نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۳ آبان ۴, یکشنبه

روایت دردهای من... قسمت بیست و چهارم رضا گوران

روایت دردهای من... قسمت بیست و چهارم 
رضا گوران


 مقدمات اولیه اعزام تیم به داخل:
قسمتی از طرح اولیه و شاید مشکل ترین قسمت این بود که زمانی به گدار مورد نظر برای عبوراز رودخانه رسیدیم هر رزمنده ی زن خودش شخصا و مستقل با هدایت و رهنمائی بنده بدون دغدغه ای با کمک طناب از میان رودخانه خروشان بگذرد و من در وسط رودخانه درآماده باش کامل مراقب اوضاع موجود باشم که درصورت بروز حادثه ای کمک کنم که مشکلی برای تیم عملیاتی پیش نیاید....
 دراین راستا برای آماده سازی اولیه وتهیه کارت شناسائی ساختگی کاک جعفر مرا به «رضا ه ب» معرفی کرد و او مرا به دفتر کارش که در قلعه ای که در گوشه سمت چپ بیمارستان روبه جنوب قرار داشت برد و چند نمونه عکس با مدلهای مختلف از من گرفت و بعد از مدتی کاک جعفر کارت شناسائی مرا آورد و گفت: این یک نمونه از کارت شناسائی است اگر میدونید مناسب است تا 3 سری به  عناوین و اسمهای  مختلف براتون تهیه شود. نگاهی به کارت جعلی کردم کار خوبی بود ولی چون موی سرم به خاطرعبور از کوره گدازان انقلاب ایدئولوژیک و کسررهائی مهر تابان از دست داده بودم کله کچل را کمی پر رنگ نشان داده شده بود و اگر در ایست بازرسی مآموری زبده و آموزش دیده کارت را می دید متوجه جعلی بودن آن می شد و همین توضیح را به کاک جعفر نازنین دادم واو هم قبول کرد. بعدها فهمیدم شخصی به نام جمشید که تحصیل کرده آمریکا بود و ازآن کشور به سازمان پیوسته بود مسئول تدارک تهیه ی مدارک ساختگی و جعل سند و اسناد سازمان برعهده داشت و برای اکثر تیم های عملیاتی او کارت شناسائی را تهیه و صادرمی کرده. البته جمشید را در پایگاه بغداد در سال 1375 بارها دیده بودم وبا هم صحبت کرده بودیم قد بلندی داشت و یک خال گوشتی در صورتش هویدا بود.  
 به مرور زمان و به دلائل متعدد و مشکلاتی که در سر راه بوجود آمد اعزام تیم عملیاتی به داخل به طول کشید و بارش بارانها شروع شده و آب رودخانه بالا آمده بود و در این وسط کسی مقصر نبود که در عملیات جاری جواب پس بدهد که البته جواب پس دادن هم فقط اخص پائین دستیهای بدبخت بود و بس، بالائی ها هم اگر قرارمی شد جوابی پس بدهند فقط به خدا جواب پس می داند وبس.
 طرح عبور از رودخانه الوند:
طرح عبورجدیدی که مد نظرمسئولین سازمان بود ازاین قرار بود که کاک جعفر گفت: آقا رضا برای عبور خواهران از گدار رودخانه به چه صورتی عمل می کنید؟ جواب دادم من کاره ای نیستم هر آنچه شما امر بفرمائید و در صورتی که در حد توانم باشد انجام می دهم. کاک جعفر گفت: باید طوری عمل کنید که مشکلی برای خواهرانمان پیش نیاید و آنها راحت عبور کنند که دچارناراحتی و مشکل نشوند. طرح ارائه شده به این صورت است که تو باید با چند برادر دیگر(گویا منظور عادل و جلال بود) درعرض و گدار رودخانه در داخل آب در کنار و موازات هم با فاصله مناسبی از هم قرار بگیرید وخودتون را خم (دولا) کنید و دستانتان را روی زانوهایتان محکم قرار بدهید و به نوبت خواهران از روی پشت شما تک به تک و خیلی آرام عبور کنند و همین که خواهر از روی پشت برادر اول که در ابتدا قرار گرفته عبور کرد وبرادر اول آزاد شد فوری خیز بردارد و درانتهای نفرآخر دوباره به همان حالت و صورت قرار گیرد و همین روش با هماهنگی و منظم با جا به جا شدنتون به موقع انجام دهید تا به آخر رودخانه برسید و به این صورت هر سه خواهر از رودخانه عبور بدهید و به ادامه راه هتان بپردازید تا به ارتفاعات «بازی دراز» که مقصد شب اول و پنهان شدن درآنجا است برسید.(کوه و یا ارتفاعات بازی دراز مابین شهرهای قصر شیرین و سرپل ذهاب و گیلانغرب واقع شده است که درآغاز جنگ هشت ساله برای چند سال این ارتفاعات به اشغال دشمن در آمده بود) البته گزینه دیگری برای اختفاء هم مد نظر و برای اطمینان بیشتر زاپاس داشتیم که اگر چنانچه وقت و زمان کم آوردیم در کنار روخانه و در نیزارهای اطراف مخفی شویم ولی با مشکل جدی سوز سرما روبه رو می شدیم که خیلی عذاب آور بود.
 کاک جعفر بعد از پایان ارائه طرح با خنده و احترام گفت نظر خودت چیست؟ با دهانی تا بنا گوش باز و چشمانی از حدقه در آمده  فقط حرص می خوردم و فرو می بردم. داشتم به سیستم عقب مانده و دگم ارتجاعی تشکیلات سکت رجوی فکر می کردم که چقدرکرامت، عزت و شرافت انسانها را نازل می بینند و پائین می کشند که در شرایط حاد وبسیار بغرنج هر لحظه امکان داشت یا درکمین گرفتار شویم  و یا با نیروهای رژیم  برخورد کنیم و درگیر شویم فکرسلامتی نیروها را نمی کنند بلکه به فکر این هستند که تن زنی مبارز که به پیشوازمرگ می شتابد به تن مردی مبارز جان برکف درشب ودر عبور از یک گدار آب رود خانه نخورد و زوار ایدئولوژیک پوشالی رجوی ازهم گسسته نشود. ای مردم و ای انسانهای مبارز و آگاه اگر شما خدای ناکرده و یا"اشتباهی" به جای من و ما گرفتار می شدید و بودید چه فکری می کردید و چه تصمیمی می گرفتید؟؟ با کوله باری از قصه و درد و ناراحتی  به کاک جعفر گفتم آب رودخانه زیاد است و بالا آمده تند می خروشد و سرعت بالائی دارد عرض گدار رودخانه هم به نزدیک 15 متر و شاید هم بیشتر می رسد دو متر قد دارم خم شوم آب از روی کمرم عبور می کند و مرا همراه  خود می برد، دوستان هم مشخص است تا خم شوند درآب فرو رفتند و زیر آب ناپدید می شوند با این طرح همه را به کشتن می دهید. آب رودخانه همه ی افراد را می برد و کسی جان سالم به در نمی برد تا چه رسد به خواهران که می خواهند از روی پشت تک به تک ما بگذرند و بعد هم سالم به تهران برسند وعملیات کنند. تنها می توانم بگویم حاضرم تک تک آنها را کول کنم وخیلی سریع از رود خانه عبور دهم که تا روز نشود به کوههای بازی دراز برسیم و در آنجا هم باید کلی انرژی صرف جا و محلی برای مخفی شدن و استتار کردن کنیم  که از دید  دیده بانان و نیروهای رژیم و مردم در امان بمانیم، عبوراز رودخانه و جاده های مختلف که روی آنها تردد انواع و اقسام گشتهای شبانه روزی و مردم عادی وجود دارد خیلی حساس و ریسک بالائی است.
 کاک جعفر پرسید چطوری می خواهید خواهران را کول کنید و از رود خانه عبور دهید پا شو نشان بده؟؟ از روی صندلی بلند شدم و گفتم خواهری را روی کولم می گیرم و دستانم از پشت رانهایشان به هم قفل می کنم که از پشت نیفتد. کاک جعفر یک مرتبه خندید و گفت: نه نه اینجوری نمی شه! ما این نوع رابطه ها را نداریم، اینها خواهرهستند!! و این که تن خواهری به تن برادری بخورد در سازمان ممنوع است! گفتم بابا ما باید فکر مبازره مان باشیم و تن بخورد و یا نخورد چیه؟!!  اگر از رودخانه دیر بگذریم و به ارتفاعات نرسیم کشته می شویم شما چرا اینجوری فکرمی کنید؟! از غروب تا دم دمهای صبح با آن همه تجهیزات و ادوات جنگی باید کلی راه پیمائی کنیم درصحنه نبرد ومبارزه ، باد، باران، آب سرد رودخانه کسی که فکر مسخره بازی و کار دیگری نیست مگر شما نمی گوید اعتماد دارید؟  پس به من اعتماد کنید شیرحلال و پاک خوردم، توی یک خانواده ای بزرگ شده ام که بدور از خیانت و نامردی و نارو زدنی هاست. کاک جعفر گفت: من به تو اعتماد دارم شکی در آن نیست  درطول این مدت که با هم بودیم شناخت خوبی ازت پیدا کردم و فهمیدم که چرا سازمان تو را برای همراهی با تیم خواهران انتخاب کرده ولی مسئولین قبول نمی کنند که تو بخواهید خواهران رابا کول کردن از آب رود خانه عبور دهید.! گفتم من طرح شما را قبول ندارم چون می دانم اگر غفلت کنیم همگی به هیچ پوچ کشته خواهیم شد. کاک جعفر کلی برایم صحبت کرد که نباید به من بر بخورد چون بنیاد سازمان بر اساس مذهب و اسلامی بودن پایه ریزی شده و بنا بر سنت نباید تن زن و مرد نامحرمی با هم برخورد کند! البته از لبخندهای او پیدا بود که هیچ اعتقادی به این حرفها ندارد.
میگویند زمانی که محمود افغان به ایران حمله کرد به شاه سلطان حسین گفتند قربان محمود افغان حمله کرده چه بکنیم؟  او گفته بود هیچ نیاز نیست تا زمانی که به در کاخ شاه در اصفهان رسید گفتند: قربان چه بکنیم؟ گفت: هیچ من به تنهایی از پس همه بر می آیم و آنگاه جاروی دسته بلندی را خیس کرد و گفت هر کس از نیروی دشمن جلو بیاید به او ترشح کرده و نجس اش میکنم.... ایدئولوژی  اینها هم مثل هم می ماند....
 به این ترتیب همراهی من با آن تیم عملیاتی به هم خورد و منتفی گردید.که البته دلایل و شواهد کاذب دیگری هم  وجود داشته که درآن روزگاربی اطلاع بودم و چند سال بعد از زبان عادل در زندان تیف آمریکائیها شنیدم که شوکه کنند بود.
زیر آب زدن بنده توسط جلال دو آتشه:
جریان از این قرار بود جلال از رفتن به عملیات ترسیده بود و بعنوان بهانه پشت سر من گفته بود که رضا به حرف من گوش نمیکند در حالی که من فقط به او گفته بودم آدم جدی در کارهایش باشد بهر حال رفته بود پیش خواهر فائزه فرمانده قرارگاه خواهران با ادا و اطوارهای که داشت گفته بود خواهر فائزه من با رضا گوران نمی رم و بدگویی کرده بود، خواهر فائزه ظاهرا دست او را خوانده بود  وبهش توپیده بود که این چه فکر کاذبی است که تو می کنی برادر رضا اینجورآدمی نیست که حرف گوش نکند بلکه خیلی هم جدی است... و حتی زنان دیگرتیم عملیاتی که مدتی باهم طراحی و نقشه کارکرده بودیم موضع گیری کرده بودند و به جلال نامرد توپیده بودند که چرا تهمت می زنی؟!
سرنوشت بسیار تلخ و درد ناک تیم عملیاتی خواهران:
 توجه: دراین نوشته ازاسامی افراد تیم عملیاتی خواهران اعزامی به داخل ایران و اسم مردان مبارزکشته شده مطمئن صد در صد نیستم وممکن است در مجموع و کل درافراد تیم خواهران جابجائی صورت پذیرفته باشد و من دچارخطا شده باشم عذرمرا بپذیرید. «تردید ها از نگارنده می باشد» نوشته ها فقط جهت روشنگریست، و نه عقده گشائی، گذشته ها گذشته هر چند تا ابد تاثیر مخرب شکنجه ها و.....درروح و روان وجسمم نفوذ کرده واکثر شبها در خواب به صورت کابوس و بختک دمار از روزگارم بدر می آورد واین ظلم هیچ وقت ازیاد نخواهم برد ولی همیشه سعی و تلاش می کنم به قول حضرت خیام:
از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن
فردا که نیامده ست فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی "خوش" باش و عمر بر باد مکن
 ...... مدتی بعد گروهی از رزمندگاه ارتش آزادیبخش از قرارگاه 2 تیم عملیاتی مزبور را تا قسمت شمالی ارتفاعات بازی دراز و نزدیکی شهرستان سرپل ذهاب همراهی می کنند یکی ازرزمندگان همراه تیم اعزامی که نقشی برجسته و اساسی بر دوش داشته به نام عادل – ع که با هم مدتی همراه جلال – ص هم تیم بودیم  بعد از تسلیم و خلع سلاح شدن سازمان توسط ارتش آمریکا او از سازمان گریخت و به زندان تیف پناه آورد. درزندان تیف با هم درچادری که به محل نجاری اختصاص  داشت کارمی کردیم یک روز گفت: سازمان یک گروه چند نفره به فرماندهی ............. (متاسفانه اسم فرمانده را فراموش کردم ولی مشخصات او را می نوسیم فرمانده نامبرده قلد بلند و پوست سفیدی و روشنی داشت گویا ازهموطنان آذری بود که در قرارگاه 2 فرمانده یکان بود) تشکیل داد که تیم سه نفره خواهران را به داخل ایران ببریم که من هم جزء افراد گروه بودم مجاهد دولت آبادی فرمانده تیم عملیاتی خواهران و«قباد» نفرهمراه بعد از کلی راه پیمائی و پشت سر گذاشتن رودخانه الوند به کوه بازی دراز رسیدیم و یک روز هم در ارتفاعات بازی دراز مخفی بودیم تا عصر روز بعد سپس سریع از کوه سرازیر شدیم و به  جاده قصرشیرین به سرپل ذهاب رسیدیم ما بین روستای سید حاتم  و روستای خاتون  روی یک تپه و بلندی روستایی است که کمی از جاده اصلی فاصله دارد همانجا  کنار جاده با لباس عادی سازی بومی منطقه ایستادم وکمی عقب تر خواهران هم  چادر به سرهمراه قباد و دولت آبادی ایستادند بعنون اینکه از روستا می خواهیم به شهر سرپل ذهاب مسافرت کنیم از ماشین های که به طرف شهر سرپل در حال حرکت بودند دست بلند می کردم تا شاید ما را سوار کنند تا اینکه ساعت نزدیک به 10 و11 شب بود که یک مینی بوس خالی از مسافر تقریبا کرم رنگ و یا سفید ازسمت قصر شیرین به طرف سرپل ذهاب می آمد دست بلند کردیم ایستاد همانجا سه خواهر همراه قباد با فرمانده از من خدا حافظی کردند سوار شدند و حرکت کردند. من هم به طرف روستا رفتم کمی که مینی بوس دورافتاد برگشتم و به طرف بچه ها که کمی بالاتر درحالت آماده باش منتظر ایستاده بودند ملحق شدم و مجددا به سمت کوه بازی دراز راه افتادیم.
رزمندگان روز بعد درارتفاعات بازی دراز خود را در محلی مخفی کرده بودند و درآنجا توسط بیسیم خبر سلامتی خود و تیم اعزامی را به اطلاع سازمان رسانده بودند. صبح روز بعد یک گله ی بزرگ گوسفند همراه 3 و یا 4 چوپان و سگ های گله در آن منطقه درحرکت بودند به رزمندگان مخفی ودراستتار بر می خورند که سگ های گله ول کن آنها نبودند و یکی دو تا از رزمندگان به دستور فرمانده از مخفیگاه خارج و با چوپانان صحبت می کنند. گویا عادل یکی از آنان بوده و آنها راهمراه گله  از صبح تا غروب در همانجا به گروگان می گیرند و یکی دو تا از سگ های گله را با شلیک از پا در می آرند و به چوپانان گفته بودند ما از نیروهای سپاه و بسیج هستیم که در اینجا منتظر و درکمین خرابکارانیم و طبق گفته عادل غروب آنها را با گله مرخص و آزاد می کنند و به چوپانان پیشنهاد پرداخت غرامت سگ ها رامی دهند. صاحب سگ ها که پیرمردی بوده نمی پذیرد وگفته بود اگر یک پسرم را می کشتید اندازه این سگها که کشتید برایش ناراحت نمی شدم و.......... که بعد ها در نشست سالن اجتماعات باقر زاده آقای رجوی که در بالا سن بود در حضورجمع رزمندگان حاضردرسالن قاتل سگها را صدا زد وبا خنده گفت: بگو سگها را چه کار کردید؟  رزمنده هم توضیحی داد. همانجا بلند شدم و گفتم برادر نباید رزمندگان سگهای گله ای مردم عشایر منطقه را بکشند چون سگها ارزش زیادی برای مردم کله دار دارد و.......... بعضی از افراد جاهل متملق گو به صحبتهای من خندیدند.   
  از آن سو تیم عملیاتی سه نفره خواهران همراه «قباد» جوان بیست و دو سه ساله که تازه به سازمان پیوسته بود و فرمانده تیم  که عضو قدیمی سازمان بود وهردو فامیل واهل منطقه ی بیونیج از توابع شهرستان دالاهو(کرندغرب) بودند با مینی بوس به طرف سرپل ذهاب حرکت کرده بودند. یکی دو روز بعد با یک نیسان سایپا از جاده شهرگهواره گوران به طرف کرمانشاه در حال حرکت بودند که درنزدیکی بخش کوزران در دام نیروهای رژیم گرفتارشده بودند و درگیری خونینی پیش آمده بود که راننده نیسان بدبخت بی گناه همراه 5 مجاهد کشته شده بودند و به این صورت ناخوشآیند کار آن تیم عملیاتی به پایان رسید. همانطوری که درسرتیتراین فصل نوشتم و گفتم ممکن است  دچارخطا و اشتباهاتی شده باشم. امیدوارم عادل بتواند این نوشته را مطالعه کند و اگر چنانچه بنده دچارلغزش و اشتباهی گردیده باشم ایشان اگرتمایل داشت و توانست مفصل تر ومستندتر این فصل را بیان کند و مرا هم از خطاهایم آگاه ومطلع سازد.
گذری کوتاه بر خاطراتی تلخ با قادر در تعمیر گاه:
بعد ازگفتگو وتبادل نظربا کاک جعفردرمورد طرح جدید سازمان همچنان صبح ها و عصرها به دویدن ونرمش ادامه می دادم وازنزدیک و رو به روی محل استقرارواقامتگاه رجوی و زندان و شکنجه گاهش که 3 سال در آن زجر و رنج کشیده بودم با دویدن می گذشتم و به سمت آن محل با بغضی درگلو نگاه می کردم. زیرشکنجه قرارداشتن و بازجوئی شدنهای تکراری حسن محصل برایم تداعی می شد و......... درترابری وتعمیر گاه مشغول کار و فعالیت روزانه بودم و ازباز و بستن انواع و اقسام موتورها و گیربکس و.... تریلر ها و زرهی ها کرفته تا خودروهای سواری که دچار تصادف و یا نقض فنی پیدا میکردند شده بودم وبا تعمیر و صافکاری ونقاشی و....سرگرم بودم در آن زمان مسئول  مستقیمم در تعمیرگاه «قادر» بود که او در سال 1376 در ورودی فرمانده گروه بود و 2 ماه هم زندانبان من و ما شده بود و حالا مسئول قسمتی ازترابری و تعمیر و نگهداری دیزلها و زرهی های خواهران شده بود. یک روز به او گفتم برادرقادر یادت است در سال 76 که در خواست خروج از سازمان کردیم چه بلایی بر سر ما آوردی؟  مرا سه سال زندان کردید و خودت هم دو ماه زندانبان من و بچه های دیگر بودی؟ یادت است یک روز آمدی داخل زندان انفرادی و گفتی سه تا نفوذی و جاسوس در آمده و خودشان همه چیز را اعتراف کردند که وزارت اطلاعات آنها را برای جاسوسی به داخل سازمان نفوذ داد؟!  قادرگفت: آقا رضا من متاسفم به خدا من هیچ کاره بودم و من هم مثل تو هستم ولی مجبور بودم دستورات را انجام بدهم. در جواب به او گفتم تویک مبارزهستی و برای بی عدالتی قیام کردی اول باید به وجدان و شرافتت جواب بدهی نه به دستور ناحق و اشتباه فرماندهان عمل کنی نگاه کن حالا بعد از سه سال زندان انفرادی و شکنجه شدن فرستادندم اینجا و می گویند به تو اعتماد کامل داریم و چشم و دلت پاک است. و........ سه سال آزگار در زندان انفرادی شکنجه ام می کردند و می گفتند اطلاعاتی و نفوذی و عضو سپاه قدس و......  اما این روزها و دراینجا می گویند: مبارز، کرد با شرف و با اصل و نصب، چشم و دل پاک و........ قادرکه سرخ رنگ بود سرخ تر شده بود سرش را پایین انداخته بود لبهایش را یا تکان می داد و یا گاز می گرفت. بعدها متوجه شدم رزمندگانی که از قرارگاهای که در مناطق مختلف عراق حضور داشتند و برای ماموریت به اشرف می آمدند، بعضی از آنان که خودروهایشان دچار تصادف ویا نقض فنی می شده برای تعمیر و یا صافکاری و سرویس به تعمیرگاه مراجعه می کردند با دیدن من یکه می خوردند و دچارتناقض می شدند وآنان هم ازترس نشستهای عملیات جاری جرات نداشتند مستقیم از خودم سوال بپرسند، بنابر این به سراغ  قادرمی رفتند که یکی از اعضای قدیمی و مسئله دار شناخته شده بود و از او می پرسیدند: این کیه؟!  چرا یک جدیدالورود به تعمیرگاه خواهران راه داده اند؟! ووو......... قادرهم به آنها می گفته: من این رزمنده را از سال 76 می شناسم کردی کرمانشاهی کله شقی نترس است در ورودی که بودم با همشهریهایش روبه روی حرفهای زور مسئولین ایستادند  که سازمان همه شان را دستگیر و زندانی کردند آقا رضا جلودارآنها بود از آن زمان تا حالا این بدبخت را در زندان انفرادی نگه داشتند و شکنجه اش کردند حالا آوردن اینجا که سه سال زندانش را ماستمالی کنند و با این امتیاز دادنها دلش را بدست آورند و.............
بازدید وزیر بهداشت عراق از بیمارستان اشرف:
مسئولین سازمان بیش از2 ماه مرا بلاتکلیف درمورد پروسه همراهی و کمک به تیم عملیاتی زنان رزمنده به حال خود گذاشته بودند ودر تعمیر گاه سخت مشغول و سرگرم کار و فعالیت روزانه بودم، با دویدن و نرمش صبح و عصر آمادگی بدنی کسب می کردم وبعد از شام که باید در نشست عملیات جاری شرکت می کردم و فاکت می خواندم گاهی پیش می آمد که کاک جعفر به علت اعزام به ماموریت  نشست و جلسه عملیات جاری منتفی می شد و سریع و بدون تعلل در روی تخت خواب آسایشگاه همانند سنگ می افتادم تا صبح سحر وازاینکه گاهی اوقات می توانستم یکی  دوساعت بیشتر استراحت کنم احساس آرامش و راحتی می کردم و این مهم در آن سیستم و دستگاه سرکوب و اختناق برای هر رزمنده یک موهبت الهی تلقی می شد. یک روز از من خواسته شد که سرکار نروم و در آسایشگاه منتظر دستورات بعدی بمانم روز بعد ساعت10 مرا خواستند و به پیش فرمانده قرارگاه  که درجلوی درب بیمارستان اشرف با چند مسئول زن و مرد دیگرمنتظر ایستاده بودند بردند در آنجا ایشان گفت: برادر رضا برو داخل راهرو روی صندلی پیش دیگر بچه ها بنشین تا چند دقیقه ی دیگر یک هیئت عراقی برای بازدید از بیمارستان می آیند که وزیر بهداشت عراق و هیئت همراهان اوهستند خودت را به مریضی بزن تا متوجه بشوند مشکلات و بیماری در بین رزمندگان سازمان زیاد است وامکانات بیمارستان کم تا به ما لوازم و امکانات داروئی و بهداشتی بیشتری بدهند. بدین سان دربیمارستان اشرف و در قسمت راهروی برادران (مردانه) دراز به دراز روی صندلی ولو شدم و وزیر بهداشت عراق با یک هیئت بلند پایه با بازدید و مشاهده خویش از مردان و زنان در قسمت راهروی خواهران (زنانه) رزمند گان ارتش عراقیبخش در حال موت! دیدن کردند و به عینه دیدند و متوجه شدند که در راهروهای  بیمارستان اشرف چقدر افراد رزمنده زن و مرد مریض منتظر ویزیت دکترهستند پس ازبازدید به خیر و خوشی تشریف بردند. بعد از پایان سیاه لشکری درفیلم مریضی، همگی بلند شدیم و هرکس به سر کار خود به خوشی و خرمی پیروزمندانه برگشتیم و بدینسان درفیلم دیدنی و شنیدنی بازدید آقای وزیربهداشت عراق از بیمارستان اشرف شرکت کردم و همان لحظات به سازمان و مسئولین مربوطه فکرمی کردم که اینها به هیچ کسی رحم نمی کنند وکلاه سرصدام حسین که هم پیمان وهم استراتژیک خود او هستند هم می گزارند. با مکر و فریب و تملق  وزیران صدام حسین را با اجحاف تلکه می کردند.
کار و فعالیت درقرارگاه انزلی:
تقربیا بیش از 2 ماه در قرارگاه خواهران بودم. یک روز کاک جعفربا روی باز و لبخند که البته ناراحتی درآن موج می زد گفت: آقا رضا سازمان خواسته شما را به قرارگاه انزلی در قسمت قرارگاه خواهران منتقل کنیم  واز اینکه بیشتر نمیتوانیم با هم باشیم متاسفم و بعد مثل رباتهای تکرار کننده گفت: هر کجا باشیم در زیر چتر رهبری قرارداریم ودر حد توانمان باید تلاش و کوشش کنیم و.......... روز بعد دو رزمنده که برای ماموریتی به اشرف آمده بودند مرا به قرارگاه انزلی و قسمت خواهران منتقل کردند و در آنجا مشغول نقشه کشی و طراحی با مسئولین خواهرانی که برای عملیات داخله در حال آموزش های مختلف بودند کار کردم. همانطور که در بالا آمده است بعدها همان سه خواهر دراستان کرمانشاه بخش کوزران کشته شدند. سپس دو زن رزمنده دیگر آوردند که مژگان و منیره بودند که فقط چند بارآنها را در آن قلعه  دیدم ولی من با آنها کارآموزشی نکردم. یک روز مژگان پارسائی مرا فرا خواند و گفت یک تیم دو نفره از خواهران را آماده کرده ایم آنها را صحیح و سالم تا کرمانشاه بدرقه کن سپس به اتاق کار نقشه خوانی و طراحی رفتیم و طرح و برنامه های نوشته شد بعد از چند روز روی طرح عبور به داخله با هم بحث و فحص کردیم که مژگان پارسائی ومسئولین  می خواستند طرح آبکی نفوذ تیم عملیاتی به داخله را هر طور شده به من بقبولانند که آنها درست می گویند و"باید" فرامین و دستورات آنها را اجراء کنم که زیر بار نرفتم و کمی از همدیگر دلخور شدیم
جریان از این قرار بود که مژگان پارسائی می گفت: باید تیم خواهران(منیره و مژگان) را از راه دالاهو به کرمانشاه برسانم. قبول نداشتم و استدلال منطقی می آوردم ولی او و همکارانش سماجت به خرج می دادند و حدس می زدند آن راه امن تر است در مقابل کلی برایشان استدلال کردم و منطقی می گفتم که آن راه تحت کنترل شدیدتری است. رژیم پایگاه و ایست بازرسی و نیروهای مزدور و جاش های بیشتری در آنجا پرورش داده وبکار برده. مردم بومی بدبخت آن منطقه از ایل قلخانی و مسلک اهل حق (یارسان) هستند. سالهاست با رژیم می جنگند و اکثر خانوادهای ایل قلخانی یکی دوعزیز خود را از دست داده اند و رژیم با اعدام و کشتن افراد منطقه بر آنان مسلط شده و آنها را سرکوب شدید کرده بنابر این ما نمی توانیم با ماشین از جاده خاکی آنجا بگذریم باید شبانه پیاده روی کنیم که یک هفته و شاید بیشتر باید از داخل کوههای دالاهو راه پیمائی کنیم که خواهران رزمنده این توانائی را ندارند پس بهتر است از جاده های دیگر که پیشنهاد داده بودم بگذریم که آنها می گفتند: نمی شود چون تیمهای زیادی از آن راهها عبور کردند و کنترل شدید تر شده که البته حق داشتند ولی اگر مرا در طرح مورد نظر مختار می کردند می توانستم آنها را به مقصد برسانم ولی متاسفانه نه آنها از طرح و ایده خود کوتاه آمدند و نه من تمکین کردم و به این صورت همراهی من با آن تیم هم مسکوت ماند. البته مسئولین همان طرح را اجراء کردند و منیره و مژگان گرفتار شدند. سالها بعد در زندان تیف آمریکائیها مصاحبه های آنها که دستگیر و باز داشت شده بودند را از طریق تلویزیون مشاهد کردم. می توانید در یوتوب مشاهد کنید که چه اتفاقی برایشان افتاد. خدا را شکرکه از ریل خارج شدم.
رفتن به ستاد مژگان پارسائی:
چند وقتی گذشت و یک مرتبه از تلویزیون سازمان اخبار درگیری تیم عملیاتی خواهران با نیروهای رژیم پخش شد که در آن درگیری قهرمانانه و نابرابرهمانند درگیریهای دیگر زنان مجاهد خلق به یمن انقلاب ایدئولوژیک دهها تن از مزدوران ریز و درشت رژیم رابه هلاکت رساندند و صدها تن دیگر را زخمی و مصدوم و از ریل خارج کردند(به دروغ). همین که این اخبار به گوشم خورد عصبانی شدم و به طرف ستاد ارتش قرارگاه 2 روانه شدم و یک راست به اتاق کار مژگان پارسائی پا نهادم که چند زن و مرد درستاد گفتند کجا می رید به حرف کسی توجهی نکردم مژگان پارسائی در اتاق کارش نبود ولی تا مطلع شد آمد و با لبخند گفت: برادر رضا چی شده؟ گفتم خواهر مگر نگفتم این کار را نکنید؟ چرا بچه مردم را مفت به کشتن دادید؟ این درست نیست چند بار به شما گفتم طرح شما اشتباه و غلط است نباید تیم را از آن راه می فرستادید و...... داغ کرده بودم وهر آنچه در درون داشتم با عصبانیت بیان کردم. مژگان هم باخونسردی و لبخند و مهر بانی گفت: حالا بنشین تو خبر نداری. چرا عصبانی هستی؟ ما همین را می خواستیم!! خیلی خوب شد که خواهران با شهامت و قهرمانانه جنگیدند وحماسه آفریدند کلی پاسدار و مزدور به هلاکت رساندند و خودشون با شهامت و شجاعت بی مانندی شهید شدند! تو خبر نداری تمام منطقه بهم ریخته حماسه قهرمانانه جنگیدن خواهرانمان سرهر بام و برزنی بین مردم دهان به دهان بیان می شه! حالا جوانان کرمانشاهی و تمام منطقه می گویند زنان مجاهد خلق اینطوری می جنگند ما چرا نرویم و نپیوندیم به سازمان مجاهدین؟؟!! و همین فردا می بینی چقدرازجوانان با غیرت و با شهامت منطقه جوانرود وکرمانشاه به طرف سازمان سرازیر می شوند و به سازمان می پیوندند! خون خواهران شهیدمان هدر نمی رود وثمر خودش را دارد!! گفتم خواهرمن این کار درستی نیست و اینها داستانسرایی و دلخوش کردن است به خاطر اینکه ممکن است کسی به سازمان بپیوندد وشاید هم هیچ کس حاضر نشد بیاید و به سازمان بپیوندد دو عضو سازمان از دست بدهید که چه بشود؟ مژگان کمی ناراحت و عصبانی شد و گفت: خوب دلت سوخت و می دونستی کشته می شوند چرا خودت مسئولیت قبول نکردی وآنها نبردی تا حالا هم از من طلب کاری نمی کردی؟! گفتم خواهر مگرچند باربه شما نگفتم و تاکید نکردم این طرح اشتباه است و آن جاده لعنتی خطرناک؟ مژگان گفت: تو باید به ما دروغ می گفتی! مسئولیت قبول می کردی ومی گفتی چشم هر چه شما می گید انجام می دهم همین که به نقطه مورد نظر خودت می رسیدی طرح خودت را اجراء می کردی و حالا هم اینقدر با من جر و بحث نمی کردی و.....
از حرفهایی که مژگان زده بود شوکه شدم و لحظاتی در خودم فرو رفتم، پیش خودم گفتم خدا به من رحم کرد که زیر بار اینها نرفتم. خوب شد که نیفتادم جلوی آن دو زن بدبخت.  فهمیدم قصد ونیت سازمان مجاهدین فقط انداختن رزمندگان به تنور مرگ و نیستی و نابودی افراد است نه مسئله ی دیگر. نکات جدید و قابل توجهی از فرمانده قرارگاه شنیدم که چه راحت با جان آدمها بازی میکنند مثل اینکه یک سطل آب یخ روی سرم ریخته باشید آرام گرفتم و دیدم با اینها نمی شود حرف منطقی زد با ناراحتی تمام و با طعنه عذر خواهی و تشکر کردم و از ستاد خارج شدم.
علی بخش آفریدنده (رضا گوران)
 شنبه 3 آبان 1393 / 25 اکتبر 2014

هیچ نظری موجود نیست: