سیمین زیر دستگاه تنفس مصنوعی
———————————
نفس میکشم زیر این دستگاه
تعارف ندارم، نفس نه، که آه
همان آه پر آتش سینه سوز
همان یار روز و شب و سال و ماه
به جز این نه دیگر لبم را کلام
به جز این نه دیگر به چشمم نگاه
نه دیگر به گوشم خبرهای تلخ
که میداد زجرم غروب و پگاه
من از این خبرها به جان آمدم
که ماتم فزا بود و نادلبخواه
چه شد؟ خاک شد خانه ای زیر بمب
چه شد؟ کشته شد عده ای بی گناه
چه شد؟ بشکه ها پر شد از نفت و خون
چه شد؟ کودکستان، شد آرامگاه
چه شد؟ باز هم شد زنی سنگسار
که حکمش قرائت شده قاه قاه
نفس میکشم، «آه» یعنی نفس
همین دارم از زنده بودن گواه
مخور غم که دُوری دگر میزنم
چنانچه رسیدم به پایان راه
معاد من آن پر ورق دفتر است
نگیرید حرف مرا اشتباه
من آنم که فانوس مردم شدم
به دوران ظلمتگر دل سیاه
من آنم که فریاد ملت شدم
زمانی که میشد امیدش تباه
من آنم که با بال شعر و سخن
رساندم خودم را به خورشید و ماه
خوشا که وطن را بسازیم باز
بگیریم در زیر سقفش پناه
شما از برون دست بالا زنید
و من نیز از زیر این دستگاه!
***
از زبان، سیمین بانوی بهبهانی
داریوش لعل ریاحی
من آن نمود ِ جوانه ام که می شناسم جهان خویش
تو از تبار ِ گذشته ای ، به رنگ و روی زمان ِ خویش
به دوره ِ تباهی و شکست ِ آن شکوه و فر
من آن زنم که زنده ام ، به قدرت ِ توان خویش
دوباره می سازمت وطن ، اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف ِ تو می زنم اگرچه با استخوان خویش
زمانه بند پاره کُن ، توان بده که پا شوم
دوباره اوج گیرم و به هر کران ، صدا شوم
به دشت ِ تشنه سر زنم ، روان به چشمه ها شوم
که تخت ِ ظلم بَر کنم ، به لطف ِ بازوان خویش
دوباره می سازمت وطن ، اگرچه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم اگرچه با استخوان خویش
به جنبشی که من دَرَم ، ستاره هاست در برم
به قلب ِ این ستاره ها ، من آن زبان ِ دیگرم
چنین به متن ِ سینه ها ، سرود ِ خویش می برم
که پُر کنم زمانه را ، ز شعر خوب و روان خویش
دوباره می سازمت وطن ، اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم اگرچه با استخوان خویش
هزار بار گفته ام که نیست میل ِ ماندنم
به این سرای ظلم و شَر ، چه سود از کشاندنم
بگو به خیل ِ عاشقان ، رواست وقت ِ خواندنم
روان کنم صدای خود ، به نای ِ عاشقان خویش
دوباره می سازمت وطن ، اگرچه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم اگرچه با استخوان خویش
اگر چه بسته دست من ، ستاره هاست هست ِ من
پس از من آن چه گفته ام ، خدنگ ِ ناز ِ شصت ِ من
چه غم اگر که بی دلی ، گمان بَرَد شکست ِ من
کشاند این دل ِ جوان ، مرا به کهکشان خویش
نظاره کن مرا وطن ، به قلب ِ مردمان ِ خویش
ببین چه ها سروده ام ، به پای ِ آرمان ِ خویش
داریوش لعل ریاحی
چهار شنبه 22مرداد 1393 Dlr1266@hotmail.com
تو از تبار ِ گذشته ای ، به رنگ و روی زمان ِ خویش
به دوره ِ تباهی و شکست ِ آن شکوه و فر
من آن زنم که زنده ام ، به قدرت ِ توان خویش
دوباره می سازمت وطن ، اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف ِ تو می زنم اگرچه با استخوان خویش
زمانه بند پاره کُن ، توان بده که پا شوم
دوباره اوج گیرم و به هر کران ، صدا شوم
به دشت ِ تشنه سر زنم ، روان به چشمه ها شوم
که تخت ِ ظلم بَر کنم ، به لطف ِ بازوان خویش
دوباره می سازمت وطن ، اگرچه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم اگرچه با استخوان خویش
به جنبشی که من دَرَم ، ستاره هاست در برم
به قلب ِ این ستاره ها ، من آن زبان ِ دیگرم
چنین به متن ِ سینه ها ، سرود ِ خویش می برم
که پُر کنم زمانه را ، ز شعر خوب و روان خویش
دوباره می سازمت وطن ، اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم اگرچه با استخوان خویش
هزار بار گفته ام که نیست میل ِ ماندنم
به این سرای ظلم و شَر ، چه سود از کشاندنم
بگو به خیل ِ عاشقان ، رواست وقت ِ خواندنم
روان کنم صدای خود ، به نای ِ عاشقان خویش
دوباره می سازمت وطن ، اگرچه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم اگرچه با استخوان خویش
اگر چه بسته دست من ، ستاره هاست هست ِ من
پس از من آن چه گفته ام ، خدنگ ِ ناز ِ شصت ِ من
چه غم اگر که بی دلی ، گمان بَرَد شکست ِ من
کشاند این دل ِ جوان ، مرا به کهکشان خویش
نظاره کن مرا وطن ، به قلب ِ مردمان ِ خویش
ببین چه ها سروده ام ، به پای ِ آرمان ِ خویش
داریوش لعل ریاحی
چهار شنبه 22مرداد 1393 Dlr1266@hotmail.com
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر