تونس, پیش به سوی انقلاب دوم؟
خورخه مارتین- 9 فوریه
ترجمهی آرش عزیزی
در صبح روز ۶ فوریه، شکری بلعید، رهبر شاخص چپ، در مقابل خانهاش در شهرِ تونس به قتل رسید. هزاران نفر به خیابان ریختهاند، به دفاتر حزب حاکم، الهنضه، که مسئول این ترور میدانند، حمله بردهاند و برای فردا، ۸ فوریه، فراخوان به اعتصاب عمومی داده شده است. این میتواند حادثهای باشد که انقلاب دومی که نیاز بسیاری به آن احساس میشود، دو سال پس از سرنگونی رژیم منفور بن علی، رقم میزند.
***
شکری بلعید دبیر کل «حزب متحد دموکراتهای میهنپرست» (PUPD) بود که خود را نیرویی مارکسیست و پان-عربیست معرفی میکند. او در ضمن از چهرههای رهبری «جبههی مردمی» بود، ائتلافی از نیروهای چپ از جمله «حزب کارگران» (PT که سابقا PCOT یا حزب کمونیست کارگران نام داشت). خانواده و رفقای بلعید تقصیر ترور او را بر گردن باصطلاح «اتحادیههای حفاظت از انقلاب» میدانند. این «اتحادیهها» دار و دستههای اوباش فاشیست در ارتباط با حزب حاکم، النهضه، هستند. حمه الهمامی، سخنگوی جبههی مردمی و رهبر اصلی حزب کارگران، اعلام کرد: «دولت به مثابهی کل مسئول این جرم سیاسی است.» دولت کنونی ائتلافی است بین النهضهی اسلامگرا، «کنگره برای جمهوری» (CPR) و «التکتلِ» سوسیال دموکرات.
در روز شنبه، ۲ فوریه، یکی از کنگرههای منطقهایِ «حزب متحد دموکراتهای میهنپرست» مورد حملهی دار و دستههای سلفی قرار گرفت و ۱۱ نفر زخمی شدند. شکری بلعید در آن جلسه النهضه را به عنوان مسئول حمله محکوم کرد. این حمله آخرین نمونه در کارزاری دائمی و روزافزون از ارعاب و خشونت به دست افراطیون اسلامی بود.
با پخش خبر ترور او، هزاران نفر بلافاصله دست به تظاهراتهای اعتراضی هم در پایتخت، تونس، و هم در شهرهای کوچک و بزرگ در سراسر کشور زدند از جمله قفصه، سیدی بوزید، باجه، قصرین، بنزرت، مهدیه، سوسه، سلیانه و مزونه. در بسیاری از این نقاط، تظاهرکنندگان دست به غارت و آتش کشیدن دفاتر حزب حاکمِ الهنضه زدند. هزاران نفر در خیابان حبیب بورقیبه در پایتخت و بیرون وزارت کشور گرد آمدند. بار دیگر، فریادهای «الشعب یرید اسقاط النظام» (مردم سقوط نظام را میخواهند) که فریاد انقلاب تونس علیه بن علی بود شنیده شد.
نکتهی شگفتآور اینکه علیرغم محکومیت رسمی ترورِ بلعید توسط دولت و النهضه، دولت علیه تظاهرکنندگان و علیه هیئت همراه آمبولانسِ حاوی جسد بلعید، از پلیس ضدشورش و گاز اشکآور استفاده کرد.
بعضی تظاهراتها در آن روز و در روز پنجشنبه به ابعاد قیام رسیدهاند. در سیدی بوزید، جوانان در سراسر شب با پلیس درگیر شدند و به پادگان پلیس حمله بردند و در نهایت آنها را مجبور به عقبنشینی کردند و ارتش جایشان را در خیابان گرفت. در جندوبه، تظاهراتی که شاخهی محلی او.ژ.ت.ت.، اتحادیهی کارگری، در روز پنجشبه، ۷ فوریه، سازمان داد، دست به اشغال فرمانداری منطقه زد و خواهان ترک منطقه توسط فرماندار شد. همینطور در قفصه، که به دست اعتصاب عمومی فلج شده بود، تظاهرکنندگان وارد تخاصم با پلیس شدند در حالی که میکوشیدند ساختمان فرمانداری را اشغال کنند. در سلیانه هم شاهد اعتصاب عمومی بودیم (این شهر در نوامبر ۲۰۱۲ نیز خیزشی مردمی به خود دیده بود). در قلیبیه (نابل)، دفاتر النهضه مورد حمله قرار گرفت و نمایندهی دولت اخراج شد. در الکاف، که دو هفته پیش صحنهی اعتصابی منطقهای بود، دیروز و امروز شاهد تظاهراتهایی بزرگ بودیم و دفاتر النهضه مورد حمله قرار گرفت و مردم اعلام کردند هیچ یک از نمایندگان دولت حق ورود به منطقه را ندارند. گزارشهای رسانهها به این اشاره کرد که نیروهای پلیس بالکل غایب بودند و مبارزینِ «جبههی مردمی» دست به سازماندهی برای حفاظت از امنیت عمومی زده بودند.
روشن است که حتی پیش از ترور بلعید، شاهد بالا گرفتن نارضایتی و خشم بودیم که ماهها روی هم تلنبار شده بود. دولت ائتلافی بیثبات کنونی هرگز حمایت تودهای و مردمی نداشته. در زمان انتخابات مجلس موسسان در اکتبر ۲۰۱۱، با شرکت تنها ۵۰ درصد از کسانی که در انتخابات ثبت نام کرده بودند، النهضه، حزب اصلی ائتلاف، تنها ۳۷ درصد آرا را گرفت و شرکای آن در ائتلاف حتی کمتر. «کنگره برای جمهوری»، ۸/۷ درصد و التکتل، ۷ درصد.
فقدان مشروعیت دولت سهحزبی با این واقعیت هویدا بود که موج اعتصابات و خیزشهای محلی که پس از سرنگونی دولت بن علی در روز ۱۴ ژانویهی ۲۰۱۱ درگرفت بیامان ادامه پیدا کرد، گرچه با افت و خیز.
دلیل بنیادین این واقعیت این است که شرایط اقتصادی و اجتماعی تودهها به هیچ طریق قابل توجهی تغیر نیافته است. پس از سرنگونی رژیم اوضاع حتی بدتر هم شده است. در گذشته، اقتصاد تونس به شدت متکی به سرمایهگذاری خارجی، که با کار ارزان و موقعیت سیاسی باثبات (یعنی رژیم دیکتاتوری بیرحمی که سرکوب اعتراضات اجتماعی را تضمین میکرد) جذب میشد، گردشگری و مهاجرت به اروپا به عنوان سوپاپ اطمینان بود. با درگرفتن بحران سرمایهداری در اروپا، این سه آبباریکه همگی خشک شدهاند. دهها شرکت اروپایی کارخانههایشان در تونس را تعطیل کردهاند چرا که نه تنها دیگر خبری از «صلح» اجتماعی نیست که اروپا دیگر نمیتواند بازار گرسنهای برای محصولاتشان باشد. گردشگری هم به دلایل مشابه فروپاشیده و در سال ۲۰۱۱ شاهد کاهش ۳۰ درصدی گردشگران بودیم.
باید به خاطر داشته باشیم که این بیشتر شرایط اجتماعی و اقتصادی بود که منجر به خیزش انقلابی شد که با سرنگونی بن علی خاتمه یافت. نرخهای مزمن بیکاری جوانان (بالای ۳۵ درصد) و هزاران نفر از فارغالتحصیلان بیکار دانشگاهها که آیندهای ندارند از جمله دلایل اصلی جنبش هستند. هیچ کدام از این اوضاع تغییر نیافته. بیکاری در کل جمعیت حدود ۱۷ تا ۱۸ درصد است (نسبت به ۱۳ درصد پیش از انقلاب) و برای جوانان، ۴۰ درصد.
خیزش در سلیانه، که اعتصاب عمومی با تقاضای شغل و پیشرفت اقتصادی در ماه نوامبر به برخورد با پلیس و آتش زدن دفاتر النهضه در آن کشید و بیش از ۳۰۰ نفر زخمی شدند، خبر از آغاز موج جدیدی از اعتراضات میداد. در آغاز ماه دسامبر، دار و دستههای سلفی (که با رضایت دولت سراسری عمل میکنند) دست به حمله به دفاتر او.ژ.ت.ت در پایتخت در همان روزی زدند که این اتحادیهی کارگری مشغول بزرگداشت سالگرد ترور بنیانگذار خود بود. این حمله منجر به واکنشی خشمگین شد و رهبران اتحادیه مجبور شدند فراخوان به روز اعتصاب عمومی سراسری ملی در روز ۱۳ دسامبر دهند. حتی پیش از آن روز هم، مناطقی که نقشی کلیدی در انقلابِ علیه بن علی داشتند در روز ۶ دسامبر اعتصاب کردند: قفصه، سیدی بوزید، صفاقس و قصرین.
اعتصاب عمومی روز ۱۳ دسامبر را همگان اعتصابی سیاسی میدانستند که تنها هدف آن میتوانست سرنگونی دولت باشد. فشار عظیمی بر رهبران او.ژ.ت.ت گذاشته شد و آنها تصمیم گرفتند آنرا در آخرین لحظه لغو کنند. این تصمیم تنها با اکثریتی بسیار کوچک گرفته شد و نارضایتی وسیعی در میان صفوف اتحادیه موجود بود.
بهرحال، لغو اعتصاب چیزی را حل نکرد. اعتصابها و جنبشهای محلی ادامه پیدا کرد و همچنین موج اعتصابات در بخشهای مختلف شامل افسران گمرک، معلمهای دبیرستان، اساتید دانشگاه، افسران تامین اجتماعی، بیمارستانها و … دسامبر ۲۰۱۲ با اعتصابی منطقهای در جندوبه خاتمه یافت و ژانویه ۲۰۱۳ با اعتصاب عمومی بسیار رادیکالی در الکاف شروع شد با شرکت دهها هزار نفر در تظاهراتها و بستن جادهها در سراسر منطقه. بعضی از شرکتکنندگان در بستنشینی با تقاضای مشاغل، در نشان از استیصال پیش روی بسیاری بیکاران، دست به اعتصاب غذا زدند و تصمیم گرفتند لبهای خود را بدوزند.
این فشار عظیم از پایین منجر به بحران در ائتلاف حاکم شد و انواع تلاشها برای گسترش پایگاه آن، یعنی مسئول کردن احزاب بیشتری برای سیاستهای اقتصادی آن، انجام شد. در سراسر ماه ژانویه فراخوانهایی داده شد تا نوعی کمیسیون «گفتگوی ملی» برپا شود که هدف اصلیاش زنجیر کردن رهبران اتحادیهی کارگریِ او.ژ.ت.ت به نوعی معامله باشد که موج اعتصابات و خواستههای کارگران را خاتمه میدهد. در عین حال دولت مشغول مذاکره با صندوق جهانی پول برای وامی ۱/۸ میلیارد دلاری بوده است. شرایط مربوط به این وام به خودی خود دستور پختِ انفجاری اجتماعی هستند چرا که خواهان حذف بیشتر قوانین بازار کار، کاهش یارانهی کالاهای ساده و کاهش شمار کارمندان دولت هستند.
رهبری او.ژ.ت.ت، امروز، تحت فشار عظیم از پایین تصمیم گرفت فراخوان به اعتصاب عمومی برای فردا، جمعه، دهد، یعنی همزمان با تشیعجنازهی شکری بلعید. در عین حال، نخستوزیر، حمادی الجبالی، تصمیم گرفت دولت را مرخص کند و فراخوان به انتصاب «دولت تکنوکرات» جدیدی دهد. النهضه (حزبِ آقای نخستوزیر) این پیشنهاد را رد کرده است. تحرکات و معاملات از بالا خبر از دشواریهای طبقهی حاکم تونس در پیدا کردن دولتی میدهد که مشروعیت کافی برای اجرای سیاستهای ضدکارگری که از نقطه نظر آنها باید پیاده شود، داشته باشد. این انعکاسی است از قدرت جنبش کارگران.
انقلاب ۱۱-۲۰۱۰ در تونس به اتمام نرسید. بن علی سرنگون شد اما رژیم او و نظام سرمایهداری که از آن دفاع میکرد هنوز پابرجا هستند. در زمان انقلاب هیچ یک از سازمانهای انقلابی که میتوانسند جنبش را فراتر از محدودههای دموکراسی بورژوایی و به سمت تحول اجتماعی واقعی بروند بدیل روشنی پیش نگذاشتند. در آن شرایط، کل جنبش محدود شد و روی خطوط بورژوا دموکراتیک منحرف شد.
انقلاب جدیدی که اکنون آماده میشود لازم میدارد درسِ کوتاهیهای انقلاب قبلی را مطالعه کنیم و بیاموزیم. تنها راه حل مشکلات حاد تودهی کارگران و فقیران تونس از طریق مصادرهی تعداد اندک خانوادههای سرمایهدار و شرکتهای چندملیتی است که اقتصاد کشور را کنترل میکنند تا منابع کشور (مادی و انسانی) بتواند تحت برنامهی دموکراتیک تولید قرار داده شود و شروع به پاسخ به نیازهای تودهها شود.
باید به روشنی گفت مادام که نظام سرمایهداری، بر پایهی مالکیت خصوصی ابزار تولید، دستناخورده باقی بماند، هیچ یک از مشکلات فقر، بیکاری و سرکوب پیش روی میلیونها نفر از مردم تونس نمیتواند حل شود. اینها دقیقا درسهای دو سال گذشته هستند.
دهها هزار نفر از کارگران و جوانان فیالحال برکات «دموکراسی» سرمایهداری در تونس را دیدهاند. آنّها آماده و حاضر به مبارزه برای آزادی حقیقی هستند. آنچه به آن احتیاج داریم رهبری انقلابی است، مسلح به برنامهای که بتواند تودهها را به پیروزی برساند. در سایر کشورهای عرب، بخصوص مصر، هم شاهد روندی مشابه هستیم. خیزش انقلابی جدید در تونس تاثیر وسیعتری از سرنگونی بن علی در دو سال پیش بر سراسر جهان عرب خواهد داشت.
منبع: مارکسیست دات کام، وبسایت گرایش بینالمللی مارکسیستی، ۷ فوریهی ۲۰
فرمانده کامیلا
اکبر فلاحزاده
کامیلا را همه دوست دارند چون مبارز و دوست داشتنی است. در اتاق کارش عکس بزرگی از مارکس به چشم میخورد. از اینکه محبوب مردم شده، خشنود است. میگوید: سرمایه داری با استفاده از انحصار رسانهای اش چهرههایی از فرهنگ مصرفیاش را به جوانان قالب میکند.
خوشحالم که من با زیبایی چهره و از راه مبارزاتم توانسته ام چهره محبوبی شوم و مردم را برای مبارزه بسیج کنم .
فرمانده، لقب چهگوارا بود، حالا آنرا به کامیلا دادهاند......
========
ما شیلی را با نامهای آشنایی مانند آلنده و پینوشه میشناسیم. آلنده سوسیالیست سال ۱۹۷۳ به دست نظامیان سرنگون شد. اما خود پینوشه هم عاقبتبهخیر نشد. او سال۱۹۸۸ در همه پرسی شکست خورد و نتوانست بار دیگر نامزد ریاست جمهوری شود. تازه اگر هم نامزد میشد به علت نفرت عمومی مردم از او جز لعن و نفرین نصیبی نمیبرد. او را بعلت داشتن مصونیت سیاسی به لحاظ داشتن پست سناتوری نمیتوانستند دستگیر کنند. اما با شجاعت یک قاضی اسپانیایی در خارج از شیلی دستگیر و به محاکمه کشانده شد، ولی ادامه محاکمه و حکم محکومیتش به علت کبر سن و بیماری متوقف شد. جنجال در مورد از سرگیری محاکمه ادامه داشت تا اینکه او سال ۲۰۰۶ مرد و از مجازات گریخت.
شیلی بعد از کودتای پینوشه تاکنون چند بار بین چپها و راستها دست به دست شده، اما اوضاعش هنوز راستوریس نشده.
کامیلا از رهبران جنبش دانشجویی علیه هزینه سنگین تحصیل است. پدر ومادرش هر دو کمونیست بودند. خودش نیز کمونیست است اما معتقد است که کمونیستها از اشتباهات گذشته باید درس بگیرند و دمکراسی و آزادی را فراموش نکنند.
شیلی از لحاظ سیاسی دیگر دیکتاتوری نیست، اما اقتصاد لیبرالی که بعد از کودتای پینوشه شروع شد، تا امروز ادامه پیدا کرده و پدر مردم را در آورده است. حالا دراعتراض به این وضع در شیلی هم مانند دیگر کشورهای آمریکای لاتین، چپها به جنبوجوش افتاده و در بعضی کشورها نیز دولت را هم در دست گرفتهاند. شیلیاییها هم با اعتراضات دانشجویی دارند باز جامعه را برای اعتراضات گستردهتر بسیج میکنند.
در این میان یک چهره سیاسی که همه جا گل کرده دخترجوانی است به اسم کامیلا والخو . (Camila Vallejo) به نوشته روزنامه فرانکفورتر آلگماینه سابقه نداشته که یک رهبر دانشجویی مانند یک ستاره موسیقی پاپ همه جا مورد استقبال قرار گیرد.
کامیلای ۲۳ ساله دانشجوی رشته جغرافیای دانشگاه شیلی به دعوت بنیاد رزا لوگزامبورگ به آلمان آمده. یک رهبر دیگر جنبش دانشجویی و یکی از اعضای شاخه جوانان حزب کمونیست او را در این سفر همراهی میکنند. چپگرایان آلمانی از جمله دنبال ایناند که کامیلا و همراهانش با شر و شوری که دارند، به جنبش دانشجویی آلمانیها تحرک بیشتری بدهند. یکی از دلایل تحرک کمتر دانشجویان در آلمان این است که دانشجویان آلمانی به اندازه شیلیاییها در مضیقه مالی قرار ندارند. با این حال همبستگی با شیلیاییها همه جا دیده میشود. کامیلا در دانشگاههای چندین شهر سخنرانی کرده. سالنهای سخنرانی او غلغله میشود و جای سوزن انداختن نیست.
او سال گذشته جنبش دانشجویان شیلی را در مبارزه با گرانی هزینه تحصیلی رهبری کرد و محبوب مردم و دشمن دولت شد. فعالیت دانشجویی او کم کم از دانشگاه فراتر رفت و به سطح جامعه گسترش پیدا کرد و مستقیم سرمایه و سرمایهداران را هدف گرفت. خشونت پلیس نسبت به تظاهرات دانشجویان و رهبرشان کامیلا بیشتر به محبوبیت آنها افزوده. کامیلا اینک به یکی از چهرههای شاخص جنبش سراسری جهانی، از بهار عربی گرفته تا جنبش اشغال وال استریت تبدیل شده است
دانشجویان شیلیایی تاکنون هزینه سنگینی برای مبارزاتشان پرداختهاند. یک دانش آموز ۱۶ ساله با گلوله پلیس کشته شده و به دانشجویان به کرات گاز اشک آور شلیک شده.
رسانههای آلمان گفتوگوهای زیادی با کامیلا کردهاند که خلاصهای از آنها را میخوانیم:
گفتوگو با کامیلا والخو
فرانکفورته آلگماینه: خانم کامیلا والخو، بگذارید با یک سؤال آتشین آغاز کنیم: شما منجی بشریتید؟
کامیلا والخو: این عنوان مسخره است، من دانشجو هستم.
اما همه جا در رسانهها در سراسر دنیا شما را بعنوان چهره ترکیبی از چه گوارا، ژاندارک، سالوادور آلنده و سایر مبارزان چپ میستایند… خوانندگان روزنامه گاردین شما را به تازگی بعنوان «شخصیت سال ۲۰۱۱» برگزیدهاند. شما اینهمه توجه و اقبال را چگونه میبینید؟
درست است، من برای بسیاری از مردم مقبول شده ام. اما این محبوبیت را به شخص خودم نمیگیرم. من فقط چهرهای هستم که این جنبش را باز میتاباند. این همه اقبال و توجه مدیون جنبشهایی است که در سراسر دنیا به راه افتاده. بنا براین من ستایش از خودم را ستایش شجاعت تمام جوانان مبارز در همه جای دنیا ارزیابی میکنم.
اما میشود توضیح بدهید که چطور یک دفعه یک رهبر جنبش دانشجویی شیلیایی سمبل جنبش اعتراضی جهانی شده؟
مردم همه جا خود را در قبال مناسبات قدرت در تنگنا و بی پناه مییابند. عجالتاً ما در شیلی با معضل پولی کردن تحصیل درگیریم، اما این درگیری در جاهای دیگر، شکلهای دیگر دارد. اما همه اینها در یک پدیده واحد جمع میشود، در احساس بیعدالتی اجتماعی، در اینکه عده کمی خیلی دارند و خیلیها چیزی ندارند. این جنبش نظم نئو لیبرالی حاکم بر دنیا را هدف گرفته. من نمیدانم چرا درست مرا سمبل این حرکت میشمرند. شاید چون جنبشهای اعتراضی در کشوری مانند شیلی توجه جهان را به خود جلب میکند. رسانههای شیلی دنبال شخصی کردن جنبشاند تا آن را قابل حمله کنند. به خود من هم زیاد حمله میکنند. میگویند زیبایم، زشتم، جوانم، احمقم. یک مقام دولتی مرا سگ ماده نامید و گفت سگها را که بکشی، جنبش خاتمه مییابد.
در شیلی دعوایتان سر چیست؟
این دعوا داستانش دراز است و به سالهای دیکتاتوری نظامیان بر میگردد. شیلی از آن زمان تبدیل به موش آزمایشگاهی بدترین شکل سرمایه داری یعنی نئو لیبرالیسم شده. شیلی ۱۷میلیون جمعیت دارد اما بخش بزرگی از ثروت دست فقط صد خانواده است. اینها کنسرنهای رسانه ای، بیمارستانها، و مراکز آموزشی را قبضه کردهاند. همینها سیاست و قانون را هم در چنگ دارند.
اما چطور شد که یک جنبش دانشجویی چنین ابعاد وسیعی پیدا کرد؟
اول اصلاً قضیه سر کمک هزینه و وام تحصیلی بود. این مال سال ۲۰۰۵ است. اما هر چه جنبش بیشتر پائید و گسترش یافت، خواستههایش وسیعتر شد و شامل حقوق اساسی هم شد. سال ۲۰۱۱ این جنبش یک جهش کمی و کیفی کرد. ما دانشجویان با دانش آموزان دستبهیکی کردیم و خواستههای مشترکمان را اعلام کردیم. از اینجا به بعد جنبش دانشجویی ما جنبش سیاسی شد. تحصیل یک حق اساسی است و با آن نمیشود کاسبی کرد. مؤسسات آموزشی بنگاههایی شدهاند که تکنوکرات بیرون میدهند. تکنوکراتهایی که بعد از فارغ التحصیلی تا خرخره در قرض فرو رفتهاند. در این نظام آموزشی تفکر انتقادی کشته میشود. اعتراض ما به نارساییهای آموزشی فقط به خودمان مربوط نمیشود و پای خانوادههایمان را به میان میکشد. چون پدران و پدربزرگها به خاطر تحصیل بچهها زیر بار قرض رفتهاند و این مشکل یک باره مشکل کل جامعه و همه نسلها شده است.
علتش این بوده که سیستم آموزشی در حکومت پینوشه تا اندازه زیادی خصوصی شد …
همینطور است. عدهای دارند در کشور ما با مسئله آموزش کاسبی میکنند. راستگراها معتقدند که آموزش و تحصیل باید در جهت بازار آزاد باشد. اما خیلیهای دیگر از جمله ما، مردم عادی، کارگران و اکثریت جامعه معتقدیم که در این نظام آموزشی تفکر انتقادی کشته میشود و فقط چیزهایی که به درد سرمایه داری نئو لیبرال میخورد، به خورد دانشجویان داده میشود و این تکنوکراتهای فارغ التحصیل مجبورند به ساز دستگاه برقصند.
یعنی مشاجره بر سر این موضوع، اشتباهات اساسی سیستم سیاسی را بر ملا کرد؟
دقیقاً. سودجویی و بیعدالتی در نظام آموزشی، درسیستم بهداشت و درمان هم دیده میشود. درحال حاضر بیمارستانها را بخش خصوصی میسازد.
اینها هم دنبال پر کردن جیب خودشانند و اعتنایی به دیگران ندارند. اینها به مسئله بیمارستان و آموزش با همان چشمی نگاه میکنند که به هر کاسبی و تجارت دیگری. تازه تجارت با مسئله تحصیل و بهداشت و درمان این حسن را هم برای بخش خصوصی دارد که سودش از بخشهای دیگر بیشتر است، چون در شیلی کار بخش خصوصی در این زمینهها از مالیات معاف است.
شما این جهش ناگهانی جنبشهای اعتراضی جهانی را چطور توضیح میدهید؟
کجایش ناگهانی است! سالها همه اعتراضات جمع شده و یک دفعه بیرون زده. در شیلی نسل پدر و مادرهای ما در زمان آلنده در این مورد خیلی کار کردند. سرمایه داری به جایی رسیده که دیگر قابل تحمل نیست، انسانها خود را دستبسته تسلیم بازار مییابند. بازارها برای حقوق انسانها پشیزی ارزش قائل نیستند. علیه این بیعدالتیهاست که همه، همهجا به پا خاستهاند. اما دیکتاتوری نظامیان بعد از کودتای سال ۱۹۷۳ آنها را سرکوب کرد وآنها ترسیدند. ما نخستین نسلی هستیم که پیه دیکتاتوری به تنمان نخورده و نمیترسیم. به همین دلیل دلیرانه وارد مبارزه شده ایم. اما اینکه یکباره در سراسر دنیا جنبشهای اعتراضی در گرفته، مدیون وسایل جدید ارتباطی مانند فیس بوک و توییتر هم هست.
به نظر شما چه چیزی این اعتراضات جهانی را به هم پیوند میدهد، چون کشورهای مختلف با پیش زمینههای تاریخی گوناگون در گیر این جنبشها شدهاند.
موضوع بر سر حق آزادی است، بر سر حق تحصیل و درمان است، بر سر کار و دستمزد عادلانه است. بازارها تمام هم و غمشان سود است. بازارها برای حقوق انسانها پشیزی ارزش قائل نیستند.
شما خودتان را کمونیست میدانید. کمونیسم امروزه به چه معنی است؟
ما هنوز معتقد به برپایی یک سیستم کمونیستی هستیم. ما اعتقاد نداریم که کمونیسم در همه کشورها یکسان است. نسل ما بر خلاف نسل گذشته از یک روند دمکراتیک عبور کرده که سخت بر ما مؤثر افتاده. این امر ما را از کمونیستهای دیگر نسلها متمایز میکند. ما معتقدیم که سیستم انتخاباتی باید دمکراتیک شود. کمونیست امروز دیگر یک رؤیاپرداز بیگانه با دنیا نیست. ما از آن کمونیستهایی که دید تنگنظرانه و خشک نسبت به سیستم شوروی یا کوبا داشتند، نیستیم. ما از اشتباهات این سیستم ها آموختهایم.
اکثر سیستمهای کمونیستی به علت توتالیتر بودن شکست خوردند. شما چه درسی از این شکستها میگیرید؟
هر کشوری باید مدل سیاسی خودش را پیدا کند. این مدلها قابل تقلید یا انتقال به دیگران نیست. ما کشوری میخواهیم با یک نظام عادلانه و دمکراتیک. ما معتقدیم که هر روند تکاملی فقط بطور گروهی و اشتراکی میتواند پیش برود، برای این کار یه یک سازمان اشتراکی نیاز هست.
هیچ تغییر و تحولی به دلایل فردی انجام نمیشود و همیشه پای جمعی در میان است که این روند را میخواهد. شیلی در حال حاضر در چنین مرحلهای قرار دارد.
شما به آیندهای با کمونیسم باور دارید؟
من فکر میکنم که ما کمونیستها حالا بیشتر از هروقت دیگری سهم مهمی درتغییر جهانی میتوانیم به عهده بگیریم. ما به دمکراسی باور داریم. نه به دمکراسی بورژوایی، بلکه به دمکراسی محرومان. این ایده کمونیستی ماست. شما در کشور خودتان باید کمونیسم را مطابق مسائل و شرایط خودتان تعریف کنید. بهرحال این جنبش جهانی مرزها را در مینوردد. دعوا بر سر یک درک نوین از عدالت در جامعه ماست.
فکر میکنید که شخص خودتان چقدر برای این جنبش اهمیت دارد؟
هر جنبشی به نمایندگان و رهبرانی مورد قبول عام نیاز دارد. خطر اینجاست که فکر کنیم جنبش به این یا آن فرد وابسته است، یا اینکه بعضی اشخاص یکباره به سرشان بزند رهبری نامحدود داشته باشند. چنین چیزهایی نباید اتفاق بیافتد، اینجا ما با روندهای اشتراکی سر و کار داریم و هیچکس حق ندارد خود را سوار جمع کند. بهرحال این هم کار و کاسبی رسانه هاست، اینها همه نشان میدهد که قدرت حاکم وقتی تهدید شود و در تنگنا قرار گیرد، چه واکنشی نشان میدهد.
اما شما که خوب بلدید با رسانهها چطور تا کنید.
همین طور است، یاد گرفتهام از آنها استفاده کنم و اما به بازی گرفته نشوم و حمله به شخص خودم را نادیده بگیرم.
شما را گویا به مرگ هم تهدید کردهاند؟
بله متاسفانه. این موضوع بهویژه به خانواده ام زیاد فشار آورده. یک نفر در اینترنت مشخصات شخصی مرا منتشر کرده، شماره تلفنم، آدرس منزلم. به خانه پدر و مادرم حمله کردند و به خودم هم تلفن تهدید آمیز کردند، پلنگ وقتی در تنگنا بیافتد، حمله میکند. قدرتمندان میترسند.
از شما؟
ازجنبشی که من نمایندگی میکنم. مسئله اینستکه چرا یک جنبش چپ اجتماعی موردحمله قرارمیگیرد. جنبش ما امروز طبقه حاکم بر کشورمان را بطور جدی مورد تهدید قرار داده.
شما را رقیب جدی سباستین پینرا (Sebastián Piñera) رئیس جمهوری شیلی میدانند، قصد ریاست جمهوری دارید؟
زود است در این مورد حرف بزنیم. من تلاش میکنم به وظایف سیاسیام عمل کنم. شاید یک سال دیگر بشود در این مورد حرف زد.
"بهـــــاران خجســــته بــــاد"
زندان گوهردشت- نوروز ۱۳۶۶
قاسم خاکسار- ۲۰ فوریه 2013
یخ آب می شود در روح من،
در اندیشه هایم.
بهار،
حضور توست.
بودنِ توست.
شکنجه و کشتار سال های اول دهه ۶۰ با بازجوئی های متکی بر کابل و قپانی، محاکمه های چند ثانیه ای، تیر باران های دسته جمعی، و آن مصاحبه های نمایشی بعضی از رهبران گروه های سیاسی، با پاهای باند پیچی شده و مچ های زخمی و کتف های از کار افتاده شان، سپری شده بود. حاج داوود رحمانی، رئیس زندان قزل حصار و گروه توابین اش برکنار شده بودند. اواخر سال ۶۵ است. حال پس از سپری شدن شش سال در بند، بهار ۶۶ در راه است و من به همراه مبارزین بیشمار همچنان در بندیم و چشم اندازی برای آزادی متصور نیست. همه جا دیوار است و آهن. ولی سال ۶۶ دیگر سال ۶۰ نیست. حال در زندان می شود نفس کشید و برای زندگی در اسارتِ رژیم قرون وسطائی به استقبال بهار رفت، تا ادامه زندگی در میان دیوار و آهن را میسر گردانید.
از اوین به قزل حصار و از قزل حصار به آخر دنیا، زمستان ۶۵، زندان گوهردشت.
من و حدود ۲۰۰ زندانی سیاسی دیگر، در بند یک زندان گوهر دشت، با از دست دادن یاران فراوان در این مسیر شش ساله، بشدت محتاج بهار، در انتظاریم.
بعد از گپ و گفتگو با سایر رفقا، قرار گذاشتیم برای اولین بار، نوروز ۶۶ را در زندان جشن بگیریم. در سالهای قبل امکان چنین عملی هرگز فراهم نبود، هرچند در گذشته نیز مختصر و پنهان، هرگز از رسیدن بهار و نوروز بی توجه نمی گذشتیم. به پاس ایستادگی همه مان در این مسیرخون و شکنجه، به طور جمعی تصمیم به برپائی جشنی مفصل و شاد گرفتیم. تعدادی از رفقا برای اجرای این مراسم خجسته، داوطلب شدند. اگر بخواهم محدوده کارهای اجرائی جشن نوروزی را خلاصه کنم، می شود آنها را به سه قسمت بر شمرد: ۱ ــ تبریک عید و گپ و گفتگوی نوروزی و اداره برنامه. ۲ ــ تهیه شیرینی و سایر مواد غذائی مناسب جشن ۳ ــ گروه موزیک، ترانه و برنامه های شاد.
همین جا اشاره کنم، هر سال که در زندان امکانش بود، خودم قبل از فرا رسیدن نوروز به شکل مخفی سبزه سبز می کردم و این کار را برای بهار ۶۶ نیز تدارک دیدم. سبزه ای بسیار دیدنی، تابلوئی از پارچه به رنگ قرمز به طول ۶۰ و عرض ۴۰ سانتی متر می ساختم. در مرکز، قسمت بالای تابلو، ستاره ای می کشیدم و زیر آن با خط نستعلیق می نوشتم "بهــــــاران خجســـــته بــــــــاد". ستاره و نوشته را با خاکشیر پر می کردم. حدود ۱۵ روز طول می کشید تا سبزی ستاره و نوشته "بهاران خجسته باد" ، هر بیننده ای را به وجد آورد. من هم زمان با مخفی نگهداشتن این تابلو از چشم پاسداران، می بایست ضمن حفظ رطوبت آن، برای خوش رنگ شدن سبزی اش، باز هم به شکل مخفیانه و در زمان هواخوری، آن را در معرض انوار جانبخش خورشید قرار می دادم.
در بند، هم سلولی ای ارمنی داشتم که رابطه ای صمیمی و دوستانه بین ما وجود داشت. او علاقمند به موزیک بود و توانمند در نواختن گیتار. این رفیق ارمنی من بود که ایده برگزاری یک نوروز شاد را مثل خوره به جانم انداخت. من و او روزهای بیشمار در بند قدم می زدیم و بحث و گفتگوی بسیار با هم داشتیم. ولی دو پروژه مهم را با هم و همراه با سایر رفقای بند به طور جمعی انجام دادیم که آنها را باید شاهکارهای زندان نامید.
قبل از اینکه وارد روایت شیرین ساخت گیتار در زندان جمهوری اسلامی شوم، لازم می دانم همینجا یادی کنم از دومین پروژه جمعی که در همان زمانها در بند ما انجام شد، و آن کپی کردن کتاب "سنجش خرد ناب" اثر امانوئل کانت مشتمل بر حدود ۶۰۰ صفحه به صورت دستنویس بود. رفیق ارمنی من می گفت: اگر می خواهی مارکس را بفهمی باید آثار هگل را بخوانی و اگر بخواهی هگل را بفهمی باید آثار کانت را بخوانی. این کتاب فلسفی از بند دیگری بشکل مخفیانه به بندما برای ۲۰ روز قرض داده شده بود. رفقای بند تصمیم گرفتند کتاب را رو نویسی کنند تا آن را در بند داشته باشیم. یک گروه، حدود ۱۵ نفره داوطلب نوشتن این کتاب حجیم شدند و من در عین نوشتن سطوری از آن، مسئولیت صحافی اش را قبول کردم. این کتاب نفیس از دست خط های گوناگونی آزین شده بود، که فکورترین مبارزین بند ما به نوشتن آن مبادرت کرده بودند. تعدادی از آن ها در کشتار تابستان سال ۶۷، توسط رژیم قداره بند اسلامی به دار آوریخته شدند و امروز در میان ما نیستند (حسین حاج محسن، محمد علی پژمان و ...). یاد شان گرامی باد.
من و رفیق ارمنی در تدارک برگزاری جشن نوروز ۶۶، مسئولیت هایی را به عهده گرفتیم؛ ساختن گیتار از من با کمک گرفتن از دانش فنی و موسیقایی او، و نواختن گیتار که تخصص او بود. آن هم گیتاری که بدنه اش از تخته جعبه های میوه و روزنامه و خمیر نان بود و سیم های آن از نخ جوراب. چه مهارتی می خواست تا از چنین سازی نوایی آن چنان موزون و دلنشین برآورد که جان های ستم دیده سالیان دراز را مشوق برپایی شادترین نوروز پیش روی شود .
البته تهیه تخته در زندان کار ساده ای نبود. هر از چندگاه به بند ما میوه می فروختند و ما مجبور به پس دادن جعبه ها به زیر هشت بودیم. قرار شد هر بار یک تکه تخته از دیواره بزرگتر یک جعبه برداشته شود و فاصله بقیه تخته ها را طوری جابجا کنیم که جای خالی تخته برداشته شده به چشم نیاید تا زندانبان متوجه نشود.
روزها در بند به کندی سپری می شدند. سبزه هر روز مخفیانه به هواخوری برده می شد تا با نور آفتاب خوش رنگ و شاداب شود. تخته ها چند روزی باید در آب خیس می خوردند، سپس با سنگ پا سائیده می شدند. بعد از آنکه به انداره کافی نازک و صاف گردیدند برای حالت دادن به شکل گیتار آماده می شدند. من و سایر رفقای بند با دقت و علاقه وصف ناپذیر این کار را با مشورت رفیق ارمنی به پیش می بردیم تا حتی الامکان حاصل کار از نظر فنی چنان شود که از آن صدایی نزدیک به نوای یک گیتار واقعی در آید.
یک ماه تمام روی این پروژه به صورت مخفیانه کار شد. چوب ها بعد از سائیدن بسیار با سنگ پا، همچون کاغذ نازک شدند و بعد از حالت دادن، با نخ بسته شدند. پنج روز طول کشید تا کاملا خشک شوند. بعد از آن نخ ها را باز کردیم و با خمیر نان که مقداری شکر به آن اضافه شده بود و روزنامه، تمامی سطح آن را پوشاندیم تا منفذی نداشته باشد و طنین صدای آن بلند شود. مرحله بعدی خشک شدن روزنامه و خمیرنان بود و در مرحله آخر، ساختن سیم گیتار بود که بوسیله تاباندن نخ جوراب فراهم می شد. نخ پلاستیکی جوراب را با تاباندن بسیار در سه رشته، بار دیگر با هم می تاباندیم. این رشته بهم پیوسته بسیار محکم کشیده شده و به دسته و بدنه ساز بسته می شد تا از آن صدای نزدیک به سیم گیتار درآید.
به موازات فعالیت ما، گروه دیگر برای تهیه شیرینی و کیک، کارشان را به بهترین شکل پیش می بردند. شیرین ترین قسمت این فعالیت نوروزی، برای من بر این استوار بود که افراد بند نه بر بستر یک سازماندهی دقیق، بلکه متناسب با توانایی فردی خود، هر کس گوشه ای از کار را بعهده می گرفت و خود را با سایرین، بهمراه عشق سرشار از دریافت ضرورت موجود، شادی و نشاط همآهنگ می کرد.
تصمیم براین بود که گیتار زودتر آماده گردد تا رفیق ارمنی ما فرصت تمرین داشته باشد و با نواختن آن در بعضی از پانزده سلول بند، هنرمندان دیگری به او بپیوندند. او چه زیبا می نواخت، قطعاتی از موسیقی امریکای لاتین را اجرا کرد. برای اولین بار با شنیدن چنین نوایی در بند، احساس آرامش می کردیم. این صدا، روح خسته همه ما را که شش سال زیر وحشیانه ترین فشارهای رژیم اسلامی تاب آوردیم جلا می داد.
انسان وارسته دیگری به نام رضا ــ ک نیز هم بندی ما بود. او عاشق ترانه سرائی و شعر بود و به همین دلیل هم دستگیر شده بود و متحمل ظلم بیشمار. اما چه باک ، که در بند ظالم هم ،باز عاشق بود و باز شاعر. او شاعر و ترانه سرای مردمی بود که بسیاری از ترانه های شاد کوچه بازاری مشهور را سروده بود. از همین روی، در زندان نیز دفتری از آواز و ترانه جمع آوری کرده بود. او برای تهیه چنین دفتر بی نظیری، زحمت بسیار کشید. به بسیاری از افراد بند برای تکمیل این دفتر رجوع کرد و ترانه ها را از سینه یک یک زندانیان بند بیرون کشید و در دفترش ثبت کرد. متقاضیان بسیاری در بند، بویژه در روزهای پنجشنبه و جمعه به انتظار در اختیار داشتن دفتر ترانه در صف بودند، تا ساعات خوشی، کنار دیگران در سلول به آواز خوانی و رقص بپردازند. شادی و تفریح در زندان از ضرورتهای بی بدیل زندانی بود، تا زندگی را آن گونه که او می خواهد نه زندانبان، ادامه دهد. به همین دلیل این کار همیشه در زندان رژیم اسلامی ممنوع بود. ولی همیشه زندانی متناسب با شرایطی که در آن قرار داشت از این امر سود می جست. روزی بیان اتفاقات شعبه بازجوئی به زبان طنز، زمانی تمسخر دادگاه سربداران با قاضی شرع گیلانی و ... روایت هر چیز دیگری با توانمندی فرد راوی در میان زندانیان در حد هنرپیشه، همه را شاد و شارژ می کرد. بخاطر دارم در سال ۶۰، درسلول ۴۰ "آموزشگاه" اوین، زمانی که وحشت از همه جا می بارید، در غروبی بارانی که صدای قطرات باران بر نرده های آهنین سلول، ما را در غم بیکران یاران کشته شده در سکوتی حزن انگیز فرو برده بود، چونان که فقط به قتلگاه رفتن خود را انتظار می کشیدیم، ناگهان هم سلولی خوش ذوقی، بدون مقدمه شروع بخواندن ترانه "بارون بارونه، زمینا ترمیشه" را کرد. در سکوت و ترنم باران، این آواز دلنشین، دل می خراشید و همین جا بود که سفر آغاز شد. لحظاتی بعد حدود۳۰ نفر افراد سلول، فراموش کردند در زندان اوین و در سال خون و کشتار ۶۰ قرار دارند. نفر بعد خواند، نفر بعدی و ... تا رسیدیم به ترانه " سر اومد زمستون" و یک "جنگل ستاره داره". درب سلول چهار طاق باز شد و پاسداران همچون "لشگر مغول" با چوب و چماق به جان ۳۰ نفر زندانی افتادند. همه را برای ضرب و شتم در آن نیمه شب به هواخوری بردند. با میله های آهنی به جان ما افتادند. اکثر افراد زخمی شدند و ظاهرا یکی از ما نتوانست یا شاید نخواست خودش را نگهدارد و دست آخر همانجا در محوطه خود را خالی کرد !! در آن تاریکی پاسداران بر آن پا گذاشتند و زمانی که وارد سالن و زیر هشت زندان شدند آثارش بهمراه بوی تعفن همه جا را آلوده کرده بود. و آنگاه متوجه شدند که دیگر همه مان را با سر و دست زخمی، خونین و مالین به داخل سلول فرستاده بودند. وقتی صدای آه و فغان پاسداران از پشت در سلول بگوش می رسید، ما، هر چند با سر و رویی خونین، اما انگار ضرب و شتم و زخم ها را فراموش کرده و همگی فقط به حال و روز پاسداران می خندیدیم.
دفتر ترانه های رضا، یکی از ارزشمند ترین وسایل بندما بود و پر واضح که در جشن نوروزی از آن سود می جستیم.
سه روز مانده به عید، زمانی که در هواخوری باز شد، من سبزه "بهاران حجسته باد" را که دیگر عالی ترین دوران رشد خود را سپری می کرد و به زیبائی جلوه گر شده بود، برای نور گیری به حیات بند بردم. معمولا پاسداری که درب هواخوری را باز می کرد بعد از ده دقیقه که همه جای حیاط را با دقت بازرسی می کرد تا مطمئن شود که زندانیان بند قبلی در نوبت هواخوری خود چیزی برای بند ما جا سازی نکرده باشند، از بند خارج می شد. این بار پاسدار از هواخوری خارج نشد و به تماشای بازی زندانیان ایستاد. در این شرایط تشخیص دادن او در لابلای زندانیان که برای هواخوری در حیاط بند جمع شده بودند مشکل بود.
هر بار که سبزه "بهاران خجسته باد" برای نور گیری به حیاط بند آورده می شد، تعداد بیشماری از زندانیان دور آن حلقه می زدند و می خواستند با رشد آن همراه شوند و لذت ببرند. من و سایرین مدتها به خطر این تجمع پی برده بودیم. ولی از طرف دیگر هدف از تهیه این سبزه چه می توانست باشد غیر از لذت دیدار هر روزه زندانیان با آن.
پاسدار توجه اش به تجمع زندانیان در گوشه دیگر هواخوری به گرد سبزه نوروزی جلب شد. برخورد او در نگاه اول این بود: چه تابلو زیبائی است. ولی زمانی که متوجه شد با لذت بردن زندانیانی که در گرد سبزه تجمع کرده اند، هم رای شده، با دقت بیشتر به ستاره و نوشته "بهاران خجسته باد" نظر انداخت، آنگاه انگار که ناگهان با سئوال بی پاسخی مواجه شده باشد، به نظر می آمد که از خودش می پرسید که آیا برای یک زندانی در زندان جمهوری اسلامی چنین کاری اصلا می تواند مجاز باشد؟! دیگر حالت چهره اش مانند لحظات قبل نبود. او نمی دانست باید چه عکس العملی نشان دهد. بسرعت هواخوری را ترک کرد. بدنبال او من هم رفتم و لباس مناسب و لازم را پوشیدم و آماده بازگشت مجدد او شدم. بعد از ده دقیقه همان پاسدار درب بند را باز کرد و گفت: سبزه و سازنده اش بیان بیرون.
از درب بند مرا با چشم بند به زیر هشت زندان بردند. ناصریان دادیار زندان از من بازجوئی کرد:
ناصریان ــ تابلوئی که درست کردی چیست؟
قاسم ــ سبزه نوروزی است. مگر شما ایام عید سبزه سبز نمی کنید.
هنوز جمله من تمام نشده بود که ناصزیان مشت و لگدی نثارم کرد.
ناصریان ــ ضدانقلاب کمونیست کثیف، فکر کردی ما خریم!! آن ستاره چیست؟! چرا جای ستاره شلغم نگذاشتی؟!
قاسم ــ شلغم که زیبا نیست، ستاره زیباست.
باز هم مشت و لگد، سیلی و کلمات ناسزا.
ناصریان ــ ضد انقلاب سر موضعی، حالا ترا می فرستم انفرادی تا در ایام عید، آب خنک بخوری تا حالت جا بیاد، تا بفهمی شلغم زیباست یا ستاره!!
برای اولین بار بعد از شش سال، صدای دلنشنین زنان و دختران زندانی از هواخوری مشرف به انفرادی که در طبقه سوم قرار داشت به گوشم می رسید. مرا برای یک ماه تنبیهی به سلول انفرادی فرستادند. این خود مسخره به نظر می آید که بعد از شش سال زندانی بودن، تو را از درون زندان دو باره به زندان تهدید کنند. ولی چه سعادتی نصیب من شده بود که شاید بعضی دیگر از هم بندی هایم نیز آرزوی آن را داشتند. دیگر کم کم طراوت و دلنشینی نقش زنان، داشت از ذهنم پاک می شد. اکنون سلول انفرادی من جائی قرار داشت که در طبقات زیرین آن زنان سیاسی در بند بودند. صدای خنده و بازی دخترکانی که من نمی توانستم بدرستی ببینم شان، اما شوق دیدار و ای بسا ارتباطی از پشت این پنجره سرتاسر فولادی، زمان یک ماهه پیش رو را خیلی کوتاه تر از مدت یک ماه انفرادی کشیدن در سکوت محض متصور می ساخت. پس باید کاری می کردم. در همین شش و بش بودم که چند روز بعد پاسداری درب سلول را باز کرد و مقداری وسایل اولیه، چون مسواک، لباس زیر و بهمراه آن شیرینی و میوه را بمن داد و گقت این وسایل را دوستان ات از بند برایت فرستاده اند. در زندانهای جمهوری اسلامی، در این شش سالی که گذشت، دو سال آن به تناوب در انفرادی ۲۰۹ بودم، هرگز چنین لطفی نصیب ام نشده بود. اولین جمله ای که به ذهنم خطور کرد این بود که دم رفقایم گرم. در میان وسایل دریافتی، شیرینی، آجیل، پرتقال و نارنگی بود.
ستارۀ ای که در سبزۀ بهاران خجسته باد، مرا به این گوشه سلول انفرادی از بیشمار سلول های زندانهای رژیم اسلامی کشاند، همچنان ذهن من را رها نمی کرد. از پوست پرتقال ها و نارنگی ها ستاره های بسیاری ساختم تا در زمان هواخوری بند زنان، شوق پرواز را که مثل پتک بر روح و جانم می کوبید از شکاف نرده های آهنین سلول انفرادی ام، نیاز سرکشم را با این ستاره ها به پائین پرت کنم. تلاشی سرشار از امید و شوق برای ایجاد ارتباط با زنان هم سرنوشت در بند.
بیست روز از انفرادی گذشته بود که ناصریان برای بازدید سلول انفردای، در سلول ام را باز کرد، انتظار داشت به او التماس کنم مرا به بند بفرستد. از من پرسید چه گونه می گذرد. من هم جواب دادم هنوز در زندان هستم.
چرا من برای زیستن آزادانه می بایست به این قداره بندان مرتجع التماس می کردم؟ منی که تمامی روح و جانم با آزادی و طبیعت همزادم بودند پرورش یافته بود. چرا باید در این مسیر هرچند ناهموار، از خواست های به حق انسانیم کوتاه بیایم؟
در خانواده ای متوسط در شمال کشورم به دنیا آمدم، کنار رودی که کمی آنسوتر به دریای خزر می پیوست. منی که هر روز، از یک سو جاری بودن رود و سر سبزی و استواری درختان بید امتداد آن را، سر بلند نظاره می کردم و در سوی دیگر، قله دماوند، راست قامت، شکوه استقامت را به من نوید می داد. منی که در دوران نوجوانی، تمام تابستان ها، همراه با شادی و هلهله مردمان بسیار در کنار ساحل دریا، روزها پلاژها بر می افراشتیم، و شب ها به جشن و پایکوبی، چندان که شور موسیقی و ترانه و گرمای ماسه های داغ بستر ساحل، گذر زمان را از من و چون من می ربود و... کلام آخر، منی که هر روز که از خواب بر می خواستم، این جمله شاملو:
"می خواهم آب شوم،
در گستره افق،
آنجا که دریا به آخر می رسد،
و آسمان آغاز می شود"
بر بستر زلال آبی دریا و انحناء افق که آرامش صبحگاهی مرا به تمامی در آغوش می گرفت به تماشا می نشستم تا یگانگی خود و طبیعت، که برایم پیامی جز آزادگی نداشت را با تمام وجود زندگی کنم، مگر می شود با یک سال، شش سال زندان، انفرادی و شکنجه از من و چون من درخواست تسلیم کرد و دعوت به زیستن در مرداب!. این نهایت نا توانی متحجران و بد سگالان کژاندیش است که اما این بار در پوسته مذهب، انسانی را که با شادی و عشق، نوروز می کارد تا بهار درو کند را نمی تواند بشناسد.
با سپری شدن زمان انفرادی، به بند برگشتم و رفیقی این گونه برای من تعریف کرد:
" با بردن تو (قاسم) از بند، تغییر قابل توجهی در برگزاری مراسم نوروزی ایجاد نشد. علیرغم اینکه پاسداران، بند و "حسینیه" را زیر و رو کردند ولی چیزی عایدشان نشد. ضمن اینکه بچه های دست اندر کار مراسم نوروزی از امکانات فراهم شده جهت جشن نوروز، مراقبت های لازم را کرده بودند. یک مورد جالب دیگر هم این بود که یکی از بچه ها؛ (رضا- ک) با استفاده از خرما، شراب درست کرده بود و در "حسینیه" لابه لای وسایل زندانیان نگهداری می کرد. از آنجا که تعدادی از بچه ها در جریان این کار بودند، بعد از ماجرای تو، یک چند نفری به رضا فشار می آوردند که شراب را دور بریزد ولی او زیر بار نرفت و به کمک و مراقبت چند تن از دوستان اون را نگهداری کرد تا اینکه در نوروز، ما چند تا رفقای نزدیکتر و همه اونهایی که در جریان کار بودند، در سلول حسین حاج محسن، شراب دست ساز رضا را تو فنجان های پلاستیکی، نارنجی رنگ معروف زندان، به سلامتی هم نوشیدیم. بالاخره نوروز فرا رسید و بچه ها، سفره هفت سین که در "حسینیه" پهن شده بود را رنگین کردند. با توجه به اینکه از مدتی پیش فروشگاه زندان به بند میوه و سبزی میفروخت، سفره هفت سین علاوه بر سکه و سنگ و ساعت و.... به سیب و سیر نیز مزین گردید. همه اینها در کنار نوای گیتار دوست ارمنی (البته در سکانسی نه چندان بلند) و ترانه خوانی بچه ها، حال و هوای دیگری به نوروز ۶۶ داده بود. با خیلی از بچه ها که صحبت میکردم احساس میکردند نوروز در این سوی دیوار چیزی کمتر از آن سوی دیوار ندارد. برای اولین بار در طول زندان حس میکردم نوروز را نه با مرور خاطرات گذشته، بلکه به واقع و با همان حال و هوای دوران قبل از اسارت (دوران زندگی مخفی و به ویژه دورتر از آن دوران کودکی و نو جوانی) بر گزار کرده ایم.
این همه شادی را بدون حضور قاسم و لوح سبزه "بهاران خجسته باد" تجربه کردیم. اما ترنم سرود "بهاران خجسته باد" به یاد ماندنی بر لبان تک تک زندانیان، حضور قاسم و سبزه اش را درآن بهار یادآور می شد. دریغا که شیرینی خاطره چنین بهاری به کام زندانیان در بهارانی دگر تلخ گردید و برای بسیاری از رفقا هرگز تکرار نگردید."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر