نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۳ شهریور ۲۱, جمعه

چه گرد و خاکی شد در دادسرای داخلِ اوین!


چه گرد و خاکی شد در دادسرای داخلِ اوین!


کمی بعد جناب دکتر حسین رفیعی از فعالان ملی مذهبی را دیدم که آمد و در کنارم نشست. این استاد بازنشسته ی دانشگاه تهران چه با سوز از فرصت های هدر شده در این سالهای اسلامی گفت. و گفت: چندی پیش ده نفر – نُه نفر مرد و یکی خانم – سرزده و ناگهانی به منزل ما هجوم آوردند و کلی از اموال من و همسر و دخترم را برداشتند و بردند. و گفت او را برای تفهیم اتهام فراخوانده اند و پانصد میلیون تومان وثیقه برایش تعیین کرده اند. همسرش با ناراحتی قلبی ای که دارد با شتاب رفته بود تا این وثیقه را جور کند.
یک: من در نامه ی چهاردهمِ خود به رهبری، خودم را و ایشان را به دوردست های “مرگ” برده ام. نامه ی چهاردهم، یکی از مشفقانه ترین و خوش فُرم ترین نوشته های من است به رهبرِ تام الاختیاری که دأبِ مسلمانی دارد و هیچ تنابنده ای در ایران به گرد پای او نمی رسد. در این نامه من کودکان محروم و ژنده پوشی را در دویست سال بعدِ ایران به وی نشان داده ام که در محله ای فقیر نشین، با دو تا توپ دارند فوتبال بازی می کنند. در اواخرِ نامه، جلوتر که می رویم، معلوم می شود آن دو تا توپ، یکی کله ی محمد نوری زاد است و دیگری کله ی سید علی خامنه ای.
در پایان همین نامه، شش صندلی را به آقای خامنه ای نشان داده ام. سه تا دریک سوی و سه تا در دیگر سوی. بر دو صندلیِ یک سو صدام نشسته است و معمر قذافی، و بر دو صندلیِ دیگر سو، گاندی نشسته است و نلسون ماندلا. پس یک صندلی در هر سو خالی است. در آن نامه، منِ نویسنده به جنابِ رهبر می گویم: انتخاب کن. بر کدام صندلی می نشینی؟ در کنار ماندلا و گاندی، یا در کنار هیولاهای ملموسِ این دوران؟ اکنون اما با اشاره به کسالتِ اخیرِ رهبر می گویم: ما معمولاً چه بشود که آرزوی مرگِ کسی را بکنیم. از همین روی، از بیماری و آشفتگیِ جسمیِ جناب رهبر خشنود نیستیم. بل برای ایشان سلامتی نیز آرزو می کنیم. و البته: فهمِ این که این کشور ارث پدری هیچیک از ما نیست تا دار و ندارش را بذل و بخشش کنیم به هرکس و هرکجا. و این که به گلوی مردم نباید چنگ برد و گفت: به مقداری که من می گویم نفس بکش!
دو: ظاهراً درخششِ چشمگیرِ فیلم ” قصه ها ” در جشنواره ی فیلمِ ونیز، بجای این که شادمانی مسئولان فرهنگی را فراهم آورد، به بغض و خشم و حسادتِ آنان مدد رسانده است. من بعد از آنکه این فیلم را در یک محفلِ چند نفره دیدم، همانجا به بانو رخشان بنی اعتماد تبریک گفتم. و به وی گفتم: از این که بجای خیلی ها که نمی فهمند، می فهمید از شما تشکر می کنم. در نوشته ای نیز به جناب رهبر پیشنهاد کردم لباس احرام بپوشد و به تماشای این فیلم بنشیند و بداند در گوشه گوشه ی این کشور مُلا زده چه می گذرد. بعد از درخشش این فیلم در جشنواره ی فیلم ونیز، جناب وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی که سخت از جانب بیت رهبری و آیت الله های قم و نمایندگان دست و پا گیرِ اینان در فشار است، این فیلم را به سیاه نمایی متهم کرده و گفته که چرا اساساً باید این فیلم ساخته می شده است؟ می گویم: سیاه نمایی در جایی معنا پیدا می کند که روشنایی در آنجا افزون تر باشد. نه این که به هرکجا که دست می نهی از همانجا مفسده بر جوشد و قل قل کند.
سه: ساعت ده صبح دیروز – دوشنبه – از شیب زندان اوین بالا رفتم و تن پوش سپیدم را بر تن کردم و پرچم به دوش شروع کردم به قدم زدن. سربازانِ دمِ در که تابِ تحمل این هیبت را نداشتند، شورش کردند که: برو پایین و اینجا نایست! به زمینِ زیرِ پا اشاره کردم و گفتمشان: من همینجا هستم. و حتی گفتم: اگر حضور من اینجا برای شما سنگین است، افسرنگهبان تان را خبر کنید. استحکامِ سخنِ من به سربازان فهماند که این بید به بادشان نمی لرزد. اتومبیل های جور به جور می آمدند و پشتِ درِ بزرگ توقف می کردند و بعد از هماهنگی به داخل می رفتند. اتومبیل هایی نیز از داخل زندان اوین بیرون می آمدند. متهمانی را دیدم که دستبند به دست، با سربازانی مراقب، به داخل می رفتند. جماعتی از خانواده های زندانیان نیز در سایه ی کناره ی پل، به انتظار نشسته بودند.
چهار: یک مرد زندانی، باغچه ی جلوی زندان را بیل می زد و احتمالاً به ماهها و سالهای باقی مانده ی زندانش فرو شده بود. یک زندانی نیز جارو به دست، همان حوالی را جارو می کرد و خیره شده بود به نوشته ها و عکس های لباس من. عکس های تن پوشِ من، عماد بهاور بود در جلو، و شیخ مصطفی پور محمدی در پشت. که در زیر عکس ها، عماد بهاور را بی گناه دانسته بودم و شیخ مصطفی پورمحمدی را داعشی. مرد جارویی به یک اشاره ی پرسشِ من کپسولی از سخنانِ هزار باره اش را واگشود. این که: بی گناه است و بخاطر سی میلیون بدهی سه سال است اینجاست. اهل سلماس شبستر بود. لهجه ی ترکی اش نیز این را تأیید می کرد.
پنج: یکی از مدیرانِ ارشد دادسرا که هم سن و سال خودم است با اتومبیل سمند سفیدش آمد که به داخل برود. این مدیرِ ارشد مرا می شناخت. در زندان که بودم، دمِ گوشم زمزمه کرده بود: جای تو اینجا نیست نوری زاد. تو بچه ی جنگ و جبهه ای و ما تو را همردیف شهید آوینی می دانیم. حیفِ تو نیست که خودت را قاطی این جماعت فتنه کرده ای؟ چند ماه پیش نیز که مأموران اطلاعات زدند و خونینم کردند، دردادسرای اوین، همین مدیر ارشد، با نگاه به صورتِ خاکی و خونینم پوزخندی زد و بی آنکه سخنی بگوید عبور کرد و رفت. اکنون اما از مواجهه با من گریز می کرد. خودش را به ندیدن زد. رفتم جلو و سلامش گفتم و حالش را پرسیدم. می خواستم بداند که من از امروز اینجایم و هستم تا به خواسته هایم برسم. یکی از سربازان مرا به دور شدن فرا خواند. شاید از این روی که سربازانِ دمِ در به مشکل بر نخورند، کنار رفتم تا مدیرِ ارشد به داخل برود.
شش: چهره های ترو تمیز و گاه زمختِ اطلاعاتی ها و سپاهی ها را می دیدم که سوار بر اتومبیل هایشان به داخل می رفتند. شاید هرکدامشان به بازجوییِ دختری و پسری و مردی و زنی می رفتند تا از کیسه ی فحش ها و تهدیدها و دروغ ها و تجربه های کم و زیادشان الفاظی بر آورند و پرونده هایی بسازند برای قاضیانِ مطیع و گوش بفرمان و ذلیل دستگاه قضایی. به این فکر کردم که من در جلوی درِ اصلی زندان اوین، خیلی ها را خواهم دید. شاید یک روز، اژه ای را ببنیم و او در لباس من عکس خود را ببیند در هیبتِ داعشی و من به او بگویم چرا فاضل خدادا بدبخت و بی کس را کشتی و برادر رفیق دوست را وارهاندی؟ یا یک روز جناب رییسی را ببینم و او با تماشای عکس خود بر تن پوشم، تنش به لرزه در آید و یک فکرهایی به کله اش بزند برای درهم پیچیدنِ طومارِ من. و یا سپاهیان واطلاعاتی ها و زندانیان سیاسی و خانواده های آنان را.
هفت: یک بانوی پنجاه ساله دستش را سایه بان پیشانی اش کرده بود و به من خیره مانده بود. جلو رفتم. گفت: آفتاب شما را اذیت می کند. گفتم: اذیت واقعی در داخلِ این زندان است. دامادش زندانی بود. برای چه؟ برای چند پیامک تلفنی. دامادش زندانی سیاسی بود. بانوی دیگری که با تلفن صحبت می کرد به سمت من آمد و با شادمانی به فردی که در آن سوی خط بود گفت: آقای نوری زاد هم اینجاست. و من، به آن فردی که در آن سوی خط بود سلام رساندم. بی آنکه بشناسمش.
هشت: محل قدم زدن من بر قله ی ورودیِ زندان اوین است. جوری که از دور پیدایم. یعنی شما اگر با اتومبیل تان از دور و از زیرِ پل عبور کنید مرا بر قله ی مقابل می بینید پرچم به دوش و سپید پوش. درِ بزرگ و سنگینِ زندان اوین، روی ریل حرکت می کند. با هر هماهنگی، نرم نرم کنار می رود تا اتومبیلی داخل یا خارج شود. این درِ بزرگ و سنگین، دریچه ای دارد بقدرِ دو کف دست. سربازان یک به یک می آمدند و دریچه را کنار می زدند و به رفت و آمد من نگاه می کردند و لابد تلاش می کردند نوشته ها را بخوانند و بدانند دوست کیست و داعشی کدام است. یک سرباز آمد و با خنده ای معنا دار به عکس عماد بهاور نگاه کرد. عماد را نمی شناخت. اما وقتی چرخیدم به پشت، پور محمدی را شناخت و زیر لب گفت: این وزیرِ دادگستریه که!
نه: مردِ جارویی را دیدم که در ردیفِ مردم و در سایه ی کناره ی پل نشسته است و جارویش را پرچم کرده و به دیواره ی پل تکیه داده است و خیره مانده به رفت و آمد من. سربازان گروه گروه از مینی بوس ها و وَن ها پیاده می شدند و کیسه به دوش به داخل می رفتند. عجبا که لباس همه شان نو بود. نویِ نو. به یکی شان گفتم: خوب به شما لباس نو داده اند ها؟ که گفت: بله، اموال شما را نمی دهند در عوض لباس ما را نو می کنند. دانستم او نوشته های تن پوشم را خوانده و با همان یک سخن، همدلی اش را به رخ کشیده است.
ده: می توانستم تجسم کنم در داخل زندان، در نگهبانی، در اتاق افسر نگهبان، در بندهای ۲۰۹ و ۳۵۰ اطلاعات، در بند دو الفِ سپاه، در دادسرای داخل اوین چه خبر است. حضور یک نفر با تن پوش سفید و پرچم سرخ آنهم جلوی زندان اوین، نه چیزی است که از نظرها و حساسیت ها دور بماند. یک افسر ارشد را دیدم که از دری دیگر به بهانه ای بیرون آمد و مرا وراندازی کرد و به داخل رفت.
یازده: یک اتومبیل به داخل می رفت. هم راننده و هم فردی که در کنار نشسته بود، بستنی می خوردند. فرد کناری چوب بستنی اش را بیرون انداخت و دست به دهانش کشید. رفتم و چوب بستنی را برداشتم و به دستش دادم و گفتم: زحمت بکشید این را داخل سطل زباله بیندازید. مرد که پنجاه شصت سالی از عمرش گذشته بود، تشکر کرد و چوب را گرفت. یک اتومبیل پژو ۴۰۵ با دو نفر سرنشین از در بیرون آمد و رفت و دور زد و مستقیم رو به من جهت گرفت. تردیدی نداشتم که یا اطلاعاتی اند یا سپاهی. آمده بودند به چشم خود ببینند و حضور و هیبت مرا گزارش کنند. من چه باید می کردم؟ جلو رفتم. باورشان نمی شد. شیشه هایشان بالا بود. زدم به شیشه ی مرد کناری. شیشه را پایین داد. سلام گفتم و گفتم: به برادران سپاهی خبر بدهید که من برای پس گرفتن اموالم به اینجا آمده ام. هستم تا ریز به ریز اموالم را پس بگیرم. و گفتم: به برادران خبر بدهید اگر اموال مرا پس ندهند، من اینجا را به یکی از داغ ترین مکان های خبری کشور تبدیل می کنم.
دوازده : یک مرد شیک پوشِ ریش مرتب با پنجاه سالی سن آمد و به عکس عماد اشاره کرد و پرسید: عماد را می شناسید مگر؟ گفتم: یک چند وقتی با وی هم بند بوده ام و به سلامت و بی گناهی اش ایمان دارم. گفت: من هم مدتی با وی در ۳۵۰ هم بند بودم. از مردِ ریش مرتب پرسیدم: شما هم زندانی سیاسی هستید؟ گفت: بله. جرمتان؟ جاسوسی. برای کجا؟ برای موساد و صهیونیست ها. حالا جاسوس بوده اید یا نه؟ پوزخندی زد و گفت: حتی یک در صد. و گفت: من به یهود و یهودی ها احترام می گذارم اما به صهیونیست ها نه. اسمش؟ علیرضا اوسیوند. او را به بند مالی ها انتقال داده بودند و اکنون از مرخصی باز می گشت و به زندان می رفت.
سیزده: سربازی با خوشحالی آمد و دستم را گرفت و گفت: برویم. کجا؟ دفتر سرپرستی. چه بهتر از این؟ با همان تن پوش سفید و پرچم سرخ، رفتیم داخل و از پله ها بالا رفتیم. مرا در راهروی داد سرا بر یک صندلی نشاند و خودش رفت و ناپیدا شد. راهرو از جمعیت پر بود. زندانیان را در لباس آبی راه راه با دست بند و پا بند می آوردند و پشت در شعبه ها می نشاندند و یک به یک اسمشان را صدا می زدند و به اتاقی می بردندشان. همه ی حاضران به سرو وضع من چشم دوخته بودند و من به عکس عماد بهاور که گویا بر دامان من نشسته بود. دستی به صورتِ چون ماهش کشیدم و نوازشش کردم و گفتم: عزیزم، چه خوب که پاک و بی گناه و فهیم و دوست داشتنی هستی. و گفتم: خیلی از این بازجوهای هتاک، آرزو دارند رطوبتی از فهم و ادب تو را می داشتند. و گفتم: تو را به این دلیل به زندان انداخته اند که از فهم و ادب تو در رنج اند.
چهارده: کمی بعد جناب دکتر حسین رفیعی از فعالان ملی مذهبی را دیدم که آمد و در کنارم نشست. این استاد بازنشسته ی دانشگاه تهران چه با سوز از فرصت های هدر شده در این سالهای اسلامی گفت. و گفت: چندی پیش ده نفر – نُه نفر مرد و یکی خانم – سرزده و ناگهانی به منزل ما هجوم آوردند و کلی از اموال من و همسر و دخترم را برداشتند و بردند. و گفت او را برای تفهیم اتهام فراخوانده اند و پانصد میلیون تومان وثیقه برایش تعیین کرده اند. همسرش با ناراحتی قلبی ای که دارد با شتاب رفته بود تا این وثیقه را جور کند.
پانزده: یک دیوار شیشه ای، اتاق سرپرستی را از راهرو جدا می کند. در آن سوی این دیوار شیشه ای، اتاق منشی هاست. و دری که به اتاق بزرگِ سرپرست راه می بَرَد. من از این دیوار شیشه ای چند باری رد شده و دراتاق سرپرستی چند باری با آقای ” تورک ” که هم قاضی است و هم سرپرست دادسرا صحبت کرده بودم. زمان گذشت و من در کنار جناب رفیعی نشسته بودم و از محضرِ این مرد فهیم و سلیم و نیک نگر بهره می بردم. احتمال دادم مثل دفعات پیش که اطلاعاتی ها مرا می آوردند و شب رهایم می کردند، این بار نیز مرا به داخل آورده اند تا جلوی در نباشم و شب رهایم کنند.
با اجازه از استاد رفیعی، برخاستم و به سمت دیوار شیشه ای رفتم. سربازی که دم درِ دیوار شیشه ای نشسته بود، مرا از ورود به دفتر سرپرستی باز داشت. بی توجه به هشدار او، داخل شدم و پیچیدم به سمت دفترِ منشی های سرپرست که یکی پنجاه ساله بود و قد کوتاه و تیره پوست، و یکی سی و پنج ساله و قد بلند و سفید روی. هردو را پیش از این دیده بودم چند باری. به هر دو سلام گفتم و گفتم: مرا برای چه به اینجا فرا خوانده اید؟ منشی جوان گفت: حاج آقا زنگ زدند که آقای نوری زاد داخل بیایند تا من بیایم. گفتم: شاید حاج آقا دوساعت دیگر هم نیامدند. و با کمی تندی گفتم: من با اجازه می روم سرِ کارم تا حاج آقای شما بیایند. رفتم به سمت درِ خروجیِ اتاق منشی ها که منشی پنجاه ساله در آمد: من از شما خواهش می کنم یک ربع تحمل کنید حاج آقا در راهند الان می آیند. قبول کردم و رفتم و نشستم در کنار استاد رفیعی و درس ها آموختم از سلامتِ وی که یک گِرم از این سلامت را در کل بساط داعشیان اسلامی نمی توان یافت.
شانزده: یک ربع بعد مرا به اسم صدا زدند. از دیوار شیشه ای گذشتم. منشیِ پنجاه ساله آمد به استقبالم و گفت: می شود خواهش کنم این را در آورید؟ و به تن پوشم اشاره کرد. در آوردم و تا کردم. جوری که عکس ها در میان بود و دیده نمی شد. کمی بعد منشیِ جوان آمد و گفت: می شود این پارچه را بدهید به من؟ برای چه؟ حاج آقا می خواهند ببینندش. دادم به دستش و او رفت داخلِ اتاق سرپرستی. شاید پنج دقیقه بعدش بود که منشیِ جوان آمد و مرا صدا زد که به داخل بروم. وارد شدم. منشیِ جوان نیز از پی آمد. اتاق سرپرستی، اتاقی است بزرگ با یک میز کنفرانس دراز و چندین صندلی در اطرافش و میز ریاست و صندلی هایی در مقابل میز ریاست. جناب سرپرست پشت میزش نشسته بود و سر فرو برده بود به مطالعه ی پرونده های قطوری که بر میزش چیده بودند.
با وی دست دادم و نشستم مقابلش. گفت: چه خبر آقای نوری زاد؟ گفتم: شما مگر قرار نبود اموال مرا از سپاه پس بگیرید؟ بی آنکه سر برآورد گفت: ما اموال شما را گرفتیم و آوردیم اینجا و چند باری هم با شما تماس گرفتیم اما شما نیامدید بگیرید. این سخنِ جناب ” تورک” که لهجه ی تُرکی اش آشکار بود، نشان می داد که اصلاً از قضایا بی خبر است. گفتم: آن چه شما می فرمایید به اموالی مربوط است که اطلاعات از من برده بود. من چند ماه پیش آمدم و آنها را تحویل گرفتم و رفتم. و گفتم: منظور من اموالی است که سپاه برده و من چهار پنج ماه پیش به شخص شما در همین اتاق دو تا نامه نوشتم که پیگیری کنید اما ظاهراً پیگیری که نکرده اید هیچ، خبر هم ندارید.
جناب سرپرست طلبکارانه در آمد که: نخیر، شما از ما دو تا خواسته داشته ای. یکی ممنوع الخروجی پسرت بود و یکی اموالی که سپاه برده. و رو کرد به منشیِ جوان و پرسید: ممنوع الخروجیِ پسر ایشان چه شد؟ منشیِ جوان گفت: نامه ای که برای گذرنامه نوشته ایم پاسخش نیامده. جناب سرپرست باز طلبکارانه گفت: اموال سپاه را هم به قاضی اجرای احکام سپرده ایم که پیگیری کند منتها ایشان یک چند وقتی به مرخصی رفتند و نشد که پیگیری کنند.
گفتم: پس یعنی هیچ. و گفتم: من اما خواسته ی سومی هم دارم. و آن به ماجرای جوانی مربوط است که درنامه ی دیروزم به شما آن را شرح داده ام. و پرسیدم: نامه را که خوانده اید حتماً؟ گفت: نه، کجا خوانده ام؟ من الآن آمده ام. ماجرای ” محسن شجاع ” و بی گناهی اش را شرح دادم و گفتم: اگر جرمی در کار باشد، این جرم متوجه من است. سرضرب در آمد که نخیر، ما مدرکی اگر از کسی به دست می آوریم همان مدرک می شود مدرک جرم. گفتم: شما یک نفر را با آلت قتاله بر سر جنازه ای دستگیر می کنید و او را به جرم قتل به چوبه ی دار می سپرید. اگر یکی بیاید و بگوید من این قتل را مرتکب شده ام به این دلیل و به این دلیل، سخن این مدعی را نمی شنوید آیا؟ جناب سرپرست که مطمئناً از قضیه ی محسن شجاع با خبر بود سر به زیر و با اخم گفت: همین که هست. گفتم: پس سخن تازه ای در میانِ ما نیست ظاهراً؟ گفت: نخیر. گفتم: پس من جلوی درِ زندان مهمان شما هستم تا وقتی که این جوان آزاد شود و اموالم را از سپاه پس بگیرم. سرد و مطمئن گفت: بسم الله.
بلند شدم و رفتم به سمت در خروجی. منشیِ جوان پیش از من خارج شده بود. برگشتم و به جناب سرپرست گفتم: این پارچه ی من کجاست؟ سرپرست با صدایی که قاطعیت از او بر می جهید گفت: این پارچه نیست و کفن است و همینجا هم می ماند. خیز برداشتم سمت میز سرپرست و با خشم به وی گفتم: بخدا قسم اگر پارچه ی مرا ندهید می زنم بساط اینجا را به هم می ریزم. و داد زدم: پارچه ی من کجاست؟ سرپرست تلاش کرد قاطعانه بگوید: این کفن اینجا می ماند. نگاهی به اطراف انداختم و تن پوشم را بر میز درازِ کنفرانس یافتم.
رفتم و آن را برداشتم و به سمت درِ خروجی خیز برداشتم. سرپرست زنگ زد به منشی ها که: این کفن را از دستش بگیرید. من اما بیرون رفته بودم. نزدیکِ دیوار شیشه ای منشیِ جوان خود را به من رساند و محترمانه گفت: خواهش می کنم این را به من بدهید. با خشمی که می رفت دیوار شیشه ای را پایین بیاورد بر سرش غریدم: بخدا یک بار دیگر این حرف را بزنی می زنم این شیشه ها را پایین می آورم. و لگدم را تا نیمه بالا بردم. صدایی از داخل در آمد که: ولش کنید برود. سربازی مرا به سمت راهروی خروجی برد. بازگشتم و از جناب رفیعی خداحافظی کردم و از زندان بیرون زدم.
هفده: در سرازیریِ شیب زندان اوین، به یکی از دوم خردادی های مشهور و بلند آوازه برخوردم. خندان آمد و مرا در آغوش کشید. به وی گفتم: جناب امیر انتظام حالش خوب نیست. و پیشنهاد کردم: با جمعی از دوستان، و به ویژه با عده ای از دانشجویان قدیمِ پیرو خط امام که وی را جاسوس خواندند و عمرش را تباه کردند، بروید به دیدنِ این مرد. تا این را گفتم، خنده بر صورتش ماسید و لبخندی که بر لب داشت محو شد. در حینِ رانندگی، به خود گفتم: چه خوب که از هرچه قید و گرایشِ مزخرفِ سیاسی و ولایی و اصول گرایی و دوم خردادی و مذهبی و خرافی رها شده ای.
هجده: شاید سه ساعت بعد از طوفانی که در اتاق سرپرست وزیدن گرفت، همسر محسن شجاع در پیامی برایم نوشت: همین اکنون محسن تماس گرفت و با روحیه ای عالی گفت که دو هفته ی دیگر آزاد می شود. به خود گفتم: گرچه از این وعده ها به زندانیان فراوان داده اند اما همین یک زنگ نیز خودش نعمتی بوده در این غبارِ آغشته به ناجوانمردی. نیز عکسی از محسن شجاع تقدیمتان می کنم تا این جوانِ شجاع را نیک بخاطر بسپرید.
نوزده: من فردا چهارشنبه و کلاً روزهای زوج از ساعت ده تا دوازده جلوی درِ بزرگ و اصلی زندان اوین قدم می زنم. پیشنهاد نمی کنم به آنجا بیایید. از دور – زیر پل – نیز می توانید مرا در آنجا ببینید. به امید روزهای خوب در همین نزدیکی ها.

هیچ نظری موجود نیست: