پنج ساله بود که زندانی شد! مسعود نقرهکار
با چشمهای اش می خندد. اصلن انگار خنده تُوی چشم ها و زيرپوست زيبا و صورت قشنگِ اين زن خانه زاد شده است. زيبائی و شادیای که بخشی اززيباترين و شادترين دوران زندگیاش درزندان حکومت اسلامی پَرپَر شدند. اسماش آزاده است، يکی ازدهها کودکی که به خاطر دستگيری مادران شان به دليل فعاليتهای سياسی عليه حکومت اسلامی و دگرانديشی به بند و زندان کشيده شدند. يکی از کودکان زندانی سياسی در حکومت اسلامی ست!
آزاده به وقت دستگيریِ مادرش ۵ ساله بود، و حالا سی و سه ساله است. مهربان ميزبانی که فيلم سازی را در کانادا- تورنتو خواند و در همين شهر نيز به عنوان توليدکننده ی فيلم کار می کند.
ميزبانِ خنده رو برای کامل کردن پذيرائی اش آرام نمی گيرد. سرانجام اما به اصرار ميهمان می نشيند.
آزاده رئيسدانا
می گويم: "چه اسم قشنگی برات انتخاب کردن. آزاده."
فقط می خندد، با چشمها و نگاهی به زيبائی همان چشم ها و نگاه.
فقط می خندد، با چشمها و نگاهی به زيبائی همان چشم ها و نگاه.
جرات نمی کنم پرسش هايم را، از زندان و زندانی شدن اش شروع کنم. شنيده بودم تمايلی به يادآوری آن خاطرات و حرف زدن درباره زندان ندارد. ازکارش می پرسم، ازدخترک شيطان اش، وازشوهرش. خلاصه ازهردری می گوئيم الّا زندان.
صدای گريه دخترش از اتاقی ديگر بلند می شود. می رود تا به او شير بدهد و دوباره بخوابانداش.
بر که می گردد دل به دريا می زنم. و می پرسم.
"آزاده، نمی خوای خاطرات زندانه تو بنويسی يا ازش فيلم بسازی؟"
" بهش فکرنکردم، آخه چيزای زيادی از اون روزا يادم نمونده"
" بهش فکرنکردم، آخه چيزای زيادی از اون روزا يادم نمونده"
می گويم:
" مادرت و يا کسانی که با تو زندان بودن می توونن از اون روزا برات بگن و تو هم بر اساس گفتههای اونا بنويسی و يا فيلم بسازی"
" بهش فکر نکرده بودم"
" مادرت و يا کسانی که با تو زندان بودن می توونن از اون روزا برات بگن و تو هم بر اساس گفتههای اونا بنويسی و يا فيلم بسازی"
" بهش فکر نکرده بودم"
"می توونم بپرسم از اون روزا چی يادت مونده؟"
می خندد، و می گويد:
" يه دختر شيطون و پرتحرک و سرزبون دار که نه فقط زندانيارو بل که نگهبانا و پاسدارارم کلافه کرده بود. بچه که بودم خيلی حرف می زدم، الان خيلی بهتر شدم! ميگن خيلی شيرين و بامزه بودم، خودم که نمی فهميدم شيرين و با مزهم. ميگن تُو زندانم همينطور بودم، يادمه تو سلول يا بند که بوديم مامانم يه وقتائی دعوام می کرد، می گفت از بس حرف می زنی سر همه رو درد مياری، بعضی وقتا پاسدارا و نگهبانا می اومدن منو می بردن پيش خودشون ، می بردن هواخوری که يه ذرهم آفتاب بخورم، يادمه اونام می گفتن من زياد حرف می زنم، اما انگار از شيطونيا و پرحرفيای من بدشون نمی اومد ،خلاصه زياد حرف زدنم خوب يادمه"
می خندد، و می گويد:
" يه دختر شيطون و پرتحرک و سرزبون دار که نه فقط زندانيارو بل که نگهبانا و پاسدارارم کلافه کرده بود. بچه که بودم خيلی حرف می زدم، الان خيلی بهتر شدم! ميگن خيلی شيرين و بامزه بودم، خودم که نمی فهميدم شيرين و با مزهم. ميگن تُو زندانم همينطور بودم، يادمه تو سلول يا بند که بوديم مامانم يه وقتائی دعوام می کرد، می گفت از بس حرف می زنی سر همه رو درد مياری، بعضی وقتا پاسدارا و نگهبانا می اومدن منو می بردن پيش خودشون ، می بردن هواخوری که يه ذرهم آفتاب بخورم، يادمه اونام می گفتن من زياد حرف می زنم، اما انگار از شيطونيا و پرحرفيای من بدشون نمی اومد ،خلاصه زياد حرف زدنم خوب يادمه"
" از اون شيطونيا و پُرحرفيا چيزی يادت هست؟"
"نه خيلی زياد، مامانم ميگه عينه آدمای بزرگ حرف می زدم، سياسی شده بودم، حتی می خواستم پاسدارارو راه کارگری کنم، به همه چی هم کارداشتم و می خواستم سر ازهمه چی در آرم، خيلی فضول بودم، شايد واسه همين همه دوستم داشتن."
"نه خيلی زياد، مامانم ميگه عينه آدمای بزرگ حرف می زدم، سياسی شده بودم، حتی می خواستم پاسدارارو راه کارگری کنم، به همه چی هم کارداشتم و می خواستم سر ازهمه چی در آرم، خيلی فضول بودم، شايد واسه همين همه دوستم داشتن."
" از دستگيری چيزی يادت هست؟
" يه چيزای مبهمی يادمه، اما چيزی که خوب يادمه اينه که از وقتی که فهميدم ديگه مهد کودک نميرم خيلی خوشحال شدم، مهد کودک رو دوست نداشتم، آره ايناروخوب يادمه، مهد کودک يه خانوم معلم داشتيم خيلی اذيت می کرد، خيلی بد بود، ازش میترسيدم ، وقتی مامانم گفت ديگه مهد کودک نميری ذوق کردم. جام بهتر از اون مهد کودک بود. تو سلول و بند با خالههام بازی می کردم ، بعدشم پاسدارا و نگهبانا می اومدن می بردنم برای بازی، ظاهرا"همه باهام خوب بودن، منم که نمی دونستم چه جور جائی هستم ، خيلی بهم خوش میگذشت"
" يه چيزای مبهمی يادمه، اما چيزی که خوب يادمه اينه که از وقتی که فهميدم ديگه مهد کودک نميرم خيلی خوشحال شدم، مهد کودک رو دوست نداشتم، آره ايناروخوب يادمه، مهد کودک يه خانوم معلم داشتيم خيلی اذيت می کرد، خيلی بد بود، ازش میترسيدم ، وقتی مامانم گفت ديگه مهد کودک نميری ذوق کردم. جام بهتر از اون مهد کودک بود. تو سلول و بند با خالههام بازی می کردم ، بعدشم پاسدارا و نگهبانا می اومدن می بردنم برای بازی، ظاهرا"همه باهام خوب بودن، منم که نمی دونستم چه جور جائی هستم ، خيلی بهم خوش میگذشت"
"به ياد داری که نگهبانا و زندانبانا اذيتت کرده باشن؟"
" نه، يادم نمی آد،يادمه باهام خيلی ام بازی می کردن، يادمه بعضی وقتا منو می بردن يه جائی که می گفتن بهداريه، من يه چيزائی که می دونستم مامانم و خاله هام لازم دارن يواشکی از اونجا برمی داشتم ، تو دستم يا توجيبم قايم می کردم و واسه شون می آوردم"
" نه، يادم نمی آد،يادمه باهام خيلی ام بازی می کردن، يادمه بعضی وقتا منو می بردن يه جائی که می گفتن بهداريه، من يه چيزائی که می دونستم مامانم و خاله هام لازم دارن يواشکی از اونجا برمی داشتم ، تو دستم يا توجيبم قايم می کردم و واسه شون می آوردم"
"مثل چی؟ يادته؟"
" آره، مثه سوزن، مامانم و خالههام می گفتن اينکارو نکنم، می گفتن اگه پاسدارا بفهمن اذيتت می کنن، ديگه نمی برنت هوا خوری ، اونوقت زرد ميشی و استخوون درد می گيری. اما مث اينکه قرار نبود من حرف گوش کنم. الانم يه چيزائی رو وقتی مامانم ميگه يه کمی يادم مياد، می دونين بعد از اينکه از زندان آزاد شديم رو بهتر يادمه، خيلی اذيت شديم، مامانم ميگه من کم حرف شده بودم، زياد حرف نمی زدم، يه کمی يادمه جيغ جيغی شده بودم، دلم واسه بابام خيلی تنگ می شد، اخه اونم زندان بود"
" آره، مثه سوزن، مامانم و خالههام می گفتن اينکارو نکنم، می گفتن اگه پاسدارا بفهمن اذيتت می کنن، ديگه نمی برنت هوا خوری ، اونوقت زرد ميشی و استخوون درد می گيری. اما مث اينکه قرار نبود من حرف گوش کنم. الانم يه چيزائی رو وقتی مامانم ميگه يه کمی يادم مياد، می دونين بعد از اينکه از زندان آزاد شديم رو بهتر يادمه، خيلی اذيت شديم، مامانم ميگه من کم حرف شده بودم، زياد حرف نمی زدم، يه کمی يادمه جيغ جيغی شده بودم، دلم واسه بابام خيلی تنگ می شد، اخه اونم زندان بود"
" از اون روزا هيچ تصوير و يادی از زخم، شکنجه و فرياد و ضجه داری؟"
من چيزی يادم نمياد چون مامانم نميذاشت چيزی ببينم ، گاهی جيغ و داد و فرياد می شنيدم. وقتی صدای جيغ و داد می اومد مامانم می گفت يکی از خاله ها مريض شده، دارن می برنش بهداری. اما تصوير مادرم با چشم بند و چادر خوب يادمه ، خالههامم همينطور. بعضی وقتا راه رفتنه شون منو می خندوند، به مامان و خاله هام می گفتم عينه " زورو" شدين"
من چيزی يادم نمياد چون مامانم نميذاشت چيزی ببينم ، گاهی جيغ و داد و فرياد می شنيدم. وقتی صدای جيغ و داد می اومد مامانم می گفت يکی از خاله ها مريض شده، دارن می برنش بهداری. اما تصوير مادرم با چشم بند و چادر خوب يادمه ، خالههامم همينطور. بعضی وقتا راه رفتنه شون منو می خندوند، به مامان و خاله هام می گفتم عينه " زورو" شدين"
"امروز که به اون روزا نيگا می کنی، اون روزارو چگونه می بينی، در باره اون روزا چی فکر می کنی؟"
" راستش زياد به اون روزا فکر نمی کنم، گفتم چيززيادی يادم نيست، اما می دونم مادر و پدر و فاميلم چه روزای سختی رو داشتن، نمی خوام او سختی ها دو باره بيان تو ذهنم، شايد تنها خاطره ای که زياد به يادم مياد همون بود که گفتم ، از شّرمهد کودکم راحت شده بودم، اين خيلی خوب بود"
" راستش زياد به اون روزا فکر نمی کنم، گفتم چيززيادی يادم نيست، اما می دونم مادر و پدر و فاميلم چه روزای سختی رو داشتن، نمی خوام او سختی ها دو باره بيان تو ذهنم، شايد تنها خاطره ای که زياد به يادم مياد همون بود که گفتم ، از شّرمهد کودکم راحت شده بودم، اين خيلی خوب بود"
" در باره حکومت اسلامی چی فکر می کنی؟"
" خب اونا خيلی به خانواده من ظلم کردن و آسيب زدن، و به خيلی های ديگهم همينطور، طبيعی يه که ازشون خوشم نياد. الانم که من ديگه تو کانادا زندگی می کنم، کانادائی ام هستم، وقتی اينجارو با اونجا مقايسه می کنم دلم می گيره، اينجا اصلن زندانی سياسی ندارن، کسی رو به خاطر مخالفت با دولت يا اينکه دين و عقيدهی ديگه ای داره زندانی و شکنجه و اعدام نمی کنن، هر گوشه اين جا رو که نيگا می کنم با ايران خيلی فرق می کنه، دلم برای جوونای ايرانی می سوزه".
" خب اونا خيلی به خانواده من ظلم کردن و آسيب زدن، و به خيلی های ديگهم همينطور، طبيعی يه که ازشون خوشم نياد. الانم که من ديگه تو کانادا زندگی می کنم، کانادائی ام هستم، وقتی اينجارو با اونجا مقايسه می کنم دلم می گيره، اينجا اصلن زندانی سياسی ندارن، کسی رو به خاطر مخالفت با دولت يا اينکه دين و عقيدهی ديگه ای داره زندانی و شکنجه و اعدام نمی کنن، هر گوشه اين جا رو که نيگا می کنم با ايران خيلی فرق می کنه، دلم برای جوونای ايرانی می سوزه".
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر