نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

نارنجكى كوچك، پيش درآمد انفجارى بزرگ

مهناز متين، سيروس جاويدى

برگرفته از كتاب "گريز ناگزير، سى روايت گريز از جمهورى اسلامى ايران، به كوشش: ميهن روستا، مهناز متين، سيروس جاويدى، ناصر مهاجر، نشر نقطه، ۱۳۸۷، جلد دوم، ص ۶۵۹- ۷۰۸

- - - - - - - - - -

عصر روز دوشنبه ٣١ فروردين ١٣٦٠، تظاهرات دانشجويان و دانشآموزان هوادار سازمان پيكار در راه آزادى طبقه‌ى كارگر (دال- دال) به خاك و خون كشيده شد. اين تظاهرات به مناسبت نخستين سال‌گرد تعطيل خشونت‌آميز دانشگاه‌هاى كشور به دست حكومت‌گران و گرامى‌داشت جانباختگان، شبيخونى انجام گرفت كه بر آن انقلاب فرهنگى* نام نهاده بودند. دار‌و‌دسته‌هاى آشوب‌گر و هراس‌افكن معروف به حزب‌الله و فالانژ كه از روزهاى اول انقلاب هم‌چون بازوى غيررسمى واپس‌گرايان حاكم با سردادن شعار "حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله"، به سركوب مخالفين سرگرم بودند و در گردهم‌آيى‌ها و راه‌پيمايى‌هاى اوپوزيسيون اخلال مى‌كردند، اين بار به جاى چماق و سنگ و سلاح‌هاى سرد، به تظاهرات مسالمت‌آميزى كه در حوالى دانشگاه برگذار شده بود، با نارنجك حمله‌ور شدند. در جريان اين حمله‌ى وحشيانه، ايرج ترابى و آذر مهرعليان كشته شدند و ده‌ها تن دچار جراحات عميق گشتند. مژگان رضوانيان دانش‌آموز ١٦ ساله، پس از بيست روز جدال با مرگ، در بيمارستان درگذشت. يك دختر و يك پسر بر اثر اصابت ساچمه، يك چشم‌شان را از دست دادند. بسيارى نيز هنوز و هم‌چنان با آثار و عوارض اين انفجار دهشت‌ناك دست به گريبان و در رنج‌اند.
سركوب گسترده و خفقان فراگيرى كه از خردادماه ١٣٦٠ بر گستره‌ى جامعه سايه افكند، اين رويداد خونين را نيز بسان بسيارى ديگر از رويدادهاى خونين سال‌هاى اول انقلاب به دست فراموشى سپرد. روايت ميترا سادات از ماجراى انفجار نارنجك ساچمه‌يى، دريچه‌يى را براى پژوهش و پى بردن به چند و چون اين رويداد دل‌خراش بر ما گشود. بازگويى روايت شمارى از آسيب ديدگانى كه مجبور به ترك ايران شدند و نيز شهادت پزشكان تبعيدى و مهاجرى كه به نجات جان ميترا و ميتراها برآمدند، كوششى‌ست براى يادآورى اين جنايت از ياد رفته و پى‌آمدهاى آن؛ و نيز، بازبينى‌ى سير رويداد‌هاى سياسى جامعه تا خرداد ۶۰ از خلال آن چه در اين باره در روزنامه‌ها و نشريات نوشته شده است. اين يادآورى در عين حال، بازنگريستن به گوشه‌اى از زندگى آنانى‌ست كه آن ‌روزهاى پر دهشت را زيستند و از سركوب و خفقان فراگيرى كه از پى آن آمد، جان به‌در بردند تا در تبعيد روايت‌شان را بازگويند.

***

از آن‌ها كه در تظاهرات ٣١ فروردين شركت داشتند، مى‌پرسيم: از آن‌روز چه به ياد داريد؟
مرسده قاىٔدى مى‌گويد: «تا آن‌جا كه يادم مانده، جمعيت زياد بود. گمان مى‌كرديم كه حزب اللهى‌ها مطابق معمول به ما حمله خواهند كرد و ما هم مطابق معمول تظاهرات‌مان را برگذار خواهيم كرد. مدت زيادى از شروع تظاهرات نگذشته بود كه صدايى به گوشم خورد. ولوله‌يى ميان جمعيت افتاد. عده‌يى بر زمين افتادند. اول فكر كردم بمبى منفجر شده. حتا فكر مى‌كنم كه دود انفجار را هم ديدم. همه هاج و واج بودند. هيچ‌كس به درستى نمى‌دانست چه اتفاقى افتاده؟ حرفه‌ى من پرستارى بود. خودم را به سرعت به يكى از كسانى كه بر زمين افتاده بود، رساندم. حالت منگ‌ها را داشت. ظاهراً خون ريزى نكرده بود. ناگهان متوجه‌ى لكه‌ى سياهى در پشت دستش شدم. نمى‌فهميدم اين زخم چطور به وجود آمده؟ نمى‌دانستم چه بايد بكنم؟ تظاهرات به كلى به‌هم ريخته بود. هركس به طرفى مى‌دويد. عده‌يى سعى مى‌كردند به زخمى‌ها كمك كنند»(١).

شهلا از جمله زخمى‌هاى تظاهرات ۳۱ فروردين است. او كه هنوز ۲۰ ساچمه‌يى در تن به "يادگار" دارد، آرام و شمرده درباره‌ى آن‌روز حرف مى‌زند:
«نه تنها من و سه نفر ديگر از اعضاى خانواده‌ام در اين تظاهرات ساچمه خورديم، بلكه تعداد زيادى از دوستان دور و برم هم زخمى شدند. من در آن‌زمان به عنوان كارگر، در كارخانه‌يى كار مى‌كردم. از طرف سازمان [ پيكار] به ما گفته بودند كه بهتر است در تظاهرات شركت نكنيم، چون ممكن است به وسيله‌ى حزب اللهى‌ها شناسايى شويم. اما من چون فكر مى‌كردم اين تظاهرات مهم است و بايد در آن شركت كنم، تصميم گرفتم بروم. با خواهرم كه او هم كارگر بود و با پيكار كار مى‌كرد، قرار گذاشتم كه بعد از اتمام كار، با هم به تظاهرات برويم. يادم نيست كه تظاهرات بنا بود چه ساعتى شروع شود، اما ما معمولاً ساعت ۵ از كارخانه بيرون مى‌آمديم. از آن‌جا مستقيماً به تظاهرات رفتيم. حتا فرصت آن را نداشتيم كه به خانه برويم و لباس‌هاى‌مان را عوض كنيم. با همان چادر مشكى كه به سر داشتيم، به محل گردهم‌آيى رفتيم. تا جايى كه به يادم مانده، در تقاطع خيابان جمال‌زاده‌، به جمعيت تظاهركننده پيوستيم. تظاهرات شروع نشده بود و جمعيت هنوز شعار نمى‌داد. من و خواهرم كنار هم ايستاده بوديم. دور و برمان يك عده حزب اللهى و فالانژ ايستاده بودند. حزب‌اللهى‌ها مطابق معمول، متلك و ناسزا مى‌گفتند. اما آن‌روز به ما حمله نكردند؛ دست كم به محلى كه ما بوديم، حمله‌يى صورت نگرفت. در حالى كه معمولاً از راه نرسيده، هجوم مى‌آوردند و تا جايى كه دست‌شان مى‌رسيد، بچه‌ها را از صف بيرون مى‌كشيدند و كتك‌كارى راه مى‌انداختند. اين‌بار انگار منتظر چيزى بودند. بالاخره راه‌پيمايى شروع شد. صف تظاهرات به سوى ميدان انقلاب حركت كرد. شروع كرديم به شعار دادن. زمان خيلى كوتاهى گذشت؛ شايد پنج دقيقه. صدايى شنيدم كه نمى‌دانستم صداى انفجار است يا چيز ديگرى. مثل اين بود كه جسم سنگينى به اسفالت خيابان خورده باشد. جمعيت در چشم به‌هم‌زدنى، پخش و پراكنده شد. يك‌باره حس كردم كه تنم، از كمر به پايين آتش گرفته است. بيش از اين كه درد داشته باشم، گرما را حس مى‌كردم. مثل اين بود كه يك جسم آهنى يا خيلى سنگينى را به كمرم آويزان كرده باشند. چون چادر سرم بود، اصلاً متوجه نشدم كه زخمى شده‌ام. چند لحظه بعد، همه چيز دور سرم شروع به چرخيدن كرد. تا آن‌جا كه به يادم مانده، بيهوش نشدم. اما خيلى سنگين شده بودم. اصلاً به خاطرم نمانده كه اطرافيانم چگونه پراكنده شدند و من چطور تنها ماندم. به اطرافم نگاه كردم. متوجه شدم كه ديگر هيچ‌كس دور و برم نيست. از خواهرم هم اثرى نبود. يك‌مرتبه خودم را در ميان كسانى يافتم كه آن‌ها را نمى‌شناختم. مرتب مى‌پرسيدند:
- خانم چى شده؟ چرا رنگت پريده؟!
اصلاً نمى‌فهميدم چه اتفاقى افتاده. نمى‌دانستم چه پاسخى به آن‌ها بدهم؟ مردم با مهربانى قصد داشتند به من كمك كنند. مى‌گفتند:
- خانم مى‌خواى ببريمت بيمارستان؟
من اصلاً متوجه نبودم كه ساچمه‌ها به همه‌ى تنم اصابت كرده است. دچار حالت تهوع شدم و در كنار خيابان استفراغ كردم. همان وقت نوشين يكى از بچه‌هاى‌مان را ديدم كه به طرفم مى‌آمد. او كه با تاخير به تظاهرات رسيده بود، به طور تصادفى به من برخورده و ديده بود كه حالم بد است. با ديدن من وحشت زده شد. فوراً يك تاكسى را نگه داشت و از راننده خواست كه ما را به نزديك‌ترين بيمارستان برساند. به راننده گفت: اين داره مى‌ميره! تازه آن‌وقت بود كه متوجه شدم قسمت پايين تنم، ذق ذق مى‌كند. اين ذق ذق به سرعت به دردى وحشتناك تبديل شد. گرماى اوليه جايش را به سردى عجيب و غريبى داد. تا آن لحظه متوجه نبودم كه زخمى شده‌ام. اما وقتى نوشين چادرم را كنار زد، ديدم شلوار نخودى رنگى كه به پا داشتم، غرق خون شده است. فهميدم كه من‌هم زخمى شده‌ام. در طول راه من به اصطلاح "افشاگرى" مى‌كردم كه رژيم چگونه به تظاهركنندگان حمله كرده است. نوشين مرتب گريه مى‌كرد و مى‌گفت: تو دارى مى‌ميرى! راننده آدم خوبى بود و مى‌خواست به ما كمك كند. ما را به بيمارستان هزار تختخوابى رساند. دم در بيمارستان شلوغ بود و پرستارها به مردم مى‌گفتند:
- از اين‌جا برين. جا نداريم!
نوشين با اصرار گفت:
- اين داره مى‌ميره!
پرستارها گفتند:
- خانم به خاطر خودتون مى‌گيم! مى‌يان مى‌گيرنتون. برين يك جاى ديگه.
نوشين گفت: آخه كجا؟!
گفتند: ببرينش بيمارستان شريعتى!
راننده‌ى تاكسى پذيرفت كه ما را به بيمارستان شريعتى ببرد. به خوبى به‌ياد دارم كه وقتى به بيمارستان رسيديم، از شلوغى آن‌جا متعجب شدم. آن قدر شلوغ بود كه زخمى‌ها را در راهروها خوابانده بودند. يك‌باره خواهرم را ديدم كه روى برانكاردى در راهرو دراز كشيده بود. فهميدم كه او هم زخمى شده است. پرستارها تا شلوار خونى مرا ديدند، مرا با داخل اتاقى بردند كه دكترها معاينه‌ام كنند. اما قبل از اين كه فرصت معاينه دست دهد، چند تا از بچه‌هاى پيكار از راه رسيدند و گفتند:
- تا پاسدارا نرسيدن، بايد هر كى رو كه مى‌شه، بيرون ببريم!
بچه‌ها زير بغلم را گرفتند و كمك كردند كه بلند شوم. پاهايم روى زمين كشيده مى‌شدند. قسمت پايين بدنم، از كمر به پايين را خون پوشانده بود. من و خواهرم و يك نفر ديگر را در ماشينى نشاندند و حركت كردند. جالب اين كه در طول راه با بچه‌ها درباره‌ى شعارهاى جديد سازمان بحث مى‌كرديم! خواهرم مرتب بيهوش مى‌شد. هر بار كه به هوش مى‌آمد، چون رشته‌ى بحث از دستش دررفته بود، چيزهاى نامربوطى مى‌گفت. به دليل اثرات مرفينى هم بود كه به خاطر درد در بيمارستان به او تزريق كرده بودند. ما را به خانه‌ى يكى از بچه‌هاى پيكار بردند. به فاصله‌ى كوتاهى، يكى از رفقا كه محمود نام داشت، همراه دكترى به آن خانه آمد. دكتر مرا معاينه كرد. دردم خيلى زياد شده بود. به من مسكن‌هاى قوى دادند. به گفته‌ى دكتر مى‌بايست به بيمارستان مى‌رفتم؛ چون ممكن بود دچار خونريزى داخلى شوم. مى‌گفت: او را در خانه نگه نداريد! من اصرار مى‌كردم كه: حالم خوب است! نمى‌خواهم به بيمارستان بروم. حتا التماس كردم. بالاخره محمود به پزشك گفت كه اگر علايمى دال بر خونريزى داخلى ديده شد، مرا فوراً به بيمارستان مى‌رساند»(۲).

محمود در آن زمان دانشجوى دانشكده‌ى پزشكى بود. پاى حرف او مى‌نشينيم:
«من در تظاهرات شركت نداشتم. اوايل غروب بود كه بچه‌ها مرا كه مسىٔول "كميته‌ى پزشكى" سازمان بودم، از ماجرا با خبر كردند. فهميدم كه خيلى‌ها زخمى شده‌اند. براى رسيدگى به آن‌ها بايد ترتيباتى داده مى‌شد. خودم را به بيمارستان هزارتختخوابى [پهلوى / امام خمينى] رساندم. فكر مى‌كنم هوا هنوز روشن بود كه به آن‌جا رسيدم. جمعيت زيادى جلوى در ورودى بيمارستان ايستاده بودند. تعدادى پاسدار هم در بين‌شان به چشم مى‌خورد. روپوشى را كه همراهم برده بودم، به تن كردم و بدون اين كه به كسى توجه كنم، به سمت در رفتم. پاسدارى در را باز كرد و گفت: بريد تو! چنان مصمم حركت مى‌كردم كه جاى شك باقى نمى‌گذاشت!
در بيمارستان متوجه عمق فاجعه شدم. تازه آن‌هايى كه در بيمارستان ديدم، تنها بخشى از زخمى‌ها بودند. بچه‌ها مى‌گفتند كه خيلى از آن‌ها را به دليل خطر دستگيرى، در خانه‌هاى خودشان يا اقوام و دوستان‌شان بسترى كرده‌اند. مرسده را كه عضو كميته‌ى پزشكى بود، به سرعت پيدا كردم و او يكى از دوستان جراحش را خبر كرد. كمك اين دكتر جراح بسيار ارزنده بود. آن ‌شب با هم به چندين خانه كه زخمى‌ها را در آن‌ها جا داده بودند، سر زديم. دكتر جراح، برخى از ساچمه‌ها را كه سطحى بودند، از محل زخم خارج كرد. در عين حال، وضعيت بيماران را بررسى مى‌كرد و به آن‌ها مى‌رسيد. در اين خانه‌ها، گاه سه يا چهار مجروح بسترى بودند. به ياد دارم كه به خانه‌يى در "يوسف آباد" رفتيم. زخمى‌هاى اين خانه همه دختر بودند. يكى از آن‌ها پاهايش از پايين تا بالا سوراخ سوراخ شده بود. شهلا هم در همين خانه بود. دكترجراح نگران او بود. اصرار داشت كه او را به بيمارستان ببريم؛ اما شهلا نمى‌پذيرفت. من كه اكراه او را ديديم، دخالت كردم و گفتم اگر مشكلى پيش بيايد، او را به بيمارستان مى‌رسانيم. از فرداى آن شب، براى مداواى مجروحين بسيج شديم. در ارتباطات دوستى و خانوادگى و سازمانى، تعدادى پزشك پيدا كرديم كه انسان‌هاى بسيار شريفى بودند. يكى از آن‌ها در رابطه با يكى از جريان‌هاى سياسى فعاليت مى‌كرد. بقيه پزشكانى بودند كه وظيفه‌ى حرفه‌يى‌شان را بدون هيچ پيش‌داورى و چشم‌داشتى انجام مى‌دادند. به ياد دارم كه دكترى را به خانه‌يى در جنوب شهر بردم. او ميز آشپزخانه را تميز كرد و روى آن به عمل كردن بيمار پرداخت. عمل يك ساعتى به طول انجاميد. او با نگاه كردن به عكس‌هاى راديولوژى، تصميم مى‌گرفت كدام ساچمه را بيرون بياورد و به كدام دست نزند.
رسيدگى به زخمى‌ها و درمان آن‌ها، روزها به طول انجاميد. كارها را اعضاى كميته‌ى پزشكى سر و سامان مى‌دادند. چند مريضى را كه حال‌شان رو به وخامت گذاشته بود، از طريق دكترهاى آشنا در بيمارستان‌هاى خصوصى خوابانديم. بسترى كردن آن‌ها در بيمارستان‌هاى دولتى، به دليل كنترل شديد پاسدارها، امكان‌پذير نبود. يكى از كسانى را كه مجبور شديم بسترى كنيم، شهلا بود. يك روز صبا به من زنگ زد و گفت: به ما خبر رسيده كه در ميان زخمى‌هايى كه در خانه‌شان بسترى شده‌اند، حال دو خواهر خيلى خراب است؛ گويا يكى از آن‌ها از بين رفته! با نشانى‌هايى كه در مورد خانه به من داد، فهميدم منظورش شهلا و خواهرش هستند. به شدت نگران شدم و بر خودم لعنت فرستادم كه چرا حرف او را پذيرفتم. فوراً يكى دو نفر از اعضاى كميته‌ى پزشكى را پيدا كردم و به سرعت به خانه‌ى شهلا رفتيم»(۳).

ماجرا را از زبان شهلا پى مى‌گيريم:
«درخانه‌يى كه مرا برده بودند، دو روز ماندم. بعد به خانه‌ى خودمان برگشتم. چون خيلى دلم مى‌خواست يكى از دوستانم را كه به شدت زخمى شده بود ببينم و از حالش خبرى بگيرم، چادر به سر كردم؛ سوار اتوبوس شدم و به خانه‌اش رفتم. البته چون به تنهايى قادر به رفتن نبودم، خواهرم هم مرا همراهى كرد. ديدم كه حال عمومى و به خصوص وضع پاهاى دوستم خيلى بد است. به خانه كه برگشتم، حالم بدتر شد. تشنج كردم. فكر مى‌كنم از شدت درد بود. به طور كلى من هر وقت درد زيادى دارم، تشنج مى‌كنم. با اين كه وضعم وخيم نبود، به دليل تشنج، همه‌ى خانواده‌ام به شدت نگران شدند. زن برادرم به بچه‌ها زنگ زد و گفت: حال شهلا خيلى خراب است. در نقل و انتقال اخبار و تشابهات اسمى، محمود تصور كرده بود كه من مرده‌ام! شوكه شده بود. تا به خانه‌ى ما برسد، من با داروهايى كه خورده بودم، بهتر شده بودم. با پدرم صحبت مى‌كردم و با هم مى‌خنديديم كه محمود رسيد و پدرم با چهره‌ى خندان، در را به روى او باز كرد! محمود كه انتظار چنين صحنه‌يى را نداشت، حيرت كرد. مرا كه ديد، ديگر قادر نبود حتا يك كلمه‌ى درست بر زبان بياورد. مى‌گفت:
- تو... تو... زنده‌‌يى؟!
همان شب مرا به بيمارستانى بردند. نمى‌دانم كدام بيمارستان بود. فقط يادم هست كه چون خطر دستگيرى وجود داشت، در بخش جراحى بسترى نشدم. مرا به بخش سوخته‌ها بردند. كلافه بودم و مى‌خواستم زودتر از بيمارستان بيرون بيايم. حالم هم خيلى بد نبود. دكترى كه مرا مى‌ديد، از بچه‌هاى خودمان بود. آن‌قدر اصرار كردم كه بالاخره بعد از سه روز مرا مرخص كرد. به خانه كه برگشتم دكترهاى سازمان مى‌آمدند و به من رسيدگى مى‌كردند. بعضى از ساچمه‌هاى پايم را درآوردند. به خاطر ساچمه‌هايى كه به پايين تنه‌ام خورده بود، خيلى اذيت شدم. مدت‌ها خون‌ريزى داشتم. هنوز هم گاهى درد دارم. در ادرارم تا مدت‌ها لخته‌هاى خون ديده مى‌شد. ساچمه‌هايى كه در پايم مانده‌اند، بعضى وقت‌ها حركت مى‌كنند، به رگ‌ها و اعصاب نزديك مى‌شوند و پايم را درد مى‌آورند. مدتى بعد كه به زندان افتادم، بر اثر شكنجه، وضعى پيش آمده بود كه مجبور شدند مرا براى عكس‌بردارى بفرستند. عكس، ساچمه‌ها را نشان داد. جاى انكار نبود! مجبور شدم قبول كنم كه در تظاهرات شركت داشته‌ام»(۴).

از شهلا درباره‌ى خواهر و برادرهايش مى‌پرسيم كه در تظاهرات ساچمه خورده بودند. درباره‌ى برادرهايش مى‌گويد:
«برادر بزرگم در بخش كارگرى پيكار كار مى‌كرد. او و دوستانش زودتر به محل تظاهرات رسيدند. تعريف مى‌كرد كه كاملاً محسوس بود حزب اللهى‌ها به صورت متشكل آمده بودند. بين خودمان مى‌گفتيم كه اگرحمله كنند، آيا ما هم بايد مقابله به مثل كنيم يا نه؟ يكى از بچه‌ها زنجيرى به همراهش آورده بود و مى‌گفت: اگر اين دفعه حمله كنند، من منتظر نمى‌مانم كه مرا بزنند!
تظاهرات به راه افتاد و برادرم و دوستانش شروع كردند به شعار دادن. برادرم مى‌گفت همين‌وقت يك حزب‌اللهى را مى‌بيند كه چيزى در دست دارد. او حتا بالا رفتن دست اين حزب‌اللهى و پرتاب نارنجك به ميان جمعيت را به ياد مى‌آورد. بعد از انفجار نارنجك، همه در اطراف او به زمين مى‌افتند؛ خود او هم پخش زمين مى‌شود. برادرم و دوستانش بلند مى‌شوند و براى اين كه گير نيفتند، پا به فرار مى‌گذارند. هر كدام به سويى مى‌روند تا حزب‌اللهى‌ها را هم به دنبال خود پراكنده كنند. برادرم حس مى‌كند كه پشتش مى‌سوزد و سنگين شده است. بيش از اين كه درد داشته باشد، احساس داغى مى‌كند. خودش را به موتورش مى‌رساند كه همان اطراف پارك كرده بود و به سرعت از محل دور مى‌شود. وقتى به خانه مى‌رسد، همسرش پشتش را نگاه مى‌كند و مى‌بيند كه سياه شده است. با هم به بيمارستان "كمالى" مى‌روند و آن‌جا به زخم‌هايش رسيدگى مى‌كنند. با اين كه تعداد ساچمه‌ها زياد نبود (شايد چهار يا پنج تا)، زخمش بعداً چركين مى‌شود و دردسر زيادى به وجود مى‌آورد. هنوز هم در پشتش ساچمه‌هايى باقى مانده‌اند.
برادر كوچكم كه او هم در تظاهرات زخمى شده بود، در آن‌زمان حدوداً هجده سال داشت. او بعد از تظاهرات ناپديد شد! سه چهار ماه به كلى از او بى خبر بوديم. بعد كه پيدا شد، ماجرايش را براى‌مان شرح داد. پس از اين كه در تظاهرات زخمى شد و دوستانش از صحنه گريختند، پاسدارها او را كه نتوانسته بود فرار كند، دستگير كردند. اول برادرم را به كميته‌ى محل بردند و بعد به اوين. سه چهار ماهى در اوين ماند. از "بخت خوب"، در تيرماه، چند روزى قبل از موج اول ضربه‌هايى كه به پيكار وارد شد، او را به همراه يك دسته‌ى ديگر از زندانيان آزاد كردند. مادرم در مدت ناپديدى او، همه جا به جست‌وجويش رفت. به بيمارستان‌ها و حتا به سردخانه‌ها سر زد. در ضمن همين مراجعاتِ مكرر به بيمارستان‌ها، موفق شد به فرار دادن برخى از زخمى‌ها كمك كند. بچه‌ها از او مى‌خواستند كه خودش را مادر يكى از زخمى‌ها معرفى كند و به اين ترتيب آن فرد را از بيمارستان تحويل بگيرد. همان‌جا بود كه فهميد من و خواهرم هم زخمى شده‌ايم و به خانه‌ى يكى از بچه‌ها رفته‌ايم»(۵).

با سولماز خواهر شهلا، مستقيماً گفت‌وگو مى‌كنيم. مى‌گويد:
«هنوز فاصله‌ى زيادى را طى نكرده بوديم كه يك‌باره به نظرم رسيد كسى از بيرون صفِ تظاهرات به طرف ما سنگى پرتاب مى‌كند. فكر مى‌كنم در همين لحظه بود كه به زمين افتادم و بيهوش شدم. چشمانم را كه باز كردم، ديدم آدم‌هايى دور و برم بر زمين افتاده‌اند. يك عده مشغول سوار كردن زخمى‌ها در يك وانت بودند. سعى كردم بلند شوم. مى‌خواستم به آن‌ها كمك كنم. اما نتوانستم. درد خيلى شديدى داشتم. مرا هم سوار وانت كردند. ديگر چيزى به ياد نمى‌آورم. دوباره از هوش رفتم. وقتى خودم را بازيافتم، به نظرم رسيد كه در بيمارستان هستم. به ياد دارم دخترى را ديدم كه بى حركت روى برانكاردى دراز كشيده بود. بعداً فهميدم كه او آذر مهرعليان است. فكر نمى‌كنم مدت زيادى در آن بيمارستان كه احتمالاً بيمارستان هزارتختخوابى بود، مانده باشم. يك دفعه كسى آمد و گفت:
- بايد از اين‌جا بريم! پاسدارها قصد هجوم به بيمارستان رو دارن!
ما را از آن‌جا به بيمارستان شريعتى بردند و در راهرو خواباندند. آن‌جا بود كه شهلا را ديدم. فهميدم كه او هم زخمى شده. شهلا خون‌ريزى شديدى داشت. او را به اتاقى بردند. مدتى نگذشت كه باز بچه‌ها آمدند و گفتند كه بايد برويم. خبر حمله‌ى قريب‌الوقوع پاسدارها را شنيده بودند. ما را از در عقب بيمارستان بيرون بردند. انترن‌ها و دانشجويانى كه در اين بيمارستان كارمى‌كردند، خيلى به ما كمك كردند.
بعد از خروج از بيمارستان، ما را در چند خانه تقسيم كردند. بنا شد آن‌هايى را كه حال‌شان بد است، نزد دكتر ببرند و بقيه را به خانه‌هاى‌شان برسانند. همان شب مرا به بيمارستانى بردند. فكر مى‌كنم بيمارستان در خيابان بهار بود. پزشك‌هاى آن‌جا كه در جريان وضع من قرار داشتند از چند نقطه‌ى بدنم عكس برداشتند. دست چپم خيلى درد مى‌كرد و نمى‌توانستم آن ‌را حركت دهم. ساچمه‌يى به عصبِ آرنج دستم اصابت كرده بود. ساچمه‌هايى كه به دست راستم فرورفته بودند، سطحى بودند. آن‌ها را بدون دردسر زياد بيرون كشيدند. به ناحيه‌ى پشتم هم ساچمه خورده بود. زخمش خونريزى داشت. شب را در بيمارستان گذراندم و فرداى آن‌روز به خانه‌مان بازگشتم.
دستم ورم كرده بود و درد كماكان ادامه داشت. بچه‌هاى سازمان مرا پيش دكترى فرستادند و گفتند:
- لازم نيست توضيح بدى چى شده؛ خودش خواهد فهميد!
تشخيص دكتر اين بود كه عصب دستم آسيب ديده. خوشبختانه چون دستم را حركت نداده بودم، عصب پاره نشده بود و امكان ترميم هنوز وجود داشت. دو ماه برايم فيزيوتراپى تجويز كرد. متوجه‌ى همه چيز شده بود؛ اما هرگز چيزى به رويش نيارود. برخوردى دلسوزانه و صميمانه داشت. در هر جلسه، مدت زيادى برايم وقت مى‌گذاشت. پس از دو ماه دستم دوباره به كار افتاد.
من در آن زمان در بخش كارگرى پيكار فعاليت مى‌كردم و در كارخانه‌يى به كارگرى مشغول بودم. روزهاى اول زخمى شدن، تصورم اين بود كه مساله دو سه روزه حل خواهد شد و خواهم توانست به سر كارم برگردم. نمى‌خواستم كسى در كارخانه بفهمد كه در تظاهرات زخمى شده‌ام. زنگ زدم و براى غيبتم بهانه‌يى آوردم. اما چون ماجرا خيلى طول كشيد، ديگر نتوانستم سر كارم برگردم. بعد هم كه اوضاع سياسى طورى شده بود كه بايد مخفى مى‌شديم. مدتى بعد، از ايران خارج شدم و به اروپا آمدم.
بعد از گذشت اين همه سال، هنوز با دستم مشكل دارم. ساچمه‌هاى پشتم، هم چنان سر جاى‌شان هستند. يك‌بار كه از من عكس مى‌گرفتند، در تنم فلزى ديدند. نمى‌فهميدند چيست! با حيرت مساله را با من در ميان گذاشتند. ماجرا را براى‌شان توضيح دادم. به اين نتيجه رسيدند كه بهتر است به ساچمه‌هايى كه باقى مانده، دست نزنند. با همان ساچمه‌ها زندگى مى‌كنم»(۶).

سولماز ما را با يكى ديگر از ساچمه‌خورده‌ها در ارتباط قرار مى‌دهد. مهرى كه در آن‌زمان آموزگار بود، خاطراتش را از آن حادثه براى‌مان بازمى‌گويد:
«آن‌روز، مطابق معمول سر كار رفته بودم. بعد از كار، خودم را به محل تظاهرات رساندم. ساعت و محل شروع تظاهرات را بر اثر گذر زمان دقيقاً به ياد ندارم؛ اما مى‌دانم كه پيكار گفت‌وگويى با من و چند نفر ديگر از زخمى‌ها انجام داد كه در نشريه به چاپ رسيد. در آن گفت‌وگو واقعه را به دقت شرح داده‌ام»(۷).
آن شماره‌ى نشريه‌ى پيكار را پيدا مى‌كنيم. با اطلاعاتى كه در آن مى‌يابيم و آن‌چه مهرى اكنون براى‌مان مى‌گويد، مى‌كوشيم ماجراى شركت او در تظاهرات و زخمى شدنش را باز‌سازيم. در پيكار مى‌خوانيم:
«روز ۳۱ فروردين ساعت ۵/۴ طبق قرارى كه داشتم از محلى نزديك، عازم محل تظاهرات شدم. به دليل شلوغى پياده رو، با رفيقى كه همراهم بود، از خيابان مى‌آمدم. با ساعت خودم، سه دقيقه به شروع تظاهرات مانده بود (قبلاً تاكيد شده بود كه سر وقت بياييم). به همين دليل حالت عجله در راه رفتنم كاملاً مشخص بود. نگاهم به چهار راه قدس بود كه صداى رساى رفقا "ارديبهشت، لكه‌ى ننگ ديگر بر دامن ارتجاع" توجهم را جلب كرد. از آن طرف خيابان به دو آمدم و در اول صف دولا شدم كه به درون بروم. سمت چپ صف، رديف دوم قرار گرفتم و شعارها را تكرار كردم. [...] چند بار به پشت صف نگاه كردم. صف خيلى منظم بود. با صداى بلند شعار مى‌داديم. از جلوى در اصلى دانشگاه رد شديم. فالانژها چوب به دست حدود ۱۰-۱۵ نفر كنار در اصلى دانشگاه ايستاده بودند. نگاهى به آن‌ها كردم. پوزخندى بر لبانم نشست. در ذهنم اين جمله نقش بست: چقدر احمقند كه خيال مى‌كنند ما مى‌خواهيم اين‌جورى دانشگاه را باز كنيم! [...] اول صف از در دانشگاه رد شده بود كه آن‌ها با سنگ و چوب به صف حمله كردند. صداى فرار نكنيد رفقا را شنيدم. نمى‌دانم چند ثانيه بعد، اين ما بوديم كه فالانژها را تعقيب مى‌كرديم و آن‌ها را از صف مى‌رانديم. [...] صداى انفجار و دود غليظى را احساس كردم. چند نفر را ديديم كه به طرف پياده رو دويدند. يك نفر كنار من دلش را گرفته بود و خون از آن بيرون مى‌زد. چند قدم كه رفتم، ديدم نمى‌توانم راه بروم...»(۸).
مهرى مى‌گويد: «ديگر چيزى نشنيدم. به نظرم مى‌رسيد كه سكوت كاملى برقرارشده است. دور و برم را نگاه كردم. آدم‌ها بر زمين افتاده بودند. از جايى دودى بلند شده بود. لحظاتى، همه چيز براى من در سكوت محض گذشت. به طرف پياده رو رفتم. يكى از دوستانم كه همكارم نيز بود، به طرفم آمد و گفت: "چى شده؟! بيا ببرمت". من متوجه نبودم كه زخمى شده‌ام. دردى نداشتم. مردى كه جلوى دانشگاه سماورى گذاشته بود و چاى مى‌فروخت، به طرفم آمد تا كمكم كند. دوستم وقتى ديد نمى‌توانم حركت كنم، گفت: تو را كول مى‌كنم. مرا كول كرد و سوار تاكسى شديم. يادم هست كه دوستم بغلم نشسته بود. گفت: الان مى‌برمت بيمارستان. تصورم اين بود كه ما دو نفر، نفر سومى را به بيمارستان مى‌بريم. پرسيدم: حال اون رفيق چطوره؟ گفت: كدوم رفيق؟! نمى‌فهميد من چه مى‌گويم. فكر مى‌كردم مساله‌يى براى من پيش نيامده. به ياد دارم كه روسرى بر سر داشتم. دستم را به سمت روسرى بالا بردم. ديدم دستم خونى‌ست. باز هم متوجه نشدم اين منم كه خونريزى كرده‌ام. فكر مى‌كردم خونى كه از دستم مى‌آيد، از رفيقى است كه در كنارم مجروح شده و خونش به من پاشيده است. بى‌حال بودم. خوابم مى‌آمد. به نظرم مى‌رسيد كه مرتب به خواب مى‌روم و بيدار مى‌شوم. در واقع، بيهوش مى‌شدم و به هوش مى‌آمدم. راننده تاكسى خيلى خشمگين بود و دايم به رژيم فحش مى‌داد»(۹). نشريه‌ى پيكار انتقال مهرى از محل حادثه تا بيمارستان را از قول مهرى چنين مى‌نويسد: «در كنار تاكسى ما، وانتى كه پر از رفقاى مجروح بود، در حالى كه بوق مى‌زد و رفقا شعار مى‌دادند، توجه عابرين را جلب مى‌كرد»(۱۰).
مهرى با حال بدى كه داشت، چيز زيادى از رسيدنش به بيمارستان به خاطر ندارد و مى‌گويد: «به ياد نمى‌آورم چه زمانى به بيمارستان هزارتختخوابى رسيدم و چطور روى برانكارد قرار گرفتم. مرا به اتاقى بردند كه همه‌ى بچه‌ها در آن بودند. خيلى‌ها روى زمين خوابيده بودند. بعضى‌ها ناله مى‌كردند. من هنوز در شوك بودم. به ياد دارم كه پسرى گريه مى‌كرد. او رو به من كرد و گفت:
- نگاه كن!
دخترى را نشانم داد. مرده بود. گفتند آذر مهرعليان است. با خواهرش دوست بودم. او را روى برانكاردى گذاشته بودند. آدم فكر مى‌كرد خوابيده است. به پسر گفتم:
- الان وقتِ گريه كردن نيست! گريه‌ى تو باعث مى‌شه كه بقيه‌ى زخمى‌ها روحيه‌شون رو از دست بدن!
تا آن وقت خودم هم متوجه نشده بودم كه بدجورى زخمى شده‌ام. حالم بد شد و درجا استفراغ كردم. از وضعى كه پيش آمده بود، خيلى ناراحت شدم. آن‌زمان فكر مى‌كردم كه استفراغ كردن به معناى ترسيدن است! در همان حال كسى آمد و كفشم را از پايم درآورد. خون در آن دلمه بسته بود. حالش بد شد. دو دكتر جوان بالاى سرم آمدند. يكى از آن‌ها به پايم نگاه كرد. همه جا را خون پوشانده بود. پايم را معاينه كردند و يكى‌شان گفت: پاهايت نبض ندارند. حرفش را اين طور تعبير كردم كه پاهايم قطع خواهند شد!»(۱۱). مهرى، جوان پرشور آن‌زمان، قطع پا را به هيچ مى‌گيرد و در گزارشى كه در نشريه‌ى پيكار آمده مى‌گويد: «بلافاصله گفتم بدون پا هم مى‌شود مبارزه كرد. فقط بدون فكر نمى‌شود. خود را براى همه چيز آماده كرده و پيش خود تصور مى‌كردم پس از اين، بدون پا در چه قسمت‌هايى مى‌توانم فعال باشم و مبارزه را به پيش ببرم»(۱۲). بقيه‌ى ماجرا را امروز چنين روايت مى‌كند: «بعد از معاينه، مرا به اتاق عكس بردارى فرستادند. آن‌جا شنيدم كه پاسدارها به بيمارستان حمله كرده‌اند و آن را به محاصره درآورده‌اند. نگران حال بچه‌ها بودم. احتمال دستگيرى آن‌ها وجود داشت. پس از عكس‌بردارى مرا به بخش مجروحين جنگى بردند. زنى با اونيفرم پرستارى جلو آمد و گفت:
- ما "ضد انقلابى"ها رو اين‌جا راه نمى‌ديم! اين‌جا بخش مجروحين جنگيه!
با او به جر و بحث پرداختم. همان‌وقت يك مجروح جنگى كه در صندلى چرخ‌دارى نشسته بود، به طرف من آمد و گفت: شما خودتون تو تظاهرات نارنجك انداختين!
گفتم: آدم بايد ديوونه باشه كه نارنجك بندازه و خودشو لت و پار كنه!
زن اونيفرم پوش به كسى كه برانكارد را آورده بود، گفت: اين‌جا، جا نيست. ببرينش جاى ديگه!
بقيه پرستارهاى بيمارستان البته مثل اين پرستار حزب‌اللهى نبودند»(۱۳). پرسنل بيمارستان را پيكار از زبان مهرى چنين توصيف مى‌كند: «يكى از زنان زحمتكش بيمارستان يك‌بار به اتاق مجروحين آمده و با تاسف مدام مى‌گفت "واى واى. ببين چه شده؟" و با دل‌سوزى به بدن‌هاى متلاشى و چهره‌هاى بى‌رنگ رفقا نگاه مى‌كرد. من از او يك ملافه خواستم و او گفت "ملافه كه چيزى نيست. بگو چشم‌هايت را دربيار بده"!»(۱۴).
مهرى باقى ماجراى بسترى شدنش در بيمارستان را چنين به ياد مى‌آورد: «وقتى بخش مجروحين جنگى از پذيرفتن من سر باز زد، مرا به بخش ديگرى بردند و آن‌شب را در همان بخش ماندم. لباس بيمارستان را به من پوشاندند و لباس‌هاى خودم را به يكى از دوستانم دادند. حال دوستم با ديدن آن لباس‌هاى سوراخ سوراخ شده، خراب شده بود.
به ياد مى‌آوردم كه در جلوى صف تظاهرات حركت مى‌كردم. گويا نارنجك درست جلوى پاى من منفجر شده بود. به همين دليل ساچمه‌هاى زيادى خورده بودم. ساچمه‌ها به طور فشرده به پايم فرو رفته بودند؛ به خصوص به پاى چپم. سرم هم زخمى شده بود. فكر مى‌كنم كسانى كه نزديك محل انفجار بودند، بيش‌تر از ناحيه پايين بدن زخمى شده بودند و آن‌ها كه دورتر بودند، بيش‌تر از قسمت بالاى بدن.
روز بعد، يكى از بچه‌ها مرا پيدا كرد. او دانشجوى پزشكى بود. گفت:
- هر طور شده بايد از بيمارستان دربرى! بيمارستانو محاصره كردن. مى‌گن كه مى‌خوان همه‌ى زخمى‌ها رو دستگير كنن. مى‌تونى راه برى؟
نمى‌توانستم. حتا وقتى خواستم براى رفتن به دستشويى از تختخواب پايين بيايم، نتواستم. پرستار مرا گرفت و در تختم گذاشت. بعد برايم لگن آوردند. به كسى كه آمده بود تا مرا با خودش ببرد، گفتم:
- نمى‌تونم راه برم. بايد يه كار ديگه‌يى كرد.
همان روز، نزديك ظهر، دو تا از برادرانم به ديدنم آمدند. دوستم به آن‌ها گفته بود كه اگر توانستند، مرا با خود ببرند. آن‌ها نتوانستند و رفتند. بعد دوستم خانمى را پيدا كرد كه مادر يك زندانى بود. او به ديدنم آمد و برايم لباس و چادر آورد. من لباسم را عوض كردم و آماده‌ى رفتن شدم. در همين بين، يكى از كاركنان بيمارستان گفت: كجا مى‌رين؟!
آن خانم گفت: مى‌برمش بيرون كمى هوا بخوره! دو روزه اين‌جا خوابيده.
پاسخ داد: اين مريض اين‌جا بستريه! نبايد جايى بره.
ما توجه نكرديم و به سمت پله‌ها رفتيم. ماشينى با دو تا از بچه‌ها منتظر ما بودند. يكى از پزشكان بيمارستان هم در ماشين بود. از پله‌ها سرازير شديم تا به ماشين برسيم. درست مثل اين بود كه دارم روى خنجرى راه مى‌روم. مى‌گفتم:
- نمى‌تونم؛ دارم مى‌افتم!
آن‌ها مرتب مى‌گفتند: بايد بياى! يك كم ديگه بيشتر نمونده. عجله كن!
نمى‌دانم چقدر طول كشيد. اما بالاخره به ماشين رسيديم و سوار شديم. از در پشتى‌ى بيمارستان كه بيش‌تر محل رفت و آمد كاركنان بود، خارج شديم. چون يك پزشك همراه‌مان بود، كسى جلوى‌مان را نگرفت. شنيدم كه بعد از فرار من، كنترل بيماران را بيش‌تر كرده بودند.
مستقيم به خانه‌ى برادرم رفتيم. براى دو ماه مطلقاً نمى‌توانستم از رختخواب بيرون بيايم. دكترى همراه بچه‌هاى سازمان به خانه مى‌آمد و ساچمه‌ها را درمى‌آورد. دو سه روز بعد از خروجم از بيمارستان تب كردم. هذيان مى‌گفتم. بچه‌ها خيلى نگران شدند. زود دكتر آوردند. دوستم كه رابط من با دكتر بود، مرتب مى‌آمد و خبر مى‌گرفت. پاى من بر اثر اصابت ساچمه‌ها و خون‌مردگى‌يى كه به وجود آمده بود، كاملاً سياه شده بود. بعضى از ساچمه‌ها زير پوست مى‌آمدند و به راحتى مى‌شد بيرون‌شان آورد. حدود چهل تا ساچمه را كه از بدنم بيرون آورده بودند، جمع كرده بودم. شايد به همين تعداد هم هنوز در بدن داشته باشم.
مدتى سر كارم نرفتم. بعد همان دكتر بار ديگر به كمكم آمد و برايم گواهى نوشت. براى رد گم كردن، پايم را گچ گرفتند. به همين شكل به مدرسه رفتم و گفتم كه با موتور تصادف كرده‌ام! در اداره مساله‌يى پيش نيامد. به آخر سال تحصيلى نزديك بوديم. به خانه كه برگشتم، گچ پايم را باز كردند.
به مرور زخم‌هايم بهبود يافتند، ولى كماكان با پايم مشكل داشتم. نمى‌توانستم درست بنشينم. زانويم خم نمى‌شد. معلم ورزش بودم و فيزيوتراپى من، نرمش‌هايى بود كه مى‌كردم. رفته رفته توانستم خودم را راه بيندازم. مدتى بعد از اين واقعه، زندگى مخفى شروع شد. بعد هم براى گريز از خطرى كه تهديدم مى‌كرد، كشور را ترك كردم.
مشكل پايم را تا امروز همراه دارم. قسمت‌هاى ديگر بدنم كه ساچمه خورده‌اند - مثل رحم و ريه- به اندازه‌ى پاهايم آزار دهنده نيستند. درد پايم خيلى اذيت مى‌كند. هواى سرد كشورى كه در آن زندگى مى‌كنم، دردهاى مفصلى و استخوانى را بدتر مى‌كند. مدت‌ها زير نظر پزشك‌هاى صليب سرخ بودم. آن‌ها با مسايل و مشكلات ما آشنا نيستند. اما متوجه شدند كه رگ‌هاى پا و غدد لنفاوى‌ام آسيب ديده‌اند. يعنى خون درست جريان پيدا نمى‌كند. پاهايم اغلب ورم مى‌كنند. نسبت به سرما به شدت حساسم. در خانه بايد روى صندلى مخصوصى بنشينم و پاهايم را بالا نگهدارم. به خاطر تسريع جريان خون و تسكين اعصاب، مرتب دارو مى‌خورم. اين داروها براى پيش‌گيرى و تسكين است. وضعيت پايم طورى نيست كه بتوانند آن را ترميم كنند؛ حتا با جراحى. اين مشكل تا آخر عمر با من خواهد بود»(۱۵).

***

درد و رنجى كه تا به امروز گريبان‌گير كسانى‌ست كه در اولين سال‌گرد بسته شدن دانشگاه‌ها دست به راه پيمايى اعتراضى زدند، از جمله به دليل معالجه و مداواى ناكافى و ترك زود‌هنگام بيمارستان‌ها و درمان‌گاه‌ها بود. چرا كه خطر دستگيرى، زندان و شكنجه آن‌ها را تهديد مى‌كرد. با اين‌حال گفتنى‌ست كه به رغم فضاى رعب و وحشتى كه پاسداران ايجاد كرده بودند، پرسنل بيمارستان‌ها از كمك رسانى به زخمى شدگان دريغ نداشتند و مى‌كوشيدند به هر نحو كه شده كاستى‌هاى درمان را جبران كنند.
چند و چون كمك رسانى به زخمى‌ها توسط پزشكان و پرستاران را از زبان صبا فرنود و مهناز متين مى‌شنويم كه عضو كميته‌ى پزشكى سازمان پيكار و از شاهدان عينى ماجرا بودند. با روايت صبا آغاز مى‌كنيم:
«من خودم در تظاهرات شركت داشتم. اگر اشتباه نكنم، از ميدان انقلاب به سمت چهارراه مصدق به راه افتاديم. شايد ٥٠٠ نفرى مى‌شديم. من و همسرم در صف‌هاى عقب تظاهرات حركت مى‌كرديم. اصلاً متوجه انفجار نازنجك كه گويا در برابر در دانشگاه تهران به ميان جمعيت پرتاب شده بود، نشديم. ما پس از حمله‌ى حزب اللهى‌ها كه خيال مى‌كرديم موجب به هم خوردن تظاهرات شده، محل را ترك كرديم. من قرارى داشتم كه بايد اجرا مى‌كردم. چند ساعت بعد، يكى از بچه‌هاى كميته‌ى پزشكى به سراغم آمد و خبر انفجار نارنجك و زخمى شدن بچه‌ها را داد. به سرعت خودم را به بيمارستان هزارتختخوابى رساندم. چون بچه‌ها عمدتاً در پلى كلينيك و اورژانس بيمارستان بسترى بودند، مستقيم به آن‌جا رفتم. پاسدارها در همه‌جا حضور داشتند. خواستم وارد پلى كلينيك شوم. از من كارت خواستند. گفتم انترن جراحى‌ام. اجازه دادند به درون بروم. ديگر شب شده بود. قبل از رسيدن من، بچه‌ها آمده بودند و تعدادى از زخمى‌ها را برده بودند. اغلب آن‌هايى كه زخم‌هاى سطحى داشتند، سريعاً بيمارستان را ترك كردند. در بيست و چهار ساعت اول، هركس را كه پدر يا مادرش به دنبالش مى‌آمدند، مرخص مى‌كردند. خيلى از بچه‌ها به اين ترتيب از بيمارستان رفتند. اما پدر و مادر برخى از بچه‌ها، به ويژه بچه‌هاى شهرستانى‌، در دسترس نبودند و يا اساساً از آن‌چه اتفاق افتاده بود، خبر نداشتند. به همين دليل سازمان مادرها را "بسيج" كرد. آن‌ها به عنوان مادر "فلانى" و "بهمانى" به بيمارستان مراجعه مى‌كردند و "فرزند"شان را تحويل مى‌گرفتند. عده‌يى هم به اين ترتيب جان به در بردند. در واقع فقط بيماران بدحال در بيمارستان ماندند. بيمارستان هزارتختخوابى تعداد زيادى اتاق عمل داشت. يادم مى‌آيد كه آن‌شب اغلبِ اتاق‌هاى عمل، تا صبح بى وقفه كار كردند. بخش اورژانس خيلى شلوغ بود. بچه‌ها با آن كه زخمى بودند، شلوغ مى‌كردند. داد مى‌زدند؛ شعار مى‌دادند و... عكس‌هاى راديولوژى‌ى بچه‌ها هم ديدنى بود. ساچمه‌ها به وضوح در عكس ديده مى‌شدند. مشكل اما اين بود كه پزشكان تجربه‌ى زيادى در اين نوع نارنجك‌ها نداشتند و درست متوجه نمى‌شدند آن چه در عكس‌ها مى‌بينند، چيست؟ فكر مى‌كنم تنها وقتى كه دست به عمل جراحى زدند و ساچمه‌ها را بيرون آوردند، متوجه مساله شدند.
خيلى از دانشجويان پزشكى و پرستارانى كه در رابطه با سازمان كار مى‌كردند، آن‌شب به بيمارستان آمده بودند. كمى از شب گذشته، پاسداران و كميته‌چى‌ها ليست انترن‌هاى كشيك را از مسىٔول اورژانس گرفتند. تمام آن‌هايى را كه كشيك نبودند، از آن‌جا بيرون كردند. من تا دو روز پيش از آن تاريخ، انترن جراحى بودم. پرستارها هم شهادت دادند و به اين ترتيب توانستم همان‌جا بمانم.
از روز بعد، پاسدارها جلوى بخش‌هايى كه زخمى‌ها در آن بسترى بودند كشيك مى‌دادند و رفت و آمدها را كنترل مى‌كردند. از آن‌پس، هر كدام از زخمى‌ها را كه مرخص مى‌شدند، دستگير مى‌كردند. پرستاران مى‌كوشيدند به محض اين كه تصميم گرفته مى‌شد يك زخمى مرخص شود، به ما خبر بدهند. يادم هست كه در ميان زخمى‌ها پسرى بود كه مرخصش كرده بودند. پرستارى كه اين خبر را به من داد، گفت:
- برو يه روپوش بيار!
روپوش سفيدى آوردم و دم در اتاق آن پسر ايستادم. به محض اين كه دكترها از اتاق بيرون آمدند، اين خانم پرستار رفت و شروع كرد با پاسدارها حرف زدن. مى‌خواست سرشان را گرم كند. من روپوش را به آن پسر دادم. او روپوش را پوشيد و از در بخش بيرون زد.
يكى از بچه‌ها را مى‌شناختم كه از ناحيه‌ى شكم ساچمه خورده و عمل شده بود. شكمش را باز كرده بودند. حالش هيچ خوب نبود. به دكترش گفتم: آقاى دكتر، مى‌تونه بره؟
پاسخ داد: سه روزه كه عمل شده؛ چطور مى‌تونه بره؟!
گفتم: آخه وضعيت يك جوريه كه بهتره بره!
گفت: خيلى خُب، بره! ولى اگه احتياج بود، به من خبر بدين. ميام خونه مى‌بينمش.
همكارى پرسنل بيمارستان براى اين كه مجروحين درمان شوند و به دست پاسدارها نيفتند، ستودنى بود»(۱۶).

مهناز متين كه در آن‌زمان دوره‌ى انترنى‌اش را مى‌گذراند و در شب ٣١ فروردين ١٣٦٠بر حسب اتفاق در بيمارستان هزارتختخوابى كشيك بود، ديده‌هايش را چنين بازمى‌گويد:
«حدود ساعت ۶ بعد از ظهر به بيمارستان رسيدم. جلوى در بيمارستان خيلى شلوغ بود. تا آن‌موقع خبر انفجار را نشنيده بودم. يكى از بچه‌هاى پيكار را جلوى بيمارستان ديدم. او مرا درجريان ماجرا قرار داد. فوراً به رخت كن رفتم و روپوشم را پوشيدم. وارد بخش اورژانس كه شدم، ديدم اوضاع عجيبى‌ست. همه‌جا پر از زخمى بود. همهمه‌ى غريبى بر پا بود. زخمى‌ها و آدم‌هايى كه همراه‌شان بودند، شلوغ مى‌كردند. بسيارى از بچه‌هاى سازمان كه دانشجوى پزشكى و يا در بخش‌هاى ديگر انترن بودند، آن‌شب به بيمارستان آمده بودند تا به ما كمك كنند. اما هيچ‌كس نمى‌دانست چه بايد كرد. تا اين كه يكى از مسىٔولين بيمارستان كه حزب‌اللهى بود، آمد و دستور داد:
- همه‌ى درها را ببنديد و همه‌ى زخمى‌ها را در بخش‌ها بسترى كنيد؛ چه بدحال‌ها و چه آن‌هايى كه زخم‌هاى سطحى دارند(۱۷).
ظاهراً قصدش اين بود كه اين اوضاع درهم و برهم را تحت كنترل درآورد و مانع فرار بچه‌ها شود. چند دستگاه راديولوژى بيمارستان ما خراب بود. بعد از انقلاب، چون وسايل يدكى كم‌ياب شده بود، تعمير وسايل اغلب امكان‌پذير نبود. رزيدنتى كه آن‌شب مسىٔول ما بود، گفت:
- مريض‌ها را براى عكس‌بردارى به جاهاى ديگر بفرستيد.
من از فرصت استفاده كردم و چندين نفر از زخمى‌ها را، با نسخه‌هايى كه براى راديولوژى به دست‌شان مى‌دادم، از بيمارستان بيرون فرستادم. بچه‌ها و از آن‌ها بيش‌تر، پدر و مادرهاى‌شان از اين بابت بسيار خوشحال شده بودند. نسخه‌ها موجب مى‌شد كه پاسدارها بگذارند زخمى‌ها از بيمارستان خارج شوند. بخش اورژانس به محاصره‌ى پاسداران درآمده بود. با زخمى‌هاى بدحال، كارى نمى‌توانستيم بكنيم، مگر اين كه بسترى‌شان كنيم. تعداد اين‌ها كم هم نبود. در همين بين، يكى از مسىٔولين بيمارستان از راه رسيد. پاسداران از او خواستند پزشكانى را كه حضور دارند، كنترل كند و ببيند چه كسى كشيك است و چه كسى كشيك نيست. زنى حزب اللهى و بسيار سخت‌گير بود كه تا مى‌توانست ما را اذيت مى‌كرد. او همه‌ى ما را جمع كرد و به گوشه‌يى برد. بعد از مسىٔول اورژانس ليست كشيك را خواست. آن شب دو تا از هم دانشكده‌يى‌هايم كه يكى انترن و يكى دانشجو بود، به بيمارستان آمده بودند، اما حضورشان دليل موجهى نداشت. وقتى پاسدارها از او سؤال كردند، پاسخ داد: همه‌ى اين‌ها امشب كشيك‌اند! پاسدارها كه رفتند، رو به آن دو نفر كرد و گفت:
- نتونستم بگم شما دو تا كشيك نيستين! فوراً از اين‌جا برين!
نزديك‌هاى نيمه شب، بيمارستان كمى خلوت‌تر شد. آدم‌ها رفته بودند و زخمى‌ها هم به بخش‌ها منتقل شده بودند. پاسدارها تعدادى از بچه‌هايى را كه زخمى‌ها را همراهى مى‌كردند، سوار اتوبوس‌هايى كه با خود آورده بودند، كردند. نمى‌دانم آن‌ها را به كجا بردند. در ميان آخرين كسانى كه پاسداران با خود بردند، چند دختر جوان – شايد دانش آموز- بودند. خيلى شلوغ مى‌كردند. هرچه به آن‌ها مى‌گفتيم بيمارستان را ترك كنند، به خرج‌شان نمى‌رفت. به ياد دارم كه يكى از آن‌ها موهاى بلندى داشتند. چون نمى‌پذيرفت از بيمارستان بيرون برود، پاسدارى موى او را گرفت و دور دستش پيچيد. او را روى زمين كشيد و با خود برد. نمى‌دانم چه بلايى بر سر آن‌ها آوردند. بعد از بردن آخرين نفرها، اورژانس خلوت شد. ما به بخش‌ها رفتيم تا از بچه‌ها خبر بگيريم. آن‌شب تا صبح بيدار ماندم»(۱۸).

صبح روز بعد، مردم دوباره در برابر بيمارستان هزارتختخوابى تجمع كردند و چندين بار مورد حمله‌ى نيروهاى وابسته به حكومت قرار گرفتند. نشريه‌ى پيكار در اين باره مى‌نويسد:
«از صبح زود هواداران سازمان و خانواده‌ى زخمى‌ها و عده‌يى از مردم در آن‌جا [بيمارستان] گرد آمدند و با دادن شعار به افشاگرى پرداختند و خواستار تحويل جنازه‌ى شهدا شدند. [...] حوالى ظهر جمعيت متفرق شده و به پزشك قانونى رفتند تا اجساد را كه به پزشك قانونى منتقل شده بودند تحويل بگيرند. بعد از تفرق جمعيت، پاسداران سرمايه و عوامل حزب‌اللهى مجدداً حمله نموده و پس از تيراندازى، عده‌يى را دستگير نمودند. بعد از ظهر نيز كه مجدداً جمعيت در جلوى بيمارستان گرد آمدند، با حمله‌ى مجدد حزب‌اللهى‌ها روبرو گشتند كه با پرتاب سنگ قصد متفرق كردن جمعيت را داشتند. جمعيت با مهاجمين حزب‌اللهى مقابله كرده آن‌ها را به عقب راندند و سپس با انجام تظاهرات كوتاهى به طرف خيابان آزادى رفتند و در آن‌جا متفرق شدند...»(۱۹).
يكى از كسانى كه هم‌زمان با اين درگيرى‌ها در برابر بيمارستان هزارتختخوابى حضور داشت، ميهن روستا است. يادمانده‌هايش را براى‌مان چنين مى‌گويد:
«جمعيت زيادى جلوى بيمارستان بود. يادم مى‌آيد كه خبرنگاران خارجى هم آمده بودند و فيلم‌بردارى مى‌كردند. پس از مدتى، موتورسوارى از بيمارستان خارج شد. كسى در تَرك موتور نشسته بود. از صداى كف زدن‌ها و سوت كشيدن‌ها، فهميدم كه بچه‌ها موفق شده‌اند يكى از زخمى‌ها را فرار دهند. ناگهان در جمعيت جنب وجوشى افتاد. حدود هفتاد هشتاد نفر را ديدم كه از خيابان روبروى بيمارستان به طرف ما مى‌دوند. حزب‌اللهى‌ها بودند. بعد از پيروزى انقلاب، كمتر گردهمايى‌ بود كه مورد حمله حزب‌الله قرار نگيرد. با وجودى كه معمولاً تعدادشان خيلى كمتر از جمعيت شركت كننده بود، موفق مى‌شدند تجمع‌هاى مخالفان جمهورى اسلامى را به هم زنند. اما آن‌روز اتفاق جالبى افتاد. يك‌باره عده‌يى از ميان جمعيت به سوى حزب اللهى‌ها دويدند. ورق برگشته بود. بچه‌ها به جاى آن كه منتظر حمله‌ى حزب‌اللهى‌ها بمانند، به آن‌ها حمله‌ور شدند. حزب اللهى‌ها كه غافل‌گير شده بودند، به ناگاه پا به فرار گذاشتند! بچه‌ها اما به تعقيب آن‌ها ادامه دادند. بعد، درگيرى پيش آمد و بچه‌ها توانستند در جريان درگيرى، كارت شناسايى برخى از حزب‌اللهى‌ها را از جيب‌شان درآورند. اكثراً اعضاى بسيج و كميته‌هاى انقلاب بودند. بچه‌ها كارت‌هاى شناسايى را به خبرنگاران نشان مى‌داند تا معلوم شود چه كسانى به گردهم‌آيى حمله كرده‌اند(۲۰). پس از اين ماجرا، قرار شد كه به صف و با حالت راه‌پيمايى از محوطه‌ى بيمارستان دور شويم. چون مادرم همراه من بود، من با صف نرفتم. اما همان‌شب از بچه‌ها شنيدم كه حزب اللهى‌ها بر خلاف معمول به اين صف حمله نكردند. در عوض بعد از پايان راه‌پيمايى، تظاهركنندگانى را كه از صف جدا شده و به سمت خانه‌هاى‌شان مى‌رفتند، در كوچه پس كوچه‌ها به دام انداخته و به طور وحشيانه‌يى كتك زده بودند»(۲۱).

در حالى كه مردم در جلوى بيمارستان، در معرض حمله‌ى حزب‌اللهى‌ها قرار داشتند، بيماران بسترى و پرسنل داخل بيمارستان نيز از كنترل پاسداران بى بهره نماندند. مهناز به ياد مى‌آورد:
«دو پاسدار مسلح، شبانه‌روز جلوى در بخش‌ها كشيك مى‌دادند و كوشش مى‌كردند همه چيز را كنترل كنند. به طور معمول، هرروز صبح پزشكان بخش از بيماران تمام اتاق‌ها ويزيت مى‌كردند. به اين كار "روند" مى‌گفتيم. هروقت به اتاق زخمى‌ها مى‌رفتيم، آن‌ها از دكتر مى‌پرسيدند: آقاى دكتر، ما كى مرخص مى‌شيم؟ يك‌بار دكتر به شوخى پاسخ داد:
- شما كه به هرحال هروقت دلتون بخواد، درمى‌رين!
در "روند"هاى صبح‌گاهى، معلوم مى‌شد چه كسانى مرخص خواهند شد. پزشك مسىٔول‌مان نام‌ها را به پرستارى كه با ما همراه بود، مى‌داد و او آن‌ها را در دفترچه‌يى مى‌نوشت. به محض اين كه "روند" تمام مى‌شد، پاسدارهاى دم در فوراً ليست "مرخصى"‌ها را از پرستارها مى‌گرفتند. در واقع ما فقط از اول تا آخر "روند" وقت داشتيم كه ترتيب فرار بچه‌ها را بدهيم. اين را پرستارها هم مى‌دانستند و تمام كوشش‌شان را مى‌كردند تا پيش از خبردار شدن پاسدارها، به خروج بچه‌ها كمك كنند.
وضعيتِ بيمارستان در آن‌روزها موجب شده بود كه پرستارها و به طور كلى پرسنل بيمارستان نگران، ناآرام و عصبى باشند. از يك‌طرف پاسدارها آزارشان مى‌دادند و از طرف ديگر بچه‌ها و اطرافيان‌شان مرتب صداى‌شان مى‌زدند و درخواستى داشتند. در بخش ما پرستارى بود بسيار سخت‌گير و جدى. تا پيش از آن‌روز، هرگز كلمه‌يى خوب و محبت آميز از او نشنيده بودم. رفتار او در آن‌روزها برايم حيرت انگيز بود. يك روز كه بچه‌ها خيلى شلوغ مى‌كردند، بازويم را گرفت و مرا به كنارى كشيد و گفت:
- مى‌تونم دو دقيقه با شما صحبت كنم؟
و شروع كرد به صحبت:
- خانم دكتر، من نمى‌دونم پيكار كيه؛ اصلاً هم دلم نمى‌خواد بدونم! اما اگه كسى اين بچه‌ها رو بشناسه (اشاره‌يى غيرمستقيم به من داشت!) و بتونه بهشون بگه به بخش نيان و اين‌قدر شلوغ نكنن، خيلى خوب مى‌شه. كار ما رو واقعاً راحت‌تر مى‌كنه. آخه اينا چى فكر كردن؟! پاسدارا بايد از روى جنازه‌ى ما رد شن تا بتونن بچه‌هاى مردم رو با خودشون ببرن! ما مسىٔول مريض‌ها‌مون هستيم. اما بايد بذارن كه با آرامش بيش‌ترى كار كنيم و اين‌قدر اذيتمون نكنن!
امروز كه به آن‌روزها فكر مى‌كنم، چيزى را كه بيش‌تر از همه چيز به ياد مى‌آورم، وجدان حرفه‌يى وهمكارى پرسنل بيمارستان است. رفتارى انسانى و تحسين برانگيز. خيلى از بستگان بيماران عادى هم واقعاً مايه گذاشتند و به فرار بچه‌ها كمك كردند. دخترى كه به چشمش ساچمه خورده بود، چند روزى در بخشى بسترى بود. خواهر يكى ديگر از مريض‌ها ترتيب فرار او را داد. بعدها شنيدم كه پاسدارها به مساله پى بردند و اين دختر را خيلى اذيت كردند.
ضمن رسيدگى به وضعيت زخمى‌هاى بسترى در بيمارستان، بايد به بچه‌هايى كه به بيمارستان نيامده بودند و يا آمده بودند و پيش از موعد مقرر به خانه‌هاى خود و يا ديگران رفته بودند هم مى‌رسيديم. تعداد اين‌ها زياد بود. با بچه‌هاى كميته‌ى پزشكى به خانه‌هاى شان سر مى‌زديم. اغلب دو يا سه نفر بوديم. خانه‌ها در مناطق مختلف شهر قرار داشتند. گاهى به شهرهاى دور و بر مثل كرج هم مى‌رفتيم. بيماران را ويزيت مى‌كرديم. ساچمه‌هاى سطحى را درمى‌آورديم؛ پانسمان زخم‌ها را عوض مى‌كرديم و يا كارهاى ديگرى كه در خانه شدنى بود، انجام مى‌داديم. اما بعضى وقت‌ها مجبور مى‌شديم بچه‌ها را در بيمارستان بسترى كنيم. به ياد دارم به ما خبر دادند كه يك دختر جوان به كمك نياز دارد. پانزده شانزده سال بيش‌تر نداشت. حالش خيلى بد بود. از جنگ‌زده‌هاى جنوب بود كه با خانواده‌اش در تهران، نزد اقوام‌شان زندگى مى‌كرد. مادرش تا مرا ديد، شروع كرد به تشكر كردن. گفت: شما جان بچه‌ى مرا نجات داديد! اول متوجه‌ى منظورش نشدم. بعد از شنيدن حرف‌هايش، فهميدم از كسانى بوده كه با نسخه‌ى راديولوژى من توانسته از بيمارستان خارج شود. آن‌شب آن قدر مريض ديده بودم كه بيشترشان را اصلاً به خاطر نمى‌آوردم. وقتى دخترك را ديدم، خيلى ترسيدم. خوب نفس نمى‌كشيد. خودش البته يك بند مى‌گفت: حالم بد نيست؛ فقط يك كمى نفسم تنگه! به واسطه‌ى يكى از آشناهاى‌شان توانسته بودند عكس بگيرند. عكس را كه ديدم، به نظرم رسيد كه پرده‌ى دور قلبش آسيب ديده و آب در آن جمع شده است. مورد خطرناكى بود. به كمك دكتر آشنايى كه در تمام اين مدت ما را يارى كرده بود، او را در بيمارستانى بسترى كرديم. آن‌جا درمانش كردند و خوب شد.
همه‌ى زخمى‌ها اين بخت را نداشتند. مژگان رضوانيان، دختر ۱۶ ساله‌يى كه در تظاهرات ٣١ فروردين زخمى شده بود، در بخش ما بسترى بود. ساچمه‌هاى زيادى به شكمش خورده بودند. عملش كردند. بعد محل عمل عفونت كرد و حالش خيلى بد شد. دكترها كوشش كردند كه نجاتش دهند. يك‌بار ديگر او را عمل كردند. اما متاسفانه اثر نكرد و چند روز بعد درگذشت. يادم هست كه بچه‌هاى سازمان به ديدنش مى‌آمدند. يك‌بار يكى از بچه‌ها سرش را نزديك گوش او آورد و گفت:
- سارا مى‌خواد به ديدنت بيايد!
سارا گويا مسىٔول سازمانى مژگان بود. من هم در اتاق بودم. مژگان در حالت نيمه كوما بود و واكنشى به چيزى نشان نمى‌داد. اما به محض شنيدن نام سارا، ناگهان به خود آمد و سرش را به علامت نفى تكان داد. مى‌خواست بگويد كه سارا به بيمارستان نيايد. چون مى‌دانست كه بيمارستان امن نيست و پاسداران همه‌ى رفت و آمد‌ها را كنترل مى‌كنند. مژگان به‌رغم حال بدش، براى مسىٔولش نگران بود. زندگى كوتاه اين دخترك ۱۶ ساله، خود داستانى تراژيك دارد كه مجال بازگويى‌اش اين‌جا نيست.
دو جوان ديگر هم در اين تظاهرات كشته شدند. مادر يكى از آن‌ها - آذر مهرعليان- را صبح روز بعد از تظاهرات، در بيمارستان ديدم. خانم مهرعليان نگران دخترش بود. از او هيچ خبرى نداشت. به دنبال آذر به بيمارستان آمده بود. آذر مهرعليان را شب قبل به بيمارستان هزارتختخوابى آورده بودند. چند ساعتى بيشتر در اورژانس نماند و او را به سردخانه و از آن‌جا به پزشكى قانونى منتقل كردند. خانم مهرعليان نمى‌توانست ردى از او پيدا كند. وقتى او را ديدم، هنوز نمى‌دانست كه دخترش كشته شده است»(۲۲).

***

دانسته‌هاى ما درباره‌ى كشته شدگان تظاهرات ٣١ فروردين ۱۳۶۰ بسيار اندك است. هم از اين‌رو بر آن شديم كه از راه گفت‌وگو با بستگان و دوستان نزديك آن‌ها، آگاهى‌هايى درباره‌شان به دست آوريم و نورى بر زندگى كوتاه‌شان بيندازيم. به سراغ يكى از بستگان آذر مهرعليان مى‌رويم و با او به گفت‌وگو مى‌نشينيم:
«شب كه آذر نيامد، همه نگران شديم. دوست و آشنا و فاميل به تكاپو افتادند. من مى‌دانستم آذر به تظاهرات رفته؛ اما از ميان دوستانى كه همراهش بودند، كسى ما را خبر نكرده بود. روز بعد مادر آذر به دنبالش به بيمارستان رفت. آن‌جا بود كه خبر را شنيد. بعد به پزشكى قانونى رفت و آذر را ديد. من هم پس از شنيدن خبر، همان‌روز به بيمارستان هزارتختخوابى رفتم. همه‌ى ورودى‌ها را كنترل مى‌كردند. از يكى از درهاى پشت بيمارستان وارد شدم. يك پرستار را پيدا كردم كه از او اطلاعاتى درباره‌ى آخرين لحظات زندگى آذر بگيرم. مى‌خواستم بدانم وقتى آذر را به بيمارستان هزارتختخوابى آوردند، آيا هنوز زنده بوده؟ پرستار به من گفت آذر وقتى كه به بيمارستان رسيد، ديگر زنده نبود. او خودش آذر را ديده بود. مى‌گفت يكى از دوستان آذر او را به بيمارستان آورده است. همين دوست بود كه بعداً گفت: "در تظاهرات همراه آذر بودم. دو نارنجك منفجر كردند. اولى كه منفجر شد، آذر به من گفت: "پرچمو بالاتر بگير..."!". يعنى بعد از انفجار اولين نارنجك، آن‌ها هم‌چنان به تظاهرات ادامه دادند. بعد نارنجك دوم را انداختند. اين نارنجك پيش پاى آذر منفجر شد. دوست آذر او را تا بيمارستان همراهى كرد. اين دوست در مراسم خاكسپارى آذر گفت: آذر در اتومبيلى كه او را به بيمارستان مى‌برد، شعار "مرگ بر پاسدار" مى‌داد. حتا مشتش را گره كرده بود. در ضمن دادن شعار، سرش به پهلو افتاد. به نظر مى‌رسد كه همان‌وقت تمام كرده باشد»(۲۳).

ميترا، از دوستان و هم كلاسى‌هاى آذر كه با او در تشكيلاتِ دال. دال دبيرستان فعاليت مى‌كرد، از آخرين ملاقاتش با آذر در ساعاتى پيش از تظاهرات، براى‌مان مى‌گويد:
«برگذارى تظاهرات را در يكى از جلسات تشكيلاتى‌مان به ما گفتند. فكر نمى‌كنم خبر را به طور علنى اعلام كرده باشند. در همين جلسه درباره‌ى شعارها و تهيه‌ى پلاكاردها صحبت كرديم. اما اصلاً به ياد ندارم كه شعارها چه بودند. فكر مى‌كنم بنا بود حوالى ساعت سه يا چهار بعدازظهر در برابر دانشگاه جمع شويم. من چون خط خوبى داشتم، مسىٔول نوشتن پلاكاردها شدم. اوايل بعد از ظهر كه از مدرسه برگشتم، شروع به نوشتن كردم. من و آذر در محل تظاهرات با هم قرار داشتيم. بنا بود بچه‌هاى دال. دال مدرسه‌مان تك تك به محل بروند و من همان‌جا پلاكاردها را به آن‌ها بدهم. اما آذر به طور غيرمنتظره‌يى قبل از تظاهرات به خانه‌ى ما آمد. چون هنوز آماده نبودم، به او گفتم به داخل خانه بيايد تا بعد از پايان كار با هم برويم. گفت: "نه؛ چرا اين‌جا معطل شم؟ مى‌رم جلوى دانشگاه. اون جا همديگرو مى‌بينيم". خانه‌ى ما نزديك دانشگاه بود. يادم مى‌آيد كه آذر پاكتى در دست داشت. به او گفتم لااقل بيايد غذايى بخورد. نپذيرفت. پاكتى را كه در دست داشت، باز كرد و گفت: "ببين! غذا دارم. ساندويچم رو با خودم آوردم". اين را در پلكان دم در خانه گفت و رفت.
من بعد از اين كه كار نوشتن را تمام كردم، به جلوى دانشگاه رفتم. يادم هست كه كنار كتاب‌فروشى‌هاى روبروى دانشگاه با رفقايم قرار گذاشته بودم. به يكى از بچه‌هاى‌مان، فاىٔزه، برخوردم. سراغ آذر را از او گرفتم. گفت آذر جلوتر است. دور و بر دانشگاه خيلى شلوغ بود. تظاهرات شروع نشده بود. صف هنوز به راه نيافتاده بود. جلوترى‌ها شايد به راه افتاده بودند، اما جايى كه من بودم، از راه‌پيمايى و شعار دادن هنوز خبرى نبود. من پلاكاردها را بين بچه‌ها تقسيم كردم. هنوز چندتايى در دستم بود؛ از جمله پلاكارد آذر. در همين وقت، حزب‌اللهى‌ها حمله كردند. جمعيت پراكنده شد. هر كس به طرفى رفت و من از دو سه نفرى كه همراهم بودند، جدا افتادم. بعد دوباره جمع شديم. چند بار اين اتفاق افتاد. يعنى حزب‌اللهى‌ها حمله مى‌كردند؛ يكى دو نفر را بيرون مى‌كشيدند، آن‌ها را كتك مى‌زدند و بعد فرار مى‌كردند. چون جمعيت زياد بود، جرىٔت نمى‌كردند به ميان جمعيت بيايند. بالاخره راه افتاديم. تازه شروع به حركت كرده بوديم كه صداى انفجارى شنيدم. همه به طرف صدا دويديم. اين‌جا بود كه دوباره فاىٔزه را ديدم. او گفت حزب‌اللهى‌ها نارنجكى پرتاب كرده‌اند و عده‌يى زخمى شده‌اند. من خودم كسى را نديدم كه زخمى شده باشد؛ اما شنيدم كه زخمى‌ها را به بيمارستان هزارتختخوابى برده‌اند. همه به سوى بيمارستان روان شدند. من هم رفتم. جلوى در بيمارستان خيلى شلوغ بود. نمى‌گذاشتند كسى وارد شود. اما بچه‌ها از نرده‌هاى پشت بيمارستان مى‌پريدند و به داخل مى‌رفتند. پاسدارها همه‌جا بودند. سعى مى‌كردند جمعيت را پراكنده كنند. جمعيت پراكنده مى‌شد و آدم‌ها به كوچه‌هاى اطراف مى‌رفتند. اما دوباره برمى‌گشتند و جلوى در بيمارستان جمع مى‌شدند. انواع و اقسام شايعات به گوش‌مان مى‌رسيد. مى‌گفتند پاسدارها زخمى‌هايى را كه در بيمارستان هستند، مى‌كُشند. يا اگر هم نكشند، هيچ‌كارى براى‌شان نمى‌كنند تا بميرند. بعد هم كشته‌ها را گم و گور مى‌كنند. همه مى‌خواستند زخمى‌ها را از بيمارستان بيرون بياورند. به همين دليل هم هرچه پاسداران سعى مى‌كردند ما را پراكنده كنند، دوباره برمى‌گشتيم.
در اين ميان دوباره به فاىٔزه برخوردم. گفت آذر زخمى شده؛ حتا بعضى‌ها مى‌گويند مرده. از من پرسيد: "يادته آذر چى پوشيده بود؟". گفتم: "همون شلوارى كه هميشه مى‌پوشه". آذر يك شلوار آبى مخملى داشت كه اغلب آن‌را مى‌پوشيد. ظاهراً كسى به درستى نمى‌دانست دخترى كه كشته شده آذر است يا نه. به همين دليل درباره‌ى مشخصات او سوال مى‌كردند. در همين موقع، يكى از بچه‌ها كه الان اصلاً به خاطر ندارم چه كسى بود، اما مطمىٔنم او را مى‌شناختم، از بيمارستان بيرون آمد و فاىٔزه را صدا زد. چيزى به دستش داد. فاىٔزه در حالى كه يك ساك پلاستيكى در دستش بود، به طرف من آمد. گفت: "مى‌گويند آذر در بيمارستان تمام كرده...". پيش از انتقال جسد به سردخانه كه مى‌خواستند لباس‌هايش را از تنش دربياورند، دوست ما از فرصت استفاده كرده و شلوار آذر را برداشته. آن‌را در نايلونى گذاشته و از بيمارستان بيرون آورده بود. اين شلوار مى‌توانست وسيله‌يى باشد براى شناسايى آذر توسط دوستان و آشنايانش. كسى كه شلوار را برداشته بود، آذر را نمى‌شناخت؛ اما فكر مى‌كنم در صفِ تظاهرات، نزديك آذر ايستاده بود. فاىٔزه شلوار را به من داد. ديدم شلوار آذر است. اين‌جا بود كه فهميدم آذر كشته شده است.
ديروقت شب به خانه برگشتم. شلوار آذر هم همراهم بود. هيچ‌وقت به خانه‌ى آذر نرفته بودم (خانواده‌ى آذر را براى اولين بار در مراسم تدفين در بهشت زهرا ديدم). حتا نمى‌دانستم خانه‌شان كجاست. نمى‌توانستم به آن‌ها خبر بدهم. به مسىٔول‌مان تلفن زدم و خبر را به او دادم. صبح روز بعد به مدرسه رفتم. شلوار را با خودم بردم. در هر مراسمى كه بعد از آن براى آذر گذاشتيم (چه در مدرسه، چه در بهشت زهرا) اين شلوار هم بود. آن‌‌را در راهروى مدرسه با چسب به ديوار چسبانديم و شعارهايى دورش نوشتيم. جالب اين بود كه بچه‌هاى گروه‌هاى ديگر – حتا مجاهدين كه با پيكار رابطه‌ى خوبى نداشتند – به ما پيوستند. اولين برنامه‌يى بود كه همه‌ى گروه‌ها از آن پشتيبانى كردند. وقتى در راهرو شعار مى‌داديم، همه با ما هم صدا شدند. شنيدم كه خانواده‌ى آذر هم مى‌خواستند همان‌روز به مدرسه بيايند؛ اما مانع‌شان شده بودند. انجمن اسلامى و مسىٔولين مدرسه مطابق معمول اخلال مى‌كردند. مراسم را به‌هم زدند و نوشته‌هاى روى ديوار را پاره كردند. مى‌خواستند شلوار را هم پاره كنند كه نگذاشتيم. آن‌را برداشتيم و به حياط مدرسه رفتيم. آن‌جا دوباره دور هم جمع شديم. بچه‌هاى انجمن اسلامى مى‌گفتند: آذر خودش نارنجك را منفجر كرده! همه ديده‌اند كه آذر در دستش بسته‌يى داشت كه نارنجك را در آن پنهان كرده! لابد همان پاكت ساندويچ آذر را بهانه قرار دادند تا اين دروغ‌ها را درست كنند. آذر پاكت را به من نشان داده بود. هرگز از ياد نمى‌برم. شايد فرصت نكرده بود ساندويچش را بخورد و پاكت در دستش مانده بود. اين دروغ را اعضاى انجمن اسلامى شايع كردند و در روزنامه‌ها هم نوشتند. به گفته‌ى روزنامه‌هاى دولتى، نارنجك قبل از پرتاب منفجر شده و آذر را تكه تكه كرده بود. در حالى كه آذر تكه تكه نشده بود. بچه‌ها او را ديده بودند. شلوار او كاملاً خونى بود؛ اما پاره پاره نبود. ظاهراً ساچمه‌ها بيش‌تر به قسمت بالاى بدنش خورده بودند»(۲۴).
يكى از بستگان آذر كه به هنگام شستن او در بهشت زهرا حاضر بود، مى‌گويد:
«من آذر را به هنگام شستن در بهشت زهرا ديدم. بدنش پر از ساچمه بود. جاى ساچمه‌ها مثل سوختگى به نظر مى‌رسيد. درست است كه تعداد ساچمه‌ها خيلى زياد بود، اما بدنش آسيب زيادى نديده بود؛ دست كم در ظاهر. نمى‌دانم چرا نمى‌توانستم باور كنم كه اين ساچمه‌ها موجب مرگش شده باشد. خانمى كه او را مى‌شست، مى‌گفت "زهر ترك" شده است! شايد ساچمه‌يى به جمجمه يا قلبش خورده بود. نمى‌دانم. در جواز دفن آذر نوشته‌اند كه به "ضرب گلوله" از پا درآمده است! او را در جايى ميان قبرهاى عادى دفن كردند. پيكار مراسم خاك‌سپارى مفصلى براى آذر گذاشت. خيلى از پيكارى‌ها شركت كرده بودند»(۲۵).
ميترا كه در خاك‌سپارى آذر حضور داشت، از آن مراسم مى‌گويد:
«يك يا دو روز بعد از واقعه، مراسم خاك‌سپارى برگذار شد. تشكيلاتِ دال. دال به ما توصيه كرده بود كه دسته جمعى نرويم؛ چون امكان داشت دم در ورودى بهشت زهرا، جلوى ما را بگيرند و مانع از ورود‌مان شوند. بنا شد هر كس كه مى‌تواند، فرد مسن‌ترى را با خود همراه كند تا كم‌تر شك برانگيز باشد. من با مادر بزرگم در مراسم شركت كردم. يادم مى‌آيد كه مسىٔول‌مان مى‌گفت اگر كسى مايل نيست، شركت نكند؛ چون وضعيت خطرناك است و همه را شناسايى خواهند كرد. و تاكيد مى‌كرد: "سعى كنيد با كسى حرف نزنيد؛ حتى‌الامكان سرتان را پايين بيندازيد و به آدم‌هاى ديگر نگاه نكنيد"! شايد چون بنا بود بچه‌هاى رده بالاى سازمان شركت كنند، مى‌خواست ما مسايل امنيتى را رعايت كنيم. اوضاع سياسى خيلى بد بود. خفقان و سركوب شدت گرفته بود.
من از طرف بچه‌هاى دال. دال مدرسه‌مان، شعرى را كه شاملو پس از مرگ فروغ فرخزاد سروده بود، در بزرگ‌داشت آذر خواندم. با بچه‌هاى مدرسه، يك مقاله در يادبود آذر نوشته بوديم كه آن‌را هم من قراىٔت كردم. شلوار آذر همراه‌مان بود. خيلى قشنگ تزىٔينش كرده بوديم. روى يك صفحه‌ى كاىٔوچويى كه به شكل ستاره درست شده بود، گل چسبانده بوديم و شلوار را روى گل‌ها گذاشته بوديم. حزب‌اللهى‌ها همه‌جا بودند و خيلى اذيت مى‌كردند. تا يك‌ نفر صحبت مى‌كرد، حمله‌ور مى‌شدند. مى‌خواستند جمعيت را پراكنده كنند. به دليل همين حمله‌هاى مكرر، متنى را كه خوانده بودم، ريز ريز كردم و دور ريختم تا به دست پاسدارها نيفتد.
مدت‌ها بعد از اين ماجرا، هم‌چنان در شوك بودم. فكر مى‌كنم به همين دليل است كه از مراسم خاك‌سپارى چيز زيادى به يادم نمانده. يادم نيست چه كسانى حضور داشتند و چه كسانى را ديدم. البته بنا بود كه به آدم‌ها نگاه نكنيم! مراسم هفتم و چهلم را هم در مدرسه گرفتيم. حتا در سال‌گرد كشته شدن آذر در سال ۶۱ كه وضعيت خيلى بد بود، اعلاميه‌يى پخش كرديم. در سال تحصيلى بعد، به دليل فعاليت‌هاى سياسى، اسم مرا در آن مدرسه ننوشتند. خيلى از مدارس از ثبت نام كسانى مثل من خوددارى مى‌كردند. به ما مى‌گفتند: برويد در مدرسه‌ى شبانه نام نويسى كنيد! فاىٔزه به مدرسه‌ى شبانه رفت. من سه ماه اول سال تحصيلى بعدى را نتوانستم به مدرسه بروم؛ تا اين كه در مدرسه‌يى خيلى دورتر از خانه‌مان ثبت نام كردم. در مدرسه‌ى جديد بچه‌هاى پيكار خيلى كم بودند. با اين حال، در سال‌گرد مرگ آذر، اعلاميه‌يى نوشتيم و مخفيانه پخش كرديم. امكان برگذارى مراسم علنى در آن موقع ديگر اصلاً وجود نداشت.
من تا چند ماه بعد از واقعه‌ى كشته شدن آذر هنوز با تشكيلات ارتباط داشتم. بعد شنيديم كه مسىٔول‌مان را دستگير كرده‌اند. سعى كردم از طريق آشناها و دوستان با سازمان ارتباط برقرار كنم. اما بى اعتمادى حاكم بود. كسى با كسى حرف نمى‌زد. يكى از دلايلى كه من از جزىٔيات تظاهرات آگاه نشدم و نفهميدم تعداد زيادى زخمى شده‌اند و حتا يكى از آن‌ها بعداً از بين رفته، به دليل همين وضعيت خفقان بود. تشكيلاتِ پيكار مدتى بعد از هم پاشيد. فاىٔزه را هم بعد از چند ماه دستگير كردند و ارتباط من به كلى قطع شد»(۲۶).

دل‌مان مى‌خواهد درباره‌ى آذر بيش‌تر بدانيم؛ از محيط خانوادگى‌اش؛ از شخصيت و علاىٔقش. با وجودى كه صحبت از اين خاطره‌ى دل‌خراش براى آن‌ها كه آذر را از نزديك مى‌شناختند آسان نيست، از گفت‌وگو دريغ نمى‌كنند. گاه گريه صداى‌شان را مى‌شكند. صحبت را اما، به رغم دشوارى از سر مى‌گيرند تا از آذر براى‌مان بگويند:
«در خانواده‌يى متوسطِ پاىٔين به دنيا آمد. فرزند پنجم خانواده بود و ۴ خواهر بزرگ‌تر داشت كه تفاوت سنى‌اش با آن‌ها نسبتاً زياد بود. دختر خيلى قشنگ و خوش تركيبى بود؛ قد بلند و قوى. در مدرسه درسش خيلى خوب بود. كتاب زياد مى‌خواند. كتاب خواندن را پدرش در خانه باب كرده بود. به هنگام واقعه، ۱۷ سال بيش‌تر نداشت(۲۷). دختر جوانى بود مثل بيش‌تر هواداران جوان سازمان‌هاى چپ در آن دوران؛ با همه‌ى خوبى‌ها و ضعف‌هاى‌شان؛ صداقت و ايمان‌شان، از خودگذشتگى و شجاعت‌شان، چپ‌روى و نابردبارى‌شان. آذر خيلى جسور بود؛ هميشه آماده براى سخت‌ترين فعاليت‌ها. يك‌بار كه در خيابان‌روزنامه مى‌فروخت، حزب‌اللهى‌ها حمله كردند كه روزنامه‌ها را پاره كنند. به آن‌ها گفت: "باشه، پاره كنين! اما لااقل قبلش بخونينش! بگين با چى‌ى اين نوشته‌ها مخالفين؟!". در برخوردهايش اغلب چپ مى‌زد و خيلى‌ها را نسبت به موضع خودش راست مى‌دانست. با اين حال، دوست و رفيق زياد داشت»(۲۸).
ميترا، دوست و هم مدرسه‌يى آذر مى‌گويد:
«با آذر بعد از انقلاب، در سال ۱۳۵۸ در مدرسه آشنا شدم؛ مدرسه‌ى عاصمى واقع در خيابان آزادى. من يك سال يپش از آذر به آن مدرسه رفته بودم. چون يك‌سال زودتر به مدرسه رفتم، آن‌موقع ۱۶ سال داشتم. آذر يك‌سال از من بزرگ‌تر بود و ۱۷ سال داشت. يادم مى‌آيد كه هميشه به من مى‌گفت يك‌سال از من بزرگ‌تر است. در سال ۱۳۶۰، هر دوى ما سال سوم نظرى را در رشته‌ى اقتصاد مى‌گذرانديم. آذر قد بلندى داشت و هميشه آخر كلاس مى‌نشست. من چون قدم كوتاه‌تر بود، جلوى كلاس مى‌نشستم. با هم در تشكيلات دال. دال مدرسه‌مان فعاليت مى‌كرديم. دوستى‌مان بيش‌تر به دليل همين فعاليت سياسى شروع شد. با اين كه خانه‌ى آذر در محله‌ى ديگرى بود، اما به مدرسه‌ى ما آمده بود. درست نمى‌دانم چرا. شايد چون تشكيلات دال. دال مدرسه ضعيف بود، سازمان پيكار از او خواسته بود كه در مدرسه‌ى ما ثبت نام كند. من كه از همان سال ورودم به مدرسه با تشكيلات دانش‌آموزان پيكار فعاليت مى‌كردم، شنيده بودم كه قرار است تشكيلات يك نفر را به مدرسه‌ى ما بفرستد. اين يك نفر آذر بود. من در ابتداى كار با تشكيلاتِ دانش‌آموزى، سمپاتِ تشكيلات محسوب مى‌شدم. ولى سال بعد كه آذر هم به مدرسه‌ى ما آمد، يك رده بالاتر رفتم. يك ‌عده از بچه‌ها، پايين‌تر از ما بودند. اوايل كار، اعضاى دال. دال مدرسه‌مان در مجموع پنج نفر بودند. در سال ۶۰، نُه نفر شده بوديم. كارمان عمدتاً پخش اعلاميه، بساط گذاشتن كنار خيابان و فروش نشريه و كتاب بود. صبح‌هاى زود براى شعار نويسى مى‌رفتيم. روى ديوارها يا روى صندلى اتوبوس‌ها شعار مى‌نوشتيم. در خانه‌ها اعلاميه مى‌انداختيم. به مناسبت‌هاى مختلف در مدرسه برنامه مى‌گذاشتيم. روزنامه‌ى ديوارى هم داشتيم.
در ميان بچه‌هاى دال. دال مدرسه، من و آذر و فاىٔزه با هم نزديك‌تر بوديم. بچه‌هاى ديگر براى كار سياسى و تشكيلاتى، با مشكل و مانع روبرو بودند. ما سه نفر موقعيتِ خانوادگى مساعدترى براى فعاليت سياسى داشتيم. جلسات تشكيلاتى اغلب در خانه‌ى ما برگذار مى‌شد. در خانواده‌ى من آزادى وجود داشت. خيلى كارها مى‌توانستم بكنم. در ضمن، خانه‌مان نزديك دانشگاه قرار داشت و رفت و آمد به آن براى بقيه راحت‌تر بود. آذر هم مشكلى براى كار سياسى نداشت. مى‌توانست صبح زود بيرون بيايد و يا شب دير به خانه برگردد. اما به دلايل امنيتى به خانه‌ى او نمى‌رفتيم.
آذر دختر خيلى جسورى بود؛ سر نترسى داشت. يكى از كارهاى ما فروش نشريه‌ى پيكار بود. اغلب اوقات، حزب‌اللهى‌ها حمله مى‌كردند، بساط را به هم مى‌ريختند و بچه‌ها را مى‌زدند. آذر هميشه داوطلب رفتن به بدترين و خطرناك‌ترين مكان‌ها بود؛ مكان‌هايى كه بچه‌هاى ديگر حاضر نمى‌شدند بروند. خيلى ساكت و آرام و بى هياهو مى‌ايستاد و روزنامه‌هايش را مى‌فروخت. البته هميشه يك نفر ديگر هم بود كه كمى دورتر مواظبت از بقيه‌ى نسخه‌هاى نشريه را برعهده داشت. كسى كه نشريه مى‌فروخت، دو سه نسخه بيش‌تر به دست نمى‌گرفت. چون اين خطر وجود داشت كه حزب‌اللهى‌ها حمله كنند و همه نشريات را از بين ببرند. وقتى دو سه نسخه فروخته مى‌شد، كسى كه از دور مواظب بود، دو سه نسخه‌ى ديگر به فروشنده مى‌رساند.
ما اغلب فرصت نمى‌كرديم خودمان نشريه‌ى پيكار را پيش از فروش بخوانيم. چون به محض انتشار نشريه و گرفتن سهم‌مان، بايد به سرعت به فروشش اقدام مى‌كرديم. هنگام فروش نشريه، كسانى مى‌آمدند و با ما بحث مى‌كردند. مثلاً مى‌گفتند اين چيزى كه پيكار گفته، درست نيست؛ يا بحث‌هايى از اين دست. اين‌ها يا طرفداران حكومت بودند و يا هواداران گروه‌هاى ديگر. ما در موقعيت بدى قرار مى‌گرفتيم. نمى‌دانستيم چه پاسخى بدهيم؟! چون خودمان هم نمى‌دانستيم موضوع چيست! يك‌بار چنين مساله‌يى براى آذر پيش آمد. وقتى نشريه مى‌فروخت، يك دختر اكثريتى هم در كنارش به فروش كار اكثريت مشغول بود. كسى آمد و درباره‌ى يكى از نوشته‌هاى پيكار با آذر شروع به بحث كرد. او چون مقاله را نخوانده بود، نتوانست بحث كند. خيلى ناراحت شد. اين ماجرا را براى من تعريف كرد و گفت خيلى خجالت كشيده است. خصوصاً وقتى كه صحبت‌هاى آن دختر اكثريتى را با همان فرد مى‌شنود. آن دختر كه روزنامه‌يى را كه مى‌فروخت، خوانده بود، بحث خوبى را با آن فرد انجام داد. آذر مى‌گفت چرا آن‌ها نشريات‌شان را مى‌خوانند و ما نمى‌خوانيم؟! اين نكته را در جلسه‌ى تشكيلاتى مطرح كرد. گفت ما فقط روزنامه مى‌فروشيم بدون اين كه خودمان فرصت مطالعه داشته باشيم. وقتى مردم به ما مراجعه مى‌كنند، نه تنها نمى‌توانيم به آن‌ها آگاهى بدهيم، بلكه آن‌ها به سرعت متوجه مى‌شوند كه ما يك مشت آدم ناآگاه هستيم كه چيزى نمى‌دانيم. بعد از اين ماجرا قرار گذاشتيم كه هركسى كه نشريه مى‌فروشد، قبلاً آن را بخواند.
به رغم شجاعت و بى باكى، آذر دختر گوشه‌گير و درون‌گرايى بود؛ و خيلى احساساتى. شعر مى‌گفت...
چه بگويم از اين خشم خاموش
اى رهايى بخش
بپاخيز و بركن ريشه‌ى فقر
پيش به سوى فتح فردا
پيش به سوى خورشيد آزادى
قسم به دست پينه بسته‌ها
كه تا ابد به آرمانم وفادار خواهم بود
[قطعه شعرى كه آذر سروده و در دفتر يادداشتش يافته شده است(۲۹)]
... با هم كتاب شعر مى‌خوانديم؛ مثلاً اشعار فروغ يا شاملو را. كتاب‌هاى ديگرى را هم مطالعه مى‌كرديم. يكى از كتاب‌هايى كه با هم خوانديم، كتاب نينا [نوشته‌ى ثابت رحمان] بود؛ و يا كتاب‌هاى مقدماتى درباره‌ى ماركسيسم. از نظر شخصيت و روحيات، خودم را به آذر نزديك حس مى‌كردم. مثل او آرام بودم. اوقاتى را كه با هم مى‌گذرانديم، اغلب در سكوت مى‌گذشت. مطالعه مى‌كرديم؛ اين‌طرف و آن‌طرف مى‌رفتيم. بيش‌تر اوقات با هم بوديم. به همين دليل، مرگ او خلايى در زندگى‌ام ايجاد كرد. شوكِ مرگ آذر، رفته رفته به افسردگى شديدى تبديل شد كه مدت دو سال مرا گرفتار خود كرد. به دليل اوضاع بد سياسى، دوستانم را نمى‌توانستم ببينم. همين وضعيت، ما را مجبور كرده بود عكس‌هاى آذر و همه‌ى چيزهايى را كه براى مراسم درست كرده بوديم، از بين ببريم. اما شلوار آذر را تا مدت‌ها نگه داشتم. آن‌را در زيرزمين خانه پنهان كرده بودم. اين شلوار تنها چيزى بود كه از گذشته برايم مانده بود. شلوار خونى بود و آن‌را با همان وضعيت نگه داشته بودم. بعد از مدتى خون فاسد شد و شلوار بو گرفت. وضعيت شلوار و افسردگى من از يك سو، دستگيرى‌ها و خفقان افزاينده از سوى ديگر، موجب شد مادرم مرا وادار كند كه شلوار را از بين ببرم؛ يعنى تنها ارتباطم با گذشته و با آذر را. اين كار برايم خيلى سخت بود»(۳۰).
خانواده‌ى آذر بعد از اين واقعه‌ى دل‌خراش، دچار سختى‌هاى بسيار شد. يكى از بستگان او مى‌گويد:
«مادر آذر به ويژه بسيار ضربه خورد. او به ظاهر روحيه‌ى خوبى داشت. هميشه مى‌گفت آذر در راه ايمانش كشته شده. ولى از درون به شدت تحليل رفت. پزشكان مى‌گويند بر اثر شوكِ ناشى از مرگ آذر، بخشى از سلول‌هاى مغزش از بين رفته است. حافظه‌اش بسيار ضعيف شده. خواهرهاى آذر را پس از اين واقعه، از دانشگاه اخراج كردند. كار معلمى‌شان را هم از دست دادند. مرگ دل‌خراش آذر، ضربه‌يى بزرگ بود براى اقوام و دوستانش»(۳۱).

يكى ديگر از كسانى كه بر اثر اصابت ساچمه در تظاهرات ۳۱ فروردين كشته شده، ايرج ترابى‌ست. دوستى، امكان ارتباط ما را با ليلا دانش، خواهر ايرج ترابى ميسر مى‌سازد. از او درباره‌ى آن‌روز مى‌پرسيم‌. صدايش زنگ‌دار و اندوهگين مى‌شود. گاهى بغض گلويش را مى‌گيرد و نمى‌تواند به صحبت ادامه دهد. معذبيم از اين كه با يادآورى خاطرات تلخ، آزارش مى‌دهيم. سكوت مى‌كنيم تا خود رشته‌ى كلام را آن چنان كه مى‌خواهد به دست گيرد:
«من و ايرج قرار گذاشته بوديم كه ساعت چهار و نيم بعد از ظهر با هم به تظاهرات برويم. دوره‌يى بود كه برگزارى تظاهرات دشوارشده بود. يادم نيست كه سازمان چگونه و در چه پروسه‌يى تصميم گرفت كه تشكيلاتى‌ها را از رفتن به تظاهرات منع كند. ولى مى‌دانم كه همان‌روز به ما كه تشكيلاتى بوديم اطلاع دادند به تظاهرات نرويم. اين مساله در تمام اين سال‌ها مرا اذيت كرده است؛ چرا كه اگر خطر بود، براى همه بود. به هر حال، من در تظاهرات شركت نكردم، ولى حدود ساعت چهار و نيم بعد از ظهر رفتم جلوى دانشگاه. خيابان انقلاب مثل ميدان جنگ بود. از انفجار نارنجك هيچ اطلاعى نداشتم. فكر كردم كه حتماً درگيرى شده. عده‌يى مشغول جابجا كردن مجروحين بودند. حتا يك لحظه هم به ذهنم خطور نكرد كه ممكن است ايرج زخمى شده باشد. چون او را نديدم، به خانه برگشتم. من به همراه همسرم و چند تن ديگر از رفقا، در يك خانه‌ى سازمانى زندگى مى‌كرديم. وقتى وارد خانه شدم، يكى از اين رفقا كه شهرام باجگيران نام داشت و بعداً در سال ۶۱ دستگير و اعدام شد، در خانه بود. كاملاً عصبى به نظر مى‌رسيد. مرتب قدم مى‌زد. خواستم ماجراى صحنه‌هاى جلوى دانشگاه را برايش تعريف كنم كه حرفم را قطع كرد و گفت:
- با --- [برادر همسرم] تماس بگير!
او نمى‌توانست درست حرف بزند. سعى مى‌كرد طورى مساله را بگويد كه به من شوك وارد نشود. اما به محض اين كه شروع به صحبت درباره‌ى برادرم كرد، متوجه وخامت وضع شدم. يادم نيست دقيقاً چه گفت، اما فهميدم كه بايد خودم را به سرعت به بيمارستان سينا برسانم. يكى از بچه‌هايى كه در تظاهرات همراه ايرج بود، او را سوار وانتى كرده و به بيمارستان برده بود»(۳۲).

با نشانى‌هايى كه ليلا مى‌دهد، دوست ايرج ترابى را پيدا مى‌كنيم. "قنبر"، همان كسى كه ايرج را سوار وانت مى‌كند و آخرين لحظات را در كنار او مى‌گذراند، مى‌گويد:
«من و ايرج در يك رديف حركت مى‌كرديم. فكر مى‌كنم در وسط صف تظاهرات بوديم. او طرف راست من قرار داشت. مدت زيادى از شروع تظاهرات نگذشته بود. حول و حوش در اصلى دانشگاه تهران بوديم. من خودم نارنجك را ديدم. تقريباً جلوى پاى ايرج به زمين افتاد. صداى انفجار را شنيدم. ديدم كه ايرج زخمى شد و به زمين افتاد. حالش خيلى بد بود. بلافاصله او را سوار وانتى كرديم و به بيمارستان سينا رفتيم. چند دقيقه‌ى اول هنوز مى‌توانست حرف بزند. اما بعد... به بيمارستان كه رسيديم، من ديگر نماندم. او را آن‌جا گذاشتم و بيرون آمدم تا به بچه‌ها خبر بدهم»(۳۳).

به اين ترتيب سازمان از فاجعه با خبر مى‌شود و خبر به ليلا مى‌رسد. مى‌گويد:
«زمان جنگ بود و خاموشى‌هاى شبانه. جلوى يك ماشين شخصى را گرفتم و خواهش كردم مرا به بيمارستان سينا برساند. به بيمارستان كه رسيدم، همسرم را جلوى بيمارستان ديدم. گفت: تمام شده! من كاملاً شوكه بودم. نمى‌دانستم چه كار بايد بكنم. در آن جمع تنها كسى بودم كه مناسب بود جلو بيفتد و پرس و جو كند. با ناباورى تمام نسبت به آن‌چه اتفاق افتاده بود، جلو رفتم و خودم را معرفى كردم. يكى از مسىٔولين ادارى آمد. وسايل ايرج - ساعت، كليد و چند چيز كوچك ديگر- را به من تحويل داد. آن موقع در برخى از جمع‌هاى سازمان مرسوم بود كه كسانى كه كار مى‌كردند، از حقوق‌شان مبلغى (فكر مى‌كنم حدود ۷۰۰ تومان) را به عنوان توجيبى برمى‌داشتند و باقى را براى مخارج جمعى و سازمانى كنار مى گذاشتند. ايرج چند روز پيش‌تر از اين واقعه، آخرين حقوقش را گرفته بود و چيزى معادل همان پول تعيين شده در جيبش بود. پول را به همراه بقيه‌ى وسايل به من دادند. مسىٔول بيمارستان گفت:
- جسد را به پزشكى قانونى مى‌برند. فردا صبح مى‌توانيد از آن‌ها خبر بگيريد.
خانواده‌ى من آن زمان در شيراز زندگى مى‌كردند. ما اهل آبادانيم. پس از شروع جنگ ايران و عراق، پدر و مادرم به شيراز رفتند. عمه‌يى داشتم كه آن‌روزها به تهران آمده بود تا چند روزى با دخترش باشد. از آن‌جا كه جوان‌ها سريع‌تر مورد شك قرار مى‌گرفتند و براى اين كه اين وسط خود من هم دستگير نشوم، فكر كردم بهتر است يك نفر مسن‌تر و جاافتاده‌تر، مرا براى رفتن به پزشكى قانونى همراهى كند. به سراغ عمه‌ام رفتم. او را پيدا نكردم. پسرش در ماه‌شهر زندان بود. به ملاقات پسرش رفته بود. با پدر و مادرم تماس گرفتم، ولى نگفتم كه ايرج شهيد شده است. گفتم تصادف كرده و براى معالجه و مراقبت، او را به شيراز مى‌آوريم. از صداى مادرم فهميدم كه باور نكرده است. هم‌زمان به خانه‌ى عمويم در شيراز زنگ زدم. او را در جريان قرار دادم و گفتم كه ايرج شهيد شده است. از عمويم خواستم كه پدر و مادرم را آماده كند. جسد را بايد به شيراز مى‌برديم. مى‌خواستم كه آن‌ها از پيش در جريان باشند.
آن شب به خانه برگشتم. نمى‌دانم شب را چگونه به صبح رساندم. چهره‌هاى غمگين و افسرده‌ى رفقايى كه در خانه بودند را به خاطر دارم. اما اصلاً يادم نيست راجع به چه چيزى حرف زديم و يا مى‌توانستيم حرف بزنيم. ساعت پنج صبح، جلوى بيمارستان سينا بوديم. آن‌جا به سوالات ما جواب‌هاى بى ربط دادند و بالاخره گفتند: برويد پزشكى قانونى. ساعت ۶ يا ۷ صبح بود كه به پزشكى قانونى رسيديم. كاملاً روشن بود كه تلاش مى‌كنند جنازه‌ها را تحويل ندهند تا شايد در فرصتى بى سر و صدا آن‌ها را دفن كنند و تظاهرات و شلوغى مجددى راه نيفتد. با همه‌ى آشفتگى و اضطراب و غمى كه داشتم، برايم مسجل بود كه هر طور شده بايد جنازه را تحويل بگيريم. با كمك آقاى وكيلى كه مى‌شناختيم، توانستيم جنازه را تحويل بگيريم. بدون او موفق نمى‌شديم. نمى‌دانم اين وكيل را چه كسى پيدا كرده بود. به احتمال زياد دوستان و رفقاى وابسته به سازمان اين كار را انجام داده بودند. خلاصه با تلاش‌هاى او، ساعت ۱۲ ظهر به من گفتند كه مى‌توانم به سردخانه بروم و جسد را ببينم. اولين بار بود كه به سردخانه مى‌رفتم. اولين بار بود كه جنازه مى‌ديدم. تجربه‌ى خيلى بدى بود. حالت ظاهر ايرج كاملاً عادى بود. همان لباسى را به تن داشت كه روز قبل ديده بودم؛ بلوز سبز و كت و شلوار. روى چيزى شبيه برانكارد دراز كشيده بود. تنش يخ زده بود. شخصى كه آن‌جا كار مى‌كرد، بدون اين كه اصلاً حضور من برايش اهميتى داشته باشد، سر برانكارد را كج كرد و جنازه را مثل يك لاشه گوشت، داخل صندوقى شبيه تابوت انداخت. بعد شروع كرد به ميخ كارى آن صندوق. شوكِ ديدن جنازه‌ى برادرم و گذاشتن او در تابوت و تمام فضا چنان منقلبم كرد كه عقب عقب از سردخانه بيرون آمدم. از شدت بهت، حتا گريه نمى‌كردم. اما پس از اين واقعه، تا سال‌ها از شنيدن صداى ميخ و چكش، آشفته و پريشان مى‌شدم...
رفتى
بى آنكه در نگاهت راز هيچ مرگى خوانده باشم.
سبز مى‌پوشم.
با نام تو در گوش بادها مى‌خوانم.
سبز را هميشه به ياد تو مى‌پوشم.(۳۴)
حالم چنان بد بود كه از آن‌چه در آن لحظات مى‌گذشت، خاطره‌ى دقيقى ندارم. نمى‌دانم مقدمات سفر ما چطور فراهم شد؟ چطور بليط هواپيما خريدند؟ چطور جنازه را به فرودگاه انتقال دادند؟ و و و. در آن اوضاع و احوال، اين نوع كارها اصلاً آسان نبود. همسرم به همراه بچه‌هاى ديگر، ترتيب همه‌ى كارها را دادند. من جزييات هيچ‌يك از كار‌ها را به خاطر ندارم. اما يادم هست وقتى به فرودگاه شيراز رسيديم، همه‌ى خانواده را در انتظارمان يافتيم. فكر مى‌كنم ۱۵۰ تا ۲۰۰ نفر به فرودگاه آمده بودند. از فرودگاه مستقيم به قبرستان شيراز رفتيم.
قبل از خاك‌سپارى، بچه‌ها جنازه را ديدند و از آن عكس گرفتند. يكى از عكس‌ها در نشريه‌ى پيكار چاپ شده است(۳۵). اين عكس، سينه و شكم ايرج را كه ساچمه‌هاى زيادى خورده، نشان مى‌دهد. همسرم نيز هنگامى كه جنازه را مى‌شستند، ايرج را ديده بود»(۳۶).
از زبان همسر ليلا مى‌شنويم:
«در قبرستان شيراز، قبل از دفن، ايرج را ديدم. از زير گلو تا پايين تنه‌اش به دليل اصابت ساچمه سوراخ سوراخ شده بود؛ به خصوص قفسه‌ى سينه، شكم و ناحيه‌ى مثانه‌اش»(۳۷).
ايرج را طى مراسمى به خاك مى‌سپارند. نشريه‌ى پيكار گزارشى از اين مراسم به چاپ مى‌رساند:
«... در اين مراسم، عده‌ى زيادى از هواداران سازمان، خانواده‌ى رفيق و مردمى كه در گورستان حضور داشتند، شركت نمودند. دسته گل‌هاى بزرگى كه از طرف تشكيلاتِ شيراز و هواداران و آوارگان هوادار سازمان بر مزار رفيق گذارده شده بود، به چشم مى‌خورد. در آغاز [...] جمعيت [...] يك دقيقه سكوت نمودند. پس از آن پيام سازمان پيكار در راه آزادى طبقه‌ى كارگر قراىٔت شد. بعد سرود شهيدان توسط رفقا خوانده شد كه با استقبال حاضرين مواجه گرديد. آن‌گاه پيام سازمان دانشجويان و دانش آموزان پيكار شيراز توسط يكى از رفقا خوانده شد و سپس پيام آوارگان جنگ هوادار سازمان در شيراز و قطعه شعرى كه به مناسبت شهادت رفيق توسط يكى از هواداران سروده شده بود، خوانده شد. [...] پدر رفيق شهيد، ضمن سپاس‌گزارى و تشكر از همه‌ى رفقا و كسانى كه با خانواده‌ى شهيد ابراز همدردى نموده بودند، طى يك سخن‌رانى اظهار داشت: من يك كارگرم كه بر اثر چهل سال كار در پالايش‌گاه‌ها، مناطق نفتى و گاز و تاسيسات برق و آب، مريض شده‌ام و در زندگى هيچ ندارم جز دست‌هاى زحمت‌كشم. من چهل سال است كه رنج مى‌برم و امروز رژيم به تلافى اين چهل سال، نعش فرزندم را تحويل من داده است. پدر شهيد چندين بار سوال كرد آيا كسى هست كه بگويد جرم فرزند من چه بوده كه رژيم او را كشته؟ [...] آن‌گاه مادر شهيد طى سخنانى، ضمن دفاع از فرزندنش گفت: از اين به بعد، بچه‌هاى من بايست راه او را ادامه دهند»(۳۸).
و ليلا به ياد مى‌آورد: «مراسم بدون درگيرى با حزب‌اللهى‌ها به پايان مى‌رسد. البته آن‌ها در تمام مدت خاك‌سپارى، دور و برمان مى‌چرخيدند؛ ولى نزديك نمى‌شدند. بچه‌ها هم حواس‌شان بود كه اگر بخواهند حمله كنند، واكنش نشان دهند»(۳۹).
حزب اللهى‌ها كه در طول مراسم كارى نكرده بودند، بعد از پراكنده شدن جمعيت، به قصد تخريب قبر، به گورستان آمدند. در گزارش پيكار از مراسم مى‌خوانيم:
«پس از ترك مراسم و خارج شدن جمعيت از گورستان، به گفته‌ى يكى از حاضرين، دو ماشين استيشن سپاه پاسداران سرمايه كه قصد دستگيرى رفقا را داشته‌اند، به گورستان آمده بودند كه دست خالى برگشتند. يكى از فالانژهاى عامل سپاه، روى مزار رفيق رفته و پلاكاردهاى سازمان را پاره پاره كرده و قصد داشت دسته گل‌ها را دور بريزد كه با مخالفت مردم عزادار مواجه شده و افشا مى‌شود. آن‌ها قصد داشتند يك نفر را كه به آن‌ها اعتراض مى‌كرده، دستگير نمايند كه موفق نمى‌شوند و بر اثر اعتراض مردم، آن‌جا را ترك مى‌كنند. ولى قبل از ترك محل، تهديد كرده‌اند كه چون اين جوان پيكارى و كمونيست بوده، ما شب برمى‌گرديم و قبرش را به هم مى‌زنيم و اجازه نمى‌دهيم او را در گورستان مسلمين خاك كنند!»(۴۰).
ليلا مى‌گويد: «حزب‌اللهى‌ها تهديدشان را به مرحله‌ى اجرا گذاشتند. آن‌ها آن شب به گورستان رفتند و قبر را خراب كردند! بعدها هم چندين بار اين كار را انجام دادند. اين البته يكى از شيوها‌ى اذيت و آزار خانواده‌هاى شهدا در شيراز و تقريباً همه جا بود كه گاه و بى گاه با شكستن سنگ قبر، درد خانواده‌ها را تازه مى‌كردند»(۴۱).
ليلا از ايرج براى‌مان مى‌گويد و از غم فقدانش.
« ايرج به هنگام مرگ ۲۲ سال داشت. ما پنج خواهر و برادر بوديم. من از همه بزرگ‌ترم. ايرج دو سال از من كوچك‌تر بود. يك برادر و دو خواهر ديگر هم دارم. ايرج ديپلمش را در يك مدرسه‌ى فنى در آبادان گرفت. آدمى بود اهل فن و تكنيك. ما پروسه‌ى آگاه شدن و تمايل پيدا كردن به مبارزه‌ى سياسى را تقريباً با هم گذرانديم. هر دو پيش از انقلاب با جمع‌ها و محافلى كه بعدها به خط ۳ معروف شدند، در تماس قرار گرفتيم. من دانشجو و ساكن تهران بودم و در فاصله‌ى كمى بعد از انقلاب، به سازمان پيكار ملحق شدم. ايرج هم پس از مدتى هوادار سازمان شد»(۴۲).
پيكار شرح حال كوتاهى از ايرج ترابى به چاپ رسانده است كه در آن مى‌خوانيم:
«رفيق پيكارگر ايرج ترابى در سال ۱۳۳۸ در يك خانواده‌ى كارگرى در شيراز به دنيا آمد. [...] با تاثيرپذيرى از عناصر آگاه و انقلابى، از دوران دبيرستان به مبارزه روى آورد. [...] او در همان زمان كه به تحصيل ادامه مى‌داد و در عين حال به خصوص در تابستان‌ها به كارخانه‌ها مى‌رفت، يك لحظه مبارزه عليه رژيم خاىٔن شاه را رها نكرد. در تظاهرات مربوط به شهداى فاجعه‌ى سينما ركس آبادان، رفيق فعالانه شركت كرد و سپس در روزهاى قيام و سرنگونى رژيم منفور پهلوى، با تمام قوا به فعاليت مبارزاتى خود ادامه داد. [...] از آذر ۵۸ در ارتباط با سازمان دانشجويان و دانش آموزان پيكار قرار گرفت. [...] مدتى مسىٔول پخش يكى از مناطق آبادان بود. سپس به شيراز رفت و از مرداد ۵۹ با موضع تشكيلاتى سمپات، در ارتباط با سازمان قرار گرفت»(۴۳).
ليلا مى‌گويد: «چهار پنج ماهى بود كه ايرج به تهران آمده بود و در شركتى كار مى‌كرد كه وسايل فتوكپى و تكثير هم داشت. پيكار از اين امكانات استفاده مى‌كرد. ايرج آدمى بود صادق و بى‌ريا. از آن چه داشت، مايه مى‌گذاشت. دوست داشت كه همه‌ى وقت و انرژى و امكاناتش را براى سازمان بگذارد.
عيد نوروز سال ۶۰، آخرين بارى بود كه همه‌ى خانواده توانستيم در شيراز دور هم جمع شويم. چهار هفته بعد، اين اتفاق افتاد. در هفته‌ها و ماه‌هاى بعد از اين تظاهرات، بگير و ببندها شروع شد. ديگر نتوانستم به خانه بروم و خانواده را ببينم. اوضاع و احوال سياسى، ارتباطم را با خانواده به كلى قطع كرد. بعد از ضربات بهمن ماه ۶۰ كه سازمان ديگر در عمل از هم پاشيده شده بود، ما جمع كوچكى را تشكيل داديم به نام سازمان پيكار كمونيست كه مدتى فعاليت كرد. بعد به كردستان رفتيم. در كردستان بود كه توانستم به آن‌چه كه در طول سال ۶۰ اتفاق افتاده بود و از جمله مرگ ايرج، فكر كنم. حالم اصلاً خوب نبود. هنوز هم حرف زدن راجع به آن واقعه برايم سخت است. مادر و پدرم، يا بقيه‌ى اعضاى خانواده به نوعى عزادارى‌شان را كردند. نه اين كه براى آن‌ها راحت بوده باشد. ولى دست كم يك سير طبيعى را طى كردند. در حالى كه براى من اين طور نبود. براى من مساله در حالت تعليق ماند و هرگز تمام نشد. بعد از اين واقعه، ديگر هيچ چيز در خانواده‌ى ما به حالت سابق برنگشت. اين ماجرا سير زندگى همه‌ى ما را تغيير داد. هيچ‌وقت نتوانستيم درباره‌ى كشته شدن ايرج راحت حرف بزنيم. بعد از حدود ۸ سال، وقتى كه از كردستان به اروپا آمدم و پدر و مادرم را ديدم، ديگر جايى نداشت كه درباره‌ى آن روزها صحبت كنيم. چند سال پيش، خواهر كوچكم نزد من آمد و مدتى با من ماند. تنها با او توانستم كمى حرف بزنم. او در موقع شهادت ايرج ۱۵ سال داشت. خواهر ديگرم ۱۷ ساله بود. آن‌ها به مدرسه‌ى دانشگاه شيراز مى‌رفتند. بر سر اين واقعه، خيلى آزارشان دادند. انجمن اسلامى دبيرستان مرتباً آن‌ها را كنترل مى‌كرد. حتا گويا يك‌بار كه عكس ايرج را در كيف خواهرم پيدا كردند، او را نگه داشتند تا با پدر و مادرم تماس بگيرند. از آن‌ها خواستند كه دخترشان را "نصيحت" كنند كه عكس پسر در كيفش نگذارد! همين خواهرم، بعدها كه از دانشگاه فارغ التحصيل شده بود، هر جا براى استخدام مراجعه مى‌كرد، يك پرونده‌ى قطور در مورد عدم صلاحيت ايدىٔولوژيك خودش و خانواده اش در برابرش مى‌گذاشتند. مساله به همين‌جا خاتمه نيافت. تا مدت‌ها بعد از اين كه من ايران را ترك كردم، پاسداران گاه و بى گاه، براى زهر چشم گرفتن، به خانه‌ى ما مى‌رفتند و همه جا را مى‌گشتند. حتا شنيدم كه يكى از بستگان دور ما، به علت تشابه اسمى با ايرج، چندين بار به سپاه شيراز احضار شده است و او را كتك زده‌اند.


***

براى دست يافتن به تصويرى دقيق‌تر و همه‌جانبه‌تر از تظاهرات ٣١ فروردين١٣٦٠، به نشريه‌هاى آن‌روزها نگاه مى‌كنيم. نشريه‌ى پيكار، ارگان سازمان پيكار در راه آزادى طبقه‌ى كارگر، بالتبع به اين رويداد بيش‌تر پرداخته است. در اولين شماره‌ى اين نشريه پس از واقعه مى‌خوانيم:
«عصر دوشنبه ۳۱/۱/۶۰ دانش‌آموزان و دانشجويان هوادار سازمان به مناسبت اعتراض به بسته بودن دانشگاه‌ها و گرامى‌داشت حماسه‌ى مقاومت اول ارديبهشت ۵۹، دست به تظاهرات موضعى زدند. تظاهركنندگان كه در حدود ۱۰۰۰ نفر بودند، از خيابان آناتول فرانس، در راس ساعت ۴ و ۳۰ دقيقه شروع به راه‌پيمايى نمودند و با شعارهاى: "اتحاد، مبارزه، پيروزى"، "دانشگاه اين سنگر آزادى به همت توده‌ها گشوده بايد گردد"، "اول ارديبهشت، لكه‌ى ننگ ديگر بر دامن ارتجاع"، "عليه حزب جمهورى، عليه ليبرال‌ها، زنده باد پيكار توده‌ها" و... به حركت ادامه دادند. [...] جمعيت بعد از چند دقيقه به جلوى دانشگاه رسيد. در همين زمان مزدوران و اوباشان جمهورى اسلامى و عده‌يى از پاسداران كه به لباس شخصى درآمده بودند، به صف تظاهركنندگان حمله نمودند كه با مقاومت آن‌ها روبرو گرديدند. در اين ميان، رژيم جمهورى اسلامى به دست يكى از مزدورانش با پرتاب نارنجك قوى به ميان جمعيت، فاجعه‌ى دهشت‌ناكى به بار آورد. در اثر اين انفجار، حداقل دو نفر شهيد و بيش از پنجاه نفر زخمى و مجروح گرديدند كه بلافاصله توسط جمعيت و به كمك مردم به بيمارستان انتقال داده مى‌شوند. [...] مزدوران حزب‌اللهى بعد از انجام جنايت ننگين خود، سراسيمه متوارى شده و به داخل دانشگاه و چادر "وحدت" رفتند. به دنبال آن، جمعيت با شور انقلابى فراوان و فريادهاى كوبنده، مجدداً صفوف خود را متشكل كرده و به سوى چهارراه مصدق – انقلاب راه‌پيمايى نمودند. راه‌پيمايان كه از ميزان تلفات و شهادت دو رفيق اطلاع نداشتند، تا چهارراه مصدق راه‌پيمايى نموده و شعارهاى انقلابى را تكرار مى‌كردند. [...] تظاهركنندگان بدون آن كه مجدداً در طى راه با مانعى برخورد نمايند، در تقاطع چهارراه مصدق – انقلاب ايستاده و سرود انقلابى "شهيدان" را به مناسبت شهداى اول ارديبهشت خواندند و بعد از آن متفرق [شدند]»(۴۵).
در همين گزارش، هفته‌نامه‌ى پيكار از حمله‌ى مجدد حزب‌اللهى‌ها به كسانى كه پس از پايان تظاهرات پراكنده مى‌شدند، سخن مى‌گويد و تاكيد مى‌كند كه در اين حمله "ده‌ها نفر از عابرين" دستگير شده‌اند. به گفته‌ى پيكار حزب‌اللهى‌ها سپس به كتاب‌فروشى‌هاى روبروى دانشگاه يورش مى‌برند و بسيارى از كتاب‌ها و نشريات را پاره مى‌كنند.
در همان حال كه جنگ و گريز در گوشه‌يى كم و بيش ادامه دارد، در گوشه‌يى ديگر، عده‌يى از تظاهركنندگان با همراهى مردم، به كمك زخمى‌هاى نارنجك خورده مى‌آيند و آن‌ها را به بيمارستان‌ها منتقل مى‌كنند.
«بعد از انتقال مجروحين و مصدومين و شهداى حادثه به بيمارستان‌هاى خمينى، شريعتى و... و روشن شدن ميزان زخمى‌ها و شهدا، خبر شهادت چند نفر در سطح شهر پيچيد و به تدريج هوادارانى كه از وجود شهدا و زخمى‌هاى فراوان باخبر شدند، به جلوى بيمارستان خمينى آمدند. پاسداران نيز بلافاصله داخل بيمارستان را محاصر كرده و تعدادى زيادى از همراهان مجروحين را دستگير نمودند و بى شرمى و وقاحت را تا بدانجا رساندند كه مسلحانه به اتاق عمل جراحى حمله نمودند. پزشكان و دست‌ياران كه مشغول معالجه مجروحين بودند، به حضور مسلحانه‌ى پاسداران اعتراض كردند كه در مقابل، پاسداران چندين نفر از دستياران و پزشك‌ياران را دستگير نمودند»(۴۶)
پيكار در گزارش‌هاى خود، از وجود ده‌ها زخمى ياد مى‌كند. اگرچه شمار دقيقى از آن‌ها به دست نمى‌دهد، اما تعداد زخمى‌هايى را كه در بيمارستان هزارتختخوابى بسترى شده‌اند، ١٩ نفر برآورد مى‌كند و مى‌نويسد: «از مجموع ۱۹ نفر مجروحين بسترى، ۱۲ نفر توانستند از چنگ دژخيمان رژيم بگريزند؛ ولى ۶ نفر توسط پاسداران، پس از بهبودى نسبى، به دادستانى و سپس اوين برده شدند كه از سرنوشت اين عده اطلاعى در دست نيست. يك رفيق دانش آموز به نام رفيق مژگان رضوانيان پس از ۲۰ روز ماندن در بيمارستان به شهادت رسيد»(۴۷). چگونگى زخمى‌شدن آذر و مژگان را پيكار چنين گزارش مى‌كند: «رفيق مژگان ۱۶ سال داشت و از رفقاى نزديك رفيق شهيد آذر مهرعليان بود و در همان لحظه‌ى گردهم‌آيى تظاهرات – كه چوب پلاكارد در دست رفيق آذر بود- رفيق مژگان و عده‌يى ديگر از رفقا در نزديكى او قرار داشتند. هنگامى كه نارنجك ساچمه‌يى به وسيله‌ى عناصر ضدانقلابى‌ى وابسته به حكومت، نزديك پلاكارد منفجر شد، عده‌ى زيادى زخمى شدند و ۲ نفر به شهادت رسيدند»(۴۸). پيكار سپس به توصيف ويژگى‌هاى نارنجك مى‌پردازد و مى‌گويد: «... اين نارنجك، ضدنفر بوده و پوسته‌اش به جاى چُدن، از ساچمه‌هاى فراوان كه توسط پارافين جامد قالب زده مى‌شود، تشكيل مى‌گردد و ساير مشخصاتش مثل نارنجك معمولى است. اين نارنجك فقط در كارخانجات صنايع نظامى – واقع در سطلنت آباد، با پروانه و به ابتكار شركت آلمانى- در زمان شاه ساخته مى‌شد [...] پس اين نارنجكِ نوع جديد و مدرن، نه به دست افراد به اصطلاح بى سر و پا كه "سه راهى" مى‌سازند و نه از نوع نارنجك‌هاى معمولى كه زمان قيام به دست مردم افتاد، بلكه از نوع كم‌نظير و جديدى‌ست كه سراغش را فقط بايد نزد ارتشيان سطح بالا و يا كميته‌هاى مربوط به حفاظت كارخانه گرفت...»(۴۹).
نشريه‌ى پيكار ضمن درج عكس و شرح حال كوتاهى از كشته شدگان، از برگزارى مراسم خاك‌سپارى، هفتم و چهلم شهداى ٣١ فروردين، گزارش‌هايى در چند شماره ارايه مى‌دهد(۵۰). گفت‌وگو با سه نفر از زخمى‌هاى ساچمه خورده، گزارش پيكار درباره‌ى تظاهرات ۳۱ فروردين را كامل‌تر مى‌كند(۵۱). تحمل، مقاومت و روحيه‌ى خوبِ مجروحين واقعه، كميته‌ى مركزى سازمان پيكار در راه آزادى طبقه‌ى كارگر را برآن مى‌دارد كه ضمن پيامى از آن‌ها تجليل كند:
«به رفقايى كه مدال افتخار در راه آزادى طبقه‌ى كارگر گرفته‌اند!
جنايت كم‌نظير ارتجاع در روز ۳۱ فروردين، تظاهرات اعتراضى و موضعى شما را با پرتاب نارنجك ساچمه‌يى به خون كشيد. سه تن از شما [...] به شهادت رسيدند و شما كه تعدادتان به ده‌ها نفر مى‌رسد، انواع زخم‌ها و آسيب‌ها را دلاورانه متحمل شديد؛ آسيبى كه آثارش بر چهره، چشمان، دست و پا و سينه‌ى شما باقى است. [...] رفقاى مجروح و آسيب ديده! ضمن ابراز تنفر و كينه‌ى عميق از جنايتى كه ارتجاع در آن‌روز مرتكب شده [...] دست شما را به گرمى مى‌فشاريم و در صف متحد طبقه‌ى كارگر، زير پرچم ماركسيسم - لنينيسم و در جهت تحقق آرمان كمونيسم به پيش مى‌رويم!»(۵۲).

در نشريات ساير گروه‌هاى چپ، انفجار نارنجك در تظاهرات ٣١ فروردين، به طور فشرده و گذرا بازتاب يافته است. كار، ارگان سازمان چريك‌هاى فدايى خلق (اقليت)، انفجار نارنجك را شديداً محكوم مى‌كند و مى‌نويسد: «روزنامه‌ى جمهورى اسلامى و مقامات دولتى بى‌شرمانه اعلام كرده‌اند كه نارنجك توسط خود تظاهركنندگان پرتاب شده و اين عمل به خاطر "مظلوم نمايى!" صورت گرفته [...] در چند هفته‌ى گذشته، ترور مبارزان در سراسر كشور ابعاد گسترده‌يى پيدا كرده است. تنها در سال جديد (كه يك ماه از آن گذشته) بيش از ده نفر [...] با گلوله به شهادت رسيده‌اند. [...] حوادثى كه روز دوشنبه در جلوى دانشگاه تهران به وقوع پيوست، بُعد جديدى از تروريسم را به نمايش گذاشت. انفجار نارنجك در بين مردم بى دفاع توسط عوامل رژيم، معنى‌اش گشودن باب جديدى در عرصه‌ى خشونت‌ها و سركوبى توده‌هاست. [...] اين عمل، هدفش ايجاد ترس و ارعاب بين مردم و جلوگيرى از شركت توده‌ها در تظاهرات اعتراضى نيروهاى انقلابى و مترقى است»(۵۳). اقليت ضمن محكوم كردن اين عمل تروريستى، به سازمان پيكار هشدار مى‌دهد: «... ما ضمن محكوم كردن تروريسم رژيم جمهورى اسلامى، سياست‌ها و تاكتيك‌هاى سازمان پيكار را نيز كه بدون در نظر گرفتن شرايط، بدون توجه به واقعيات، بدون گردآورى نيروى كافى، فقط در پى اين است كه هر روز يك حركت اعتراضى داشته باشد، شديداً مورد انتقاد قرار مى‌دهيم»(۵۴).
سازمان چريك‌هاى فدايى خلق ايران (اكثريت)، ضمن ارايه‌ى گزارشى به كلى مخدوش از رويداد ٣١ فروردين، مسىٔوليت انفجار نارنجك را به تمامى متوجه‌ى سازمان پيكار مى‌كند و مى‌نويسد: «عصر روز دوشنبه ساعت ۴ بعد از ظهر ۳۱ فروردين ۶۰، نارنجكى توسط يك ماشين در حال عبور از خيابان انقلاب (مقابل دانشگاه) به ميان مردمى كه در حال عبور بودند، پرتاب شد. بر اثر تركش نارنجك، بيش از ۱۵ تن از عابرين به سختى مجروح گرديدند. [...] در اين هنگام، گروهك پيكار و شركا دست به يك راه پيمايى در خيابان انقلاب زدند و در اين ميان حركات مشكوكى در خيابان انقلاب آغاز گشت. دو نفر كه قطعاتى شبيه به نارنجك در دست داشتند، به مردمى كه در محل اجتماع نموده بودند، حمله كردند. اين دو نفر با پيگيرى مامورين كميته‌ى منطقه بازداشت شدند. [...] پس از انفجار، عناصر ضدانقلاب با استفاده از وضع پريشان و درهم ريخته‌يى كه پديد آمده بود، انواع و اقسام شايعه‌هاى ضدانقلابى – ليبرالى را در ميان مردم مى‌پراكندند. كاملاً روشن است كه اين حركت مشخصاً توسط ستون پنجم آمريكا صورت گرفته است. [...] اين اقدام جنايتكارانه به ويژه زمانى اتفاق مى‌افتد كه دولت جمهورى اسلامى مشى خود را در قبال آزادى‌هاى سياسى تغيير داده و پذيرش اين آزادى‌ها را در چهارچوب قانون اساسى اعلام داشته است»(۵۵).

رويدادهاى بعدى به شكل دهشت‌بارى نشان داد كه "تغيير مشى" جمهورى اسلامى "در قبال آزادى‌هاى سياسى"، طليعه‌ى مرحله‌ى تازه‌يى از اختناق، سركوب، زندان، شكنجه و اعدام بود و نيز گريز صدها هزار ايرانى دگرانديش و دگرخواه از وطن. نگاهى گذرا به رويدادهاى آن‌روزها، از شدت گرفتن جٌو ترور و خفقان خبر مى‌دهد و گواهى‌ست بر اين كه حزب‌الله در مقابله با مخالفان، به جاى مشت و چماق و زنجير، بيش از پيش به اسلحه‌ى گرم رو آورده است. تظاهرات سازمان چريك‌هاى فدايى خلق به مناسبت سال‌گرد انقلاب بهمن و سال‌روز سياهكل در تهران، مورد تهاجم مسلحانه‌ى پاسداران قرار مى‌گيرد و افزون بر چندين زخمى، دست‌كم يك نفر به ضرب گلوله از پاى درمى‌آيد(۵۶). انفجار يك سه راهى در تظاهرات سازمان پيكار در آمل، دو نفر كشته بر جا مى‌گذارد(۵۷). روز بعد از انفجار نارنجك در تهران، تظاهراتى در قاىٔم شهر مورد تهاجم قرار مى‌گيرد و ۴ نفر بر اثر انفجار نارنجك كشته مى‌شوند(۵۸). در همين شهر، حمله‌ى مسلحانه‌ى حزب‌الله به هواداران مجاهدين، موجب كشته شدن دو دختر ۱۶ و ۲۲ ساله مى‌گردد(۵۹) و و و. سازمان اكثريت اما چشم بر اين واقعيت‌هاى بديهى مى‌بندد و سياست دنباله‌روى از آيت‌الله خمينى و حمايت از جمهورى اسلامى را چنان پى‌گيرانه دنبال مى‌كند كه تحليلش درباره‌ى رويداد ۳۱ فروردين، در هم‌خوانى با روايت سراسر دروغ دستگاه‌هاى امنيتى رژيم است؛ همان روايتى كه روزنامه‌هاى دولتى به درجش اقدام مى‌كنند. كافى‌ست نگاهى به آن‌ها بيندازيم تا به اين واقعيت پى ببريم.
روزنامه‌ى كيهان، در خبر كوتاهى زير عنوان "انفجار نارنجك و سه راهى، ۲ كشته و بيش از ۲۰ مجروح به جاى گذاشت"، مى‌نويسد:
«... ساعت پنج و نيم بعد از ظهر ديروز، در سال‌روز آغاز انقلاب فرهنگى، حدود دويست دختر و پسر وابسته به سازمان پيكار در حالى كه شعارهاى مخالف مى‌دادند، در مقابل دانشگاه تهران به تظاهرات پرداختند. در اين هنگام عده‌يى از جوانان مسلمان به مقابله با آن‌ها پرداختند. دختر جوانى قصد انفجار يك سه راهى را داشت كه قبل از پرتاب، سه راهى منفجر شد و عده‌يى از تظاهركنندگان را مجروح ساخت [...] حدود نيم ساعت بعد از انفجار دانشگاه، تظاهركنندگان به بيمارستان امام خمينى هجوم آوردند و عده‌يى نيز با استفاده از لباس پزشكى به داخل بيمارستان نفوذ كردند. در درگيرى‌هاى داخل بيمارستان، از سوى تظاهركنندگان يك سه راهى ديگر منفجر شد كه منجر به كشته شدن يك دختر و پسر گرديد و عده‌يى نيز به سختى مجروح شدند. در دستشويى بيمارستان، تعدادى چاقو، كارد از بعضى مجروحين به جاى مانده و هم چنين در رابطه با اين موضوع، دو نفر كه با لباس پزشكى، مجروحين پيكارى را فرار مى‌داده‌اند، از سوى پاسداران كميته‌ى منقطه‌ى ۲ بازداشت گرديده‌اند. در ماجراى درگيرى بيمارستان امام خمينى، چند دكتر و پرستار نيز كتك خورده و مجروح شده‌اند و پاسداران كميته‌ى منطقه‌ى ۲ در اين رابطه ۹ دختر و ۱۵ پسر را دستگير و بازداشت نموده‌اند. [...] از دستگير شدگان مقدارى نشريه و اعلاميه‌هاى پيكار به دست آمده و تحقيق در خصوص تعيين هويت كامل آنان ادامه دارد و گفته مى‌شود كه چند دختر مجروح كه متوارى گرديده‌اند، مسلح بودند. در جريان انفجار سه راهى در مقابل دانشگاه ۲۱ نفر از مجروحان در بيمارستان امام خمينى تحت مداوا قرار گرفتند و يك مجروح به بيمارستان البرز انتقال يافت و هم‌چنين سه مجروح به بيمارستان سينا، عده‌يى هم به بيمارستان دكتر شريعتى انتقال يافتند. در حال حاضر در بيمارستان امام خمينى، ۲۱ مجروح بسترى هستند كه ۵ نفر تحت عمل جراحى قرار گرفته و حال‌شان رضايت بخش است»(۶۰).
اين روزنامه در گزارش ديگرى در همين شماره، از زبان رىٔيس بيمارستان هزارتختخوابى مى‌نويسد:
«... بعد از جريان درگيرى عصر ديروز روبروى دانشگاه، تعدادى از مجروحين به بيمارستان امام خمينى آورده شدند. همراه مجروحين تعدادى از اعضاى گروه پيكار نيز بودند كه بين همراهان مجروحين و مسىٔولين بيمارستان درگيرى پيش آمد. علت درگيرى اين بود كه همراهان مجروحين اصرار مى‌كردند كه بايد بيمارستان به آن‌ها نيز جا بدهد و آن‌ها همراه مجروحين باشند. و چون اين مساله به علت قوانين بيمارستانى نمى‌توانست مورد قبول مسىٔولين باشد و عده‌يى از همراهان نيز اصرار داشتند كه مجروحين خود را از بيمارستان خارج كنند، به علت اصرار آن‌ها و عدم قبول مسىٔولان، بين مسىٔولان بيمارستان و همراهان مجروحين درگيرى مختصرى پيش آمد».
روزنامه‌ى كيهان، در ادامه‌ى همين گزاش‌هاى عجيب و ضد و نقيض مى‌گويد: «... بعد از ظهر ديروز جنازه‌ى زنى كه به نظر مى‌رسد در حوادث دانشگاه كشته شده باشد، به بيمارستان امام خمينى منتقل شد. منتهى چون جسد همراه نداشت، از اين رو مشخصات و هويت زن مقتول تا اين ساعت مشخص نشده است». و سپس مى‌نويسد: «... صبح امروز جنازه‌ى يك پسر و يك دختر جوان كه در حوادث دانشگاه تهران كشته شده بودند، از بيمارستان سينا به مركز پزشكى قانونى منتقل شد. تا اين لحظه هويت مقتولين مشخص نشده است»(۶۱). بيست و‌چهار ساعت بعد، كيهان هويت مقتولين را مشخص مى‌كند:
«با مراجعه‌ى خانواده‌ى آن‌ها به پزشكى قانونى، هويت ۲ تن از كشته شدگان حادثه‌ى دانشگاه روشن شد [...]. اين دو نفر كه در جريان حادثه‌ى انفجار نارنجك در جريان سال‌روز انقلاب فرهنگى در مقابل دانشگاه به شدت مجروح شده بودند، در بيمارستان بر اثر شدت جراحات وارده فوت كردند [...] اين دو كه يك دختر و پسر مى‌باشند، آذر مهرعليان ۲۱ ساله و ايرج ترابى ۲۲ ساله نام داشتند»(۶۲).
در خبر كوتاهى كه نشريه‌ى انقلاب اسلامى، زير عنوان "تشنج و درگيرى در مقابل دانشگاه" به انفجار نارنجك اختصاص داده، گزارش اين رويداد كم و بيش به همان سبكى و سياقى‌ست كه در روزنامه‌هاى دولتى مى‌بينيم. انقلاب اسلامى مى‌نويسد: «اين حوادث به دنبال تجمع حدود ۲۰۰ تن از هواداران گروه پيكار، درمقابل درب ورودى دانشگاه تهران بود كه به مناسبت سال‌گرد تعطيلى دانشگاه، خواهان بازگشايى آن بودند. اين گروه كه شعارهاى تند برعليه جمهورى اسلامى مى‌دادند، با مردم حاضر درگير شدند. در هنگام درگيرى ، نارنجكى منفجر شد كه باعث كشته شدن يك دختر ۲۲ ساله گرديد. [...] عده‌يى از مردم به منظور خنثا كردن اين اعمال در مقابل دانشگاه حضور داشتند...»(۶۳).
كيهان، در روزهاى بعد، با شيوه‌ى ويژه‌ى "خبررسانى" خود، خبر مرگ مژگان رضوانيان را درج مى‌كند؛ اين بار از زبان خانواده‌اش و در بخش آگهى‌هاى تسليت و ترحيم:
« درگذشت فرزند جوان و ناكام مان دوشيزه مژگان رضوانيان كه توسط گروه جنايتكار آمريكايى – صدامى پيكار تا پاى مرگ مجروح شده بود و بعد از ۲۰ روز مقاومت در مقابل مرگ در اثر شدت جراحات وارده وفات يافت، به اطلاع دوستان و آشنايان مى‌رسد. با درخواست از مقامات مسىٔول كه وكالتاً ولايت دم به آنان واگذار مى‌گردد، استدعا دارد به حق ولى عصر حضرت مهدى "عج" نسبت به قصاص اين جنايتكاران و بازستادن خون ناحق ريخته شده اقدام نمايند»(۶۴).
پيكار در پاسخ به اين "آگهى" كيهان مى‌نويسد: «رژيم به قتل اين رفيق و بسيارى ديگر از كمونيست‌ها و انقلابيون اكتفا نكرده، مى‌كوشد از اين فجايعى كه خود به بار مى‌آورد، عليه سازمان ما و ديگر نيروهاى انقلابى استفاده كند. در اين ميان، فردى كه گويا [...] دايى رفيق مى‌باشد، نقش ارتجاعى فعالى بازى كرده و بارها رفيق مژگان را در حال بيمارى تهديد به دستگيرى و به اصطلاح مجازات مى‌نموده است. او كه فردى فالانژ دوآتشه و اهل مهاباد مى‌باشد، تا چندى پيش معاون "دادستانى انقلاب" بوده و اكنون ترفيع مقام يافته است. او باعث شده بود تا رفيق مژگان كه هويتش را در بيمارستان نگفته و خود را مژگان لاجوردى معرفى كرده بود، لو برود و بالاى سرش چند پاسدار بگذارند. خانواده‌ى رفيق به دلايل مختلف، من‌جمله در نتيجه‌ى تحريك فرد مزبور در مراسم تدفين و مجلس يادبود رفيق، دست به توهين عليه سازمان ما [زدند]»(۶۵).
به مناسبت چهلمين روز مرگ مژگان رضوانيان، نشريه‌ى پيكار شرح حال كوتاهى از او به چاپ مى‌رساند. با خواندن آن درمى‌يابيم كه مژگان نوجوان كه فرزند يك سرهنگ ارتش بود، به دليل جدايى پدر و مادر و رفتار بد و غيرانسانى بستگانش با او، دوران كودكى بسيار سختى را از سر گذرانده است(۶۶). وقتى كه در سن ۱۶ سالگى، به عنوان كارآموز سال اول بهيارى مشغول تحصيل مى‌شود، انفجار نارنجك در تظاهراتى مسالمت‌آميز، ۲۰ روز هول‌ناك ديگر بر عمر كوتاه مژگان مى‌افزايد تا در شنبه شب ۱۹ ارديبهشت ۱۳۶۰، نقطه‌ى پايانى بر اين زندگى سخت و دردناك نهد.

انفجار نارنجك در تظاهرات ۳۱ فروردين ۱۳۶۰جنايتى بود كه پى‌آمدهاى ناگوارش بر تن و جان بسيارى هنوز و هم‌چنان باقى‌ست. اين جنايت اما تنها از "نتايج سحر" بود. دميدن "صبح دولت" جمهورى اسلامى را پس از خرداد ۶۰ به عيان ديديم. اراده‌ى رژيم جمهورى اسلامى براى تصفيه حساب قطعى با نيروهاى اوپوزيسيون، در اطلاعيه‌يى كه "دادگاه تخلفات و جرايم زمان جنگ" در فرداى تظاهرات ۳۱ فروردين انتشار داد، به وضوح اعلام شده و جاى ترديد زيادى باقى نمى‌گذارد: «اينك كه نيروهاى دلير نظامى و برادران غيور پاسدار در نبرد مقدس خود پيروزمندانه به پيش مى‌روند، جلادان امپرياليسم و صهيونيسم بين‌الملل به سركردگى دولت فاشيست و جنايتكار آمريكا و با استمداد از عوامل ستون پنجم خود و گروهك‌هاى وابسته به شرق و غرب، دست به حادثه آفرينى در معابر عمومى به منظور برهم زدن نظم مى‌زنند و با خيال خام خود تحقق بخش هدف شوم ارباب‌شان ريگان مى‌باشند [...] در صورت تكرار اين نوع حوادث، با در نظر گرفتن رهنمودهاى قرآنى [...] با آن‌ها با شديدترين وضع برخورد خواهد شد»(۶۷).
قصه‌ى تلخ اين " شديدترين برخورد"ها را مى‌دانيم كه دستگيرى، زندان و كشتار بود و گريز ناگزير صدها هزار تن از ايرانِ اسلامى. وضعيت نيروهاى سياسى پس از خرداد ۱۳۶۰ و تلاشى گروه‌ها و احزاب اوپوزيسيون، مجالى به دست نداد تا بتوان به رويدادهاى دردناكى نظير انفجار نارنجك پرداخت و ياد آن را در حافظه‌ى جمعى‌مان ماندگار ساخت. ابعاد هولناك فاجعه پس از خرداد ۶۰، جنايات پيش از آن را كم رنگ كرد و رفته رفته به دست فراموشى سپرد. در جدال با فراموشى، به بازسازى رويداد ۳۱ فروردين ۱۳۶۰ برآمديم. نشريات آن زمان را كه در دسترس‌مان بود، مرور كرديم و به شاهدان عينى، تا آن جا كه مى‌توانستيم، رو آوريم. به اين ترتيب، تكه‌هايى از معما را كنار هم چيديم و گوشه‌هايى از واقعه را بازآفريديم. روايت‌مان اما ناتمام است و براى بسيارى از پرسش‌ها پاسخى نداريم.
پس از گذشت ٢۷ سال از انفجار نارنجك در تظاهرات سازمان دانشجويان و دانش آموزان پيكار، هنوز نمى‌دانيم چه ارگانى تصميم به ارتكاب اين جنايت گرفت و چرا تظاهراتى كوچك و مسالمت آميز را بى‌رحمانه به خون كشيد؟ نمى‌دانيم آمران و عاملان مستقيم اين طرح چه كسانى بودند؟ حتا به يقين نمى‌دانيم چند نارنجك منفجر شد؟ چند تن در جريان اين انفجار جنايتكارانه زخمى شدند؟ چند تن نقص عضو يافتند؟ سرنوشت‌شان چه شد؟ چند تن دستگير شدند؟ ووو... به بسيارى از اين پرسش‌ها تنها كسانى مى‌توانند پاسخ گويند كه آن زمان در رده‌هاى بالاى سياسى و امنيتى جمهورى اسلامى قرار داشتند. آيا آن‌ها اسرار جنايت‌شان را روزى برملا خواهند كرد؟
به يقين اما مى‌دانيم كه جمهورى اسلامى مسىٔول ارتكاب اين جنايت بوده است؛ جنايتى كه در آن سه جوان كشته و ده‌ها جوان ديگر زخمى شدند. و مى‌دانيم كه بازوهاى رسمى و غيررسمى رژيم، نه تنها به درمان مجروحين يارى نرساندند كه مانع كار پرسنل بيمارستان‌ها شدند و هر جا كه توانستند، زخمى‌ها را روانه‌ى زندان‌ها كردند. و نيز مى‌دانيم كه به رغم زحمات بى دريغ پرسنل مراكز درمانى، خطرى كه امنيت مجروحين را از سوى رژيم تهديد مى‌نمود، آن‌ها را ناگزيربه ترك بيمارستان‌ها كرد و بر سلامتى‌شان تأثيراتِ سوء دراز مدتى بر جا گذاشت. تأثيراتى كه اگر يارى و همكارى بسيارى از پزشكان و پرستاران نبود، چه بسا به مراتب وخيم‌تر از آن مى‌شد كه امروز شده است. بى دليل نيست كه مجروحين اين فاجعه، در اطلاعيه‌يى كه در نشريه‌ى پيكار به چاپ رسيد، مراتب سپاس خود را از پرسنل بيمارستان‌ها چنين ابراز نمودند:
«پيام تشكر رفقاى زخمى به پرسنل آگاه و مترقى بيمارستان‌هاى شريعتى و خمينى.
دوستان مبارز! ما مجروحين واقعه‌ى خونين دانشگاه (ارديبهشت ۶۰) كه در صف تظاهرات سازمان دانشجويان و دانش آموزان پيكار به دست مزدوران رژيم جمهورى اسلامى با انفجار نارنجك به خون كشيده شده و زخمى گشته‌ايم، با قدردانى از زحمات بى دريغ و آگاهانه‌ى شما پرسنل بيمارستان‌هاى شريعتى و خمينى كه عليرغم فشارها و تهديدات پاسداران رژيم و فحاشى اين مزدوران، به كمك فرزندان كمونيست خود شتافتيد، يك‌بار ديگر به همراه همه‌ى كمونيست‌ها و انقلابيون، با كارگران و زحمتكشان ميهن‌مان پيمان مى‌بنديم كه تا آخرين قطره‌ى خون سرخ‌مان در راه نابودى سرمايه‌ى جهانى و رژيم‌هاى مرتجع بكوشيم! مجروحين فاجعه‌ى دانشگاه، ۱۳۶۰»(۶۸).
شمارى از اين مجروحين، بر كوشش‌هاى كميته‌ى پزشكى پيكار نيز در پيامى ارج نهاده‌اند:
«به رفقاى كميته‌ى پزشكى، به پاس زحماتى كه جهت مداواى رفقاى مجروح كشيده‌اند. [...] زحمات بى‌شمار و رفيقانه‌تان را ارج مى‌نهيم. محبت‌هاى فراوان شما و برخوردهاى مسىٔولانه و رفيقانه‌تان، بار ديگر ثابت نمود كه تشكيلات كمونيستى يك كمون و يك خانواده‌ى بزرگ كمونيستى است»(۶۹).

***

به هنگام تهيه‌ى اين نوشته، كميته‌ى پزشكى سازمان پيكار توجه ما را به خود جلب كرد. به كنكاش برآمديم تا دريابيم اين كميته چگونه و درپاسخ به چه نيازهايى شكل گرفته است. بار ديگر رو به اعضاى اين كميته آورديم تا شكل‌گيرى و كاركرد آن را براى‌مان شرح دهند. مرسده قاىٔدى، پرستار و عضو كميته‌ى پزشكى پيكار مى‌گويد:
«من در همان سال انقلاب، دوره‌ى پرستارى را تمام كردم و در بيمارستان "داريوش" ("شريعتى" بعدى) مشغول به كار شدم. بعد از انقلاب، با دانشجويان و دانش آموزان هوادار سازمان پيكار (دال. دال) تماس گرفتم و همكارى با آن‌ها را آغاز كردم. بعد مرا مستقيماً به سازمان وصل كردند. آن‌روزها، سازمان پيكار در صدد فعاليت در كردستان بود. در آن‌جا نياز مبرمى به پزشك و دارو وجود داشت. تا جايى كه مى‌دانم، از همين زمان بود كه فكر تشكيل كميته‌ى پزشكى به وجود آمد.
نوروز سال ۵۸، در جريان جنگ اول سنندج، به همراه يكى از اقوامم و يك دوست پرستار، به سنندج رفتيم. مدتى در بيمارستانى در سنندج كار كردم. در آن‌جا ديدم كه كمبود دارو مشكلى‌ست جدى. به تهران كه برگشتم، مساله را به مسىٔولم گفتم و فكر جمع‌آورى دارو براى كردستان را با او در ميان گذاشتم. تصميم گرفتيم در دانشگاه تهران، جلوى دانشكده‌ى فنى، چادرى بزنيم و دارو جمع كنيم. مسىٔول چادر من بودم. اين چادر به مدت يك هفته برقرار بود. روى آن نوشته بوديم: "به مردم كرستان كمك كنيد". جلوى در ورودى دانشگاه و چند جاى ديگر هم آفيش زده بوديم. من جلوى چادر مى‌ايستادم. مردم، هم دارو براى‌مان مى‌آوردند و هم به ما كمك مالى مى‌كردند. در طول آن يك هفته، حزب‌اللهيها چندين بار به اين چادر آمدند و مرا تهديد كردند. يكى از بچه‌ها هر دو سه ساعت يك‌بار با موتور مى‌آمد و داروها و پول‌هايى را كه مردم اهدا كرده بودند، با خود مى‌برد. مردم از اين حركت ما خيلى استقبال كردند. از هر قشر و طبقه‌يى مى‌آمدند و پول و دارو مى‌آوردند. كارگران كارخانه‌ى داروسازى، بسته بسته پنى سلين شيشه‌يى و يا آنتى بيوتيك‌هاى ديگر به ما اهدا كردند. من از فرصت استفاده مى‌كردم و مشاهداتم را در كردستان براى مردمى كه مراجعه مى‌كردند، نقل مى‌كردم. در يك هفته، مقدار زيادى پول و دارو جمع آورى كرديم. بنا شد خود من كمك‌ها را به كردستان ببرم. وقتى از مسىٔولم پول سفر خواستم، با خنده گفت: پول نداريم؛ خودت پول بليطت را بده! به كردستان رفتم. دكترى از بچه‌هاى سازمان نيز هم سفرم بود»(۷۰).
محمود نبوى، مسىٔول كميته‌ى پزشكى، تشكيل كميته را اين‌گونه توصيف مى‌كند:
«هسته‌ى اوليه‌ى كميته‌ى پزشكى به خاطر نياز كردستان به دارو به وجود آمد. اولين بار من با يك دختر هوادار سازمان و يك خانم دكتر كه هوادار خط ۳ بود، به كردستان رفتم. البته در آغاز نمى‌دانستم كه او دكتر است يا انترن و يا دانشجوى پزشكى. بعداً متوجه شدم كه دكتر است»(۷۱).
ناصر يكى ديگر از بنيان‌گذاران كميته‌ى پزشكى، فكر شكل‌گيرى اين كمتيه را چنين بازمى‌گويد:
«من و محمود ايده‌ى فعاليت پزشكى را كه كاربرد اجتماعى وسيعى داشت، با هم بررسى كرديم. در روند يك رشته برآوردها و فعاليت‌ها بود كه كميته‌ى پزشكى شكل گرفت. يكى از حوزه‌هاى فعاليت پزشكى، بالتبع كردستان بود. درجنگ اول كردستان، دو پزشك و يك پرستار به آن‌جا فرستاديم و بعد يك دكتر و يك پرستار به طور دايم بچه‌هاى سازمان را همراهى مى‌كردند. علاوه بر نيازهاى پزشكى در كردستان، دلايل ديگرى هم براى تشكيل اين كميته وجود داشت. بچه‌ها در گردهم‌آيى‌ها و حركت‌هاى علنى، اغلب مورد حمله‌ى حزب اللهى‌ها قرار مى‌گرفتند و زخمى مى‌شدند. آن‌ها به دكتر و دارو نياز داشتند، در حالى كه رفتن به بيمارستان‌ها هميشه خالى از خطر نبود. حوزه‌ى سوم كار كميته‌ى، اراىٔه خدمات پزشكى در مناطق فقيرنشين بود؛ به اصطلاح، نوعى كار توده‌يى و ارايه‌ى خدمات پزشكى به طور همگانى. چون فعاليت پزشكى بار اجتماعى داشت، اين حوزه از فعاليت، سازماندهى مناسبى را نيز طلب مى‌كرد. يكى از كارهايى كه انجام داديم، داير كردن درمانگاهى در حومه‌ى تهران بود. در يك برنامه‌ى واكسيناسيون، ده دوازده دهكده‌ى واقع در جنوب تهران را مورد پوشش قرار داديم»(۷۲).
محمود دليل ديگرى را هم در شكل‌گيرى كميته‌ى پزشكى دخيل مى‌داند:
«كميته‌ى پزشكى البته به دليل نيازهاى پزشكى شكل گرفت. اما دليل ديگرى هم وجود داشت. تعدادى پزشك، پرستار و پرسنل درمانى به سازمان پيوسته بودند كه بايد جايى سازماندهى مى‌شدند. به همان شكل كه معلمان و كارمندان و... را در كميته‌ها‌ى ويژه‌يى سازماندهى كرده بوديم، بايد براى آن‌ها هم فكرى مى‌كرديم. كميته‌ى پزشكى تهران كارش را با چهار نفر آغاز كرد. در آخر كار، فكرمى‌كنم حدود ۱۵ نفر بوديم. البته از شبكه‌ى ارتباطات بيرونى و پزشكانى كه حاضر به كمك به ما بودند هم براى برآوردن نيازهاى كميته‌ى پزشكى استفاده مى‌كرديم. از نظر تشكيلاتى، كميته‌ى پزشكى، زير نظر حوزه‌يى از كميته‌ى تهران قرار داشت»(۷۳).
مرسده هم به اين جنبه از كار تشكيلاتى كميته‌ى پزشكى اشاره دارد و مى‌گويد:
«يكى از وظايف من، كار در ميان پرستاران و جذب آن‌ها به سازمان پيكار بود»(۷۴).
به مرور زمان، عرصه‌هاى ديگرى براى فعاليت كميته‌ى پزشكى به وجود آمد. صبا مى‌گويد:
«در جريان حمله به دانشگاه در اول ارديبهشت سال ۵۹، ما و فدايى‌ها با هم كار مى‌كرديم. پزشكان ديگرى هم به كمك‌مان آمده بودند. همه بسيج شده بوديم. در سالن نمايش دانشگاه تهران كه در خيابان ۱۶ آذر قرار داشت، تا صبح به مداواى زخمى‌ها مشغول بوديم. در تظاهرات اول ماه مه سال ۶۰ (۱۱ ارديبهشت، روز جهانى كارگر) همه‌مان بسيج شديم. چندين اتومبيل را همراه اكيپ‌هاى پزشكى، در خيابان‌هاى مجاور محل عبور صفِ تظاهرات جا داديم. دخترانى كه با كميته‌ى پزشكى كار مى‌كردند و وظيفه‌ى رسيدگى به مجروحين احتمالى و برقرارى رابطه با اكيپ‌هاى سيار پزشكى را به عهده گرفته بودند، روسرى سفيد به سر داشتند. فكر مى‌كرديم اين طورى بهتر مى‌توان آن‌ها را در ميان جمعيت تشخيص داد و به آن‌ها رجوع كرد. بچه‌ها همه تعجب كرده بودند و از ما مى‌پرسيدند: اين چه كاريست كه كرديد؟! از يك كيلومترى مى‌شود شما را تشخيص داد! آن‌ها جنبه‌ى امنيتى قضيه را ديده بودند. با توجه به تجربه‌ى تظاهرات ۳۱ فروردين، سازماندهى‌مان در آن‌روز را خيلى خوب و كامل انجام داديم. البته خوشبختانه درگيرى زيادى پيش نيامد»(۷۵).
مهناز سفر كميته‌ى پزشكى به جنوب را به ياد مى‌آورد:
«چند هفته‌يى از آغاز جنگ ايران و عراق نگذشته بود كه به همراه هفت هشت نفر، از طرف كميته‌ى پزشكى براى كمك به مناطق جنگ‌زده‌ى جنوب رفتيم؛ به اهواز، آبادان، مسجد سليمان و چند شهر ديگر. شهرها در آن وقت ديگر تخليه شده بودند و تحت كنترل ارتش و سپاه پاسداران قرار داشتند. با فضاى جنگى كه بر شهرها حاكم بود، كار چندانى از دست ما ساخته نبود. فقط كوشش كرديم كه در بعضى جاها كه هنوز بچه‌هاى سازمان بودند، كمك‌هاى اضطرارى را به آن‌ها آموزش بدهيم. آموزش كمك‌هاى اوليه به هواداران سازمان، از مدتى پيش در دستور كار قرار گرفته بود و در جلساتِ آموزشى‌يى كه اعضاى كميته‌ى پزشكى برگذار مى‌كردند – از جمله در برنامه‌هاى كوهنوردى - بچه‌ها را براى رويارويى با وضعيت‌هاى اضطرارى آماده مى‌كرديم»(۷۶).

سرانجام كار كميته‌ى پزشكى، همان سرانجام سازمان پيكار بوده است. محمود در اين باره مى‌گويد:
«كميته‌ى پزشكى، بعد از ضربه‌هاى رژيم و انشعاب‌هايى كه در پيكار به وجود آمد، از هم پاشيد. شايد بشود گفت كه كميته‌ى پزشكى يكى از بخش‌هاى "خوش شانس" تشكيلات بود. درصد تلفاتِ آن كم بود. من قبل از ضربه‌ها، با خط فكرى پيكار مساله پيدا كرده بودم. به بچه‌ها گفتم كه در اين وضعيت ديگر نمى‌توانم به همان روال سابق به كارم ادامه بدهم. سازمان مسىٔوليت‌هايم را به ديگران انتقال داد. جالب اين است كه اين مساله در رابطه‌ى من با بچه‌هاى كميته‌ى پزشكى، تاثير سويى نگذاشت. رابطه‌مان كماكان نزديك و دوستانه ماند. به هم اعتماد داشتيم. امروز كه به آن دوره نگاه مى‌كنم، مى‌بينم كه اين يكى از جنبه‌هاى ارزشمند روابط ما در سازمان بود. دلم مى‌خواهد از خيلى‌هايى كه به ما در كار كميته‌ى پزشكى يارى رساندند، سپاس‌گزارى كنم. مثلاً از برزين اميراختيارى كه ما از خانه‌ى او براى بسترى كردن مبارزان كردى كه زخمى مى‌شدند و به تهران انتقال مى‌يافتند، استفاده مى‌كرديم. مادر برزين را دستگير كردند و گفتند بايد خودش را معرفى كند تا مادرش را آزاد كنند. برزين به اين د ليل خودش را معرفى كرد. او را بعداً اعدام كردند. اميدوارم روزى فرزندش را پيدا كنم و به او بگويم كه پدرش چه انسان شريفى بوده است. من كم‌تر كسى را ديده‌ام كه در راه آرمان‌ها و اعتقاداتش، چنين بى شايبه از خود مايه بگذارد. در يكى از فراخوان‌هاى سازمان براى كمك مالى، او جواهراتِ هديه‌ى ازدواجش را فروخت و پول آن را تماماً به سازمان داد.
مديون بسيارى ديگر هستيم كه هميشه در كنارمان بودند و يارى‌مان كردند. به دلايل امنيتى از ذكر نام‌شان خوددارى مى‌كنم. زنده ماندن ما نه تنها به خاطر كمك خانواده كه به يمن همين روابط دوستانه و هم‌يارى رفيقانه بوده است. اين چنين توانستيم جان سالم به در بريم»(۷۷).
ناصر پايان كار كميته‌ى پزشكى را اين‌گونه توصيف مى‌كند:
«من تمام قرارها را چه از بالا و چه از پايين قطع كردم. آن موقع ديگر محمود مسىٔول ما نبود و من مسىٔوليت كميته را بر عهده داشتم. تنها قرارهايى را پا برجا نگه‌داشتيم كه بين دوستان نزديك اجرا مى‌شد و قابل كنترل بود؛ يعنى قرار ميان اعضاى حلقه‌ى اوليه‌ى كميته‌ى پزشكى. ديدار ما كه در زندگى عادى همديگر را مى‌شناختيم و با هم همكلاس يا همكار بوديم، طبيعى بود و بالتبع شك كم‌ترى را برمى‌انگيخت. يكى از دلايل تلفات كم‌تر كميته‌ى پزشكى شايد همين نوع ارتباط باشد. اما رفته رفته وضعيت چنان شد كه بچه‌ها ناگزير از ترك ايران شدند»(۷۸).

صبا با گذر از خليج، مهناز از مرز پاكستان، محمود و ناصر از كوه‌هاى تركيه، در سال‌هاى ۱۳۶۲ و۱۳۶۳ از ايران خارج شدند. مرسده در سال ۱۳۶۱ دستگير شد. دستگيرى‌اش ربطى به كميته‌ى پزشكى نداشت. ۸ سال در زندان ماند. در آن‌جا دچار بيمارى سختى شد و تحت شيمى درمانى قرار گرفت. او را در سال ۱۳۶۹ آزاد كردند و مدتى بعد به خارج از كشور آمد.

*) نگاه كنيد به "انقلاب فرهنگى سال ۱۳۵۹" صفحه‌ى۶۲۷ همين كتاب
پانويس‌ها:



۲- گفت‌وگو با شهلا، ۳ نوامبر ۲۰۰۷

۳- محمود نبوى، ميزگردى با شركت

۴ عضو كميته‌ى پزشكى سازمان پيكار، ۷ اكتبر

۲۰۰۷ ۴- شهلا، پيش‌گفته

۵- شهلا، پيش‌گفته

۶- گفت‌وگو با سولماز، ۱۲ نوامبر ۲۰۰۷

۷- گفت‌وگو با مهرى، ۱۵ نوامبر ۲۰۰۷

۸- «يك رفيق معلم: در بيمارستان به جاى "من"، "رفيق من" مطرح بود!»، پيكار، ش ۱۰۹، ۱۸ خرداد ۱۳۶۰، ص ۱۹.

۹- گفت‌وگو با مهرى، پيش‌گفته.

۱۰- پيكار، ش ۱۰۹، پيش‌گفته.

۱۱- گفت‌وگو با مهرى، پيش‌گفته.

۱۲- پيكار، ش ۱۰۹، پيش‌گفته.

۱۳- گفت‌وگو با مهرى، پيش‌گفته.

۱۴- پيكار، ش ۱۰۹، پيش‌گفته.

۱۵- گفت‌وگو با مهرى، پيش‌گفته.

۱۶- صبا فرنود، ميزگرد (پيش‌گفته)

۱۷- اين دستور ظاهراً از سوى رييس بيمارستان صادر شده بود. يكى از زخمى‌هاى تظاهرات در گفت‌وگويى كه در نشريه‌ى پيكار چاپ شده، مى‌گويد: «وى [رييس بيمارستان] شخصاً در اورژانس حاضر شده بود و به خاطر اين كه كنترل اوضاع را در دست داشته باشد، دستور داد كه تمام مجروحين را بسترى نمايند...». (پيكار، ش ۱۱۰، ۲۵ خرداد ۶۰، ص ۲۲).

۱۸- مهناز متين، ميزگرد (پيش‌گفته)

۱۹- "تظاهرات كمونيست‌ها توسط مزدوران ارتجاع به خون كشيده شد!"، نشريه‌ى پيكار، ش ۱۰۳، دوشنبه ۷ ارديبهشت ۱۳۶۰، ص ۸.

۲۰- مدركِ شناسايى‌ى كه به نظر مى‌رسد به يكى از اين افراد تعلق دارد، چاپ شده است. پيكار، ش ۱۰۴، ۱۴ ارديبهشت ۱۳۶۰، ص ۲۵.

۲۱- برگرفته از يادداشت ميهن روستا، نوامبر ۲۰۰۷ ۲۲- مهناز متين، ميزگرد (پيش‌گفته) ۲۳- گفت‌وگو با يكى از بستگان آذر، ۱۴ فوريه ۲۰۰۸

۲۴- گفت‌وگو با ميترا، ۲۸ فوريه ۲۰۰۸ ۲۵- گفت‌وگو با يكى از بستگان آذر، پيش‌گفته

۲۶- ميترا، پيش‌گفته

۲۷- سن آذر مهرعليان به گفته‌ى دوستان و بستگانش به هنگام انفجار نارنجك ۱۷ سال بود. سن او به اشتباه در نشريه‌ى پيكار ۱۹ سال و در كيهان ۲۱ سال نوشته شده است.

۲۹- "جاودان باد ياد سرخ رفيق كمونيست، پيكارگر شهيد آذر مهرعليان"، پيكار، ش ۱۰۴، پيش‌گفته، ص ۱۷.

۳۰- گفت‌وگو با ميترا، پيش‌گفته.

۳۱- يكى از بستگان آذر، پيش‌گفته.

۳۲- گفت‌وگو با ليلا دانش، ۷ نوامبر ۲۰۰۷

۳۳- گفت‌وگو با قنبر، ۱۶ نوامبر ۲۰۰۷

۳۴- شعرى سروده‌ى ليلا دانش (متن كامل اين شعر در پايان همين نوشته آمده است)

۳۵- پيكار، ش ۱۰۳، پيش‌گفته، ص ۲۸ ۳۶- گفت‌وگو با ليلا دانش، پيش‌گفته

۳۷- گفنگو با همسر ليلا دانش، ۷ نوامبر ۲۰۰۷

۳۸- "بزرگداشت رفيق كمونيست پيكارگر ايرج ترابى"، پيكار، ش ۱۰۳، پيش‌گفته، ص ۳۱. در اين گزارش، به گفته‌ى ليلا دانش، بى دقتى‌هايى وجود دارد. از جمله در مورد تاريخ برگذارى آن و اين كه پيكار از مراسم سوم ياد مى‌كند؛ حال آن كه اين گزارش مربوط به مراسم خاك‌سپارى است.

۴۰- پيكار، ش ۱۰۳، پيش‌گفته.

۴۱- ليلا دانش، پيش‌گفته.

۴۲- پيشين.

۴۳- پيكار، ش ۱۰۳، پيش‌گفته، ص ۲۸.

۴۴- ليلا دانش، پيش‌گفته.

۴۵- "تظاهرات كمونيست‌ها توسط مزدوران ارتجاع به خون كشيده شد!"، پيكار، ش ۱۰۳، پيش‌گفته، ص ۸.

۴۶- پيشين.

۴۹- پيكار، ش ۱۰۳، پيش‌گفته، ص ۱۷.

۵۰- پيكار، ش ۱۰۳، پيش‌گفته، ص ۲۸، ۲۹، ۳۰ و ۳۱؛ ش ۱۰۴، ۱۴ ارديبهشت ۱۳۶۰، ص ۱۷؛ ش ۱۰۸، ۱۱ خرداد ۱۳۶۰، ص ۱۵، ۱۶، ۳۲؛ ش ۱۰۹، ۱۸ خرداد ۱۳۶۰، ص ۸.

۵۱- "رفقاى معلول حادثه‌ى دانشگاه و مدال افتخار در راه آزادى طبقه‌ى كارگر"، پيكار، ش ۱۰۹، پيش‌گفته، ص ۱، ۱۹ و ۲۰. ش ۱۱۰، ۲۵ خرداد ۱۳۶۰، ص ۸ و ۲۲. ۵۲- پيكار، ش ۱۱۱، ۱ تير ۱۳۶۰، ص ۱۳.

۵۳- كار، ش ۱۰۷، چهارشنبه ۹ ارديبهشت ماه ۱۳۶۰، ص ۲۰.

۵۴- پيش‌گفته، ص ۱۹.

۵۵- كار، ارگان سراسرى سازمان چريك‌هاى فدايى خلق ايران (اكثريت)، ش ۱۰۶، چهارشنبه ۲ ارديبهشت ۱۳۶۰، ص ۲۳ ۵۶- پيكار، ش ۹۳، ۲۰ بهمن ۱۳۵۹، ص ۲.

۵۷- پيكار، ش ۹۵، ۴ اسفند ۱۳۵۹، ص ۲۵.

۵۸- پيكار، ش ۱۰۳، پيش‌گفته، ص ۱۲.

۵۹- پيكار، ش ۱۰۴، پيش‌گفته، ص ۱۰. ۶۰- كيهان، ش ۱۱۲۶۴، سه شنبه ۱ ارديبهشت ۱۳۶۰، ص ۲ ۶۱- پيشين ۶۲- كيهان، ش ۱۱۲۶۵، چهارشنبه ۲ ارديبهشت ۱۳۶۰، ص ۲ ۶۳- انقلاب اسلامى، ۲ ارديبهشت ۱۳۶۰ ۶۴- كيهان، ش ۱۱۲۸۲، سه شنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۳۶۰، ص ۴.

۶۵- پيكار، ش ۱۰۶، پيش‌گفته، ص ۸.

۶۶- پيكار، ش ۱۱۰، پيش‌گفته، ص ۲۳.

۶۷- اطلاعات، ۲ ارديبهشت ۱۳۶۰.

۶۸- پيكار، ش ۱۱۰، پيش‌گفته، ص ۸

. ۶۹- پيشين.

۷۱- محمود نبوى، ميزگردى با شركت ۴ عضو كميته‌ى پزشكى، پيش‌گفته.

۷۲- ناصر، ميزگرد، پيش‌گفته.

۷۳- محمود نبوى، پيش‌گفته.

۷۴- مرسده قاىٔدى، پيش‌گفته.

۷۵- صبا فرنود، پيش‌گفته.

۷۶- مهناز متين، پيش‌گفته.

۷۷- محمود نبوى، پيش‌گفته

۷۸- ناصر، پيش‌گفته ۱۶ سال بعد از اين واقعه، عمه‌ام را در هلند ديدم. همان عمه‌يى كه شب اول براى تحويل گرفتن جنازه به سراغش رفته بودم. هميشه دلم مى‌خواست به او بگويم: "عمه، اى كاش آن شب بودى...!". بعد از گذشت اين همه سال، هنوز خيلى از جنبه‌هاى اين مرگ دل‌خراش براى من و خانواده‌ام در هاله‌يى از ابهام مانده است. خيلى دلم مى‌خواهد دقايق ماجرا را بدانم»(۴۴).

۱- گفت‌وگو با مرسده قاىٔدى، ۴ نوامبر ۲۰۰۷

۲۸- گفت‌وگو با يكى از بستگان آذر، پيش‌گفته ۳۹- ليلا دانش، پيش‌گفته ۴۷- پيكار، ش ۱۰۶، دوشنبه ۲۸ ارديبهشت ۱۳۶۰، ص ۸. ۴۸- پيشين.

۷۰- گفت‌وگو با مرسده قاىٔدى، پيش‌گفته.

هیچ نظری موجود نیست: