«
«از لنز دوربین، آب میچکید. وسط خندیدنها به پسربچه کوچکتر گفتم: شما دوست هستید با هم؟ گفت: نخیر... نه بله... این پسر داییام است و بعد دوباره خندیدند. گفتم: تو اسمت چیه؟ گفت: پرویز و خواهر دختربچه خندید و گفت: دروغ میگه خاله. گفتم: خودت اسمت چیه؟ گفت: ناتاشا و بعد دوباره همه خندیدند. به خواهرش اشاره کردم و خواستم اسمش را بپرسم که با برگشتن من به خواهرش اشاره کرد تا پشت ماشین قایم شود.»
آساره کیانی: اول نشسته بود کنار جدولی که باغچه را محصور کرده بود. من را که دید سمتم آمد، انگار همدیگر را میشناختیم؛ مثل دو دوست قدیمی که بعد از چند سال همدیگر را دیده باشند.
هنوز چند قدمی مانده بود که به هم برسیم که صدایی نگهش داشت؛ چشمانش که پیش از این پُر بود از آشنایی، ترسی ناشناخته به خود گرفت؛ عقب، عقب رفت؛ فرار کن، دوربین داره... پسربچهای مو بور که همکارش بود، دنبالش میدوید و داد میزد. دختری لاغر اندام، هم سن پسربچه، کمی بلند قدتر از او در حالی که اخمهایش ر ا در هم کرده بود سمتم دوید و گفت: خاله از خواهرم عکس نگیر. زیبا، اسرار آمیز، عجیب، ماورایی؛ نمیدانم اما دختر کوچکی که هم غریبه بود هم آشنا دیگر سمت من نیامد.
پسر مو بور هم آمد. مدام سوال پیچم میکرد. گفتم: اسمت چیه؟ صدایش را صاف کرد و گفت: خانم اسم من ذاکر است. گفتم: چند سالته ذاکر؟ گفت: ده. پسربچه دیگری هم که جثهای کوچکتر و تو پُرتر از ذاکر داشت، با خواهر دختربچه و ذاکر آمده بود. پسر بچه کوچکتر خندهای ناشیانه و کوتاه کرد. گفتم: مدرسه میری؟ ذاکر گفت: آره. پسربچه کوچکتر گفت: چاکریم. گفتم: کلاس چندمی؟ گفت: سوم. گفتم: کجایی هستی؟ پسر کوچکتر گفت: غلامشاهی و ذاکر گفت: افغانی. پرسیدم پدر ومادرش اینجا هستند؟ به حالت رسمی قبل برگشت و گفت: بله قربان. گفتم: کجا زندگی میکنید؟ اینجا؟ گفت: بله و پسر کوچکتر گفت: نه بابا خونه غلامشاه... و بعد هر دو زدند زیر خنده یعنی هر سه؛ خواهر دختربچه هم بود. گفتم: پدر و مادرت هم کار میکنند؟ ژست گرفت و از ریکوردرم بلندگویی برای خودش ساخت و گفت: نخیر. گفتم: شما دوست هستید با هم؟ با همان ژست گفت: بله.
مرا دست گرفته بودند و من ادامه میدادم تا شاید در میان این بازیها که کم کم میرود تا رنگ و بوی کودکی خود را از دست بدهد؛ گستاخ شود، بیاحترامی کند، داد بزند و فحش بدهد چیزی بفهمم؛ حقیقتی از لا به لای کوکانههای گم شده؛ و درست همین لحظه بود که باران هم باریدن گرفت و تند و تندتر شد.
از لنز دوربین، آب میچکید. وسط خندیدنها به پسربچه کوچکتر گفتم: شما دوست هستید با هم؟ گفت: نخیر... نه بله... این پسر داییام است و بعد دوباره خندیدند. گفتم: تو اسمت چیه؟ گفت: پرویز و خواهر دختربچه خندید و گفت: دروغ میگه خاله. گفتم: خودت اسمت چیه؟ گفت: ناتاشا و بعد دوباره همه خندیدند. به خواهرش اشاره کردم و خواستم اسمش را بپرسم که با برگشتن من به خواهرش اشاره کرد تا پشت ماشین قایم شود.
آن قدر بچهها بلند حرف میزدند و شیطنت میکردند و توی سر و کول هم میزدند که به سرفه افتاده بودند. دختربچه که پشت ماشینها قایم شد دیگر پیدا نشد. گفتم: خواهرت نیست. گفت: خاله سرِ کاره، کار نکرده از صبح. الان اومده. گفت که باید پول دربیاورند که پای خواهرشان را خوب کنند، ببرندش دکتر و بعد دست گذاشت روی پایش و گفت از اینجا تا اینجا. خواهرش بزرگتر بود، میگفت خیلی بزرگتر. یک هو ذاکر پرید وسط حرفمان و داد زد: غلام شاه غلام شاه غلام شاه...
گفته بود ناتاشا. من هم گفتم ناتاشا تا لحظهای که آنجا بودم. میگفت کلاس سوم است. گفتم ناتاشا جان شناسنامه داری و جواب داد نه. میگفت از این انجمنهایی میرود که برای کودکان کار هستند. گفتم: «ماه روزه» را میشناسی آنجا درس میخواند؟ با لهجهای که به دل مینشست گفت: نه و بعد پسر مو بور گفت: مگه دوازده تا چهار نمیرن؟ و او که میگفت اسمش پرویز است گفت: خواهر من دروازه غار نمیره، یه جاس لب خطه.
به ناتاشا گفتم: پدر و مادرت هم اینجا هستند؟ داشت جواب میداد که ذاکر انگشتهای دستش را به هم نزدیک کرد و گفت: باباش این جوریه... و پرویز زد زیر خنده. ناتاشا اول متوجه نشد بعد که بچهها خندیدند، گفت چی میگه؟ کمی مکث کرد، ناراحت هم شد اما طولی نکشید تا باز لبخند بزند و بچهها دوباره شروع کردند به خنده و هلهله.
ذاکر که دیگر نمیتوانست تحمل کند، ریکوردر را از دستم گرفت و گفت خاله این آتاریه؟ و بعد خندید. بعد سیخ روبروی من ایستاد در حالی که سینهاش را جلو داده بود و سرش را کمی عقب گرفته بود، گفت: بپرس این دفعه راستش رو میگم. گفتم: باشه، اسمت چیه؟ گفت: اقبال، ناتاشا، پرویز و دوباره خنده...
گفتم: شبها که تاریک میشه چه جوری میرید خونه؟ پرویز گفت: خودمون میریم؛ با اتوبوس میریم راه آهن، از راه آهن هم شوش از شوش هم کوچه اوراقچیها و از اوراقچیها به تیردوقلو و از تیردو قلو هم به خواب... گفتم که من یک دوست داشتم اسمش سلیمان بود همان طرفهای آنها مینشیند و او گفت که سلیمان را میشناسد. گفتم لیلا هم همان طرفهای سلیمان کار میکرد و او با تعجب گفت: لیلا خواهر منه خاله. گفتم: بابای تو بود که بادبادک میفروخت و جواب داد: نه بابای من چیزه... کفاشه و بعد ذاکر خندید و گفت: آشغالها رو جمع میکنه. گفتم: بابای خودت چه کار میکنه؟ کمی فکر کرد و گفت: ماشینها رو درست میکنه بعد تندی گفت: من سواد دارم بگو تا این تابلو رو برات بخونم؟ گفتم: بخون. روبروی تابلو ایستاد و با صدای بلند داد زد: دفتر اسناد رسمی...
نرگس آمدی بچهها را ببری؟ نه خاله آمدم دستمال بفروشم و بعد به کیسه زردی که توی دستهایش بود اشاره کرد. زیر باران میلرزید. تنوانستم بغلش نکنم. پسری که میگفت اسمش پرویز است برادرِ کوچک نرگس و اسمش سمیر بود. بقیه فامیلهایشان. ناتاشا هم مرضیه بود.
گفتم: همه یک جا زندگی میکنید؟ گفت: نه اینها جدا هستند؛ این ها- به ذاکر اشاره کرد- تیر دوقلواند، این لب خط و ما کوچه اوراقچیها.
تا ده، یازده شب کار میکند. میپرسم کسی سراغتان میآید؟ میگوید خودمان با اتوبوس میرویم. هر کسی خودش کارش را کرد میرود خانه. گفتم: اتفاقی برایت نیافتاده؟ کسی توی راه خانه اذیتت کند یا چیزی شبیه این؟ هنوز نگفته بود نه که سمیر، برادر کوچکش گفت: چی خاله؟ خاله آبجی منو؟!!!
باران همین طور شدت میگرفت. مرضیه یک کیسه زباله سیاه روی سرش کشید و شکلک درآورد، لبهایش را جمع کرد و گفت: خاله من کلاه دارم؛ شیرین شده بود. نتوانستم جلو خودم را بگیرم و دو نفری بلند بلند توی خیابان خیس، وسط بوقهای ماشین و سرک کشیدن محتاطانه آدمها خندیدیم.
اسم اصلی ذاکر را نفهمیدم چه بود. مهم نیست. مهم شیطنتهای کودکانه است که دارند بد و زود بزرگ میشوند. مهم زیبایی هاییست که توی خیابان، زیر باران، و لا به لای چرخهای توی گل فرو رفته و آبهای کثیفی که ماشینها به تمام هیکلت میپاشند، دارند هدر میرود.
تنها کسی که هیچ حرف نزد همان دختر کوچک زیبایی بود که شبیه پریان کوچک غمگین شاعرانههای شهرم بود؛ پری کوچک غمگینی که لا به لای ماشینهای خیس خیابانهای ابری شهر گم شد...
ادامه دارد...
هنوز چند قدمی مانده بود که به هم برسیم که صدایی نگهش داشت؛ چشمانش که پیش از این پُر بود از آشنایی، ترسی ناشناخته به خود گرفت؛ عقب، عقب رفت؛ فرار کن، دوربین داره... پسربچهای مو بور که همکارش بود، دنبالش میدوید و داد میزد. دختری لاغر اندام، هم سن پسربچه، کمی بلند قدتر از او در حالی که اخمهایش ر ا در هم کرده بود سمتم دوید و گفت: خاله از خواهرم عکس نگیر. زیبا، اسرار آمیز، عجیب، ماورایی؛ نمیدانم اما دختر کوچکی که هم غریبه بود هم آشنا دیگر سمت من نیامد.
مرا دست گرفته بودند و من ادامه میدادم تا شاید در میان این بازیها که کم کم میرود تا رنگ و بوی کودکی خود را از دست بدهد؛ گستاخ شود، بیاحترامی کند، داد بزند و فحش بدهد چیزی بفهمم؛ حقیقتی از لا به لای کوکانههای گم شده؛ و درست همین لحظه بود که باران هم باریدن گرفت و تند و تندتر شد.
به ناتاشا گفتم: پدر و مادرت هم اینجا هستند؟ داشت جواب میداد که ذاکر انگشتهای دستش را به هم نزدیک کرد و گفت: باباش این جوریه... و پرویز زد زیر خنده. ناتاشا اول متوجه نشد بعد که بچهها خندیدند، گفت چی میگه؟ کمی مکث کرد، ناراحت هم شد اما طولی نکشید تا باز لبخند بزند و بچهها دوباره شروع کردند به خنده و هلهله.
گفتم: شبها که تاریک میشه چه جوری میرید خونه؟ پرویز گفت: خودمون میریم؛ با اتوبوس میریم راه آهن، از راه آهن هم شوش از شوش هم کوچه اوراقچیها و از اوراقچیها به تیردوقلو و از تیردو قلو هم به خواب... گفتم که من یک دوست داشتم اسمش سلیمان بود همان طرفهای آنها مینشیند و او گفت که سلیمان را میشناسد. گفتم لیلا هم همان طرفهای سلیمان کار میکرد و او با تعجب گفت: لیلا خواهر منه خاله. گفتم: بابای تو بود که بادبادک میفروخت و جواب داد: نه بابای من چیزه... کفاشه و بعد ذاکر خندید و گفت: آشغالها رو جمع میکنه. گفتم: بابای خودت چه کار میکنه؟ کمی فکر کرد و گفت: ماشینها رو درست میکنه بعد تندی گفت: من سواد دارم بگو تا این تابلو رو برات بخونم؟ گفتم: بخون. روبروی تابلو ایستاد و با صدای بلند داد زد: دفتر اسناد رسمی...
نرگس آمد. دختری دوازده ساله خودش میگوید دوازده و نیم. اما حکم مادر همه بچهها را داشت؛ مودب، زیبا، باوقار و مهربان. بسیار هم آرام. پدر و مادر نرگس اینجا هستند. پدرش شهرداری کار میکند و مادرش توی خانه است.
گفتم: همه یک جا زندگی میکنید؟ گفت: نه اینها جدا هستند؛ این ها- به ذاکر اشاره کرد- تیر دوقلواند، این لب خط و ما کوچه اوراقچیها.
تا ده، یازده شب کار میکند. میپرسم کسی سراغتان میآید؟ میگوید خودمان با اتوبوس میرویم. هر کسی خودش کارش را کرد میرود خانه. گفتم: اتفاقی برایت نیافتاده؟ کسی توی راه خانه اذیتت کند یا چیزی شبیه این؟ هنوز نگفته بود نه که سمیر، برادر کوچکش گفت: چی خاله؟ خاله آبجی منو؟!!!
اسم اصلی ذاکر را نفهمیدم چه بود. مهم نیست. مهم شیطنتهای کودکانه است که دارند بد و زود بزرگ میشوند. مهم زیبایی هاییست که توی خیابان، زیر باران، و لا به لای چرخهای توی گل فرو رفته و آبهای کثیفی که ماشینها به تمام هیکلت میپاشند، دارند هدر میرود.
تنها کسی که هیچ حرف نزد همان دختر کوچک زیبایی بود که شبیه پریان کوچک غمگین شاعرانههای شهرم بود؛ پری کوچک غمگینی که لا به لای ماشینهای خیس خیابانهای ابری شهر گم شد...
«میگوید دوازده سیزده سال است که در چهارراه کار میکنند، پیش از اینکه بچه دار شوند. حالا دخترهایش مدرسه هم میروند؛ یکی کلاس پنج است و آن یکی که رفت؛ چهار. اصرار دارد که از پسرش عکس بگیرم و بعد قربان صدقه پسرش میرود. »
یک؛تهران- تقاطع نواب، آزادی- خیابان
کودکانی که پسوند نامشان با کار همراه میشود، هیچ کدام به خواست خود خیابان را انتخاب نمیکنند. سوای آن عده که هنوز خیلی مانده تا به سن کار برسند و کار میکنند، کم نیستند نوزادهایی که آینده از آنها کودکان کار و خیابان اگر نگوییم، کودکانی با آینده نامعلوم خواهد ساخت. آینده ای که با مناسبات خاص و پیچیدگی های جامعه طبقاتی اش، شاید بگوید: کاش این کودک هم مثل پدرش بادبادک فروش میشد.
اگر توی خیابان های شهر ببینیشان و زود رد نشوی و لحظه ای بایستی و حتی کلمه ای با آنها حرف بزنی میفهمی که کار را وظیفه خود میدادند، عادت کرده اند که توی خیابان باشند و خود را با کودکان سواره و پیاده ای که هیچ شباهتی به آنها ندارند، مقایسه نکنند.
میبینمش. هر روز همین جاست. از کنارم میگذرد، لبخند میزند و میرود تا خودش را لابه لای ماشینها گم کند. میگویم عکس بگیرم باز میخندد. «حرف بزنیم»؟ جوابی نمیشنوم.
دختری که نمیخواست با من حرف حرف بزند تنها نیست. با مادر و خاله اش آمده اند. یک خواهر بزرگتر از خودش هم دارد و یک برادر کوچکتر؛ امیرعلی.
مادر خانواده میگوید دو دختر دارد یک پسر. میگوید: «گل فروش چهارراه هستم». از ساعت دو میآیند و تا تاریک شدن هوا میمانند. وقتی میپرسم کجا زندگی میکنید، میگوید: «سمت لب خط». میگویم لب خط کجاست؟ میگوید: «بین ارج و خراسون».
خاله بچهها که از مادرشان کوچکتر است وقتی میخواهم عکس بگیرم بلند میشود. مادرشان هم میگوید که صورتش توی عکسها نیافتد. شوهرش هم کار میکند. میگوید بادبادک میفروشد. میگویم راضی هستید؟ میگوید: «چه کار کنیم دو تا بچه مدرسه ای، یک نوزاد».
اینها میگویند اهل مشهد هستند. میگوید دوازده سیزده سال است که در چهارراه کار میکنند، پیش از اینکه بچه دار شوند. حالا دخترهایش مدرسه هم میروند: یکی کلاس پنج است و آن یکی که رفت؛ چهار. اصرار دارد که از پسرش عکس بگیرم و بعد قربان صدقه پسرش میرود.
میرود و دیگر دوربین هم هرچه قدر خودش را زوم میکند، نمیتواند پیدایش کند. گل های زرد و قرمز نوار پیچ شده که توی هوا، روی خطوط عابر پیاده و بین ماشینها راه میروند و گاه خودشان را از پنجره ماشینها عبور میدهند و التماس میکنند که ما را بخرید، توی حافظه ام مانده اند.
دو؛
تهران- گیشا- پل عابر
اسمش محمدرضاست. شانزده سال دارد. میگوید کلاس ششم است. مادرش در پمپ بنزینی که همان نزدیکی هاست مینشیند؛ خودش میگوید. شبها هم دو تایی توی پارک میخوابند.
تهران- گیشا- پل عابر
اسمش محمدرضاست. شانزده سال دارد. میگوید کلاس ششم است. مادرش در پمپ بنزینی که همان نزدیکی هاست مینشیند؛ خودش میگوید. شبها هم دو تایی توی پارک میخوابند.
از مشهد آمده اند. نمیداند از کی. میگوید پدر ندارد. میپرسم مدرسه میرود و میفهمم که کلاس ششم است. نمیدانم راست میگوید یا...
از محمدرضا برای عکس گرفتن اجازه میگیرم. اجازه میدهد و مثل باقی بچهها هیچ اصراری ندارد که فال بخرم. چیزی هم نمیپرسد. مژههایش را که سیاهند و بلند، روی همه سیاهی های شهر میبندد و آنها را سیاهتر میکند.
سه؛
تهران- ولیعصر، نرسیده به جمهوری- خیابان جمهوری
از دور میبینمشان؛ جمعیتی که نشسته اند پای بساطی که دو کودک برپا کرده اند؛ وسط دود و بوق ماشین و اتوبوسها و آدم هایی که مدام به یکدیگر تنه میزنند.
تهران- ولیعصر، نرسیده به جمهوری- خیابان جمهوری
از دور میبینمشان؛ جمعیتی که نشسته اند پای بساطی که دو کودک برپا کرده اند؛ وسط دود و بوق ماشین و اتوبوسها و آدم هایی که مدام به یکدیگر تنه میزنند.
دو برادرند؛ علی و محمد. علی دوازه سال دارد؛ همان که ایستاده؛ پسر زیبایی است، دندانهای سفید درشت دارد و چشم های براق. مدرسه نمیرود اما میگوید شش کلاس سواد دارد. همان نورآباد رفته. مادرش نورآباد مانده و او با برادر و پدرش به تهران آمدهاند تا کار کنند.
محمد یک سال از علی بزرگتر است. او حواسش تنها به کار است؛ ماهرانه و مردانه. میخواهد پولدار شود شاید هم دارد وظیفه اش را به عنوان برادر بزگتر انجام میدهد. اصلا با من حرف نزد.
علی ژست نمیگیرد تا من هستم راست ایستاده به دوربین نگاه میکند و میخندد میترسم مزاحم کارشان باشم. میپرسم توی این خیابان بچه های دیگری را هم میشناسد که کار کنند؟ میگوید؛ همه آدم بزرگند، توی این خیابان و خیابان های اطراف فقط ما بچه ایم و من خیالم راحت میشود وقتی میفهمم که میدانند هنوز بچه اند...
معلوم نیست از کی به تهران آمدهاند اما کاملا واضح است که لااقل در هشت، نه سال اخیر، سال به سال بیشتر شدهاند. حالا دیگر درهمه جای شهر دیده میشوند؛ از چهار راه پارک وی و تجریش گرفته تا شوش و دروازه غار و انبار گندم. اگر هویت فرد را با شناسنامه مشخص کنند، تعداد زیادی از این افراد هویت ندارند. باید از خودشان بپرسی تا بفهمی ایرانیاند یا افغانی یا برخی اوقات از بلوچهای پاکستان؛ کودکانی که وسط فروختن فال یا گل و دود اسپند و… یادشان میرود که باید گوشه چهارراه بیاستند تا چراغ سبز شود و خود را وسط خیابان نیاندازند؛ لحظهای فالها را کنار میگذارند و همان گوشه خیابان بازی میکنند؛ مشت و لگد به هم میاندازند، دنبال هم میدوند و گاهی که عصبی میشوند، مشتی حرفهای رکیک که شاید هنوز معنایشان را نفهمیدهاند نثار هم میکنند.
میگوید یک خواهر بزرگتر هم دارد؛ «اصلا نمیگذارم خواهرم سر کار بیاید چون زشت است، همه میگویند این دختر خراب است.» میگویم: چند سال است که اینجایید؟ نمیداند. میگوید ده ساله است اماکمتر نشان میدهد. مدرسه نمیرود. اما یک جا هست که بچهها میروند و اسمش را هم نمیداند. لیلا میگوید فقط جمعهها باز است برای همین چیزی یاد نگرفته.
اسمش آرش است. از آذربایجان آمده. نمیداند چند سالش است، نمیداند پدرش کجاست. یک خواهر دارد که او هم کار میکند. مادرش اما کار نمیکند.
لیلا بهتر میدانست که آرش کجا زندگی میکند یا مادر و خواهرش چه کار میکنند. میگفت همسایهاند. آن قدر خجالتی است که بخواهی جواب هر سوال را از لای لبخندهای پنهان و دستی که به سمت دهان میرفت پیدا کنی.
نیلوفر، میگوید فامیل لیلاست. دکمه قرمز ریکورد را میبیند. سنش را میپرسم. میگوید این چیه خاله؟ صدایش را برایش پخش میکنم. میگوید: چند خریدی؟ سنش را هم نمیداند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر