روایت دردهای من ......قسمت یازدهم، شکنجه، شکنجه، شکنجه
رضا گوران |
بعد از گذشت نزدیک به 2 ماه بازداشت و بازجوئی شدید مرا ازمجموعه ساختمانهای قسمت- ب- که قبلا آسایشگاه بود منتقل و به مجموعه ساختمانهای قسمت - آ - بردند که قبلا اتاق کار و کلاس و سالن غذا خوری بود ، در آنجایی که به قول حسن محصل شورش راه انداخته بودم. دربازجویی ها نسق کشی کرده بودند، تعدادی از افراد را به زندان ابوغریب فرستاده بودند، تعدادی را هم انقلاب مریمی داده بودند! و به پذیرش برگردانده بودند. به همین خاطر زندانیان قسمت ب را به قسمت آ که خالی شده بود منتقل و جابجا کردند.
اسامی تعدادی از زندانیان را به استحضار می رسانم:
حسین بلوجانی اهل کرمانشاه(همان جوانی که دو سال پیش بشکل مشکوکی در کانادا کشته شد)*مجید روحی اهل تهران *حمید رضا سیستانی اهل همدان *جابر طایی سمیرمی اهل تهران * شهاب فروزنده اهل کرمانشاه * محسن اهل مشهد * محمد * جلال و مازیار اهل کرج * محمد رضا مبینی زندی اهل تبریز* نصیر، رضا، حیدر اهل ایلام * کورش اهل سنندج * امید اهل ایلام* داریوش اهل کرمانشاه * بهرام اهل ایلام * داریوش مهرابی اهل سرپل ذهاب *این اسامی کسانی است که شخصا آنها را به نوعی یا در ساختمانی که خودم در آن بازداشت بودم و یا از پشت پرده پنجره آنها و یا در ترددات روزانه دیده بودم.
ساخت! و کشف سه جاسوس:
یک روز که بهم ریخته و عصبی شده بودم ... نگهبان وقت قادر درب اتاق را باز کرد که ببیند زنده هستم و یا مرده ام بعد از زمینه چینی گفت: حیدر نباید زیاد خودت را ناراحت کنی فکر کن به ماموریت رفتی و دستگیر شده ای باید تحمل کنی بخدا از بین همین افراد بازداشتی" سه نفر جاسوس" در آمده و خودشان همه چیز را اعتراف کرده اند و گفته اند که وزارت اطلاعات آخوندها آنها را برای جاسوسی در سازمان نفوذ داده اند. در حالی که مراقب بود نگهبانان دیگر متوجه گفتگوی فیما بین ما نشوند ادامه داد و گفت: دیروز سازمان آنها را تحویل ماموران عراقی دادند وبه زندان "ابوغریب" فرستاده شدند. ظاهرا دستگاه جاسوس سازی اولین تولیداتش را داده بود. با تبلیغات و تلقیناتی که میشد افراد ساده دلی مثل قادر آنها را باور کرده و حاضر میشدند در شکنجه خانه کار کنند. همین سه نفر که قادراسم های آنها را افشاء نکرد همراه تعدادی دیگراز افراد بازداشتی با اسم و مشخصات وعکس آنها را در آن روزگار مسئولین در نشریه مجاهد شماره 380 چاپ و انتشار دادند. بعد از گذشت پنج ماه زندان انفرادی و در اتاق بازجوئی در حالی که روی صندلی متهم نشسته بودم، ابراهیم ذاکری با داد و بیداد و کوبیدن نشریه مجاهد شماره 380 روی رانهایم گفت: بفرما این هم سند، نگاه کن این همه جاسوس.... می گویند به روباه گفتند شاهدت کیست گفتم دمب ام، حالا آنها از انقلاب مریمی جاسوس تولید میکردند و بعد در نشریه خودشان منتشر میکنند و بعد آنرا هم بعنوان سند مطرح میکنند، یک شعر دیگر هم یادم افتاد: خود گویی و خود خندی، عجب مرد هنرمندی!! گاهی پیش خود فکر میکنم همه چیز به کنار چطور آنها رویشان میشود اینقدر دروغ ببافند. این حرفها وقضاوتها هم که میکنم به این خاطر است که خود با چشم و گوشت و پوست خود میدیدم و لمس میکردم آنها چه میکردند و چگونه دنبال جاسوس درست کردن بودند تا وسیله ای برای توجیه سرکوب گری هایشان پیدا کنند. چند تایی از آنهایی که بعنوان جاسوس معرفی شدند را همه می شناختند و میدانستند که فقط به خاطر اعتراضشان و یا اینکه میخواستند از آنجا بیرون بیایند جاسوس معرفی کردند. همان فردی که در آیفا چند نفر را به رگبار بست، از بس اذیت اش کرده بودند قاطی کرده بود و فقط میخواست انتقام بگیرد و........
در بخش های پیش رو توضیح بیشتر خواهم داد.
فرماندهان و مسئولین سازمان کوروش را به طرز فجیع به قتل رساندند:
همیشه یواشکی از پشت پرده پنجره به بیرون نگاه می کردم وکنجکاوانه ترددهای نگهبانان زندان را زیر نظر داشتم. یک روز سر ظهر که نگهبانان آن روز نعمت اولیاء، فرزاد غفاری، نبی مجتهد زاده و قادر بودند، جملگی به گوشه ساختمانی رفتند (همان ساختمانی که قبلا رضا و زهرا باهم در آمیخته بودند) در آنجا مریم باغبان ایستاده بود یک مرتبه دیدم نگهبانان زیاد شدند و یک طناب زرد رنگ دست محمود حیدری بود که با نعمت اولیاء و فرزاد غفاری ونبی مجتهد زاده و محمد رضا موزرمی به داخل ساختمانی وارد شدند که چند نفر درآنجا بازداشت بودند، یک مرتبه داد و بیدا و گریه و زاری و التماس کوروش اهل سنندج به هوا بر خاست، از آن طرف فحش و فضیحت بد و بیرای شکنجه گران بگوش میرسید. متوجه شدم کوروش سوژه آن روز آنها شده است. حدود ده دقیقه ای او را بشدت کتک می زدند و آه و ناله و فحش زیادی بگوش میرسید و بعد یکباره صدای کوروش به خاموشی گرائید و همزمان چند تا از نگهبانان بیرون پریدند و به طرف مریم باغبان که در گوشه دیوار ساختمان منتظر آنها بود دویدند. باهم کمی گفتگو کردند و مریم با شتاب رفت و آنها برگشتند توی ساختمان. نبی و فرزاد آمدند و به تمام ساختمانها و افراد بازداشتی سر کشی کردند که مطمئن شوند کسی اقدام آنها و کشتن کوروش را ندیده. مدتی گذشت و یک جیپ خاکی رنگ آوردند و جنازه کوروش را در یک پتوی خاکستری رنگ نظامی گذاشته ، جملگی یعنی نعمت اولیاء- نبی مجتهد زاده - محمود حیدری - فرزاد غفاری جنازه را آورده و درعقب جیپ گذاشتند و با خود بردند. ازآن لحظه به بعد هیچ کس کوروش را ندید.... نمیدانم بیشتر چه بگویم از این همه ظلم.
کوروش اهل سنندج تقریبا 16-17ساله چهار شانه و قدی نزدیک به175 سانتیمتر داشت همیشه سرش را با ماشین می تراشید زمانی در سالن غذا خوری "اعلام جدائی و برائت" از سازمان کردیم کوروش یکی از افراد فعال آن روز بشمار آمد و یکی از 9 نفری بود که در بازداشتگاه آن روز با ما تا لحظه ی آخر مردانه روی تصمیم و حرفش ایستاد و با شجاعت بی نظیری از حق و حقوق پایمال شده اش دفاع می کرد.
درکلاس بحث های سیاسی که رشید همه سازمانها و احزاب و گروهها و افراد مستقل سیاسی را به قول خودشان خمینی مال می کردند کوروش شجاعانه و با منطق استدلال می آورد که رشید اشتباه می کند و نباید همه احزاب سیاسی موجود را لجن مال کرد وازحزب دموکرات و رهبری آن زنده یاد دکتر قاسملو دفاع می کرد و اینکار او مثل خاری به بدن آنها فرو میرفت. بارها در همین کلاس سیاسی با رشید بحث و فحص می کردیم ولی رشید بجزء سازمان انحصارطلب خود هیچ کس دیگر را قبول نداشت ، همه عالم و آدمها را یکی پس از دیگری به رژیم می مالاند و می گفت: گروها و سازمانهای که شما از آنها می گوئید یک روز وزنه ای بودند نتوانستند انسجام درونی خودشان را حفظ کنند تکه تکه ومحوشدند. مسئولین بارها در حضور همه افراد جدیدالورود از جمله خودم ، علی، کمال و (رضا، حیدر و نصیر که فرمانده مهدی با سلاح آنها را تهدید کرده بود)ووو........... کوروش را تهدید کردند و در نهایت آنها در روز روشن با طناب زرد رنگی که به نظر می رسید برای بستن دست و پای کوروش آورده بودند، با ضربات لگد و مشت او را به قتل رساندند.
خوب است همینجا بگویم در هر دادگاهی در هر نقطه ای ازدنیا بخصوص مقرسازمان ملل درژنو محلی که مریم رجوی برای دفاع از حقوق بشر گلوی مبارک خود را گاه آزار می دهد،( به نظر می رسد بردگان اشرف و لیبرتی نشین را بشر محسوب نمی کردند) حاضرم شهادت بدهم که فرماندهان و مسئولین ورودی و یا پذیرش سازمان مجاهدین به فرماندهی مریم باغبان عضو شورای رهبری سازمان مجاهدین کوروش جوان اهل سنندج را به طرز فجیع که در بالا ذکرشد به قتل رساندند و دهها فرد معترض و خواهان جدایی و خروج از سازمان مجاهدین و از جمله خودم را به طرز دهشتناکی مورد بد رفتای، آزار و اذیت، بی خوابی، شکنجه جسمی و روحی و و رکیک ترین توهینها و فحاشیهای و.....قرار میدادند. خوب است رهبر مسعود و رئیس جمهورمریم رجوی که چیزی از اسم و رسم کم ندارند بیایند پاسخ این جنایات را بدهند. پذیرش اشتباه ، پاسخگویی، قبول مسئولیت، عذرخواهی توی رده های مختلف تا بحال در سازمان تعریف نشده وآثاری از پشیمانی ویک ذره قبول مسئولیت دیده نشده اصلا اینها مثل همه جباران و زورگویان تاریخ با این حرفها بیگانه هستند.
آن روزی که کوروش را به آن طرز فجیع و با وحشیگری بی رحمانه زیر لگد و مشت به قتل رساندند شوک شدیدی بهم دست داده بود که بعدا باعث افسردگی وناامیدی، استیصال وپریشانی ام شد، شوکه شده بودم و حالت لرزش در تمام وجودم رسوخ کرده بود، مانده بودم که چه کار کنم شیفتگان ولایت تیغ را از نیام کشیده بودند و با زندانی و شکنجه وتحویل دادن به زندان ابوغریب و سپس کشتن افراد معترض ثابت کرده بودند از انقلاب سیاه ایدئولوژیک به هر قیمت دفاع می کنند و با خون کوروش ها و شکنجه دادن افراد خواهان جدائی و خروج از سازمان آن را آبیاری و حراست می کنند و یک اپسیلن هم کوتاه نخواهند آمد پیش خودم فکر کردم که بارها در جنگ خانمانسوز زخمی و مصدوم و آسیب جدی دیدم ولی کشته نشدم حتما حکمتی در کار پروردگار بوده . پیش خودم فکر کردم اگر عمری باقی مانده باشد هیچ کس نمی تواند به من آسیبی برساند، برای اینکه ثابت کنم دم و دستگاه دروغ و حیله و بت و شرک و خرافه پرستی و قوم لوط هیچی نیستند هر طور شده باید اعتراض خود را به آنها نشان بدهم تا زندانیانی که در انفرادی بسر می برند مرا ببینند و بفهمند، نباید ترسید و باید اراده داشته باشیم ومقاومت تنها راه چاره خواهد بود هر چند تا آن روز خیلی ها را با شکنجه سیستماتیک جسمی و روحی وادار به اعتراف کرده بودند که نفوذی هستند و مدرکی کاغذی از آنها با دستخط و امضاء خودشان هم از آنها گرفته بودند. تعدادی را به زندان ابوغریب بند«امانت المجاهدین» فرستاده بودند. دو ماه از بازداشت شدنم گذشته بود و تجربه "رعب و وحشت"، شکنجه و سرکوب را پشت سر گذاشته بودم.
اعتراض وخارج شدن از سلول انفرادی:
دنبال بهانه ی بودم تا به ایده ی که در ذهنم پرورانده بودم جامه عمل بپوشانم، یک روز عصر به دستگیره درب سلول انفرادی دست زدم دیدم نگهبانان ذوب شده در انقلاب ولایت وجهالت، فراموش کرده اند آن را قفل کنند، به بیرون پا نهادم یک مرتبه نگهبان فرزاد غفاری مرا دید از روی صندلی بلند شد و به طرفم دوید و برآشفت وبا بی احترامی و با حالت خشنی گفت: چرا بیرون آمدی؟ برو تو برو توی اتاقت، گفتم من گناهی مرتکب نشدم و تشکیلات شما مرا گروگان گرفته، می خواهم دنبال زندگیم بروم در همان زمان نگهبانهای دیگر نبی و قادرهم سر رسیدند مرا دوره کردند و تلاش کردند با هل دادن داخل انفرادی بروم من نیز مقاومت می کردم یک مرتبه فرزاد که تا بنا گوش سرخ شده بود برآشفت وبا پرخاشگری گفت: اگر لباس سازمان تنت نبود می دانستم که چکارت کنم؟ گفتم مرا گول زدید و این همه بلا بر سرم آوردید، باز دارید مرا بدهکار و تهدید میکنید؟! پیراهن یونیفرم نظامی را که با دروغ و نیرنگ به من پوشانده بودند در آوردم وبا قدرت تمام پرت کردم سپس شلوار را هم درآوردم وآنرا نیز چنان پرت کردم که روی یک درخت تزئینی خرما که در کنار ساختمان قرار داشت افتاد، ماندم با لباسهای زیر، به فرزاد گفتم بفرمائید من دیگر لباس سازمان شما تنم نیست بکشید، بفرما بکشید، چرا معطلید؟ فرزاد بلند و تهاجمی داد زد: بپوش بپوش حالا خواهرها می آیدند. کله ام داغ کرده بود و داد می زدم به جهنم بگذار دنیا بفهمه اینجا چی می گذره ترجیح می دهم بمیرم ولی لباس ارتش صدام حسین را نمی پوشم، چند نفره مرا گرفتند و با زورکشان کشان به داخل ساختمان بردند و این بار به داخل توالت انداختند و درب را قفل کردند، چند ساعت بعداز آنجا خارجم کردند و به انفرادی برگرداندند. شلوار و پیراهن شخصی برایم آوردند و آنها را پوشیدم.
آن موقع این چیزها را زیاد نمی فهمیدم و توجه نمی کردم، حالا که دارم فکر میکنم شباهت عجیبی بین اینها و ایدئولوژی آخوندها هست. در آن روز و روزها مهم این نبود که من و بسیاری دیگر را شکنجه میکردند و بناحق در زندان انداخته بودند آنچه برای آنها مهم بود این بود که خواهرها مرا با لباس زیر نبینند . واقعا آدم نمی داند به حال اینها گریه کند و یا سرش را به سنگ بکوبد.
جابجایی و انتقال به انفرادی دیگری:
یک هفته گذشت، نیمه شب نبی مجتهد زاده مرا از خواب بیدارکرد وگفت: لباس بپوش وپشت سرم بیا! خواب آلود بودم و ترسیدم، گفتم کجا؟ گفت: آزاد هستی باید با من بیائی تا به پذیرش برگردی! گفتم می خوام دنبال زندگیم بروم من کاری در پذیرش شما ندارم گفت: تو حالا مشکل درست نکن با من بیا هر کاری خواستی آنجا انجام بده! زمان بیرون رفتن از انفرادی و ساختمان نم نم باران می آمد متوجه شدم نبی استرس دارد و با حالت ترس و دلهره تند تند به اطراف و پنجره ساختمانهای همجوار که پراز افراد زندانی بود نگاه می کرد که نکند افراد بازداشتی از پشت پنجره خلافکاری و پنهانکاریشان را ببینند و لو بروند، به خودروی جیپ رسیدیم که نزدیک ساختمان از قبل آماده و پارک کرده بود. گفت: سوار شو من هم سوار شدم و نبی نیز پشت فرمان قرار گرفت و حرکت کرد.
گذاشتن لوله های متعدد کلاشینکف روی کله و کمرم!
از ایست بازرسی درب اصلی زندان و شکنجه گاه گذشت و به طرف پذیرش حرکت کرد نرسیده به میدان و در کنار پارک درختی دو تا لندکروزر خاکی و سفید رنگ با فاصله ای از هم پارک شده بودند نبی بین دو خودرو پیچید و ترمز کرد و چراغها را خاموش کرد، یک مرتبه از داخل پارک چندین نفر مسلح به کلاشینکف از بین درختها ظاهر و به بیرون پریدند و درب خودروی که در آن قرار داشتم باز کردند گلنگدنهای کلاشینکف ها با صدای خشکی یکی پس از دیگری به صدا درآمدند یکی از آنها درحالی که سر لوله سلاح را رو به رویم گرفته بود با داد و فریاد و جمله مزدور حرکت نکن یقه مرا گرفت و بیرون کشید و روی زمین خیس باران خورده، کنار جاده در گل و لای خواباندند و هر کدام از طرفی مرا محاصره کرده بودند یکی لوله سلاح را روی کله ام قرار داد و فشار می داد و می گفت: تکان نخوری مزدور خمینی، یکی از پشت سر کلاشینکف را توی کمرگذاشته بود در آن حالت "رعب و وحشت" تمام وجودم به لرزش در آمد و شوکی که از این اقدام به من وارد شد و هم زمان هوای سرد و زمین هم خیس و گل و شل بود "دندونک" می زدم، طوری شد که صدای دندانهایم به پیش پروردگارهم می رسید، در همان حالت دراز کش در گل و لای و باران چند لگد و مشت به هر نقطه ای از بدنم بی محابا و بی دریغ کوبیدند، همزمان داد می زدند و می گفتند: مزدور خمینی حرکت نکن و هر دو دستم را از پشت دستبند و پا بند و چشم بند زدند بلندم کردند و روی صندلی عقب پاترول گذاشتند و در همان حالت یکی از آنها که بعدها فهمیدم نریمان عزتی بوده روی من نشست مرا مچاله قرار داده بودند که کمرو گردنم وکله ام زیر وزن نریمان که کاملا روی من نشسته بود داشت می شکست هر چه گفتم خفه شدم کمرم داره می شکند فایده نداشت، نریمان می گفت: خفه شو مزدور، پاسدار خمینی. باور کنید داشتم از حال می رفتم نزدیک نیم ساعت مرا در قرارگاه اشرف با همان حالت چرخاندند تا به اصطلاح رد گم کنی کرده باشند و نفهمم به کجا می برند،غافل ازدید پروردگار تا اینکه به زندانی بردند.
زندان وشکنجه گاه رجوی شبیه زندان و شکنجه گاه لوئی چهاردهم:
قابل توجه: بعدها فهمیدم که زندان در پشت اقامتگاه آقا و خانم رجوی مابین خیابان 400 و خیابان 600 نزدیک میدان صبحگاهی که برای مراسمهای مختلف وجشنها استفاده می شد قرار داشت. همان محلی که جاده های اطراف آن را با موانع متعدد مسدود کرده و خاک ریزهایی به ارتفاع 5 متر بالا رفته بود و حصارهای شبکه ای و سیم خاردارها وو و.....در اطراف قرار داشت. ( بعد ازتسلیم شدن در جنگ آمریکا و عراق،و خلع سلاح شدن سازمان ، قرارگاه 8 به فرماندهی ژیلا دیهیم در ساختمانهای روبه روی زندان برپا شد و در همان روزگار ساختمان زندان را منهدم کردند که آثار جرم و جور و جنایت را از بین ببرند تا نزد سربازان امپریالیسم! قدیم و صاحبخانه جدید کم نیاورند و افشاء نشوند، غافل از اینکه پروردگاری و حساب و کتابی در کار است) و....... گویا به آن محل و مقری که رجویها مستقر بودند "دفتر ستاد" ارتش هم می گفتند. باور کنید به شرافتم قسم در همان محل و زندان هراز گاهی چه در شب و چه در روز، در زمان بازجویی صدای عربده و فحش و فضیحت شکنجه گران و آه و ناله و ضجه شکنجه شدگان به هوا بر می خواست. به نظر می رسید آقا و بانو رجوی با گوشهای خود می شنیدند و همه چیز تحت کتنرل بود. درهنگام بازجوئی و شکنجه شدنم گاهی یک زن مجاهد جلوی درب روی یک صندلی نشسته می دیدم که بعدها فهمیدم آن زن بتول رجایی عضو شورای رهبری بوده.
درهمان دهر یاد کتابی افتادم که فکر کنم از لوئی چهاردهم پادشاه فرانسه بود که در آن نوشته شده بود لوئی مخالفین و منتقدین واقعی و یا تصنعی خود را در زیرزمین کاخ پادشاهی زندانی و با دست خود شکنجه و سپس به قتل می رسانده یک روز درزندان شاه به یک زندانی شکنجه شده بر می خورد و زندانی نگونبخت می گوید قربانت بروم من دو سال کارمند و خدمتگذار با وفای شما بودم و خیانت نکردم سرورم به من رحم کنید. سرور مستبد می فرماید: خوب این نشان می دهد که در آن زمان تشخیص من صحیح بوده که تو خیانت نمی کنی و با وفا هستی، ولی بعد از دو سال و حالا ما تشخیص دادیم محتمل است بعد از این به ما خیانت بکنی، پس شما را می کشم تا برای همیشه نسبت به ما باوفا باقی بمانی! و یک موقع مشکلی بوجود نیاوری وخیانت نکنی.این داستان چه راست و چه غلط، انطباق و مشابهت های زیادی با تنظیم رابطه و عملکردهای رجوی داشته و دارد. منظور این است پیشاپیش در نهانگاه با بیماری صعب العلاج مالیخولیایی خود قضاوتهای احمقانه می کرد و حکم صادر می کرد.
باید امضاء کنید جاسوس هستید!
مرا از خودرو پیاده کردند در حالی که در سمت چپ و راست دو نفر مرا گرفته بودند و یکی جلو حرکت می کرد از پیاده روی به پیاده روی دیگر و چند درب تو در تو مرا گرداندند و چند بار کله مرا خم کردند و وانمود می کردند که سرم به بالای درب نخورد.ازسه پله بالا رفتیم و وارد یک اتاق شدیم، در آنجا چشم بندم را باز کردند و دیدم رو به رویم یکی از شکنجه گران به نام مهدی (قد کوتاه) پشت یک میزایستاده و برگه ای آ 4 نوشته شده ای جلوی من روی میز گذاشت و گفت : امضاء کن! گفتم چی را امضاء کنم؟! درحالی که برگه ای تایپ شده که چند خط بیشتر نبود را نشان می داد گفت: این را و شروع به خواندن مطالب نوشته شده برگه کرد، در حالی پشت سرم و اطرافم سید محمد سادات در بندی (عادل) نریمان عزتی، مختار جنت، مجید عالمیان، علی خلخالی ایستاده بودند:
اینجانب ........ ، ..........(در نقطه چین باید نام و نام خانوادگی با خودکار ودستخط خود می نوشتید) از طرف وزارت اطلاعات رژیم آخوندی مرا برای نفوذ و جاسوسی در صفوف سازمان مجاهدین وارتش آزادیبخش و ترور رهبر مقاومت و فرماندهان و اعضای دیگر سازمان مجاهدین و ارتش آزادیبخش به عراق اعزام کرده اند!!! امضاء
شما تصورکنید نیمه شب از خواب بیدارم کردند، با آن طرز برخورد در گل ولای و زمین خیس خوابانده و نوک سلاح گلنگدن کشیده روی کله و کمر گذاشته شده و حالا این نوشته را باید امضاء کنید آن هم با زور شما بودید چه حالتی می شدید و یا چه کار می توانستید بکنید؟؟!!
قفل کرده بودم و نفس بالا نمی آمد با زبانی خشک که با زور در دهان چرخاندم پرسیدم کی گفته من نفوذی هستم؟! مهدی در حالی که یک باسمه آبی رنگ در دست داشت و اشاره می کرد و گفت: انگشت بزن! هاج واج مانده بودم گفتم این یک تهمت است و امضاء نمی کنم. مهدی داد زد: مزدور گفتم امضاء کن ، قلبم داشت از قفسه سینه ام به بیرون می جهید و داشتم غش می کردم و دندونک می زدم ترسیده بودم ترسیده بودم آبرویم را ببرند. مجددا گفتم امضاء نمی کنم این دروغ است کی گفته مرا برای جاسوسی و آدمکشی فرستادند؟ شما مرا گول زدید به اینجا کشاندید و حالا هم مرا متهم به نفوذی می کنید؟ دوره ام کرده بودند هرچه تهدید کردند و از چپ و راست وپشت افراد شکنجه گرهل دادند و سقلمه زدند و فشار آوردند امضاء کن، امضاء کن، زیر بار نرفتم و امضاء نکردم. گفتم ترجیع می دهم بمیرم ولی امضاء نمی کنم این یک توطئه و دروغی بیش نیست، این در حالی بود که سر تا پایم خیس باران بود، هم از ترس و هم از سرما دندونک می زدم و سر تا پایم در گل و لای فرو کرده بودند و می لرزیدم، ای کاش می شد آنچه بر من گذشت را برای یک لحظه حس کنید و خودتون را جای من بگذارید خیلی وحشتناک بود. هر چه تلاش کردند ومهدی دستم را گرفت و کشید به زور انگشت بزنم و امضاء کنم فایده نکرد. نهایتا مهدی مجبور شد از اعمال خود دست بر دارد و به آنهای که مرا به نزدش برده بودند با حالتی مشمئز کننده گفت: ببریدش این بدبخت ترسو را، فوری دو باره چشم بند و پا بند و دست بند زدند و همانند بردگان افریقایی به زنجیر کشیده شده بودم ... و حالا در زنجیر در زنجیر رجوی .........
خفه شو مزدور باید لخت مادر زاد شوی؟!
مرا به بند کشیدند ولنگان لنگان در حالی که زنجیر پاهایم روی بتن پیاده رو کشیده می شد و صدا می داد به طرفی بردند و از چند دخمه و درب عبور دادند گاهی خودشان دست را روی سرم می گذاشتند و خم می کردند که کله ام به بالای درب های متعدد واقعی و شاید هم خیالی و کاذب آنها نخورد به نقطه ای رسیدیم که چشم بند را باز کردند، جلوی یک درب ایستاده بودیم نریمان گفت: لباس هایت را درآور هیچ واکنشی نشان ندادم یک مرتبه نریمان نعره کشید و گفت مزدور خائن مگر نمی گم لباسهاتو درآور و خودش با حالتی خشن پیراهن و شلوارم را به زور در حالی که غر می زد از تنم درآورد سپس دست برد تا شورتم را در آورد مانع شدم گفتم چه کار دارید می کنی؟ با پرخاشگری بی مثالی گفت: باید لباس های زیری راهم درآورم ! یک لحظه فکر کردم اشتباهی شنیدم گیج و متحیر مانده بودم نریمان گفت: مزدور خمینی مگر نمی گم دستت را بردار تا لباسها را از تن کثیف و آلوده به خمینیت درآوردم! داشتم دیوانه می شدم اعتراض کردم گفت: خفه شو جاسوس باید لخت مادر زاد شوی! چرا وقت ما را می گیری؟!
مقاومت کردم و زیر بار نرفتم یک مرتبه مختار جنت باحالتی خشن گفت: نفله ات کنم حرامزاده مزدور؟ یک دستم را گرفت و روی دیوار گذاشت وگفت: پاسدار تکان نخور ومجید عالمیان آن یکی دستم را و نریمان عزتی بدون شرم و حیا لباس زیرم را به پایین کشید ومرا لخت مادر زاد کردند این درحالی بود که از ترس و سرما دندونک می زدم و باران می بارید، نمی دانستم چه کار کنم، حاضر بودم زمین دهان باز کند و مرا به بلعد و آرزوی مرگ می کردم. سپس عریان شده مرا هل دادند داخل اتاقی و لباسها را هم پرت کردند تو و درب را بستند و با یک کلون از پشت دو قفله کردند و رفتند. لباسهای گلی وخیس را پوشیدم و به دور و برم نگاهی انداختم دیدم یک پتو قرمز رنگ روی سکوی درگوشه اتاق سرد افتاد بود آن را دور خودم پیچیدم و تا صبح از درد ضربات لگد نخوابیدم ، می لرزیدم مریض شده بودم و جان می کندم آرزو می کردم هر چه زودتر نفسم بند آید و راحت شوم.
اسامی چند مسئول و دست اندرکار زندان:
رئیس بازجویان وشکنجه گران زندان:بتول رجائی (شورای رهبری را برای همین کارها ساخته بودند). رئیس تیم بازجویان و شکنجه گران اصلی حسن حسن زاده محصل و نادررفیعی نژاد(1). رئیس زندان سید محمد سادات دربندی(عادل). معاون و سایر مسئولین زندان : نریمان عزتی. مختار جنت، مجید عالمیان، علی خلخالی،احمد حنیف نژاد،(برادر بنیاد گذار سازمان مجاهدین آدم دلش بدرد می آید که چطوری همه چیز را خراب و آلوده کردند) مهدی فیروزیان، در این بین زنهای زندانبان دیگری بودند که فقط چند بار از سوراخی کنار درب انفرادی آنها را دیده بودم.
مشخصات زندان انفرادی:
انفرادی رو به شرق و سه در چهار مترمربع بود. داخل و سمت چپ اتاق یک درب بود که حمام و توالت پشت آن قرار داشت و با یک دیوار از اتاق خواب جدا کرده بودند، ارتفاع دیوارها تقریبا به شش متر می رسید وسقف آنرا با پنج شاخه آهن و شیروانی پوشانده بودند، یک لامپ کوچک زرد رنگ چسبیده به سقف شب و روز روشن و سوسو می زد. یک پنجره درابعاد یک دریک متر به سقف چسبیده و روشنائی و آفتاب را به درون سلول می رساند و کنار پنجره یک کولر گازی قدیمی به نام "دایکن" قرار داشت که تابستانها داغ می کرد و زمستانها سرد کف اتاق با یک موکت قرمز رنگ فرسوده و پاره پوشانده شده بود، در کنار درب حمام و سرویس بهداشتی با دو ردیف بلوک سیمانی یک "سکو" مانند ساخته بودند که تخت خواب محسوب می شد وآدم را به یاد فیلم های قدیمی زندانها می اندخت روی آن با یک تکه موکت پوشانده بودند و یک پتوی قرمز رنگ زبر ساخت ترکیه قرار داشت . تمام دیوار را با پلاستر تگرگی سفید رنگ کرده بودند، حمام هم زمستانها سرد و تابستانها داغ و البته گاهی هم خوب و معمولی کار می کرد.
درب انفرادی توسی رنگ، دولایه و ضخیم بود و از پشت دو محل برای قفل کردن داشت که مشابه گلنگدن برنو باز و بسته می شد و همیشه دو قفله می کردند. در جلوی انفرادی و به طول انفرادی وعرض تقریبا چهار متر هوا خوری قرار داشت که به عرض یک متر دور تا دورآن بتن ریزی شده بود و وسط آن خالی و خاکی بود گویا محلی برای باغچه، دیوارهای آن به ارتفاع 6 متر بالا رفته بود و روی آن را با لایه های سیم خاردار متعدد حلقوی پوشانده بودند والبته بالای پنجره و جلوی سقف هم سیم خاردارهای حلقوی آویزان قرار داشت، و در بیرون از هوا خوری سر درخت های اکالیپتوس به چشم می خورد که در بهاران کبوتران زیادی روی شاخه و برگهای آنها می نشستند و لانه درست می کردند و این کبوتران زیاد با در آوردن صدای بغبغودر آن شرایط مشکلی بزرگ و آزار دهنده شده بودند.
مطلع شدن ازسلامتی کمال وعلی:
در کنار آن قفس که من در آن بودم و در فاصله یک متر دورتر سمت راست و مجزاء و مشابه آن، کمال درانفرادی بعدی قرار داشت و سمت راست انفرادی کمال که آن هم مجزاء و یک متر فاصله داشت انفرادی بعدی علی درآن حبس بود.قابل توجه بعدها به خاطر خرابی کولر مرا به انفرادی کمال که خالی شده بود منتقل کردند بعد متوجه شدم که انفرادی ها مشابه همدیگرند و بعدها هم علی مشخصات انفرادی خودش را برایم توضیح داد و آنجا بود که متوجه شدم که آن سه انفرادی مشابه هم بوده اند. این که کمال در سمت راست من بود از آن جهت گفتم که در بهار سال 1377 یک مرتبه حشره وسوسک زیاد شد و وارد انفرادی گردیدند طوری که شبها در خواب مزاحم می شدند و صبح که از خواب بیدار می شدم می دیدم کلی سوسک در زیرم له و کشته شده به خاطر این مشکل برای اولین بار بعد ازگذشت تقریبا 9 ماه عادل گفت: باید اتاقت را سمپاشی کنیم، درب اتاقت را باز می کنم تا به هوا خوری بروی و درهوا خوری بمان تا اثر سم از بین برود و یک موقع مسموم نشوی. همزمان کمال و علی هم بیرون وبه داخل هواخوری فرستاده بودند و همه جا را سمپاشی کردند در آن روز یک مرتبه صدای بلند آشنائی به گوشم خورد، تمرکز کردم متوجه شدم صدای گرم کمال بود قلبم ریخت و زار زار گریستم، بلند گفت بی شرفها به ما می گویند نفوذی هستید خاک توی سرتان احمق های نادان. کمی روحیه گرفتم وبلند داد زدم کمال توئی؟ گفت: بله علی بخش زیر بار زور این آخوندهای بی ریش نروید راستی علی هم در زندان بغلی است. این چند جمله در آن روز بین ما رد وبدل شد که نگهبانان صدای بلند ما را شنیدند و با دو آمدند مختار جنت گفت: داشتی با کی بلند، بلند صحبت می کردی؟ گفتم با خودم با خدا با جن ها و دو باره درب هوا خوری را بست و رفت و اینطوری مطلع شدم که هر سه تای ما درکنار هم و در یک ردیف درانفرادی بسر می بریم.
غذا هم در یک ظرف به نام یقلوی نظامی می ریختند به اندازه ای که از گرسنگی تلف نشوم و هرگز سیر نمی شدم در آن زمان بخاطر نداشتن و ندادن قیچی و تیغ موی سر و ریشم بلند شده بود چند بار هم از نگهبانان درخواست کرده بودم ولی جوابی نگرفتم تا اینکه خودشان دیدند موی سر و ریشم به نافم رسیده، یک روز مجید عالمیان و مختار جنت قیچی و شانه به دست درب زندان را باز کردند و گفتند: بیا بیرون می خواهیم موی سر و ریشت را اصلاح کنیم یک صندلی آورده بودند روی آن نشستم و در آن روز توسط مختار جنت موهای مرا کوتاه کردند.
با توضیحاتی که به شما دادم تصور کنید چطور سه سال درآن فضای "شوک آور و رعب آمیز" دوام آوردم! رنجها و شکنجها، اشکها و خونها ازم ستاندند و تحمل کردم. خط تحقیر و خرد کردن و به خفت و خواری کشاندن در منتها درجه ممکن جریان داشت تا بدین وسیله صلاحیت ،پاکی و خالصی مسعود بهتر و بارزتر نمایان و روشن گردد.
شکنجه جسمی و روحی روانی همراه تهدید به مرگ و بی خوابی و به کار بردن الفاظ رکیک و توهینها و فحاشیها و هتک حیثیت و حرمت اشخاص از موارد ابتدائی هستند که در دخمه اشرف و شکنجه گاه رجوی استفاده می شد:
بازجوئی و شکنجه درزندان انفرادی پشت اقامتگاه مخترع انقلاب ایدئولوژیک:
یک هفته بود که در زندان انفرادی جدید بخاطرآسیبی که آن شب سرد و بارانی و در درون گل ولای و زمین خیس خوابانده بودند مریض شده و نای حرکت نداشتم و از همه چیز بیزار شده بودم. نریمان و مختار و مجید با هم آمدند و گفتند: بیا بیرون دستبند و چشم بند زدند و مرا با خود از چند درب و دخمه گذراندند و به اتاقی بردند در آنجا مرا روی یک صندلی آهنی گذاشتند و چشم بندم را باز کردند و رفتند، دیدم جانور شکنجه گر حسن محصل آنجاست با زهر خنده ای گفت: فکر کردیم تو آدم شدی ولی معلوم است تنت می خارد و دنبال رامبو بازی هستی؟! چرا از اتاقت بیرون رفتی و دو باره علم شنگه راه انداختی؟ چرا لباس شرف و افتخار ارتش آزادیبخش که فی الواقع لیاقت آن را نداری را از تنت در آوردی و با اون وضع و طرز برخورد پرت کردی؟ این دیگه چه تنظیم رابطه و برخوردی بوده که تو کردی لات بی سر وپا؟! ما فکر کردیم سرعقل می آیی بی سر و پا وبی خانواده، احمق، بخاطر همین صبر کردیم و "خلع"لباست نکردیم! ولی ما اشتباه محاسبه کردیم(با هزار عذرخواهی) کس کش مادر خواهر قحبه تو لیاقت لباس مجاهدی را نداری، اینجا را با در گاراژ کرمانشاه اشتباهی گرفتی! گراز دالاهو تو کی آدم می شی؟چرا حرص مرا در می آری، بی ناموس دیوث خواهر و مادرت را گائیدم و.......
خیلی حالم بد بود گفتم من مریضم و کلیه هایم درد می کند شما مرا به اینجا آورده ای که اینها را بگید؟ بعد گفتم ببین من با شما کاری ندارم می خواهم دنبال زندگیم بروم. درهمانجا مهدی و اکبر هم حضور داشتند و دو باره از اول بازجوئی را شروع کردند. گفتم مگر همه چیز را براتون نگفتم؟ آدم یک بار دو بار و سه بار حرف می زنه نه صد بار هذیان گوئی کند. حسن محصل نزدیک آمد و یک مرتبه با سیلی زد توی صورت و دماغم، یک لحظه جرقه ای رعد آسا ازجلوی چشمانم گذشت و خون سرازیر شد وچند لگد و مشت به من زد گویا از قبل طرح ریخته بودند و با هماهنگی برخورد می کردند. چیزی برای گفتن نداشتم یک ساعت بعد خونی مالی و با سر درد شدیدی، گیج و منک در زندان انفرادی روی تخت سیمانی دراز کش بی حال افتاده بودم. علی خلخالی جلوی درب سلول نگهبانی می داد و مجید عالمیان با مقداری پنبه در هر دو سوراخ دماغم جلوی خونریزی را گرفت. مریض بودم وکلیه درد شدیدی داشتم و ضربات لگد و مشت هم برآن افزوده شد، فقط آرزوی مرگ میکردم.
از روزی که مرا در زندان انفرادی بازداشت و تحت بازجوئی قرار دادند نه هوا خوری داشتم ونه رادیو نه تلویزیون نه روزنامه و یا کتابی حتی موی سر و ریشم هم بلند بلند شده بود ولی نه قیچی ونه تیغ وجود نداشت البته بود ولی مرا تحریم کرده بودند، وقتی عکس آدمکشان داعشی که حالا تشکیلات رجوی آنها را به نام نیروهای انقلابیون عشایر عراق به جان آمده می نامند می بینم یاد موی سر و ریش خودم که تا روی نافم در انفرادی آمده بود می افتم و به غم آن روزگار سیاه فرو میروم. اگر شکنجه جسمی و فیزیکی را یک بخش قرار دهیم و شکنجه روحی و روانی وانفرادی رعب وشوک را بخش دیگر، آن وقت در می یابیم آثار و آسیبهای ناشی از هر کدام ازآنها چقدر مخرب، ظالمانه، غیر انسانی و دهشتناک بوده . آثار ضربات لگد و مشت و ضرب و شتم و دردهای ناشی از زخمهایی که در جای جای بدنم، ممکن است با گذشت زمان محو شده باشد ولی درد زخمی که در قلب زخم خورده ام کاشته اند تا بخاک بازگردانده شوم هرگز نه فراموش می کنم ونه تسکین پیدا خواهد کرد.
درد زخمها همیشه و در همه حال سایه شومی شده که همراهم است و مرا آزار و شکنجه روانی می دهد گاهی روبه روی آینه می ایستم و به روی سرم که" نادررفیعی نژاد" به گوشه پنجره باز شده کوبید و گوشت و پوست وموی آن کنده شد و خون فواران کرد نگاه می کنم، تمام بدنم می لرزد و آن روزها دو باره برایم زنده می شود، هیچ وقت نتوانستم با این قضیه کنار بیایم. به چه گناهی آن همه بلا بر سرم آوردند؟ مگر انسان چقدر عمر می کند که بخاطر دو روز دنیا دست به چنین اعمال وحشیانه بزند و بر سر دیگران چنین بلاهایی بیاورد؟ بخاطر چی و برای چی ؟ که چه بشود؟ وچرا وچرا و صدها چرای دیگر. در تمام مدت اسارتم هیچگونه امکاناتی نه رفاهی نه ورزشی نه سرگرمی نه هیچ چیز دیگر فی الواقع هیچ هیچ هیچ وجود خارجی نداشت، بجزء رنج و زجر و شکنج و سلول انفرادی( ابراهیم ذاکری با قاطعیت تمام آن را هتل چهار ستاره می نامید! روحش شاد اما نمیدانم جواب خدا را چگونه میدهد) که روح و روانم را می سائید و می خراشید چیز دیگری نبود و در چشم اندازهم هیچ چیز دیگری جز ادامه آن بلاها و مصائب متصورنبود.
توجه: یک عکس از روی گوگل برداشتم و محل ساختمانهای معروف به "اسکان" زندان ورودی و زندان اصلی که درپشت مقر رجوی قرار داشت را مشخص کرده ام ،اگر چنانچه تمایل داشتید می توانید از روی گوگل ارت کاملا دخمه اشرف را مشاهد فرمایئد.
پانویس:
(1)نادر رفیعی نژاد که مسئولین سازمان او را حقوق دانی برجسته می نامیدند! شکنجه گری قهار و قسی القلب،بی رحم و خشن، پرخاشگر و زورگو، بازجو، قاضی القضات حاکم شرع، هیئت منصفه، دادستان، ذوب شده در انقلاب ولایت و جهالت، خلاصه همه کاره چند سال پیش در اشرف گفته شد بخاطر مریضی فوت کرد،( در همان زمان زار زار گریستم دلم نمی خواست داستان اینطوری تمام شود کینه ای از او بدل نداشتم فقط امیدوار بودم که روزی بفهمد که چکار کرده بعد یاد سعید امامی افتادم شک کردم شاید خودشان او را کشتند تا دستان خون آلودش و جرم و جنایت های بیشمارش همراه خودش در دل خاک برای همیشه مهر و موم و سر بسته و پنهان بماند، افسوس خوردم که در یک دادگاه بین المللی و عدالت خواه محاکمه نشد تا معلوم شود در این فرقه چه می گذرد و دیگر نتوانند بیش از این جوانان مردم را به بیراهه کشانده و در باتلاق اشرف غرقشان کنند) این دیگر دست خودم نیست اما هیچ وقت جرم، جور، جنایت، شکنجه، توهین و تحقیر و..... که بر من و ما بدون کوچک ترین گناهی و خطایی روا داشت از یادم نخواهد رفت.
شنبه 28 تیر 1393 – 19 ژوئیه 2014
علی بخش آفریدنده (رضا گوران)
|
۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه
روایت دردهای من ......قسمت یازدهم، شکنجه، شکنجه، شکنجه رضا گوران
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر