آلنرش
جمعه ۵ تير ۱۳۸۸ - ۲۶ ژوين ۲۰۰۹
|
ژرفای افق سرخ بود (۱). به مدت بيست سال، چنين بر می آمد که توفانی نظم استعماری کهن را، از کوهستان های امريکای لاتين تا جبال آفريقای شمالی، تا شاليزارهای آسيا می روبد. در سال ۱۹۵۶، جمال عبدالناصر، رئيس جمهوری مصر با خنده رعشه داري* شرکت کانال سوئز را ملی اعلام کرد. بوميان منطقه کوهستانی اورس (الجزيره) برای پايان بخشيدن به وضعيت“استان فرانسوی“ که به الجزاير تحميل شده بود، برمی خاستند. ارنستو چه گوارا „چريک قهرمان“، پس از پيروز ی در هاوانا برای پيکارهای ضد امپرياليستی نوين، راهی سرزمين های ديگر از کنگو تا بوليوی می شد. در هندوچين، خلق ويتنام در برابر بمباران های گسترده „دژ جهان آزاد“ مقاومت می کرد. در کوهستان های دورافتاده ظفار در شبه جزيره عربستان، شورشيان زير پرچم مارکسيسم-لنينيسم قبيله ها و زنان را از يوغ ستم هزاره رها می ساختند.
در قلب اروپا و ايالات متحده نيز دانشجويان و کارگران تحت لوای سوسياليسم نوعليه جهان کهن شورش می کردند. رهبران کشورهای غير متعهد در سال ۱۹۷۳ در الجزاير گرد هم آمدند تا اراده خود را برای ايجاد „نظم نوين اقتصادی بين المللی“ اعلام کنند که می بايست بر دستيابی بر ثروت طبيعی اين کشورها استوار باشد. کشورهای توليد کننده نفت، با ملی کردن طلای سياه در اين زمينه پيشقدم شدند. باب ديلان ميخواند: „زمان درحال تغيير است“...
انتخابات، به معنای ابزار سلطه
اين جنبش ها ضمن اتکا به کمک های اتحاد شوروی، بسيار متفاوت بودند. آنان بوروکراسی قدرت در مسکو، رزم جوئی اندک آن کشور، „همزيستی مسالمت آميز“ آنان با آمريکا را که مترادف با دفاع ازحفظ وضع موجود تلقی می شد، نکوهش می کردند. باوجود اين، به رغم گونه گونی، همه اين جنبش ها طرفدار انقلاب بودند. آنان می خواستند با استفاده از کليه وسيله ها از جمله خشونت مسلحانه يا کودتا، نظم اجتماعی کهن، چه داخلی و چه بين المللی را براندازند. آن ها „دموکراسی های بورژوائی“ را پست شمرده و انتخابات را ابزارتسلط ستمگران می پنداشتند.
هيچکس بهتر از ژان پل سارتر چکيده اين دوران را بيان نکرده است. در مقدمه مشهوری که برای کتاب فرانتس فانون „دوزخيان روی زمين“ در سال ۱۹۶۲ (۲) نوشته است، او می گفت که خشونت مستعمره شدگان „نه توفان بيهوده ايست و نه رستاخيز غريزه وحشيانه، و نه حتی اثر رنجش: اين همان انسان است که خود را می آفريند. (...) مستعمره شدگان با راندن استعمار به زور اسلحه در اثر روان رنجوری استعماری ايست که درمان می يابد“. و سارتر می افزايد „اين فرزندان خشونت“ „در هر لحظه انسانيت خويش را“ از آن می گيرند چرا که „ما از دولت سر او انسان بوديم، او به خرج ما انسان می شود. انسانی ديگر با کيفيتی بهتر“.
بيست سی سال بعد، اين گفتار قابل پذيرش نبود، کوچکترين اميد تغييرنظم اجتماعی که به اراده اقتدارگرا تقليل يابد، ايده آل برابری که معرفش شبه جزيره گولاک است.آن گاه، در همه جا شاهد پيروزی پول و فردگرائی بوديم. پيرو الگوی فرانسوآ فوره (فيلسوف)، ما „ محکوم بوديم تا در جهانی که هستيم زندگی کنيم“، و ديگر رويای „ فرداهای شکوفان“ را نداشته باشيم. و اگر ما درعذاب روحی که زائيده فقر دائمی بود بسر می برديم، می توانستيم در کنار قهرمانان نيکوکاری به فعاليت بپردازيم که آماده بودند تا قربانيان فاجعه ها، جنگ ها، ديکتاتوری ها را تسکين بدهند. درست مانند بانوان اربابان در گذشته، که در ضمن دور نگهداشتن فقرا از تبليغات „سرخ ها“، از آنان دلجوئی می کردند. دکترهای فرانسوي** جای بريگادهای بين المللی را می گرفتند، و صدقه جايگزين همبستگی می شد. اما، خشونت را بکلی بی اعتبار کردند و آن را با تروريسم مترادف ساختند. فقط، خشونت دولتی غرب همچنان مشروعيت خود را حفظ کرد.
چگونه چنين انقلابی – شايد بهتر است آنرا ضدانقلاب ناميد؟ - در زمانی چنين کوتاه ميسر شد؟ چند عامل در آن نقش داشت. ايالات متحده، بدون اين که برای هميشه از شکست در جنگ هندوچين ضعيف بيرون آمده باشد، توانست بصورت چشمگيری قد راست کرده و بويژه که اتحاد شوروی بصورت پايان ناپذيری از منظر سياسی، فرهنگی و ايدئولوژيکی درجا می زد. شاهد اين ادعا، در هم کوبيدن „بهار پراگ“ در سال ۱۹۶۸ و اميد „سوسياليسمی با چهره انسانی“ بود. واشينگتن با نبرد در همه جبهه ها موفق شد نظم اقتصادی تحميل کند که نهاد های مالی جهانی تقويتش می کردند و در اين رهگذر „مدل سوسياليستی“ را از اعتبار انداخته و شوروی را در نبردهای مشکوک در افغانستان يا مسابقه تسليحاتی از نفس انداختند و نيز از همکاری نخبگان جديدی که محصول مبارزات ضد استعماری بودند، برخوردار شدند.
چرا که اين ضدانقلاب نيز از سرخوردگی زاده شد که با انتظار منجی گرايانه تولد „انسانی نوين“ که سارتر آرزو کرده بود، خوانائی داشت. به يقين، فانون هشدارهايی داده بود که از جمله آنان هشياری در مقابل خطر مصادره انقلاب بود و افرادی را نکوهش کرده بود که بر روی پوست سياه شان نقابی سفيد کشيده بودند. اما، واقعيت، اين کابوس های ناجور را پشت سر گذاشت. نخبگانی که نسبت به „سوسياليم علمی“ تعلق خاطر نشان می دادند، از اتيوپی تا آنگولا و کنگو برازاويل، بدون هيچ عذاب وجدانی در صفوف نظم ليبرال و سرمايه داری قرار گرفتند. در همه جا، طبقات جديدی پاگرفتند که گاهی به همان اندازه طمع کار بودند که مستعمره چی های قديمی.
در زمينه سياسی، بی اعتباری „دموکراسی بورژوائی“ به دموکراسی انجاميد که فقط در حرف مردمی بود وديکتاتور مآبی مسلم متحدان غرب از اندونزی تا زئير، يگانه „توجيه“ اش بود. مبارزه مسلحانه طولانی فقط به شکست دشمن و متحدان متعددش در جرگه لايه های استعماری فرهيخته اش منجر نشده بود. اين مبارزه همچنين هر صدای مخالفی را نيز خفه کرده بود. هر انتقادی را بمنزله خيانت در دوران جنگ تلقی می کردند.
جبهه آزادی بخش ملی (اف ال ان) در الجزاير نه فقط نيروهای خارجی را نابود می کرد، بلکه همچنين مخالفان درون سازمانی را نيز از بين می برد.
اين روش های اقتدارگرايانه تا پس از استقلال نيز ادامه داشت. در آمريکای لاتين، استقرار ديکتاتوری های نظامی وحشی در سال های ۱۹۷۰ نشان داد که „دموکراسی بورژوائی“، „آزادی های صوری“ نيز مزايائی داشتند و اين همان چيزی بود که درآن زمان،مردم اروپای شرقی حدس می زدند.
فروپاشی شوروی و „اردوگاه سوسياليستی“، پيروزی ليبراليسم، تسلط بلا متنازع شمال بر نظم بين المللی، انتخابات کم و بيش آزاد در اروپای شرقی، آمريکای لاتين و آفريقا ظاهرا فصل نوينی را می گشود. هدف های هزاره برای توسعه که سازمان ملل در سال ۲۰۰۰ تدوين کرد، ترجمان وعده ای بود برای کاهش فقر، توسعه دسترسی به آموزش و بهداشت و برابری بين زن و مرد.
نيروهای انقلابی ناگزير شدند تا در وضعيت جديد، گفتمان، استراتژی و عملکرد خود را تغيير دهند. بويژه که افسانه مبارزه مسلحانه از رومانتيسم مبهمی پيروی می کرد (چه گوارا می گفت که „دو، سه... چند ويتنام به راه اندازيم“). حزب کارگران ويتنام بدنبال بحث های متعدد درونی در هانوی، در اواخر سال ۱۹۶۳ تصميم گرفت که به آمريکا در جنوب ويتنام پاسخی مسلحانه بدهد و طبيعتا به بهائی که ملتش می پرداخت آگاه بود. (۳)
نلسون ماندلا با تعمق در مورد تجربه گذشته پذيرفت که با قدرت در آفريقای جنوبی به گفتگو پرداخته و مصالحه ای را پذيرفت که حقوق سفيدپوستان را بيشتر می کرد تا از مهاجرت آنان نظير آن چه در انگولا، موزامبيک و همچنين در شرايطی متفاوت در الجزاير پيش آمد،جلوگيری کند. البته اين تصميم، خواسته های قدرت های غرب را نيز در مد نظر داشت که در اوائل سال های دهه ۱۹۹۰، صحنه اقتصادی کشور را کاملا در اختيار داشتند. اين توافق بهائی نيز داشت. مبارزه با نابرابری های ژرف اجتماعی را که در وهله نخست سياهان را هدف می گرفت، در رديف دوم اهميت قرار داد.
فرمانده مارکوس در چياپاس مکزيک، ستايش از „خشونت انقلابی“ را که در سال های دهه ۱۹۷۰ غالب بود، مورد انتقاد قرار داد: „ما تمايل نداريم راه حل خود را به زور تحميل کنيم، ما ميخواهيم فضای دموراتيکی ايجاد کنيم. ما به مبازره مسلحانه در جهت کلاسيک چريکی گذشته نگاه نمی کنيم، يعنی به عنوان تنها راه و حقيقت مطلق قدر قدرت که بايد همه چيز را حول آن سازماندهی کرد. آن چه در يک جنگ تعيين کننده است، نه روياروئی نظامی بلکه سياستی است که بر اين درگيری ها حاکم است. ما برای کشتن يا کشته شدن وارد جنگ نشديم. ما وارد جنگ شديم که به حرف ما گوش بدهند (۴)“. اما، انقلاب زاپاتيستی بيشتر در مرحله آمادگی ماند تا واقعيت.
در نقاط ديگر، با پايان جنگ سرد، مبارزه مسلحانه نيز به خاموشی گرائيد. چه در آمريکای مرکزی يا در ايرلند شمالی. حتی در فلسطين، بنظر می آمد که قراردادهای اسلو در ۱۹۹۳ راه صلح را باز می کند. چند نمونه کوچک در سريلانکا يا منطقه باسک اسپانيا بافی ماند که توجه بيشتر نيروهای انقلابی را به خود جلب نکرده است.
باوجود اين، همه توهمات در باره „پايان تاريخ“، خاموشی بی عدالتی ها و فقر، نظم نوين جهانی در مقابل شکست سياست های ليبرالی و استراتژی های ماجراجويانه ايالات متحده زدوده شدند. تثبيت چين و هندوستان در صحنه بين المللی احتمالا زمينه ترفند را به روی کشورهای جنوب باز خواهد کرد. دوباره، مسئله „تغيير“ نظم اجتماعی داخلی و نظم سياسی بين المللی مطرح می شود، اگر چه اين بار بنام „سوسياليسم علمی“ نيست، بلکه معجونی شگفت آور از اميدهای منجی طلبانه، تثبيت نوعی ملی گرائی فرهنگی و سياسی، مساوات خواهی متکی بر سنت های بومی يا مذهبی است.
هنگامی که خشونت مسلحانه بی اعتبار می شود
آمريکای لاتين که مدت های دراز، „پزشکی“ليبرالی را تحمل کرده، دوران جديدی را افتتاح می کند. به قدرت رسيدن جنبش هائی که مصمم به تحول ژرف شرايط بوده و ميخواهند به فقيران و رانده شدگان نان بدهند و در درجه نخست به سرخ پوستان. روياروئی مستقيم با صاحبان قدرت در چارچوب احترام به صندوق های رای صورت می گيرد. خشونت مسلحانه در دستور کار نيست.
در خاورميانه، نظم اجتماعی کمتر مورد اعتراض است. بيشتر به مداخله نظامی خارجی و در درجه نخست امريکا اعتراض می شود. مبازره مسلحانه نيز که غالبا به نام اسلام صورت می گيرد چه در مورد حماس و چه حزب الله، با موفقيت همراه است. افکار عمومی حمايت گسترده ای از اين مبارزه می کنند. برعکس، محبوبيت کاملا نسبی القاعده که شبکه ای فرامليتی و بدون پايگاه محلی است، بخاطر توانائی آن جريان در „ضربه زدن“ به ايالات متحده است. سرانجام در آسيا، اعتراض به نابرابری ها گاهی بصورت های متضاد ظاهر می شود. اين اعتراض به ظرفيت و توان حکومت ها در بسيج افکار عمومی کشور حول دفاع از حاکميتی است که مدت ها زير پا گذاشته شده يا برای به زير سوال کشيدن نظم جهانی است.
فراتراز گوناگونی اوضاع، دوران „ثبات“ سال های دهه ۱۹۹۰ و اوايل سال های دهه ۲۰۰۰، به پايان می رسد. پيش بينی اين که به سوی چه تحولی گام بر می داريم، دشوار است. با وجود اين، رويای جهانی بهتر، رويائی به کهن سالی بشريت، که نشيب و فراز آن با سال های دهه ۱۹۶۰ تفاوت دارد، بازگشته است...
------------
عنوان اصلی مقاله:
Alain GRESH, Le Monde-Diplomatique, Mai ۲۰۰۹
* در متن خنده هومری آمده که هومر در ادبيات خود بکار برده و به خنده فاتحانه، پر سر و صدا، ديوانه وار و غير قابل کنترل گفته می شود. م
** منظور نخستين سازمان های غير دولتی (ان جی او) هاست که معروف ترين آن ها „پزشکان بدون مرز“ فرانسوی است و بدين رو، در کشورهای جهان سوم، ان ها را „دکترهای فرانسوی“ French Doctors می گويند.معروف ترين آنها برنارد کوشنر سوسياليست سابق و همدست کنونی سارکوزی است م
پاورقی ها:
۳ – به کتاب زير مراجعه کنيد:
۴ - www.mediatheque-noisylesec.org/femme-chiapas/Z۴.htm Indestructible rêve d’un monde meilleur ۱- اشاره به فيلم مستند چهار ساعته „ژرفای افق سرخ است“، اثر کريس مارکر، محصول ۱۹۷۷
۲ – ژان پل سارتر اين نقل قول را در کتاب زير آورده است: Situations V Colonialisme et néo-colonialisme, Gallimard, Paris, ۱۹۶۴ William J.Dulker, Ho Chi Minh, A Life, Hyperion, New York, ۲۰۰۱, p ۵۳۴
در قلب اروپا و ايالات متحده نيز دانشجويان و کارگران تحت لوای سوسياليسم نوعليه جهان کهن شورش می کردند. رهبران کشورهای غير متعهد در سال ۱۹۷۳ در الجزاير گرد هم آمدند تا اراده خود را برای ايجاد „نظم نوين اقتصادی بين المللی“ اعلام کنند که می بايست بر دستيابی بر ثروت طبيعی اين کشورها استوار باشد. کشورهای توليد کننده نفت، با ملی کردن طلای سياه در اين زمينه پيشقدم شدند. باب ديلان ميخواند: „زمان درحال تغيير است“...
انتخابات، به معنای ابزار سلطه
اين جنبش ها ضمن اتکا به کمک های اتحاد شوروی، بسيار متفاوت بودند. آنان بوروکراسی قدرت در مسکو، رزم جوئی اندک آن کشور، „همزيستی مسالمت آميز“ آنان با آمريکا را که مترادف با دفاع ازحفظ وضع موجود تلقی می شد، نکوهش می کردند. باوجود اين، به رغم گونه گونی، همه اين جنبش ها طرفدار انقلاب بودند. آنان می خواستند با استفاده از کليه وسيله ها از جمله خشونت مسلحانه يا کودتا، نظم اجتماعی کهن، چه داخلی و چه بين المللی را براندازند. آن ها „دموکراسی های بورژوائی“ را پست شمرده و انتخابات را ابزارتسلط ستمگران می پنداشتند.
هيچکس بهتر از ژان پل سارتر چکيده اين دوران را بيان نکرده است. در مقدمه مشهوری که برای کتاب فرانتس فانون „دوزخيان روی زمين“ در سال ۱۹۶۲ (۲) نوشته است، او می گفت که خشونت مستعمره شدگان „نه توفان بيهوده ايست و نه رستاخيز غريزه وحشيانه، و نه حتی اثر رنجش: اين همان انسان است که خود را می آفريند. (...) مستعمره شدگان با راندن استعمار به زور اسلحه در اثر روان رنجوری استعماری ايست که درمان می يابد“. و سارتر می افزايد „اين فرزندان خشونت“ „در هر لحظه انسانيت خويش را“ از آن می گيرند چرا که „ما از دولت سر او انسان بوديم، او به خرج ما انسان می شود. انسانی ديگر با کيفيتی بهتر“.
بيست سی سال بعد، اين گفتار قابل پذيرش نبود، کوچکترين اميد تغييرنظم اجتماعی که به اراده اقتدارگرا تقليل يابد، ايده آل برابری که معرفش شبه جزيره گولاک است.آن گاه، در همه جا شاهد پيروزی پول و فردگرائی بوديم. پيرو الگوی فرانسوآ فوره (فيلسوف)، ما „ محکوم بوديم تا در جهانی که هستيم زندگی کنيم“، و ديگر رويای „ فرداهای شکوفان“ را نداشته باشيم. و اگر ما درعذاب روحی که زائيده فقر دائمی بود بسر می برديم، می توانستيم در کنار قهرمانان نيکوکاری به فعاليت بپردازيم که آماده بودند تا قربانيان فاجعه ها، جنگ ها، ديکتاتوری ها را تسکين بدهند. درست مانند بانوان اربابان در گذشته، که در ضمن دور نگهداشتن فقرا از تبليغات „سرخ ها“، از آنان دلجوئی می کردند. دکترهای فرانسوي** جای بريگادهای بين المللی را می گرفتند، و صدقه جايگزين همبستگی می شد. اما، خشونت را بکلی بی اعتبار کردند و آن را با تروريسم مترادف ساختند. فقط، خشونت دولتی غرب همچنان مشروعيت خود را حفظ کرد.
چگونه چنين انقلابی – شايد بهتر است آنرا ضدانقلاب ناميد؟ - در زمانی چنين کوتاه ميسر شد؟ چند عامل در آن نقش داشت. ايالات متحده، بدون اين که برای هميشه از شکست در جنگ هندوچين ضعيف بيرون آمده باشد، توانست بصورت چشمگيری قد راست کرده و بويژه که اتحاد شوروی بصورت پايان ناپذيری از منظر سياسی، فرهنگی و ايدئولوژيکی درجا می زد. شاهد اين ادعا، در هم کوبيدن „بهار پراگ“ در سال ۱۹۶۸ و اميد „سوسياليسمی با چهره انسانی“ بود. واشينگتن با نبرد در همه جبهه ها موفق شد نظم اقتصادی تحميل کند که نهاد های مالی جهانی تقويتش می کردند و در اين رهگذر „مدل سوسياليستی“ را از اعتبار انداخته و شوروی را در نبردهای مشکوک در افغانستان يا مسابقه تسليحاتی از نفس انداختند و نيز از همکاری نخبگان جديدی که محصول مبارزات ضد استعماری بودند، برخوردار شدند.
چرا که اين ضدانقلاب نيز از سرخوردگی زاده شد که با انتظار منجی گرايانه تولد „انسانی نوين“ که سارتر آرزو کرده بود، خوانائی داشت. به يقين، فانون هشدارهايی داده بود که از جمله آنان هشياری در مقابل خطر مصادره انقلاب بود و افرادی را نکوهش کرده بود که بر روی پوست سياه شان نقابی سفيد کشيده بودند. اما، واقعيت، اين کابوس های ناجور را پشت سر گذاشت. نخبگانی که نسبت به „سوسياليم علمی“ تعلق خاطر نشان می دادند، از اتيوپی تا آنگولا و کنگو برازاويل، بدون هيچ عذاب وجدانی در صفوف نظم ليبرال و سرمايه داری قرار گرفتند. در همه جا، طبقات جديدی پاگرفتند که گاهی به همان اندازه طمع کار بودند که مستعمره چی های قديمی.
در زمينه سياسی، بی اعتباری „دموکراسی بورژوائی“ به دموکراسی انجاميد که فقط در حرف مردمی بود وديکتاتور مآبی مسلم متحدان غرب از اندونزی تا زئير، يگانه „توجيه“ اش بود. مبارزه مسلحانه طولانی فقط به شکست دشمن و متحدان متعددش در جرگه لايه های استعماری فرهيخته اش منجر نشده بود. اين مبارزه همچنين هر صدای مخالفی را نيز خفه کرده بود. هر انتقادی را بمنزله خيانت در دوران جنگ تلقی می کردند.
جبهه آزادی بخش ملی (اف ال ان) در الجزاير نه فقط نيروهای خارجی را نابود می کرد، بلکه همچنين مخالفان درون سازمانی را نيز از بين می برد.
اين روش های اقتدارگرايانه تا پس از استقلال نيز ادامه داشت. در آمريکای لاتين، استقرار ديکتاتوری های نظامی وحشی در سال های ۱۹۷۰ نشان داد که „دموکراسی بورژوائی“، „آزادی های صوری“ نيز مزايائی داشتند و اين همان چيزی بود که درآن زمان،مردم اروپای شرقی حدس می زدند.
فروپاشی شوروی و „اردوگاه سوسياليستی“، پيروزی ليبراليسم، تسلط بلا متنازع شمال بر نظم بين المللی، انتخابات کم و بيش آزاد در اروپای شرقی، آمريکای لاتين و آفريقا ظاهرا فصل نوينی را می گشود. هدف های هزاره برای توسعه که سازمان ملل در سال ۲۰۰۰ تدوين کرد، ترجمان وعده ای بود برای کاهش فقر، توسعه دسترسی به آموزش و بهداشت و برابری بين زن و مرد.
نيروهای انقلابی ناگزير شدند تا در وضعيت جديد، گفتمان، استراتژی و عملکرد خود را تغيير دهند. بويژه که افسانه مبارزه مسلحانه از رومانتيسم مبهمی پيروی می کرد (چه گوارا می گفت که „دو، سه... چند ويتنام به راه اندازيم“). حزب کارگران ويتنام بدنبال بحث های متعدد درونی در هانوی، در اواخر سال ۱۹۶۳ تصميم گرفت که به آمريکا در جنوب ويتنام پاسخی مسلحانه بدهد و طبيعتا به بهائی که ملتش می پرداخت آگاه بود. (۳)
نلسون ماندلا با تعمق در مورد تجربه گذشته پذيرفت که با قدرت در آفريقای جنوبی به گفتگو پرداخته و مصالحه ای را پذيرفت که حقوق سفيدپوستان را بيشتر می کرد تا از مهاجرت آنان نظير آن چه در انگولا، موزامبيک و همچنين در شرايطی متفاوت در الجزاير پيش آمد،جلوگيری کند. البته اين تصميم، خواسته های قدرت های غرب را نيز در مد نظر داشت که در اوائل سال های دهه ۱۹۹۰، صحنه اقتصادی کشور را کاملا در اختيار داشتند. اين توافق بهائی نيز داشت. مبارزه با نابرابری های ژرف اجتماعی را که در وهله نخست سياهان را هدف می گرفت، در رديف دوم اهميت قرار داد.
فرمانده مارکوس در چياپاس مکزيک، ستايش از „خشونت انقلابی“ را که در سال های دهه ۱۹۷۰ غالب بود، مورد انتقاد قرار داد: „ما تمايل نداريم راه حل خود را به زور تحميل کنيم، ما ميخواهيم فضای دموراتيکی ايجاد کنيم. ما به مبازره مسلحانه در جهت کلاسيک چريکی گذشته نگاه نمی کنيم، يعنی به عنوان تنها راه و حقيقت مطلق قدر قدرت که بايد همه چيز را حول آن سازماندهی کرد. آن چه در يک جنگ تعيين کننده است، نه روياروئی نظامی بلکه سياستی است که بر اين درگيری ها حاکم است. ما برای کشتن يا کشته شدن وارد جنگ نشديم. ما وارد جنگ شديم که به حرف ما گوش بدهند (۴)“. اما، انقلاب زاپاتيستی بيشتر در مرحله آمادگی ماند تا واقعيت.
در نقاط ديگر، با پايان جنگ سرد، مبارزه مسلحانه نيز به خاموشی گرائيد. چه در آمريکای مرکزی يا در ايرلند شمالی. حتی در فلسطين، بنظر می آمد که قراردادهای اسلو در ۱۹۹۳ راه صلح را باز می کند. چند نمونه کوچک در سريلانکا يا منطقه باسک اسپانيا بافی ماند که توجه بيشتر نيروهای انقلابی را به خود جلب نکرده است.
باوجود اين، همه توهمات در باره „پايان تاريخ“، خاموشی بی عدالتی ها و فقر، نظم نوين جهانی در مقابل شکست سياست های ليبرالی و استراتژی های ماجراجويانه ايالات متحده زدوده شدند. تثبيت چين و هندوستان در صحنه بين المللی احتمالا زمينه ترفند را به روی کشورهای جنوب باز خواهد کرد. دوباره، مسئله „تغيير“ نظم اجتماعی داخلی و نظم سياسی بين المللی مطرح می شود، اگر چه اين بار بنام „سوسياليسم علمی“ نيست، بلکه معجونی شگفت آور از اميدهای منجی طلبانه، تثبيت نوعی ملی گرائی فرهنگی و سياسی، مساوات خواهی متکی بر سنت های بومی يا مذهبی است.
هنگامی که خشونت مسلحانه بی اعتبار می شود
آمريکای لاتين که مدت های دراز، „پزشکی“ليبرالی را تحمل کرده، دوران جديدی را افتتاح می کند. به قدرت رسيدن جنبش هائی که مصمم به تحول ژرف شرايط بوده و ميخواهند به فقيران و رانده شدگان نان بدهند و در درجه نخست به سرخ پوستان. روياروئی مستقيم با صاحبان قدرت در چارچوب احترام به صندوق های رای صورت می گيرد. خشونت مسلحانه در دستور کار نيست.
در خاورميانه، نظم اجتماعی کمتر مورد اعتراض است. بيشتر به مداخله نظامی خارجی و در درجه نخست امريکا اعتراض می شود. مبازره مسلحانه نيز که غالبا به نام اسلام صورت می گيرد چه در مورد حماس و چه حزب الله، با موفقيت همراه است. افکار عمومی حمايت گسترده ای از اين مبارزه می کنند. برعکس، محبوبيت کاملا نسبی القاعده که شبکه ای فرامليتی و بدون پايگاه محلی است، بخاطر توانائی آن جريان در „ضربه زدن“ به ايالات متحده است. سرانجام در آسيا، اعتراض به نابرابری ها گاهی بصورت های متضاد ظاهر می شود. اين اعتراض به ظرفيت و توان حکومت ها در بسيج افکار عمومی کشور حول دفاع از حاکميتی است که مدت ها زير پا گذاشته شده يا برای به زير سوال کشيدن نظم جهانی است.
فراتراز گوناگونی اوضاع، دوران „ثبات“ سال های دهه ۱۹۹۰ و اوايل سال های دهه ۲۰۰۰، به پايان می رسد. پيش بينی اين که به سوی چه تحولی گام بر می داريم، دشوار است. با وجود اين، رويای جهانی بهتر، رويائی به کهن سالی بشريت، که نشيب و فراز آن با سال های دهه ۱۹۶۰ تفاوت دارد، بازگشته است...
------------
عنوان اصلی مقاله:
Alain GRESH, Le Monde-Diplomatique, Mai ۲۰۰۹
* در متن خنده هومری آمده که هومر در ادبيات خود بکار برده و به خنده فاتحانه، پر سر و صدا، ديوانه وار و غير قابل کنترل گفته می شود. م
** منظور نخستين سازمان های غير دولتی (ان جی او) هاست که معروف ترين آن ها „پزشکان بدون مرز“ فرانسوی است و بدين رو، در کشورهای جهان سوم، ان ها را „دکترهای فرانسوی“ French Doctors می گويند.معروف ترين آنها برنارد کوشنر سوسياليست سابق و همدست کنونی سارکوزی است م
پاورقی ها:
۳ – به کتاب زير مراجعه کنيد:
۴ - www.mediatheque-noisylesec.org/femme-chiapas/Z۴.htm Indestructible rêve d’un monde meilleur ۱- اشاره به فيلم مستند چهار ساعته „ژرفای افق سرخ است“، اثر کريس مارکر، محصول ۱۹۷۷
۲ – ژان پل سارتر اين نقل قول را در کتاب زير آورده است: Situations V Colonialisme et néo-colonialisme, Gallimard, Paris, ۱۹۶۴ William J.Dulker, Ho Chi Minh, A Life, Hyperion, New York, ۲۰۰۱, p ۵۳۴
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر