کِشت دروغ، بارِ حقیقت نمیدهد!؟
این خشک رود، چشمه حیوان نمی شود!؟ پروین اعتصامی
آنچه سبب ساز نگارش این نوشته گردید خواندن نوشته ای بود در«عصرنو»، بخش دوم زیر نام «رفتارهای سیاسی سران جبهه ملی ماههای پیش از انقلاب» از آقای «علی شاکری زند» که همچون همیشه و بمانندان روزی خورانِ سرِسفره ی «خان» که خود مزدور «عراق صدام و عربستان سعودی» بود و برانگیختن آن جنایتکار تا به ایران حمله آورد و آنچه ببار آورد، نزدیک به یک«میلیون و نیم»کشتارمردم ایران و عراق بود و دیگر خسارات وارده بر این دو کشور،تا از بَروبارِ این شوم رفتاری اش «آیت الله خمینی و استبداد جمهوری اسلام» را وژاگون کند و خود جای آن نشیند، رفتاری ناپسند «ناملی و نامردمیِ» و دیوِ آز بر او چیرگی گرفت، که بنابر سرایش پروین اعتصامی «آب هوی و حرص، نه آبست» آذر است!؟
نگارنده از دوران پس از دیپلم و وارد شدن بهَ جَرگه ی مصدقیها در «حزب ملت ایران» و لذا جبهه ملی و تاکنون نه تنها از «خان» شناخت داشته و دارم، که از بسیارانی از نان خوران «شاپوربختیار» و کم و و بیش، و شاید بیشتر از همه آنان، از نویسنده ایکه نامش بُرده شد را، می شناسم!؟
برای نشاندهی شناخت خود از او،به پیش از قیام پیروز ملت ایران در22 بهمن و واژگونی سامانه ی ستم شاهی اشاره هایی میکنم،به ویژه از زمان آمدن «کریم سنجابی» به پاریس و سُکنی گرفتن «آیت الله خمینی» در فرانسه و پی آمدهایی که باخود آورد و تکیه نمودن بر نادرست نویسی های آن نویسنده ی عصرنو، چراکه بی آنکه نام مرا ببرد، نشان میدهد به نشستی درخانه ی او با «محمد مکری» و دو دیگر تن، بی آنکه نام آنان را هم بَرد که می بودند«شاپور لواسانی و عظیم امیری»، و برنمایی نخ و ریسمان و دروغ بافی های نویسنده، تا بنمایاند خان «طاوس علیین» و نماد بهشتی دید گاهِ ملی و آزادیخواهی بوده است و برشماری دیگر سجایایی، که نتوان با هزار من «سریشم» بر او چسبانده شود، شاپور بختیار که همه ی دست آورد های جنبشِ جنین بسته ی پس ازکودتای 28مرداد را، بنا برتکرویها و اهریمن آزمندی بر او چیره گی داشته، به بیراهه کشاند و آنچه را به سود استبداد اسلامی بَرآیند گرفت،چه پنهان از شورای جبهه ملی و سَران آن با دربار و رسیدن به نخست وزیری، و چه برانگیزی صدام به حمله به ایران...!؟
«تو فَریبِ سُراب تن خوررده»ی نویسنده عصرنو که باغلوگُویی و نویسی به خود باورانده ای،هرچه«دروغ بزرگتر پذیرشش» از سوی دیگران آسان ترخواهد بود، چنانکه در نوشته آذرماه1360 در ایران آزاد شماره 110زیر نام «وحشت خمینی و حکومت لنین»ردیف کرده بودی آمارهای نادرستی را،به اینکه کشتار و اعدامهای دوران استالین«سی میلیون» و در دورا ن لنین«چندین میلیون و...» تا به خواننده خود: 1- بنمایانی که میانگین اعدامهای لنین بیشتر و لذا او خونخوارتر از استالین بود و2- تکیه برآن، هم سنجی کنی «حکومت خمینی را» با «حکومت لنین»، و برای به خورد خواننده دادن، دست بُرد به آمارِ نوشته «ژاک بناک»، تاهمچون داده ای تاریخی، دروغ خود را راست بنمایی!؟ نگارنده آن زمان در 21 آذر 1360 با نوشتن مقاله ای و با یاری گرفتن از«بِرشت» زیر نامِ «من با بسیاری گفتگوکرده ام و...» و سرانجام گفتگوهای او و خواندن نوشته های کسانی که امروز اینرا می گویند و فردا 180درجه وارونه دیروز گفته خود را، به این نتیجه می رسد:که«یقین شک» می باشد مرا برآن داشت تا 1- با آوردن آمارهایی، دروغ بودن و غلوکردن آن نوشته شما را بنمایانم، و از همان زمان با اندرز گرفتن ازبِرشت، پی بردم که «نویسنده»اش که اکنون نیز درعصرنو نوشته ای دارد در مدحِ «شاپوربختیار» و به زیانِ رهبران جبهه ملی، فردی است ناراست و برای ثابت نمودن دروغهای خود، داده تاریخی می تراشد و از کسانی سند می آورد، که همچون خود او، بدخواه و مغرض بوده وهستند!؟
برای نگارنده که آموزش دیده راهِ مصدق و نهضت ملی می باشد، نه تنها تحمل ناراست نویسی و ناراستان را ندارم، که چه فرد و گروه و سامانه ای سیاسی یک نفر را بکُشد و یا بی گناه به زندان فکند و یا...، یا چند م یلیون، بهر روی آن سامانه و گروه و فرد را جنایتکار می شناسم، چه استالین و خمینی و لنین و هیتلر و...باشد و یا دیگر و دیگرانی!؟
«راهی بزن که آهی برسازِ آن توان زد» و نه برای پوچ به همه بافته های خود، که نوشته «جمشیدآموزگار» را داده ای چون داده ای تاریخی بشمار آوردن، که یکی از سبب سازانِ فسادهای «اجتماعی سیاسی» سامانه ی ستم شاهی بود و مغرض و بدخواهِ نهضت ملی، و یا درنوشته او و شما به یکباره «منوچهر رزم آرأ» را وابسته به جبهه ملی خوانده اید، و برگزیده شاپور بختیار و جمشید آموزگار برای دیدار و مذاکره و تعیین وقت کردن بی آنکه نه تنها کریم سنجابی بی خبر از این دیدارها نبود، که سخن گوی جبهه ملی «داریوش فروهر» هم، تا در پنهان بند بازی ها دنبال شود، چنانکه مرتبه ای زنده یاد کریم سنجابی به بختیار تذکر به پنهان کاریهایی او داده بود،که «سخن گوی جبهه» از همه آنها بی خبراست!؟ شاپوربختیار و همراهانی چون رزم آرا که همواره«مصدق» را در کشته شدن برادرش «سپهبد رزم آرا» همداستان میخواند، یا«جوادخادم» و دیگرانی که در زمره از «مابهتران» خوانده می شوند، و عجبا که نویسنده در جای جای نوشته اش «بختیار» از نده یاد و «داریوش فروهر» را مرحوم خوانده است، زبانِ کینه توزانه ایکه بیانگر اینگونه نویسی است، اگر چه تاریخ عیار می زند ناسَره بختیار را از فروهرِ سَره مرد!؟
نویسنده اینگونه نویس، از زمان آمدن «کریم سنجابی می نویسد و رفتن او و کسانی با او به دیدار سنجابی در خانه محمد مکری، و باز نادرست گویی که بعد از شام بوده است، در حالی که اینان پیش از شام می روند و به هنگام شام محمد مکری تنها «کریم سنجابی و احمد سلامتیان» را برای صَرف غذا فرا میخواند، چونکه روز پسین که نگارنده را دید، زبان به نکُوهش سنجابی گشُود مبنی براینکه چرا بنابر آئین ایرانی به آنان تعارف نشده بود، که در پاسخ به او گفته شد، «مگر میزبان دوست شما مکری نبوده است، لذا او بایست به شما تعارف» می کرد!؟
نویسنده «نگاهی به رفتار سیاسی سران جبهه ملی» همواره دروغ نویسی را دنبال دارد، از جمله به روزی اشاره دارد در منزل خودش و بی اینکه از من نام برد، گرفتن شماره تلفن «بختیار و فروهر» را که من داشتم، خود او تلفن زد و من گوش میدادم، از آن نامه سه ماده میان «آیت الله خمینی و کریم سنجابی» ابتدا به بختیار گفت و پاسخِ نقل به معنی تندِ و زشت بختیار که «من به ایشان گفتم درپاریس فقط شنونده باشید و... و سپس به آمریکا برای شرکت درکنگره بین المللی سوسیالیستها روید و زود برگردید!؟»،و سپس به داریوش فروهر تلفن زده شد و او پاسخ داد «من هنوز متن را ندیده و نخوانده ام و نیز خود را پای بند به تشکیلاتِ شورای جبهه ملی ایران می دانم» و ادامه که پس از آمدن «آقای سنجابی به ایران و برگزاری نشست شورا»، و این شورای جبهه ملی است که تصمیم می گیرد!؟
برای بیان درستی آنچه آمد 1- از زبانِ خاطراتِ زنده یاد سنجابی پس از بازگشت«...سپهبد رحیمی"لاریجانی" خشن و خشگب با من آغازصحبت کرد. اعلامیه سه ماده ای پاریس را نشان داد و پرسید این اعلامیه شما است؟گفتم بله.گفت شما آنرا تأیید میکنید؟ گفتم بله. گفت شما مخالف سلطنت هستید و ما وظیفه داریم که شما را توقیف کنیم . داریوش فروهر اعتراض کرد و سپهبد به او گفت، شما هم توقیف هستید. دکتربختیار هم همانجا با مابود ولی با او کاری نداشتند. من و داریوش رابا خود بردند»!؟
یادآوری در این مورد اینکه برگزاری این نشست با خبرنگاران در دفتر داریوش فروهر می بود با شرکت «فروهر، بختیار، سنجابی» و دیگرانی از جمله «خسروسیف وپروانه فروهر و...» که به هنگام بازداشت سنجابی و فروهر، زنده یاد پروانه دلیرانه و رَسا به سپبهد رحیمی یادآور میشود که: «این آخرین باری است که داریوش را می توانید به زندان» برید و سپس شاپوربختیار به راه می افتد، که خسروسیف به او می گوید«چرا می روید، بایستید و پاسخ روزنامه نگاران را بدهید» و پاسخ بختیارکه بایست بروم، وعده دارم! با کی، دانسته نیست!؟
2-در پیش از قیام 22بهمن و دستگیری زنده یادان «سنجابی و فروهر»، گروهی18 نفری که زنده یادان « محمد فتوحی و کامبیز روستا» و دیگران که عُمرشان دراز باد چون بیژن افتخاری، عظیم امیری و...» براین شدیم که به ایران رویم و لذا از من خواستند تا از داریوش فروهر پرسش و مشورت کنم، و او پاسخ دادکه ملت ایران بپاخاسته است و شما می توانید در این هنگامه تاریخی به ایران باز گردید و در فرودگاه از شما استقبال خواهد شد! اما زمان رفتن ما روبرو شد با دستگیری او وسنجابی، و لذا این گروه با «میشل بُویلارد» بمانند وکیل و «روزنامه نگار ایتالیایی» انجام گرفت در زمانی که «ازهاری» نخست وزیر بود و حکومت نظامی برقراربود، هنگامی که درفرودگاه وارد شدیم، ولی دوستان حزبی زنده یاد فروهر و در پیشاپیش آنان زنده یاد منوچهر مسعودی با اتومبیل هایی منتظر و ما را به خانه اش بُرد، و چندی بعد که سنجابی و فروهر آزاد شدند و بامدادانِ پسین روز آن به دیدار فروهر رفتیم،که عظیم امیری مورد تلفن ازخانه نویسنده «نگاهی به رفتار سیاسی...» را مطرح نمود، که زنده یاد پاسخ داد من «منتظرپرسش دیگری بودم»، که ننمودید!؟
«هرکه نامخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد از هیچ آموزگار!؟» رودکی
چنین است و نیز اینکه درست کردار بودن، راستگویی را بهمراه دارد و این آنچه را است که نویسنده یاد شده و بسیار دیگر نان خوران«خان» از آن بی بهره اند و لذا به دروغ و پاشیده گویی روی آور و پای درجای پای رهبرخود بختیارنهاده اند، بی اینکه از تاریخ بیاموزند و زندگی نامه و زشت رفتاریهای رهبر خود را در پیشِ چشم نهند، چه اگر چنین می کردند، به تکروی و برده ی من خود بودن و اهریمن آز برب ختیار چیرگی گرفتن را، پی می بردند!، آنچه را که نگارنده درنوشته هایی از پی 28مرداد، و از زبانِ کسانی چون زنده یاد «آیت الله زنجانی» یاد کرده است!؟
یا آنچه به هنگامی که از سوی «هیئت اجرائیه جبهه ملی» عهده دار کمیته«دانشجویان دانشگاه» تهران بود، خود خواهانه و بی بهره از سِرشتِ دموکراتیک،«حسن ضیأ ظریفی»را که از سوی دانشجویان دانشکده حقوق نماینده کنگره جبهه ملی شده بود، جلوگیری نمود تابه کنگره راه نیابد، به بهانه کمونیست بودن و نفرت همگان را بَرخود برانگیخت!؟
اکنون دیدن وخواندن و شاید آموختن از داوری «احمد زیرک زاده» نزدیک ترین دوستِ خصوصی و حزبی و جبهه ای«بختیار» از دیر باز»که: «روزیساعت 9صبح تلفن زنگ زد. مهندس حق شناس صحبت کرد. گفت: شاپور بختیار تلفن کرده که امر مهمی دارد و میخواهد با ما درمیان بگذارد. قرار است به منزل من بیاید. دکترسنجابی هم خواهد آمد. تو هم بایدبیایی". گفتم من امروز وسیله ای دراختیار ندارم. گفت"شاپور تو را سر راه خود برمی دارد." یک ربع ساعت بعد شاپور زنگ خانه مرا زد و مرا به اتومبیل بنز سیاه رنگ خیلی شیکی که آن طرف خیابان توقف کرده بود راهنمایی کرد. من از آن اتومبیل متعجب شدم، چون می دانستم که بختیار فقیر نمی توانست حتی اتومبیلی داشته باشد، ولی با خود گفتم بختیار به پیروزی نزدیک است. لابد یکی از اقوامش اتومبیل خود را در اختیار او گذارده است» و ادامه دادن که دیگر سخنی میان آن دو ردوبدل نمی شود تابه خانه مهندس حق شناس می رسند که«دکترسنجابی و علی اردلان و برادرخانمش هم قبلاء آمده بودند که مهندس حق شناس و مرا برای مشاوره ای دعوت کنند» چون تعجب نمی کند برای اینکه آن دو «از پیران قوم ، از پایه گذاران جبهه ملی ایران، از همکاران اولیه دکتر مصدق» بودند و...! زیرک زاده آغاز سخن را از بختیار و بنا برآنچه او و سنجابی و علی اردلال برداشت داشته اند اینکه «شاه مرا خواسته و پیشنهاد همکاری با جبهه ملی را کرده است. تعیین نخست زیر و شورای سلطنتی در صورتی که شاه از ایران بیرون برود با جبهه ملی خواهد بود»، سپس زیرک زاده می افزاید با این «پیشنهاد شاه مخالفتی نبود. بارها در این اواخر صحبت از زمامداری جبهه ملی به میان آمده بود»، این فکر را نه در «مردم و نه در اعضای جبه ملی ملی با مخالفتی روبرو نشده بود. قبلا هم صحبت نخست وزیری افرادی از جبهه ملی» به میان آمده بود را بیاد می آورد، در مورد «دکتر سنجابی، دکترغلامحسین صدیقی با شاه ملاقات»کردن را و افزودن که شاه «با شرایط آنها موافقت نکرده بود» و بنا براین به نتیجه نرسیدند!؟
زیرک زاده یاد آور است که در این زمان «آیت الله خمینی رهبر بلامنازع ملت ایران بود و....» و بر این استکه «تا آنجا که من به خاطر دارم هم دکترسنجابی هم شاپور بختیارگفتند که با پاریس تماس خواهند گرفت» و دنبال دارد که در مورد نخست وزیری یکی از افراد جبهه ملی مخالفتی درمیان نبود تنها «همه کسب موافقت آیت الله خمینی را» لازم میداستند و سپس بختیار زیرک زاده را به خانه اش می رساند و «در بین راه هم، هیچ گونه مطلبی که دال برقرار دیگری»باشد از بختیار نمی شنود!؟
در نوشته زیرک زاده میخوانیم در «حدود ساعت 5 یا 6 بعد از ظهر یکی از رفقای حزبی تلفن کرد که هم اکنون دکترسنجابی در منزل خود مصاحبه مطبوعاتی تشکیل داده و دکترشاپور بختیار» از جبهه ملی اخراج می شود و پس از پرسش چرایی آن گوید «شاپور بختیار نخست وزیر شده است» که زیرک زاده شگفت زده و با خود گفتن که «خدای من، چنین قراری نبود. حتمأ سوء تفاهمی است، اشتباهی» می باشد و سپس براین می شود تا با بختیار تماس گیرد «ولی متأسفانه تا 10 شب موفق» نمی شود، که به مهندس حق شناس تلفن می کند «او هم مثل من متحیر و بی اطلاع» بود!؟ زیرک زاده براین است که فردای آن قراری می گذارند در منزل حق شناس «دکتر سنجابی و علی اردلان آنجا بودند، ولی شاپور بختیار نیامده بود. اول به ذهن آمد که ممکن است حاضر نشود، ولی نیم ساعت بعد او هم وارد شد. ادعای او این بودکه گفتار دیروز او را ما غلط فهمیده ایم و او همان دیروز گفته بوده است "شاه مرا از جبهه ملی نخست وزیرکرده است و...» که همگان با تصمیم او مخالفت کرده بودند، که نشان داده بود به شیوه ی همیشگی اش به دروغ و تکروی روی آورشدن، و زیرک زاده می پردازد به آنچه به او گفته بود که «این عمل تو جبهه ملی را متلاشی می سازد. موافقت خمینی را نمی توانی به دست آوری و دیگر نخست وزیر ملت نخواهی بود، فقط نخست وزیر شاه و در ردیف سایر نخست وزیران گذشته خواهی بود. تظاهرات ادامه خواهد داشت و تو مجبور خواهی شد به روی مردم تیراندازی کنی .و...» و دیگر سخنانی به او که، رخ میدهد!؟ زنده یاد زیرک زاده دنبال میدارد دیدگاه خود را در مورد بختیار و سرنوشت شومی که ببار می آورد، به گویایی آنچه را پیش بینی و به دوستِ خود گفته بود و او در بندِ آز گرفتار بوده کار را به جایی می رساند که در حدود ساعت 7، جوانی به من تلفن زد.چون خود را معرفی می کرد شناختم از طبیب های جوان حزب ایران بود و در یکی از بیمارستانها کار میکرد. صدایی گرفته و خشم آلود داشت. گفت"شما را به خدا کاری بکنید. همین طور زخمی و کشته می آید. به بختیارتلفن کنید جلوی این کشتار را بگیرد" » که زیرک زاده پاسخ میدهد به او که بختیار خواهد گفت «سربازان از خود دفاع می کنند. اگر نکشند کشته می شوند» با این وجود به بختیار تلفن می زند و او همان جواب را میدهد که «سرباز چه کند؟ بایستد و کشته شود؟» و دیگر پاسخ هایی میدهد و از این ببعد هم حتی «صدای او را هم»نمی شنود و مینماید سرنوشتی را که دیگر بَرده های منِ خود شده، وگرگِ آزگلوی شان را گرفته، دچار می شوند!؟
«به سینه دل چه سُودخواندن وعظ»
نرود میخ آهنین در سَر!؟ » سخنان از دل برخاسته و رفیقانه زیرک زاده در سنگ سَری بختیارِ آزمندِ به قدرت، درهم بَرهم گوییِ فریبکارانه اش دنبال می گیرد و با خام فکری که می تواند با تکرویهای خود: «یقین دارد موافقت آیت الله خمینی را جلب خواهد» کرد، آنچه را که در فردای به دست گرفتن نخست وزیری، در دو مجلس «شورا و مجلس سنا» شه ساخته هم نموده بود، در مجلس سنا تکرار سخن دارد به اینکه «از یک فامیل متعصب مذهبی هستم، و با اینکه تحصیلاتم در خارج بوده، با اکثر آیات عُظام رابطه دارم ...،و من می توانم با حضرت آیت الله خمینی که با فامیل من آشنایی ...دارند، رابطه برقرارکنم و...!؟» و ادامه میدهد که «سخنان ایشان مربوط به من نیست و هیچ ربطی ندارد!؟» و خام فکری و خود فریبی را دنبال دارد و در این دو مجلس از فساد دورانِ بیست وپنج ساله سخن میدارد، بی آنکه به دست آلوده ی خود بنگرد، در موردهایی چون کارخانه قند «شازده عضد» در خوزستان و به هنگامی که عضد در سفر بود، سهام آن کارخانه را بنام«تیمور بختیار و ثریا» می کند، و خیانت به کسی که به او اعتماد کرده بود و او را سَرکار و شغل داده بود، و بسیار دیگر خطاکاری هایی که درجای خود و برای تاریخ نوشته خواهد شد!؟
در پایان، اندوه و دریغ از ارزش آبرُوی، زنده یادانی چون «مولود خانلری، عبدالرحمن برومند، شهرآشوب امیرشاهی و...» که پای خُشکیده درختِ تلخ و کشنده ببار آور شاپوربختیار ریختند، و ننگ و نفرت برکسانی که چند و چون «خان» را بگونه ی تاریخی می شناسند و لب و چَشم فروبسته دارند و اینسان به تاریخ ایرانزمین خیانت می ورزند و سرانجام زیرخاک می برند ، دانستنی هایی را، که حتی بخشی از آنرا کسانی چون «جهانشاه بختیار، منوچهر رزم آراو...» نوه و وزیرانش هم نوشته و به زبان آوردند،که نه تنها دستِ گدایی به سوی «عراق، عربستان، سیا و...»دراز کرد، که از «اشرف پهلوی، اسدالله رشیدیان و..هم!؟» تا بدیگونه «شیطان خمینی را بزیروخودجای او» نشیند!؟
نیز از ازنویسنده «نگاهی به رفتارسیاسی...»، و کسی که در آن زمان که یادشده در خانه اش و در حضور دیگرانِ آن جمع یاد نمود: پرسش که آیا همواره «آیت الله خمینی را پدر روحانی خودتان»میدانید که جمع بستید،و نگارنده این فرازها را عصبانی نمودید و به شما گفت که من پدر روحانی ندارم و براین شدم تا خانه شما را ترک کنم، ولی پاسخ دادید که«منظور شما»نبودید، و مرا از رفتن بازداشتید!؟
«آتشِ جَهل سوخت خرمن ما
گُنهِ برق و آفتاب نبود!؟» پروین اعتصامی
احمد رناسی- تیر 1393
لینک مقاله آقای علی شاکری در سایت عصر نو
http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=31540
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر