نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه

درباره جریان...7 تشکیلات آهنین یا مشت آهنین؟ و مقوله"انقلاب ایدئولوژیک" سعید جمالی

د
(نکته توضیحی (من باب احترام): ضمن احترام به نظرات و احساسات افرادی که با نوشته های من مخالف هستند، و با نگرشی از سر حسن نیتّ به این تعلیقات(کامنت ها)، ... از من خواسته بودند نقش خودم را هم  در "جنایات"صورت گرفته بنویسم، بعرض میرسانم:اگر توجه کنید در خلال نوشته ها به این وجه قضایا تا آنجا که مربوط به بحث باشد، اشاره کرده و میکنم، بهر حال من بعنوانی "مسئولی" در این جریان قرار داشته ام و تا آنجا که به پاسخگویی مربوط باشد "حاضر حاضر حاضر" می گویم... اما اگر منظورتان بطور خاص شرکت در قتل و شکنجه و ضرب و شتم و اعمالی در این زمینه باشد، بعرض میرسانم که اینجانب نقشی نداشته ام و اگر بخواهم جزئیات بیشتری از  کارها و نقش خودم  در زمینه مورد نظر را بازگو کنم ، نتیجه معکوسی حاصل خواهد شد...
اگر من روی نقش آقای رجوی تکیه میکنم، بیان واقعیت است...
اما بسیار خوشحال خواهم شد که مطالبی را که می نویسم به چالش کشیده شود و تا جایی که در توان داشته باشم برخوردی مسئولانه و صادقانه با آنها خواهم کرد...
اما از نظر من جدای از نقش افراد، اول باید دید و پرسید که آیا این وقایع و روندها به همین صورت بوده یا خیر، این مسئله اصلی است.
 یک راه بسیار ساده و کاملا بی طرفانه برای پی بردن به همه حقیقت وجود دارد: یک موضوع را در نظر بگیرید (بعنوان مثال وقایع سال  74 ـ 1373 ) و آنرا در قالب چند سوال از عوامل و مسئولین این جریان سوال کنید و به یک پاسخ ساده که "اینها همه شایعات اضداد است" قانع نشوید و بشیوه یک کار  تحقیقاتی آنرا پی بگیرید... آنگاه مطمئن باشید که حقیقت و واقعیت امر بر شما روشن خواهد شد... و اگر کسی حاضر نیست که این کوچکترین کار را انجام دهد (یعنی فقط چند سوال و پیگیری برای پاسخی قانع کننده) آنگاه باید به شیوه ورود خود به مسائل شک کند....
مطمئن باشید که ما در "راه" نیستیم، ما در ته "چاه" هستیم و اگر خیلی چیزها را نمی توانیم ببینیم به این علت است، فکر می کنید به چه علت سرنگونی شش ماهه سر از 33 سال در آورده... و کار به جایی رسیده که تا مقامات دست هفتم عمو سام  فرمایشی نفرمایند شازده کاری نمی کند... و سازمان تبدیل به یک باند شده و دهها سوال مشابه (چه در مورد خودمان و یا بطور نسبی سایر گروهها) تا وقتی جرأت مواجه با این وضعیت را نداشته باشیم، گامی به جلو بر نخواهیم داشت و چشم بر روی حقایق باز نخواهیم کرد.
در پایان مایلم به نکته ای اشاره کنم:... بنیانگذاران این سازمان قبل از هر چیز و هر بحثی و هر کم و کاستی امّا موجدّ یک روح "برادری" بودند که استشمام آن بواقع هر کسی را مست و عاشق میکرد و این بنظر من بالاترین کار و ارزشی بود که آنان آفریدند و همه کسانی که آن دوران یا "بازمانده های" آن دوران  را بیاد دارند نمی توانند آنرا فراموش و نادیده بگیرند، و آن "روح" با آنچه امروز شاهد آن هستیم بواقع زمین تا آسمان فرق دارد، درست داستان سپیدی و سیاهی و روز و شب است.... و کسانی که امروزه از سر عدم اطلاع و خدای ناکرده منافع، از این جریان حمایت میکنند،بطور خاص  از آن "روح" بی خبرند...).
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
چون بحث بر سر"جریان حاکم" بر سازمان مجاهدین خلق ایران است، لذا بحث و تحلیل را از مقطع سال 57 به شیوه معمول، یعنی "خلاصه" دنبال میکنم.
یکی از بظاهر نقاط قوتّ برجسته "جریان حاکم" که توهماتّ زیادی را هم در مورد این جریان بوجود آورده بود، تظاهر بیرونی  تشکیلات، توان و قدرت تشکیلاتی و تشکیلات منسجم و آهنین این جریان بوده است. حال بگذارید نظری به "درون"بیندازیم:
ـ در سال 57 کل نفرات تشکیلات حداکثر 250 نفر (چه در این نوشته و یا سایر نوشته ها اگر نکاتی اشتباه یا غیر دقیق است، از همگان و بویژه "جریان حاکم" درخواست  تصحیح دارم) می شدند که عمده آنان را زندانیان سیاسی آزاد شده تشکیل میدادند. این افراد عمدتا دانشجویان یا افراد تازه روشنفکری بودند که از سابقه یا آگاهی چندانی هم برخوردار نبودند (اصلی ترین کادرهای سازمان اعدام شده بودند و پس از آنهم شرایطی چندان مساعدی برای کادر سازی وجود نداشت ـ ضمن اینکه توجه دارید از اشل ها و مقیاس های آن دوره صحبت می کنیم که قابل قیاس با جامعه امروزی نیست) این افراد بجز" انگیزه های اولیه" مبارزاتی، عمدتا به دلایل زیر گرد هم آمده بودند:
1. فشارهای داخل زندان و بازجویی (شکنجه و اعدام دوستان و...) روشن است که وقتی گروه و جماعتی تحت فشار مستمر و مشخصی قرار میگیرند خواه ناخواه به یکدیگر نزدیک می شوند...
2. درگیربودن  با مقوله فرصت طلبانی که بازمانده سازمان را بر باد داده بودند ویک احساس عاطفی مشترک مابین شان شکل گرفته بود.
3.  درگیر و مورد تهدید بودن از طرف سایر گروهها ("تهاجم فرهنگی" مارکسیستها و جنگ هژمونی با مذهبیون راستگرا)
با توجه به پارامترهای فوق روشن است که با یک "حزب" یا "سازمان" جا افتاده با نقطه نظرات و سیاستهای مشخص روبرو نبوده و نیستیم و موتور اصلی حرکت، نیروی "احساس و انرژی جوانی" است( بعنوان یک مثال بسیار قابل توجه، جدای از اعمال فرصت طلبانه و جنایاتی که در سالهای اطراف 1354 اتفاق افتاد اما کلیه اعضاء سازمان بجز چند نفر براحتی مارکسیست شدند که بیانگر همان ضعف های بنیادی است...) . حال در چنین شرایطی انقلاب سال 57 هم اتفاق افتاده و ما در دنیای کودکانه و بدور از هر دیدگاه تاریخی و اجتماعی، خود را "صاحبان" آن احساس می کنیم لذا برآیند همه عوامل فوق موجب یک "اتحاد" و "بهم فشردگی" در برابر "دزدان انقلاب" و گروه حاکم می شود...
از طرف دیگر، در جریان انقلاب سال 57 یک نیروی عظیم اجتماعی آزاد شده بود که بدلایل تاریخی و سرکوب شدید،  از "آگاهی" و "عمق" بسیار کمی بهره مند بودند، به همین دلایل بخش کوچکی از این نیرو جذب گروههای سیاسی شده  و عمده این نیرو را رژیم حاکم در خدمت سیاستهای خود بویژه جنگ خانمانسوز بکار گرفت.
نیروی آزاده شده مردمی سرشار از انرژی و تشنه کسب آگاهی و تجربه بود و حداقل به یک دوره  زمانی ده ساله  نیاز داشت تا به حداقل های لازمه دست پیدا کرده و بصورت عضوی از این جریانات سیاسی در آیند  که بدلایلی که در نوشته های قبلی توضیح داده شد، این امر محقق نشد، جذب شدن این نیروها نیز نه از سر شناختی عمیق  و بررسی و تحقیق، که بر اساس تمایلات مذهبی، شعارهای روز، آشنایی با دوستان و اقوام و پارامتر هایی از این دست بود  ... و بعد از جذب شدن؛ تنها کار صورت گرفته آموزشهای بسیار ابتدائی برای نیروهای بود که هدف از آن این بود که  بتوانند در خدمت سیاستهای تشکیلات در آیند و نه اینکه فی الواقع سیاسی شوند و قدرت تشخیص پیدا کنند...
در پایان این دوره (حدود 3 سال بعد از انقلاب) سرکوب بی امان رژیم همانند یک سرمای جانسوز، همه جوانه های بهاری را خشکاند و سرما و یخبندان مستولی شد... (ر ج  ک به نوشته های قبلی)
در طول این 3 ـ 2 سال هیچ پیشرفت نظری ـ تئوریک که اساس یک انسجام درون تشکیلاتی است صورت نگرفت، همه ما از "جیب" و از "سرمایه" می خوردیم و"تمام وقت" به کارهای اجرائی مشغول بودیم (و از همان زمان این امر بصورت یک فرهنگ ضدارزشی بیادگار مانده...نه کتابی خوانده میشود، نه لحظه ای فکری میشود، نه سوال و جوابی میشود و...) و در نتیجه هر روز تهی تر شده و از یکدیگر فاصله می گرفتیم. اما  مهمتر از همه بخاطر در پیش گرفتن یک مشی غلط به نابود کردن  زمینه های رشد و بالندگی  یاری رساندیم. در سالهای بعد دیگر نیازی به کار تئوریک نبود چرا که در یک باند یا فرقه به این مقولاتی نیازی نیست، فقط اطاعت مطلق و دیگر هیچ و انسانها به این "خوُ" می کنند.
 بعنوان یک نمونه شاخص، در بعد از انقلاب پروژه ای وجود داشت که مطابق  آن بایستی 70 تن  از نفرات "بالنده" بطور خاص تحت  آموزش  قرار بگیرند، کار تئوریک مفصل بکنند تا کمبود "کادرهای با صلاحیت"جبران شود، که هیچگاه به اجرا در نیامد.
روال معمول فعالیتهای سیاسی تا قبل از 30 خرداد مجموعا برای نیروها قابل فهم و هضم بود، چرا که علاوه بر اینکه یک روال و واکنش طبیعی به وضعیت بود، یک امر همگانی از طرف همه نیروها بود... اما همانطور که قبلا هم نوشته ام از زمانی که بحث "جنگ مسلحانه" بمیان آمد، اولا یک شوک بزرگ برای همه تشکیلات بود، کسی باور نمیکرد و نمی توانست آنرا برای خود توجیه کند و دلایل منطقی برای خود بیابد، لذا تا آنجا که به عالم ذهن بر می گشت یک عدم انسجام  و از هم گسیختگی فکری را ایجاد کرده بود، اما ما(درون تشکیلات) در برابر یک عمل انجام شده قرار گرفته بودیم  و بصورتی کور و جبری و"اعتمادی کور کورانه" به آن تن دادیم، مسائل امنیتی آنچنان شدید و حساس بود که بجز پرداختن به آن، مشغله ذهنی دیگری وجود نداشت. اما وضعیت اصلی و اسفبار را باید در نیروی هوادار مشاهده کرد:
ـ عمده کسانی که دستگیر نشدند، از این جریان کنار کشیدند و بسیار "مسئله دار" شده بودند که چرا "سازمان" بدون هیچ مقدمه و آماده سازی آنان را اینچنین بی پناه و بی خبر در برابر گرگ هار رژیم رها کرده بود...
ـ وضعیت نیروهایی هم که دستگیر شدند بقرار زیر بود:
بجز موارد بسیار نادر، همه "توبه تاکتیکی" میکردند یعنی از کارهای سازمان و بویژه دست بردن به سلاح فاصله می گرفتند و آنرا رد میکردند. آنها بوضوح و مستقیما می دیدند که هر اقدامی جز این باعث ریخته شدن خونهای بیشتری خواهد شد. ضمن اینکه آنها تصویری از مبارزه مسلحانه نداشتند تا حتی بتوانند نسبت به آن نظری داشته باشند. هنوز کل جامعه و این نیروها بسیار جوانتر و ناپخته تر از آن بودند که بتوانند چنین تحولی را ارزیابی کرده، و تصمیمی راجع به آن بگیرند.
ماههای اول فکر میکردند که تشکیلات سازمان سر جایش هست و بالاخره آنها کاری خواهند کرد و وضعیت تغییر خواهد کرد،آن اعتماد کورکورانه در اینجا نیز کار میکرد. اما فرار رجوی  و بعد هم کشته شدن موسی خیابانی این ذهنیات آنها را در هم می شکست و بتدریج متوجه  واقعیت و توهمات خود می شدند، لذاست که در ادامه کار، این جوهره و صداقت خودشان و مشاهده اعمال جنایتکارانه رژیم بود که به آنها دینامیزم مرز بندی با رژیم را میداد.
بدلیل شکنجه ها و اعدامهای آن دوران و اینکه پیش از دستگیری  از یکسری درگیریهای خیابانی با عوامل رژیم راهی زندان شده بودند، طبیعی بود که در درون ذهن و قلبشان مقاومت میکردند و بهر ترتیبی می خواستند مرزشان با رژیم را حفظ کنند. آنها از کل عالم سیاست و استراتژی و... به اعتبار پاکی و صداقت خودشان همین را می فهمیدند که باید در برابر این رژیم مقاومت کنند، و اصلا در موقعیتی نبودند که بخواهند راجع به جزئیات خطی فکر کنند.
....
در اواسط سال 61 بساط "مبارزه مسلحانه" جمع شده بود و ما عناصر باقیمانده در حال فرار از ایران بودیم (رج ک نوشته های قبلی). در خارجه و "منطقه" ما بروشنی می فهمیدیم که خطای بزرگی انجام داده ایم (که به جنبه خطی آن قبلا اشاره کردیم) حال مخیّر بودیم که از خود انتقاد کرده و در پی تصحیح عملکرد خود بر آئیم و یا به سرکوب حقایق و واقعیتها بپردازیم. تشکیلات و نفرات تشکیلات بخشی از آن واقعیت بودند، چرا که تا آنجا که به بدنه تشکیلات بر می گشت همه با نیتیّ پاک قدم پیش گذاشته بودند و در ادامه راه، این دو گانگی به اشکال  گوناگون خود را نشان میداد....یعنی صورت مسئله اصلی و واقعی این بود که با رژیم چگونه باید مبارزه کرد، خط و استراتژی ما چیست، ادامه راه به چه صورت است و ازهمه مهمتر آیا دست به سلاح بردن و زمینه سازی این همه کشته و زندانی و فرار باقیمانده نفرات به خارج، آیا درست بوده؟
...در مناسبات تشکیلاتی اجازه طرح و  بروز به این سوألات داده نمیشد و فقط بصورت یکطرفه بر درستی آن تاکید میشد (نمونه جمعبندی اولین سال مقاومت). از طرف دیگر تلاش مذبوحانه ای صورت میگرفت تا آب رفته به جوی باز آید، برای سرخ نگه داشتن صورت  تلاش می شد از طریق سیم تلفن، تیم عملیاتی ساخته شود و توده مردم بسیج شده و رژیم را سرنگون کنند... و یا طی چند ماه آینده با آماده شدن همه زمینه ها، ماهمانند "لنین" به سرزمین مادری  باز گردیم!
.
... شازده اما سرکوب را انتخاب کرد.
 اجازه بدهید مثالی ساده بزنیم: فرض کنید عده ای کوهنورد با هدایت و سر پرستی فردی قصد صعود به قله دماوند را دارند اگر در هنگام حرکت و ادامه مسیر هر روز ببینند که از قله دورتر میشوند و زمانبندیها و شاخص های تعیین شده همه غلط از آب در آمده، شروع به سوال و سپس اعتراض میکنند. حال رهبر گروه یا باید به حرفها توجه کرده و تصحیحات لازمه را بعمل آورد و یا اینبار در هیبت یک دیکتاتور به سرکوب سوالات و اعتراضات بپردازد و به این وسیله افراد را خاموش کند و....
او اهل جنگ نبود، او فرار کرده بود که از مهلکه بگریزد، او اهل انتقاد و تصحیح خطوط نبود... از نظر او "خطوط" و"استرتژی" تازه تصحیح شده بود: "خارجه نشینی"، لذا در راستای این خط جدید هر کاری حاضر بود انجام دهد. او میخواست یاران اندک هم کنارش باشند که توجیه بیشتری برای خارجه نشینی و "هدایت" و "فرماندهی" نیروها  از "پاریس" داشته باشد.ستاد فرماندهی نیروهای داخل کشور، خانه کنار  دست ایشان بود
چون نمی خواهم از موضوع دور شده و به تاریخچه همه وقایع بپردازم لذا به نکاتی در این زمینه اشاره میکنم:
ـ دیگر ما یا خارجه نشین شده بودیم یا منطقه نشین، همه چیز تغییر کرده بود و ما در دنیای دیگری تنفس میکردیم. هوایی که بوی "علافیّ" و "وابستگی" میداد. نفراتی که موفق شده بودند جان بدر ببرند در کردستان یا کشورهایی مثل ترکیه، پاکستان و برخی کشورهای اروپایی پراکنده  بودند و با کمترین امکانات سر میکردند و ارتباطات و رابطه های تشکیلاتی باید از نو شکل میگرفت. در کردستان به کمک حزب دموکرات چیزهایی در حال شکل گیری بود و مهمترین رابطه یعنی رابطه با عراق بدلیل نیازها بسرعت در حال گسترش بود.
ـ تتمه مناسبات برادرانه جای خود را خیلی سریع به مناسبات اداری و تبعیض آمیز میداد. مهر و محبت و دوستی و برادری جای خود را به مناسبات رقابت آمیز میداد و بتدریج پدیده جدیدی در حال ظهور بود: همه به سمت اطاعت بی چون و چرا سوق داده می شدند.
ـ در پاریس کار اصلی وصل به نیروهای داخل کشور و انتقال بخشی از آنها به خارجه بود که کار بسختی پیش میرفت. همچنین تلاش میشد که تیم های عملیاتی به داخل اعزام شوند که راندمان نزدیک به صفر بود... اما در کنار کارها آنچه بیشتر خود نمایی میکرد و آزار دهنده بود، فضا و آتمسفر جدیدی بود که بر مناسبات حاکم میشد: کوچکترین انتقاد ها با واکنش های سخت روبرو میشد و "رده" تبدیل به تنها معیار ارزشها و ایضا وسیله سرکوب میشد، هر آنکه اطاعت و چاپلوسی را وجه همت قرار میداد "رشد" میکرد و هر آنکه می خواست حرفش را بزند بشدت طرد شده، رده اش گرفته میشد و از کار برکنار میشد. ابعاد این کار بسیار وسیع بود و یک فضای آکنده از رعب و وحشت  را ایجاد کرده بود. از یک طرف افراد با امید و ایمان و آرزو جلو آمده و همه سختی ها را بجان می خریدند، آنها همه چیزشان "سازمانشان" بود و فاصله گرفتن از آنرا بمثابه مرگ خود تلقی میکردند  و از طرف مقابل، برخوردهای تشکیلاتی وسرکوب و طرد بود که اعمال میشد، بهمین خاطر وضعیت بسیار بغرنج و عذاب آوری بود... (باید روشن باشد که بحث رعایت سلسله مراتب و صلاحیت ها نبود....). واژه ها و مقاهیم جدیدی هم شکل میگرفت (خلع رده | برخورد تشکیلاتی | بنگالی شدن = محبوس شدن در یک اتاقک/ اعزام به منطقه بعنوان تنبیه و دور کردن از مرکز /کار در آشپزخانه و....حال که "خشت" را کج نهاده بودیم باید که عوارض آنرا با سرکوب فرو می نشاندیم
ـ مناسبات تبعیض آمیز در حال گسترش، و "طبقات" اجتماعی فرا دست و فرو دست در حال شکل گیری بود. وضعیت خورد و خوراک و محل کار و سکونت افراد بسیار متفاوت میشد، "اوور" که دیگر حسابش جدا و جای از ما بهترون بود.
ازدواجها و زوجین همگی از بالا و اساسا بر مبنای "موقعیت" "شکل" و "طبقه" تعیین میشدند.
ـ هر سال در جمعبندی سالانه به تاکید تکرار میشد که بایستی برنامه آموزشهای تئوریک برای کلیه سطوح گذاشته شود اما هیچگاه عملی نشد. نمیدانم این نکته برای خوانندگان چقدر مفهوم است، اما در درون تشکیلات این معنای "بود" و "نبود" داشت. حداقل ما تجربه دوران فرصت طلبان را داشتیم که چگونه از "بی سوادی" و عدم آگاهی اعضاء سوء استفاده کرده و خر خودشان را رانده بودند و... همچنین ما اسم خود را نیروی پیشتاز گذاشته بودیم و چنین اسم و رسمی نیاز مبرم به آگاهی داشت و همه چیز بر این مبنا باید شکل میگرفت والا که تبدیل به مشتی "قدارهّ بند باجگیر" میشدیم .... که شدیم.
ـ همانند دوران کهن که تصور دنیای بدون پادشاه محال بود  و همه کارها و تصمیمات باید توسط ایشان صورت بگیرد، برای همه ما نیز اینچنین بود. بویی از انتخابات یا  نظر پرسی نسبت به انتخاب فرماندهان و مسئولین و یا تعیین خط و خطوط بذهن کسی خطور نمیکرد. همه "رده" ها از بالا و بعنوان یک "بخشش" و "امتیاز" اعطاء می شد... قبلا نوشتم که شازده گفت: اگر روزی در سازمان قرار بر رأی گیری باشد من اولین نفر خواهم بود که از آن خارج خواهم شد. اگر در زمان مبارزات چریکی بدلیل شرایط امنیتی مثلا چنین چیزی امکانپذیر نبود (و بهای آنرا به گزافترین شکل ممکن  پرداختیم) امروزه در پاریس ـ مهد تمدن و دموکراسی ـ چرا چنین عنصری غایب است؟ البته پاسخ روشن بود، ما علاوه بر اینکه بطور تاریخی از چنین مقولاتی عقب بودیم، آنروزها نیاز مبرم دیگری نیز وجود داشت: تا کسی جرأت سوال نسبت به آنچه که کرده بودیم را نکند.
......
اما هیچکدام از شیوه ها و میزان "دوز"های سرکوب متعارف نمی توانست پاسخگوی سوالات "استراتژیک" و"سیاسی"
باشد، سوالات و ابهامات سیاسی استراتژیک پاسخ هم جنس خود را می طلبد و با برخورد های "تشکیلاتی" نمی شد به آنها پاسخ داد.
"انقلاب ایدئولوژیک"
شاید واژه فوق این تداعی را ایجاد کند که ما با مقوله ای ایدئولوژیک سر و کار داریم.
بعد چون بلافاصله پای یک زن به وسط کشیده میشود و داستانهای طلاق و ازدواج... بعمد هاله ای از ابهام باسوء استفاده های کثیف از مذهب و غیره  به روی داستان کشیده میشود.
از طرف دیگر آنقدر حرفهای کلی، غیر منسجم و بی سر و ته  زده شده که حتی برای نفرات تشکیلات هم، تا به همین امروز گیج کننده باقی مانده  و تصوراتی مافوق انسانی از آن پیدا کرده اند.
 البته تعمد مشخصی در طرح اینگونه مسئله وجود داشته که نام آنرا فقط "شارلاتان بازی" می توان گذاشت. بنظر من شارلاتان بازی با هوشمندی و توانمندی تفاوت زیادی دارد، یک"شارلاتان" یک "هوشمند" نیست و نباید از این زاویه به او نگریست، او فردی است تهی شده از عنصر انسانیت و پاکی و صداقت، اگر کسان دیگر به او اعتماد میکنند و فریبش را می خورند مجموعا به این دلیل است که بر روی عنصر انسانی و صداقت خودشان می خواهند حرکت کنند و نمی خواهند انتخابی غیر از آن داشته باشند.... اشتباه نکنید! نتیجه کار ضرر کردن آن انسانهای پاک نیست، آنها با این مکانیزم عنصر انسانی را متجلیّ کرده اند، در چنین پروسه ای نشان داده اند که پاکی و صداقت وجود دارد و مقولاتی ذهنی نیستند... و چون اصالت دارند لذا در ته کار این عناصر پیروز میدان خواهند بود، این روندی پرشکوه است، سراسر زیبایی است، دردش خوش آیند است، از اینکه در وسط این کارزار احساس میکنی با هر زور و ضربی بوده انسانیتت را حفظ کرده ای لذت می بری و این"لذت" چکیده فلسفه خلقت است... اینگونه است که به پوچی نمی رسی و هر روز سرشارتر میشوی... میگویند امام حسین در روز عاشورا چنین بوده....
بگذریم....
"انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین" یک مقوله ایدئولوژیک نیست و نبوده، داستانسرائیهای مانند "رهایی زنان و مردان" و "رهائی از جنسیت و فردیت" همه لفاظی های است که برای فقط برای تزئین بکار می آید، اگر چه در زمینه های یاد شده آثار مخربی فراوانی بجا گذاشته... اگرحتی به متون و سخنرائیها دقیق شوید درخواهید یافت که داستان چیز دیگری و از جنس دیگری است.
انقلال ایدئولوژیک مقوله ای است تماما "تشکیلاتی"، اجازه بدهید مقداری آنرا تجزیه و ساده کنیم تا موضوع روشنتر شود. برای این منظور به کل داستان از ابتدا نظر کنید:
ـ داستان با معرفی خانمی بعنوان همردیف مسئول اول سازمان شروع میشود، یعنی یک جایگاه جدید تشکیلاتی در سازمان ایجاد میشود.
ـ بعد این خانم همردیف و آن آقای "ردیف" تصمیم میگیرند با یکدیگر ازدواج کنند، بعد مشکل آن بوده که آن خانم متأهل بوده لذا طبق قانون شرع(!) آن خانم از همسر قبلی طلاق میگیرد و با آقای ردیف ازدواج میکند. اینها هم تماما مقولاتی تشکیلاتی هستند البته "تشکیلات خانوادگی". حال اگر این وسطه تلاش سرسام آوری شده که بگویند این کار بسیار سخت بود و نیاز به یک فدای عظیم بوده  و از یک عمق ایدئولوژیک برخاسته و امثالهم، من هیچ اشکالی در آن نمی بینم اما این نکات توضیحی را که کناری بگذاریم وبه اصل ماجرا بپردازیم بالاخره داستان یک طلاق و یک ازدواج بود و در تعاریف شناخته شده به آن "تشکیل خانواده" میگویند و....چون یک سوء استفاده های رذالت باری از آیات قرآن و داستان ازدوج پیامبر با همسر پسر خوانده اش هم صورت گرفته اجازه میخواهم مختصرا اشاره بکنم که داستان از چه قرار بوده و آنگاه چه سوء استفاده ای صورت گرفته:
چون پیامبر اسلام مدعّی خاتمیت بوده و در آن دورانِ "جاهلیت" و  "قبیلگی" داشتن یک فرزند پسر می توانسته این امر را مخدوش کند، اولا که تنها فرزند ذکور پیامبر در همان دوران طفولیت فوت میکند، بعدها پیامبر جوان اسیری(زید) را به بهانه پسرخواندگی  آزاد میکند...سپس این پسر خوانده با دختر عمه پیامبر ازدواج میکند و بدنبال آن بدلیل اختلافات خانوادگی و طبقاتی از یکدیگر جدا میشوند.... در آن دوران رسم نبوده که کسی با همسر سابق پسر خوانده خودش ازدواج کند...اما پیامبر این کار را انجام میدهد تا نشان بدهد که زید واقعا پسر خوانده بوده و پسر واقعی او نبوده تا باز به این ترتیب جلوی هر سوء استفاده احتمالی  برای ادعاّی جانشینی را ببندد و... ( ملاحظه می فرمائید که این واقعه هم سرا پا تشکیلاتی بوده و هیچ امر مقدس و ماوارئی و ایدئولوژیکی در کار نبوده). حال بروید و بخوانید که چه داستانسرائیها و تمسک های کثیفی که شازده به آن دست نزده. او هیچ حرمتی برای هیچ چیز باقی نگذاشته و اجازه هر دخل و تصرفی را بخود میدهد... اینها از ویژگیهای یک "شارلاتان" است.
ـ متعاقبا شازده اعلام کرد که این داد و ستد صورت گرفته قابل تکرار نیست. یعنی کسی نمی تواند "افراد" را جابجا کند و مناسبات خانوادگی موجود را بهم بریزد (امری مربوط به جابجایی افراد، مناسبات خانوادگی ....).
ـ به نفر سوم این داستان هم یک زن جوان و خواهر موسی خیابانی را "دادند" و مجددا خانواده ای "نو" شکل  میگیرد.
ـ و نهایتا بالاترین دستآورد آن، ایجاد جایگاه جدیدی است بنام "رهبر عقیدتی" که باز ایجاد یک جایگاه جدید در هرم تشکیلات است.
ـ بدنبال آن در همان ایام و تا به امروز "بند"های مختلف این ماجرا، صحنه دگرگونیهای مختلف تشکیلاتی بوده ...
تمامی این نکات فقط برای روشن شدن این نکته بود که "داستان" جنس تشکیلاتی دارد و همانطور که اشاره شد جدای از هر خرده ریز ماجرا، اصل قضیه ایجاد جایگاه رهبر عقیدتی بود.
رهبر عقیدتی آنطور که خود این جریان مفصلا توضیح میدهد، یعنی کسی که یک طرفه فرمان میراند و بجز به خدا (بفرمائید کشک) به کس دیگری پاسخگو نیست و...
حال توجه بفرمائید:
در جایی که کلیت تشکیلات درگیر این سوال استراتژیک است که "چه باید کرد" و چگونه باید مبارزه را ادامه داد و عملکرد گذشته باید بررسی و نقد شود و مقصر این جریان کیست و خلاصه یک سوال سیاسی ـ استراتژیک مطرح است، یک هو فیلی بنام انقلاب ایدئولوژیک هوا می شود و شعار "رهائی زنان و مردان از قید استثمار" سر داده میشود و وقتی این شعارها و پوسته ها را می شکافیم و به درون آن میرویم با مقوله رهبر عقیدتی به همان معنایی که خودشان توضیح داده اند میشویم.... یعنی اینکه "آقاجون" "سوال" نداریم (اینها عین واژه هایی است که شازده بارها تکرار میکرد).
آری، او بوضوح میدید که سایر شیوه های برخورد و سرکوب در برابر سوالات سیاسی ـ استراتژیک تمامی ندارد (چه در درون تشکیلات و چه در بیرون) و در عمل هم هیچ قدمی نمی تواند بردارد، لذاست که صورت مسئله را عوض میکند، یک فیلی بنام طلاق و ازدواج در بالاترین سطح یک سازمان انقلابی که دامنش از این لکه ها باید پاک باشد هوا میکند و همه حواس ها را از اصل قضیه منحرف کرده و از فردای آن روز دیگر همه باید انقلاب ایدئولوژیک می خوردیم و می پوشیدیم  و تمام وقت در خدمت جزئیات آن در می آمدیم.
و پاسخ ساده او با اینکار این بود که:
["آقا جان" هیچ عیب و ایرادی در کار ما و در خط و خطوط نیست، هر عیب و ایرادی که وجود دارد  ناشی از "اشکالات فردی" شماست، یعنی اینکه من صاحب خط و خطوط مقصر نیستم، توی مجری خط و خطوط مقصری که نتوانستی آنرا درست به اجرا در آوری. چرا؟ بخاطر اینکه در گیر مسائل جنسیتی و فردیتی هستید و تمامی انرژیتان آنجا صرف میشود].
اینها یکسری جملات نیستند، اینها همه داستان است، تمامی انقلاب ایدئولوژیک در این جملات ماده و خلاصه میشود، تمامی سخنرانیها و تبلیغات و به عرش اعلاء رساندن ها به همین نتیجه گیری ختم میشود.
شارلاتان خوب بلد است که چگونه بازی کند، او حتی نیاز به فکر کردن هم ندارد، همه چیز و همه حقّه ها از درونش میجوشد....و در اینجا اجازه بدهید یک تعریف دیگری هم از شارلاتان ارائه کنم: « کسی که مطلقا همه عیب و ایرادها را بر سر همه چیز و همه موضوعات، از دیگران می بیند»، آیا تا بحال با چنین کسانی مواجه شده اید که روشن ترین اشکالات را هم که به او می گوئید با پر روئی و وقاحت آنرا به خودتان بر میگرداند.
شیوه های معمول سرکوب دیگر جواب نمیداد، خط و خطوط هم اصلا پیش نمیرفت ( کسی که میخواست رژیم را شش ماهه سرنگون کند امروز از کشتن یک پاسدار هم عاجز بود...بحث های "کشکی" هفت هفتم و... که توضیحش بماند برای بعد).
از این تاریخ به بعد یک اهرم سرکوب عالی که معجزه میکرد پیدا شده بود، هر روز "بند"ی به بندهای انقلاب اضافه میشد و نوعی از سرکوب اعمال میشد ... به همین خاطر است که دست بر دار نیستند.
معنای سرکوب هم یعنی: مشغول کردن افراد به اشکالات فردی خود و دیگران.
ماده ترین وسیله این اهرم چیزی شد بنام "عملیات جاری" که هر شب در تمامی سطوح بدون وقفه و تعطیلی اجرا میشد. مضمون آن این بود که هر شب افراد یک قسمت دور هم می نشستند و ریز ترین اشکالات فردی یکدیگر را با شیوه هایی ناپسند و زشت و خشونت بار به یکدیگر می گفتند (چرا یک دقیقه سر صبحگاه دیر آمدی، چرا گتر پوتین ات خوب نبود، چرا سر کار غَرُ زدی، چرا وقتی خواهر مسئول فرمانی داد "لحظه" داشتی ـ یعنی چرا لحظه ای مکث کردی و در جا قبول نکردی و انبوهی از این دست مسائل) اما در طول دهها سال و هر شب صدها نشست عملیات جاری یک بار هم نشد که کسی سوالی یا انتقادی فراتر از اینگونه مسائل بنماید مثلا چرا ما فلان تاکتیک یا خط سیاسی را در پیش گرفتیم، نزدیک شدن به چنین سوالاتی مرز سرخی بود که فقط با هجمه جمعی و کتک خوردن در جا همراه بود.
هرکدام از این مباحث و موارد نیاز به توضیحات مفصل دارد ( و چه جنایتها که زیر سقف این مسائل نشد)، اما امیدوارم توانسته باشم برای کسانی که شناختی از این وقایع ندارند، چارچوبی را ترسیم کرده باشم و ریشه های مسائل را تا حدی شکافته باشم.
مطلب را ادامه خواهم داد...

09 آبان 92(31 اکتبر 13)                                                                                
سعید جمالی (هادی افشار)

فلسطین: از تئودوراکیس تا کیهان کلهر

توجه، باز شدن در یك پنجره جدید. چاپ
قضیه فلسطین یکی از عادلانه ترین قضایای بشری ست،
مثل رهایی از استثمار، برابری زنان، ممنوعیت کار کودکان و غیره. در برابر هیچ یک از این قضایا نمی توان بی طرف بود. قطب بندی امری طبیعی ست. برخی به حمایت از اشغالگران و نژادپرستان اسرائیلی می پردازند و برخی برعکس، جانب حق و عدالت را می گیرند. در بین هنرمندان نیز فراوانند کسانی که از آرمان فلسطین جانبداری کرده اند. از جمله، میکیس تئودوراکیس، آهنگ ساز نامدار یونانی آهنگی برای سرود ملی فلسطین ساخت و آن را در 1993 به یاسر عرفات تقدیم کرد.
همانطور که در مطلبی روی سایت اندیشه و پیکار گفته شده: اخیرا استاد کیهان کلهر آهنگی به نام "سمفونی برای فلسطین" ساخته که همکاری فوق العاده ای ست بین یک ارکستر آلمانی و نوازندگان فلسطینی و ملیت های دیگر. "سمفونی برای فلسطین" کیهان کلهر از نظر موسیقایی فراتر از مرزهایی می رود که کنسرت، تور خود را اجرا می کند. این قطعه ترکیبی از ملودی های سنتی ایرانی، موسیقی عامیانه عربی، نوای ارکستری اروپایی، همراه با سازهای سنتی شرقی مانند عود، کمانچه و قانون است. اثری ترکیبی، چند لایه، تکان دهنده و پر از غم و اندوه و امید.
رهبر ارکستر ایتالیایی: آندریا مولینو، مدیر هنری تور نیز هست. "درسدن سمفونیک" این قطعه را با همراهی مهری اسداللهی: کمانچه، کمیل شجراوی: ویولن، نرمین حسنوا: قانون، امیل بشاره: عود و نعیم سرحان: پرکاشن اجرا می کند. ارکستر سمفونیک درسدن آلمان آثار کیهان کلهر را در فلسطین اجرا می کند.
 
 
موسیقیدان معروف، کیهان کلهر استاد کمانچه است. در بزرگداشت موضعگیری ارزشمند وی در حمایت از آرمان فلسطین، شعری از محمود درویش را زیر عنوان "کمانچه ها" (الکمنجات) در حد توان ترجمه کرده ام و آن را با کمال احترام به استاد کلهر تقدیم می کنم. ت. ح.
دو ویدئوی سمفونی فلسطین: 
www.youtube.com/watch?v=AbNQeNR71OQ
http://www.youtube.com/watch?v=5UfHM0JR82Y
شعر فوق با صدا و موسیقی مارسل خلیفه
https://www.youtube.com/watch?v=PQhUkjBH9K0
کمانچه ها
کمانچه ها می گریند همراه با کولیانی که رهسپارند به سوی اندلس
کمانچه ها می گریند بر اعرابی که خارج می شوند از اندلس
کمانچه ها می گریند بر زمان گم شده ای که باز نمی گردد
کمانچه ها می گریند بر وطن گم شده ای که شاید بازگردد
کمانچه ها می سوزانند جنگل های آن تاریکی دورِ دور دست را
کمانچه ها افق را خونین می کنند و خون را در رگم بو می کشند
کمانچه ها می گریند همراه با کولیانی که رهسپارند به سوی اندلس
کمانچه ها می گریند بر اعرابی که خارج می شوند از اندلس
کمانچه ها رمه اسب اند بر ریسمانی از سراب و آب نالان
کمانچه ها دشتی هستند از یاس وحشتزده که دور می شود و نزدیک
کمانچه ها جانوری وحشی اند که ناخن زنی که لمس اش کرده می آزاردش و دور می شود
کمانچه ها ارتشی هستند که مزاری آباد می کند از مرمر و نغمه نهاوند
کمانچه ها آشفتگی دل هایی هستند که باد آن ها را پیش پای زن رقصنده نثار می کند
کمانچه ها فوج های پرندگان اند که از پرچم ناقص می گریزند
کمانچه ها شِکایت حریر مجعدند در شب زنی عاشق
کمانچه ها آوای شراب دور دست اند به رغبتی سپری شده
کمانچه ها اینجا و آنجا مرا دنبال می کنند تا از من انتقام گیرند
کمانچه ها در جستجوی من اند تا هر جا بیابندم به قتلم رسانند
کمانچه ها می گریند بر اعرابی که خارج می شوند از اندلس
کمانچه ها می گریند همراه با کولیانی که رهسپارند به سوی اندلس
      
*اندلس نماد اوج تمدن اسلامی ست در عرصه های مختلف علم و فلسفه و ادب و همزیستی ادیان گوناگون که در 1492 با حمله مسیحیان به پایان رسید. در فرهنگ امروز عربی غروب اندلس با غروب فلسطین تداعی می شود.
*کولی ها که در زبان های مختلف جیبسی، ژیتان، رم (رومانیایی) نامیده می شوند و قربانی نازی ها بودند، اشاره ای ست به یهودیان.
*ترجمه از متن عربی با توجه به ترجمه فرانسوی و انگلیسی. عموما متن عربی را ترجیح داده ام. با تشکر از شهرام قنبری و مصطفی قنواتی که متن فارسی را قبل از انتشار خواندند.

The violins weep with the Gypsies heading for Andalusia,
the violins cry for the Arabs departing Andalusia. 
The violins cry for a lost epoch that will not return,
The violins cry for a lost homeland that could be regained.
The violins burn the forests of the far darkness
the violins wound the horizon, and smell the blood in my veins. 
The violins are horses on a string of phantoms, and water groaning,
the violins are a field of wild lilac that move forward and backward. 
The violins are a beast tortured by the nails of a woman
who touches and then move away, the violins are an army that builds a grave of marble and melodies. 
The violins are the anarchy of hearts picked up by the
wind on a dancer's foot, the violins are flocks of birds seeking shade under an incomplete banner. 
The violins are the complaints of the curled silk on a passionate night,
the violins are the effect of wine denied to an earlier thirst. 
The violins follow me, here and there, to avenge me,
the violins are searching to kill me, wherever they find me. 
My violins cry for the Arabs departing Andalusia,
the violins weep with the Gypsies heading for
Andalusia.

نژاد پرستی علیه مهاجران آفریقایی در اسرائیل

توجه، باز شدن در یك پنجره جدید. چاپ
مجمع عمومی سازمان ملل متحد در سال 1975 قطع نامه ای را تصویب کرد با شماره 3379 که می گوید صهیونیسم شکلی از اشکال نژاد پرستی است و از همه دولت های جهان می خواهد که در برابر ایدئولوژی صهیونیسم مقاومت کنند زیرا  خطری است برای امنیت و صلح جهانی.  این قطعنامه در سال 1991 طبق قرار 86/46 لغو شد.
سیاست نژاد پرستانه اسرائیل نه تنها علیه فلسطینی ها بلکه علیه یهودیان غیر اروپایی نیز اعمال می شود. ویدئویی که در زیر ملاحظه می کنید ابعاد وحشتناک این  سیاست را علیه مهاجران آفریقایی که نفوذی خوانده می شوند نشان می دهد 
http://TheRealNews.com

خاطرات خانه زندگان (۲۸)
اینجا «جلجتا» ست، جائی که مسیح را به صلیب کشیدند 
بعد از کشتن بیژن جزنی، کاظم ذوالانوار و هفت زندانی دیگر (توسط ساواک)، زندانیانی که حکمشان تمام می‌شد، آزاد نمی‌شدند. پیش از این تاریخ هم در مواردی زندانی با اینکه مدت زندانش سرآمده بود، در بازداشت می‌ماند.
... 
من هم آزاد نشدم و به اصطلاح ملی‌کشی یا به قول روحانیون بند «فرجی‌کشی» می‌کردم. امثال شیخ جعفر شجونی به جای ملی‌کشی، فرجی‌کشی می‌گفتند و منظور این بود که «زندانیان باید در انتظار فرج آقا امام زمان باشند.»
از همان وقت دیدگاه‌ها و فاصله‌ها خودش را در واژه ها هم نشان می‌داد.
مدتها گذشت تا اینکه روزی مرا با چند نفر دیگر صدا زدند و گفتند با کلیه وسائل حاضر باشیم. در بند یک دانش آموز تهرانی بود، هم اسم و هم فامیل من، او هم حکمش تمام شده بود. همه‌مان به تپ و لپ افتادیم و آماده خروج از بند یک و هفت و هشت (زندان قصر) شدیم.
ما با نگاه و اشاره با هم بندی های خودمان خداحافظی کردیم و چون مأمور بالای سرمان ایستاده بود و نمی‌شد روبوسی کنیم بعضی بچه ها، علاقه خودشان را با چنگول (نیشگون) های کوچکی از دست و ران ما نشان می‌دادند و با شیطنت لبخند می‌زدند. نیشگون ها یکی دو تا نبود اما نمی‌توانستیم به روی خودمان بیآوریم.
در راهرو بند (که یکطرفش را تخت‌های سه طبقه گذاشته بودند) یکی از بچه‌ها قدپایی داد و من زمین خوردم.
کفشم، «گیوه» بود که در گلپایگان، مادرم چیده بود که روز آزادی بپوشم (چیدن یعنی آنرا خودش با نخ مخصوص درست کرده بود.)
وقتی خوردم زمین گیوه پای راستم از پایم در آمد و توی اون شلوغی نمی‌دانم کجا رفت. گم و گور شد. استوار عبدی گفت زود باش مگه عروس می‌خوایم ببریم؟ چرا لِفتش می‌دی. دید یک پایم برهنه است. گفت چی شده کفشت؟ کمی بعد بچه ها پیدا کردند. افتاده بود زیر یکی از تخت‌های سه طبقه. پایم کردم.
استوار عبدی گیوه و آن نفری را که به من داد کمی ورانداز کرد و به سرعت رفتیم زیر هشت.
 
اگر این کفشت بو دار باشه چوب تو آستینت می‌کنند
زیر هشت پرسید داستان این کفش چیه؟ بعد بی آنکه منتظر جواب من باشد گفت حالا برو بیرون حالیت می‌کنم. اونجا زیاد معطل نشدیم. کارتکس‌ها را چک کردند و رفتیم بیرون. از در اصلی رفتیم طرف درختها، بیرون بند. گمانم هوا آفتابی بود. یادم نیست.
استوار عبدی نگاهش را از گیوه ام برنمی‌داشت. جانی دالری نگاه می‌کرد. پرسید دهاتی هستی؟ کُردی؟ لری؟ پاسخی ندادم.
خنده موذیانه ای کرد و همه ما را برد اتاق افسر نگهبان در محوطه زندان قصر و درگوشی یه چیزی به او گفت و رفت.
در اتاق افسر نگهبان یک خانم جوان را که برای ملاقات همسرش آمده و با وی جر و بحث می‌کرد، افسر مزبور روبه دیوار نگهداشته بود و یادم هست آن زن زیبا و شجاع که افسوس اسمی به میان نیامد و نمی‌دانم کی بود، بلند می‌گفت وقتی شما با من که زندانی نیستم و اومدم همسرم را که اسیر شما است ببینم چنین رفتاری می‌کنید وای به حال زندانیان. افسر نگهبان هم به او نگاه غضب‌آلودی کرد و یواشکی گفت شما خفه.
توهین حتی به خانواده ها انگار عادی بود. البته همه افسران چنین نبودند. بعید می‌دانم اگر مثلا سروان صارمی یا سروان نعیمی بودند از این غلطا می‌کردند.
بعد یکی یکی اسممان را نوشت و بعد با وسواس سر و صورتمان را ورانداز می‌کرد تا به قول خودش علامت مشخصه اگر داریم یاداشت کند. مثلاً خال توی صورتمان هست یا نیست. گر هستیم یا زلف داریم. موها و رنگ چشمانمان...و از این قبیل
به من که رسید گفت این گوشه (یعنی بیا این گوشه)
بعد دستور داد گیوه ام را درآورم. کمی تخت لاستیکی آن را نگاه کرد و با قاشق روی میزش چند بار به آن کوبید. بعد گفت برو اون طرف این پاپوشت رو چند بار بزن به زمین ببینم. محکم کوبیدم زمین. داد زد یواش‌، یواش‌... خیالش که تخت شد آهسته گفت اگر این کفشت بو دار باشه اونجا که می‌ری چوب تو آستینت می‌کنند. شایدم چوب را یه جای دیگه هم بکنند. دلم می‌خواست بزنم توی صورتش. از شرّش می‌ترسیدم.
یکی از بچه ها لبش را پشت سر هم گاز می‌گرفت که یعنی هیس. هیچی نگو
 
بعضی چیزها انسان را به یاد چیزی دیگر می‌اندازد
چند مامور آمدند و اینطور که معلوم بود کارشان با زندانیان عادی بود. گاه گداری برای نقل و انتقال زندانیان از آنها هم استفاده می‌کردند.
یکیشون بلند بلند تعریف می‌کرد سرباز وظیفه است. می‌گفت این هفته آخره که در قصر هستم مرخص می‌شم.
تو دلم گفتم خوش به حالش که ملی‌کشی نمی‌کنه.
ما را به طرف یک ماشین بردند و دستهایمان را دوتا دوتا بهم بستند...
...
بعضی چیزها انسان را به یاد چیزی دیگر می‌اندازد. بی اختیار بیاد مادرم افتادم و او را مجسم می‌کردم که زمستان زیر کرسی نشسته و دارد آرام آرام گیوه می‌چیند تا برایم به زندان بیآورد. تا وقتی آزاد می‌شوم پا کنم. توی ماشین بودم اما انگار گلپایگان هستم و زیر کرسی... و مادرم هم دارد گیوه می‌چیند.
برخی چیزها انسان را به یاد چیزی دیگری می‌اندازد.
بگذریم...
...
توی ماشین که نشستیم پرسیدیم ما حکممان تمام شده کجا می‌ریم. گفتند کمیته مشترک.
وای خدا، دوباره کمیته مشترک
هراس برم داشت. بقیه هم حال خوشی نداشتند. سکوت سنگینی حاکم شد. کمی بعد، هم اسم من (دانش آموز تهرانی) گفت محمد دیدی این استوار عیدی قرمساق چه جوری خودشیرنی کرد. اومد صاف گزارش گیوه تو را داد. بعد یواشکی گفت کف گیوه ات جاسازی ماسازی نداشتی که؟ چیزی زیر آن بود؟ گفتم نه بابا.
گفت تو که حافظه ات عالی است. نیاز به جزوه بیرون بردن نداری. بقیه هم پچ پچ می‌کردند. مأموری با مهربانی تذکر داد آقایون زندانیان با هم حرف نزنند. ما مامور بندهای شما نیستیم. حرف نزنین که نه برای شما بد بشه، نه برای ما.
ماشین راه افتاد اما لامصب مگه به مقصد می‌رسید. زمان به کندی می‌گذشت. انگار به جهنم می‌رفتیم.
خلاصه رسیدیم کمیته و چشممان به جمال سرهنگ وزیری روشن شد. یاد روز اول افتادم که منو از اهواز به کمیته مشترک آوردند و همین جا به سختی لگد خوردم و کارم به بهداری کشید...
لباسهای کمیته را قرار شد بپوشیم. من هم ساده، رفتم پیش سرهنگ وزیری گفتم جناب سرهنگ من حکمم خیلی وقت است تمام شده...
نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت جنابعالی بازداشت هستید.
همه‌مان را بردند در یک اتاق بزرگ در بند شش.
 
اگر توماس هاکسلی زنده بود از خنده روده بر می‌شد
محمد دهقانی (برادر بهروز دهقانی) با پاهای به شدت زخمی در همان اتاق بود که ما را بردند. خیلی‌های دیگه هم بودند. محمد با لهجه ترکی سلام و علیک کرد و یادآور شد با او حرف نزنیم که برایمان دردسر نشه. من گفتم محمد جان. چه دردسری عزیز، حرف می‌زنیم هیچی نمیشه. گفت آخه شما این رسولی بازجو را نمی‌شناسین. بعد خندید و گفت یاخچی.
اتاق تیره و تاریک بود و شلوغ. صبح بود رسیدیم اما انگار دم غروب بود. تعدادمان هم در آن اتاق ۳۲ نفر بود که بچه ها می‌گفتند سابقه نداشته در اتاقهای کمیته این تعداد یکجا باشند. خیلی ها را نمی‌شناختم و چون خودشان را نخواستند معرفی کنند ما هم کنکاش نکردیم. البته همه زندانی سیاسی و خودی بودند. یعنی مامور و جاسوسی بین ما نبود که معمولاً در کمیته نمونه داشت و گاه فردی را به اسم زندانی کنار افراد
می‌گذاشتند.
بعضی وقتها (در موارد معدودی) اون فرد پاهاش زخمی بود. در تصادف یا...پاهاش جراحت دیده بود و می‌گفت از پیش حسینی شکنجه‌گر می‌آیم.
یکی از بچه ها تعریف می‌کرد بازجو ازم پرسید تو مسلمونی؟ گفتم نه، مسلمون نیستم. گفت مارکسیست هستی؟ گفتم خیر. من ندانم‌گرا هستم.
می‌گفت هروقت بازجو این کلمه را می‌شنید محکم می‌زد توی گوشم که چرا ادا و اطوار در می‌آری؟ می‌گفت واقعاً راست می‌گفتم. ندانم گرا هستم.
کتابی از «توماس هاکسلی» Thomas Henry Huxley را از او گرفته بودند که در باره تکامل بود. می‌گفت هاکسلی شیفته داروین بود و واژه «ندانم‌گرا» را او برای توصیف دیدگاه خودش نسبت به خداباوری ابداع کرده است. اگه زنده بود و می‌دونست کتاب او آلت جرم شده از خنده روده بر می‌شد. از قول هاکسلی می‌گفت: من ترجیح می‌دهم از اخلاف میمون باشم و نه انسانی که از رودررویی با حقیقت می‌هراسد.
 
سخن سربسته بايد گفت مى‌دانم 
چند دانش آموز در آن سلول بودند که به دکتر هوشنگ اعظمی لرستانی گرایش داشتند. از پس دادگاه و بازجویی به خوبی برآمده و به قول خودشان، خود را به آن راه زده بودند. از بروجرد و خرم آباد بودند. البته یکیشون را حسابی زده بودند. می‌گفت چیزی نداشتم بگم و اونا خیال می‌کردند لابد چریک هستم. همه شون گرایش مارکسیستی داشتند و بچه های خیلی خوبی بودند.
...
دکتر اعظمی در دوران دانشجویی و درسال‌های ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۲ با سازمان دانشجویان جبهه ملی فعالیت می‌کرد و در این دوره چند بار زندانی شد. تابستان سال ۱۳۴۹، مجدداً گیر افتاد و چند ماهی در زندان قزل قلعه تهران بود. دکتر اعظمی خرداد سال ۱۳۵۳، به قصد شروع مبارزه مسلحانه در کوه‌های لرستان، مخفی شد و ۲۵ اردیبهشت سال ۱۳۵۵ در یک درگیری جان باخت.
در اتاق ما یک دانشجوی زبان انگلیسی هم بود که از او گاهنامه «آنزمان و اینزمان» را گرفته بودند. در گاهنامه مزبور که دانشجویان دانشگاه مشهد چاپ کرده و بخشی از کتاب حج دکتر شریعتی را هم داشت، کاریکاتوری از یک هنرمند به نام «...موحد» چاپ شده بود که با چند فلش به حرکت امام حسین در حج که نیمه کاره رها کرد و به راهی رفت که عاشورا را به دنبال داشت، اشاره می‌کرد. دانشجوی مزبور همین کاریکاتور را کپی و تکثیر کرده بود. خودش خوشنویس بود. شعری از آن گاهنامه را حفظ بود در باره دیوار که موش دارد و موشها گوش
سخن سربسته بايد گفت مى‌دانم 
كه هر ديوار دارد موش 
و گوش موشها تيز است.
سخن آهسته بايد گفت مى‌دانم 
بلى آهسته اما مي‌توان گفتن.
وتازه موشها موشند 
و ما خود در خيال خويشتن زآنها 
پلنگ واژدها و شير مى سازيم.
...
آیه فَضَّلَ اللّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا را هم به خط خوش نوشته بود. قسم و آیه می‌خورد که اصلاً نمی‌دانستم این آیه بالای اطلاعیه مجاهدین هم هست. می‌گفت بازجوی من کشته مرده انگلیسی حرف زدن بود. تا می‌رسیدم عبارت مشهور زیر را سر من می‌شکست و می‌گقت:
.The Truth, The Whole Truth, and Nothing But The Truth
راست بگو. همه راست ها را بگو و حرفات را با دروغ نیآمیز
می‌گفت التماس می‌کردم بابا جان من خوشنویس هستم. سرود شاهنشاهی و خدا شاه میهن را هم نوشته ام. گفته بودند نخیر، تو هوادار مبارزه مسلحانه ای. آیه چریکی چرا خوشنویسی کردی؟
وکلای تعیینی از خانواده زندانی پول زیادی می‌گرفتند و وکیل او هم تعیینی بود و خرش می‌رفت. در دادگاه گفته بود متهم «مداد العلما افضل من دماء الشهداء» را هم خوشنویسی کرده و در شمار وسائلی است که از او ضبط شده، نوشتن و قاب کردن همین جمله خلاف نظر آقای دادستان است. متهم فقط آن آیه را خوشنویسی نکرده و از اطلاعیه های گروه ها خبر نداشته است.
(مداد العلما افضل من دماء الشهداء =قلم اندیشمندان از خون شهیدان برتر است.)
 
آدمی علاوه بر امیدها، با خاطرات خویش زنده است
با یکی از بچه ها خیلی عیاق شدم. اسمش جواد بود. جواد زرگران قمی. پسر بسیار خوبی بود.
خوشبختانه دیدم محمد رضا منانی که با هم در قصر بودبم هم آنجا است. قدم می‌زد و آیات قرآن می‌خواند. من از او خیلی چیزها یاد گرفتم از جمله صفا و آرامش. شرح داد که شاگرد ممتاز دانشگاه بوده و می‌توانسته بورس بگیرد و به خارج برود و ابدا ناراحت نبود که به خاطر آزادی میهنش قدم به راهی گذاشته که خیلی چیزها را هم از دست داده است. او را دوست داشته و دارم.
آیه ۶ سوره قصص که از مستضعفین و محرومین به عنوان وارثین زمین یاد می‌کند، همچنین آیه ۱۱ سوره رعد که «خدا وضع هیچ ملتی را تغییر نمی‌دهد، مگر آنکه خودشان آنچه مربوط به خودشان است را عوض کنند»، برایم یاد او را زنده می‌کند.
...
گاهی فکر می‌کنم آدمی علاوه بر امیدها، با خاطرات خویش زنده است. انسان تنها موجودی است که دارای خاطره است. خاطره حکایت از واقعیت وجود ما دارد و هستی نقطه‌ای ما را منبسط و خطی می‌کند.
 
گوساله زرین سوره بقره
با جواد زرگران بخشی از سوره بقره را (هر آنچه در حافظه داشتیم) مرور کردیم. البته قرآن نداشتیم. در همین سوره است که اشاره شده: در دین اکراهی نیست. لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ...
برای من و جواد داستان گاو و ایرادات بنی اسرائیلی حول و حوش آن قابل تامل بود.
در آیه ۶۷ سوره بقره اشاره شده که موسی به قوم خود گفت که ماده گاوی را قربانی کنند، و آنان تصور کردند موسی مسخره شان کرده و هی چون و چرا نمودند. در تورات هم در سِفر تثنیه، فصل ۲۱، به نوعی به این داستان اشاره شده است.
وَ إِذْ قالَ مُوسی لِقَوْمِهِ إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَه...
...
گویا در بین بنی اسرائیل فردی کشته شده و قاتلش معلوم نبود. در میان قوم نزاع و درگیری شروع می‌شود و هر قبیله، قتل را به طایفه و قبیله‌ای دیگر نسبت می‌دهد تا اینکه برای داوری و حل مشکل، نزد موسی می‌روند. موسی می‌گوید گاوی را ذبح کنید و قطعه‌ای از آن را به بدن مقتول بزنید تا زنده شود. آن‌ها با شنیدن این جواب به موسی می‌گویند: ما را دست انداختی؟ موسی جواب می‌دهد: نه، مسخره کردن کار جاهلان است.
خلاصه، مشخصات دقیق آن گاو را می‌خواهند...
موسی می‌گوید: آن گاو چنین و چنان است و رنگش هم زرد خلص و ناب...
...
به جواد گفتم باید به مضمون قصه توجه کنیم. آن گاو سمبل طلا است و موسی در واقع به زراندوزان می‌گوید آنرا از خود جدا کنید. موسی از احیاء و زنده شدن دم می‌زند و با این تمثیل نشان می‌دهد تنها از این طریق استعدادهای مرده و خفته جان می‌گیرد. کنارگذاشتن زراندوزی را با ذبح آن گاوی که رنگ زرد خالص دارد و آماده کار است نشان می‌دهد.
تمثیل ها، استعاره ها و اسطوره های دینی برای من همیشه قابل تامل بود.
...
یادآوری کنم که در آثار کارل مارکس به اینگونه تمثیلها اشاره شده است. مارکس «ممونا» یکی از بت‌های قوم کنعان را که پرستش آن در انجیل «لوقا» و «متی» منع شده به سرمایه تشبیه می‌کند. بازار بورس را هم به «گوساله طلایی» تشبیه می‌کرد که «بسان خدای قادر متعال، برتخت سلطنت جلوس کرده است.»
بگذریم...
جواد گفت آن گاو سمبل بورژوازی است. اما من قبول نداشتم و نیازی به این تشبیه نمی‌دیدم هرچند مارکس هم گفته باشد.
خدا رحمت کند جواد زرگران را. دوم خرداد سال ۶۱ در اهواز تیرباران شد. او هم مثل محمد رضا منانی بعد از انقلاب به مجاهدین پیوست.
...
در آیات و سوره هایی که حفظ می‌کردیم در سوره محمد، توبه، حجرات، شعرا... لابلای استعاره ها و تمثیلها به کسانی اشاره می‌شد که گویی هنری جز انباشت و انباشت و انباشت ندارند. حقایق را می‌پوشانند، و دلهایشان از سنگ هم سخت تر است. کلام را می‌دانند و معانی غایی نهفته در آن را عوض می‌کنند. در زمین فساد می‌کنند و خون می‌ریزند...
در آن سلول به مخیّله هیچکدام مان نمی‌گنجید که چند سال بعد برخی که با آنها در زندان بودیم و زجر کشیدیم، به قدرت می‌رسند که همین کارها را می‌کنند و قارون و فرعون هم باید جلویشان لنگ بیاندازند.
 
گروه والفجر، سپیده سحر
جواد گویا با گروه والفجر نزدیک بود. طلبه ای به اسم محمدعلی موحدی قمی گروه مزبور را بنیان گذاشته بود. وی در تظاهرات ظلاب در دی ماه ۱۳۵۰، همچنین در رابطه با اعتراضات پانزدهم خرداد ۱۳۵۱ دستگیر شد و بار آخر تا آبان ۵۱ در تهران زندانی بود و بعد از آزادی، تصمیم گرفت گروهی با مشی مسلحانه راه اندازی کند. وی پس از آزادی در قم شروع به عضوگیری کرد.
محمد‌علی موحدی که تحت تعقیب ساواک بود، متواری شد و در تهران زندگی مخفی خود را آغاز کرد و سپس با حمیدرضا اشراقی، محمدعلی باقری، محمد مشرف، مصطفی نیکو حرف ماهر، حمید رضا فاطمی و جواد زرگران قمی، به جمع آوری سلاح پرداختند.
گویا در بهمن ۱۳۵۳ قصد خلع سلاح یک پاسبان را در تهران داشتند که منجر به درگیری شده، محمدعلی باقری مجروح و دستگیر می‌شود و اعضای گروه اکثراً گیر می‌افتند.
محمدعلی موحدی و حمیدرضا فاطمی را ۱۶ اسفند ۱۳۵۴ تیرباران کردند و بقیه حکم گرفتند. گویا جواد حبس ابد گرفته بود. همه‌اش می‌خندید. با هم یواشکی سرود هایی را که بلد بودیم می‌خواندیم. یکی از آنها این بود:
بیا تا به یاد شهیدان خویش
که رفتند در راه عشق و امید
بدان اخترانی که افسون شدند
بدانسان به دامان صبح سپید
به پا کنیم پرچم خشم و کین
پی افکنیم زندگانی نوین
خروش ما برکند بنای بیداد
به سر رسد این نبرد آخرین
 
امت رسولی برپا
 تکثیر اعلامیه ای که مجاهدین موجودیت خودشان را اعلام نمودند و مربوط به ۲۰ بهمن سال ۵۰ است در پرونده او بود.
برایم خواند. بخشی از آن یادم هست.
در شرایط کنونی ﺗﻀﺎد اﺻﻠﻲ و آﺷﺘﻲ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﺎ را ﺗﻀﺎد ﺑﻴﻦ ﺗﻮده ﻫﺎی ﺧﻠﻖ از ﻳﻚ ﻃﺮف و اﻣﭙﺮﻳﺎﻟﻴﺴﻢ ﺟﻬﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﺳﺮﻛﺮدﮔﻲ آﻣﺮﻳﻜﺎ و رژﻳﻢ دﺳﺖ ﻧﺸﺎﻧﺪه ﺷﺎه از ﻃﺮف دﻳﮕﺮ ﺗﺸﻜﻴﻞ می‌دﻫﺪ.
...
جواد از من پرسید در بند شما مذهبی‌ها و غیرمذهبی‌ها سفره شون جدا بود. گفتم نه. چرا باید جدا باشد؟ مکثی طولانی کرد و انگار می‌خواست چیزی بگوید اما نگفت. بعدها وقتی زخم برادرکشی سال ۵۴ و سوزاندن مجید شریف واقفی عود کرد و آن داستان نقل هر محفلی شد، از جمله پس لرزه هایش جدایی مورد اشاره جواد بود. سفره ها در زندان جدا شد.
...
محمد دهقانی پیشنهاد کرد برای اینکه روزها در آن اتاق به بطالت نگذرد هرکدام از بچه ها موضوعی را خودشان انتخاب کنند و برای بقیه تعریف کنند. گفت من خودم در باره «عاشیق لار» حرف می‌زنم.
یک مهندس بین ما بود که در قصر کمی با زیر هشت راه آمده بود اما خبرچین نبود. به من گفت که معاف شود. ازش خواهش کردم در مورد تاریخ علوم در قرنی که هستیم معلوماتش را با بقیه قسمت کند که قبول کرد. خودم هم در مورد تئوری موجی و ذره ای نور به زبان خیلی ساده صحبت کردم و به کارهای کمال الدین فارسی نورشناس ایرانی اشاره نمودم. جواد در مورد خوزستان و آداب و رسوم مردم در آن خطه صحبت کرد. یکی از بچه ها که شیمی خوانده بود و پدر و پدربزرگش کوزه‌گر بودند، در مورد سفالگری و کشف خاک رس توسط بشر نکات خوبی تعریف کرد. می‌گفت خاک رس ماده ای دارد که با افزودن رطوبت کافی ویژگی‌های پلاستیک پیدا می‌کند و با خشک شدن سفت و سخت می‌شود.
داشت تعریف می‌کرد که در سالن فریادی برخاست. یکی داد زد امت رسولی برپا. گوینده انگار کمی مست بود.
محمد دهقانی گفت عزرائیل دوباره اومد.
در باز شد و آقای رسولی آمد داخل اتاق. همه را گوشه اتاق برد و اسم تک تک زندانیان را پرسید. من خیلی از او می‌ترسیدم اگرچه بازجوی من نبود و شخصاً از او هیچ بدی ندیده بودم. اسم همه‌مون را پرسید تا رسید به محمد دهقانی به او فحش داد و گفت رو این بچه ها کار نکنی مادر قحبه...
او هم گفت نه، من مریضم و اصلاً تو حال خودم نیستم.
خوشبختانه بخیر گذشت اما آمدن رسولی همه ما را (بدون استثنا) تا ساعتها به سکوت کشید.
هوشنگ بازجو هم آمد. نگاه ترسناکی داشت ولی برای ما مشکلی ایجاد نکرد.
آنجا کاری به کار ما داشتند. هیچکس هم سراغ گیوه مرا نگرفت.
...
کم‌کم مریض شدم. روزهای متوالی نمی‌توانستم دستشویی بروم. کلافه بودم. ناگهان صدای سرهنگ وزیری را شنیدم، در زدم. باز کرد و پرسید چه خبره، کی بود در زد؟ گفتم من. گفت بیرون. در سالن پرسید چیه، گفتم که شماها بازداشت هستید. جواب دادم نه در اون باره نیست. من به شدت مریض شدم و نمی‌توانم دستشویی بروم. با خنده بدی با صدای بلند گفت خب باید شیاف کنی و خودم باید این‌کار را بکنم. شدیداً جا خوردم و رفتم طرف در اتاق. او در را بست و رفت.
بچه ها پاسخ او را شنیده بودند. جواد گفت این بابا خیلی بی‌رحمه. بهتر است ورزش کنیم شاید شکممان کار کنه. غذای زیاد هم که نمی‌خوریم.
۳۲ نفر در اتاق بودیم. امکان ورزش نبود. پیش خودم فکر کردم این چه جوابی بود که سرهنگ داد. البته او حالا زنده نیست و دستش از دنیا کوتاه است. من هم کینه‌ای از او ندارم. امثال او خودشان به نوعی قربانی بودند.
 
اینجا ده شورآباد است
 یکی از بچه ها قرار شد داستان ده شورآباد را که محمد علی جمالزاده نوشته برای همه تعریف کند. چند بار از او شنیده بودم که داستان میهن و مردم ما داستان ده شورآباد است. یکیار گفت باباجون ما خودمون را مسخره کردیم والله. ابر و باد و مه و خورشید و فلک با این پدر سوخته ها هستند که ما را زندان کردند. والله بالله مردم هم با اینها هستند. در سیاهکل رعیت ها، دهقانان با کسانیکه وجودشان را فدای اونا می‌کردند و فدایی بودند همراهی کردند؟ ژاندارم‌ها با کمک همین مردم، اونها را با طناب بستند و تحویل دادند. شاه هم که همگی‌شان را به جوخه اعدام سپرد.
می‌پرسید ببین آیا روزی هست که ما صدای شکنجه و فریاد نشنویم؟
اینجا ده شورآباد است. جلجتا است جایی که مسیح را به صلیب کشیدند.
...
داستان ده شورآباد از این قرار بود که عده ای از بزرگان قوم که رواج فرهنگ را بهترین وسیله ترقی مردم تشخیص می‌دهند٬ گروهی به اسم «کلید داران سعادت ملی» تشکیل داده و مامورانی به دهات دورافتاده ایران می‌فرستند تا با بررسی وضعیت مردم ٬ مطالعات لازم را به قصد باسواد ساختن و رفاه آنان به عمل آورند و نتیجه را به مرکز گزارش دهند.
دوست ما مثل صبحی قصه‌گو (فضل الله مهتدی صبحی داستانسرای معروف و پایه‌گذار سنت قصه‌گویی برای کودکان) داستان ده شور آباد را با آب و تاب زیاد تعریف می‌کرد و ما همه‌مون در بحر قصه رفته بودیم.
خلاصه، سه تن برای انجام این مأموریت به ده شورآباد می‌روند. اهالی دهکده شورآباد که ملخ و موش وعلف می‌خورند و نمی‌دانند غذا و حمام و قاشق و چنگال چیست٬ دور آنها جمع می‌شوند ٬ چنان که گویی موجوداتی از سیارات دیگر را می‌بینند. مأموران تا می‌آیند شروع به کار کنند و از درس خوندن و این چیزا تعریف کنند، یکمرتبه عده ای از اهالی را می‌بینند که با چوب و چماق به طرف آنها می‌دوند. البته کدخدا می‌دود جلو و ریش گرو می‌گذارد و به خیر می‌گذرد ولی آن سه نفر گوشی دستشان می‌آید که بهتر است فلنگ را ببندند و بزنند به چاک.
معلوم می‌شود زنی از اهالی ده خواب سه افعی سیاه شاخدار را دیده و اینطور خواب او تعبیر شده که این سه افعی همین سه ناشناس هستند که وارد ده شده‌اند و هر دقیقه که بمانند برای اهالی شوم است و باید هر چه زودتر بیرونشان کرد و اگر نخواستند بیرون بروند ٬ به درک واصل شوند. یا باید حسینی شکنجه‌گر را صدا بزنیم!
سه مأمور می‌گریزند و وقتی با هزار زحمت به مرکز می‌رسند تا گزارش کارشان را بدهند، می‌بینند دولت کله‌پا شده و گروه آنان هم منحل گشته و دولت جدید درصدد تأسیس دستگاه تازه ای به مراتب معتبرتر از جمعیت سابق است.
نوبت محمد دهقانی رسید که قرار بود از عاشیق‌لار تعریف کند. گفت عاشیق‌لار یادگار شاه اسماعیل صفوی در فرهنگ آذری است و «عاشیق قربانی» اولین عاشیقی در دربار صفوی بود. اسم قدیمی عاشیق، «اوزان» است و ترکمن ها به آن باغشی یا بخشی می‌گویند.
محمد، از «دیشمه» که نوعی مبارزه و مسابقه میان دو عاشیق از طریق آواز و موسیقی است و در پایان مبارزه عاشیق مغلوب، سازش را به رقیبش می‌بخشید، نکات جالبی گفت و با اشاره به داستان‌ عاشیق‌ها (کوراوغلو، اصلی و کرم، امیر ارسلان، تللی حسن) آوازی در باره کوراوغلو سر داد. صدایش خوش نبود اما با صمیمیت و عشق می‌خواند. او را خیلی شکنجه کرده بودند.
بچه ها می‌گفتند صمد بهرنگی آواز کوراوغلو را خیلی دوست داشته است.
...
از شما دعوت می‌کنم ویدیوی ضمیمه را (در آدرس زیر) ببینید.
...
سایت همنشین بهار
ایمیل
 
برای ارسال این مطلب به فیس‌بوک، آیکو