پنجشنبه 5 مرداد 1391
گفتنیها با دکتر عبدالکريم سروش (بخش چهارم)، محمد جلالی چيمه (م. سحر)
چندی ست که يادداشت های پراکندهء من در حول و حوش «بيانيهء کافرستيزانهء»آقای دکتر عبدالکريم سروش روی ميز مانده اند و حوصله ای نيست تا آنها را تنظيم کنم و بخش چهارم نوشتهء خود را که به خوانندگان وعده کرده بودم نظم و سامانی بدهم. وقايع زمانه آنچنانند که تمرکز ذهن را برای مدتی طولانی روی يک موضوع دشوار می سازند.
با اينهمه چاره ای نيست! می بايد مثنوی را از سرگرفت، اگرچه به آفت تأخير دچار شده باشد و ضروری ست که سخن را در مسيری که ذهن برگزيده است به مقصدی برسانيم :
۱۱
بد نيست که ادامهء مضمون را از همانجا پی گيريم که شما ، جناب سروش ، به «پاره ای منکران غربت گزيده»می تازيد و بر آنيد که از «قافلهء تاريخ و عقلانيت» عقب مانده و بيخبر افتاده اند. طنز و تسخرِ آنان را در برابر دين و ارباب دين می نکوهيد و آنها رابواسطهء آن که به دلجويی ی اهل ايمان نمی شتابند سرزنش می کنيد. نقد دين را نزد آنان « نفی دين» و نفی دين را نه بخشی از حقوق فردی آنان بلکه نوعی دشمنی با اهل دينِ می شماريد و پذيرش چنين نقدی را بر خود، ناگوار می يابيد. حال آن که ، نفی دين با دشمنی نسبت به اهل دين هيچ نسبتی ندارد. شما يا ديگری می توانيد در نفی و انکار باور های دينی يا سياسی يا ايدئولوژيک ديگران بکوشيد بی آن که ذره ای دشمنی در رفتار شما نسبت به شخص باورمند ظهور يابد. اين يک امر کاملا طبيعی ست . اعتقادات ديگران را می توان( به قول شما) «نقد منکرانه» کرد بی آن که با صاحبان آن معتقدات دشمنی نشان داد يا بی مهری ورزيد.
حال آن که شما در اين مسئله، بدان گونه می نگريد که گويی نامؤمنان نيز موظف بوده اند تا با پديده هايی که به آنها ايمان ندارند و ساخته توهم يا ناتوانی يا ترس يا نادانی گروهی از انسانها در طول تاريخ می شمارند، به همان گونه برخورد کنند که شما به عنوان يک اهلِ ايمان و يک معتقد دينی با آنها برخورد می کنيد.
چنين انتظاری متأسفانه غير معقول به نظر می رسد و بيانگر آنست که به آن محک تعيين کننده و اصلی که جهان نگری ی شما بدان مجهز بوده است توجه چندانی نفرموده و عنصر« ايمان» را که همچون معياری برای سنجش نيک و بد در وجود شماتعبيه بوده و خواه و ناخواه تفسير شما از واقعيت، متأثر از آن است را مطمح نظر قرار نداده ايد.
يعنی دريچه ای که بر نگاه و افق ديد شما رو به جهان پيرامون گشوده می شده و انديشه و نحوهء نگاهِ شما به پديده ها را تبيين می کرده ، (يعنی همان عنصر ايمان ) در اين داوری از نظر دور می مانده است.
از« نقد منکرانهء دين» نزد مخالفان حکومت دينی سخن می گوييد و آنرا در برابر «نقد همدلانهء »خود قرار می دهيد که « گلزار ديانت را تهی از آفات و خرافات و گزندگان و درندگان میخواسته ومیخواهد».
حقيقت آن است که هيچ دينی، به نقد دينی ديگر نمی پردازد. بلکه دين ها همواره يکديگر را نسخ يا نفی و انکار می کنند زيرا هريک از اديان خود را دربرابر دين های ديگر صاحب حقيقت مطلق و مطلق ِحقيقت می پندارند و آنچه آنان را در اين مطلق نگری و مطلق انديشی اعتماد به نفس می بخشد و به طرز شگفت آور و غير قابل نفوذی آنان را در انديشهء خود راسخ و استوار می دارد ، همين عنصر« ايمان» است .
شيعه ، سُنی را نمی پذيرد . مسيحی يهود رانسخ می کند و در مقابل او می ايستد . اينها جزء جدايی ناپذير وجوهرين ِ اديان و مذاهبند که اگر جز اين بودند دين و مذهب نمی بودند.
اما نقد ، اصولا محصولِ تفکّر متکی بر خِرَدِ بشری يا به زبان کانت ، حاصلِ«خِرَد نقاّد» است.
نقد کار کسانی ست که ترازو دارند و محک دارند و نيک و بد و غش و عيار و غث و سمين وپسند و ناپسند و راست و دروغ و عالی و ادنی را در پديده ها جستجو می کنند و می سنجند و محک و معيار چنين سنجشی قطعا نمی تواند ايمان مذهبی باشد زيرا ايمان، هيچ نيست جز ايقان و يقين به درستی اعتقاد شخصی و نيست جز اطمينان مطلق به راستی وبه چون و چرا ناپذيری باورهای فردی ِخويشتن.
حافظ«تجربه» را «محک» ِ سنجش می شمارد.
خوش بود گر محک تجربه آيد به ميان
تا سيه روی شود هرکه در او غش باشد
وآرزمند «عيارگرفتن نقدها»ست تا سرانجام، قلب و دغل صومعه داران و دکانداران دين بر همگان آشکارا شود :
نقدها را بوَد آيا که عياری گيرند
تا همه صومعه داران پی ِ کاری گيرند؟
و مولوی نيز از ترازو سخن می گويد :
ترازو گر نداری پس تُرا زو ره زند هرکس
يکی قلبی بيارايد ، تو پنداری که زر دارد !
نقد همواره با سنجش همراه بوده است ، حال آن که ايمان سنجه پذير نيست.
ايمان را به يکباره می پذيرند و از آن خود می کنند يا به توارث و در اثر عادات ، آنرا به جزئی از هويت و موجوديت ذهنی و روانی خود بدل می کنند.
برای آنها که اسلام می آورند فرمول جادويی پذيرش ايمان ، همچنانکه می دانيد ، «اشهد ان لا اله الا الله است» و هنگامی که اين عبارت را پذيرفتيد و بر زبان رانديد و مُشّرف شديد ، برای هميشه از نقد دين های ديگر رَستيد و به نَسخ و نفی و انکار يا به مقابله با دينها و باورهای ديگر پيوستيد!
ازين سپس انسانِ « اشهد» گفته ، هرآنچه که دربارهء اديان و مذاهب ديگر ان بگويد در نفی آنها و در رّد ِ آنها يا دست کم، توأم با سوء ظّنِ خفی يا آشکار، نسبت به آنها خواهد بود.
حتی چنانچه منتقد ، به قصد «نقد مشفقانه» ی باور يا انديشه ای به ميدان آيد و به عنوان عالم و محقّق، زبان بگشايد، از آنجا که بيرون از مدار ايمانی ی خويش به موضوع ِنقد خود نمی نگرد ،خواه و ناخواه نقدِ او فارغ از داوری جانبدارانه و خالی از تأثير يقينِ دينی يا اعتقادی وی نتواند بود.
آنها که ايمان می آورند ، ايمان خود را هرگز در معرض آزمون هيچ محک يا سنجه ای قرار نمی دهند.
ايمان در وجود مؤمن، کاری با سنجشِ اعتقادات ديگران نيز ندارد و هيچگاه ، در برابر سخنی که در نقد دينِ وی گفته شود، به سراغ عقل سنجه گر نمی رود، بل پاسخ بی چون چرا و حاضر و آماده ای راکه عنصر « ايمان» در اختيار وی نهاده بوده است به کار می گيرد.
پاسخ به نقد ها يا تعريض های ديگران همواره در نهانخانهء ايمان وی ، در اختيار او هستند.
پس مؤمن، درپیِ کشف راستی يا ناراستی ی سخن منتقد نيست ، زيرا پيشاپيش به مددِ« ايمان» به محکوميت آن سخن يقين داشته و آنرا «بد دينی» يا «شِرک» يا «کُفر» می شمرده، حتی اگر آشکارا نظر خود را بر زبان نمی آورده است.
ازينرو« ايمان دينی» فرد ، همواره درتقابل و حتی در تعارض با اعتقاداتِ ديگران قرار می گيرد و قاعدتاً از درِ انکارِ غير واردِ ميدان می شود.
بهترين حالت، نزدِ اهل ايمان آن است که فرد مؤمن ـ چنانچه سليم النفس و خوش قلب و متمدن و بلند نظر باشد ـ باورهای غير خودی را تاب آورَد و باآنان دشمنی نورزد ، بل در آن کوشد تا به صيقل بردباری و تسامح و با تکيه به خودبرتربينی اعتقادی ، از سرِ بزرگ منشی و گذشت ناشی از حقيقت پنداری ديدگاه خويش ، زنگار کدورت از دل خود بزدايد. با اينهمه، چه بسا که همو نيز درگوشهء خفی يا آشکار ذهنِ خود، ناباورمندان ديگر را در مرتبه ای فرودين می نشاند و در آنان به ديدهء خفّت و حقارت يا به چشمِ ترحّم می نگرد و برای رستگاری آنان در روز ِ شُمار، دعای خير می فرستد!
بُرد باری و پذيرش ديگری همواره توأم با نگاهِ از بالا و همراه با خُرد نگری و کوچک شماری ی ديگر باوران و يقين به گمراهی و ضلالت ِ رويهّ و راه ِ آنان است
و تازه اين حسُنی ست که تصوّر ِ وجود آن تنها در ميان مؤمنان باصفا و جوانمرد ممکن است، و البته همچنان که شعر فارسی نشان می دهد ، اهل عرفان و اصولاً اهل باطن (ميستيک ها در همه اديان) بيش از ديگر فِرَق و نحله ها ازين گونه بزرگ منشی ها نصيب برده اند زيرا برخورداری از چنين فضيلت هايی هرگز در وجود قشريون عبوس و خشگ انديش و اهل شرع راه نمی يافته است. (چنانچه داستان پير چنگی و قصهء موسا و شبان را در مثنوی مولوی به ياد بياوريد مقصودم ازين سخنان آشکار تر خواهد شد).
ايمان، مدار ی مخصوص به خود دارد . ازين رو هرگز نمی توان آن را به اموری تسرّی داد که در آنها همواره سنجش عقل گرايانه پديده ها طرح می شوند و ضرورت می يابند. همچنين، هرگز نمی توان عنصر ايمان را با دانش و علوم جديد درآميخت ، به ويژه عرصهء علوم دقيقه که از قوانين عام و جهانشمول طبيعت پيروی می کنند ، نمی توانند جولانگاه ايمان مؤمنان شوند زيرا علوم عقلی و تجربی هرگز با امور ايمانی آميزش نمی يابند.
بشوی اوراق اگر همدرس مايی
که علم عشق در دفتر نباشد حافظ
متأسفانه چنين کوشش هايی در ايران و اتفاقاً از سوی انسان های باحُسنِ نيتی انجام شد و نتايج شوم و ويرانگری نيز به بار آورد.
اشارهء من به نقشی ست که برخی دوستان و پيشينيان شما «نوانديشان دينی» از نوع مهدی بازرگان در امتزاج عنصر ايمان مذهبی و علم ايفا کرده اند ونتيجه چنان شد که ناخواسته هم به ايمان ضربه زدند و هم علم را در ايران از ريخت واعتبارانداختند و متأسفانه بايد گفت که شعله ور شدن آتش جهنم سی و چهار سالهء حکومت ملايان نيز با چنين کوششهايی بی ارتباط نبوده است که خود داستانی دراز دارد و می گذرم.
پس جناب آقای سروش
عنصرِ«ايمان» را در تحليل های علمی خود دخالت ندهيد و از آنان که به باورهای دينی شما اعتقاد ندارند ، نخواهيد که جهان را وسياست را و به ويژه اديان را از همان منظری بنگرند که شما می نگريد ، و نقد ديگران از دين را همانگونه نخواهيد که خود می پسنديد و «همدلانه» می شماريد.
همدلی مؤمن و معتقد به يک باور دينی ، تنها با کسانی ميسر و قابل حصول است که به آن باور دينی يا ايدئولوژيک مؤمن و معتقد بوده باشند. آنها که عقايد و باورهايی را ساختگی و نادرست و متکی بر افسانه و منتج از تخيلات غير عقلانی می شمارند ، نخواهند توانست به «نقد همدلانه» آن عقايد بپردازند و چنين انتظاری از آنان نيز نادرست خواهد بود.
نزد چنين منتقدانی، همدلی با موضوع نقد، جايی ندارد زيرا آنان به پديده هايی انتقاد دارند که از بيخ و بُن ، افسانه های ساختگی و دروغ های شاخ و برگ يافته می شمارند و تبليغ و ترويج يا ـ از اين بدتر ـ ابزار سلطه کردن و از طريق آنها برتری فروختن و تحکم بر ديگران را معارض با عقل بشری و متناقض با پيشرفت فکری و توسعهء آزادی و حقوق انسان ها می دانند.
ازکسانی که درباب برخی باور ها و اعتقادات دينی ـ به حق يا به ناحق ـ اينگونه می انديشند ، «نقد همدلانه» انتظار نتوان داشت.
پيداست که رعايت حساسيت های روحی و عواطف دينی مؤمنان، برای ناباورمندان، يک امر اخلاقی ست و بس . از اين رو با تکيه بر عنصر تقدّس و به اتکای حربهء اقتدار نهادِ روحانی و با تکيه بر ابزارفشار و اهرُم های تحميلگر اهل ِ دين ، احدی ملزم به رعايت اعتقادات ديگران نيست.
تنها نيروی نظم دهنده و محدويت بخش و صلح آوری که در تنظيم روابط انسانی و معقول و مدنی آدميان کارساز است ، همان اخلاق فردی و اجتماعی انسان هاست ، پيداست که ضرورت حفظ راوابط انسانی و مقرون به سلامت اخلاقی در ميان آحادِ جامعه و ضرورت حفظ پيوند ها و برقراری علائق مشترک و ضرورت ايجاد محيطی سرشار از آشتی و امنيت به حُکم ِخرد بشری ، ايجاب می کند که هريک از افراد يک جامعه ، با شهروندان و همسايگان و هموطنان و هم نوعان خود به نيکی رفتار کنند و حرمت يکديگر را پاس دارند و نسبت به يکديگر با احترام متقابل برخوردکنند.
اين يک قانون ساده و يک اصلِ طلايی بسيار کهنی ست که انسان ها در نخستين روز ها و طی نخستين گام هايی که به سوی مدنيت برمی داشته اند کشف کرده و رعايت آن هيچ ارتباطی نه به خشيت الهی دارد و نه ترس از خدا ، نه به انذار و اخطار واعظان منبر نشين مرتبط است و نه به عبوس زهد و خشونت مفتيان و محتسبان و متشرعان و مجريان رنگارنگِ اوامر ايشان مربوط است و نه به وحشت و بيم از آزار و تعزير و باج خواهی عوامل و عساکر گوناگون آنان!
اين همان کلام آشتی جويانه و انسان مدارانه ای ست که اينگونه شاعر ايرانی آنرا به زبان می آورد :
هربد که به خود نمی پسندی
با کس مکن ای برادر من
يا
چنان با نيک و بد سرکن که بعد از مُردنت عرفی
مسلمانت به زمزم شويد و هندو بسوزاند
اين قانون طلايی نه ارتباطی به اسلام دارد ، نه به ملايان و نه به« روشنفکران دينی» در ايران.
اين يک درکِ عام و جهانشمول است که گروهی آن را به زرتشت و سپس به افلاطون يا هردو نسبت داده اند اما قطعی ست که هيچ فرشته ای در هيچ غاری ، آن را به هيچ زبانی از هيچ آسمانی به هيچ زمينی فرو نفرستاده بوده و تنها مکتشف آن هوشمندی و خِرَد ِ والای بشری ست که ـ چنانچه امر مقدسی در جهان وجود داشته باشد ـ اين يکی ، از همهء قواعد و احکام دينی و شرعی و فقهی بنيادين تر و ازين رو مقدس تر و محترم تر و ستودنی تر است . زيرا زادگاه و گاهوارهء او همين خاک بوده است و همواره ، در طول تاريخ ،کُنش و کوشش انسانهای آ زاده و والا و انديشمند و خردمند ، برآن بوده است که به رغم واکنشهای واپس گرايانهء اهل استبداد مُتکی به سنت و « استحمار» ، در تعميق و توسعه و ترويج قانونمدارنه آن هنجار طلايی بکوشند و به گِرد آن، قصری خلل ناپذير و شکوهمند از انديشه های جهانروا و غير قابل دستبردی بنا نهند و بارويی از آن برآورند که، پرچم آزادی وحقوق انسانها بدون ترس از نيروهای تاريک انديش و ظلمت پرست، پيوسته بربامِ آن در اهتزاز باشد .
به هر حال ، حفظِ حُرمت متقابل ميان افراد جامعه ، بنيان فکری و عقلی و ضرورت وجودی ی خود را از اخلاق فردی و اجتماعی آدميان دارد، که خود حاصل هزاران سال تلاش انسان برای خروج از غارنشينی و بربريت به سوی مدنيت و فرهنگ و قانون گرايی و آزاد انديشی بوده و نام ديگر آن آگاهی يا وجدان بشری ست.
ازين رو در زمينهء اخلاق فردی و اجتماعی ، می بايد به تأکيد گفت که : مُدعيان و متوليان دين، که خود را صاحبان و متصديانِ نهادهای سيطره جو و کنترل کنندهء روح آدميان می شمارند و همواره با نخوت و خودخواهی بسيار برآنند که رابطهء ميان «آدم خاکی» و «عالم غيب» ، هنر و شغل انحصاری آنان بوده است ، مجاز نيستند تا با فريبکاری هايی که در آنها تخصص دارند ، چنگ در وجدان انسان ها افکنند و امور اخلاقی جامعه را در انحصار خود گيرند و با تنظيم شايست و ناشايست ها و بايد و نبايد هايی ـ که نام آن را قواعد شرعی يا احکام فقهی می نهند، در تنظيم روابط انسانی و اجتماعی ميان افراد ،خود را صاحبان حقوق ويژه و دارندگان اختيارات خاص انگارند و به حُکم گزاران و فرمانفرمايان مهارگسستهء مردم و به تسلط يابندگان بر روح آحادِ آدميان بدل شوند .
اين پاسدارندگان استبداد و تاريک انديشی به یُمنِ زيان و خسارتی که با خودپسندی و کِبر تمام در کسوتِ متوليان دين به آزادی انديشه و روان و وجدان انسانها وارد می آورند ، در مسيری که می پيمايند، جز به حصولِ منافع سرشار فردی و جمعی خود نمی انديشند، زيرا رونق حرفه و گرمی بازار آنان به تثبيت قوانين متحجّری وابسته است که برای تحکُّم بر آدميان و تسلّط بر جامعه وضع کرده اند.
درست در همين نقطه است که استبداد و سيطرهء بيدادگرانه و واپس گرايانه ارباب سنت و دينمدارانی که خود را مُدّعی حقيقتِ مطلق و مرجعِ مُختار در امور اخلاقی می پندارند ، بر جامعه حکفرما می شود و تباهی و ظلمت بر فضای زندگی انسان ها می گسترد ، همچنان که ما در ايران امروز می بينيم.
پس نقد همدلانهء باورهای اصناف و اقطابی که تکيه شان بر نهادهايی ست که درطی زمانهای دور و دراز بر فريبکاری و جهل بنا نهاده اند و به هرقيمت در تحکيم و محافظت از آن ها می کوشند ، ممکن نيست . چرا که مشاغل و مراتب اجتماعی آنان و منافع مادی وحياتی آنان در گرو تحکيم آن نهادها و ترويج آن باورهاست .
نه آنها گوشی برای شنيدن نقد همدلانهء آگاهان و منکران دارند و نه اينان ، زبانی برای تبادل انديشه و نطر با آنان را خواهند يافت.
آيا خودِ شما هنگامی که با «کافران» به معارضه برمی خيزيد و قصدِ نقدِ عقايد آنان را داريد به «نقدِ همدلانه» دست می زنيد؟ آيا شما هرگز با شکّاکان و مارکسيست ها يا حتی با سُنی ها(که مسلمانند) نشسته ايد تا باورهای آنان را«همدلانه» نقد کنيد؟
پس چه انتظاری از ديگران داريد؟ آيا ـ صميمانه می پرسم ـ شما حاضريد به نقد همدلانه بهائيت و بابيت بپردازيد؟
واقعيت آن است که چنين «نقد همدلانه » ای در زمينه اديان بهايی يا مسيحی يا يهودی را از شما انتظار ندارم که ميدانم برای شما ممکن نيست.
تنها انتظاری که توانم داشت و همين لحظه از خاطرم گذشت ( هرچند طرح آن شايد مناسبت چندانی با فضای اين بحث نداشته باشد ، با اينهمه به لحاظ انسانی ، ارزش آن را دارد که از موضوع اصلی سخن اندکی فاصله بگيرم و به عرض برسانم) که :
جناب آقای دکتر عبدالکريم سروش
شما که ـ به حق ـ نمايندهء روشنفکران دينی يا نوانديشان دينی در ايران خمينيستی هستيد، با بسياری از مراجع شيعه، چه در درون حکومت فقها و چه بيرون از آن ، محشور يا با برخی از آنان هنوز مرتبط ايد.
ازين رو بنا به دلائل بسيار و به واسطهء سوابق و لواحقی که بوده و هست بعيد و دور از انتظار نيست که برخی از عناصر صاحب نفوذ درقدرت ، حرمت نگاه دارند و سخن شما را به خاک نيندازند. من برآنم که اين نه تنها وظيفه روشنفکری و نو انديشی بلکه فريضهء انسانی و ملی شماست تا از حکومتيان بخواهيد که زندانيان عقيدتی در ايران را آزاد کنند.
می دانيد که تعداد زيادی ازهم ميهنان ما ، درميان باورمندان به مسيحيت و بهائيت و حتی گروهی از دراويش مسلمان به جرم اعتقادات موروثی يا روحانی ، در اسارت حکومت ملايان به سر می برند .
چنانچه بتوانيد، محبت فرماييد و از آنان بخواهيد تا در آزادی اين زندانيان عقيدتی اقدام کنند يا دست کم به اشارت ِکلامی ، واژه ای آيه ای ، بيتی ، حديثی يا سخنی آنان را ترغيب کنيد تا در راه آزادی اين زندانيان گامی بردارند که چنين شيوه ای هم انسانی ست هم ملی ست و چنانچه به عمل درآيد ، می تواند سرانجام ، آيتی و نمونه ای از آن «اسلام رحمانی» که شما و برخی از همراهان و نوانديشان دينی مناديان آن بوده ايد را در ايران به ظهور برساند و به عنوان نمادی از شفقت و آدميت ، در دوران حاکميت استبداد ۳۴ سالهء حکومت دينی به شمار آيد.
باشد تا همچون سندی افتخار آفرين در ديباچهء تاريخ ثبت شود و برای نسل های آيندهء ايران به يادگار بماند!
( اگرچه در چندين دههء اخير، متأسفانه اَحدی ، شاهد رنگ رخسار چنين نمادی در فضای سيطرهء حکومت ملايان بر ايران نبوده يا به هر حال نسل های امروزی از پدران ما که در آن روز های نخستين سلطهء اسلام سياسی ، يعنی در سال۵۷ سی ساله بوديم گرفته تا فرزندان ما که امروز سی ساله اند، همه درحسرت ديدار جمال آن اسلام رحمانی ی موعود امروز و فردا و لحظه شماری می کنند!)
در هر صورت اقدام انسانگرايانه و حتی دينمدارانه ای از اين نوع چنانچه از مرد فاضل و محترمی چون شما سر زند ، در فردای آگاهی و در پيشگاه تاريخ، بی شک مأجور خواهد افتاد. ازين رو ، مباد آن که فرصتِ کردار، بر آن گروه از باورمندان و آرمانگرايان ديندار بگذرد که روزگاری به نام مبارزه در راه سعادت «انسان ايرانی» و در جهت رفعت و اعتلای ميهن ، در آن سالهای پر تلاطم انقلاب، رايحهء خوشِ سعادت ايرانيان را از« اسلام سياسی» می جستند و«مشفقانه و همدلانه » کمر به خدمت فقيهان و حاکميت صنف ِملايانی بسته بودند که رؤيای جانشينی خلفای اموی از نوع معاویة بن ابو سفيان و حجاج بن يوسف ثقفی در سر می پروردندو چنان که مشاهده می کنيد به آرزوی خود رسيده اند :
پس به قول سعدی ؛
کنونت که امکان گفتار هست
بگو ای برادر به لطف و خوشی
که فردا چو پيک اجل دررسد
به حکم ضرورت زبان درکشی.
و اين نيز اخطار حافظ است که گفت :
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجالت که ازين حاصل اوقات بريم
۱۲
جناب دکتر سروش
اجازه دهيد که به موضوع پيشين باز گردم و اشاره وار بگويم که بيشتر سخنان شما در آن بيانيهء شداد و غلاظ ، نه متکی بر استدال ومنطق که پی نهاده بر« ايمان دينی»شما ست.
موارد متعدی در نوشتهء شما طرح می شوند که چنانچه خواننده يا شنونده به کُنه هريک از آنها بنگرد پيش تر و بيش تر از آن که با سخنان مستدل و اقناع کننده ای مواجه شود ، با کوشش مرد فاضلِ لطيف طبعی روبرو می شود ، با «سخن گفتن ِ خوب و آوای نرم» که هّم و غّم او نجات «عنصر ايمان» از يورش ناقدان و معارضان و مخالفان است. ازين رو بسياری از سخنان او خواه و ناخواه به دعوی های ناپذيرفتنی اهل ايمان شباهت می يابند . گاهی انسان دربرابر برخی سخنان شما فراموش می کند که گوينده نه تنها اهل فلسفه،که خود، مدرس فلسفه بوده و مدعی ست که نخستين مروج فلسفهء علم در ايران و در محيط فکری و دانشگاهی کشور ما بوده است.
جناب آقای دکتر سروش
شما اگرچه زيبا سخن می گوييد و کلامتان آراسته به ابيات عرفا و مزیّن به کلام شاعران بزرگ به ويژه مولوی و حافظ است ، وهرچند آوايی آنچنان نرم و گرم داريد که نوازشگر ذهن ايرانی ست و به گوش نيوشندهء فارسی زبان خوش می نشيند و جاذبه ها دارد ( و من خود نيز گاهی از اين جاذبهء سخن شما برخوردار شده ام)، با اين همه در بسياری موارد گفتار شما در اقناع اهل انديشه و طالبانِ استدلال های عقلی ناکارساز می افتد و به نظر می رسد که مهم ترين دليل اين عدم توفيق ، تلاش پيوسته و ريشه دار شما در تفسير و توجيه و تبيين پديده های فرهنگی واجتماعی و سياسی به مدد و در پرتو « ايمان دينی» شماست.
شما همه چيز را از دريچه ايمان فردی خود می نگريد. گويی دغدغه اصلی شما در اين سرای سه پنج ، پيش از هرچيز ،يعنی حتی پيش از آزادی و پيش از سربلندی و پيش از منافع مليو حياتی ايرانيان، نجات« ايمان دينی» از طوفان های حوادث روزگار و از ميان گسل ها و گسست ها ی جهان معاصر و از هجوم ِ سونامی مهارناشدنی مدرنيته در جامعهء سنت زده و خرافی ماست.
ازين رو می توان شما را مجاهد ِباورمداری شمرد که در راه حفظ «ايمان دينی» يا توسعه يا توجيه آن می کوشد يا می توان شما را از مجاهدان دين پيرا يا دين پرور يا دين گستری دانست که خوشبختانه اينک شمشير خويش به نيام مقدس فرو برده و در کنار عکس قديسان بر ديوار وثاق خود روبه قبله آويخته و جهد خود را در زمينه های نظری معطوف به حفظ و حمايت «ايمان دينی» و نقش آن در راهبُرد های سياسی و اجتماعی کرده اند و در اين مسير ، ادب عرفانی ايران را نيز وسيلهءتلطيف و تلميح ِ حال و هوای شريعتمدارانه و تئولوژيک و کلامی گفتار خود ساخته اند و همچون چاشنی ذوقی و ادبی دلپذير و گوش نواز و آرامبخشی در مباحث خود هنرمندانه به کار می گيرند.
البته حُسن شما در آن است که در قياس با مؤمنان ديگر تعصب کمتری داريد و سختگيری در وجود شما به مدد تجربه و گذار از بيابان سوزان حکومت دينی و شايد به واسطهء الفتی که با ادب عرفانی ايران به ويژه با مولانا جلال الدين داشته ايد، رنگ باخته يا محو شده است. خوشبختانه از آن تعصب ها و خامی های مربوط به سالهای نخستين تسلط خمينيگری، در شما اثری نمانده است و جوانانی که پای سخنان شما می نشينند از آنجا که خاطرات تلخ نسل ما را تجربه نکرده ، و آنچه را که بر چندين نسل پيش از آنان رفت (از پيران ۹۰ ساله تا کودکان ۱۰ ساله بگيريد تا برسيد به جنين در بطن مادران اسير) را به عينه نديده اند ، خالصانه تر و بدون پيشداوری های ناگزير ، با سخنان نرم و زيبای شما ارتباط برقرار می کنند. اما ما پنجاه شصت ساله ها همچنان گرفتار تصوير تکان دهنده ای هستيم که از روزهای نخستين سيطرهء بيداد خمينيگری در آينه ضمير و وجدان خود نگاه داشته ايم .تصويری که چهرهء«انقلابی» شما و چهرهء بسياری از «همفکران انقلابی تر و خط امامی تر» شما را خالی از غبار کدورتی تاريخی و تراژيک به مايادآوری نمی کند.
دقيقتر بگويم نسل ما و نسل پيش از ما در ارتباط با شما و همقطاران «انقلابی ـ اسلامی» شما به قول داريوش آشوری و انديشه های نيچَوی ِ او دچار «روسانتيمان» است ، گو اين که اين «کين خواهی» يا «روسانتيمان» نه گناه او که بازتاب ِ عشقی ست که به آزادی ايران داشته و دارند و واکنشی ست طبيعی در برابر ويرانی ی آن آرزوهای بلند که برای سعادت وسربلندی ايرانيان در دلهای خود می پرورانده و می پرورانند و ازين مهم تر صد البته ، گناه کِرده ها و رفته ها و به ويژه گناه رفتار کسانی نيز هست که در نقدِ گذشتهء خويش قدمی پيش نمی نهند و قلمی نمی زنند و در دلجويی از مردم ايران برای جبرانِ مافات ، کوشش چندانی نمی کنند و در جهت ِ التيام و ترميمِ زخمهايی که به واسطهء همراهی هاو همدلی های خود با دشمنان آزادی ، زير پرچم« اسلاميسم سياسی» ، در روان مجروح بسياری از ايرانيان باقی نهاده اند، گامِ بلندی برنمی دارند ، سهل است به واسطهء برخی رفتارهای سياستگرانه و کوشش های نظری خود ، در اينجا و آنجا، مانع جلب اعتماد مردم و موجب ِ بسياری بدگمانی ها نيز می شوند . زيرا روش آنان نه قوام بخشنده اعتماد آزاديخواهان ، بل تقويت کنندهء ظنی ست که بسياری از اهل درد و بسياری از مردم فرهيخته ايران به نيات و خواسته های واقعی و مکنونات قلبی آنان دارند.
زيرا کنش اجتماعی و مواضع سياسی و تلاش های نظری آنان در بسياری از موارد، به انگيزه ها و اهدافی راه می برند که اين گروه، درجهت حفظ و تداوم سلطهءحکومت دينی از خود ابراز می دارند.
به هرحال، چنين تصاويری با حضور پايدارِخود ، آميخته با غبارهای کدورتی هستند که متأسفانه ، ميان شما(و همفکران يا همراهان پيشين شما) و نسل ما ، و نسل پيش از ما ديوار می کشند و فضای تفاهم را تيره و ابرآلود می کنند.
اين البته حقيقتی است اما به نظر می رسد که بن بست هايی که بر سر راه ، ميان شما و بسياری از ايرانيان ظاهر می شوند ، غالبا نتيجهء روشی و کنشی هستند که شما و همراهان شما در برخورد با نظامی در پيش گرفته ايد که در ساختن آن نقش داشته ايد.
البته در نگاه ظاهر ، چنان می نماييد که شما ديگر به دعوی های دينپاهی و اخلاق پروری و سعادت گستری و رستگاری بخشی چنين نظامی معتقد نيستيد و تجربهءسی و چهار سالهء او را در همهء اين زمينه ها شکست خورده می دانيد با اين حال به واسطهء دلبستگی به سرگذشت اين نظام ، نگران سرنوشت او نيز هستيد چرا که تاريخ اين نظام را تاحدودی تاريخ کوششهای سياسی و نظری و فکری و عملی خود نيز می دانيد، و از آن بابت که خود را فرزندان و کودکان همين «نظام» و همين «انقلاب» می شماريد، به هيچ وجه حاضر نيستيد که بند ناف خود را از اين «مام سيه پستان» بگسليد و يکبار برای هميشه به او بگوييد «ما را به خير و تو را به سلامت و مرا به خير تو اميد نيست و اين چنين به تمام و کمال و صد در صد به ملت ايران و به آرمانهای ضربه خوردهء صد و پنجاه سالهء او بپيونديد.
چنين است که در رابطه با نظام نامشروع و بدکاری که به خدعه و پيمان شکنی سيد روح الله خمينی و عوامل متعدد خارجی و داخلی ی ديگر بر ايرانيان چيره و تحميل شده است، شما و همفکران شما در جبهه اصلاح طلبی و در محافلِ به اصطلاح «روشنفکری دينی » به قول معروفِ عوام : « با دست پس می زنيد و با پا پيش می کشيد» و به قول لنين که يکی از خدمتگزاران« اسلاميسم انقلابی»ی شما در ايران به شمار می رود : « يک گام به پيش و دوگام به پس» می نهيد و به قول مثل معروفی ديگر: « اين دستتان به آن دستتان می گويدجُم نخور!».
اينست آنچه که مايهء سوئ ظن آزادگان و مردم فرهيختهء ايران زمين نسبت به شما و همفکران و همراهان سابق و لاحق شما است.
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست.
پيش ازين گفتم که همّ و غمّ ِ شما معطوف به نجات«ايمان دينی» شماست و چنين می نمايد که بيش از آنچه که بايد و شايسته است ، از حقوق آزادی ملت ايران و از سعادت نسل های آتی اين آب و خاک برای وی (ايمان دينی) از خود مايه می گذاريد و بسا بيشتر از کوششی که می بايد در راه آزادی ايرانيان از قيد استبداد دينی و از بند اسارت اينهمه توحش و بيداد ِحکومت فقها از خود بروز دهيد، به نجات حکومت دينی و حفظ و حضور «عنصر دين» در قدرت سياسی می کوشيد.
و اين همان گرهگاهی ست که کار ايرانيان آزاديخواه را و کار کوششگران سکولاريسم و لائيسيته را و طرفداران حق حاکميت ملی را و پويندگان راه حقوق بشر و جويندگان حقوق برابر دينی و جنسی و قومی را با شما دشوار می کند.
گويی سعدی دروصف چنين حالتی ست که زمزمه کرده بود :
گفتم : ميان عارف و عابد چه فرق بود
تا اختيار کردی ازو ، اين فريق را
گفت : اين گليم خويش به در می برَد زموج
وان جهد می کند که بگيرد غريق را
متأسفانه بايد بگويم که شيوهء شما هرچند به زبان عارفان سخن می گوييد به نظر می رسد که گوشهء چشمی به حفظ منفعت «عابدان» داريد و بيش و پيش از آن که نگران ِغريق (يعنی ملت ايران) باشيد، به بيرون بردن گليمِ حکومتی از موج می انديشيد که به دلائل گوناگون با گليم سرنوشتِ انديشه ورزانهء سياسی و اجتماعی خودِ شما بهم بافته شده بوده است!
و با کمال ئأسف چنين است که در اين برههء تاريخی و در اين ميدان خطير سرنوشت، که ميهن ما در برزخ انتخاب ميان استبداد سياهِ دينی و برتخت نشاندن آزادی و دموکراسی و حقوق بشر سرگردان و مستأصل مانده است ، قادر به انتخاب نيستيد و يک دل با دو دلبر داريد و چنين می نمايد که دلبر قديم (نظام)را در کُنه و کمون ضمير خود بر دلبر جديد تر (آزادی و دموکراسی) مُرجّح و مُقدّم می شماريد ! گو اين که بسا مواقع نيز ميان ابرو و چشمِ « دلبرِ قديم» در گير و داريد ، ازين رو گاه به وسمهء چشم و زمانی به آرايش ابروی وی جهد مأجور و سعی مشکور می ورزيد و متأسفانه غافيليد که يار از همان روز های نخست نابينا و ای بسا کور مادرزاد بوده است.
چنين است که از سويی آنچنان نگران« ايمان » خويشيد که تصور می کنيد چنانچه دموکراسی و سکولاريسم (که صدوپنجاه سال آرزوی ايرانيان بوده) ستاره وار بدرخشد و ماه مجلس شود ، جا بر ايمان مذهبی شما تنگ خواهد کرد حال آن که ای بسا نيک بدانيد که نجات ايمان دينی شما و پاسداری از دين و سنن معنوی ايرانيان نيز نه در سايهء تداوم ِ اين حکومت سراپا فساد و جور و دروغ مدعيان دين ، بل تنها به يمنِ يک حکومت سکولار و دموکراتيک ميسر خواهد بود.
چنين است که شما ، سخن از آزادی و حقوق مردم به ميان می آوريد اما نمی پذيريد که آزادی و دموکراسی و حقوق برابر در پرتو يک نظم دينی ناممکن است و حتی نمی خواهيد تجربه تلخ ملت ايران را در اين سه دههء خونين و پر آب چشمِ خشونت و تحقير و انحطاط ، در تبيين نظريات سياسی و اجتماعی و دينی خود دخالت دهيد و از تجربه سراسر خُسران و اندوه آن چراغی فرا راه خروج از اين وضعيت نابسامان ملی و انسانی برآوريد!
«نجات ايمان» ! اين است کليدواژهء همّ و غّم و دغدغهء فکری و قِلقِ و اضطرابِ روشنفکرانهء دينی شما جناب سروش و گروهی از هم فکران شما.
حال آن که نه ايمان در خطر است ونه هرگز درخطر بوده است و نه حتی هرگز موجوديتش بر انسان وبرحيثيت آدمی و بر آزادی و سعادت ايرانيان و بر حقوق فردی و اجتماعی و برحقِّ حاکميت ملّت ايران برتری و رجحانی دارد.
اين است نقطهء اختلافی که راهِ آزاديخواهان وطن پرست و انسان دوستِ ايرانی را از همفکرانِ شما جدا می کند.
مگر آن که ـ به مدد شمس و مولانا هم که شده ـ از امام گرايی و خمينيسمِ تباهکار به يکباره دل برکنيد و دست مردم شرافتمند و دردمند ايرانی را که ازين سو و آن سو به سوی شما دراز می شود بفشاريد و پاسِ حفظ آب و خاک و آزادی و سربلندی ابنای ايران، «رای برهمنی» ی خود را به «فکر حکيمی»ی ديگران درافزاييد !
مزاج دهر تبه شد در اين بلا حافظ
کجاست فکر حکيمی و رای برهمنی؟
البته آنچه من می نويسم قطعا خالی از خبط و خطا نيستند که اميد وارم به مدد شما و ساير خوانندگان بر من بازنموده شوند.
من آنچه را که به آن انديشيده ام و از صافی «عقلِ خطاکار» خود گذرانه ام به زبان قلم بازگو می کنم و البته با نگاهی به گونه گون گفتار های جنابعالی شواهد فراوانی می توان آورد که شما از پس شيشهء رنگين ايمان دينی خود به جهان و هرچه در اوهست می نگريد و از زبانِ ايمان دينی ِ خود ، سخن می گوييد و به گوش ايمان دينی ی خود ، می شنويد و همه اينها البته مشروع و سازنده و مثبتند ، تا آن لحظه که به سراغ سرنوشت سياسی يک ملت بزرگ نرفته ايد. و تا زمانی که با چنگ افکندن در اهرم دين در مسير و مسيل ِ سياستورزی ، قوهء فضل و کمال ادبی و ذوقی و اطلاعات کلامی و فلسفی و ذهن نظريه پرداز خود را در پرتو ايمان دينی خود برای باژگونه چرخاندن عقربهء ساعتِ زمان و چرخهء تاريخ به کار نمی اندازيد!
به محض آن که پای دين را به عرصه سياست و قدرت و حکومت باز می گشاييد، درست از آن همان لحظه ست که دست اهل دين بر هست و نيست انسان های آزد و شهروندان صاحب حقوق يک کشور دراز می شود و هر آنچه که حقوق طبيعی انسانها و هرآنچه که حق حاکميت مردم بر مردم شمرده می شد و هرآنچه که دستاوردِ هزاران سال تاريخ و هويت و فرهنگ و مدنيت بود، افزوده بر صد و پنجاه سال تلاش ملت برای اخذ تجدد و قانون گرايی و آزادی يکسره ، به گردونهء زور مطلق انديش و تمام خواه و زياده طلب و آزمندِ دينِ تکليف مدار فرو می غلطد و انسان از هويت انسانی خود تهی می شود تا به «سوژه» (رعيت) و بندهءمفلوک و صغير و محجوری بدل شود که خدا سرنوشت او را به «ايادی با کفايت خويش بر روی زمين» يعنی به ملايان و فقهايی واگذار کرده تا به نام دين و به نام معنويت و به نام اخلاق و به نام و به نيابت از شخص ِخدا و خودِ پيغمبر و ائمه و معصومين، و به ياری اوباشِ رذيل، براو تحکم کنند و بزرگی و آقايی بفروشندو همان گونه که عرب های مهاجم و فاتح ، در قرن هفتم ميلادی به اجداد و نياکان ما در ايران سيطره يافته بودند و آنانرا «مولا» (غلام) و «موالی» (بردگان) خطاب می کردند! حاکمان خود ولی خوانده و خود قيم شمرده نيز با غصيب حاکميت ملی ايرانيان ، آن هست و نيستی ملتی را از او بازپس گيرند که با پيمودن راه دور و چشيدن رنج بسيار و هديهء بسی جان های پاک و روان های روشن به دست آورده بوده است .
چه زحمت ها کشيد اين ملت زار
دريغ از راه دور و رنج بسيار
بهار
و به راستی چه دردناک است که حکومتی به نام آزادی و استقلال برکشوری چيره شود ، اما رفتار او با مردمی که زير پای او را به خون و به اشگ فرش کرده بودند چنان کند ، که خاطره پليد ترين مهاجمان و يورش آوران بيگانهء عرب در اعماق وجدان جمعی ملت زنده شود و به راستی چه تراژيک است که حکومتگران دينی و مدعيان معنويت و اخلاق ، با هست و نيست ايرانيان چنان کنند که فرهيخته ترين آنان و آزاده ترين فرزندان ميهن ، نيز آنان را بامهاجمان عرب و مغول و تاتار قياس کنند :
باری چنين است آنچه طی ۳۴ سال بر ما و بر ملت ما رفته است و ميرود و جهان شاهد وناظر آن است.
پس مخاطرات ِ ايمانی نگريستن شما به واقعيت های جاری در آنجا بروز می يابد که نگاه ايمانی شما، از طريق نظرپردازی ها يا مأموريت های ويژهء معطوف به قدرت (همچون شرکت در انقلاب فرهنگی يا مباحثی که در تقويت اسلاميسم سياسی در ايران پرورانده ايد) در سرنوشت تاريخی و سياسی و اجتماعی ايرانيان مداخله می کند.
در اينجاست که فضل و کمال و دانش و حُسن نیّت و ذوق و زبانِ عرفان گرای شما نيز به جای آن که در راه رهايی از استبداد به کار افتند ـ شايد نا خواسته ـ به کمکِ حفظ استبداد دينی می شتابند و خُسرانی جبران ناپذير به بار می آورند.
آنگاه است که شما می مانيد و وجدان معذبِ «روشنفکری و دينی» ی شما در برابر ملتی زخم خورده و منکوب و البته انتقام جو که همه راه های عقل گرايانه و بيرون از مخاطره را بر خود فرو بسته يافته و خروج از بُن بستِ ملی و سياسی وفرهنگی و حتی دينی خود را ناممکن يا متضمن پرداخت بهايی بس گزاف می يابد و اين بدبختانه وضعيتی ست که ايرانيان معاصر در چنبرهء آن گرفتار آمده اند!
ازين رو ، بازی با آتشِ دين که نتيجهء شوم آن تاخت و تاز اهل دين در عرصهء سياسی ايران است ، بازی خطرناکی ست که دود آن به چشم انسان هايی می رود که دعوی رستگاری آ نان را داشته ايد وکارنامهء سه دهه استبداد دينی و استيلای تاريک انديشان و خُسران عظيم و لطَمات بيرون از شمار ِ جانی و مالی و فرهنگی و معنوی و اخلاقی، که بر ايران فرود آمد ، برترين و کوبنده ترين گواه بر اين سخن است.
۱۳
باز می گردم به امر مقدس ، زيرا در اين سالهای سيطرهء حکومت دينی ، ملايان و بازوان فکری مکلای آنان ، امر مقدس را و به دود و دمِ آلوده و خفقان آوری بدل کرده اند که بر فضای سياسی و اجتماعی و فرهنگی ايران مستولی ست و همچون طناب داری از آسمان در برابر ملت ايران آويخته است.
در اين حکومت بيداد ، همه چيز مقدس است:
خمينی مقدس است . امام مقدس است. انقلاب مقدس است. به ويژه نظام ، و هرچه در او هست مقدس است . پاسدار مقدس است ، پاسبان و محتسب و زنان ريشدار سرکوبگر مقدسند. کاردکِشان و چماق زنان مقدسند. سيدعلی مقدس است. قابله و نعرهء ياعلی گوی نوزاد به هنگام خروج از بطن مادر مقدس است. سنگ افتاده به راهی که روزی مستبدی بر آن نشسته بوده است مقدس است. شکنجه مقدس است ، چپاول ميراث ملی مقدس است. بخشيدن بی حساب و کتاب و بی سئوال و جواب ِ ثروت و منابع زير زمينی مردم ايران که در جهت ماجراجويی های ضد ملی يا به پاس حفظ قدرت در چنگ گروه حاکم در ايران صورت می گيرد ، امری مقدس است . باج دهی يا بذل و بخشش از کيسهء فقر ملت ايران(که خود از صنعت کليه فروشی گذران می کند) به سوريه و لبنان و فلسطين و ونزوئلا و چين و روسيه و گروه های وحشی اسلاميست « ندانم کجای» ديگر امری مقدس است. اختلاس های چندين ميلياردی، تنها در يک يورش ، وانواع دست درازی هابه اموال عمومی مقدس اند اينها همه در نظام اسلاميستی حاکم از مقدسات اند. قاضی صلواتی و قاضی مرتضوی و احکام و داوری های ديوان بلخی آنان مقدسند.
با پيدايش نظام دينی در ايران فرهنگ تازه و قاموس جديدی پرداخته اند که در آن مقدسات اگرچه جلوه های گوناگون و رنگين و شگفت انگيز فراوانی دارند اما گرنيک بنگری معنای همهء آنها يکی ست :
تسليم بی چون و چرا به استبداد ولايت فقيه و نظم جهنمی سيد روح الله و سيد علی و حواريون آنان در شوراهای رهبری و خبرگان و تشخيص مصلحت و امثالهم. گويی سرانجام در قاموسِ مقدساتِ حکومت ملايان همهء راه ها به قم (صنف روحانيون شيعه) و به چاههای جمکران (خرافه پروری و از خود بيگانگی [اَلی يناسيون] توده های عوام) می رسند.
اين است معنای مقدسات در نظامی که شما روزگاری باشيفتگی و شور آميخته به ايمان دينی و هيجان سياسی از آن سخن می گفته ايد و عطر و بوی اسلامش را بر دانشگاههای ايران ، روان و ساری می خواسته ايد!
اما آيا به راستی اينها مقدسند؟
ما ايرانيان که به هنگام تولد در گوشهامان اذان گفته بودند و نام و تاريخ تولدمان را برجلد قرآن نوشته بودند و در دامان مادران و مادربزرگان نماز خوان و مؤمن پرورش يافته بوديم. پيش از آمدن خمينی و ويران يافتن ارزش ها و نابود شدن کشور، معنای ديگری از مقدسات در ذهن خود داشته ايم:
مقدسات برای ما چيزهای ديگری بودند.
به راستی آن حکومت دينی شما که قرار بود «معنويت و انسانيت ما را بالاببرد» با مقدسات ما چه کرد؟ کجا رفتند آنهمه ارزش های معنوی که ما به آنان دلبسته بوده ايم؟
چه کرده اند با ما که ديگر نميتوانيم چونان گذشته ها به صفای دل ،حتی به نوابغ بزرگوار خود همچون حافظ و مولوی پناه بريم و با خلوصی که پيش از حضور حکومتگران دينی داشته ايم به خلوت آنان بگريزيم ؟
چه کرده اند با کشور ما و چه آبرويی از ميهن ما برده اند که بر ايرانيان غربت زده دشوار است تا به ايرانی بودن خود مغرور باشند؟
چه کسی اين احساس نجيب و انسانی و مشروع ، يعنی احساسِ غرور ملی را از ايرانيان دزديده است؟
برما چه رفته است که ديگر نمی توانيم بدون حس خجالت و شرمساری، نزد مردم بيگانه از رؤسا و مسئولان سرزمين خود يا از نمايندگان ديپلماتيک کشور خود نامی ببريم .
چه کسی ما را از ما بيگانه کرده است؟
چه کسی با ما چنين کرده است که اکثريت مطلق مردم سرزمين ما از اين واقعيت شوم که سرنوشت آنان به دست ملايان رقم می خورد عار دارنند و ازين اتفاق شوم غرقه در احساس ِ شرمساری و خجلت اند؟
آيا اين«مقدسات»، با قطار يا با « هواپيمای اسلاميسم سياسی» به کشور ما آمده بودند تا اينگونه همهء ارزش های بنيادين ِ ملّی و فرهنگی و تاريخی و حتی دينی و روحانی و اخلاقی ما ايرانيان را پايمال کنند؟
چه کرده اند با ايران و با تمدن و با فرهنگ ما و با روحيه سرشار از اعتماد به نفس ما که بُردن نام حاکمان ما برما دشوار می آيد و روان ما را آکنده از حس شرمساری می کند؟
چه دينی ؟ چه مقدساتی ست اين که بر ما حاکم کرده اند؟
به راستی ـ و مکرر می کنم ـ با اينهمه «مقدسات» که مثل آوار خفقان آوری بر سر ملت ما فرود آورده اند، آيا پاسخی در برابر اين پرسش ها دارند؟
آيا می توانند تنها يک بار، برای عبرت تاريخ و برای آيندگان و برای ثبت در خاطرهء قومی و ملی مردم اين سرزمين، به ما بگويند که چه کرده اندکه ما ايرانيان غرور ملی خود را اينگونه از کف داده ايم؟
چه کرده اند با ما که نام ايران در کشورهای گوناگون برای مهاجران و تَرکِ ديار کردگانِ ايرانی مايهء غروری نيست؟
شرح اين هجران و اين خون جگر
اين زمان بگذار تا وقت ِ دگر
بخش پنجم اين نوشته را در روزهای آينده خواهيد خواند
http://msahar.blogspot.fr/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر