دکتر ناصر زرافشان
در شماره 16 روزنامه هم ميهن مصاحبه اي با آقاي عباس ميلاني زير عنوان "روزگار سپري شده روشنفکران چپ" منتشر شده است که در آن بنا به توضيح مصاحبه کننده قرار بوده است درباره "روشنفکران چپ ادبي و دلائل تفوق طولاني آنها بر فضاي فکري جامعه " بحث شود؛ اما اگر از چند فتواي کوتاه و بدون دليل راجع به چند چهره ادبي بگذريم ، آنچه در اين مصاحبه مورد بحث قرار گرفته ، بجاي چپ ادبي ايران ، جنبش چپ بطور کلي و در همه جهان و بخصوص جنبه هاي سياسي و ايدئولوژيک آن است ؛ و از کائوتسکي و لنين و گرامشي و مائو تسه تونگ و لين پيائو گرفته تا کامبخش و خليل ملکي و آريان پور ، از طبري و ترويج مارکسيسم و فروغي و تجدد فکري در ايران و "سير حکمت در اروپا" گرفته تا مصدق و کودتاي 28 مرداد و ماهيت اين کودتا و جريان تشکيل حزب رستاخيز و ايدئولوژي آن و نو تاريخي گري و بي حافظگي تاريخي ايرانيان سخن رفته است که بديهي است هيچ يک از اين مباحث ، بحث ادبي نيست ، و هيچ يک از اين چهره ها نيز چهره هاي ادبي و هنري نيستند. من ترديد دارم که آقاي ميلاني نويسنده و هنرمند باشد ، يعني قريحه و خلاقيت ادبي و هنري داشته باشد ؛ نيز ترديد دارم که او صلاحيت نقد ادبي داشته باشد ، اما يقين دارم کسي که در زمان واحد ، خود را هم نظريه پرداز سياسي و ايدئولوگ ، و هم منتقد ادبي و هنري بداند ، و هم در زمينه تفکر سياسي و فلسفي و هم در زمينة خلق ادبي و هنري اظهار لحيه کند ، از هيچ يک از اين دو چيزي نمي داند و شايد به همين دليل هم وقتي مصاحبه کننده از او در مورد "روشنفکران ادبي يا نويسندگان روشنفکر" سؤال ميکند، جواب اين سؤال را نمي دهد و بجاي آن ، چون چنته اش در اين زمينه خالي است ، وارد عرصه سياسي و ايدئولوژيک مي شود. زيرا تحليل ادبي و هنري ، عرصه اي است خاص خود و جولان در اين عرصه نيازمند آگاهي هاي تخصصي از موضوع و نقد و تحليل بر اساس نظريه هاي ادبي و روشهاي خاص اين رشته است ، و بدون نقد و تحليل با چهار کلمه کلي گويي بي پايه و فتوا مانند از اين قبيل که "نصف داستان هاي کوتاه هدايت را هيچ روزنامه اي چاپ نمي کرد ، اينقدر که زبانش سست است ، اينقدر که بافتش ضعيف است ..." نمي توان پرونده کسي مثل هدايت يا علوي يا صمد بهرنگي را بست.
اما من در اينجا به اظهار نظر هاي «ادبي» آقاي ميلاني کاري ندارم و پاسخگويي در اين زمينه را به کساني وا ميگذارم که حوزه تخصصي کار آنها مباحث ادبي است. بحث من در مقاله حاضر ، از يک طرف بر سر اظهار نظر هاي «سياسي-اجتماعي» و گاه «فلسفي» ايشان ، و از طرف ديگر بر سر معرفي نامه آقاي ميلاني بقلم مصاحبه کننده است.
مصاحبه ، با معرفي آقاي ميلاني بوسيله مصاحبه کننده شروع مي شود. هدف از معرفي ، در اين موارد اين است که از مصاحبه شونده شناختي به خواننده بدهند . اما يک زندگي 59 ساله که بستر شکل گيري ميلاني فعلي است و تنها از خلال همين زندگي ميتوان به منشاء و علل مواضع کنوني او پي برد ، از سوي آقاي مصاحبه کننده در سه سطر ، يعني با ذکر سه تاريخ خلاصه مي شود : "عباس ميلاني در 1327 متولد شده ، در 15 سالگي به امريکا رفته ، پس از اقامتي ده ساله در آن کشور در سن 25 سالگي به ايران بازگشته و در اواسط دهه 60 خورشيدي دوباره به امريکا رفته و اکنون مقيم امريکاست ..." همين.
اين شيوه چهره سازي هاي کاذب است. ابتدا بر روي زندگي گذشته و واقعيت زندگي کنوني فردي که قرار است «چهره» شود ، سرپوش مي گذارند و بعد با عناوين دهن پرکني از قبيل «انديشمند و تئوريسين شناخته شده» در مورد او، و تعارفاتي از قبيل «پر مخاطب ، جريان ساز ، سترگ ، بسيار مهم و ...» در مورد ترجمه هاي او ، مخاطب جوان و خالي الذهن از راه رسيده را مرعوب مي سازند ، و به اين ترتيب از فرد مورد نظر يک «اتوريته» فکري ، يک مرجع مي سازند تا بعدا بتوانند با اين شيوه ، افاضات او را نسنجيده و بدون نقد ، بي آنکه فرصت سبک و سنگين کردني وجود داشته باشد ، به خواننده خالي الذهن حقنه کنند. ما اطلاع نداريم اين "تئوريسين شناخته شده " کدام "تئوري ها" را و در کدام زمينه اي ارائه کرده است ، اما در سطور آتي بعنوان يک مترجم ، يکي از ترجمه هاي او را – که بسيار هم در اين مصاحبه از آن ستايش شده است- مورد بررسي قرار خواهيم داد.
اما پيش از پرداختن به ترجمه هاي آقاي ميلاني و نظرات ايشان ، گمان ميکنم داشتن اطلاعات مختصري پيرامون زندگي گذشته او – که در معرفي آقاي مصاحبه کننده مسکوت مانده است- ضروري باشد تا بتوان از خلال آن سير نامبرده را تا رسيدن به مواضع فعلي اش بهتر شناخت.
در تابستان سال 1355 گروه پرويز واعظ زاده (کادرهاي سازمان انقلابي حزب توده) بوسيله فرد خود فروخته اي بنام سيروس نهاوندي لو رفت و واعظ زاده و ياران او (خسرو صفائي، گرسيوز برومند، معصومه طوافچيان، مهوش جاسمي و ... ) يا در جريان يورش ساواک به خانه هاي آنها و ضمن درگيري، يا پس از دستگيري در شکنجه گاههاي ساواک به شهادت رسيدند. سازمان انقلابي در سال 1348 برخي از کادرهاي خود را به رهبري پرويز واعظ زاده براي مبارزه عليه رژيم پهلوي به داخل ايران فرستاده بود. اما پيش از او همين سازمان سيروي نهاوندي را روانه ايران کرده بود که او – به ادعاي خودش- بعلت تفاوت ديدگاه با سازمان انقلابي ، با اين سازمان قطع رابطه کرده و گروهي را بنام "سازمان رهائي بخش خلقهاي ايران" بوجود آورده بود. اين که سيروس نهاوندي از ابتدا اين باصطلاح "سازمان رهائي بخش..." را زير نظر ساواک براه انداخته بود يا دستگيري ادعائي او در سال 54 صحت داشته و او پس از اين دستگيري تن به همکاري با ساواک داده بود کاملا روشن نيست. اما بهرحال در تابستان 55 گروه واعظ زاده که سيروس نهاوندي در آن نفوذ کرده و آنرا لو داده بود زير ضرب قرار گرفت و اعضاي آن کشته شدند. پس از آن، ساواک تعداد زيادي از جواناني را هم که طي آن سالها در دام "سازمان رهائي بخش..." نهاوندي افتاده يا بهرحال با او رابطه اي داشته يا بوسيله او شناسائي شده بودند، دستگير کرد. عباس ميلاني هم در ميان اين دستگير شدگان بود. پس از آنکه معلوم شد سيروس نهاوندي خود عامل ساواک بوده و ساواک در جريان همه چيز گروه او بوده است ، برخي از اين دستگير شدگان در زندان بريدند و به همکاري با رژيم تن در دادند. عباس ميلاني از آن جمله بود. او با ابراز ندامت و نوشتن تنفرنامه اي که در مطبوعات سال 56 نيز درج شد ، همانسال از زندان آزاد شد. دوست چهل ساله ام ناصر رحماني نژاد، که هر کجا هست اميدوارم سلامت باشد، در آن ايام با عباس ميلاني هم سلول بود و نقل ميکرد که ميلاني خود مي گفت تصميم دارد با ساواک همکاري کند و استدلال ميکرد که گروه سيروس نهاوندي ساخته ساواک بوده و آنها همه چيز را مي دانند و به اين ترتيب هيچ دليلي براي خودداري از همکاري با آنان وجود ندارد. البته ميلاني چون در سالهاي 55 و 56 پيش بيني سرنگوني رژيم پهلوي را در آينده نزديک نميکرد ، در اين معامله مغبون شد و اگر ميدانست چند صباحي ديگر مثل ديگران از زندان آزاد مي شود، اين باج را به رضا عطارپور (سربازجوي ساواک معروف به حسين زاده) نميداد. دوسال پس از آنکه او به اين ترتيب از زندان بيرون آمد، رژيمي که او به آن سرسپرده و قول همکاري به آن داده بود، سرنگون شد. او همين دوسال پيش با تحمل خفتي سنگين تغيير جهت داده بود تا خود را با "باد" هم جهت سازد، اما اکنون "باد" دوباره تغيير جهت داده بود!
در همان سالهاي آخر رژيم پهلوي هنگامي که به آذين فراخوان "جبهه دموکراتيک" خود را منتشر کرد، ميلاني جزوه اي را با نام مستعار ------- پخش کرد که در آن به به آذين و جبهه دموکراتيک پيشنهادي او زير عنوان "دکان جديد حزب توده" حمله کرده بود. مناظره اي هم در "نقد آگاه" با نجف دريابندري داشت. سپس با سرنگوني رژيم پهلوي در آن روزهاي آشفته اوليه به دانشگاه رفت و در دانشکده حقوق سرگرم کار شد که پس از مدتي از آنجا هم بدليل سوابقش ، عذر او را خواستند. به اين ترتيب او که همه شانسهاي خود را در داخل کشور تباه شده ميديد، دوباره به امريکا رفت. در آنجا ابتدا در يک مدرسه درجه سه در کاليفرنياي شمالي بنام کالج نوتردام به ايرانيان جامعه شناسي درس ميداد. او از اين کلاسها براي تخريب مارکس استفاده مي کرد چون ميدانست مستمعين او در آن کلاسها چيزي از مارکس نمي دانند. او تصميم گرفته بود خيانت به آرمانهاي سوسياليستي و ضديت با مارکسيسم را به پول نقد تبديل کند و به اين ترتيب خود را به عنوان يک "روشنفکر" ضد مارکسيست و ضد چپ ، در معرض فروش قرار داد و براي قرب به قدرت تلاش بسيار کرد. امريکائي ها او را مناسب تشخيص دادند و به عنوان يکي از مديران "پروژه دموکراسي ايران" منصوب و به گروهي از عوامل ايراني و امريکائي ملحق شد که مستقيما در اين زمينه کار مي کنند و پايگاه نئوکانها در انستيتوي هوور در استانفورد را در اختيار او قرار دادند. اين انستيتوي هوور يکي از بازمانده هاي دوره تبليغات هيستريک ضد کمونيستي است که در دوران جنگ سرد براي مبارزه با کمونيسم بوجود آمده و اکنون براي "دفاع از دموکراسي" کار مي کند.
در همان روزهائي که در ماه پيش مصاحبه مورد بحث در روزنامه هم ميهن منتشر شد، آقاي عباس ميلاني به اتفاق راب سبحاني و لادن ارچين در باهاماس با نئوکانهاي امريکائي و اسرائيلي در زمينه تغيير رژيم در ايران جلسه داشتند. آقاي اميد کاشاني در تاريخ 6 ژوئن 2007 در سايت ايرانيان www.iranian.com گزارشي در اين زمينه داشت.
ضمنا با وجود نکوهشي که آقاي ميلاني در متن مصاحبه خود از رابطه مراد و مريدي "آل احمد و اطرافيان او" ميکند، از همين معرفي و مقدمه اي که مصاحبه کننده نوشته است کاملا پيداست که اين مصاحبه کننده خود "مريد" اين تئوريسين نوظهور است. مصاحبه کننده در اين گفتگو "...ذهن آکادميک، نظام مند و دقيق عباس ميلاني را درک کرده است ..." و ميگويد "توانائي ميلاني در ارائه مولفه هاي تاريخ نگر، اشاره هاي مداوم و پرشمارش به مصاديق بحران روشنفکري در ايران «اين باور را در او بوجود آورده است که او همواره به مسائل روشنفکران ايراني پرداخته و اصلا دغدغه اصلي اش همين است» و در ادامه مينويسد «از ديگر آثار مهم اين مترجم و منتقد ايراني بايد به ترجمه مشهور و تاثير گذارش از رمان بي بديل ميخائيل بولگاکف يعني مرشد و مارگريتا اشاره کرد». در حاشيه اين مصاحبه هم آقاي بهروز افخمي زير عنوان مهمان يادداشتي دارد سراسر تمجيد از همين ترجمه که طي آن از اين که "مترجم با ذوق و خيلي وسواسي و کمال طلبي مثل عباس ميلاني آنرا به فارسي در آورده" ابراز مسرت ميکند. ببينيم قضاوتهاي اين صاحب نظران روزنامه اي تا چه حد مستند و متکي به بررسي هاي جدي و واقعي است و خواننده تا چه حد ميتواند به آنها اتکا کند. آقاي عطاالله مهاجراني در ويژه نامه تحليل خبر شماره 1365 روزنامه اعتماد مورخ 23 فروردين 86 صفحه27 مقاله اي دارد زير عنوان "عيار ترجمه مرشد و مارگريتا" که خواندني است. او مينويسد سالها پيش دکتر شرف الدين خراساني به من گفت هنگام خواندن کتابهائي که از زبان ديگري ترجمه شده است "هرجا را که نفهميدي، با مداد کنار صفحه علامت بگذار. شايد نويسنده نفهميده باشد! شايد هم مترجم، شايد هم خودت!"... در اين مقاله مي خواهم نقدي و نگاهي داشته باشم به ترجمه رمان شگفت انگيز "مرشد و مارگريتا" ... وقتي کتاب مرشد و مارگريتا را ميخواندم اين داوري را داشتم که مترجم به شايستگي از پس معني و لفظ برآمده است. اما جابجا در متن فارسي با ابهام و علامت سوال روبرو ميشدم. کنار هر عبارت يا واژه اي که برايم مبهم و ترديد آميز بود، با مداد خط کشيدم، علامت سوال و تعجب گذاشتم. در تعطيلات نوروزي امسال متن انگليسي مرشد و مارگريتا را خواندم. البته نسخه انتشارات پنگوئن. همه آن ابهام ها زدوده شد! مثل توده مه محو شد... همان وقت که ترجمه فارسي کتاب را ميخواندم، در مواردي که با ابهام مواجه ميشدم، احساس ميکردم که بايستي مطلب به شکل ديگري باشد. با خودم ميگفتم يعني بولگاکف اشتباه کرده است؟ چطور ممکن است نويسنده اي که رمانش را بارها بازنويسي ميکند، و براي هر واژه آن مي انديشد، اشتباه کرده باشد؟ آيا مترجم شتابزده ترجمه کرده است؟ متن انگليسي که ترجمه براساس آن صورت گرفته در اختيارم نبود. اما کنار برخي صفحات به توصيه دکتر شرف علامت زده بودم... مثلا "وقتي کلمات را ادا ميکرد زبانش به ندرت تکان ميخورد"(ص17) برايم کاملا نامفهوم بود. "پيلاطس با يکي از لب هايش خنديد"(ص21). هر کاري کردم مثل پيلاطس با يک لب بخندم نشد! "پوزبند براق شيري به زره اش آويخته بود"(ص31). پوزبند شير آويخته بود؟ نمي توانستم تصوير روشني از ين عبارت درک کنم... تازگي که متن انگليسي مرشد و مارگريتا را ميخواندم تمام آن نکته ها که در متن فارسي با آنها مواجه شده بودم برطرف شد. متن ترجمه را با نسخه انگليسي مقابله کردم. دريغ خوردم. رماني که مثل مينياتور دقيق و مثل قالي ابريشم ريزبافت است و به تعبير صادق هدايت يک معماري با شکوه موسيقائي است که يک نت اشتباه ميتواند انسجام آنرا به هم بزند، بدليل شتابزدگي مترجم چه آسيب هاي جدي خورده است... اميدوارم اين نقد موجب شود تا ناشر کتاب را به دست ويراستار شايسته اي بسپارد تا در چاپ هاي آينده اين کاستي هاي ويرانگر برطرف شود... مواردي که ميخواهم اشاره کنم هيچ يک در ساحت بحث اصالت معني يا لفظ نمي گنجد. سخن برسر شتابزدگي است که مثل مصيبت بر سر کتاب نازل شده است. مينياتور درخشاني را تصور کنيد که در موارد متعددي روي آن لکه هاي جوهر افتاده و نشت کرده است..."
آنگاه دکتر مهاجراني به ذکر مورد به مورد لغزش هاي ابتدائي در ترجمه کتاب ميپردازد. مثلا آنجا که "لب هايش به ندرت تکان مي خورد" ترجمه شده است "زبانش به ندرت تکان مي خورد" يا آنجا که "پيلاطس با يک گونه اش خنديد و دندانهاي زردش را نشان داد" ترجمه شده است "پيلاطس با يکي از لب هايش خنديد، در حاليکه دندانهاي زرد خود را بيرون مي انداخت" يا Fountain به معناي فواره با Mountain به معناي کوهستان اشتباه گرفته شده و در ترجمه به جاي فواره، کوهستان آمده است، يا سر طلائي يا نقره اي شير که به عنوان نشان افتخار به لباس جواني آويخته بوده است، پوزبند شير ترجمه شده است و بسياري موارد ديگر در همين سطح. مهاجراني در پايان اينطور نتيجه گيري ميکند:" به گمانم مرشد و مارگريتا اين ظرفيت را دارد که مترجم شکيبا و دقيقي آنرا از زبان روسي ترجمه کند، تا اين رمان اينگونه غبارآلود بدست خواننده مشتاق ايراني نرسد، يا دست کم نشر نو کتاب را براي چاپ مجدد، به دست ويراستار اهلي بسپارد."
و اين تازه در شرايطي است که هوشنگ گلشيري بنا به اظهار خود او در زمان حياتش، براي اصلاح متن فارسي اين ترجمه، معادل وقتي را که براي ترجمه کامل يک کتاب لازم است، صرف و اين ترجمه را ويرايش کرده است. منتها چون گلشيري امکان مقابله متن فارسي با متن انگليسي را نداشته است، ترجمه فارسي در نهايت بصورتي در آمده است که دکتر مهاجراني توضيح ميدهد.
کسي که پس از ده سال زندگي در امريکا هنوزLip را زبان ترجمه ميکند و Fountain را کوهستان، ميخواهد پنبه صادق هدايت و علوي و شاملو و آل احمد و طبري و گرامشي و لنين و مائوتسه تونگ را يکجا و طي يک مصاحبه روزنامه اي بزند، و مصاحبه کننده و حاشيه نويس اين مصاحبه هم اصرار دارند از چنين کسي "انديشمند و تئوريسين جريان ساز" بتراشند. آب که سربالا برود...
جا دارد هم آقاي مصاحبه کننده و هم آقاي بهروز افخمي که در حاشيه اين مصاحبه درباره ترجمه مرشد و مارگريتا سرقلم رفته و از "مترجم با ذوق و خيلي وسواسي و کمال طلبي مثل عباس ميلاني" سخن ميگويند، نگاهي هم به متن اصلي کتاب يا دست کم به مقاله آقاي مهاجراني بيندازند.
اما نظرات آقاي ميلاني در اين مصاحبه
اولين محور گفتگوي آقاي ميلاني بحث روشنفکري و روشنفکران است. او از يک نوع روشنفکري بي خيال و من درآوردي صحبت ميکند که هيچگونه تعارضي با قدرت ندارد و به شکل مضحکي هم آنرا مفهوم انگليسي و فرانسوي روشنفکري معرفي ميکند و در برابر مفهوم ديگري از روشنفکري قرارش ميدهد که به نظر او روسي است و به لحاظ نفوذ روسيه قرن نوزدهم در ايران جا افتاده است و در مقام تخطئه اين مفهوم روسي روشنفکري توضيح ميدهد که "بنا به اين مفهوم، روشنفکر کسي است که سلوک خاصي دارد، با قدرت همواره در تعارض است، تمام زندگيش در خدمت باصطلاح خلق است، نيش فقر را ميپذيرد، مي طلبد، از صحبت ميهمان گريزان است، از خنده و لذت پرهيز ميکند، لباس خاصي مي پوشد، سلوک خاصي دارد و ..." و لابد روشنفکر مورد نظر آقاي ميلاني کسي است که از اين معايب مبرا باشد. آيا واقعا برخورد مدعي با مسئله روشنفکري و روشنفکران همين اظهارات آبکي و عاميانه و حدود اطلاعات و آگاهي او از موضوع همين هاست؟ آيا اين مسئله در تاريخ بشر فقط از قرن نوزدهم و از روسيه و انگليس و فرانسه آغاز شده است؟ آيا سلوک افراد در زندگي، تعارض يا عدم تعارض آنها با قدرت حاکم و چگونگي خوردن و پوشيدن و مصرف کردن آنها به انتخاب و پسند خود آنهاست؟ يعني مثلا کسي که اکنون بد ميخورد و بد ميپوشد، اتوبوس سوار ميشود و در نازي آباد زندگي ميکند، اگر خود تغيير عقيده و ذائقه بدهد، ميتواند بجاي آن در زعفرانيه زندگي کند، شيک بپوشد و بجاي اتوبوس، اتومبيل هاي چند ده ميليوني سوار شود؟ درست است که در پايتخت جهاني سرمايه مالي و در تفکر نوليبرالي مفاهيم جامعه شناسي مسخ و تحريف ميشوند، اما يعني تا اين حد؟
خير آقاي ميلاني، اهل انديشه و آگاهي در طول تاريخ هميشه ناگزير بوده اند يا خدمتگزار حقيقت باشند يا خدمتگزار قدرت، جمع بين اين دو ممکن نبوده است و چون آگاهي که خصلت روشنفکر است با حقيقت ارتباط ذاتي دارد، روشنفکر به حکم سرشت خود با قدرت معارضه دارد. در سرتاسر تاريخ جوامع طبقاتي، صاحبان قدرت و ثروت، با زور و با خون از ثروت و قدرت خود در برابر هواداران حق و عدالت محافظت کرده اند و موضوع منحصر به قرن نوزدهم و روسيه و انگليس و فرانسه هم نيست. نيازي به ورود اين الگو از روسيه قرن نوزدهم نبوده است زيرا ما خود در اين زمينه پيشينه هزاران ساله داريم. البته براي کسي که از 15 سالگي زادبوم خود را ترک کرده باشد طبيعي است چندان اطلاعي از وجود اين سنت در تاريخ و فرهنگ ميهن خود نداشته باشد و نداند که بسيار پيش از قرن نوزدهم روسيه و فرانسه در وطن خود او بيهقي و ناصرخسرو و ابن سينا و حافظ و عين القضات و ملاصدرا و ... و صدها انديشمند ديگر که روشنفکران زمانه خود بودند، درگير همين دغدغه بوده و از يکسو همه عمر از اين شهر به آن شهر آوارگي ميکشيدند و از سوي ديگر عمال دستگاه قدرت که فتواي قتل آنان را در دست داشتند، در پي آنان روان بودند. اين مولوي است که از اعماق تاريخ وطن تو فرياد مي کشد
هرکه او بيدارتر پر درد تر هرکه او آگاه تر رخ زردتر
و اين صداي گرم و دردمند ناصرخسرو است از خلال قرون که :
به علم و به گوهر کني مدحت آن را که مايه است مر جهل و بد گوهري را؟
به نظم اندر آري دروغ و طمع را؟ دروغ است سرمايه مر کافري را
من آنم که در پاي خوکان نريزم مر اين قيمتي در لفظ دري را
و اين غزالي است که مي غرد: "مگس بر نجاست آدمي نکوتر که عالم بر درگاه سلطان."
شما که مدعي هستيد روشنفکران ايران تا دهه پيش غرب زده بوده اند و بايد فکرشان ايراني شود، بيائيد اين تضاد، اين درد کهنه تاريخ خود را بشکافيد و تجزيه و تحليل کنيد. نکند در مکتب دوستان امريکائي، فکر خود را ايراني ميکنيد؟ شما که معتقديد هرکس جانب خلق و خواسته ها و منافع آنان را بگيرد، زير تاثير طرز تلقي روسي از روشنفکري است، بفرمائيد آيا مزدک و مزدکيان، به آفريد و ماهانيان، المقنع و سپيدجامگان، بابک و خرمدينان، اسماعيليه و صدها چهره و جنبش تاريخي ديگر ايران با همين گرايش هم زير تاثير نگرش روسي روشنفکري بوده اند؟ در همين ديروز مشروطه آيا سيد جمال الدين اسدآبادي، ميرزا آقاخان کرماني، شيخ احمد روحي، طالبوف، دهخدا، ميرزا زين العابدين مراغه اي و صور اسرافيل هم بلشويک بودند؟ شما چون در ايران و فرهنگ و تاريخ و اعتقادات آن ريشه جدي نداريد خواسته ايد مسئله روشنفکران را هم از الگوي روسي يا انگليسي و فرانسوي آن حل کنيد. براي کسي که از پانزده سالگي ايران را ترک کرده و درست در آغاز آن دوراني که بايد تاريخ و فرهنگ خود را بشناسد و در آن ريشه بدواند، در آنسوي اقيانوس اطلس يعني درجائي تحت آموزش قرار و شکل گرفته است که هيچ ريشه و سنت تاريخي جدي ندارد و در سالهاي بعدي هم چند صباحي که در ايران بوده، از پيروان خرده پاي جريانهائي بوده که نه دغدغه پرداختن به اين مسائل را داشتند و نه فرصت آنرا، اين غفلت و بيگانگي طبيعي است. اما اينکه چنين کسي امروز بخواهد به ما درس ايرانشناسي و ايراني کردن فکرمان را بدهد جاي بحث دارد. از طرف ديگر هم دنيا با انگليس و فرانسه شروع نشده و اين سرزمين و مردم آن هم در تمام تاريخ طولاني خود، خارج از تاريخ و جهان زندگي نکرده اند. شما مي خواهيد با يک برخورد عاميانه و سطحي با موضوع، محدوده زماني و مکاني مسئله را به يک دوره کوتاه چند دهه اي ار تاريخ معاصر محدود کنيد تا آنچه را مورد نظر خودتان است از اين بحث استخراج کنيد. ميخواهيد نتيجه گيري کنيد که موضوع محدود به قرن نوزدهم روسيه مي شود و اين فقط روشنفکران چپ بوده اند که چنين سلوکي داشته اند و اکنون هم دوران آنها به سر رسيده است. اما نه، اين حکايتي است ديرينه به قدمت تاريخ و محصول ابداعي روسيه قرن نوزدهم يا مختص روشنفکران چپ نيست. نه رابطه مجيزگويان و توجيه تراشان با قدرت نامشروع جباران تاريخ پديده تازه اي است و نه تعارض روشنفکران و انديشمندان مستقل و آزاده با اين قدرت ها تازگي دارد، و اين هردو، در طول تاريخ پر رنج و مصيبت بار همين سرزمين هم پيشينه اي دراز دارد. زيرا بخش اعظم تاريخ اين کشور زير سيطره حکومتهاي مستبد و مردم گز طي شده است و از اينرو براي اهل معرفت و تفکر هميشه اين مسئله مطرح بوده است که در کدام جانب بايستند. در کشوري که بخش بزرگي از تاريخ مردم آن را جنبش هاي مزدکي، شعوبيه، کودکيان، سياه جامگان، سربداران، سپيدجامگان، ماهانيان، خرمدينان، اسماعيليان، باطنيان، قرمطيان و ... امثال آنها تشکيل ميدهد و در همين ديروز تاريخ آن در جنبش مشروطه با خيل عظيمي از روشنفکران روبرو هستيد که همه با قدرت حاکم درگير بوده اند، نمي توان مفهومي را که شما از روشنفکر داريد جا انداخت. پس آنچه را که در تاريخ معاصر ايران از جنبش چپ ديده ايد، به اين يا آن کشور نسبت ندهيد. چندان تعجبي ندارد که شما ندانيد اين قضيه چه ريشه عميقي در تاريخ و فرهنگ و اعتقادات مردم اين کشور دارد، اما بدانيد آن تصوري که شما از روشنفکر داريد و ابداع نوع امريکائي نگرش نوليبرالي است، با بستر فرهنگي اين سرزمين بيگانه تر از آن است که گمان مي کنيد. عمله فکري که در استخدام و مجذوب نظام سرمايه داري مالي هستند، روشنفکر نيستند.
وانگهي در اين تعارض دوجانبه، اين بيشتر قدرت است که مزاحم و معارض روشنفکران ميشود، نه بعکس. زيرا قدرت، خواهان بقاء خويش است و در اين راستا عمل مي کند، و از اين رو نقش فعال از او است. قدرت، که در جامعه طبقاتي بر منافع اقليت مبتني و نامشروع است، ذاتا و بطور کلي با حقيقت و با آگاهي تعارض دارد. در اين تعارض، که تا اين حد براي آقاي ميلاني نا آشنا و مايه تمسخر است، حتي اگر روشنفکران هم با قدرت معارضه اي نداشته باشند، قدرت با روشنفکران و با آگاهي سر ستيزه دارد، زيرا آگاهي ذاتا يک نيروي رهائي بخش و از اينرو براي قدرتهاي نامشروع خطر آفرين است.
از ايران و تاريخ آن بگذريم. بگوئيد تا ما هم بدانيم اين روشنفکر اخته و بي خيال و لذت طلبي که شما او را به فرانسه نسبت ميدهيد را در کجاي تاريخ و فرهنگ فرانسه کشف کرده ايد؟ آيا نظريه پردازان انقلاب فرانسه مانند روسو، ولتر، منتسکيو که اساس سلطنت استبدادي و قدرت فئودالي و کليسا را به معارضه خواندند و آنرا ويران کردند از معارضه با قدرت پرهيز داشتند يا دانتون و روبسپير و سن ژوست و مارا از جنسي بوده اند که شما توصيف ميکنيد؟ آيا اميل زولا و قضيه دريفوس نبود که تمامي جامعه فرانسه و دنياي سياسي فرانسويان را به التهاب و حرکت در آورد و آنرا دوپاره کرد؟ و در همين دوره ما آيا سارتر نماينده روشنفکري فرانسه نبود که مي گفت اگر در افريقا کسي انگشت در بيني خود کند، همه بشريت در قبال آن مسئولند؟ از امثال رژي دبره و "روشنفکران فرانسه مدرن" او و نسل 1968 و از امثال پير بورديو و گروهها و محافل روشنفکري کنوني آن مانند "رزون داژير" گفتگوئي نمي کنيم تا بحث به درازا نکشد.
در روشنفکري فرانسه و انگليس که مصداقي از آنچه آقاي ميلاني "مفهوم انگليسي يا فرانسوي از روشنفکر" مي نامد نمي يابيم. به سراغ روشنفکران امريکائي برويم ، شايد او اين تعبير را در آنجا يافته باشد. نام چامسکي و ادوارد سعيد دو نمونه از روشنفکران معاصر امريکائي هستند. اتفاقا سعيد کتابي دارد بنام "نشانه هاي روشنفکران" که به فارسي هم ترجمه و منتشر شده است. او در اين کتاب مي گويد موکلان اصلي روشنفکر توده مردم هستند اما "جهان امروز بيش از هميشه انباشته از حرفه اي ها، کارشناسان، مشاوران و در يک کلمه عمله فکري است که نقش اصلي شان خدمت به قدرت است و از اين راه سود زيادي هم عايدشان مي شود." اما بين اين عمله فکري – يعني آنانکه سر سپرده شبکه بي نهايت نيرومند مراجع قدرت اجتماعي، رسانه هاي گروهي، دولت-شرکت ها و امثال آن هستند که راههاي رسيدن به هر نوع دگرگوني را بسته اند- با روشنفکران تفاوت هست. ادوارد سعيد فشارهائي را که از سوي مراجع قدرت به روشنفکران وارد مي شود، تشريح ميکند و ميگويد :"به عقيده من وظيفه اصلي روشنفکر در اين شرايط دست يافتن به استقلال نسبي براي رهائي از اين فشارهاست. از اينرو، توصيف من از روشنفکر موجودي است تبعيدي، حاشيه نشين، ذوق ورز و پديد آورنده زباني که ميکوشد حقيقت را در برابر قدرت بيان کند". اين روش بقول سعيد "نه دوستان بلند پايه اي نصيب آنها خواهد کرد و نه افتخارات رسمي برايشان به ارمغان خواهد آورد... اما هميشه و در همه حال بهتر از کنار آمدن دسته جمعي با وضع موجود است". توصيفي را که اين متفکر امريکائي در اينجا از روشنفکر بدست مي دهد، با توصيفي که آقاي ميلاني در مقام تخطئه از روشنفکر چپ ايران ميکند و خود آنرا "روسي" ميداند مقايسه کنيد تا از اين طريق هم عياري براي ارزيابي نظرات ايشان بدست آوريد.
آگاهي، صفت روشنفکر و شرط لازم روشنفکري است، اما کافي نيست. از اينرو هر فيلسوف، جامعه شناس، صاحب نظريه سياسي يا اقتصادداني خود بخود روشنفکر نيست. رسالت و عملکرد روشنفکري يک رسالت و عملکرد اجتماعي است و مستلزم موضع اجتماعي هماهنگ با آگاهي هاي مورد بحث و تلاش در جهت اعمال آن نگرش آگاهانه تر و آزادانديشانه تر، در نظام مناسبات اجتماعي جاري است. روشنفکر منادي و تصوير گر دنياي آينده و بنابراين تحول خواه و به ناگزير، رو در روي قدرت مستقر است. اين نقش و عملکرد اجتماعي روشنفکر تنها در ارتباط با آن طبقات و نيروهاي اجتماعي معني مي يابد که داراي رسالت تاريخي باشند. "هيچ طبقه اي در تاريخ به سلطه اجتماعي نرسيده است، بدون آنکه در بطن خود سرکردگان فکري و نمايندگان پيشاهنگي را يافته باشد که قادر باشند جنبش اجتماعي آن طبقه را سازماندهي و آنرا رهبري کنند" و نفي اين تعهد و نقش اجتماعي روشنفکران، دقيقا در جهت لوث و بيرنگ کردن همين رابطه تاريخي روشنفکران با توده مردم و انصراف آنان از نقش اجتماعي شان است.
ويژگي بارز و متمايز کننده روشنفکران وابسته به توده مردم هم اين است که در آميختن با زندگي اين مردم و فعاليت براي سازماندهي به مبارزات آنان، بشکلي اجتناب ناپذير و جدا نشدني آنان را با توده زحمتکشي که از منافع آنان دفاع مي کنند، نزديک و يکي ميکند. در نتيجه اين نزديکي و آنچه انسان در زندگي اين مردم مي بيند، بسياري از "جاذبه هائي" که امثال مدعي يک عمر در تقلاي رسيدن به آنها هستند، از جاذبه مي افتد و بي اعتبار مي شود. تاکسي عملا در اين شرايط قرار نگرفته باشد، اين موضوع را درک نمي کند. از طرفي آنان نيرو و توانائي هاي خود را هم از همين رابطه نزديک و وحدت خويش با توده مردم بدست مي آورند. روشنفکري که صميمانه و به دور از فرصت طلبي به مردم و سرنوشت آنها سر سپرده باشد، از خود ميگذرد، بقول ميلاني "زندگي اش در خدمت خلق قرار ميگيرد، نيش فقر را مي پذيرد، لباس خاصي مي پوشد، سلوک خاصي دارد..." و بالاتر از همه اينهائي که او برشمرده، جان خود را در اين راه ميدهد. مصداق هاي آنرا آقاي ميلاني فراوان به ياد دارد. يکي عباس ميلاني ميشود يکي هم سعيد سلطانپور و خسرو گلسرخي.
جام مي و خون دل هريک به کسي دادند در دايره قسمت اوضاع چنين باشد
در کار گلاب و گل، حکم ازلي اين بود کان شاهد بازاري وين پرده نشين باشد
اين، قصه اي است کهن؛ اما آقاي ميلاني در نقطه اي از زندگي قرار نگرفته است که قادر به درک اين قصه باشد. غالبا آنچه را درک نميکنيم، تخطئه ميکنيم. کاملا طبيعي است کساني که به خدمت و استخدام "قدرت" در مي آيند، اعتقادي به توده مردم و ظرفيت هاي آن نداشته باشند. اما در روشنفکراني هم که به مردم و سرنوشت آنها سرسپرده اند، از اين رهگذر بصيرت نظري عميق و سرسختي و شجاعت ويژه اي پديد مي آيد که امثال مدعي نه از آن بهره اي دارند و نه اصلا آنرا مي شناسند.
منطق نوليبرالي چنان عميق در ذهن مدعي خانه کرده است که او حتي مقوله اي بنام خدمت و خيانت روشنفکران در مفهوم سياسي و اجتماعي آنرا هم نمي شناسد و ميگويد: "خيانت را بايد ببرند در دادگاه قضاوت کنند" يعني او فقط خيانتي را که در قوانين تعريف شده و مراجع قضائي (يعني نظام حاکم) آنرا خيانت مي نامد و در دادگاههاي آن محاکمه شود، خيانت ميداند ( از همان نوع خيانتهائي که سقراط، برونو، عين القضات، سهروردي و ... مرتکب شده اند). اما جز آنچه در مجموعه قوانين و با معيارهاي نظام حاکم تعريف شده است، و جز همين مرجع (حاکميت) کسي صلاحيت تشخيص خدمت و خيانت را ندارد. لابد خدمت هم آن است که ببرند در تلويزيون از آن تجليل کنند! در اين تفکر داروغه و عسس جاي متفکرين و خرد جمعي جامعه را ميگيرند.
مدعي در قسمت ديگري از مصاحبه خود، به همه نويسندگان، روشنفکران، و کوشندگان اجتماعي و سياسي پس از مشروطيت ايران و حتي بسياري از چهره هاي غير ايراني چپ نمره داده همه آنها را مردود کرده است. ميگويد "صادق هدايت را "اگر روشنفکري چپ هدايت نکرده بود، نصف داستانهاي کوتاهش را هيچ روزنامه اي چاپ نميکرد، اينقدر که زبانش سست است، اينقدر که بافتش ضعيف است، کافي است به مجموعه آثارش مراجعه کنيد..." شاملو را بي جهت چپ بزرگ کرده است، گو اينکه در بخش ديگري از اين مصاحبه، آقاي مصاحبه کننده کشف ميکند که او اصلا چپ نبوده است. آريان پور "يکي از زيرنويسهاي تاريخ روشنفکري ايران است... آل احمد کم فضل و پر مدعا است و يک سنت کم خوان و پر گو را رواج داده... صمد بهرنگي، به رغم بضاعت اندک کارهاي ادبي اش، و به رغم بضاعت اندک کارهاي فکري اش ، بي جهت روشنفکر طراز اول شناخته شده،... طبري جريان نقدي را با آثارش که ترجمه دست چندم مارکسيسم مرده روسي بوده در ايران براه انداخته... بزرگ علوي داستانهايش بد و کج و بي مايه هستند... سعيد سلطانپور هم کارهاي فکري اش بضاعت بسيار اندکي دارند که از لحاظ ساده انگاري شگفت انگيز است و..." و در مقابل صديقي و فروزانفر و جعفر شهري را روشنفکراني ميداند که آنطور که بايد مورد استقبال قرار نگرفته اند.
اين درست است که آقاي ميلاني در زمينه شعر و ادبيات داستاني صلاحيتي ندارد تا کسي اظهار نظر او را جدي تلقي کند؛ اين نيز درست است که اينگونه فتواهاي چند کلمه اي بدون نقد و تحليل حتي اگر از ناحيه کسي هم صادر شود که اهل شعر و ادبيات باشد قابل اعتنا نيست، زيرا حاوي چيزي جز يک اظهار نظر شخصي نيست تا قابل بررسي و جوابگوئي باشد؛ اين نيز درست است که وقتي همه اين ملاحظات را هم ناديده بگيريم نمي توان در يک فرصت کوتاه چند صفحه اي حتي راجع به يکي از اين چهره ها هم بحثي کرد که در آن حق مطلب ادا شده باشد. اما با همه اين ملاحظات، سکوت در برابر اين گنده گوئي هاي تو خالي هم روا نيست، زيرا جوانان ساده دل و خالي الذهني وجود دارند که ممکن است مرعوب اين ژست هاي فاضل مآبانه شوند و فريب اينگونه افاضات را بخورند.
گفتيم بحث در مورد هيچ يک از اين چهره ها بحثي يکي دو صفحه اي نيست و مجالي بسيار گسترده تر ميخواهد. بعنوان مثال بحث درباره هدايت بعنوان بزرگترين داستان نويس دوره تجدد ادبي در ايران نزديک به پنجاه سال است ادامه دارد و باز هم دنبال خواهد شد. داوري در مورد کار چهره هاي اجتماعي مانند هدايت و شاملو و ...، حتي براي اهل اين وادي، کاري فردي نيست، کاري لحظه اي و فوري هم نيست. در طول زمان افراد بسياري آثار چنين کساني را از نظرگاههاي گوناگون بررسي و نقد و پيرامون آنها اظهار نظر هاي متفاوت مي کنند، تا سرانجام پس از يک دوره نسبتا طولاني، جامعه و مردم در کليت و تماميت خود، جايگاه معيني به اين چهره ها ميدهد. به اين ترتيب به مرور کساني جا مي افتند، اثر گذار و ماندگار ميشوند و کساني هم بتدريج محو و فراموش مي شوند. شکل بروز داوري جامعه و تاريخ، داوري خردجمعي يک جامعه در مورد شخصيت هاي تاريخي و اجتماعي اينگونه است. فرد خاصي به داوري گمارده نشده است و داور نهائي جامعه و تاريخ است. اما آن اظهار نظرهاي فردي هم که در بطن اين فرايند قابل طرح و اعتنا است، اظهار نظرهائي است که بر نقد و تحليل و بحث استدلالي متکي باشد. اينگونه افاضات کوتاه و فتوا مانند، باد هوا است و جز تسکين لحظه اي و موقت گوينده آنها، اثر ديگري ندارد.
مدعي هنوز اين را نمي داند که ادبيات و هنر، خلاقيت ادبي و هنري و قريحه ويژه اين کار را ميخواهد و اين مقوله اي است غير از سستي و استحکام زبان و قوت و ضعف بافت و ديگر نکات اکتسابي و فني. هدايت اگر هدايت شده است آن قدرت خلاقيت ادبي و هنري را داشته است. يکي از ضروري ترين عناصر اين توانائي خلق هنري، آن روح و ذهن حساس ويژه اي است که جهان پيرامون خود و رويدادهاي آن را بگونه اي ببيند و به گونه اي از آن متاثر شود که ديگران نمي بينند و متاثر نمي شوند. در دنياي روحي و ذهني شاعر و هنرمند، بايد آن بي قراري و دردي وجود داشته باشد که او را به فغان آورد.براي خلق ادبي، روحي نازنين و جاني پاک از آن گونه اي که هدايت داشت لازم است.آدم بي درد و ناپاک نمي تواند به اين کيفيت و اين توانائي برسد. ايکاش اين منتقد همه فن حريف که همزمان در ايدئولوژي و سياست و ادبيات و هنر و جامعه شناسي و اقتصاد و فلسفه و ... اظهار نظرهاي شبه فاضلانه ميکند، به جاي اين همه توانسته بود يک قصه کوتاه، فقط يکي مانند هدايت بنويسد که در ترازوي داوري و استقبال جامعه ادبي همسنگ همان قصه هاي سست و ضعيف هدايت باشد و آنوقت درباره هدايت اظهار نظر ميکرد.
البته اينگونه فتواهاي دو خطي در انکار ارزش آثار هدايت را کسي نقد ادبي نميداند، اما در مورد منتقدين ادبي هم ميگويند آنان شبيه خواجگان حرمسرا هستند. خواجگان حرمسرا، زن و سرشت زنانه و حساسيت هاي جسمي و روحي او را خوب مي شناسند و ميتوانند در اين باره به تفصيل براي مردان توضيح دهند، اما با اين وصف خود از انجام اصل عمل عاجزند.
مدعي معترض است که "چرا صديقي و فروزانفر کارهايشان اجر کافي پيدا نکرده، چرا فروغي را نمي خوانند، و چرا يک نفر يک سطر درباره جعفر شهري ننوشته و در عوض فلان کسي که يک رساله در نشريه چپي دانشکده لاهيجان چاپ کرده بود، بعنوان روشنفکر مورد تقدير قرار ميگرفت، به لحاظ اينکه ملاک روشنفکري اش شجاعت بود، ملاکش تقابل با قدرت بود...". از اين اظهارات چنين بر مي آيد که او معتقد است ملاک روشنفکري شجاعت و تقابل با قدرت نيست، ارزش فرهنگي و ادبي کار فرد است؛ اما در ادامه گفتار خود به هدايت ميتازد، در حالي که بارزترين مشخصه هدايت، ارزش او بعنوان نويسنده حرفه اي و خلاقيت ادبي و هنري اوست، نه تقابل عملي او با قدرت. اين تضادهاي آشکار در گفتار مدعي نشان ميدهد که توجيهات او بهانه است و در پس اين بهانه ها اغراض ديگري نهفته است؛ وانگهي مگر در فروزانفر و جعفر شهري خلاقيت ادبي و هنري وجود دارد که او اين همه آنها را بالا و پائين ميکند؟
اين برخورد مدعي منحصر به ايراني ها نيست. او به سارتر و کامو و آرتورکستلر و رايت و مالرو و بتلهايم هم ايراد ميگيرد که چرا آنها مجذوب چپ شده اند و کساني را روشنفکران واقعي ايران معرفي ميکند که خودشان هم هرگز چنين ادعائي نداشته اند.
بي آنکه کسي بخواهد منکر ارزش کارهاي صديقي، فروغي و ... در حد واقعي آنها شود، بايد پرسيد چگونه در شرايطي که دکتر صديقي خدمتگزار فرهنگ معرفي و خواندن کارهاي او توصيه مي شود، بايد دکتر آريان پور را يکي از زيرنويسهاي تاريخ روشنفکري ايران به حساب آورد؟ دکتر صديقي در سراسر عمر خو جز گزارش مربوط به روز 28 مرداد که در مجله آينده ايرج افشار چاپ شد، کار ديگري ندارد. اگر مجموع تاليفات او غير از اين گزارش را جمع کنيد، به يک جزوه پنجاه صفحه اي نميرسد. چگونه دکتر صديقي خدمتگزار فرهنگ است اما دکتر آريان پور که صاحب مکتب و تفکر و طي يک دوره طولاني نوعي مرجع فکري بوده و با حضور و آثار خود حداقل بر سه نسل از روشنفکران اين کشور تاثير گذار بوده است، با آنهمه آثار منتشر شده و نشده "يکي از زيرنويسهاي تاريخ روشنفکري ايران" به حساب مي آيد؟ مدعي ميگويد اگر پنجاه سال ديگر بخواهند در مورد تاريخ روشنفکري ايران قضاوت کنند در مورد دکتر آريان پور چنين خواهند گفت. سوال من اينست : اگر پنج سال ديگر بخواهند در مورد تاريخ روشنفکري ايران قضاوت کنند، آقاي ميلاني کجاي اين تاريخ قرار خواهد گرفت؟
آقاي ميلاني از آنرو به بيراهه مي افتد که معيارهايش از اساس يکجانبه و معيوب است. او اصرار دارد که موضع اجتماعي روشنفکر و رابطه او با قدرت را از مفهوم روشنفکري بزدايد، و اين ، خلاف مقتضاي ذاتي روشنفکري است.او در خدمت ايدئولوژي اي قرار دارد که ذاتا ضد روشنفکري است، اما ضمنا ميخواهد ظاهر و "ويترين" را هم حفظ کند و از اينرو به چنين "تهافتي" در مي غلطد. جامعه و مردم، هم خلاقيت و ارزشهاي فرهنگي و ادبي هدايت و علوي و آريان پور و ساعدي و بهرنگي و ... را ارج ميگذارند و هم آنها را بخاطر شرافت و شجاعتشان ، بخاطر آزادگي و مناعتشان، بخاطر آنکه بر سر سفره اي ننشستند که با خون مردم تدارک شده بود، دوست دارند. هدايت و علوي و ساعدي و بهرنگي، بر خلاف فروزانفر و صديقي ، خلاقيت و قريحه خلق ادبي و هنري هم داشتند و کارشان فقط پرسه زدن در متون کهن نبود، مانند فروزانفر همه عمر در تقلاي تقرب به قدرت نبودند، کارهاي ديگران را به نام خود منتشر نمي کردند و به اين انگيزه ها و سوداها مي خنديدند(فروزانفر تحقيقات صادق گوهرين پيرامون مولوي را بنام خود منتشر کرد. خواص کاملا در جريان قضيه هستند و کساني هم که خواهان اطلاعات بيشتري در اين زمينه باشند ميتوانند مثلا به خاطرات مصطفي فرزانه زير عنوان آشنائي با صادق هدايت (نشر مرکز بخش 14 ص77) رجوع کنند.) اما نکته مهم اين است که بين دو جنبه اي که در اينجا مورد بحث است هم ، پيوند ذاتي وجود دارد.بعبارت ديگر خلاقيت و فوران چشمه ذهني و دروني آنان ناشي از اين است که درد جامعه را داشته اند، نگران سرنوشت و آينده انسان بوده اند و با غم انسان زندگي کرده اند. مدعي مختار است اين خصوصيات را چپ گرائي بنامد يا هر نام ديگري بر آن بگذارد، اما اين همان رابطه اي است که او و امثال او همواره تقلا مي کنند آنرا کم رنگ کنند و از آن بگريزند. ولي مگر ميتوان رابطه ميان خلاقيت نويسنده، يعني توانائي او در خلق ارزشهاي ادبي و هنري را با هستي مادي او و نوع رابطه اش با جهان ناديده گرفت؟ مگر ذهن خلاق نويسنده و هنرمند در خارج از تاريخ و جامعه قابل تصور است؟ مگر کار ادبي و هنري در خلاء، در خارج از جامعه و مناسبات اجتماعي و انساني معنائي دارد؟ کارهاي هدايت و شاملو و ساعدي و بهرنگي و ... بيان درد درون آنها بود. فروزانفر و صديقي و فروغي چنين دردي نداشتند.
آقاي ميلاني در اين مصاحبه به کرات از تيراژ صحبت کرده است. کتابهاي ذبيح الله منصوري و مفاتيح الجنان را مثال زده است که فروش بالا داشتند، اما کارهاي روشنفکران چنين فروشي نداشته است و... گرچه سخافت اينگونه مقايسه هاي بي معني، با اندکي تامل در مورد استفاده متفاوت و عملکرد و جايگاه متفاوت مفاتيح الجنان با ادبيات داستاني بر ملا ميشود (مانند آنکه کسي مثلا تيراژ کتابهاي درسي را با آثار شکسپير مقايسه کند) اما اگر ملاک قضاوت فقط تيراژ باشد، جا دارد براي اطلاع مدعي يادآوري کنيم که آثار هدايت، شاملو، آل احمد، بهرنگي و ... در زمره پرفروش ترين آثار معاصر ايران بوده است. قصه هاي بهرنگي بالاترين تيراژهاي موجود در ايران را داشت و زماني هم که در سالهاي اخير پس از يک دوره بيست ساله فترت و فراموشي، امکان چاپ مجدد آنها پديد آمد، بازهم چند ناشر مختلف از طريق تجديد چاپ آنها بار خود را بستند.
موضوع ديگري که در اين مصاحبه مورد بحث قرار گرفته کودتاي 28 مرداد است. ابتدا به مضمون سوال مصاحبه کننده در اين باره توجه کنيد: "ما در ايران در حوزه روشنفکري مسئله اي داريم بنام کودتاي 28 مرداد، که در دوران خود اهميت و بازتاب خودش را داشت ولي اثرات اين کودتا هنوز هم بر جريان فکري روشنفکري ايران باقي مانده است. نوستالژي دوران کودتا، مرثيه نويسي از آن دوران و خيلي چيزهاي ديگر باعث شده که اين سوال پيش بيايد که آيا واقعا کودتاي 28 مرداد تا اين اندازه اهميت داشته که با وجودي که چند دهد از آن ميگذرد، هنوز روشنفکري ايران به اين شکل دغدغه اش را دارد؟"
سوال کننده نه از اهميت و دامنه تاثيرات اين کودتا و عواقب و آثار بعدي آن در ايران و منطقه چيزي ميداند، و نه جز فراموش کردن اين واقعه و دغدغه آن، براي روشنفکران ايران وظيفه ديگري در قبال آن قائل است و ميخواهد "نوستالژي" آن دوران را کنار بگذارند و درباره آن ديگر مرثيه نويسي نکنند!
کلمه "نوستالژي" يک کلمه بيگانه است که در زبان فارسي براي آن حتي معادلي که در قالب يک کلمه واحد، حامل معناي کامل آن باشد، وجود ندارد. انسان بوسيله زبان فکر ميکند و ذهني که طرز تلقي و برخورد خود را با کودتاي 28 مرداد و آثار آن به اين زبان بيان کرده، در اصل، ذهن يک ايراني نبوده و بوسيله زبان فارسي فکر نمي کرده است. بعبارت ديگر به زبان بيگانه درباره کودتا فکر کرده است. ذهن مردمي که خود قرباني اين کودتا بوده اند، تاثر خود را از اين رويداد يا احساس خود نسبت به آن را با کلمه اي بيان نمي کنند که هنوز در زبان آنها حتي معادل دقيق ندارد. بعبارت ديگر اين گفته نتيجه برخورد و نگرش يک ذهن ايراني به رويداد مورد بحث نيست و پيداست که مصاحبه کننده اين حرف را از دهان کسي گرفته است که افاضات طرف بيگانه را درباره کودتاي 28 مرداد بيان و تکرار ميکند. اما فقط براي آنکه تلنگر کوچکي به ذهن غافل اين مصاحبه کننده زده باشيم، نتيجه گيري استيفن کينزر، خبرنگار کهنه کار نيويورک تايمز و مولف يکي از آخرين کتابهائي را که بوسيله خود امريکائي ها در اين زمينه نوشته و ترجمه فارسي آن هم اخيرا در ايران منتشر شده، يعني کتاب "همه مردان شاه" را در اينجا نقل مي کنيم. او مينويسد:
"دور از ذهن نمي نمايد که بتوان خط ممتدي را از نقطه آغاز عمليات آژاکس(نام رمزي کودتا) تا رژيم سرکوبگر شاه و انقلاب اسلامي و تا گردونه هاي آتشيني که مرکز تجارت جهاني در نيويورک را به کام خود کشيد، ترسيم کرد". آري، عمليات آژاکس بر تاريخ ايران، منطقه و به معنائي بر تاريخ جهان اثر گذاشت. در تاريخ معاصر ما اين رويداد بعد از انقلاب مشروطه بزرگترين نقطه عطف و يکي از اولين حلقه هاي آن زنجيره جهنمي کودتاها و مداخلات تجاوزکارانه امريکا در دوره پس از جنگ است که پس از ايران در بسياري از کشورهاي ديگر آسيا، افريقا و امريکاي لاتين هم تکرار شد. اين کودتا نقطه ورود ايران بعنوان يک کشور نفتي مهم خاورميانه به حوزه نفوذ امريکا و بر هم خوردن موازنه بين منافع بريتانيا و امريکا در ايران و آغاز حرکت کمپرادوريزه کردن نظام اقتصادي و اجتماعي کشور ما بوده است. تا آنجا که "انقلاب اسلامي" را هم واکنشي ميدانند در برابر تحولات چند دهه پس از کودتا، و در دنباله آنچه هم امروز در ايران جريان دارد، به نوعي دنباله همان زنجيره علتهاست.
بسياري از مورخان و پژوهشگران امريکائي و انگليسي مانند ريچارد کاتم، ويليام راجر لوئيس، جيمز ف . گود، جيمز بيل، مارک گازيوروسکي، نيکي کدي، خود پس از پنجاه سال امروز بر اين نظرند. مثلا ماري آن هيس مينويسد:"منازعه نفتي اوائل دهد 1330 با براندازي ناسيوناليسم ايراني، بذرهاي يک انقلاب اسلامي را کاشت که 25 سال بعد روئيد و رشد کرد و رژيمي به مراتب ضد غربي تر از رژيم مصدق را در تهران، بر سر کارآورد. در نتيجه پيامدهاي آن کودتا، حتي امروز نيز سايه خود را بر خليج فارس و ماوراي آن گسترانيده است"(همه مردان شاه ص 316)
اين تازه بيان تاثيرات کودتاي 28 مرداد از زبان امريکائي ها و از ديدگاه منافع خود آنهاست. چگونه يک روزنامه نگار ايراني، چنين از سر بي اطلاعي و بي تفاوتي از روشنفکران کشوري که قرباني اين تجاوز بوده اند و آوار اصلي اين فاجعه بر سر آنان نازل شده و پس از اين کودتا ميدانهاي اعدام با خون بهترين فرزندان آن گلرنگ شده است، ميخواهد ديگر دغدغه آنچه را که در آنزمان روي داده نداشته باشند و درباره آن مرثيه نويسي نکنند! از يک روزنامه نگار، که در کار حرفه اي خود، به بحثي مانند کودتاي 28 مرداد وارد ميشود، اين توقعي طبيعي است که اطلاعاتي بسيار بيش از اين داشته باشد. جالب است که حتي مصاحبه کننده ، که بيان کننده تمايل برخي از امريکائي ها راجع به اين رويداد تاريخي است هم کودتا بودن آنرا پذيرفته و در تمامي متن سوال خود از کودتاي 28 مرداد صحبت ميکند، اما آقاي ميلاني در جواب ،شايد بخاطر آنکه به دوستان سلطنت طلبشان بر نخورد، از اظهار نظر در مورد ماهيت اين رويداد طفره ميرود و ميگويد : "آنهائي که معتقدند کودتا کودتا بود، کماکان بر اساس همان حرفهاي قديم بر کودتا بودن آن تاکيد دارند و آنهائي که معتقدند قيام ملي بود کماکان باور به همان عقيده دارند. اين که کسي بيايد و قضيه را تاريخي کند، هنوز صورت نگرفته است.""!!
تا پيش از انتشار گزارش سيا از اين کودتا که سالها محرمانه مانده بود و در سال 2000 نسخه اي از آن بدست نيويورک تايمز رسيد و منتشر شد، دهها کتاب و اثر تحقيقي در اين زمينه نوشته و منتشر شده بود که بعدا با انتشار گزارش سيا معلوم شد بخش اعظم اطلاعات آنها درست و موثق بوده است.(مثل کتاب "از يالتا تا ويتنام" ديويد هوروويتس که يک فصل کامل آن زير عنوان "کودتاي امريکا در ايران" به اين رويداد اختصاص دارد). گو اينکه مردم ايران که قرباني اين رويداد بوده اند، خود به چشم خويش عوامل کودتا و نقش آشکار و پنهان بيگانه را در آن ديده بودند و بهتر از هر کسي ماهيت آنچه را که روي داده بود، مي شناختند. به هرکس بتوان درباره مردم و نقش آنها در رويدادهاي جاري دروغ گفت، به خود مردم نمي توان درباره آنچه که کرده يا نکرده اند دروغ گفت، زيرا خود فاعل و ناظر آن بوده اند و بر جزئيات آن بهتر از هرکسي آگاهند.
اما سرانجام در سال 2000 گزارش خود سازمان سيا درباره اين کودتا بوسيله جيمز رايزن در نيويورک تايمز منشر شد و از عمليات "تي بي آژاکس" به رهبري کرميت روزولت و همکاري ژنرال نورمن شوارتسکف با نام و مشخصات دقيق عوامل اجرائي و مبالغي که سيا، چه به برادران رشيديان و شبکه آنها و چه به زاهدي و کانون افسران بازنشسته پرداخت و صرف زمينه سازي اين کودتا کرده بود، پرده برداشت. و بالاخره از اين هم فراتر، خانم مادلين آلبرايت، وزير خارجه امريکا، رسما به انجام کودتا بوسيله امريکا در ايران اقرار و از اين بابت عذرخواهي رسمي کرد. اما محقق وطني ما هنوز منتظر است که "کسي بيايد و قضيه را تاريخي کند"!
من، هم به مصاحبه کننده و هم به آقاي ميلاني توصيه ميکنم، علاوه بر همه منابعي که در اين زمينه وجود دارد و آخرين آنها کتاب "همه مردان شاه" است به خاطرات جان پرکينز تحت عنوان اعترافات يک جنايتکار اقتصادي(که به فارسي نيز ترجمه شده) و نيز به آخرين کتاب او زير عنوان "تاريخ پنهان امپراتوري امريکا" که به تازگي در امريکا منتشر شده هم نگاهي بيندازند؛ زيرا در شرايط حاضر ديگر انتشار خاطراتي که امثال اردشير زاهدي از "پاپا جان و ماما جان" خود دارند، اثري ندارد و نام بردن از کودتاي امريکائي ها در ايران بعنوان "قيام ملي 28 مرداد" هم چيزي بيش از يک شوخي بيمزه و مشمئز کننده نيست.
سومين محور اين مصاحبه بحث در زمينه فرديت روشنفکر است که مدعي در لفافه آن، فلسفه فردگرائي را که اساس نگرش ليبرالي اوست مطلق کرده و ميخواهد بعنوان قانون ازلي و ابدي زندگي انسان به خواننده القاء کند. مسئله فرد و جمع و تضاد ميان آندو و اين که اين تضاد را با قبول اولويت براي کداميک از ايندو بايد حل کرد، به قدمت تاريخ جامعه انساني است و در همه شکلبندي هاي پيش از سرمايه داري هويت فرد بوسيله جمع(کشور، مليت، دين و...) تعيين و تعريف ميشده است و فقط در دوران سرمايه داري است که ليبراليسم جمع و هويت جمعي را فداي فرد و دنياي او ميکند؛ تفکري که در ادامه، از بطن آن مالا انباشت رقابتي سرمايه و همين نظام امپرياليستي سر برآورده است که امروز بشريت را با بن بست و بحران روبرو ساخته و به سمت بربريت سوق ميدهد. مدعي کوشيده است با فروکاستن فلسفه عمومي جمع گرائي به "اتاتيسم" و حمله به استالينيسم- که مد روز و شيوه تکراري تبليغات نوليبرالي است- هر نوع جمع گرائي را با اين دستاويز زير سوال برد. اما اين بحثي است ريشه اي و مفصل که با اظهار نظرهاي دوخطي نظير آنچه در اين مصاحبه آمده است نمي توان درباره آن داوري کرد، و چون با طول و تفصيلي هم که اين جوابيه تا همين جا پيدا کرده است، مجال طرح اين بحث تازه در آن وجود ندارد، اين بحث ميماند تا در فرصتي ديگر، که جداگانه به آن بپردازيم.
چپ ستيزي، بخصوص در ميان "وادادگان" سياسي گذشته که پيشينه هواداري از چپ داشته اند، اين روزها شدت گرفته است. ريشه اين کينه کور نسبت به چپ را در عناصري که چنين پيشينه اي دارند، من خوب مي شناسم. در سالهاي دهه چهل و پنجاه با آن شرايط ويژه مبارزه مسلحانه و شکنجه ها و مقاومتهاي باور نکردني و حساسيت شديدي که در مورد امنيت سازمانهاي مخفي مسلح وجود داشت، ننگي بالاتر از همکاري يک فرد دستگير شده با رژيم وجود نداشت. من فضاي سياسي آن روزها، مخصوصا فضاي حاکم بر زندانهاي سياسي را بخاطر دارم و ميدانم کسي که با پليس همکاري ميکرد، چه خفتي را از ناحيه ديگران و در مجموعه شرايط حاکم، چه در زندان و چه پس از آزادي در فضاي سياسي خارج از زندان تحمل ميکرد. ريشه کينه عجيب و غريبي که در برخي از وادادگان قديمي نسبت به چپ وجود دارد ، در همان خفت و تحقيري نهفته است که در آن ايام و در آن شرايط تحمل کرده اند. معتقد نيستم که منشاء چپ ستيزي آقاي ميلاني از اين گونه باشد.
ناصر زرافشان
مرداد 1386
در شماره 16 روزنامه هم ميهن مصاحبه اي با آقاي عباس ميلاني زير عنوان "روزگار سپري شده روشنفکران چپ" منتشر شده است که در آن بنا به توضيح مصاحبه کننده قرار بوده است درباره "روشنفکران چپ ادبي و دلائل تفوق طولاني آنها بر فضاي فکري جامعه " بحث شود؛ اما اگر از چند فتواي کوتاه و بدون دليل راجع به چند چهره ادبي بگذريم ، آنچه در اين مصاحبه مورد بحث قرار گرفته ، بجاي چپ ادبي ايران ، جنبش چپ بطور کلي و در همه جهان و بخصوص جنبه هاي سياسي و ايدئولوژيک آن است ؛ و از کائوتسکي و لنين و گرامشي و مائو تسه تونگ و لين پيائو گرفته تا کامبخش و خليل ملکي و آريان پور ، از طبري و ترويج مارکسيسم و فروغي و تجدد فکري در ايران و "سير حکمت در اروپا" گرفته تا مصدق و کودتاي 28 مرداد و ماهيت اين کودتا و جريان تشکيل حزب رستاخيز و ايدئولوژي آن و نو تاريخي گري و بي حافظگي تاريخي ايرانيان سخن رفته است که بديهي است هيچ يک از اين مباحث ، بحث ادبي نيست ، و هيچ يک از اين چهره ها نيز چهره هاي ادبي و هنري نيستند. من ترديد دارم که آقاي ميلاني نويسنده و هنرمند باشد ، يعني قريحه و خلاقيت ادبي و هنري داشته باشد ؛ نيز ترديد دارم که او صلاحيت نقد ادبي داشته باشد ، اما يقين دارم کسي که در زمان واحد ، خود را هم نظريه پرداز سياسي و ايدئولوگ ، و هم منتقد ادبي و هنري بداند ، و هم در زمينه تفکر سياسي و فلسفي و هم در زمينة خلق ادبي و هنري اظهار لحيه کند ، از هيچ يک از اين دو چيزي نمي داند و شايد به همين دليل هم وقتي مصاحبه کننده از او در مورد "روشنفکران ادبي يا نويسندگان روشنفکر" سؤال ميکند، جواب اين سؤال را نمي دهد و بجاي آن ، چون چنته اش در اين زمينه خالي است ، وارد عرصه سياسي و ايدئولوژيک مي شود. زيرا تحليل ادبي و هنري ، عرصه اي است خاص خود و جولان در اين عرصه نيازمند آگاهي هاي تخصصي از موضوع و نقد و تحليل بر اساس نظريه هاي ادبي و روشهاي خاص اين رشته است ، و بدون نقد و تحليل با چهار کلمه کلي گويي بي پايه و فتوا مانند از اين قبيل که "نصف داستان هاي کوتاه هدايت را هيچ روزنامه اي چاپ نمي کرد ، اينقدر که زبانش سست است ، اينقدر که بافتش ضعيف است ..." نمي توان پرونده کسي مثل هدايت يا علوي يا صمد بهرنگي را بست.
اما من در اينجا به اظهار نظر هاي «ادبي» آقاي ميلاني کاري ندارم و پاسخگويي در اين زمينه را به کساني وا ميگذارم که حوزه تخصصي کار آنها مباحث ادبي است. بحث من در مقاله حاضر ، از يک طرف بر سر اظهار نظر هاي «سياسي-اجتماعي» و گاه «فلسفي» ايشان ، و از طرف ديگر بر سر معرفي نامه آقاي ميلاني بقلم مصاحبه کننده است.
مصاحبه ، با معرفي آقاي ميلاني بوسيله مصاحبه کننده شروع مي شود. هدف از معرفي ، در اين موارد اين است که از مصاحبه شونده شناختي به خواننده بدهند . اما يک زندگي 59 ساله که بستر شکل گيري ميلاني فعلي است و تنها از خلال همين زندگي ميتوان به منشاء و علل مواضع کنوني او پي برد ، از سوي آقاي مصاحبه کننده در سه سطر ، يعني با ذکر سه تاريخ خلاصه مي شود : "عباس ميلاني در 1327 متولد شده ، در 15 سالگي به امريکا رفته ، پس از اقامتي ده ساله در آن کشور در سن 25 سالگي به ايران بازگشته و در اواسط دهه 60 خورشيدي دوباره به امريکا رفته و اکنون مقيم امريکاست ..." همين.
اين شيوه چهره سازي هاي کاذب است. ابتدا بر روي زندگي گذشته و واقعيت زندگي کنوني فردي که قرار است «چهره» شود ، سرپوش مي گذارند و بعد با عناوين دهن پرکني از قبيل «انديشمند و تئوريسين شناخته شده» در مورد او، و تعارفاتي از قبيل «پر مخاطب ، جريان ساز ، سترگ ، بسيار مهم و ...» در مورد ترجمه هاي او ، مخاطب جوان و خالي الذهن از راه رسيده را مرعوب مي سازند ، و به اين ترتيب از فرد مورد نظر يک «اتوريته» فکري ، يک مرجع مي سازند تا بعدا بتوانند با اين شيوه ، افاضات او را نسنجيده و بدون نقد ، بي آنکه فرصت سبک و سنگين کردني وجود داشته باشد ، به خواننده خالي الذهن حقنه کنند. ما اطلاع نداريم اين "تئوريسين شناخته شده " کدام "تئوري ها" را و در کدام زمينه اي ارائه کرده است ، اما در سطور آتي بعنوان يک مترجم ، يکي از ترجمه هاي او را – که بسيار هم در اين مصاحبه از آن ستايش شده است- مورد بررسي قرار خواهيم داد.
اما پيش از پرداختن به ترجمه هاي آقاي ميلاني و نظرات ايشان ، گمان ميکنم داشتن اطلاعات مختصري پيرامون زندگي گذشته او – که در معرفي آقاي مصاحبه کننده مسکوت مانده است- ضروري باشد تا بتوان از خلال آن سير نامبرده را تا رسيدن به مواضع فعلي اش بهتر شناخت.
در تابستان سال 1355 گروه پرويز واعظ زاده (کادرهاي سازمان انقلابي حزب توده) بوسيله فرد خود فروخته اي بنام سيروس نهاوندي لو رفت و واعظ زاده و ياران او (خسرو صفائي، گرسيوز برومند، معصومه طوافچيان، مهوش جاسمي و ... ) يا در جريان يورش ساواک به خانه هاي آنها و ضمن درگيري، يا پس از دستگيري در شکنجه گاههاي ساواک به شهادت رسيدند. سازمان انقلابي در سال 1348 برخي از کادرهاي خود را به رهبري پرويز واعظ زاده براي مبارزه عليه رژيم پهلوي به داخل ايران فرستاده بود. اما پيش از او همين سازمان سيروي نهاوندي را روانه ايران کرده بود که او – به ادعاي خودش- بعلت تفاوت ديدگاه با سازمان انقلابي ، با اين سازمان قطع رابطه کرده و گروهي را بنام "سازمان رهائي بخش خلقهاي ايران" بوجود آورده بود. اين که سيروس نهاوندي از ابتدا اين باصطلاح "سازمان رهائي بخش..." را زير نظر ساواک براه انداخته بود يا دستگيري ادعائي او در سال 54 صحت داشته و او پس از اين دستگيري تن به همکاري با ساواک داده بود کاملا روشن نيست. اما بهرحال در تابستان 55 گروه واعظ زاده که سيروس نهاوندي در آن نفوذ کرده و آنرا لو داده بود زير ضرب قرار گرفت و اعضاي آن کشته شدند. پس از آن، ساواک تعداد زيادي از جواناني را هم که طي آن سالها در دام "سازمان رهائي بخش..." نهاوندي افتاده يا بهرحال با او رابطه اي داشته يا بوسيله او شناسائي شده بودند، دستگير کرد. عباس ميلاني هم در ميان اين دستگير شدگان بود. پس از آنکه معلوم شد سيروس نهاوندي خود عامل ساواک بوده و ساواک در جريان همه چيز گروه او بوده است ، برخي از اين دستگير شدگان در زندان بريدند و به همکاري با رژيم تن در دادند. عباس ميلاني از آن جمله بود. او با ابراز ندامت و نوشتن تنفرنامه اي که در مطبوعات سال 56 نيز درج شد ، همانسال از زندان آزاد شد. دوست چهل ساله ام ناصر رحماني نژاد، که هر کجا هست اميدوارم سلامت باشد، در آن ايام با عباس ميلاني هم سلول بود و نقل ميکرد که ميلاني خود مي گفت تصميم دارد با ساواک همکاري کند و استدلال ميکرد که گروه سيروس نهاوندي ساخته ساواک بوده و آنها همه چيز را مي دانند و به اين ترتيب هيچ دليلي براي خودداري از همکاري با آنان وجود ندارد. البته ميلاني چون در سالهاي 55 و 56 پيش بيني سرنگوني رژيم پهلوي را در آينده نزديک نميکرد ، در اين معامله مغبون شد و اگر ميدانست چند صباحي ديگر مثل ديگران از زندان آزاد مي شود، اين باج را به رضا عطارپور (سربازجوي ساواک معروف به حسين زاده) نميداد. دوسال پس از آنکه او به اين ترتيب از زندان بيرون آمد، رژيمي که او به آن سرسپرده و قول همکاري به آن داده بود، سرنگون شد. او همين دوسال پيش با تحمل خفتي سنگين تغيير جهت داده بود تا خود را با "باد" هم جهت سازد، اما اکنون "باد" دوباره تغيير جهت داده بود!
در همان سالهاي آخر رژيم پهلوي هنگامي که به آذين فراخوان "جبهه دموکراتيک" خود را منتشر کرد، ميلاني جزوه اي را با نام مستعار ------- پخش کرد که در آن به به آذين و جبهه دموکراتيک پيشنهادي او زير عنوان "دکان جديد حزب توده" حمله کرده بود. مناظره اي هم در "نقد آگاه" با نجف دريابندري داشت. سپس با سرنگوني رژيم پهلوي در آن روزهاي آشفته اوليه به دانشگاه رفت و در دانشکده حقوق سرگرم کار شد که پس از مدتي از آنجا هم بدليل سوابقش ، عذر او را خواستند. به اين ترتيب او که همه شانسهاي خود را در داخل کشور تباه شده ميديد، دوباره به امريکا رفت. در آنجا ابتدا در يک مدرسه درجه سه در کاليفرنياي شمالي بنام کالج نوتردام به ايرانيان جامعه شناسي درس ميداد. او از اين کلاسها براي تخريب مارکس استفاده مي کرد چون ميدانست مستمعين او در آن کلاسها چيزي از مارکس نمي دانند. او تصميم گرفته بود خيانت به آرمانهاي سوسياليستي و ضديت با مارکسيسم را به پول نقد تبديل کند و به اين ترتيب خود را به عنوان يک "روشنفکر" ضد مارکسيست و ضد چپ ، در معرض فروش قرار داد و براي قرب به قدرت تلاش بسيار کرد. امريکائي ها او را مناسب تشخيص دادند و به عنوان يکي از مديران "پروژه دموکراسي ايران" منصوب و به گروهي از عوامل ايراني و امريکائي ملحق شد که مستقيما در اين زمينه کار مي کنند و پايگاه نئوکانها در انستيتوي هوور در استانفورد را در اختيار او قرار دادند. اين انستيتوي هوور يکي از بازمانده هاي دوره تبليغات هيستريک ضد کمونيستي است که در دوران جنگ سرد براي مبارزه با کمونيسم بوجود آمده و اکنون براي "دفاع از دموکراسي" کار مي کند.
در همان روزهائي که در ماه پيش مصاحبه مورد بحث در روزنامه هم ميهن منتشر شد، آقاي عباس ميلاني به اتفاق راب سبحاني و لادن ارچين در باهاماس با نئوکانهاي امريکائي و اسرائيلي در زمينه تغيير رژيم در ايران جلسه داشتند. آقاي اميد کاشاني در تاريخ 6 ژوئن 2007 در سايت ايرانيان www.iranian.com گزارشي در اين زمينه داشت.
ضمنا با وجود نکوهشي که آقاي ميلاني در متن مصاحبه خود از رابطه مراد و مريدي "آل احمد و اطرافيان او" ميکند، از همين معرفي و مقدمه اي که مصاحبه کننده نوشته است کاملا پيداست که اين مصاحبه کننده خود "مريد" اين تئوريسين نوظهور است. مصاحبه کننده در اين گفتگو "...ذهن آکادميک، نظام مند و دقيق عباس ميلاني را درک کرده است ..." و ميگويد "توانائي ميلاني در ارائه مولفه هاي تاريخ نگر، اشاره هاي مداوم و پرشمارش به مصاديق بحران روشنفکري در ايران «اين باور را در او بوجود آورده است که او همواره به مسائل روشنفکران ايراني پرداخته و اصلا دغدغه اصلي اش همين است» و در ادامه مينويسد «از ديگر آثار مهم اين مترجم و منتقد ايراني بايد به ترجمه مشهور و تاثير گذارش از رمان بي بديل ميخائيل بولگاکف يعني مرشد و مارگريتا اشاره کرد». در حاشيه اين مصاحبه هم آقاي بهروز افخمي زير عنوان مهمان يادداشتي دارد سراسر تمجيد از همين ترجمه که طي آن از اين که "مترجم با ذوق و خيلي وسواسي و کمال طلبي مثل عباس ميلاني آنرا به فارسي در آورده" ابراز مسرت ميکند. ببينيم قضاوتهاي اين صاحب نظران روزنامه اي تا چه حد مستند و متکي به بررسي هاي جدي و واقعي است و خواننده تا چه حد ميتواند به آنها اتکا کند. آقاي عطاالله مهاجراني در ويژه نامه تحليل خبر شماره 1365 روزنامه اعتماد مورخ 23 فروردين 86 صفحه27 مقاله اي دارد زير عنوان "عيار ترجمه مرشد و مارگريتا" که خواندني است. او مينويسد سالها پيش دکتر شرف الدين خراساني به من گفت هنگام خواندن کتابهائي که از زبان ديگري ترجمه شده است "هرجا را که نفهميدي، با مداد کنار صفحه علامت بگذار. شايد نويسنده نفهميده باشد! شايد هم مترجم، شايد هم خودت!"... در اين مقاله مي خواهم نقدي و نگاهي داشته باشم به ترجمه رمان شگفت انگيز "مرشد و مارگريتا" ... وقتي کتاب مرشد و مارگريتا را ميخواندم اين داوري را داشتم که مترجم به شايستگي از پس معني و لفظ برآمده است. اما جابجا در متن فارسي با ابهام و علامت سوال روبرو ميشدم. کنار هر عبارت يا واژه اي که برايم مبهم و ترديد آميز بود، با مداد خط کشيدم، علامت سوال و تعجب گذاشتم. در تعطيلات نوروزي امسال متن انگليسي مرشد و مارگريتا را خواندم. البته نسخه انتشارات پنگوئن. همه آن ابهام ها زدوده شد! مثل توده مه محو شد... همان وقت که ترجمه فارسي کتاب را ميخواندم، در مواردي که با ابهام مواجه ميشدم، احساس ميکردم که بايستي مطلب به شکل ديگري باشد. با خودم ميگفتم يعني بولگاکف اشتباه کرده است؟ چطور ممکن است نويسنده اي که رمانش را بارها بازنويسي ميکند، و براي هر واژه آن مي انديشد، اشتباه کرده باشد؟ آيا مترجم شتابزده ترجمه کرده است؟ متن انگليسي که ترجمه براساس آن صورت گرفته در اختيارم نبود. اما کنار برخي صفحات به توصيه دکتر شرف علامت زده بودم... مثلا "وقتي کلمات را ادا ميکرد زبانش به ندرت تکان ميخورد"(ص17) برايم کاملا نامفهوم بود. "پيلاطس با يکي از لب هايش خنديد"(ص21). هر کاري کردم مثل پيلاطس با يک لب بخندم نشد! "پوزبند براق شيري به زره اش آويخته بود"(ص31). پوزبند شير آويخته بود؟ نمي توانستم تصوير روشني از ين عبارت درک کنم... تازگي که متن انگليسي مرشد و مارگريتا را ميخواندم تمام آن نکته ها که در متن فارسي با آنها مواجه شده بودم برطرف شد. متن ترجمه را با نسخه انگليسي مقابله کردم. دريغ خوردم. رماني که مثل مينياتور دقيق و مثل قالي ابريشم ريزبافت است و به تعبير صادق هدايت يک معماري با شکوه موسيقائي است که يک نت اشتباه ميتواند انسجام آنرا به هم بزند، بدليل شتابزدگي مترجم چه آسيب هاي جدي خورده است... اميدوارم اين نقد موجب شود تا ناشر کتاب را به دست ويراستار شايسته اي بسپارد تا در چاپ هاي آينده اين کاستي هاي ويرانگر برطرف شود... مواردي که ميخواهم اشاره کنم هيچ يک در ساحت بحث اصالت معني يا لفظ نمي گنجد. سخن برسر شتابزدگي است که مثل مصيبت بر سر کتاب نازل شده است. مينياتور درخشاني را تصور کنيد که در موارد متعددي روي آن لکه هاي جوهر افتاده و نشت کرده است..."
آنگاه دکتر مهاجراني به ذکر مورد به مورد لغزش هاي ابتدائي در ترجمه کتاب ميپردازد. مثلا آنجا که "لب هايش به ندرت تکان مي خورد" ترجمه شده است "زبانش به ندرت تکان مي خورد" يا آنجا که "پيلاطس با يک گونه اش خنديد و دندانهاي زردش را نشان داد" ترجمه شده است "پيلاطس با يکي از لب هايش خنديد، در حاليکه دندانهاي زرد خود را بيرون مي انداخت" يا Fountain به معناي فواره با Mountain به معناي کوهستان اشتباه گرفته شده و در ترجمه به جاي فواره، کوهستان آمده است، يا سر طلائي يا نقره اي شير که به عنوان نشان افتخار به لباس جواني آويخته بوده است، پوزبند شير ترجمه شده است و بسياري موارد ديگر در همين سطح. مهاجراني در پايان اينطور نتيجه گيري ميکند:" به گمانم مرشد و مارگريتا اين ظرفيت را دارد که مترجم شکيبا و دقيقي آنرا از زبان روسي ترجمه کند، تا اين رمان اينگونه غبارآلود بدست خواننده مشتاق ايراني نرسد، يا دست کم نشر نو کتاب را براي چاپ مجدد، به دست ويراستار اهلي بسپارد."
و اين تازه در شرايطي است که هوشنگ گلشيري بنا به اظهار خود او در زمان حياتش، براي اصلاح متن فارسي اين ترجمه، معادل وقتي را که براي ترجمه کامل يک کتاب لازم است، صرف و اين ترجمه را ويرايش کرده است. منتها چون گلشيري امکان مقابله متن فارسي با متن انگليسي را نداشته است، ترجمه فارسي در نهايت بصورتي در آمده است که دکتر مهاجراني توضيح ميدهد.
کسي که پس از ده سال زندگي در امريکا هنوزLip را زبان ترجمه ميکند و Fountain را کوهستان، ميخواهد پنبه صادق هدايت و علوي و شاملو و آل احمد و طبري و گرامشي و لنين و مائوتسه تونگ را يکجا و طي يک مصاحبه روزنامه اي بزند، و مصاحبه کننده و حاشيه نويس اين مصاحبه هم اصرار دارند از چنين کسي "انديشمند و تئوريسين جريان ساز" بتراشند. آب که سربالا برود...
جا دارد هم آقاي مصاحبه کننده و هم آقاي بهروز افخمي که در حاشيه اين مصاحبه درباره ترجمه مرشد و مارگريتا سرقلم رفته و از "مترجم با ذوق و خيلي وسواسي و کمال طلبي مثل عباس ميلاني" سخن ميگويند، نگاهي هم به متن اصلي کتاب يا دست کم به مقاله آقاي مهاجراني بيندازند.
اما نظرات آقاي ميلاني در اين مصاحبه
اولين محور گفتگوي آقاي ميلاني بحث روشنفکري و روشنفکران است. او از يک نوع روشنفکري بي خيال و من درآوردي صحبت ميکند که هيچگونه تعارضي با قدرت ندارد و به شکل مضحکي هم آنرا مفهوم انگليسي و فرانسوي روشنفکري معرفي ميکند و در برابر مفهوم ديگري از روشنفکري قرارش ميدهد که به نظر او روسي است و به لحاظ نفوذ روسيه قرن نوزدهم در ايران جا افتاده است و در مقام تخطئه اين مفهوم روسي روشنفکري توضيح ميدهد که "بنا به اين مفهوم، روشنفکر کسي است که سلوک خاصي دارد، با قدرت همواره در تعارض است، تمام زندگيش در خدمت باصطلاح خلق است، نيش فقر را ميپذيرد، مي طلبد، از صحبت ميهمان گريزان است، از خنده و لذت پرهيز ميکند، لباس خاصي مي پوشد، سلوک خاصي دارد و ..." و لابد روشنفکر مورد نظر آقاي ميلاني کسي است که از اين معايب مبرا باشد. آيا واقعا برخورد مدعي با مسئله روشنفکري و روشنفکران همين اظهارات آبکي و عاميانه و حدود اطلاعات و آگاهي او از موضوع همين هاست؟ آيا اين مسئله در تاريخ بشر فقط از قرن نوزدهم و از روسيه و انگليس و فرانسه آغاز شده است؟ آيا سلوک افراد در زندگي، تعارض يا عدم تعارض آنها با قدرت حاکم و چگونگي خوردن و پوشيدن و مصرف کردن آنها به انتخاب و پسند خود آنهاست؟ يعني مثلا کسي که اکنون بد ميخورد و بد ميپوشد، اتوبوس سوار ميشود و در نازي آباد زندگي ميکند، اگر خود تغيير عقيده و ذائقه بدهد، ميتواند بجاي آن در زعفرانيه زندگي کند، شيک بپوشد و بجاي اتوبوس، اتومبيل هاي چند ده ميليوني سوار شود؟ درست است که در پايتخت جهاني سرمايه مالي و در تفکر نوليبرالي مفاهيم جامعه شناسي مسخ و تحريف ميشوند، اما يعني تا اين حد؟
خير آقاي ميلاني، اهل انديشه و آگاهي در طول تاريخ هميشه ناگزير بوده اند يا خدمتگزار حقيقت باشند يا خدمتگزار قدرت، جمع بين اين دو ممکن نبوده است و چون آگاهي که خصلت روشنفکر است با حقيقت ارتباط ذاتي دارد، روشنفکر به حکم سرشت خود با قدرت معارضه دارد. در سرتاسر تاريخ جوامع طبقاتي، صاحبان قدرت و ثروت، با زور و با خون از ثروت و قدرت خود در برابر هواداران حق و عدالت محافظت کرده اند و موضوع منحصر به قرن نوزدهم و روسيه و انگليس و فرانسه هم نيست. نيازي به ورود اين الگو از روسيه قرن نوزدهم نبوده است زيرا ما خود در اين زمينه پيشينه هزاران ساله داريم. البته براي کسي که از 15 سالگي زادبوم خود را ترک کرده باشد طبيعي است چندان اطلاعي از وجود اين سنت در تاريخ و فرهنگ ميهن خود نداشته باشد و نداند که بسيار پيش از قرن نوزدهم روسيه و فرانسه در وطن خود او بيهقي و ناصرخسرو و ابن سينا و حافظ و عين القضات و ملاصدرا و ... و صدها انديشمند ديگر که روشنفکران زمانه خود بودند، درگير همين دغدغه بوده و از يکسو همه عمر از اين شهر به آن شهر آوارگي ميکشيدند و از سوي ديگر عمال دستگاه قدرت که فتواي قتل آنان را در دست داشتند، در پي آنان روان بودند. اين مولوي است که از اعماق تاريخ وطن تو فرياد مي کشد
هرکه او بيدارتر پر درد تر هرکه او آگاه تر رخ زردتر
و اين صداي گرم و دردمند ناصرخسرو است از خلال قرون که :
به علم و به گوهر کني مدحت آن را که مايه است مر جهل و بد گوهري را؟
به نظم اندر آري دروغ و طمع را؟ دروغ است سرمايه مر کافري را
من آنم که در پاي خوکان نريزم مر اين قيمتي در لفظ دري را
و اين غزالي است که مي غرد: "مگس بر نجاست آدمي نکوتر که عالم بر درگاه سلطان."
شما که مدعي هستيد روشنفکران ايران تا دهه پيش غرب زده بوده اند و بايد فکرشان ايراني شود، بيائيد اين تضاد، اين درد کهنه تاريخ خود را بشکافيد و تجزيه و تحليل کنيد. نکند در مکتب دوستان امريکائي، فکر خود را ايراني ميکنيد؟ شما که معتقديد هرکس جانب خلق و خواسته ها و منافع آنان را بگيرد، زير تاثير طرز تلقي روسي از روشنفکري است، بفرمائيد آيا مزدک و مزدکيان، به آفريد و ماهانيان، المقنع و سپيدجامگان، بابک و خرمدينان، اسماعيليه و صدها چهره و جنبش تاريخي ديگر ايران با همين گرايش هم زير تاثير نگرش روسي روشنفکري بوده اند؟ در همين ديروز مشروطه آيا سيد جمال الدين اسدآبادي، ميرزا آقاخان کرماني، شيخ احمد روحي، طالبوف، دهخدا، ميرزا زين العابدين مراغه اي و صور اسرافيل هم بلشويک بودند؟ شما چون در ايران و فرهنگ و تاريخ و اعتقادات آن ريشه جدي نداريد خواسته ايد مسئله روشنفکران را هم از الگوي روسي يا انگليسي و فرانسوي آن حل کنيد. براي کسي که از پانزده سالگي ايران را ترک کرده و درست در آغاز آن دوراني که بايد تاريخ و فرهنگ خود را بشناسد و در آن ريشه بدواند، در آنسوي اقيانوس اطلس يعني درجائي تحت آموزش قرار و شکل گرفته است که هيچ ريشه و سنت تاريخي جدي ندارد و در سالهاي بعدي هم چند صباحي که در ايران بوده، از پيروان خرده پاي جريانهائي بوده که نه دغدغه پرداختن به اين مسائل را داشتند و نه فرصت آنرا، اين غفلت و بيگانگي طبيعي است. اما اينکه چنين کسي امروز بخواهد به ما درس ايرانشناسي و ايراني کردن فکرمان را بدهد جاي بحث دارد. از طرف ديگر هم دنيا با انگليس و فرانسه شروع نشده و اين سرزمين و مردم آن هم در تمام تاريخ طولاني خود، خارج از تاريخ و جهان زندگي نکرده اند. شما مي خواهيد با يک برخورد عاميانه و سطحي با موضوع، محدوده زماني و مکاني مسئله را به يک دوره کوتاه چند دهه اي ار تاريخ معاصر محدود کنيد تا آنچه را مورد نظر خودتان است از اين بحث استخراج کنيد. ميخواهيد نتيجه گيري کنيد که موضوع محدود به قرن نوزدهم روسيه مي شود و اين فقط روشنفکران چپ بوده اند که چنين سلوکي داشته اند و اکنون هم دوران آنها به سر رسيده است. اما نه، اين حکايتي است ديرينه به قدمت تاريخ و محصول ابداعي روسيه قرن نوزدهم يا مختص روشنفکران چپ نيست. نه رابطه مجيزگويان و توجيه تراشان با قدرت نامشروع جباران تاريخ پديده تازه اي است و نه تعارض روشنفکران و انديشمندان مستقل و آزاده با اين قدرت ها تازگي دارد، و اين هردو، در طول تاريخ پر رنج و مصيبت بار همين سرزمين هم پيشينه اي دراز دارد. زيرا بخش اعظم تاريخ اين کشور زير سيطره حکومتهاي مستبد و مردم گز طي شده است و از اينرو براي اهل معرفت و تفکر هميشه اين مسئله مطرح بوده است که در کدام جانب بايستند. در کشوري که بخش بزرگي از تاريخ مردم آن را جنبش هاي مزدکي، شعوبيه، کودکيان، سياه جامگان، سربداران، سپيدجامگان، ماهانيان، خرمدينان، اسماعيليان، باطنيان، قرمطيان و ... امثال آنها تشکيل ميدهد و در همين ديروز تاريخ آن در جنبش مشروطه با خيل عظيمي از روشنفکران روبرو هستيد که همه با قدرت حاکم درگير بوده اند، نمي توان مفهومي را که شما از روشنفکر داريد جا انداخت. پس آنچه را که در تاريخ معاصر ايران از جنبش چپ ديده ايد، به اين يا آن کشور نسبت ندهيد. چندان تعجبي ندارد که شما ندانيد اين قضيه چه ريشه عميقي در تاريخ و فرهنگ و اعتقادات مردم اين کشور دارد، اما بدانيد آن تصوري که شما از روشنفکر داريد و ابداع نوع امريکائي نگرش نوليبرالي است، با بستر فرهنگي اين سرزمين بيگانه تر از آن است که گمان مي کنيد. عمله فکري که در استخدام و مجذوب نظام سرمايه داري مالي هستند، روشنفکر نيستند.
وانگهي در اين تعارض دوجانبه، اين بيشتر قدرت است که مزاحم و معارض روشنفکران ميشود، نه بعکس. زيرا قدرت، خواهان بقاء خويش است و در اين راستا عمل مي کند، و از اين رو نقش فعال از او است. قدرت، که در جامعه طبقاتي بر منافع اقليت مبتني و نامشروع است، ذاتا و بطور کلي با حقيقت و با آگاهي تعارض دارد. در اين تعارض، که تا اين حد براي آقاي ميلاني نا آشنا و مايه تمسخر است، حتي اگر روشنفکران هم با قدرت معارضه اي نداشته باشند، قدرت با روشنفکران و با آگاهي سر ستيزه دارد، زيرا آگاهي ذاتا يک نيروي رهائي بخش و از اينرو براي قدرتهاي نامشروع خطر آفرين است.
از ايران و تاريخ آن بگذريم. بگوئيد تا ما هم بدانيم اين روشنفکر اخته و بي خيال و لذت طلبي که شما او را به فرانسه نسبت ميدهيد را در کجاي تاريخ و فرهنگ فرانسه کشف کرده ايد؟ آيا نظريه پردازان انقلاب فرانسه مانند روسو، ولتر، منتسکيو که اساس سلطنت استبدادي و قدرت فئودالي و کليسا را به معارضه خواندند و آنرا ويران کردند از معارضه با قدرت پرهيز داشتند يا دانتون و روبسپير و سن ژوست و مارا از جنسي بوده اند که شما توصيف ميکنيد؟ آيا اميل زولا و قضيه دريفوس نبود که تمامي جامعه فرانسه و دنياي سياسي فرانسويان را به التهاب و حرکت در آورد و آنرا دوپاره کرد؟ و در همين دوره ما آيا سارتر نماينده روشنفکري فرانسه نبود که مي گفت اگر در افريقا کسي انگشت در بيني خود کند، همه بشريت در قبال آن مسئولند؟ از امثال رژي دبره و "روشنفکران فرانسه مدرن" او و نسل 1968 و از امثال پير بورديو و گروهها و محافل روشنفکري کنوني آن مانند "رزون داژير" گفتگوئي نمي کنيم تا بحث به درازا نکشد.
در روشنفکري فرانسه و انگليس که مصداقي از آنچه آقاي ميلاني "مفهوم انگليسي يا فرانسوي از روشنفکر" مي نامد نمي يابيم. به سراغ روشنفکران امريکائي برويم ، شايد او اين تعبير را در آنجا يافته باشد. نام چامسکي و ادوارد سعيد دو نمونه از روشنفکران معاصر امريکائي هستند. اتفاقا سعيد کتابي دارد بنام "نشانه هاي روشنفکران" که به فارسي هم ترجمه و منتشر شده است. او در اين کتاب مي گويد موکلان اصلي روشنفکر توده مردم هستند اما "جهان امروز بيش از هميشه انباشته از حرفه اي ها، کارشناسان، مشاوران و در يک کلمه عمله فکري است که نقش اصلي شان خدمت به قدرت است و از اين راه سود زيادي هم عايدشان مي شود." اما بين اين عمله فکري – يعني آنانکه سر سپرده شبکه بي نهايت نيرومند مراجع قدرت اجتماعي، رسانه هاي گروهي، دولت-شرکت ها و امثال آن هستند که راههاي رسيدن به هر نوع دگرگوني را بسته اند- با روشنفکران تفاوت هست. ادوارد سعيد فشارهائي را که از سوي مراجع قدرت به روشنفکران وارد مي شود، تشريح ميکند و ميگويد :"به عقيده من وظيفه اصلي روشنفکر در اين شرايط دست يافتن به استقلال نسبي براي رهائي از اين فشارهاست. از اينرو، توصيف من از روشنفکر موجودي است تبعيدي، حاشيه نشين، ذوق ورز و پديد آورنده زباني که ميکوشد حقيقت را در برابر قدرت بيان کند". اين روش بقول سعيد "نه دوستان بلند پايه اي نصيب آنها خواهد کرد و نه افتخارات رسمي برايشان به ارمغان خواهد آورد... اما هميشه و در همه حال بهتر از کنار آمدن دسته جمعي با وضع موجود است". توصيفي را که اين متفکر امريکائي در اينجا از روشنفکر بدست مي دهد، با توصيفي که آقاي ميلاني در مقام تخطئه از روشنفکر چپ ايران ميکند و خود آنرا "روسي" ميداند مقايسه کنيد تا از اين طريق هم عياري براي ارزيابي نظرات ايشان بدست آوريد.
آگاهي، صفت روشنفکر و شرط لازم روشنفکري است، اما کافي نيست. از اينرو هر فيلسوف، جامعه شناس، صاحب نظريه سياسي يا اقتصادداني خود بخود روشنفکر نيست. رسالت و عملکرد روشنفکري يک رسالت و عملکرد اجتماعي است و مستلزم موضع اجتماعي هماهنگ با آگاهي هاي مورد بحث و تلاش در جهت اعمال آن نگرش آگاهانه تر و آزادانديشانه تر، در نظام مناسبات اجتماعي جاري است. روشنفکر منادي و تصوير گر دنياي آينده و بنابراين تحول خواه و به ناگزير، رو در روي قدرت مستقر است. اين نقش و عملکرد اجتماعي روشنفکر تنها در ارتباط با آن طبقات و نيروهاي اجتماعي معني مي يابد که داراي رسالت تاريخي باشند. "هيچ طبقه اي در تاريخ به سلطه اجتماعي نرسيده است، بدون آنکه در بطن خود سرکردگان فکري و نمايندگان پيشاهنگي را يافته باشد که قادر باشند جنبش اجتماعي آن طبقه را سازماندهي و آنرا رهبري کنند" و نفي اين تعهد و نقش اجتماعي روشنفکران، دقيقا در جهت لوث و بيرنگ کردن همين رابطه تاريخي روشنفکران با توده مردم و انصراف آنان از نقش اجتماعي شان است.
ويژگي بارز و متمايز کننده روشنفکران وابسته به توده مردم هم اين است که در آميختن با زندگي اين مردم و فعاليت براي سازماندهي به مبارزات آنان، بشکلي اجتناب ناپذير و جدا نشدني آنان را با توده زحمتکشي که از منافع آنان دفاع مي کنند، نزديک و يکي ميکند. در نتيجه اين نزديکي و آنچه انسان در زندگي اين مردم مي بيند، بسياري از "جاذبه هائي" که امثال مدعي يک عمر در تقلاي رسيدن به آنها هستند، از جاذبه مي افتد و بي اعتبار مي شود. تاکسي عملا در اين شرايط قرار نگرفته باشد، اين موضوع را درک نمي کند. از طرفي آنان نيرو و توانائي هاي خود را هم از همين رابطه نزديک و وحدت خويش با توده مردم بدست مي آورند. روشنفکري که صميمانه و به دور از فرصت طلبي به مردم و سرنوشت آنها سر سپرده باشد، از خود ميگذرد، بقول ميلاني "زندگي اش در خدمت خلق قرار ميگيرد، نيش فقر را مي پذيرد، لباس خاصي مي پوشد، سلوک خاصي دارد..." و بالاتر از همه اينهائي که او برشمرده، جان خود را در اين راه ميدهد. مصداق هاي آنرا آقاي ميلاني فراوان به ياد دارد. يکي عباس ميلاني ميشود يکي هم سعيد سلطانپور و خسرو گلسرخي.
جام مي و خون دل هريک به کسي دادند در دايره قسمت اوضاع چنين باشد
در کار گلاب و گل، حکم ازلي اين بود کان شاهد بازاري وين پرده نشين باشد
اين، قصه اي است کهن؛ اما آقاي ميلاني در نقطه اي از زندگي قرار نگرفته است که قادر به درک اين قصه باشد. غالبا آنچه را درک نميکنيم، تخطئه ميکنيم. کاملا طبيعي است کساني که به خدمت و استخدام "قدرت" در مي آيند، اعتقادي به توده مردم و ظرفيت هاي آن نداشته باشند. اما در روشنفکراني هم که به مردم و سرنوشت آنها سرسپرده اند، از اين رهگذر بصيرت نظري عميق و سرسختي و شجاعت ويژه اي پديد مي آيد که امثال مدعي نه از آن بهره اي دارند و نه اصلا آنرا مي شناسند.
منطق نوليبرالي چنان عميق در ذهن مدعي خانه کرده است که او حتي مقوله اي بنام خدمت و خيانت روشنفکران در مفهوم سياسي و اجتماعي آنرا هم نمي شناسد و ميگويد: "خيانت را بايد ببرند در دادگاه قضاوت کنند" يعني او فقط خيانتي را که در قوانين تعريف شده و مراجع قضائي (يعني نظام حاکم) آنرا خيانت مي نامد و در دادگاههاي آن محاکمه شود، خيانت ميداند ( از همان نوع خيانتهائي که سقراط، برونو، عين القضات، سهروردي و ... مرتکب شده اند). اما جز آنچه در مجموعه قوانين و با معيارهاي نظام حاکم تعريف شده است، و جز همين مرجع (حاکميت) کسي صلاحيت تشخيص خدمت و خيانت را ندارد. لابد خدمت هم آن است که ببرند در تلويزيون از آن تجليل کنند! در اين تفکر داروغه و عسس جاي متفکرين و خرد جمعي جامعه را ميگيرند.
مدعي در قسمت ديگري از مصاحبه خود، به همه نويسندگان، روشنفکران، و کوشندگان اجتماعي و سياسي پس از مشروطيت ايران و حتي بسياري از چهره هاي غير ايراني چپ نمره داده همه آنها را مردود کرده است. ميگويد "صادق هدايت را "اگر روشنفکري چپ هدايت نکرده بود، نصف داستانهاي کوتاهش را هيچ روزنامه اي چاپ نميکرد، اينقدر که زبانش سست است، اينقدر که بافتش ضعيف است، کافي است به مجموعه آثارش مراجعه کنيد..." شاملو را بي جهت چپ بزرگ کرده است، گو اينکه در بخش ديگري از اين مصاحبه، آقاي مصاحبه کننده کشف ميکند که او اصلا چپ نبوده است. آريان پور "يکي از زيرنويسهاي تاريخ روشنفکري ايران است... آل احمد کم فضل و پر مدعا است و يک سنت کم خوان و پر گو را رواج داده... صمد بهرنگي، به رغم بضاعت اندک کارهاي ادبي اش، و به رغم بضاعت اندک کارهاي فکري اش ، بي جهت روشنفکر طراز اول شناخته شده،... طبري جريان نقدي را با آثارش که ترجمه دست چندم مارکسيسم مرده روسي بوده در ايران براه انداخته... بزرگ علوي داستانهايش بد و کج و بي مايه هستند... سعيد سلطانپور هم کارهاي فکري اش بضاعت بسيار اندکي دارند که از لحاظ ساده انگاري شگفت انگيز است و..." و در مقابل صديقي و فروزانفر و جعفر شهري را روشنفکراني ميداند که آنطور که بايد مورد استقبال قرار نگرفته اند.
اين درست است که آقاي ميلاني در زمينه شعر و ادبيات داستاني صلاحيتي ندارد تا کسي اظهار نظر او را جدي تلقي کند؛ اين نيز درست است که اينگونه فتواهاي چند کلمه اي بدون نقد و تحليل حتي اگر از ناحيه کسي هم صادر شود که اهل شعر و ادبيات باشد قابل اعتنا نيست، زيرا حاوي چيزي جز يک اظهار نظر شخصي نيست تا قابل بررسي و جوابگوئي باشد؛ اين نيز درست است که وقتي همه اين ملاحظات را هم ناديده بگيريم نمي توان در يک فرصت کوتاه چند صفحه اي حتي راجع به يکي از اين چهره ها هم بحثي کرد که در آن حق مطلب ادا شده باشد. اما با همه اين ملاحظات، سکوت در برابر اين گنده گوئي هاي تو خالي هم روا نيست، زيرا جوانان ساده دل و خالي الذهني وجود دارند که ممکن است مرعوب اين ژست هاي فاضل مآبانه شوند و فريب اينگونه افاضات را بخورند.
گفتيم بحث در مورد هيچ يک از اين چهره ها بحثي يکي دو صفحه اي نيست و مجالي بسيار گسترده تر ميخواهد. بعنوان مثال بحث درباره هدايت بعنوان بزرگترين داستان نويس دوره تجدد ادبي در ايران نزديک به پنجاه سال است ادامه دارد و باز هم دنبال خواهد شد. داوري در مورد کار چهره هاي اجتماعي مانند هدايت و شاملو و ...، حتي براي اهل اين وادي، کاري فردي نيست، کاري لحظه اي و فوري هم نيست. در طول زمان افراد بسياري آثار چنين کساني را از نظرگاههاي گوناگون بررسي و نقد و پيرامون آنها اظهار نظر هاي متفاوت مي کنند، تا سرانجام پس از يک دوره نسبتا طولاني، جامعه و مردم در کليت و تماميت خود، جايگاه معيني به اين چهره ها ميدهد. به اين ترتيب به مرور کساني جا مي افتند، اثر گذار و ماندگار ميشوند و کساني هم بتدريج محو و فراموش مي شوند. شکل بروز داوري جامعه و تاريخ، داوري خردجمعي يک جامعه در مورد شخصيت هاي تاريخي و اجتماعي اينگونه است. فرد خاصي به داوري گمارده نشده است و داور نهائي جامعه و تاريخ است. اما آن اظهار نظرهاي فردي هم که در بطن اين فرايند قابل طرح و اعتنا است، اظهار نظرهائي است که بر نقد و تحليل و بحث استدلالي متکي باشد. اينگونه افاضات کوتاه و فتوا مانند، باد هوا است و جز تسکين لحظه اي و موقت گوينده آنها، اثر ديگري ندارد.
مدعي هنوز اين را نمي داند که ادبيات و هنر، خلاقيت ادبي و هنري و قريحه ويژه اين کار را ميخواهد و اين مقوله اي است غير از سستي و استحکام زبان و قوت و ضعف بافت و ديگر نکات اکتسابي و فني. هدايت اگر هدايت شده است آن قدرت خلاقيت ادبي و هنري را داشته است. يکي از ضروري ترين عناصر اين توانائي خلق هنري، آن روح و ذهن حساس ويژه اي است که جهان پيرامون خود و رويدادهاي آن را بگونه اي ببيند و به گونه اي از آن متاثر شود که ديگران نمي بينند و متاثر نمي شوند. در دنياي روحي و ذهني شاعر و هنرمند، بايد آن بي قراري و دردي وجود داشته باشد که او را به فغان آورد.براي خلق ادبي، روحي نازنين و جاني پاک از آن گونه اي که هدايت داشت لازم است.آدم بي درد و ناپاک نمي تواند به اين کيفيت و اين توانائي برسد. ايکاش اين منتقد همه فن حريف که همزمان در ايدئولوژي و سياست و ادبيات و هنر و جامعه شناسي و اقتصاد و فلسفه و ... اظهار نظرهاي شبه فاضلانه ميکند، به جاي اين همه توانسته بود يک قصه کوتاه، فقط يکي مانند هدايت بنويسد که در ترازوي داوري و استقبال جامعه ادبي همسنگ همان قصه هاي سست و ضعيف هدايت باشد و آنوقت درباره هدايت اظهار نظر ميکرد.
البته اينگونه فتواهاي دو خطي در انکار ارزش آثار هدايت را کسي نقد ادبي نميداند، اما در مورد منتقدين ادبي هم ميگويند آنان شبيه خواجگان حرمسرا هستند. خواجگان حرمسرا، زن و سرشت زنانه و حساسيت هاي جسمي و روحي او را خوب مي شناسند و ميتوانند در اين باره به تفصيل براي مردان توضيح دهند، اما با اين وصف خود از انجام اصل عمل عاجزند.
مدعي معترض است که "چرا صديقي و فروزانفر کارهايشان اجر کافي پيدا نکرده، چرا فروغي را نمي خوانند، و چرا يک نفر يک سطر درباره جعفر شهري ننوشته و در عوض فلان کسي که يک رساله در نشريه چپي دانشکده لاهيجان چاپ کرده بود، بعنوان روشنفکر مورد تقدير قرار ميگرفت، به لحاظ اينکه ملاک روشنفکري اش شجاعت بود، ملاکش تقابل با قدرت بود...". از اين اظهارات چنين بر مي آيد که او معتقد است ملاک روشنفکري شجاعت و تقابل با قدرت نيست، ارزش فرهنگي و ادبي کار فرد است؛ اما در ادامه گفتار خود به هدايت ميتازد، در حالي که بارزترين مشخصه هدايت، ارزش او بعنوان نويسنده حرفه اي و خلاقيت ادبي و هنري اوست، نه تقابل عملي او با قدرت. اين تضادهاي آشکار در گفتار مدعي نشان ميدهد که توجيهات او بهانه است و در پس اين بهانه ها اغراض ديگري نهفته است؛ وانگهي مگر در فروزانفر و جعفر شهري خلاقيت ادبي و هنري وجود دارد که او اين همه آنها را بالا و پائين ميکند؟
اين برخورد مدعي منحصر به ايراني ها نيست. او به سارتر و کامو و آرتورکستلر و رايت و مالرو و بتلهايم هم ايراد ميگيرد که چرا آنها مجذوب چپ شده اند و کساني را روشنفکران واقعي ايران معرفي ميکند که خودشان هم هرگز چنين ادعائي نداشته اند.
بي آنکه کسي بخواهد منکر ارزش کارهاي صديقي، فروغي و ... در حد واقعي آنها شود، بايد پرسيد چگونه در شرايطي که دکتر صديقي خدمتگزار فرهنگ معرفي و خواندن کارهاي او توصيه مي شود، بايد دکتر آريان پور را يکي از زيرنويسهاي تاريخ روشنفکري ايران به حساب آورد؟ دکتر صديقي در سراسر عمر خو جز گزارش مربوط به روز 28 مرداد که در مجله آينده ايرج افشار چاپ شد، کار ديگري ندارد. اگر مجموع تاليفات او غير از اين گزارش را جمع کنيد، به يک جزوه پنجاه صفحه اي نميرسد. چگونه دکتر صديقي خدمتگزار فرهنگ است اما دکتر آريان پور که صاحب مکتب و تفکر و طي يک دوره طولاني نوعي مرجع فکري بوده و با حضور و آثار خود حداقل بر سه نسل از روشنفکران اين کشور تاثير گذار بوده است، با آنهمه آثار منتشر شده و نشده "يکي از زيرنويسهاي تاريخ روشنفکري ايران" به حساب مي آيد؟ مدعي ميگويد اگر پنجاه سال ديگر بخواهند در مورد تاريخ روشنفکري ايران قضاوت کنند در مورد دکتر آريان پور چنين خواهند گفت. سوال من اينست : اگر پنج سال ديگر بخواهند در مورد تاريخ روشنفکري ايران قضاوت کنند، آقاي ميلاني کجاي اين تاريخ قرار خواهد گرفت؟
آقاي ميلاني از آنرو به بيراهه مي افتد که معيارهايش از اساس يکجانبه و معيوب است. او اصرار دارد که موضع اجتماعي روشنفکر و رابطه او با قدرت را از مفهوم روشنفکري بزدايد، و اين ، خلاف مقتضاي ذاتي روشنفکري است.او در خدمت ايدئولوژي اي قرار دارد که ذاتا ضد روشنفکري است، اما ضمنا ميخواهد ظاهر و "ويترين" را هم حفظ کند و از اينرو به چنين "تهافتي" در مي غلطد. جامعه و مردم، هم خلاقيت و ارزشهاي فرهنگي و ادبي هدايت و علوي و آريان پور و ساعدي و بهرنگي و ... را ارج ميگذارند و هم آنها را بخاطر شرافت و شجاعتشان ، بخاطر آزادگي و مناعتشان، بخاطر آنکه بر سر سفره اي ننشستند که با خون مردم تدارک شده بود، دوست دارند. هدايت و علوي و ساعدي و بهرنگي، بر خلاف فروزانفر و صديقي ، خلاقيت و قريحه خلق ادبي و هنري هم داشتند و کارشان فقط پرسه زدن در متون کهن نبود، مانند فروزانفر همه عمر در تقلاي تقرب به قدرت نبودند، کارهاي ديگران را به نام خود منتشر نمي کردند و به اين انگيزه ها و سوداها مي خنديدند(فروزانفر تحقيقات صادق گوهرين پيرامون مولوي را بنام خود منتشر کرد. خواص کاملا در جريان قضيه هستند و کساني هم که خواهان اطلاعات بيشتري در اين زمينه باشند ميتوانند مثلا به خاطرات مصطفي فرزانه زير عنوان آشنائي با صادق هدايت (نشر مرکز بخش 14 ص77) رجوع کنند.) اما نکته مهم اين است که بين دو جنبه اي که در اينجا مورد بحث است هم ، پيوند ذاتي وجود دارد.بعبارت ديگر خلاقيت و فوران چشمه ذهني و دروني آنان ناشي از اين است که درد جامعه را داشته اند، نگران سرنوشت و آينده انسان بوده اند و با غم انسان زندگي کرده اند. مدعي مختار است اين خصوصيات را چپ گرائي بنامد يا هر نام ديگري بر آن بگذارد، اما اين همان رابطه اي است که او و امثال او همواره تقلا مي کنند آنرا کم رنگ کنند و از آن بگريزند. ولي مگر ميتوان رابطه ميان خلاقيت نويسنده، يعني توانائي او در خلق ارزشهاي ادبي و هنري را با هستي مادي او و نوع رابطه اش با جهان ناديده گرفت؟ مگر ذهن خلاق نويسنده و هنرمند در خارج از تاريخ و جامعه قابل تصور است؟ مگر کار ادبي و هنري در خلاء، در خارج از جامعه و مناسبات اجتماعي و انساني معنائي دارد؟ کارهاي هدايت و شاملو و ساعدي و بهرنگي و ... بيان درد درون آنها بود. فروزانفر و صديقي و فروغي چنين دردي نداشتند.
آقاي ميلاني در اين مصاحبه به کرات از تيراژ صحبت کرده است. کتابهاي ذبيح الله منصوري و مفاتيح الجنان را مثال زده است که فروش بالا داشتند، اما کارهاي روشنفکران چنين فروشي نداشته است و... گرچه سخافت اينگونه مقايسه هاي بي معني، با اندکي تامل در مورد استفاده متفاوت و عملکرد و جايگاه متفاوت مفاتيح الجنان با ادبيات داستاني بر ملا ميشود (مانند آنکه کسي مثلا تيراژ کتابهاي درسي را با آثار شکسپير مقايسه کند) اما اگر ملاک قضاوت فقط تيراژ باشد، جا دارد براي اطلاع مدعي يادآوري کنيم که آثار هدايت، شاملو، آل احمد، بهرنگي و ... در زمره پرفروش ترين آثار معاصر ايران بوده است. قصه هاي بهرنگي بالاترين تيراژهاي موجود در ايران را داشت و زماني هم که در سالهاي اخير پس از يک دوره بيست ساله فترت و فراموشي، امکان چاپ مجدد آنها پديد آمد، بازهم چند ناشر مختلف از طريق تجديد چاپ آنها بار خود را بستند.
موضوع ديگري که در اين مصاحبه مورد بحث قرار گرفته کودتاي 28 مرداد است. ابتدا به مضمون سوال مصاحبه کننده در اين باره توجه کنيد: "ما در ايران در حوزه روشنفکري مسئله اي داريم بنام کودتاي 28 مرداد، که در دوران خود اهميت و بازتاب خودش را داشت ولي اثرات اين کودتا هنوز هم بر جريان فکري روشنفکري ايران باقي مانده است. نوستالژي دوران کودتا، مرثيه نويسي از آن دوران و خيلي چيزهاي ديگر باعث شده که اين سوال پيش بيايد که آيا واقعا کودتاي 28 مرداد تا اين اندازه اهميت داشته که با وجودي که چند دهد از آن ميگذرد، هنوز روشنفکري ايران به اين شکل دغدغه اش را دارد؟"
سوال کننده نه از اهميت و دامنه تاثيرات اين کودتا و عواقب و آثار بعدي آن در ايران و منطقه چيزي ميداند، و نه جز فراموش کردن اين واقعه و دغدغه آن، براي روشنفکران ايران وظيفه ديگري در قبال آن قائل است و ميخواهد "نوستالژي" آن دوران را کنار بگذارند و درباره آن ديگر مرثيه نويسي نکنند!
کلمه "نوستالژي" يک کلمه بيگانه است که در زبان فارسي براي آن حتي معادلي که در قالب يک کلمه واحد، حامل معناي کامل آن باشد، وجود ندارد. انسان بوسيله زبان فکر ميکند و ذهني که طرز تلقي و برخورد خود را با کودتاي 28 مرداد و آثار آن به اين زبان بيان کرده، در اصل، ذهن يک ايراني نبوده و بوسيله زبان فارسي فکر نمي کرده است. بعبارت ديگر به زبان بيگانه درباره کودتا فکر کرده است. ذهن مردمي که خود قرباني اين کودتا بوده اند، تاثر خود را از اين رويداد يا احساس خود نسبت به آن را با کلمه اي بيان نمي کنند که هنوز در زبان آنها حتي معادل دقيق ندارد. بعبارت ديگر اين گفته نتيجه برخورد و نگرش يک ذهن ايراني به رويداد مورد بحث نيست و پيداست که مصاحبه کننده اين حرف را از دهان کسي گرفته است که افاضات طرف بيگانه را درباره کودتاي 28 مرداد بيان و تکرار ميکند. اما فقط براي آنکه تلنگر کوچکي به ذهن غافل اين مصاحبه کننده زده باشيم، نتيجه گيري استيفن کينزر، خبرنگار کهنه کار نيويورک تايمز و مولف يکي از آخرين کتابهائي را که بوسيله خود امريکائي ها در اين زمينه نوشته و ترجمه فارسي آن هم اخيرا در ايران منتشر شده، يعني کتاب "همه مردان شاه" را در اينجا نقل مي کنيم. او مينويسد:
"دور از ذهن نمي نمايد که بتوان خط ممتدي را از نقطه آغاز عمليات آژاکس(نام رمزي کودتا) تا رژيم سرکوبگر شاه و انقلاب اسلامي و تا گردونه هاي آتشيني که مرکز تجارت جهاني در نيويورک را به کام خود کشيد، ترسيم کرد". آري، عمليات آژاکس بر تاريخ ايران، منطقه و به معنائي بر تاريخ جهان اثر گذاشت. در تاريخ معاصر ما اين رويداد بعد از انقلاب مشروطه بزرگترين نقطه عطف و يکي از اولين حلقه هاي آن زنجيره جهنمي کودتاها و مداخلات تجاوزکارانه امريکا در دوره پس از جنگ است که پس از ايران در بسياري از کشورهاي ديگر آسيا، افريقا و امريکاي لاتين هم تکرار شد. اين کودتا نقطه ورود ايران بعنوان يک کشور نفتي مهم خاورميانه به حوزه نفوذ امريکا و بر هم خوردن موازنه بين منافع بريتانيا و امريکا در ايران و آغاز حرکت کمپرادوريزه کردن نظام اقتصادي و اجتماعي کشور ما بوده است. تا آنجا که "انقلاب اسلامي" را هم واکنشي ميدانند در برابر تحولات چند دهه پس از کودتا، و در دنباله آنچه هم امروز در ايران جريان دارد، به نوعي دنباله همان زنجيره علتهاست.
بسياري از مورخان و پژوهشگران امريکائي و انگليسي مانند ريچارد کاتم، ويليام راجر لوئيس، جيمز ف . گود، جيمز بيل، مارک گازيوروسکي، نيکي کدي، خود پس از پنجاه سال امروز بر اين نظرند. مثلا ماري آن هيس مينويسد:"منازعه نفتي اوائل دهد 1330 با براندازي ناسيوناليسم ايراني، بذرهاي يک انقلاب اسلامي را کاشت که 25 سال بعد روئيد و رشد کرد و رژيمي به مراتب ضد غربي تر از رژيم مصدق را در تهران، بر سر کارآورد. در نتيجه پيامدهاي آن کودتا، حتي امروز نيز سايه خود را بر خليج فارس و ماوراي آن گسترانيده است"(همه مردان شاه ص 316)
اين تازه بيان تاثيرات کودتاي 28 مرداد از زبان امريکائي ها و از ديدگاه منافع خود آنهاست. چگونه يک روزنامه نگار ايراني، چنين از سر بي اطلاعي و بي تفاوتي از روشنفکران کشوري که قرباني اين تجاوز بوده اند و آوار اصلي اين فاجعه بر سر آنان نازل شده و پس از اين کودتا ميدانهاي اعدام با خون بهترين فرزندان آن گلرنگ شده است، ميخواهد ديگر دغدغه آنچه را که در آنزمان روي داده نداشته باشند و درباره آن مرثيه نويسي نکنند! از يک روزنامه نگار، که در کار حرفه اي خود، به بحثي مانند کودتاي 28 مرداد وارد ميشود، اين توقعي طبيعي است که اطلاعاتي بسيار بيش از اين داشته باشد. جالب است که حتي مصاحبه کننده ، که بيان کننده تمايل برخي از امريکائي ها راجع به اين رويداد تاريخي است هم کودتا بودن آنرا پذيرفته و در تمامي متن سوال خود از کودتاي 28 مرداد صحبت ميکند، اما آقاي ميلاني در جواب ،شايد بخاطر آنکه به دوستان سلطنت طلبشان بر نخورد، از اظهار نظر در مورد ماهيت اين رويداد طفره ميرود و ميگويد : "آنهائي که معتقدند کودتا کودتا بود، کماکان بر اساس همان حرفهاي قديم بر کودتا بودن آن تاکيد دارند و آنهائي که معتقدند قيام ملي بود کماکان باور به همان عقيده دارند. اين که کسي بيايد و قضيه را تاريخي کند، هنوز صورت نگرفته است.""!!
تا پيش از انتشار گزارش سيا از اين کودتا که سالها محرمانه مانده بود و در سال 2000 نسخه اي از آن بدست نيويورک تايمز رسيد و منتشر شد، دهها کتاب و اثر تحقيقي در اين زمينه نوشته و منتشر شده بود که بعدا با انتشار گزارش سيا معلوم شد بخش اعظم اطلاعات آنها درست و موثق بوده است.(مثل کتاب "از يالتا تا ويتنام" ديويد هوروويتس که يک فصل کامل آن زير عنوان "کودتاي امريکا در ايران" به اين رويداد اختصاص دارد). گو اينکه مردم ايران که قرباني اين رويداد بوده اند، خود به چشم خويش عوامل کودتا و نقش آشکار و پنهان بيگانه را در آن ديده بودند و بهتر از هر کسي ماهيت آنچه را که روي داده بود، مي شناختند. به هرکس بتوان درباره مردم و نقش آنها در رويدادهاي جاري دروغ گفت، به خود مردم نمي توان درباره آنچه که کرده يا نکرده اند دروغ گفت، زيرا خود فاعل و ناظر آن بوده اند و بر جزئيات آن بهتر از هرکسي آگاهند.
اما سرانجام در سال 2000 گزارش خود سازمان سيا درباره اين کودتا بوسيله جيمز رايزن در نيويورک تايمز منشر شد و از عمليات "تي بي آژاکس" به رهبري کرميت روزولت و همکاري ژنرال نورمن شوارتسکف با نام و مشخصات دقيق عوامل اجرائي و مبالغي که سيا، چه به برادران رشيديان و شبکه آنها و چه به زاهدي و کانون افسران بازنشسته پرداخت و صرف زمينه سازي اين کودتا کرده بود، پرده برداشت. و بالاخره از اين هم فراتر، خانم مادلين آلبرايت، وزير خارجه امريکا، رسما به انجام کودتا بوسيله امريکا در ايران اقرار و از اين بابت عذرخواهي رسمي کرد. اما محقق وطني ما هنوز منتظر است که "کسي بيايد و قضيه را تاريخي کند"!
من، هم به مصاحبه کننده و هم به آقاي ميلاني توصيه ميکنم، علاوه بر همه منابعي که در اين زمينه وجود دارد و آخرين آنها کتاب "همه مردان شاه" است به خاطرات جان پرکينز تحت عنوان اعترافات يک جنايتکار اقتصادي(که به فارسي نيز ترجمه شده) و نيز به آخرين کتاب او زير عنوان "تاريخ پنهان امپراتوري امريکا" که به تازگي در امريکا منتشر شده هم نگاهي بيندازند؛ زيرا در شرايط حاضر ديگر انتشار خاطراتي که امثال اردشير زاهدي از "پاپا جان و ماما جان" خود دارند، اثري ندارد و نام بردن از کودتاي امريکائي ها در ايران بعنوان "قيام ملي 28 مرداد" هم چيزي بيش از يک شوخي بيمزه و مشمئز کننده نيست.
سومين محور اين مصاحبه بحث در زمينه فرديت روشنفکر است که مدعي در لفافه آن، فلسفه فردگرائي را که اساس نگرش ليبرالي اوست مطلق کرده و ميخواهد بعنوان قانون ازلي و ابدي زندگي انسان به خواننده القاء کند. مسئله فرد و جمع و تضاد ميان آندو و اين که اين تضاد را با قبول اولويت براي کداميک از ايندو بايد حل کرد، به قدمت تاريخ جامعه انساني است و در همه شکلبندي هاي پيش از سرمايه داري هويت فرد بوسيله جمع(کشور، مليت، دين و...) تعيين و تعريف ميشده است و فقط در دوران سرمايه داري است که ليبراليسم جمع و هويت جمعي را فداي فرد و دنياي او ميکند؛ تفکري که در ادامه، از بطن آن مالا انباشت رقابتي سرمايه و همين نظام امپرياليستي سر برآورده است که امروز بشريت را با بن بست و بحران روبرو ساخته و به سمت بربريت سوق ميدهد. مدعي کوشيده است با فروکاستن فلسفه عمومي جمع گرائي به "اتاتيسم" و حمله به استالينيسم- که مد روز و شيوه تکراري تبليغات نوليبرالي است- هر نوع جمع گرائي را با اين دستاويز زير سوال برد. اما اين بحثي است ريشه اي و مفصل که با اظهار نظرهاي دوخطي نظير آنچه در اين مصاحبه آمده است نمي توان درباره آن داوري کرد، و چون با طول و تفصيلي هم که اين جوابيه تا همين جا پيدا کرده است، مجال طرح اين بحث تازه در آن وجود ندارد، اين بحث ميماند تا در فرصتي ديگر، که جداگانه به آن بپردازيم.
چپ ستيزي، بخصوص در ميان "وادادگان" سياسي گذشته که پيشينه هواداري از چپ داشته اند، اين روزها شدت گرفته است. ريشه اين کينه کور نسبت به چپ را در عناصري که چنين پيشينه اي دارند، من خوب مي شناسم. در سالهاي دهه چهل و پنجاه با آن شرايط ويژه مبارزه مسلحانه و شکنجه ها و مقاومتهاي باور نکردني و حساسيت شديدي که در مورد امنيت سازمانهاي مخفي مسلح وجود داشت، ننگي بالاتر از همکاري يک فرد دستگير شده با رژيم وجود نداشت. من فضاي سياسي آن روزها، مخصوصا فضاي حاکم بر زندانهاي سياسي را بخاطر دارم و ميدانم کسي که با پليس همکاري ميکرد، چه خفتي را از ناحيه ديگران و در مجموعه شرايط حاکم، چه در زندان و چه پس از آزادي در فضاي سياسي خارج از زندان تحمل ميکرد. ريشه کينه عجيب و غريبي که در برخي از وادادگان قديمي نسبت به چپ وجود دارد ، در همان خفت و تحقيري نهفته است که در آن ايام و در آن شرايط تحمل کرده اند. معتقد نيستم که منشاء چپ ستيزي آقاي ميلاني از اين گونه باشد.
ناصر زرافشان
مرداد 1386
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر