چو فردا شود فکر فردا کنيم!
اسماعيل نوریعلا
اسماعيل نوریعلا
من فکر می کنم اين کافی نيست که بگوئيم «حرفی که شما می زنيد خطرناک است و عواقب وخيمی دارد». اين هم کافی نيست که حکيمانه سر بتکانيم که «آنچه می گوئيد در اولويت کنونی ما نيست؛ ما اکنون کارهای مهمتری در پيش داريم». اين اظهار لحيه ها فقط به درد غوغاسالاری می خورد و بازار گرمی. اگر زن و مرد اهل عمل دلسوزانه برای کشور محتضرمان هستيم بايد به گفتگو بنشينيم، به سخن يکديگر گوش فرا دهيم و ببينيم حرفی که من می گويم چيست و استدلال کنيم که چرا مطرح کردن آن خطرناک است؛ يا توضيح دهيم که ترتيب اولويت هايمان را از کجا آورده ايم و چگونه به اين نتيجه رسيده ايم که «اول بايد حکومت اسلامی را سرنگون کنيم آنگاه به مسائلی نظير حکومت متمرکز يا نامتمرکز برسيم». نه! کافی نيست که از خطرناک بودن استفاده از کلماتی همچون «فدراليسم» و «مليت» سخن بگوئيم اما نتوانيم توضيح دهيم که خطرشان در چيست. حتی اينکه بگوئيم اين کلمات سوء ظن برانگيز هستند و يا عده ای را دلخور می کنند نيز سخن قانع کننده ای برای خاموش کردن کسی که آنها را بکار می برد نيست. هر امری می تواند عده ای را ناراحت و عده ای را خشنود کند. اين دليلی برای درستی يا غلط بودن يک واژه و يک مفهوم و يک انديشه نيست. اينگونه سخنان گفتن حکم اقامهء دلايل لازم برای برقراری گفتگو را ندارند؛ يعنی يا برای فرار از مناظره ابه کار می روند و يا می خواهند دل عده ای را خوش کنند که مورد نظر گوينده هستند.
يعنی، واقعيت و بهنگام بودن هر فکری را استدلال پشت آن فکر مشخص می کند. مثلاً، آدمی همچون من دائماً می گويد بايد فکر فردای آن روزی را کرد که يا حکومت اسلامی را منحل می کنيد يا می کنند؛ چرا که اگر اينگونه فکر نکنيد فردای آن روز مملکت می ماند و هزار مسئله که تنها با زور و سرکوب می توان آنها را موقتاً به پشت صحنه برد. و، تازه، چگونگی وصول به آن «زور» هم چندان مشخص نيست!
***
همين روزها را در نظر بگيريد. بيماری پروستات آقای خامنه ای عود کرده است و ايشان را در بيمارستان بستری کرده اند. آيا ياد روزهای بيماری شاه فقيد ايران نمی افتيد؟ آنها که از بيماری مهلک شاه خبر داشتند آيا نگران نبودند که در غياب ناگزير کسی که همهء امور مملکت را در دست خود گرفته و کاری کرده که نخست وزيرش، مرحوم هويدا، بگويد: «آقا نگوئيد شخص اول مملکت، اين کشور شخص دومی ندارد!» چه بر سر آنها و مملکت خواهد آمد؟ آيا ارتش فکر آن روز را کرده بود؟ يا جبههء ملی، يا حتی ملی ـ مذهبی هائی که در سودای رسيدن به قدرت منتظر ظهور حضرتی بودند؟ همه می دانستند که در غياب شاه سنگ روی سنگ بند نمی شود، وليعهد هنوز خام تر از آن است که در جای پدر بنشیند و نايب السطنه گی شهبانو هم شوخی تلخی بيش نيست. نه! هيچ کدام برای فردای غيبت شاه فکری نکرده بودند و خودش هم يک سالی به اين در و آن ديوار زد تا کسی را پيدا کند و رشتهء امور را به دست اش بدهد و خود برای «استراحت» به سفر ابدی برود.
می دانيد چرا؟ برای اينکه در سنت سياسی ما قرار نيست کسی فکر فردا کند. می گويم «سنت» تا بتوانم بگويم که «دائی جان ناپلئونيسم» در اعماق جان سياسی کاران ما خانه کرده است و. آنها قرار نيست که فکر فردا کنند، چرا که هميشه «بزرگ تری» هست که بجای آنها فکر می کند و نقشه می کشد و آنگاه، برای گزينش «مجری برنامه»، به مجموع اپوزيسيون می نگرد و يکی را که بيشتر به کارش بخورد انتخاب می کند و به «مأموريت» اش می فرستد.
مگر در سال 57 همين اتفاق نيفتاد؟ مگر در آن زمان هم «ديگران» فکرش را نکرده بودند؟ و نخواسته بودند راهی پيدا کنند که هم مملکت متلاشی نشود و هم نيروهای ضد غرب بقدرت نرسند؟ و وقتی تصميم ها گرفته شد پيدا کردن مجری کار چندان مشکلی نبود: کسی که بتواند، به نام چيزی بالاتر از اعلاميهء جهانگير حقوق بشر، فتوای مرگ و نابودی صادر کند... آقای دکتر يزدی هم خواب نما نشده بود تا شتابان خودش را از قلب تکزاس به خمينی ی گير کرده در دم مرز کويت برساند و او را با خود به پاريس ببرد و برايش مترجم فرمايشات «ريچارد کاتم» شود. من و ما و شما اشتباه می کرديم؛ در ابتدای کار خمينی را ملت ايران انتخاب نکرده بود بلکه غربی ها بودند که انتخاب اش کرده و می خواستند تا او را، همچون داروئی تلخ، به حلقوم ملت ايران فرو کنند تا با عزت و احترام بيايد و، به نام خدا و قرآن و پيغمبر، «فتنه» ها را سرکوب کند، به نقاط مختلف کشور لشگر بفرستد، و اعدام براه بياندازد و با تعبيهء «خاوران» هايش دمار از گردهء هرچه ایراندوست بود، از عدالتخواه و دموکراسی خواه و چپ بگير تا سوسياليست و کمونيست و طرفدار جامعهء بی طبقهء توحيدی که در راه به قدرت رسيدن اش جان فشانده بودند، در آورد.
و مگر حالا هم همين طور نيست؟ بوی الرحمان رژيم هم بلند شده و پيکر دراز به دراز خامنه ای بر تخت بيمارستان نماد آشکار گنديدگی نظام اسلامی است. در داخل کشور، بصورتی طبيعی، رؤيای جانشينی رهبر در همهء کله ها می چرخد. آنها که در بيمارستان صف کشيدند تا به دستبوسی ديکتاتور اسلامی ـ شيعی بروند بيش از من و شما به فکر فردايشان بودند. هر بار که چنين وضعيتی پيش آيد نظاميان سپاه و بسيج غلغلک کودتا و طعم رسيدن به قدرت را در گلوی خود حس می کنند؛ آخوندهای نگران در نظاميان می نگرند که اگر قدرت را به دست گيرند چه خوابی، در راستای دلخوش کردن موقت مردم، برای آنها ديده اند. اما چگونه است که در خارج کشور و در ميان جمع موسوم به «اپوزيسيون حکومت اسلامی» اين خبرها فقط بصورت خبر خوانده می شود و وضعيت داخل کشور در بين شان اضطرابی نمی آفريند؟ می دانيد چرا؟ برای اينکه اين مجموعهء صد رنگ خود را در معاملهء قدرت کاره ای نمی بينيد و، حداکثر، می کوشد دربارهء آينده به گمانه زنی و تفسير خبر بسنده کند. و به روی خود هم نمی آورد که در اين ميانه «مردم» هم هستند و «نگرانی بزرگ» نيز از آن ِ همان هائی است که در پياده روهای خسته، با کيسه های آذوقه ای به سختی به دست آمده، عازم خانه اند و مضطرب اند که در فردای رفتن خامنه ای، يا فروپاشی رژيم اسلامی، زندگی آنها چه خواهد شد. در همه جای دنيا آنها قربانيان اصلی همهء هرج و مرج هايند، گوشت های دم توپ جنگ های داخلی، قربانيان کشمکش های همقدان ِ در قدرت طلبی.
و برخلاف دوران شاه، رژيم اسلامی از همين نگرانی هاست که نيرو می گيرد. در انقلاب عليه شاه، کسی نگرانی جدی نداشت؛ يعنی به اينگونه نگرانی ها عادت نکرده بود. نمی دانست که ممکن است روزی در خيل آوارگان و جنگ زدگان و فراريان و تبعيديان بسوی آينده های ناشناس پرتاب شود. اما اکنون چيزی جز نگرانی در قلب اين «پياده رونده» وجود ندارد. عراق را ديده است که چگونه زير بنا و روبنايش درهم فرو ريخته، تکه تکه شدن آدم ها را در انفجارهای انتحاری القاعده ای ها شاهد بوده است، دويست هزار کشتهء غيرنظامی سوريه را شمارش کرده است، تصاوير زندهء قحطی ها، گرسنگی ها، کشتارها، داعش ها، بمباران ها و... همه از پيش چشم اش عبور می کنند و اين سينمای هولناک چنان او را می ترساند که، عليرغم همهء نامردمی های وحشتناک اين رژيم، حفظ آن همچون گزينه ای مطلوب تر از آن آيندهء شعله ور و خون بار جلوه گر می شود. حق هم با اين «پياده» است. به آن سوی مرزهای کشورش نگاه می کند که ميليون ها ايرانی گريخته از بيداد حکومت اسلامی خود را به ساحل امن رسانده اند و سی و چند سال هم هست که اهل سياست شان، با اعلاميه ها و تظاهرات و رسانه های چاپی و موجی خود، مدعی مبارزه با حکومت اسلامی اند. آنها، پيادهء داخل کشور، از خود می پرسد که برنامهء اين هموطنان آزاد و آزادانديش برای فردای ايران چيست؟ چگونه می خواهند جلوی تجزيهء ايران، جنگ داخلی، جابجائی آوارگان، قحطی و مرگ را بگيرند؟ و گوش فرا می دهند و پيغامی دريافت نمی کنند؛ يا اگر چيزی می شنوند مکالمه ای عجيب مابين عده ای است که هيچ يک جز به خود و منافع خود نمی انديشند.
آن يکی می گويد: «مسئلهء اول ما برانداختن رژيم است».
اين يکی می پرسد: «فکر فردايش را هم کرده ايد؟»
آن يکی پاسخی ندارد. اما درفحوای کلامش می شود شنيد که می گويد: «قرار نيست که ما فکر اين چيزها باشيم. فکرش را امريکائی ها بايد بکنند. ما فقط بايد خود را در موقعيتی قرار دهيم که در محاسبهء آنها جائی داشته باشيم. اگر ما را انتخاب کنند آنگاه ما را هم با يک بریتش ایرویزی، ارفرانسی، لوفت هانزائی، يو اس ارلاينی، يا حتی تانک و توپی، در تهران پياده خواهند کرد. کار ما فکر کردن نيست. کار ما دخيل بستن به پارلمان های اروپایی و آمریکایی و رهبران ریز و درشت شان است».
و اينگونه است که بجای فکر کردن به آن فردای مهيب و ارائهء نقشه ای برای آن، اين «آلترناتيو» های ريز و درشت فقط مواظب آنند که شخص و سازمان ديگری اين وسط پيدا نشود و خرشان را نزند و نبرد. مبارزهء آنها با حکومت اسلامی و برای تسخير قدرت، آن هم فقط به مدد پشتيبانی مردم، نيست. مبارزهء آنها با همهء رقيب های احتمالی است. و در اين مبارزه هر بی شرافتی و بی اخلاقی را هم مجاز می دانند.
دومی می پرسد: «چرا می خواهيد کاخ سفيد و کنگره و وزارت خارجهء امريکا و پارلمان اروپا کارتان را براه بياندازند؟ چرا فکر نمی کنيد که اگر راه حل مردم پسندانه ای داشته باشيد و آن را بخود رهگذران خستهء کوچه و بازارهای ايران ارائه دهيد، قطعاً بهتر و ماندگارتر می توانيد هم در فردای ايران جائی داشته باشيد و هم، به کمک مردم، وضعيتی را بسازيد که مملکت ويران تر و پاره پاره نشود؟ و هم حتی روابطی همسان و بر اساس منافع طرفین با غرب داشته باشید؟»
اولی با نگاه عاقل اندر سفيه در دومی می نگرند، آنسان که گفته باشد: «کجای کاری آقا. ما را خام گير آورده ای؟
يعنی با اين حرف ها می خواهی ما را از ميدان به در کنی و خودت سر صف متقاضيان کنگرهء امريکا بايستی؟ نه برادر! کار ما فکر کردن و مناظره و راه حل پيدا کردن نيست، صدها از ما خوش فکر تر در آن راهروها و اطاق ها نشسته اند. ما فقط بايد مواظب تو و امثال تو باشيم که روی دست ما بلند نشوید. به همين دليل هم نه مناظره می کنيم و نه گفتگو. و فقط مترصديم تا تو حرفی بزنی تا اعلام کنیم که تو سر سپرده ای و مأمور و هرچه هم که می گوئی بسيار خطرناک است و اصلاً در اولويت نيست. مواضع ما در قبال امثال تو روشن است:
- اگر بگوئی ضرورت استقرار قانون اساسی سکولار، می گوئیم ضد مذهبی شده ای. - اگر بگوئی احترام به همهء عقايد مذهبی مردم، می گوئيم می خواهی حکومت اسلامی را حفظ کنی. - اگر بگوئی بايد جلوی بازتوليد استبداد را گرفت می گوئيم از آنجا که با سقوط حکومت اسلامی ما کشور را بر اساس اعلاميهء حقوق بشر می گردانيم استبداد قطعاً بر نخواهد گشت اما اين تو هستی که می کوشی جلوی کار ما رابگيری تا استبداد نوع ديگری را بر کشور تحميل کنی. - اگر بگوئی هر حکومت "متمرکز" مقتدر ماشين بازتوليد استبداد و سرکوب است، ما می گوئيم تو حکومت متمرکز مقتدر را می خواهی براندازی تا مملکت تکه تکه شود. - اگر بگوئی من "حکومت مرکزی مقتدر" می خواهم نه "حکومت متمرکز مقتدر" می گوئيم تو سفسطه گری و می خواهی از راه بازی با کلمات گنجشک را رنگ کنی و بجای قناری بفروشی... - اگر بگوئی چطور است در تلويزيون جلوی دوربين بنشينيم و با هم مناظره کنيم، خواهيم گفت که ما با کسی مناظره نمی کنيم. ما برنامهء خود را به مردم ارائه می دهيم و شما هم برنامهء خودتان را توضيح دهيد. خود مردم انتخاب خواهند کرد».
و بر تماشگران اين نمایش حزن آور روشن است که برنامه ای در کار نيست و آنچه در جمع هائی اينگونه برقرار است «انتظار» نام دارد تا کسی از چاه جمکران وزارتخارجهء امريکا یا انگلیس و یا... سر بيرون کشد و منتخب اطاق های فکرش را برای اجرای سناريو صدا زند. و، در اين ميانه، تنها زمانه است که، همچون بمب ساعتی ويرانگری که زير مملکت کار گذاشته باشند، تيک تاک می کند و به سوی لحظهء محتوم انفجار می شتابد.
***
اما بيائيد فکر کنيم که چنين نيست و آنها هم «مفروضاتی» واقع بينانه دارند که بر اساس آن مواضع شان را می سازند. اصلاً چطور است با همين مفروضات آغاز کنم و ببينم آنها برای فردای نبودن رژيم اسلامی چه فکری کرده اند:
1. می گويند همهء کارها را بايد زمين گذاشت و اول حکومت اسلامی را منحل کرد. می پرسی چگونه؟ اما گويا اين پرسش درستی نيست که پاسخی داشته باشد. کسی در اين زمينه فکری ندارد. گويا یادتان رفته که فکر را «آنها و آنجا» می کنند.
2. می گويند طرح نارضايتی های هفتاد در صد مردم ايران که در استان های واجد اقوام ايرانی زندگی می کنند اولويت های مبرم کنونی را بهم می زند و لازم است بعد از فروپاشی رژيم بفکر اين مسائل بيافتيم. اما هم اکنون هم يادتان باشد که آن موقع نيز بايد حرف «خودگردانی استان ها» و بوجود آمدن «دولت های خودگردان استانی» را از سر به در کنيد. ما خواستار يک دولت متمرکز مقتدريم که بتواند تمايلات تجزيه طلبی را (بله، افکار شما تجزيه طلبانه است!) بگيرد. می پرسی: آن دولت متمرکز مقتدر را چگونه می سازيد؟ می گويند باز هم فضولی؟ هر آن کس دندان دهد نان دهد!
3. می گويند حرف زدن از سکولاريسم يعنی مخالفت با مذهب مردم. می گوئی آن سکولاريسمی که شما می گوئيد يک مکتب فلسفی است، منکر عالم غيب و خدا و غيره، اما آن سکولاريسمی که ما می گوئيم يک انديشهء سياسی است بر مبنای جدا کردن قانون اساسی و حکومت و نهادهای دولتی از شرايع همهء مذاهب و، در عين حال، برقرار ساختن آزادی عقيده از هر نوع، چه دينی چه ضد دينی. هاج و واج نگاه تان می کنند و پس از ندکی تأمل دست به دامن دانشمند مجلس شان می شوند.
اما بيائيد فکر کنيم که چنين نيست و آنها هم «مفروضاتی» واقع بينانه دارند که بر اساس آن مواضع شان را می سازند. اصلاً چطور است با همين مفروضات آغاز کنم و ببينم آنها برای فردای نبودن رژيم اسلامی چه فکری کرده اند:
1. می گويند همهء کارها را بايد زمين گذاشت و اول حکومت اسلامی را منحل کرد. می پرسی چگونه؟ اما گويا اين پرسش درستی نيست که پاسخی داشته باشد. کسی در اين زمينه فکری ندارد. گويا یادتان رفته که فکر را «آنها و آنجا» می کنند.
2. می گويند طرح نارضايتی های هفتاد در صد مردم ايران که در استان های واجد اقوام ايرانی زندگی می کنند اولويت های مبرم کنونی را بهم می زند و لازم است بعد از فروپاشی رژيم بفکر اين مسائل بيافتيم. اما هم اکنون هم يادتان باشد که آن موقع نيز بايد حرف «خودگردانی استان ها» و بوجود آمدن «دولت های خودگردان استانی» را از سر به در کنيد. ما خواستار يک دولت متمرکز مقتدريم که بتواند تمايلات تجزيه طلبی را (بله، افکار شما تجزيه طلبانه است!) بگيرد. می پرسی: آن دولت متمرکز مقتدر را چگونه می سازيد؟ می گويند باز هم فضولی؟ هر آن کس دندان دهد نان دهد!
3. می گويند حرف زدن از سکولاريسم يعنی مخالفت با مذهب مردم. می گوئی آن سکولاريسمی که شما می گوئيد يک مکتب فلسفی است، منکر عالم غيب و خدا و غيره، اما آن سکولاريسمی که ما می گوئيم يک انديشهء سياسی است بر مبنای جدا کردن قانون اساسی و حکومت و نهادهای دولتی از شرايع همهء مذاهب و، در عين حال، برقرار ساختن آزادی عقيده از هر نوع، چه دينی چه ضد دينی. هاج و واج نگاه تان می کنند و پس از ندکی تأمل دست به دامن دانشمند مجلس شان می شوند.
4. دانشمند می گويد اصلاً سکولاريسم را بايد فراموش کرد. همان دموکراسی کافی است؛ دموکراسی که نبايد صفت سکولار بخودش بگيرد؛ اين خود يک عمل ضد دموکراتيک است. می پرسی: مگر دموکراسی بدون قانون اساسی سکولار هم می تواند وجود داشته باشد؟ و مگر شاهد وجود ادعاهائی مبنی بر اينکه دموکراسی انواع دارد نبوده ايد؟ آيا نام دموکراسی بورژوائی و دموکراسی شورائی و دموکراسی دينی را نشنيده ايد؟ چرا آنها مجازند با اين صفات دموکراسی را کج و معوج کنند و ما حق نداريم گوهر سکولار مفهوم دموکراسی را از دل آن بيرون کشيم و در جلوی آن بنشانيم تا اهل مذاهب و مکاتب (ايدئولوژی ها) نتوانند آن را تصرف کنند؟ دانشمند هم می گويد: اين بحث ها را فعلاً کنار بگذاريد تا تفرقه ايجاد نشود. ما داريم همه را با هم متحد می کنيم و در اين ميانه سخن شما نغمه ای ناساز و بی اندام و تفرقه بر انگيز است.
5. می پرسی: امر می فرمائيد که از سکولاريسم و فدراليسم و مليت و خودگردانی حرفی نزنيم؛ اما نمی فرمائيد که برنامه و مانيفست و تز خود شما چيست. دسته جمعی می خندند و شانه بالا می اندازند که «اين پرسش دخالت در امر والائی است که ديگران آن را بر عهده گرفته اند. شما هم وقت ما را نگيريد. همين روزها قرار است در واشنگتن کنفرانسی داشته باشيم و چند سناتور هم در آن سخن خواهند گفت. با اعضاء ميز ايران در چند وزارت خارجه هم قراری گذاشته ايم برای صرف نهار و گفتگوی دوستانه. شما داريد موی دماغ ما می شويد». و بعد جوان ترين و گويا با سوادترين شان را، که مسئول انجمنی از پادشاهی خواهان پارلمانی است، صدا می زنند تا پای ميکروفن بيايد و به زحمت چند خطی از شعری را که اخوان ثالث در سال 1341 نوشته و آن را به دکتر محمد مصدق تقديم کرده، بصورتی غلط و غلوط اما خطاب به شما «مزاحمان» بخواند که: «ای درختان عقیم ریشه تان در خاک های هرزگی مستور!
یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند. ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود یادگار خشکسالی های گرد آلود، هیچ بارانی شما را شست نتواند!”
و ياران اش کف می زنند و در رؤيای بازگشت به وزارت و وکالت و استانداری و فرمانداری های سابق خود، تا برنامهء تلويزيونی هفتهء بعد، به خواب خوش زمستانی فرو می روند.
***
توضيح لازم: اين مقاله پس از مشاهدهء يک برنامه ای تلويزيونی، و با الهام از مطالب مطرح شده در آن نوشته شده است. اين برنامه را می توانيد در پيوند زير ببينيد:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر