او قبل از مرگ گفته بود تنها گناه من این بود که نفت را ملی کردم. همین هم تاوانی شد تا با وجود وساطت یحیی عدل، پزشک مخصوص و یار گرمابه و گلستان پهلوی دوم امیرعباس هویدا نخستوزیر وقت، جواب یکی بود: «به احمدآباد برگردید.»
قرار نبود پیکر دکترمصدق را در خانه دفن کنند. او چند سال قبل از
آنکه سرطان دهان بگیرد به غلامحسین مصدق پسرش وصیت کرده بود که او در کنار فرزندانش که در 30 تیر 1331 در مخبرالدوله و بهارستان در خون خود غلتیدند به خاک سپرده شود. او یکسال قبل از مرگش بار دیگر این وصیت را ثبت کرده بود. اما وقتی آن صبح سرد 14اسفند که او در بیمارستان نجمیه، یادگاری خانم نجمالسلطنه مادرش، نفس آخر را کشید؛ هیچ کسی نتوانست برای وصیت او کاری کند. پس تصمیم گرفته شد تا او را به تبعیدگاهش بازگردانند.
«جا نداشتیم. همان ناهارخوری که ناهار میخوردیم با هم رفتیم وسط اتاق ناهارخوری را کندیم و همانجا امانت گذاشتیمش تو تابوت. چون دفنکردن با امانت فرق دارد. دفن که کردی دیگر نمیشود نبش قبر کرد و مرده را درآورد.» میگویند قبرش سنگ لحد ندارد. سنگ هم ندارد. آخر قرار بود امانت باشد. امانت مانده و همان سنگ یادبودی که در ابنبابویه آن سوتر از گور شهیدان 30تیر و دکترفاطمی هم گذاشته بودند، دیگر نیست. نماز میت را آیتالله زنجانی خواند. برای کفن و دفن هم مهندس سحابی نظارت کرد و چند نفر از کشاورزان، جنازه را شستند.
**************************************
«آقا وصیت کرده بود که میخواهم در روستای خودم و به دست کشاورزهای خودم دفن شوم. جنازهشان را از تهران آوردند، اینجا شستوشو دادیم. آبی از عربستان آورده بودند، از آن آب به بدنش زدیم. یک مروارید کوچک هم زیر زبانش گذاشتیم. مامور پزشکیقانونی آمد گفت: دندانهایش را در بیاورید. اما دندانهایش عاریه نبود. در آن سنوسال دندانهای خودش بود. باور نمیکردند دندانهای به آن سالمی مال خود آقا باشد. ما بردیمشان داخل اتاق و همان وسط اتاق را کندیم و دفنش کردیم و تمام شد.»
*************************************************
«ما میرفتیم پیششان اما نمیگذاشتند که طرفشان برویم. آخر سربازها اطراف خانه بودند و اجازه نمیدادند مثل قبل، برویم داخل خانه. باید سرگروهبان اجازه میداد.»
********************************
«به مردم احمدآباد خیلی رسیدگی میکردند. اگر مریض داشتیم سریع تهران بیمارستان نجمیه میفرستادند. وقف مادرشان بود؛ در خیابان یوسفآباد آن زمان. حالا شده حافظ. دستخط میدادند که مجانی درمان کنند.» یادم هست آن زمانی خانه را دیدم بخشی از ساختمان بود که آقای تکروستا توضیح داد: «اینجا به دستور آقا، تبدیل به داروخانه شده بود. دکترغلام بیماران را میدیدند.» این را آن زن هم میگوید: «وقتی در تبعید بودند یک اتاق عمارت را تبدیل به محکمه کرده بود. پنجشنبهها که دکترغلامحسین میآمدند به آقا سر بزنند، به دستورشان میرفت مینشست و ما هم میگفتیم سرمان یا دستمان درد میکند. معاینه میکرد و دوا میداد.» پیرمردها از حساسیتش نسبت به کشاورزان و زمینها میگفتند. یکی از آنها تعریف کرد: «پدرم هم کارگر دکترمصدق بود. کول میزد برای قناتها. کول میزدند که قنات ریزش نکند. زمستانها دکترمصدق دستور میداد که سر قناتها را ببندیم تا باران میآید خرابی نکند و پایین نرود. زمستان آب قنات را میبست. یخچال طبیعی داشتیم. تابستان خودشان مامور میگذاشتند. گرم بود سهم هرکسی یک تکه یخ میشد. نفری یک نصف قالب یخ به کشاورزهایی که سر زمینش کار میکردند میداد.» روزی یک بره سر میبریدند و غذا میدادند. شیرین سمیعی از آشپز روستایی او تعریف کرده است؛ آشپزی که حالا نگهبان خانه است. همین آشپز به «استفان کینزرر»، نویسنده کتاب «همه مردان شاه» گفته بود: «مصدق یک مالک معمولی نبود. او ملک خود را مانند یک بنگاه خیریه اداره میکرد. بیشتر آنچه را که تولید میکرد به کارگران بازمیگردانید.» کار تکروستا آشپزی برای ۵۰نوکر قلعه بود: «صبح بهصبح دستور غذا میگرفتیم و مرحوم آقا میگفت چی بپزیم. روزی یک گوسفند ۴۵کیلویی ذبح میکردند. سبزی تازه، بادمجان، کرفس و گوجه از همین باغ کناری قلعه میچیدیم و پخت میکردیم. بعدازظهر میآمدیم برای تهیه شام که اغلب عدسپلو، باقالیپلو و لوبیاپلو بود. برای نوکرها شام میپختیم که به تعداد عایلهشان میبردند خانه. برای هشتنفر غذا به داخل ساختمان قلعه میبردیم. خود آقای مصدق شام نمیخورد، کمی میچشید ببیند پخت ما خوب است یا نه.» پیرمردها میگفتند که آقا مالک همه این زمینها بود تا اصلاحات ارضی «تا قبل از اصلاحات ارضی چندینپارچه آبادی داشتند. اما زمانی که اصلاحات ارضی شد خودشان بهطور داوطلبانه زمینها را به کشاورزها دادند. اولین کسیکه زمینهایش را تقسیم کرد، مصدق بود. همان سال42 شروع شد. اربابها پولش را گرفتند.»پای حرفهای اهالی احمدآباد بنشینی، ساعتها حرف برای گفتن دارند. بیشتر از همه ابوالفتح تکروستا که دیگر نیست. بار دیگر به سمت در بسته قلعه احمدآباد میروم و صدای یکی از پیرمردها در گوشم میپیچد: «همینجا همیشه زندگی کردم و هیچجایی نرفتم. متولد1326 با شماره شناسنامه یکبچه احمدآباد دکترمحمد مصدق.»
قرار نبود پیکر دکترمصدق را در خانه دفن کنند. او چند سال قبل از
آنکه سرطان دهان بگیرد به غلامحسین مصدق پسرش وصیت کرده بود که او در کنار فرزندانش که در 30 تیر 1331 در مخبرالدوله و بهارستان در خون خود غلتیدند به خاک سپرده شود. او یکسال قبل از مرگش بار دیگر این وصیت را ثبت کرده بود. اما وقتی آن صبح سرد 14اسفند که او در بیمارستان نجمیه، یادگاری خانم نجمالسلطنه مادرش، نفس آخر را کشید؛ هیچ کسی نتوانست برای وصیت او کاری کند. پس تصمیم گرفته شد تا او را به تبعیدگاهش بازگردانند.
«جا نداشتیم. همان ناهارخوری که ناهار میخوردیم با هم رفتیم وسط اتاق ناهارخوری را کندیم و همانجا امانت گذاشتیمش تو تابوت. چون دفنکردن با امانت فرق دارد. دفن که کردی دیگر نمیشود نبش قبر کرد و مرده را درآورد.» میگویند قبرش سنگ لحد ندارد. سنگ هم ندارد. آخر قرار بود امانت باشد. امانت مانده و همان سنگ یادبودی که در ابنبابویه آن سوتر از گور شهیدان 30تیر و دکترفاطمی هم گذاشته بودند، دیگر نیست. نماز میت را آیتالله زنجانی خواند. برای کفن و دفن هم مهندس سحابی نظارت کرد و چند نفر از کشاورزان، جنازه را شستند.
**************************************
«آقا وصیت کرده بود که میخواهم در روستای خودم و به دست کشاورزهای خودم دفن شوم. جنازهشان را از تهران آوردند، اینجا شستوشو دادیم. آبی از عربستان آورده بودند، از آن آب به بدنش زدیم. یک مروارید کوچک هم زیر زبانش گذاشتیم. مامور پزشکیقانونی آمد گفت: دندانهایش را در بیاورید. اما دندانهایش عاریه نبود. در آن سنوسال دندانهای خودش بود. باور نمیکردند دندانهای به آن سالمی مال خود آقا باشد. ما بردیمشان داخل اتاق و همان وسط اتاق را کندیم و دفنش کردیم و تمام شد.»
*************************************************
«ما میرفتیم پیششان اما نمیگذاشتند که طرفشان برویم. آخر سربازها اطراف خانه بودند و اجازه نمیدادند مثل قبل، برویم داخل خانه. باید سرگروهبان اجازه میداد.»
********************************
«به مردم احمدآباد خیلی رسیدگی میکردند. اگر مریض داشتیم سریع تهران بیمارستان نجمیه میفرستادند. وقف مادرشان بود؛ در خیابان یوسفآباد آن زمان. حالا شده حافظ. دستخط میدادند که مجانی درمان کنند.» یادم هست آن زمانی خانه را دیدم بخشی از ساختمان بود که آقای تکروستا توضیح داد: «اینجا به دستور آقا، تبدیل به داروخانه شده بود. دکترغلام بیماران را میدیدند.» این را آن زن هم میگوید: «وقتی در تبعید بودند یک اتاق عمارت را تبدیل به محکمه کرده بود. پنجشنبهها که دکترغلامحسین میآمدند به آقا سر بزنند، به دستورشان میرفت مینشست و ما هم میگفتیم سرمان یا دستمان درد میکند. معاینه میکرد و دوا میداد.» پیرمردها از حساسیتش نسبت به کشاورزان و زمینها میگفتند. یکی از آنها تعریف کرد: «پدرم هم کارگر دکترمصدق بود. کول میزد برای قناتها. کول میزدند که قنات ریزش نکند. زمستانها دکترمصدق دستور میداد که سر قناتها را ببندیم تا باران میآید خرابی نکند و پایین نرود. زمستان آب قنات را میبست. یخچال طبیعی داشتیم. تابستان خودشان مامور میگذاشتند. گرم بود سهم هرکسی یک تکه یخ میشد. نفری یک نصف قالب یخ به کشاورزهایی که سر زمینش کار میکردند میداد.» روزی یک بره سر میبریدند و غذا میدادند. شیرین سمیعی از آشپز روستایی او تعریف کرده است؛ آشپزی که حالا نگهبان خانه است. همین آشپز به «استفان کینزرر»، نویسنده کتاب «همه مردان شاه» گفته بود: «مصدق یک مالک معمولی نبود. او ملک خود را مانند یک بنگاه خیریه اداره میکرد. بیشتر آنچه را که تولید میکرد به کارگران بازمیگردانید.» کار تکروستا آشپزی برای ۵۰نوکر قلعه بود: «صبح بهصبح دستور غذا میگرفتیم و مرحوم آقا میگفت چی بپزیم. روزی یک گوسفند ۴۵کیلویی ذبح میکردند. سبزی تازه، بادمجان، کرفس و گوجه از همین باغ کناری قلعه میچیدیم و پخت میکردیم. بعدازظهر میآمدیم برای تهیه شام که اغلب عدسپلو، باقالیپلو و لوبیاپلو بود. برای نوکرها شام میپختیم که به تعداد عایلهشان میبردند خانه. برای هشتنفر غذا به داخل ساختمان قلعه میبردیم. خود آقای مصدق شام نمیخورد، کمی میچشید ببیند پخت ما خوب است یا نه.» پیرمردها میگفتند که آقا مالک همه این زمینها بود تا اصلاحات ارضی «تا قبل از اصلاحات ارضی چندینپارچه آبادی داشتند. اما زمانی که اصلاحات ارضی شد خودشان بهطور داوطلبانه زمینها را به کشاورزها دادند. اولین کسیکه زمینهایش را تقسیم کرد، مصدق بود. همان سال42 شروع شد. اربابها پولش را گرفتند.»پای حرفهای اهالی احمدآباد بنشینی، ساعتها حرف برای گفتن دارند. بیشتر از همه ابوالفتح تکروستا که دیگر نیست. بار دیگر به سمت در بسته قلعه احمدآباد میروم و صدای یکی از پیرمردها در گوشم میپیچد: «همینجا همیشه زندگی کردم و هیچجایی نرفتم. متولد1326 با شماره شناسنامه یکبچه احمدآباد دکترمحمد مصدق.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر