روایت دردهای من...قسمت بیست وسوم
رضا گوران
رضا گوران
روایت دردهای من...قسمت بیست وسوم
شرح مختصری ازجنب و جوش رزمندگان مریمی در "بند سین" آقای رجوی:
در سال 1379 که آقای رجوی بند "سین"یعنی «دکان»سرنگونی رژیم ملایان حاکم بر ایران را با ساز و دهل ابلاغ و برای چندمین و چند صدمین بار وعده سرنگونی؛ سرنگونی رژیم را در بوق و کرنا کرده بودند و در این جار و جنجال و تبلیغات کاذب "طبل توخالی" به صدا در آمده و رزمندگان بدبخت سرکوب و تحقیر شده و تحت ظلم هر روزه به وسیله ی «عملیات جاری و دیگ» که هیچ رمق و توانی ازشان نمانده بود را حسابی سرکار گذاشته و آنها هم در فضای بوجود آمده و آکنده ازهیاهو و تحریک و تشویق از بالا فکر می کردند که دارند واقعا مبارزه می کنند به جنب و جوشی در آمده بودند وهر روز تعدادی از رزمندگان مشغول رسیدگی به چند جیپ " واز " روسی اسقاطی که از ارتش درب و داغان عراق هدیه گرفته بودند می شدند و با کمک متخصصین تعمیر و نگهداری با رنج و زحمت فراوان قطعاتی زنگار گرفته از یکی دو تا جیپ " واز " اوراقی باز می کردند و به خورد دیگری می دادند که بعد از تعمیر و زنده شدن دوباره جیپ " واز " به حرکت در میآمد. گوهران بی بدیل ارتش مریمی با آن جیپ ها که به اصطلاح در منطقه مرزی عادی تلقی وگفته می شد برای ماموریت شناسائی و راه گشائی وعبور تیمهای عملیاتی به داخله عازم نوارمرزی بین ایران و عراق می شدند. رزمندگان باید شبانه خود را به میدانهای مین می رساندند ومین های ریز و درشت و..... را خنثی سازی کرده و با باز کردن راهی ازمیان موانع مختلف ماموریت خود را به نحو احسن انجام می دادند و هر رزمنده موظف بود بعد از برگشت به قرارگاه با نوشتن گزارش کاملی از ماموریت خود از ابتدای حرکت تا برگشت مو به مو به اطلاع مسئولین مربوطه می رساندند ودرمقابل در نشست تفتیش عقاید (عملیات جاری) ملات کافی برای سرکوب خودشان فراهم میکردند. بهر حال هر چه که می نوشتند یک بهانه ای از آن بیرون می آمد تا مورد حمله و هجوم و تف و ......واقع شوند.
البته همه این داستانها در اساس برای سر کار گذاشتن رزمندگان مریمی بود تا وقتشان پر شود و کسی به چیز دیگری فکر نکند والا در حد وفور و بی اندازه صدام حسین دلار طیب و طاهر و امکانات لجستیکی و.... از هر لحاظ و نظر در اختیاررهبرعقیدتی قرار داده بود.
در این راستا خودم شاهد بودم که چطوری رسول بدبخت از قرارگاه 9 هر جفت پاها تا رانهایش را از دست داد و کسی هم ککش نگزید و به اوهیچ اهمیتی هم نمی داد، بماند. درعملیات جاری هم هر روز"زیرتیغ" بود که تو چرا پاهایی که متعلق به برادر مسعود و خواهر مریم بوده را درمیدان جنگ و رزمگاه با دشمن ضد بشری جا گذاشتی؟!!! و وا دادی! و.... درنهایت در حمله آمریکا به عراق رسول بدبخت به خاطر نداشتن پا در قرارگاه انزلی جا ماند و کشته شد. از دست رجوی و باند تبهکار چند نفره اش راحت شد روحش قرین رحمت الهی باد.
به اصطلاح تیمهای عملیاتی (همانهایی که قبلا گفتم چه کسانی بودند) هم که در آن برهه از روزگار به داخل ایران اعزام می شدند با جرات می شود گفت عمده تیمها اعزامی یا به دام تورهای چیده شده متعدد وزارت اطلاعات و نیروهای امنیتی رژیم گرفتار می شدند و یا این که خودشان به "بهشت رجوی" بر نمی گشتند و تیم موفق هم چند خمپاره ی کور به خلق قهرمان شلیک می کردند و می گریختند و بدین سان آقای رجوی می خواست "بند سین" اعلام شده را محقق کند و به آن جامه عمل بپوشاند که "بند سین" هم همانند بندهای دیگرانقلاب ایدئولوژیک و کسر رهائی درگل وباتلاق فرو رفت . آنها میدانستند که تیم ها پشت سر هم دستگیر میشوند اما آنرا مخفی کرده واعلام نمیکردند تا تیمهای بیشتری را در چرخ گوشت رژیم بریزند.......
این گذشت و........ تازمانی مطلع شدیم مسعود و مریم و بیش از سیصد نفراز مسئولین گماشته های بزدل و سرسپرده گان به ولایت فقیه بالای سازمان چند ماه قبل از حمله ی آمریکا به عراق گریخته اند که کار از کار گذشته بود و دیگر نه از تاک نشانی بود و نه از تاک نشان. زمان دستگیری مریم رجوی و همراهانش در خرداد ماه 1382 توسط پلیس ضد تروریست فرانسه به جرم پولشوئی و.... باز همان مسئولین مکار و متقلب سرسپرده می گفتند: خواهر مریم در فرانسه!!! دستگیر شده فوری درخواست خودسوزی!! بنویسید. عجب دنیایی بود؟! برای یک فراری دروغگوی خائن که از صحنه مبارزه و رویا روئی با دشمن ملت گریخته و تا دیروزهم کاسه ی دشمن مردم ایران صدام حسین وامروز هم کاسه جان بولتون خونخوار جنگ طلب شده "باید" دستورات مافوق خود را انجام می دادیم و درخواست خود سوزی هم می نوشتیم. زهی، وقاحت را باش.
اعتراض شاپور به شرکت در عملیات نظامی:
دوهفته در گروه کریم قریشی بودم که به دستور خواهر مسئول اکثر اوقات را صرف نگاه و گوش کردن به نوارهای انقلاب و فلسفه ی "کسر رهائی" مهر تابان شد که واقعا کلافه وعصبی شده بودم. هر روز غروب بعد از شام باید به اتاق کار فرمانده یکان علی اکبر انباز(یوسف) می رفتم و با دیگر همرزمان در"عملیات جاری" شرکت می کردم که در یکان نزدیک به 12 نفر از رزمندگان قدیمی حضور داشتند که هرگز از یادم نخواهد رفت که رزمنده ای به نام "شاپور" اهل خوزستان و یا مسجد سلیمان از اعضای قدیمی که پا به سن گذاشته بود بارها در فاکتهای عملیات جاری می خواند: از عملیات رفتن واهمه دارم و تمایل ندارم درعملیات نظامی شرکت کنم چند بار گفت: اگر بروم می دانم کشته خواهم شد و یوسف که یکی کادرهای بالای سازمان بود در پایان نشستهای عملیات جاری او را رهنمائی می کرد و می گفت: بارها رهبری در باره ی مسئله ی «شهادت طلبی» بحث و فحص کرده و تک به تک رزمندگان سازمان از بحث شهادت طلبی "عبور" کرده اند و موضوعی حل شده است و...... ولی شاپور بدبخت بد جوری ترسیده بود مثل اینکه از دست غیب به او الهام شده بود که به این زودی درعملیات داخله کشته خواهد شد او شدیدا مخالف رفتن به علمیات بود. یکی دو ماه بعد عکس و مشخصات او را درتلویزیون و نشریه ی مجاهد دیدم که برای عملیات داخله به بصره اعزام شده بود که از آنجا وارد شهرهای جنوب ایران برای عملیات خمپاره زنی شود که درحین عبور از مرز آبی هورالعظیم و یا درشط و رودخانه کارون درکمین نیروهای رژیم گرفتار شده بود و همانجا تیر خورده وبا تجهیزات کامل به قعر آب فرو رفته بود. روحش شاد.
ملاقات با مژگان پارسائی:
مدت زمان کوتاهی از آمدنم به پادگان انزلی در قرارگاه 2 گذشته بود که فرمانده کریم قریشی مرا همراه خود به ستاد ارتش پیش مژگان پارسائی راهنمائی کرد. در آنجا بعد از مختصر احوال پرسی و اینکه نوارهای انقلاب مریم چه انگیزه و دست آوردی برایم داشته سوالاتی پرسیدند و من نیز خیلی مختصر و مورد نظر وبه دلخواه جواب دادم. مژگان پارسائی گفت: مسئولین بالا تحقیقاتی درباره کاراکتر تو انجام داداند به این نتیجه رسیده اند که از هر نظر انسان سالمی هستی و چشم ودلت هم پاک است به خاطرهمین خصوصیات سازمان تصمیم گرفته از تو در قرارگاه خواهران استفاد کند و درآنجا با خواهران کار و فعالیت کنی. زمانی که این صحبت ها را شنیدم از یک طرف شرم و خجالت به جانم افتاد وباعث شد کمی عرق کنم و از طرف دیگردردرونم غوغائی به پا شد که حسن محصل شکنجه گر و نادر رفعی نژاد ملعون هر آنچه دلشان خواسته و میلش کشیده بود بار من شکنجه شده کرده بودند و زیر بار آن همه زخم زبان و توهین و تهمت ناروا و ناحق به خودم و مادرم و خواهرانم و...... خم شده بودم و جان می کندم.
مژگان پارسائی پس از کلی تشویق وترغیب و هندوانه زیر بغل گذاشتن مرا مرخص کرد و گفت: منتظر بمان که یک تیم دو نفره برای اعزام به قرارگاه خواهران به زودی سراغت خواهند آمد و حیف شد که نتواستیم با هم ودرکنارهم فعالیتهای مبارزاتی را پیش ببریم در اینجا به افراد قوی و لایقی مثل تو نیاز داشتم ولی نشد هر چند همه ی قرارگاه های سازمان یکی است و زیر چتر رهبری برادر مسعود و خواهر مریم قرار داریم سعی می کنم بعد از مدتی دوباره درخواست برگشت دوباره به این قرارگاه را بکنیم. به خاطر تنظیم رابطه و محبتش تشکر و قدر دانی به عمل آوردم و با هم خداحافظی کردیم و ازستاد و دفتر کار ایشان خارج شدیم.
بعد از طی مسافتی به کریم قریشی گفتم اجازه بده کمال و علی را ببینم با روی باز و خنده مرا به طرف شرق ساختمان ستاد راهنمائی کرد که دیدم کمال و علی و چند رزمنده دیگر در حال علف چینی وچمن زنی و تمیز کردن پارک و حوض کنار ستاد هستد بعد از مختصر احوال پرسی هر آنچه مژگان پارسائی برایم گفته بود به اطلاع کمال و علی رساندم و همانجا به دوستان گفتم راستش من نمی توانم به کسی آسیبی برسانم کمال خندید و مرا در آغوش گرفت و گفت: علی بخش من می دانستم حلال زاده ای و انسان بد ذاتی نیستی و به کسی هم آزار نمی رسانی آن زمان که داغ کرده بودی با آن حرفها و پیشنهادهای کاذب فقط قصدم آرام کردن تو بود و از اینکه امروز این حرف ها را زدی خوشحالم و امیدوارم صد سال زنده باشی و خانواده و مادرت را هم خواهی دید باید صبر و حوصله به خرج بدهی و برد بار باشی من و علی هم به کسی آسیبی نمی رسانیم چرا که همه بدبخت هستند و به امید مبارزه با رژیم به اینها پیوسته اند ولی مسئولین بالا خائن هستند و دست ما هم به آنها نمی رسد پس هر زمان راهی پیدا شد فقط فرار می کنیم و توهم تا فرصت پیش آمد به هر جا دلت خواست فرار کن و مراقب خودت باش. درآنجا برای آخرین بارهمدیگر را در آغوش گرفتم و بوسیدم وچندین بار از علی عذر خواهی کردم که سرش را در زندان بد جوری شکسته بودم واز این بابت خود خوری داشتم. او هم بارها به خاطر دروغهای تفرقه افکنانه ی حسن محصل شکنجه گر که باعث شد ما به جان هم بیفتیم عذرخواهی کرد و فهمید که چه اشتباهی در رابطه با من مرتکب شده بود. ازهم خداحافظی کردیم بعد از آن ملاقات کوتاه هرگز دیگر آنها را تا به امروز ندیم ولی گاها به یادشون می افتم و دلم سخت براشون تنگ می شود.رجوی با اعمال ننگین و خائنانه اش چه انسانهای شریف و مبارزی را از ریل مبارزه خارج و به نابودی و نیستی کشاند.
مختصری از شرح حال جلال و خانواده اش:
قبل از آمدن کسی به دنبالم برای اعزام به قرارگاه خواهران مسئولین اطلاع دادند که با برادر جلال هم تیم می شوید و من نیز خوشحال، چون جلال اسم مستعارکمال بود. شهید جلال اهل گیلانغرب یکی از خویشاوندان کمال دوستم بود که در عملیات دروغ جاویدان درتنگه چهار زبرکشته شده بود. کمال نیز بنابر احترام و ارزشی که برای شهید جلال قائل بود در سازمان به یاد او اسم مستعار خود را جلال گذاشته بود. روز بعد یک لندکروز سفید رنگ با دو رزمنده سراغم آمدند و در آنجا دیدم "جلال - ص" است! و دیگری علی نامی از مسئولین قدیمی سازمان بود که هردو پسرش هم جزء ملیشیا های نوجوانی بودند که تازه از اروپا آنها را با نوجوانان دیگری به اشرف کشانده بودند و بارها آنها را در پذیرش با پدرشان دیده بودم. برای لحظاتی کل سیستمم به هم ریخت چرا که بیهود به کمال دل خوش کرده بودم و حالا می دیدم "جلال ص" است.
حالا مختصری از شرح حال جلال و خانواده اش. با والدین جلال در یک محله زندگی می کردیم که یک روز پدر جلال که اصغر نام دارد از من کمکی طلبید، من نیز مطابق همیشه نسبت به هم نوع خود با احساس وظیفه به کمک او شتافتم. پیرمرد بنده خدا یک مرتبه برگشت و گفت: نمی دانم جلال پسرم هنوز زنده است و یا نه؟ چیزی به روی خودم نیاوردم پرسیدم مگر پسرتون کجاست؟ گفت؟ مگر نمی دونید توی مجاهدین است؟! زمانی مجاهدین به ایران حمله کردند و شکست خوردند به عراق برگشتند او نوجوانی کم سن و سال بود با آنها رفت عراق ازآن زمان به بعد تا حالا از او خبر نداریم و مادرش هر روزخدا به او فکر می کند و برایش گریه می کند. جواب دادم من از این موضوع اطلاع نداشتم و پسرتون هم هر کجا هست خدا حفظش کند. مدتی بعد به اصغر خبر دادم که جلال پسرتون زنده و سر حال است نگران او نباشید کلی از من تشکر کردند وبعد گفت: این یکی پسرم هم بیکار است وهر روز ول می چرخد به دوستان و آشنایان سفارش کردم که کاری برایش پیدا کنند بعد از مدتی خبر رسید در کارخانه ای نزدیک به تهران کارهست و او را روانه کارخانه کردیم اینطوری شد که با خانواده جلال کمی دوست شدم.
در سال 1376 که در ابتدای بیراهه رفتن به دخمه ی اشرف کشانده و در ورودی بودم روزی اکبر آماهی گفت: درخواست بدهیم تا جلال پسر اصغر را ملاقات کنیم وبعد ازمدتی جلال به ورودی آمد و یکی دو ساعت با هم بودیم که اکثرصحبت هایش دررابطه با معجزات بیشمار! انقلاب مریم بود. رزمنده مسخ شده از خود چیزی برای گفتن نداشت، به اکبر گفتم این مخ منجمد از دست رفته است بیخودی درخواست ملاقات دادیم. که دراین حین و بین متوجه نشده بودم نیروهای اطلاعاتی سازمان همه چیز را تحت نظر و رصد می کنند. بنابراین برهمین اندیشه و موضوعات که ایده آل مطلوب وبه دلخواه مسئولین که در بالا تشریح کردم و قبلا بیان کرده بودم شده بود وآنها فکر کرده بودند ما می توانیم با هم کنار بیائیم و تیم عملیاتی با کارائی و توانمندی صد برابر رهبر عقیدتی خواهیم شد. بر اساس همین استدلال او را سراغ من فرستاده بودند که از همان ابتدا خوشم نیامد ونسبت به او و تضاد با صحبتهایش دافعه شدیدی داشتم که بجزء حماسه سرائی در باره ماجرای آن دو نفر وانقلاب کذائی چیزی دیگر درمخ این بشر وجود خارجی نداشت. البته حقم داشت چرا که از 13 و یا 14 سالگی تحت شستشوی مغزی بسیار شدیدی قرار گرفته بود. همانند ضبظ صوت و ربات فقط مسائل و موضوعات آن دو نفرکه هر روز به اوج کیفی و جدیدتری هم می رسید در گذشت زمان و گام به گام به او الغاء شده بود و درمخچه اش فرو کرده بودند و او هم چپ و راست آنها رابدون دریغ و بی مهابا بیان می کرد. مشکل شخصی با او نداشتم در مدت زمان کوتاهی که با هم بودیم واقعا عذاب می کشیدم و بجزاعصاب خورد کنی چیزی عایدم نگردید.
اعزام به قرارگاه خواهران در اشرف:
عصرآن روزهمراه علی و جلال با یک لندکروز سفید رنگ از قرارگاه انزلی به طرف قرارگاه اشرف حرکت کردیم به محض رسیدن به مقصد مرا به ساختمانی بردند که در سمت شرق بیمارستان اشرف و تقریبا چسپیده به آن واقع شده بود که محل آسایشگاه کارکنان بیمارستان، ماموران خرید و تعدادی دیگر از افرادی بود که یا در نانوایی ویا قسمت ترابری وپشتیبانی، تعمیر و نگهداری زرهی ها و کامیونهای سنگین قرارگاه خواهران در حال کار و فعالیت روزمره بودند که تعدادشان بالغ بر 20 رزمنده می شد، در آنجا به من گفته شده که از آن به بعد مسئول من احمد فلاحتگر است و در نبود اومسئول دیگری به نام احمد فلاحت کارهای مرا دنبال خواهد کرد البته مسئولیت آسایشگاه با هر دوی آنها بود که در واقع مسئولیت اصلی آنها خرید برای قرارگاه خواهران بود. احمد فلاحتگر درحمله آمریکاه به عراق در سال 1382 در سر سه راهی جلولا، خانقین، سعدیه در کامیون آیفا کشته شد در واقع شنیدم که کامیون ایفا دراثربرخورد انفجار راکت هواپیماهای آمریکائی و انگلیسی آتش گرفته بود و او درشعله های آتش سوخته بود که بعدا مسئولین سازمان مجاهدین با همان قاتلان و آدمکشان متجاوزگرهمکاروهم کاسه شدند وهنوزهم با افتخار کاسه لیسی آنها را می کنند.
ملاقات با فرمانده قرارگاه زنان رزمنده:
هوای عراق و بخصوص دشت و صحرای خشک و بی آب و علف کویری اشرف بسیار گرم و داغ وسوزنده بود. یکی دو روز در ابتدای پروسه درآسایشگاه آزاد بودم که عصرها کمی از حرارت و داغی هوا کاسته می شد به نرمش و دو می پرداختم تا اینکه یک روز صبح برادراحمد که مرد بسیارآرام ومتینی بود مرا به اتاق کار خود برد و در آنجا به کاک جعفر اهل مشهد که یکی از مسئولین بالای سازمان بود و با خواهران سر وکار داشت معرفی کرد و گفت: از این به بعد مسئولیت با کاک جعفر است وهرکاری دارید با ایشان حل و فصل کن. کاک جعفربعد از چاق سلامتی و خوش آمد گوئی ابتدا کلی از مردان مبارز و پهلونان کرمانشاهی تعریف و تمجید کرد وگفت: شنیدم مکانیک هستید و می توانید کلی از کامیونها و زرهی های قرارگاه خواهران را تعمیر کنید؟ جواب دادم بله همینطوری است که شما شنیده اید. بعد ادامه داد و گفت: برادر رضا سازمان طبق بررسیها و تحقیقاتی که در باره شما به عمل آورده شما یکی از مردان با شرف و از خانواده ای کرد اصیل وبا اصل و نصب هستید که چشم و دلت هم پاک است بر همین اساس روی شما حساب باز کرده وبه خاطر خصائص و شایستگی های که در شما دیده شده کاندید شده اید در قرارگاه خواهران به تیمهای عملیاتی کمک کنید و با هم به جنگ رژیم برویم. پس برای اینکه کسی متوجه اصل قضیه نشود باید برای رد گم کنی در قسمت تعمیر و نگهداری زرهی ها و کامیونهای سنگین با رزمندگان دیگر کار و فعالیت مکانیکی انجام بدهید که اصل قضیه آماده کردن و کمک به تیمهای عملیاتی خواهران برای عملیات داخله است لو نرود. دراولویت قرار دادن و کار اصلی عملیات داخله است که ما مدتها است روی این پروژه کار می کنیم و منتظر فردی لایق و شایسته و چشم و دل پاک مثل شما بودیم که بتواند در مرحله ی اول یک تیم از خواهران را به سلامت به تهران برساند و درتو این توانائی و شایستگی هست. باید سعی و کوشش کنیم با کمک هم یک تیم سه نفره از خواهران را آماده و به تهران برای عملیات اعزام کنیم .
باید ابتدا با خواهران آشنا شوید و منتظر دستورات از بالا باشیم قبل ازهر چیز اول باید برویم پیش فرمانده قرارگاه خواهران و با ایشان و دیگر خواهران آشنا شوید. بعد می رویم قسمت مرکزی تعمیر و نگهداری زرهی های خواهران و به مسئول آنجا معرفیت می کنم و از فردا همکاری با خواهران مسئول را شروع کن وهر زمان بیکار بودی به کارمکانیکی بپردازی.. سوار یک جیپ شدیم و مرا به قسمت ستاد خواهران برد و درآنجا به فرمانده قرارگاه خواهران که خانمی به نام فائزه حصاری بود معرفی کرد.(خواهر فائزه با آن خواهر حشمت که او هم فائزه حصاری است و درقسمت ورودی بود مرا بدبخت کرد دو شخص متفاوت و مجزا هستند) خواهر فائزه فرمانده قرارگاه خواهران خانم محترم ومتشخصی بود و بسیار با مهربانی وانسانیت برخورد می کرد، در مدت زمانی که با آنها بودم هیچگونه بدی ازاو ندیدم البته عموم آدمها خوب بودند اما آن سیستم همه را بدبخت کرده بود و بعضی را هم بدبخت تر. دراولین جلسه و نشست طرح و برنامه های مختلفی که برای تیمهای عملیاتی زنان رزمنده اعزام به داخل ایران داشتند مورد بحث و تبادل نظر کلی قرار گرفت و درنتیجه سه تا از زنان رزمنده که مسئولیت آن با افسانه شاهرخی بود به من معرفی کردند که با هم آشنا شدیم ومدتی گروهی روی موضوعات مختلف منطقه ای از جمله نقشه ی نوارمرزی ازمنطقه ی مرزی مین کاری شده ی زمان جنگ ایران وعراق نفت شهر و سومارتا قصر شیرین و جاده های شوسه واسفالته ی موصلاتی تا کوه ها، ارتفاعات، وادیها، دره ها، آبراه ها، محل گذر و عقب نشینی از رودخانه ها مناطق مربوطه تا کرمانشاه مورد برسی وتحقیق و تفحص قرار گرفت و بعد از یکی دو هفته با تلاش و گوشش خستگی ناپذیر به نحو احسن به پایان رسید.
هم تیم و تن واحد شدن با محمد رضا:
همراه سه زن رزمنده چندین روز با زحمت و تلاش فراوان نقشه خوانی و دیدن عکسهای هوائی به وسیله ی کامپیوتر راه عبور و عقب نشینی تیمهای عملیاتی زنان رزمنده به داخل ایران را طرح ریزی کردیم برای مواجه شدن با مشکل تردد در مسیر عبور با دقت و حساسیت بالائی راههای زاپاس هم با اطمینان و موفقیت صد در صد برای رفت و برگشت زنان رزمند در نظر گرفته شد و مهیا گردید. در آن روزگار که از صبح تا شب در ستاد قرارگاه با سه زن رزمنده مشغول طرح ریزی و برنامه نویسی بودم یک روز خسته و کوفته به آسایشگاه برگشتم که کاک جعفر یک رزمنده ی جدید به نام محمد رضا را به من معرفی کرد و گفت: از این به بعد محمد رضا همشهریت با تو هم تیم است و با هم تن واحد شوید. خوشحال از اینکه یک همشهری بی شیله پیله تن واحد من شد. محمد رضا اهل یکی از روستاهای ماهیدشت از ایل کلهر از توابع استان کرمانشاه بود. همیشه سر حال و بشاش و فقط می خندید، سواد نداشت و فاکت های عملیات جاری را به من می گفت و من تک به تک فاکتهای او را می نوشتم و باز خودم در عملیات جاری که توسط کاک جعفربرای ما دو نفر برگزار می کرد می خواندم. کتابی از ملا نصردین داشت که گاهی اوقات با خنده و شوخی می گفت: بابا اینها از مرحله پرت هستند بیا و چند لطیفه از ملانصردین را برایم بخوان تا کمی دلم باز شود اینها با این کارهاشون چطوری می خواهند آخوندها را سرنگون کنند؟ و قه قه می زد زیر خنده. محمد رضا در سال 79 با یک گروه 9 نفره به فرماندهی مسعود محمد خانی که قصد داشتند یک تیم عملیاتی 3 نفره ی رزمنده ی مرد برای عملیات خمپاره زنی به داخل بفرستند در دامنه ارتفاعات بان سیران و چم امام حسن گیلانغرب با نیروهای رژیم درگیر شدند و گفته شد همگی کشته شدند ولی این اخبار و اطلاعات هم مثل بقیه اخبارها و حرف های سازمان دروغ محض بود چرا که تعدادی از آنها مجروح و زنده ماندند در این وسط محمد رضا کشته و یا زنده است من اطلاع ندارم ولی این را می دانم او انسان آزاده ای بود.
پروسه کار درتعمیر گاه:
بعد از پایان طرح و برنامه ریزیهای نوشته شده با زنان مجاهد خلق درستاد آن ارتش برای اعزام تیم عملیاتی زنان انقلاب کرده به داخل ایران به من اجازه داه شد که در تعمیرگاه زرهی ها و کامیونهای سنگین مشغول به کارشوم. بنابراین بعد از بیدارباش و بعد از صرف صبحانه از بیمارستان قرارگاه اشرف که نبش ابتدای خیابان 400 وچسبیده به خیابان 100 واقع شده بود شروع به دو تا تعمیر گاه که در انتهای خیابان 400 قرار داشت می کردم وبعد از پایان کار درعصرها مجددا مسافت همین خیابان را باز با دو طی می کردم و حتی از انتهای خیابان 100 تا محلی به نام جایگاه و پارک اشرف می دوم و نرمش می کردم. بعد ازتقریبا یک ماه کلی آمادگی بدنی کسب کرده بودم هر روزبعد از شام عملیات جاری هم با تن واحدم محمد رضا و با مسئولیت کاک جعفر برگزار می شد. و در آن مدت یک مرتبه محمد رضا را به محل دیگری منتقل کردند. کاک جعفر به من ابلاغ کرد که سازماندهی به هم خورده و بهتر دانستیم با جلال – ص که در بالا توضیح مختصری در باره او داد شد و عادل– ع هم که کرد و اهل استان کرمانشاه بود باید تن واحد شوم و ...... درهنگام غروبها گاهی اوقات ما سه نفر با هم دو و نرمش می کردیم که آمادگی بدنی و جسمی خود رابالا برده و به بدنمان توانائی ببخشیم.
در اینجا بهتر است اشاره ی کوچکی داشته باشم درباره سازماندهی و یا هرجابجائی و دگرگونی و برنامه های متفاوت دیگر در سازمان مجاهدین و ارتش آزادیبخش. درآن سیستم توتالیتر و پوشالی هیچ چیزی ثبات واعتبار نداشت چرا که در سازمان یک حاکمیت بی قانونی که مبتنی بررابطه ی رهبرعقیدتی "سرور" و بنده و برده "رعیت" که با یک اشاره همه چیز دگرگون وقابل تغییرو جابجا شدن بود. پس من بدبخت و دیگر گوهران بی بدیل انقلاب کرده هر چند بار و مرتبه سازماندهی به هم می ریخت هم تیمی را می بردند و یکی دیگر را می آوردند و یا سازماندهی و جابجائی از قرارگاهی به قرارگاه دیگری داشته ایم گناه ما نبوده .
در تعمیر گاه بجزء تعمیرات و صافکاری ونقاشی مرا مسئول 5 نفر کارگرعرب هم کرده بودند که تحت نظر من آنها مشغول سرویس ونگهداری از کامیونهای سنگین بودند و طبق برنامه و زمانبندیهای مشخصی باید کامیونهای تریلرهر چند وقت یک بار چند کیلومتر دراشرف حرکت می دادند که زنگ نزنند و کل سیسم دیزلی روغن کاری و همیشه به روز و آماده به حرکت باشند. مسئولین مربوطه یک روز برای اولین بار به من کوپن دادند که از فروشگاهی که به خواهران تعلق داشت تنقلاتی برای خودم خریداری کنم من هم به اندازه کوپن بیسکویت و نقل و شیرینی و شکلات برداشتم همراه یک جفت پوتین دسته دوم به یکی از کار گران که گواهینامه پایه یک داشت و روی تریلرهای فوق سنگین کار می کرد دادم و گفتم این هدیه از طرف من به بچه هایت بده زیرا او برایم درد دل کرده بود که صاحب 9 سرعائله است و به خرج و هزینه زندگی روزمره ی آنها نمی رسد. کارگران عراقی پس از اتمام کارو در زمان خارج شدن از درب اصلی قرارگاه اشرف توسط دژبانان سازمان تفتیش و بازرسی بدنی شده بودند که کارگر بدبخت با هدایائی که از من تحویل گرفته بود دستگیر شده و اعتراف کرده بود که من تنقلات را به او هدیه داده ام مسئولین مرا فرا خواندند و مورد اسنتطاق قرار دادند که چرا همچنین کار خطرناکی مرتکب شده ام و با کارگران رابطه ی عرضی بر قرار کرده ام!! در این مورد ویژه در دو مرحله پاسخ خطایم را دادم. یک بار به مسئول تعمیرگاه و یک بار هم در عملیات جاری توضیحات مفصلی دادم و متوجه شدند رابطه ی من فقط بر اساس احساساتی شدن و از روی حس نوع دوستی بوده با کلی تخفیف که چون مجاهد انقلاب کرده و متشخص دربارگاه ملکوتی رهبری عقیدتی محسوب می شوم و...... با شرط و شروط اینکه مرتبه ی دیگر دست به چنین اعمال و حرکات مشابه وحشتناکی از نظر مسئولین نزنم دست از سر کچل من برداشته شد ولی این یک امتیاز منفی در درگاه مقدس همایونی رهبرعقیدتی محسوب می شد و برای همیشه در پرونده ام به ثبت تاریخی رسید و کارگربدبخت هم برای همیشه اخرج گردید.
گفتگو با کاک جعفر:
در آن برهه از روزگارکه سخت مشغول کار و فعالیت در تعمیرگاه بودم بعد از شام همراه کاک جعفر مهربان برای عملیات جاری به اتاق کارش رفتم او ابتدا از وضعیت کارم که راضی هستم و یا نه و یا درطول روز با چه مشکلات و موانعی مواجه می شوم و به چه صورت و چطور آنها را حل و فصل می کنم و یا در مورد تنظیم رابطه و کنتاک زدن با دیگر همرزمان سوالاتی می پرسید و در مقابل صاف و صادقانه هرآنچه مثبت و منفی پیش آمده بود بیان می کردم و بعد فاکتهای تولیدی! را می خواندم و تمام می شد. یک شب کمی درد دل از خودش کرد که رژیم جرم و جور و جنایت ملاها چطوری همسرش را در مشهد سلاخی کرده بودند و.........این موضوع هنوز که هنوز است مرا آزار میدهد که برای چی و چرا و که چه بشود؟؟؟ بی نهایت برای کاک جعفر ارزش و اعتبار قائل هستم چرا که انسان شریف و دوست داشتنی است. بعد از کلی مقدمه چینی گفت که تیم خواهران از هر نظر و لحاظ آماده ی اعزام به داخل هستند و حالا نوبت توست که دلاوری و رشادت خودت را نشان و به سازمان اثبات کنی مرد مبارزه هستی. درمقابل گفتم حالا مدتهاست هر روز دو و نرمش می کنم و کاملا آماده مبارزه با رژیم ظالم آخوندها هستم و از هر لحاظ روی من حساب کنید آن سه خواهر مجاهد مبارز همانند خواهران تنی خودم هستند و تا پای جان جلو دارشان خواهم بود و قول می دهم در این راه یا کشته می شوم و یا صحیح و سالم آنها را تا کرمانشاه با تجهیزات و سلاح هاشون می رسانم. آدمی هستم یا کاری را شروع نمی کنم و یا اگر شروع کنم تا پایان آن هر چه که باشد و به هر قیمت پیش می روم. کاک جعفر مهربان خوشحال شد. از چهره و روی ماهش تشخیص دادم که بشاش و همانند گل شکفته شد فهمید و حس کرد از صمیم قلب و صادقانه با او گفتگو و حرفهایم را بیان می کنم. سر آخر به او گفتم من اگر مبارزه واقعی با رژیم باشد تا آخرش هستم و اصلا با این ذهنیت به اینجا آمده ام.
رو به رو شدن با یک طرح بیهوده:
درفصل پائیز 79 تیم عملیاتی سه نفره ی خواهران بعد از پشت سر گذاردن آموزش های مختلف از جمله شستشوی مغزی و کنترل ذهن، انقلاب کردن و طلاق اجباری دادن "نرینه وحشی" در ذهن و ضمیر حتی درخواب و خیال خویش وسفت سخت به زور درحریم رهبری قرارگرفتن وعبور از شهادت طلبی و کسر رهائی و کوره گدازان انقلاب ایدئولوژیک وبا چسبیدن به انقلاب مریم و آموزش خمپاره زدن به خلق قهرمان!!؟؟؟؟ آماده حرکت به طرف ایران بودیم. که یک شب کاک جعفر گفت: آقا رضا باران زیادی باریده و رودخانه ها طغیان کرده بخصوص رودخانه الوند، آبها بالا آمده به نظر تو چه باید کرد؟ (رود خانه الوند در غرب استان کرمانشاه و از رشته کوه های سربه فلک کشیده دالاهو "ریجاب" سر چشمه گرفته و از مرکز شهر سرپل ذهاب گذشته واز میانه قصر شیرین جاریست که در نهایت به شهر خانقین عراق و سپس سیروان ویا دیالی می رسد) توضیح مفصلی دررابطه با طغیان رودخانه خروشان الوند در زمستانها دادم و پیشنهاد کردم که چند روز صبر کنیم که کمی هوا بهتر شود و آبها فروکش کند که گفت: باید این موضوع را با مسئولین بالا در میان بگذارم که ببینیم چه دستوری می دهند، چند روز بعد مرا فرا خواند و گفت : بچه های شناسائی خبر داده اند آب رودخانه الوند فروکش کرده ولی باز آب بالا است چرا که زمستان شروع شده و بالا آمدن آبها تا بهار سال آینده ادامه خواهد داشت نباید پشت این مشکلات بمانیم و باید پیش رفت از طرف مسئولین بالا طرح جدیدی ارائه داده اند که با تو در میان بگذارم و آن را به مرحله ی اجراء بگذاریم لحظه ای که طرح ارائه شده از طرف رهبرعقیدتی بیان شد مانده بودم که چه بگویم!!! هم خنده دار بود و هم تاسف بار. باور کنید نمی دانستم باید با آن طرح اسلامی که پدیده ی جدید اختراع انقلاب مریم بود چه کار کنم و چه گلی برسر کچلم می گرفتم دستوری بود که باید بدون چون و چرا اجراء می شد!
شنبه 26 مهر 1393/ 18 اکتبر 2014
علی بخش آفریدنده (رضا گوران)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر