روایت دردهای من قسمت سیزدهم
رضا گوران
رضا گوران
دکتر وحید: این آدم 21 کیلو گرم وزن ازدست داده!
از روزی که مرا به زندان اصلی منتقل کرده بودند و تحت بدترین شکنجه های جسمی و روحی روانی و هتاکی و بی حرمتی و فحاشی و بی خوابی که قبلا به استحضار رساندم قرار دادند، مریض و ضعیف شده بودم طوری که در روی سکوی زندان انفرادی در زیرپتو افتاده بودم واز سرما دندونک می زدم و می لرزیدم و نای بلند شدن نداشتم. زندانبانان درب انفرادی را باز می کردند و یقلوی غذا را می گذاشتند و می رفتند و نوبت بعدی بر می گشتند، شاکی بودند چرا ظرف غذا را نشستم واختلال در کارشان بوجود آورده و برایشان مشکل درست کرده ام! تا اینکه یک روز صبح عادل و مجید درب انفرادی را باز کردند عادل گفت: تو را به نزد پزشک می بریم آماده شو، مرا چشم بند زدند و هر دوی آنها کمک کردند و زیر بغلم را گرفتند و بعد از چند دور چرخاندن به اتاقی بردند و روی یک صندلی نشاندند، چشم بند را بازکردند دیدم یک نفر با لباس نظامی سبز رنگی که روپوش پزشکی بر تن داشت با چشمانی سرخ و گشاده پشت یک میز نشسته و گفت باید معاینه ات کنم! پرسیدم شما دکتر هستید؟ جواب داد بله و از پشت میز و روی صندلی بلند شد وبعد ازچک و معاینه های مختلف چشم، گلو، دما سنج و فشارسنج گفت برو روی اون ترازو سپس وزن شدم و به پرونده ای که در روی میز قرار داشت نگاهی انداخت بسیار لاغر ونحیف و رنگ پریده شده بودم با تعجب دو باره مرا وزن کرد، یاداشتی نوشت و از اتاق بیرون رفت، صدایش می آمد، با عادل و مجید که پشت درب به انتظارنشسته بودند در رابطه با وضعیت جسمی من با آنها صحبت می کرد که گفت چه کارش کردید 21 کیلو گرم وزن کم کرده؟ و یکی دو باره تکرار کرد21 کیلو وزن از دست داده.
به نظر می رسید گزارش می داد که وضعیت سلامتی من کمی نگران کننده است و باید مراقب بیشتری به عمل آید و به اتاق برگشت و در آنجا گفتم دکتر شما تحصیل کرده اید و قسم خورده اید به بیماران رسیدگی کنید به اینها بگو دست از سر ما بر دارند و حدود نیم ساعت از بلاهای که بر سرم آورده بودند تشریح کردم، فقط گوش می کرد از دست حسن محصل و همکارانش شکایت کردم که به زور می خواهند با شکنجه کردن مرا نفوذی و پاسدارمعرفی کنند، دو ماه در زندان ورودی بودم در آنجا زندانبانان و بخصوص فرمانده مهدی (همان مهدی که افراد معترض را با سلاح تهدید به مرگ کرده بود) و آیدین شمالی و فرزاد غفاری به من حمله فیزیکی کردند "دکتر تقی حداد" جلو گیری کرد و با آنها در افتاد طوری که دکتر دست مهدی را گرفت واز انفرادی من بیرون کشاند و بینشان درگیری پیش آمد، چون مهدی غضبناک شده و کوتا نمی آمد و دست بر دار نبود می خواست مرا مورد ضرب و شتم قرار بدهد. حالا شماهم دکتر هستید تا اینها بلایی بسرم نیاورده اند اقدامی کنید، خلاصه کلی ازش خواهش و درخواست کردم که به بالایی ها برسونه شکنجه گران بیشتر از این مرا شکنجه نکنند چون گناهی مرتکب نشده ام. مقداری دارو نوشت که زندانبانان صبح، ظهر و عصر همراه غذا برایم می آوردند والبته غذا هم کمی اضافه کردند و چند روز همراه غذا سوپ آوردند ولی من که اشتها به غذا خوردن نداشتم و یک کاپشن سبز رنگ نظامی بهم دادند ولی کاری دیگر نکرد و یا شاید نتوانست و از عهده اش بر نیامد. بعدا فهمیدم که وی دکتر وحید (جواد احمدی) دکتر بیمارستان اشرف بوده است.
هر زمان برای بازجوئی احضار می شدم واقعا کلافه و بهم می ریختم، آرزو می کردم همان لحظه زمین دهان بازکند و مرا فرو برد و یا زلزله ای مخرب زندان را روی سرم خراب کند ومرا نیست و نابود سازد و یا تصادف بشود حسن محصل و همکارانش از بین بروند؛ صدها طرح و ایده های مختلف و گوناگون به ذهنم می رسید و در نهایت در اتاق بازجوئی باز روی صندلی آهنین نشسته بودم فحش و بد و بیراه گفتن حسن محصل و همکارانش مرا عذاب می دادند وهرکاری می خواستند بر سرم می آوردند، بجایی رسیده بودم که دیگر شکنجه ها از درجه اهمیت افتاده بود و شب نخوابی بدترین شکنجه برایم محسوب می شد یک بار تقریبا بیش از یک شبانه روز نگذاشتند بخوابم و زجرم میدادند. بدنم بسیار ضعیف شده بود و بشدت نیاز به استراحت داشتم، غذا هم آوردند داخل اتاق بازجویی ولی من که اشتها نداشتم ، به شرافتم قسم در بازجویها بلایی بر سرم آورده بودند که یک بار سه شبانه روز هیچ غذایی از گلویم پایین نرفت و یک بار دیگر دو شبانه روز نتوانستم غذا بخورم صدای وز وز گوشهایم به هوا بلند شده بود و احساس می کردم کله ام گنده تر شده و گنگ و گیج شده بودم نه می توانستم بخوابم و نه می توانستم بیدار بمانم؛ تا کسی تجربه نکند متوجه بلاهایی که بر سرم آوردند نخواهد شد، همان روزگار هر بار که از ساعت هشت صبح بازجوئی شروع می شد تا غروب و شب تا دم صبح در حال بازجوئی شدن بودم مجید عالمیان همراه علی خلخالی وارد اتاق بازجویی میشدند و مرا از دست حسن محصل نجات میدادند از روی صندلی مرا بلند کردند و با خود بردند حسن محصل اعتراض کرد و گفت: هنوز باهاش کار دارم ولی آنها هیچ توجهی نکردند. واقعا نمیدانم دلشان بحالم سوخته بود و یا تبانی بین خودشان بود ، اما همانجا در دلم ازشان تشکر میکردم.
فروکش کردن خشم؛غضب حسن محصل و همکارانش:
مدتی می شد که آتش، گر و شراره وحشیگری و پرخاشگری حسن محصل و افرادش نمی دانم به چه دلیل! کمی فرو کش کرده بود وساعت ده صبح برای خوردن و نوشیدن میان وعده (دهی) استراحت کوتاهی می دادند و فقط حسن محصل در اتاق بازجویی تنها با من می ماند همانجا به ذهنم رسید انتقام خود و بقیه افراد شکنجه شده را از او بگیرم گاهی اوقات در اتاق های بغلی عربده و فحاشی و توهین و بد و بیراه شکنجه گران و آه و ناله، گریه و التماس شکنجه شدگان به گوش می رسید وجگرم را آتش می زد و مرا از خود بی خود می کرد و آرزوی مرگ را می کردم. مدتی بود با پا در میانی دکتر وحید صاحب اورکت سبز رنگی شده بودم. بعد ازطرح و فکرهای مختلف یک روز تصمیم گرفتم از حسن محصل انتقام بگیرم به همین دلیل بند هایی که در کمر و پایین اورکت قرار داشتند پس از باز کردن گره ها آنها را بیرون کشیدم و همانند موی سر سه لایه آنها را به هم بافتم طوری که چند بار با تمام توان با هر دو دست کشیدم و امتحان کردم که ببینم پاره می شود و یا نه ؟ دیدم خیلی مستحکم و قوی است آن را به دور کمر و زیر لباسهای تنم بستم که یک موقع زندانبانان متوجه نشوند.
در آن روزگار زندانبانان هر از گاهی با تند خویی و حالت تهاجمی و تحقیر کردن من می ریختند درون سلول و آنجا را بازرسی می کرد که تنها یک پتو داده بودند آن را پرت می کردند کف سلول که پر از گرد و خاک مو و کرک بود و سپس دستور می دادند که هر دو دستم را روی دیوار سلول بگذارم و پاهایم را از هم باز کنم تا بازرسی بدنی شوم و در نهایت می گفتند دهانت را باز کن و زبانت را به بیرون بیار و زیر زبان و داخل دهانم را هم بازرسی می کردند و به این صورت ماموریت و تفتیش به پایان می رساندند مرا با این رفتارشان عذاب می دادند و نمی دونستم به دنبال چی می گردیدند؟! غروب و شب آن روز کلی به گذشته خودم و مادر و خواهر و برادران کوچک و دوست داشتنیم و دوستان فکر کردم و خدا را شکر کردم که در زندگیم کسی را نرنجاندم و یا از طرف من به کسی هیچ گونه آسیبی نرسیده و در همین فکرها زار زار گریستم، تصمیم گرفتم که در زمان «دهی »زمانی که ساعت ده صبح حسن محصل تنهاست و همکارانش برای خوردن «میان وعده دهی» از اتاق بازجویی خارج می شوند در یک لحظه غافلگیرش کنم و ریسمان را دور گردنش بپیچم و او را خفه کنم، با این تصمیم قاطع خوابیدم، همان شب مادرم به خوابم آمد دیدم در روستا با یکی از آدم فروشان شورایی روستا درگیر شدم، مادرم یک قرآن دراز و کهنه را روی یک سینی گذاشته وبا چشمان گریان می گوید "روله" به خاطر این قرآن اگر او اذیت می کند تو نکن و گذشت داشته باش و کوتاه بیا در جواب گفتم به این قرآن تا او مشکل درست کند و ادامه بدهد کوتاه بیا نیستم... از خواب پریدم، دیدم دم دمای صبح است.
(اینجا خوب است اشاره ای داشته باشم به اینکه خانواده ما مسلک اهل حق (یارسان) دارند و همانطور که مسیحی ها انجیل دارند یهودیها تورات، مسلمانان قرآن اهل حق هم کتاب مقدسی به نام" دفتر نوروز" دارند بنابر این اگر کسی از مردم اهل حق بخواهد سوگند یاد کند به پیر و پیغمبرو یا اماکن مقدس خود مثل بابا یادگار؛ شاه ابراهیم؛ حضرت داوود، محل زندگی و خانه اجدادی رهبرشون آقا سید نصرالدین حیدری پناه می برند و سوگند یاد می کنند نه به قرآن؛ هر چند برای قرآن هم معادل همان کتاب مقدس خود ارزش و اعتبار قائل می باشند والبته امروزه همه چیز قاطی پاتی شده و همه کس در هر شرایطی راست و دروغ اسم پیر؛ پیغمبر؛ قرآن و امامان را بر زبانشان ساری و جاری است، این نکات را از آن جهت یاد آور شدم کسانی که در باره مذهب اهل حق اطلاعات کافی ندارند کمی متوجه بشوند وبرای آگاهی بیشتر می توانند در گوگل جستجو کنند )
در همان حالت و در بستر به فکر فرو رفتم که ما هیچ وقت در خانه قرآن نداشتیم حتی چند بار هم نیروهای امنیتی و انتظامی برای دستگیری من به منزل ریختند و آنجا را شخم زد بودند از اینکه عکس خمینی و خامنه ای و یا قرآن مشاهد نکرده بودند متعجب شده بودند و از مادرم پرسیده بودند چرا شما قرآن و یا عکسی از رهبران در منزل ندارید؟! مادر ساده هم صادقانه گفته بود ما عکس رهبر خودمان داریم و عکس آقا سید نصرالدین را نشان داده بود و اطلاعاتی ها با خنده پرسیده بودند مگر ایران چند تا رهبر دارد؟! ذهنم درگیر شده بود این خواب چه معنی میدهد؟ تفسیر آن چیست؟ تا به خود آمدم یقلوی صبحانه را از دریچه کوچک وسط درب انفرادی را تحویل گرفته و گفته شد بعد از صبحانه آماده شو که مسئولین باهات کار دارند. دچار استرس و هیجان و دلشوره شده بودم که چه اتفاقی خواهد افتاد آیا موفق می شوم و یا نه؟ نگهبانان مرا دستبند و چشم بند زدند و به اتاق بازجوی حسن محصل بردند، بازجوی شروع شد بعد از کلی پرسش و پاسخ و فحش و فضیحت ولی نه به شکل سابق و گذشته؛ وعده مقرر سر رسید همکاران حسن محصل رفتند من و او تنها شدیم.
در همان لحظه از حسن محصل پرسیدم چرا این همه بلا؛ فحش و فضیحت و توهین بر سرم آوردی و هنوز ادامه دارد؟ حسن محصل در حالی که روی صندلی بی خیال لم داده بود به آرامی به درب اتاق بازجویی اشاره کرد و گفت: اگر من "این کارها" را نکنم "او" (با سرش به در پشت سرش اشاره کرد ـ منظور (بتول رجایی)(1) بود که همیشه و در همه حال و مراحل مختلف بازجوی و شکنجه پشت درب روی یک صندلی نشسته بود و آن لحظه برای دهی رفته بود) همین "بلاها"را بر سر "من" می آورد! در جوابش گفتم این یک توجیه بیش نیست و کلاه گذاشتن سر خود است؛ آخه مرد حسابی می دونید در این مدت چه کارم که نکردید؟ هر چه خواستید لگد و مشت زدید، فحش و توهین به مادر خواهر ناموس ووو....... کردید چرا؟ که چه بشود ؟ از اول هم می دونستید من گناهی ندارم نه رحم دارید نه مروت؛ شما از شکنجه گران رژیم زیادتر نباشید کمتر نیستید یک روز انتقامم را ازت می گیرم به هر قیمت که باشد. باور کنید ساکت و آرام نشسته بود و گوش می کرد و به فکر فرو رفته بود. خواستم قبل از مرگش بهش فهمانده باشم من نامرد نیستم و هر کاری انجام داده ام شرافتمندانه و رو در رو بوده در هنگامی که صحبت می کردم به آرامی طناب باریک که در کمر بسته بودم را باز کردم و خواستم بلند شوم یک مرتبه خوابی که شب قبل دیده بودم به یادم آمد با همان وضعیت که مادر رنج کشیده با قطرات اشک روی گونه های آفتاب سوخته اش یکی پس از دیگری می چکید و دستهای پینه بسته و سیاه سوخته اش که قرآن کهنه در سینی نگه داشته بود و مظلومانه جلویم سبز و خواهش و تمناء می کرد که گذشت داشته باشم ایستاده بود؛ نفسم بند آمد و نتوانستم از جایم بلند شوم تا به خودم آمدم همکارانش وارد اتاق شدند.
کار ندارم که خیال خام من بود و یا توجیه کردن نکرده هایم و یا هر کوفت و زهر مار دیگری ، منظور این است مرا به نقطه ای کشانده بودند که خواستم روی حسن محصل انتحاری کنم و به عواقب کارخود خوب فکر کرده بودم و می دانستم با مشاهد نعش حسن محصل مرا قطعه قطعه و زجر کش می کنند ولی با جان و دل پذیرفته بودم و خوب هم همه چیز را هم در مناسبات درونی شان و هم در زندان انفرادی و بازجویها ی تکراری و عذاب آور و خرد کننده شان درک و دریافت کرده بودم حالا که این خاطرات را می نویسم هر آنچه بر من گذشته جلوی چشمانم ظاهر می شود و رژه می روند تمام موهای بدنم سیخ کشیده و مور مور شده و می گریم، می گریم به خاطر فریادهای در گلو مانده ، دنیا با خبر نشد آنچه بر من و ما در دخمه اشرف گذشت.
ادعا ها و پرخاشگری ابراهیم ذاکری رئیس اداره اطلاعات رجوی:
تقریبا 5 ماه گذشت؛ زندان انفرادی بدون هیچ گونه امکاناتی روح و روان مرا می سائید و می خراشید و تباه می کرد آرزو می کردم ای کاش کتاب ، روزنامه، رادیو، وسیله ای برای سر گرمی داده بودند ولی خبری ازامکانات در هتل چهار ستاره رجوی نبود. زندان رجوی که خودش بارها دردرون تشکیلات و روی سن در سالن اجتماعات باقر زاده رو به روی تمام رزمندگان برای سرکوب ، ترساندن و کنترل افراد از آن نام می برد و زندان را هتل چهار ستاره می نامید و در بیرون ازتشکیلات و مناسبات درونی سازمان با قاطعیت تمام داشتن زندان را تکذیب کرده و هنوز هم انکار می کنند و آن را تهمت و افترا دشمن و مشتی افراد مزخرف گوی اضداد مقاومت بریده های خائنین و رژیم آخوندی می خواند...
نگهبانان گفتند احضار شدی آماده شود تا تو را ببریم طبق معمول دستبند و چشم بند زدند و یکی سمت چپ و یکی سمت راست و یکی جلو راه افتادیم بعد از گذر از دخمه و دربهای متعدد به اتاقی رسیدیم و مرا روی صندلی گذاشتند و چشم بند و دستبند را باز کردند این اتاق با اتاق شکنجه گاه حسن محصل و همکارانش متفاوت بود در سمت چپ جلوی درب روی یک صندلی نشسته بودم طول اتاق به 6 متر و عرض آن 4 متر می رسید. یک میز در سمت چپ قرار داشت که حسن محصل پشت میز نشسته بود و سمت چپ او محمود عطائی هم روی صندلی تکیه به دیوارنشسته بود و ابراهیم ذاکری هم دست هایش از پشت کمر به هم قفل کرده بود و در سمت راست دیوار طول اتاق را قدم می زد.
توجه:
از خوانندگان محترم و گرامی خواهشمندم خوب و با دقت به گفتگوی بین من و «ابراهیم ذاکری»(2) توجه فرمائید: چون ابراهیم ذاکری رئیس کمیسیون امنیت و ضد تروریسم شورای ملی مقاومت!! بوده؛ از طرف سازمان برای "اتمام حجت" با من؛ همراه «محمود عطائی» گویا «فرمانده ستاد ارتش آزادیبخش» فرستاده شده بود. باید از تنظیم رابطه و گفتار و رفتارشان دانش و منش ها آموخت و به نسل حاضر و نسل های آینده رساند که ما و مردم ایران با چگونه تشکیلات و سازمانی منحرف و مخرب و مزدور دشمن و بیگانه رو به رو بودیم که خود را اولین و آخرین «آلترناتیو نوین و اپوزیسیون فوق دموکراتیک» معرفی می کند
ابراهیم ذاکری: مرا می شناسی؟ ج – نه قربان بلایی سرم آوردند که اسم خودم راهم فراموش کردم (در حالی که او را میشناختم). ذاکری: من همون کسی هستم که در بغداد باهات صحبت کردم و قرار شد برای سازمان کار کنی! ج – بله یادم آمد سلام و نیم خیز بر می دارم به احترام مسن بودنش بلند شوم . ذاکری: (با اشاره دست) بنشین در حالی که طول اتاق را قدم می زند و حسن محصل و محمود عطایی ساکت نشسته و فقط نگاه و گوش می کنند؛ یک لحظه ایست می کند دستش را از پشتش باز می کند و مشت می کند و با انگشت شصت به نقطه ی اشاره می کند و می پرسد چند وقت است که «اینجائید»؟! ج – با اون زندان پایین 5 ماه است که در زندان انفرادیم. ذاکری: آنجا حساب نیست! یک مرتبه بر آشفت و گفت هر چه من می پرسم جواب بده! چند مدت "اینجا" هستی؟ زندان چیه اینجا مثل هتل 4 ستاره است تو می گوئی زندان! همین است که اضداد مقاومت و آخوندها و مزدوران اجاره ای رژیم آخوندی به ما مارک زندان و شکنجه می زنند کو زندان؟! کو شکنجه؟! یک مشت مزخرف ومهمل به هم می بافند و خیلی از آدمهای ساده دل هم باور می کنند! چرا آن کارها را کردی ؟! چرا مشکل درست کردی؟! چرا با ما صاف و صادق نیستی؟! ج - نمی خواهم در هتل 4 ستاره شما باشم باید چه کار کنم؟ ذاکری: تو یک چیز را به سازمان نگفتی! ج – چی را نگفتم ؟! ذاکری فکر کنم تو نفوذی هستی؟! ج – شما که خوب می دانید من مخالف رژیم هستم. ذاکری: پس چرا اون پایین را بهم ریختی؟!ج – من بهم نریختم و هر آنچه را گفتم واقعیت بود ولی شما و مسئولین دیگر قبول ندارید و این مشکل شماست. ذاکری: تو در اونجا گفتی و نوشتی سازمان انحصار طلب است! ج – بله من گفتم و شروع کردم به فاکت آوردن که نگذاشت ادامه بدهم.
ذاکری: عصبی و غضبناک شد یک مرتبه از روی میز جلوی دست محمود عطایی و حسن محصل یک روزنامه را آورد و روی ران هایم که روی صندلی نشسته بودم کوبید و گفت بفرما بخوان! به آرامی روزنامه ی دولا شده را باز کردم دیدم نشریه مجاهد شماره 380 است با تیتر بزرگ نوشته شده بود (اگر اشتباه نکنم) «کارت های سوخته وزارت اطلاعات» و یا«شکست یک توطئه» یک مرتبه دیدم عکس و مشخصات بچه های که در ورودی و سپس در زندان ورودی با هم بودیم منتشرکرده اند، آه ام بلند شد و گفتم اینها که بچه های ورودی هستند، پس عکس من کو؟! چرا اینجوری کردید؟ ذاکری: داد زد تو نمی فهمی! تو حالیت نیست! که با چه کسانی سر و کار داریم احمق تو فکر کردی اینجا دهات شماست و یک مشت آدم فقیر وعمله که نان شب ندارند بخورند هستند! اینجا جنگ است! جنگ با رژیم ضد بشری! که 120 هزار شهید از ما گرفته؛ ببینم؛ توعدالتیان را می شناسی؟! تا حالا اسم عدالتیان به گوشت خورده؟ ج – در ایران و در شبکه یک مصاحبه اش را دیده وگوش کرده بودم و در ورودی که آن را "دروازه بهشت" می نامیدند هم چند بار رشید اسم عدالتیان را آورده بود ولی گفتم نه. ابراهیم ذاکری:عدالتیان مشهدی خونریز خائن نفوذی رژیم جنایت کار آخوندی بود. رژیم سه تا از خانواده اش دو برادر و یک خواهرش را اعدام کرده بودند؛ ازسازمان انتقام گرفت! او مزدور؛ نفوذی رژیم بود و خودش را در بین رزمندگان سازمان جا انداخت؛ خودش را مجاهد نشان داد بین بچه های سازمان بود انقلاب ایدئولوژیک مریمی هم کرد؛ مجاهد خیلی خوبی هم بود، گفتیم از خانواده شهداست و هیچ وقت بهش مشکوک نشدیم، سازمان بهش اعتماد کرد همراه تعدادی از بچه های سازمان به عملیات رفت؛ گویا در خوزستان بود خودش را عقب کشیده و از پشت سر سه تا از بچه را زد؛ خودش را به رژیم فروخت و بارها از تلویزیون رژیم مصاحبه کرده و گفته من انتقام برادران و خواهرم را از سازمان مجاهدین گرفته ام.
واکنش من: شما درست می گید او جنایت کرده خیانت کرده شکی در آن نیست ولی این دلیل نمی شود نظر شما نسبت به همه افراد شبیه او باشد و همه را به یک چشم نگاه کنید همین زندانی کردن شکنجه کردن و بد و بیراه گفتن، فحش ناموسی به خواهر و مادر به من و همه باعث فاصله گرفتن دور شدن افراد از شما می شود چرا این همه بلا و مصیبت در این مدت به من روا داشتید؟ ذاکری: شکنجه! ؟فحش!؟ نه امکان ندارد! گفتم چرا به طرف حسن محصل دست دراز کردم چرا از این آقا نمی پرسید! چرا اینقدر مرا شکنجه کرده چرا اینقدر مرا مورد ضرب و شتم و رکیک ترین توهین ها و فحاشی ها قرار دادید؟! چرا این اقدامات وحشتناک را انجام می دهید؟! حسن محصل: من؛ من کاری نکردم من توهین نکردم! من از "برگ گل" نازکتر به توچیزی نگفتم! ابراهیم ذاکری : در حالی که به حسن محصل نگاه می کرد با هم گفتند این دروغ است، ما تو را چه کار کردیم؟! ذاکری: این چه مزخرف هایی است که به هم می بافی مگر سازمان رژیم آخوندی است چرا چرند می گی؟! چرا دنبال پاک کردن صورت مسئله هستی؟! ج – من دنبال حقیقتم، چرند نمی گم واقعیت ها را می گم بلایی مونده بر سر من بدبخت نیارید و اشکهایم جاری شد. ابراهیم ذاکری: تن صدایش را تغییر داد و به آرامی گفت: ببین سازمان مادر ماست و ما باید این مادر با کم و کاستی هایش را قبول کنیم و بپذیریم! سازمان مرا فرستاده و به تو یک شانس داده! بیا و ملبس به لباس شرف و افتخار شو و برو رژیم را به ستوه بیار! قال قضیه را بکن!این آخرین شانست است خودت می دونید ! ج – من کار ندارم می خواهم دنبال زندگیم بروم این مدت در انفرادی فکر کردم این لباس شما برازنده من نیست که هیچی بلکه ننگ است و برای شما افتخارآفرین مبارک شماها باشه.یک مرتبه هر سه غیرتی شدند و داد زدند و رگهای گردنشان به بیرون جهید موضع گرفتند چی دارید می گی؟ چرا چرند می گی!
ابراهیم ذاکری: برآشفت و با پرخاشگری داد زد تو چی می گی حالیت نیست احمق بدبخت وقت همه مسئولین را گرفته ای ما داریم با رژیم جنایتکار آخوندی مبارزه می کنیم! ج- در حالی که اشکهایم جاری بود و قلبم ازدرد و ناراحتی داشت از قفسه سینه ام به بیرون می پرید گفتم من کار به این کارها ندارم چرا باید خواهر و مادر من در مدت این 5 ماه مورد بدترین فحاشی های ناموسی قرار بگیرند؟ در رژیم زندانی و شکنجه شدم ولی هیچکدام از پاسداران یک هزارم شما بی رحم نبودند و فحش ناموسی بهم ندادند در سازمان شما بد و بیراه ناموسی به مادر و خواهر تا دلت بخواهد مثل نقل و نبات گفتید و نثارم کردید مورد ضرب و شتم توهین تحقیر قرار دادید چرا؟ مگر من چکار کردم چی گفته ام؟ اینجا هر چه خواستید کردید چرا به چه دلیل؟ فرضا من گناه کار من خطا کار چه رابطی به مادر و خواهر بدبخت من دارد؟حسن محصل خون خونش را می خورد و گفت من که هیچ چیزی به تو نگفتم پاسدارها به خواهر مادرت تجاوز کردند، سپس به طرف ابراهیم ذاکری رو می چرخاند و بدون هیچ شرم و حیایی با کینه و نفرت تمام و برای تحقیر هر چه بیشتر من متوسل به مارک زدن می شد و می گفت: یک بطری نوشابه کردند توی کونش حالا برای ما زرنگ شده و گردن کلفتی می کنه؟! ج – هرگز پاسدارها این چیزی که تو بیان می کنید انجام ندادند و تهمت نزن؛ کی چنین حرفی زده؟ حسن محصل خودت؛ مگر تو نگفتید شکنجه گر آخوندها یک بطری نوشابه کردند توی کونت؟! ج – من هرگز این حرف را نزدم و تو همین حالا در حضور اینها باز داری توهین می کنی و تحقیر می کنی؛ هر چه دلت خواست گفتید وکردید بعد همه چیز را تکذیب می کنید، خیلی انسان دروغگوی بد ذاتی هستی تو هر روز بچه های مردم را شکنجه می کنی معلوم نیست چه بدبخت شکنجه شده ای به تو این حرف را گفته و حالا قاطی کردید وحالا گردن من می گذارید.
ابراهیم زاکری: داد می زند بس کنید چرا با برادر مسئول اینطوری حرف می زنی؟!سرخ شده و عرق کرده تند تند طول اتاق را قدم می زند و یک مرتبه می گوید گوش کن نادان ما اشرفی اصفهانی را به هوا بردیم در حالی که دستش را مشت کرده و از آرنج خم و با انگشت شصت رو به هوا با تمام قدرت یک پا به زمین می کوبید ویک صدای ناهنجار "زرپ" شیشکی با دهانش به بیرون درمی کند و دوباره، رجایی و باهنر را به هوا بردیم "زرپ" و شیشکی بست طوری که ترشحات آب دهانش به سر و صورت من بدبخت می پاشد، حزب جمهوری با 119 نفر را به هوا بردیم و مجددا پا را بر زمین می کوبید وبا تمام قواه "زرپ"، شیشکی پشت شیشکی می زند؛ اگر گوش نکنی تو را هم به هوا می بریم "زرپ" و شیشکی در می کرد؛ آنچنان تند تند راه می رفت وعرق کرده وهمزمان پا به کف اتاق می کوبید و شیشکی پشت سر شیشکی در می کرد که من مات؛ مبهوت؛ گیج شده بودم . اصلا در ذهنم نمی گنجید که یک پیر مرد اینکارها را بکند تا چه برسد به کسی که ادعای مبارزه با خمینی را دارد و یکی از مسئولین بالای سازمان و شورای به اصطلاح ملی مقاومت است.
ذاکری: چرا لباس مجاهدی شرف و افتخار را با آن وضعیت پرت کردی؟! چرا مثل آدمهای بی سر و پا تنظیم کردی؟! تا کی می خواهی در اینجا با اشاره دست و انگشت بمانی، بخوری و بخوابی؟!یک نگفته داری به ما بگو؟ هر آنچه می دانی به ما بگو؟ ما که رژیم ضد بشر خمینی نیستیم نه خودت را اذیت کن نه ما را؟! ج – هر آنچه بوده صادقانه و شرافتمندانه گفتم. زمانی که او این حرف ها را می زد آنقدرعصبی و با پرخاشگری تمام بود بطوری که احساس می کردم حسن محصل در مقابل او بهتر است و فکر این بودم طوری به او برسانم بهم کمک کند و مرا از دستش نجات بدهد، در واقع یاد جمله ای افتادم که مردم می گویند در "جهنم" "مارهایی" است که انسانها به اژدها" پناه می برد و این جمله در مورد ابراهیم ذاکری و حسن محصل مشابهت و صادق بود و من آن را تجربه کردم (کسانی که با او برخورد داشته اند اینرا بخوبی بیاد دارند). ذاکری:با افراط تمام صحبت میکرد و درنهایت گفت: اگر خواستی یک هفته مهلت داری نامه برایم بنویس، به حسن محصل اشاره می کند و گفت آمادگی داشته باش هر زمان خواست خودکار و کاغذ در اختیارش بگذارید! آنچنان این پیرمرد خودش را به بالا و پایین پرت کرده بود و پا به زمین کوبیده بود که نفس نفس می زد. ادامه داد و گفت: من با تمام توان و با حداکثر تهاجم ایدئولوژیکی و انقلابی با توی کله شق "ناشاخول" صحبت کردم و تو گوش نکردی! هر چه می دونی بگو و با سازمان صفر صفر بشو و مبارزه را انتخاب کن و در صفوف ارتش آزادیبخش قرار بگیر و با آخوندهای بجنگ.ج – سکوت من
محمود عطایی که تا آن لحظه دست به سینه روی صندلی نشسته بود ویک بار در مقابل واقعیت و حقی که من گفتم رگ گردن اش باد کرده بود و موضع گرفته بود به کمک ذاکری که نفس نفس می زد شتافت و با خنده مشمئز کننده ای گفت نگران نباش آزادت می کنیم! حالا کجا می خواهی بروی بگو تا هواپیما برات بیارم! جملگی خندیدند. ج – من گروگان شما هستم و تا حالا هم خواهشی نکردم. آزادم کنید شما مرا گرفتار مخمصه بزرگی کرده اید که معلوم نیست سر از کجا در آورد.
حسن محصل: پاسدارها بر سر خودت و خانواده ات بلا آوردند حالا برای ما گردن کلفتی می کنی.ج- ای کاش همون بلاهایی که تو از آنها نام بردی وهیچگونه واقعیتی ندارد پاسدارها بر سرم می آوردند ولی گیر شما نمی افتادم. ابراهیم ذاکری: بس کنید برو برای خودت "بخواب" ببریدش! در جا درب اتاق باز شد و زندانبانان نریمان عزتی ، مجید عالمیان و مختار جنت داخل آمدند دستبند و چشم بند زدند و به سلول انفرادی بر گرداندند.
هولناکترین فحاشی ها و رکیکترین توهین ها و تحقیرها که در کمتر ذهنی می کنجد در طی بازجویها و شکنجه های متعدد بر من اسیر روا داشتند؛ با عزمی راسخ ایستادگی کردم ، این شانس که ابراهیم ذاکری دم از آن می زد مثل آب رفته ای بود که دیگر به جوی بر نمی گشت، این تب تندی بود که زود عرقش در آمد ومانند توفان های گذرای تابستانی بی نتیجه پایان گرفت. زجر و رنج کشیدم بدون گناه هر آنچه خواستند بر سرم آوردند و به این نتیجه رسیدم اکثر جانواران گوشت خوارند اما اسم گرگ بد در رفته است؛ چه لاجوردی ،چه گیلانی، چه حاج داوود؛ چه ابراهیم زاکری؛ چه حسن محصل؛ چه نادر رفیعی نژاد، همه آنها یک ایدئولوژی دارند هم مسلک و یک مرام دارند مخرج مشترکشان یکی است آنها اعتقادی به ارزش انسانها ندارند فقط خودشان را از دیگران برتر می بینند و به خود حق میدهند که هر چه میخواهند بکنند وبین خودشان هم جنگ زرگری دارند، دنبال قدرتند دنبال مقامند نه حقوق بشر و نه عدالت ونه چیز دیگری بقیه همه بهانه است؛ کشک است، ووو................
مرغان بسـاتیـن را منقـار بریدند
اوراق ریاحیـن را طومـار دریدند
گاوان شكمخـواره به گلزار چریدند
گرگان ز پی یوسف بسیـار دویدند
تا عاقبت او را سـوی بازار كشیدند
یاران بفروختندش و اغیـار خریدند
اوراق ریاحیـن را طومـار دریدند
گاوان شكمخـواره به گلزار چریدند
گرگان ز پی یوسف بسیـار دویدند
تا عاقبت او را سـوی بازار كشیدند
یاران بفروختندش و اغیـار خریدند
آوخ ز فروشنـده، دریغـا ز خـریدار
(ادیب الممالک فراهانی)
پانویس:
(1) بتول رجایی عضو شواری رهبری سازمان مجاهدین که چند سال پیش در اشرف گفته شد به علت بیماری فوت کرد؛ در آن زمان احساس کردم خود سران سازمان او را سر به نیست کردند تا یک موقع دستشان رو نشود و یاد سعید امامی آدمکش و شکنجه گر رژیم افتادم؛ همیشه به این فکر می اندیشم چرا هم بتول رجایی و هم نادر رفیعی نژاد دچار مشکل قلب و بیماری صعب العلاجی شدند که درمان نداشته و همه دست اندر کاران شکنجه ارتجاع غالب و مغلوب مشابه هم و یک سرنوشت دچار شده اند؟! امیدوارم حسن حسن زاده محصل افسر شهربانی شاه و مجاهد دو آتشه مسعود و زاده مریم که بین زندانیان و شکنجه شدگان سازمان به شکنجه گری قهارو قسی القلب معروف است یک روز او هم دچار مشکل قلب و یا بیماری خطرناکی که درمان نداشته باشد نشود و در یک دادگاه بی طرف محاکمه عادلانه شود تا خیلی از مسائل زندان و شکنجه گاه رجوی برای مردم روشن و بر ملا شود.
(2) ابراهیم ذاکری هم نهایتا بیماری سختی گرفت و در پاریس جان سپرد. دوست ندارم پشت سر مرده حرف بزنم اما تندخویی و قساوت او زبان زد بود در هنگام حمله ائتلاف بین المللی به رهبری آمریکا و بریتانیا در20 مارس 2003 به عراق درارتفاعات و تپه ماهورهای پشت شهر جلولا مدتها بود گرسنه و تشنه و بدون کمترین امکاناتی در سنگر شب را به روز می رساندیم ودر زیر دهشتناکترین و مخربترین بمباران تاریخ قرارگرفته بودیم، رهبرعقیدتی و رئیس جمهور بوته زارهای دشت اشرف گریختند و حتی به ما گوهران بی بدیل هم نگفتند، درآن برهه خبر فوت او توسط مسئولین ابلاغ گردید تا شاید کمی افراد خسته و به جان آمده را با مظلوم نمائی آرام کنند، یاد حرکات، رفتار و گفتارهایش افتادم ودلم برایش سوخت که نرسیده به قدرت از دنیا رفت.
یک شنبه 19 مرداد 1393 – 10 اوت 2014
علی بخش آفریدنده( رضا گوران)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر