نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

کانون نویسندگان ایران: به کشتار تبهکارانه مردم غزه پایان دهید!

اهل قلم! نویسندگان! شاعران! روشنفکران! آزادی‌خواهان! در برابر تروریسم دولتی و ماشین جهنمی کشتار و سرکوب رژیم اسرائیل از مردم غزه و فلسطین دفاع کنیم! در برابر نژادپرستی و توسعه‌طلبی ارضی رژیم اسرائیل و جنگ مذهبی از مردم فلسطین و غزه پشتیبانی کنیم! به هرگونه کشتار و تروریسم از هر دو سو اعتراض کنیم! در برابر استفاده‌ی ابزاری مرتجعان سراسر منطقه از مردم فلسطین و ستم تاریخی که بر این مردم می‌رود پایداری کنیم! از جهانیان بخواهیم که برای پایان دادن به محاصره‌ی غزه و کشتار و سرکوب مردم به پا خیزند! چنان که پیش از این نیز گفته‌ایم، کانون نویسندگان ایران "خواهان منطقه‌ای عاری از جنگ و سلاح‌های کشتار جمعی و بمب اتمی و مسابقه تسلیحاتی است؛ زیرا از این همه جز فقر و مصیبت و نسل‌کشی و عقب‌ماندگی چیزی نصیب مردم منطقه نخواهد شد. ما خواهان فلسطینی متحد، دموکراتیک و متکی به خود هستیم."* به جنگ و کشتار و شکنجه مردم منطقه پایان دهید! کانون نویسندگان ایران ۱۰/ ۱۰/ ۱٣٨۷
* بیانیه کانون نویسندگان ایران خطاب به اتحادیه نویسندگان عرب مورخ ۱۷/٨/۱٣۷۹


عید نسل کشی در غزه !

۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

در افشای ادعای وزارت اطلاعات: چریکهای فدائی خلق در "چنبره ساواک"!

در افشای ادعای وزارت اطلاعات:
چریکهای فدائی خلق در "چنبره ساواک"!

يکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷ - ۲۸ دسامبر ۲۰۰۸

فريبرز سنجری

ادعای نفوذ پلیس در سازمان چریکهای فدائی خلق یکی از محور هائی است که با برجستگی در کتاب"چریکهای فدائی خلق از نخستین کنش ها تا بهمن ۱۳۵۷" جهت انحراف اذهان جوانان کشور طرح شده است. بر مبنای این ادعا، کتاب مذکور کوشیده است به ساواک (و در نتیجه کلاً به سازمانهای امنیتی) قدرت افسانه ای دهد تا این تصور نادرست القاء گردد که سازمانهای انقلابی و در اینجا چریکهای فدائی خلق وسیعاً در زیر کنترل ساواک بودند؛ و گویا این امر تا آنجا وسعت داشته است که " دور نبود که اعضای رهبری، یکسره از منابع ساواک تعیین گردند". در آنجا همچنین ادعا شده است که "ساواک با کار اطلاعاتی حساب شده، توانسته بود، درون سازمان رخنه کند؛ و بر کلیه فعالیت های اعضای گروه، اشراف یابد" (صفحه ۷۵۳)، (صفحه۷۲۲). اینها ادعاهای پوچی است و همانطور که ملاحظه می شود اطلاعاتی های نویسنده کتاب مزبور با طرح آنها صرفاً تلاش کرده اند نهاد های امنیتی و اطلاعاتی را مسلط بر همه چیز و همه امور جلوه داده و اینطور القاء کنند که هیچ فعالیت انقلابی از زیر چشم مقامات امنیتی دور نمی ماند. با این تبلیغات و با طرح ادعای بی اساس نفوذ ساواک در سازمان چریکهای فدائی خلق، اطلاعاتی های جمهوری اسلامی، قبل از هر چیز جوانان مبارز و انقلابی ایران را آماج حمله قرار داده اند تا بتوانند در دل جوانان ما هراس ایجاد کنند و آنها را از هر گونه کار تشکیلاتی باز دارند.

کتاب" چریکهای فدائی خلق از نخستین کنش ها تا بهمن ۱۳۵۷" که از سوی وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی در بهار امسال منتشر شد، همانطور که قبلاً نیز تأکید شده، تلاش آگاهانه ای است جهت خدشه دار کردن چهره انقلابیون چریک فدائی در دهه ۵۰ و ارائه تصویری به غایت غیر واقعی و تحریف شده از مبارزات پاک باخته ترین کمونیستهای ایران که در سالهای سیاه سلطه رژیم شاه توانستند با فعالیتهای خود بن بست حاکم بر مبارزات مردم را در هم شکسته و راه واقعی سرنگونی دیکتاتوری امپریالیستی حاکم را در مقابل همگان قرار دهند. درست به خاطر بر آورده کردن یک چنین هدف ضد انقلابی است که کتاب مزبور با دستی باز به ساخت و پاخت دروغ، تحریف وقایع و سند سازی های وقیحانه متوسل شده است. ابعاد این تحریف و دروغ پردازی ها نیز چنان است که در افشای هر یک از آنها می توان چندین صفحه نوشت و واقعیت ها را آشکار ساخت. اقدام به چنین کاری البته خود وظیفه ای است که بر دوش همه نیروهای مبارز قرار دارد و این مقاله نیز درست در راستای افشای ادعاهای دروغ و اتهامات بی اساس نویسندگان وزارت اطلاعات در مورد چریکهای فدائی خلق به تحریر در آمده است.

در یک نگاه کلی می توان دید که کتاب دشمن(چریکهای فدائی خلق از نخستین کنش ها تا بهمن ۱۳۵۷) به طور عمده بر سه محور استوار است. این محور ها را چنین می توان خلاصه نمود.
ا- بازجوئی های رفقای فدائی که همگی زیر شکنجه های وحشتناک ساواک اخذ شده اند یکی از محور هائی است که کتاب بر آنها تکیه دارد؛ و این البته در حالی است که اصالت خود آن بازجوئی ها مورد تردید می باشد، چرا که هیچ شاهدی بدست داده نمی شود که واقعیت و اصالت آنها را ثابت نماید. برعکس، می توان با مدارک و شواهدی نشان داد که به اصطلاح بازجوئی هائی که به آنها استناد شده یا کاملاً جعلی هستند و یا اگر هم وجود داشته اند، در آنها دست برده شده است. تکیه بر این بازجوئی ها جهت القاء این امر صورت گرفته که گویا رزمندگان فدائی در زیر شکنجه مقاومت نکرده و به محض دستگیری در " همان نخستین جلسه بازجوئی“(صفحه ۴۸۱) اطلاعات خود را در اختیار شکنجه گران ساواک قرار می دادند. بدین گونه با تحریف واقعیت ها کوشش شده است که تصویری غیر واقعی از " سیمای چریکهای فدائی“(صفحه ۲۲) ارائه شود که مورد نیاز دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی می باشد.

۲- دومین محوری که مطالب کتاب مزبور را تشکیل می دهد دو نامه ساواک ساخته می باشند که با استناد به آنها کتاب از یک طرف به اشاعه این دروغ پرداخته است که چریکهای فدائی تشکیلاتی وابسته به بیگانگان بوده و برای کشور های خارجی جاسوسی می کرده و از طرف دیگر سعی در وارد آوردن این تهمت به سازمان چریکهای فدائی خلق کرده است که گویا این سازمان به خاطر حفظ "بنیان های ایدئولوژیک" خود، مبادرت به تصفیه فیزیکی مخالفینش می نمود. با توجه به جعلی بودن خود آن دو نامه که همه ادعاهای وزارت اطلاعات در این زمینه بر مبنای آنها قرار دارند، هر کسی می تواند به درجه بی اساس بودن مطالبی که در این محور در کتاب مذکور نوشته شده اند، پی ببرد.

۳- ادعای نفوذ پلیس در سازمان چریکهای فدائی خلق که در بالا به گوشه هائی از آن با استناد به خود کتاب اشاره شد محور سوم می باشد.
از سه محور فوق دو محور ۱ و ۲ پیش از این توسط نگارنده این سطور در یک جلسه پلتاکی به تاریخ ۱۵ نوامبر تحت عنوان "هدف دشمن از "تاریخ نگاری“ برای چریکهای فدائی چیست؟" و همچنین در طی مقاله ای با عنوان "باز هم در باره "تاریخ"سازی شکنجه گران"، مورد بحث و بررسی قرار گرفته اند. در اینجا محور سوم را مورد توجه قرار داده و می کوشم با تکیه بر خود واقعیات و نیز تجربیات شناخته شده تاکنونی جنبش کمونیستی، دروغ بودن ادعاهای رژیم در این زمینه را نشان دهم. به نظر من آشکار ساختن کذب این ادعا به خصوص در شرایط کنونی و در زمانه ای که ما شاهد رشد و گسترش اعتراضات جوانان کشور می باشیم، از اهمیت اساسی برخوردار است. این واقعیتی غیر قابل انکار است که در جنبش انقلابی مردم ما در بین جوانان گرایش واضحی به مارکسیزم و سوسیالیسم دیده می شود و ما شاهد تلاشهای خستگی ناپذیر دانشجویان و مبارزین جهت متشکل شدن و رساندن فریاد اعتراضشان به همگان هستیم، تلاشی که هر روز در اشکال مختلفی خود را بروز می دهد. از آنجا که نویسندگان کتاب یکی از اهداف مهم خود را مقابله با همین گرایش مارکسیستی و سوسیالیستی در صفوف دانشجویان و مبارزین گذاشته اند، برای آنها بسیار مهم است که بتوانند چنان ادعاهای دروغی را به خورد جوانان مبارزِ به خصوص دارای گرایشات سوسیالیستی بدهند. در واقع، اطلاعاتی های جمهوری اسلامی سعی کرده اند که با اشاعه ایده دروغ کنترل امنیتی ساواک بر سازمان چریکهای فدائی و نفوذ دشمن در درون صفوف رفقای ما، به جوانان مبارز چنین القاء کنند که هیچ گونه کار تشکیلاتی از چشم مقامات امنیتی پنهان نمانده ونمی ماند. همچنین با استناد به چنین ادعای کذب و دروغی می کوشند جوانان و مبارزین را از هر گونه کار تشکیلاتی دلسرد و مایوس نموده و به آنها بقبولانند که هر گونه فعالیت تشکیلاتی "پوچ" و بی نتیجه است.

یکی از ادعاهای مشخص نویسندگان کتاب این است که گویا اگر رژیم سلطنت در سال ۵۷ از بین نرفته بود قطعا چریکهای فدائی به جریانی آلوده و پلیسی همانند تشکیلات تهران حزب توده تبدیل می شدند. این ادعای سخیف در صفحه ۶۹۱ کتاب به این صورت آمده است:"شاید بتوان با قاطعیت ادعا کرد با نفوذی که ساواک در چریکهای فدائی ایجاد کرده بود در صورتی که انقلاب اسلامی به پیروزی نمی رسید؛ سرنوشت تشکیلات تهران حزب توده سرنوشت محتوم چریک های فدائی بود." لازم است یاد آوری شود که در دهه ۴۰ تشکیلات حزب توده در تهران به دنبال همکاری یکی از اعضای این حزب به نام عباسعلی شهریاری نژاد معروف به عباس شهریاری با رژیم شاه، به ابزاری در دست ساواک جهت پیشبرد اهداف این سازمان جهنمی تبدیل شد؛ و عباس شهریاری مزدور از طریق آن تشکیلات توانست ده ها جوان مبارز و انقلابی را به دام انداخته و کت بسته تحویل ساواک دهد. یکی دیگر از کار های عباس شهریاری یا به قول تبلیغات ساواک "مرد هزار چهره"، به عنوان عامل نفوذی در تشکیلات تهران حزب توده، ضربه به گروه جزنی بود. تعدادی از رفقای این گروه در جریان ارتباط با تشکیلات تهران و شخص عباس شهریاری در سال ۴۶ دستگیر شدند. از جمله رفقا حسن ضیاء ظریفی و احمد جلیل افشار در تهران و مشعوف کلانتری،مجید کیانزاد و محمدچوپان زاده درخوزستان که سه تن اخیر در حین خروج از کشور از این طریق لو رفته و دستگیر شدند. عباس شهریاری سر انجام در۱۴ اسفند سال ۵۳ به دلیل همکاری با دشمن و تبدیل تشکیلات تهران به یک تشکیلات پلیسی و وسیله ای جهت شکار و دستگیری مبارزین، به عنوان یکی از اعضای با سابقه و مهم سازمان امنیت شاه بوسیله یکی از تیم های عملیاتی چریکهای فدائی خلق به سزای اعمالش رسید. با این یاد آوری باید در مورد مقایسه بین تشکیلات تهران با سازمان چریکهای فدائی خلق توجه کرد که آیا اساسا چنین مقایسه ای جایز است و اگر نیست چرا دشمن به چنین سیاه نمائی مبادرت کرده است؟
اگرادعای نویسندگان کتاب رابپذیریم و قبول کنیم که ساواک تا آن حد در صفوف چریکهای فدائی نفوذ داشته است که" گروه در چنبره ساواک"(صفحه۷۲۱) قرار داشته و اگر رژیم شاه ساقط نمی شد این سازمان به یک تشکیلات پلیسی نظیر تشکیلات تهران حزب توده تبدیل می شد، اولین سوالی که به طور منطقی مطرح می شود این است که پس چرا ساواک با همه عوامل نفوذی خود نتوانست همه اعضای سازمان چریکهای فدائی خلق را بیکباره جمع و آن سازمان را نابود سازد تا حداقل برای مدتی خیال خود را راحت کرده و نگرانی شاه و اربابانش (۱)را بر طرف سازد؟ و چرا در فاصله ۸ تیر ۵۵ یعنی زمان ضربه بزرگ ساواک به چریکهای فدائی تا قیام بهمن،بقایای این تشکیلات صرفنظر از تحولات نظری در درون آن و عدول رسمی از تحلیل ها و خط مشی مارکسیستی اولیه چریکهای فدائی، توانست به مبارزات خود ادامه داده و حتی ضرباتی هم به دشمن وارد سازد؟ اگر به قول اینها " گروه در چنبره ساواک" قرار داشت، چرا در همان فاصله بین ۸ تیر تا بهمن ۵۷، ضربات پلیس به سازمان مذکور بیشتر از طریق ردگیری و گشت های خیابانی بود؟ اگر ساواک آنچنان در این سازمان نفوذ کرده بود که گویا در صورت عدم وقوع به اصطلاح انقلاب اسلامی، سازمان چریکهای فدائی خلق به تشکیلاتی نظیر تشکیلات حزب توده تبدیل می شد، پس چه نیازی به تعقیب اعضاء و مرتبطین با این سازمان از طریق ردگیری و فعالیت گشت های خیابانی بود؟ خود نویسندگان کتاب در صفحه۷۷۲ اعتراف می کنند که:"طی سالهای ۵۵ الی ۵۷ بیشتر ضرباتی که کمیته مشترک بر چریک های فدائی وارد آورد از رهگذر همین گشت های خیابانی بود که البته گه گاه متهمین نادمی را نیز به همراه داشتند". آیا همین موضوع که از طرف خود نویسندگان کتاب مطرح شده، دروغ بودن ادعاهای آنچنانی آنها را ثابت نمی کند؟ و این خود دلیل دیگری بر این مدعا نیست که قلم بمزدان وزارت اطلاعات جهت بی نتیجه جلوه دادن فعالیت مبارزاتی و کار تشکیلاتی است که چنین در قدرت ساواک غلو می کنند؟

اتفاقاً سابقه نفوذ ساواک در سازمانهای سیاسی تنها به مورد تشکیلات تهران حزب توده محدود نمی شود. تشکیلات پلیسی ای که سیروس نهاوندی در دهه ۵۰ برای گیر انداختن جوانان مبارز و تحویل آنها به شکنجه گران ساواک شکل داد، نمونه دیگری است که شیوه کار ساواک را نشان داده و بر علیه ادعاهای کتاب مورد بحث گواهی می دهد. همگان می دانند که با فرار ساختگی سیروس نهاوندی از کادر های سازمان انقلابی که در ارتباط با " سازمان رهائی بخش خلقهای ایران" در آذر سال ۵۰ دستگیر شده بود، ساواک تلاش کرد بار دیگر تشکیلاتی پلیسی سازمان دهد. تهرانی شکنجه گر ساواک در دادگاه خود تائید نمود که سیروس نهاوندی پس از همکاری با ساواک در سال ۵۱ به بیمارستان ۵۰۱ ارتش منتقل شده و سپس از آنجا بطور ساختگی موفق به فرار می شود. این نیز قابل توجه است که ساواک جهت واقعی نشان دادن فرار سیروس نهاوندی حتی گلوله ای به دست و یا پای وی شلیک می کند تا زمانیکه دوستان وی او را می بینند، فرار ساختگی وی را باور نمایند.(۲) به این ترتیب سیروس نهاوندی به کمک روابطی که داشت نه تنها یک تشکیلات پلیسی شکل داد بلکه روابطی را هم که رفقای سازمان انقلابی در ایران شکل داده بودند را شناسائی نمود. در نتیجه ساواک توانست از طریق سیروس نهاوندی تعداد زیادی از مبارزین را که از طریق او در یک تشکیلات ساختگی جمع شده و یا خائن نامبرده از فعالیت آنها اطلاع داشت، در زمان های مقتضی جمع و یا مورد حمله قرار دهد. از این طریق بود که ساواک توانست در سال ۵۵ تعدادی از مبارزین از جمله رفقا گرسیوز برومند، خسرو صفائی، پرویز واعظ زاده مرجانی،ماهرخ فیال، مینا رفیعی، جلال دهقان و... را شهید و تعداد دیگری از مبارزین را دستگیر نماید.

بر مبنای تجاربی که در فوق به آنها اشاره شد، باید پرسید که اگرساواک در صفوف چریکها واقعا نفوذ کرده بود چرا بر اساس این تجربه و سیاستی که داشت یکباره آنها را جمع نکرد و همان برخوردی را که با مبارزین انقلابی مرتبط با سیروس نهاوندی خائن داشت، در این مورد ادعائی انجام نداد؟ همچنین در رد ادعای کذب قرار داشتن سازمان چریکهای فدائی خلق در "چنبره ساواک"، تجربه دیگری را نیز می توان در اینجا ذکر نمود که مربوط به چگونگی دستگیری رفیق فراموش نشدنی کرامت الله دانشیان می باشد. همانطور که روشن شده است (۳)کرامت با فردی به نام امیر حسین فتانت که از اواخر دهه۴۰ به مدت چند سال در زندان رژیم شاه بود در ارتباط بود. تا آنجائی که من به خاطر دارم فتانت به همراه یکی از دوستانش به نام رحیم عراقی به اتهام تدارک جهت ربودن یک هواپیمادستگیر شده بود(۴). خود وی در مصاحبه ای که بخش هنری روز آنلاین با او نموده و در تاریخ ۷ اسفند ۱۳۸۴ در این سایت درج گردیده است در معرفی خود می گوید که:" سالهای ۴۹ تا ۵۱ را در زندانهای قزل قلعه، قصر شماره ۳ و زندان قصر شماره ۴ با بعضی از شخصیتهای بزرگ تاریخ مبارزات سیاسی اخیر ایران همبند بودم.". امیر حسین فتانت پس از آزادی از زندان ننگ همکاری با ساواک را پذیرفته و به یکی از منابع ساواک تبدیل شده بود بدون این که کسی از این موضوع مطلع بوده باشد، کرامت نیز این را نمی دانست. فتانت برای به دام انداختن کرامت خود را مرتبط با سازمان چریکهای فدائی جلوه داده و برای جلب اعتماد او اعلامیه ها و جزوات چریکهای فدائی را از ساواک گرفته و در اختیار کرامت می گذاشت. فتانت در این رابطه تا آنجا پیش رفت که حتی اسلحه ای هم در اختیار کرامت گذاشت، اسلحه ای که البته سوزن آن را ساواک در آورده بود. (اتفاقاً داشتن اسلحه، یکی از اتهامات کرامت، آن رفیق مبارز در جریان دادگاه معروفش بود) اما در جریان این پروسه وقتی ساواک احساس کرد که ممکن است وابستگی امیر حسین فتانت به ساواک شناخته شده باشد، کرامت و یارانش را دستگیر و آنها را در آن بیدادگاه نمایشی محکوم نمود.(۵) این تجربه نیز به نوبه خود نشان می دهد که ساواک وقتی از طریق پادوهای خائن خود موفق به ارتباط گیری با مبارزینی می شد، پس از چندی آنها را دستگیر می نمود و اجازه فعالیت بیشتر به آن مبارزین نمی داد.

سازمان چریکهای فدائی خلق در خرداد سال ۵۵ ضمن توضیح ضربات پی در پی ساواک به چند پایگاه چریکها، در طی اطلاعیه ای علت این امر را ردگیری های تلفنی اعلام نمود. این موضوع در "کتاب دشمن"(کتاب مورد بحث) نه تنها تکذیب نشده بلکه در آنجا هم مطرح شده است که ضرباتی که در چند ماه اول سال ۵۵ از طرف ساواک به سازمان وارد شد، از طریق ردگیری های تلفنی بوده است و نه به خاطر نفوذ پلیس در صفوف سازمان. خود نویسندگان کتاب در صفحه ۶۴۴ نوشته اند که وقتیکه ساواک فهمید بهروز ارمغانی با برادر همسرش رضا جوشنی املشی تماس تلفی دارد، "شنود تلفن ها آنقدر ادامه یافت تا اینکه خانه امن حمید اشرف در تهران نو، خیابان خیام و چند خانه دیگر واقع در کن،حسن آباد زرگنده و خیابان کرمان برای کمیته مشترک معلوم گردید.". بنابراین ساواک در سال ۵۵ از طریق سر نخ هائی که بدست آورده بود توانست با کنترل تلفن های برخی از پایگاه های چریکها، تعدادی از این پایگاهها را شناسائی نماید. در مورد آنچه که بعد از ضربات بزرگ ۵۵ از سازمان باقی ماند نیز با تاکید باید گفت که، باز بر خلاف ادعای وزارت اطلاعاتی های جمهوری اسلامی، آن سازمان به عرصه تاخت و تاز ساواک تبدیل نشد. اگر غیر از این بود باید پرسید که چرا در شرایطی که علیرغم ضربات بزرگی که به سازمان چریکهای فدائی خلق وارد آمد و یاران و امکانات زیادی از دست رفت، باز هم بقایای آن سازمان در پروسه فعالیت های خود به دشمن ضربه زده و تشکیلات و قدرت آتشی را حفظ کرد که ما بعدا نقش آفرینی آنرا در قیام بهمن شاهد بودیم. بنابراین این ادعا با واقعیت مبارزاتی و تشکیلاتی چریکهای فدائی خلق چه قبل از ضربات بزرگ ۵۵ و چه در رابطه با سازمان بعد از ضربات علیرغم همه گرایش به راست و تحولات درونی اش انطباق ندارد. البته هر نهاد امنیتی و از جمله ساواک تلاش برای نفوذ در سازمانهای انقلابی را وظیفه بدیهی خود می شمارد. اما این ادعای اطلاعاتی های جمهوری اسلامی که می کوشند تلاش های ساواک برای نفوذ در سازمان چریکهای فدائی خلق را موفق جلوه دهند، تنها بیانگر غرض ورزی آنها و کوشش برای پیشبرد مقاصد ضد خلقی خودشان است. با آگراندیسمان کردن موفقیت ساواک در وارد آوردن ضربه به چریکهای فدائی خلق در سال ۵۵، اطلاعاتی ها سعی کرده اند تصویری از چریکها بسازند که با واقعیت آنها انطباق نداشت و این تلاش تنها بکار ابر قدرت جلوه دادن سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی می خورد.

همانطور که اشاره شد، چریکهای فدائی خلق در دوم خرداد ۵۵ در اطلاعیه ای که در رابطه با ضربات ۲۶ و ۲۸ اردیبهشت همان سال منتشر نمودند، اعلام کردند که:" این حملات بدنبال کنترل شبکه تلفن قسمتی از سازمان ما وکشف محل چند پایگاه اصلی و پشت جبهه چریکی آغاز گردید." دستگیریهای متعاقب این ضربات در همان سال برای خیلی از مرتبطین با سازمان و از جمله خودم که در آن زمان در زندان بودم روشن ساخت که برخی از رفقا مثل رفیق بهروز ارمغانی شدیدا تحت تعقیب بوده اند. اما این واقعیات هم ربطی به ادعای سخیف کنونی سربازان گمنام امام زمان ندارد!
واقعیت این است که به دلیل درستی خط مشی مبارزاتی چریکهای فدائی خلق و جریانی که با رنج و خون و پایداری در مبارزه درجامعه شکل گرفت، در سالهای ۵۳ و ۵۴ این تشکیلات با روی آوری گسترده مبارزینی مواجه شد که بطور باور نکردنی ای بسوی سازمان می آمدند. گسترش صفوف سازمان از طریق جذب نیرو آنچنان وسعت یافت که مسئله سازماندهی این نیروی عظیم و آموزش آنها به رفقای ما فرصت نداد تاکتیک ها و روشهای دشمن را با دقت بررسی و راه مقابله با آنها را در یابند. در حالیکه ساواک به کمک و رهنمود سازمانهای اطلاعاتی امپریالیستها همچون سیا(CIA)، روشهای جدیدی جهت مقابله با چریکها یاد گرفته بود. اگر تا دیروز با مشاهده هر رفیقی جهت دستگیری وی اقدام می کردند حال در تلاش بودند که با تعقیب و مراقبت فرد شناخته شده به رفقای دیگری دست یابند. اگر تا دیروز کنترل تلفنها در چهارچوب همیشگی خود پیش می رفت و البته سازمان هم از این وسیله خیلی محدود و به ندرت استفاده می کرد، اما با گسترش سازمان به خصوص به سوی شهرستانها، هم استفاده از تلفن در سازمان بیشتر شد و هم رژیم شاه دستگاه های کنترل پیشرفته تری مستقر کرد.(۶) بنابراین با استفاده بیشتر از تلفن در سازمان، حساسیت دشمن نیز فزونی گرفت و دوچندان شد. در رابطه با زندانیان سیاسی نیز اگر تا دیروز کسانی را که در مواجه با شرایط دستگیری و بازجوئی به مردم پشت کرده و حاضر به همکاری با پلیس می شدند را به عنوان "آنتن" در زندانها بکار می گرفتند، حال می کوشیدند با جلب همکاری آنها از این گونه افراد به مثابه طعمه جهت صید انقلابیون سود جویند.
بنابراین همانطور که ملاحظه می شود در اینجا مسئله بر سر روشها و تاکتیکهای نوینی بود که دشمن برای ضربه زدن به چریکها بکار گرفت و رفقای ما نیز می بایست با شناخت آن شیوه ها راه مقابله با آنها و اشکال سازمانی مناسب و منطبق با آن روشها را پیدا می کردند تا توانائی گسترش رشد یابنده سازمان ودستیابی به اشکال نوین سازماندهی جهت تبدیل حمایت معنوی بدست آمده به حمایت مادی را مهیا نمایند. اما متاسفانه عدم شناخت شیوه های جدید دشمن و اشتباهات دیدگاهی خود رفقا این امکان را برای دشمن فراهم آورد که بتواند با گسترش پایگاههای چریکی در شهر ها این پایگاه ها را شناخته و ضربات بزرگی به سازمان وارد سازد.

نویسندگان کتاب جهت ارائه تصویر خود ساخته از سازمان چریکهای فدائی خلق به نسل جوان و واقعی جلوه دادن ادعاهای خود در زمینه مورد بحث، به مواردی مثل تلاش ساواک برای دستیابی به رفیق صبا بیژن زاده از طریق یکی از نزدیکان خانوادگی وی که تحت نظر و یا در ارتباط با ساواک بوده اشاره می کنند(صفحه۷۱۱) و یا از تماس رفیق یوسف خشکه بیجاری با رفیقی نام می برد که گویا در تماس با یکی از منابع ساواک بوده است، که البته نویسنده کتاب دشمن بدون ارائه هیچ دلیل و توجیهی از او تنها به نام "م-ک"اسم می برد (صفحه۶۸۱). اما جالب است که در صفحات دیگر، خود کتاب اذعان می کند که هیچکدام از این رفقا از طریق سر نخ هائی که گفته شده ضربه نخورده اند.

واقعیت این است که با ضربات دشمن درنیمه اول سال ۵۵ به چریکهای فدائی خلق، سازمان، رفقای با ارزشی را از دست داد و امکانات بسیاری نابود شد و روابط زیادی گسسته گشت. به همین دلیل هم اعضای باقی مانده سازمان، رفقائی چون صبا بیژن زاده تلاش خستگی ناپذیری بکار بردند تا هم روابط گسسته شده را دوباره وصل کنند و هم امکانات جدیدی سازمان دهند و در همین چارچوب هم هیچ بعید نیست که رفیق صبا بیژن زاده از خواهر و شوهرخواهرش خواسته باشد که خانه جدیدی که تلفن داشته باشد برای خودشان تهیه کنند تا امکان تماس وی با آنها بیشتر گردد. کتاب به این موضوع اشاره کرده و دست به داستان سرائی میزند. اما این مسئله چه ربطی به نفوذ ساواک در صفوف چریکهای فدائی خلق و داستان سرائی های نویسندگان کتاب دارد؟ همین واقعیت که نه رفیق صبا بیژن زاده و نه رفیق یوسف خشکه بیجاری از طریق کانالهائی که در کتاب به عنوان منابع ساواک قید گردیده ضربه نخورده اند، نشان می دهد که ادعای نویسندگان کتاب مبنی بر نفوذ ساواک در سازمان نادرست بوده و حتی اگر ساواک موفقیتی هم در این زمینه داشته، این امر در ابعادی نبوده است که اکنون ادعا می شود. در حقیقت، ادعاهای کنونی بیشتر جهت قدرتمند نشان دادن ساواک و بالطبع وزارت اطلاعات به عنوان ادامه منطقی آن ارگان ضد خلقی بیان شده است. بنابراین اگر چه نمی توان این واقعیت که ساواک در تلاش جهت پیدا کردن سر نخ هائی از چریکها و نفوذ در صفوف آنها بود را انکار نمود و اساسا این امر وظیفه همیشگی هر سازمان اطلاعاتی است و در واقعیت هم مواردی وجود داشته که ساواک تلاش کرده عناصر بریده و واداده را به درون سازمان نفوذ دهد اما موفقیتی که ادعا می شود در این زمینه نداشته است. تا آنجائی که مطالعه این کتاب دشمن نیز نشان می دهد، واقعیت غیر از این نبوده است مگر آن که وزارت اطلاعات در این زمینه نیز مثل موارد دیگر تلاش کرده که اطلاعات مهمی از طریق کتاب به انقلابیون منتقل نشود. از طرف دیگر کتاب در رابطه با ادعای بی اساس نفوذ پلیس در سازمان چریکهای فدائی خلق، به داستان سرائی پرداخته و تا آنجا پیش رفته که در موردی رفیق حسن فرجودی را که در تاریخ ۱۶ دی ۵۵ به اتفاق رفیق محمد رضا هدایتی در مشهد دستگیر و بر اساس اطلاعات سازمان در همان زمان هر دو رفیق در زیر شکنجه شهید شده اند را نه یکی از جان باختگان سازمان بلکه کسی قلمداد می کند که پس از دستگیری در مشهد با ساواک همکاری کرده و جهت نفوذ در سازمان آزاد شده است. داستان سرایان وزارت اطلاعات در حالیکه قادر نیستند حتی یک نفر را نام ببرند که به این طریق شناسائی و شهید شده است، در حالیکه خودبر مبنای گزارش ساواک نوشته اند که فرجودی " حدود ۱۲ نفر از افراد عضو سازمان "(صفحه۷۸۶)را می شناخته، در ادامه داستان سازی مفتضحانه خود مدعی شده اند که از حسن فرجودی پس از آزادی، دیگر اطلاعی در دست نیست. خلاصه کسانی که سعی می کنند دستگاه های امنیتی را آنچنان قدرتمند و مسلط بر همه چیز جا بزنند که هیچ حرکتی از نظرشان پنهان نمی ماند، به اینجا که می رسند می نویسند که "فرجودی با جلب اعتماد کمیته مشترک توانست آزاد شود، ولی از زمان آزاد شدن او اطلاعی در دست نیست"(صفحه۷۸۷) و نکته جالب این که نویسندگان کتاب که همه اسناد ساواک را در اختیار دارند نمی دانند که چه بر سر حسن فرجودی آمده است! گر چه نویسنده کتاب "حدس"! زده که فرجودی یا در یک درگیری کشته شده و یا به "زندگی آرام و بی دغدغه ای“(صفحه ۷۸۸)روی آورده. در اینجا باید اظهار امید واری کرد که در جلد های بعدی با دخالت "امداد های غیبی“، این "حدس"نویسندگان کتاب به این ادعا تبدیل نشود که رفیق فرجودی نیز یکی از کسانی بوده که بدست چریکها کشته شده است!!

بیائید لحظه ای فرض کنیم (فرضی که دارای هیچ پایه واقعی نیست) که داستان فوق واقعی است. بر این اساس رفیقی که بنا به گزارش ساواک به تاریخ ۱۹ دی ماه سال ۵۵ که در صفحه ۷۸۱کتاب درج شده "علیرغم شکستن استخوان پا بر اثر تیر اندازی و خوردن سیانور تا این لحظه زنده مانده لیکن کوچکترین مطلبی اظهار ننموده و آخرین نظر کمیسیون پزشکی حاکی است که به علت نخوردن غذا حال عمومی او با توجه به اینکه به وسیله سرم تغذیه می گردد رضایت بخش نمی باشد... تاکنون حتی از گفتن نام خود امتناع نموده است" و ساواک خود تاکید دارد که "هرگونه فشار به نامبرده امکان تسریع در مرگ او را دارد"(صفحه ۷۸۲) بتدریج بهبود یافته و به قول شکنجه گران نویسنده این کتاب "با بهبود نسبی حال فرجودی، در فضای بازجوئی،زبان او نیز گشوده می شود"!!(به این عبارت آخر توجه کنید! تمام کسانی که بازجوئی زیر شکنجه را چه در زندان های رژیم شاه و چه در زندانهای رژیم جمهوری اسلامی تجربه کرده اند، با عبارات مشابه "زبان او نیز گشوده می شود "که ورد زبان بازجوهای شکنجه گر بود،آشنا هستند که حال همان عبارت را نویسنده کتاب مورد بحث بکار برده است) و اطلاعاتش را در اختیار بازجویان قرار می دهد. همانطور که ملاحظه شد خود گزارش ساواک مدعی است که نامبرده "حدود ۱۲ نفر از افراد عضو سازمان " (صفحه۷۸۶)را می شناخته. و نویسندگان کتاب نیز ادعا نموده اند که "زبان او نیز گشوده " شده است. اگر چنین است پس چرا علیرغم این ادعا ها ضربات بزرگی به سازمان وارد نشد؟ جالب است که علیرغم این ادعا ها بر طبق متن کتاب معلوم می شود که نامبرده حتی بر اساس گزارش مورخه ۲۱ بهمن ۵۵ ساواک مندرج در صفحه ۷۸۶ این کتاب "آمادگی همکاری لازم جهت شرکت در گشت زنی ندارد"، به همین دلیل هم پرویز ثابتی (همان مقام امنیتی معروف) در زیر این گزارش به تاریخ ۲۵ بهمن ماه ۵۵ دستور می دهد که وی را به تهران منتقل کنند. پس فرجودی بنا به این داستان از حدود اوائل اسفند ۵۵ به کمیته تهران منتقل می شود و گویا تا آزادی ادعائی اطلاعاتی های نویسنده کتاب دشمن، از زندان در آنجا بوده است. اما، اگر چنین است، پس چرا نه کسی وی را در این فاصله در زندان دیده است و نه داستان سرایان ما می دانند که بالاخره ساواک کی وی را جهت نفوذ در صفوف چریکها از زندان آزاد کرده است! و مهمتر از همه اینکه چه کسانی بر اثر همکاری نامبرده دستگیر و یا شهید شده اند؟ این موضوع نیز قابل تعمق است که نویسنده و یا نویسندگان کتاب در صفحه ۷۸۰ می نویسند که:"یکی از دختران علنی به اتفاق دختر دیگری خانه ای در خیابان ملکی،واقع در میدان وثوق با هویت اصلی (مریم بانو سپهری راهنما و رفعت معماران بنام) اجاره کردند. سیمین، حسن فرجودی را به عنوان مسئول به آن خانه برد" منظور از سیمن رفیق صبا بیژن زاده می باشد. حال بر مبنای چنین اطلاعی سوال این است اگر سیمین یعنی رفیق صبا بیژن زاده، فرجودی را به عنوان مسئول این خانه به رفقائی که خانه را گرفته بودند معرفی کرده است و نویسندگان کتاب هم مدعی هستند که فرجودی با ساواک همکاری نموده، پس چرا ساواک به این خانه حمله نکرد؟ و رفقائی که خانه را اجاره کرده بودند را دستگیر ننمود؟ و آنها پس از تخلیه خانه مزبور تا خرداد ۵۷ به فعالیت خود ادامه داده و در این زمان در روابط و به دلائل دیگری دستگیر و یا شهید شدند. حتی اگر تصور کنیم که ساواک به جای دستگیری به تعقیب آنها پرداخته است در این صورت این سوال مطرح می شود که چرا هیچ کس بر اساس این "تعقیب و مراقبت" ضربه نخورد؟یکی از این رفقا رفیق رفعت معماران بنام می باشد که در سوم خرداد ۱۳۵۷ همراه با رفیق سلیمان پیوسته حاجی محله در یک درگیری مسلحانه در کرج به شهادت می رسد و خود نویسندگان کتاب هم در صفحه ۸۲۵ در باره این درگیری نوشته اند که: "مامورین کمیته مشترک در کرج به یک مرد و یک زن مشکوک می شوند. هنگامی که مامورین به سوی آنان حرکت می کنند با شلیک گلوله از سوی مظنونین مواجه می شوند". این موضوع نیز بیانگر آن است که رفیق رفعت معماران که ظاهراً بنا به ادعای نویسندگان وزارت اطلاعات به عنوان یکی از افراد آن خانه هویتش در اواخر سال ۵۵ برای ساواک شناخته شده بود از طریق حسن فرجودی لو نرفته است و یا توانسته است به فعالیت در چارچوب زندگی مخفی تا خرداد سال ۵۷ ادامه دهد. بنابراین وقتی همه این موارد نشان می دهند که ضربه ای از طرف رفیق فرجودی به سازمان وارد نیامده، چگونه می توان داستانی که کتاب اخیر در مورد وی ساخت و پرداخت کرده است را واقعی تلقی کرد؟ به خصوص که بر طبق گفته اطلاعاتی های نویسنده کتاب گویا در گزارش ساواک مطرح شده است که حسن فرجودی در حدود خرداد ۵۷ از چشم ساواک پنهان شده است و این گویا بعد از آن بوده که در گزارشات دیگر ساواک چنین آمده است: "چنانچه اقدامات وی در خصوص معرفی عوامل خرابکار صادقانه و ثمر بخش باشد و اعضای مربوطه را معرفی نماید در مورد وی تا مرحله ترخیص" (صفحه ۷۸۶)اقدام خواهد شد. البته برای خالی نبودن عریضه از گزارشی هم در این رابطه یاد می شود که گویا مربوط به یکی از گزارشات ساواک به تاریخ اول خرداد ۵۷ می باشد که در آن قید شده که "مشارالیه بعد از آزادی از زندان ضمن یک تماس تلفنی و در مورد محل تردد عناصر گروه چریک های باصطلاح فدائی خلق، اطلاعاتی در اختیار گذارد" و سپس در همین گزارش آمده است که " وی طی یک تماس مجدد تلفی اعلام داشت با یکی از افراد در تهران ملاقات نموده و قرار است به گروه وصل شود" و سپس همین گزارش ناگهان مدعی می شود که "در بررسی های معموله مشخص گردید که یاد شده پس از برقراری ارتباط مخفی شده است" و در زیر گزارش هم آمده که "اجازه فرمائید عکس وی تکثیر و در دفترچه متواریان ثبت شود"(صفحه۷۸۷) به این ترتیب بر اساس این داستان ساختگی حسن فرجودی در حدود خرداد ۵۷ از چشم ساواک پنهان شده است و دیگر خبری از وی در دست نیست. خوب پرسیدنی است که نتایج فعالیت فرجودی از زمان آزادی تا خرداد ۵۷ چه بوده است؟ و چرا نویسندگان کتاب که به همه اسناد ساواک دسترسی دارند در این مورد چیزی برای عرضه در اختیار ندارند؟ از سوی دیگر می دانیم که در خرداد سال ۵۷ اوضاع رژیم شاه داشت روز به روز خراب تر می شد و فضا های مبارزاتی بیشتر و بیشتر باز می گردید در نتیجه اگر فرجودی در آن زمان با سازمان تماس گرفته بود امری نبود که از دید اعضای سازمان در آن دوره که خیلی هاشان هم زنده هستند، پنهان بماند. در نتیجه با توجه به این واقعیت که هیچ یک از اعضای آن دوره سازمان، فرجودی را پس از دستگیری ندیده است(اتفاقاً با توجه به این که قبلاً شهادت فرجودی در زیر شکنجه مطرح شده بود، اگر او واقعاً دوباره با رفقایش تماس گرفته بود، این موضوع نمی توانست در سازمان انعکاس نداشته و کسی از آن مطلع نشده باشد.) با توجه به همه آنچه توضیح داده شد،جعلی بودن داستان وزارت اطلاعات ساخته در مورد رفیق حسن فرجودی صد درصد بوده و دروغین بودن آن غیر قابل تردید می باشد.

از این داستان سرائی های بی ارزش که بیشتر جهت خراب کردن چهره انقلابیون سرهم بندی شده، بگذریم، واقعیت این است که پس از ضربات بزرگ سال ۵۵ بخشی از بار باز سازی سازمان به دوش رفیق فرجودی افتاد و به همین دلیل هم نامبرده اطلاعات زیادی از روابط تشکیلاتی آن زمان داشت و در صورتیکه وی به واقع به ننگ همکاری با دشمن تن می داد قادر بود ضربات مهمی به روابط باقی مانده در آن زمان وارد سازد. اما می دانیم که چنین اتفاقی نیفتاد. اتفاقاً سازمان در همان زمان از طریق یکی از هوادارانش که در بیمارستانی در مشهد کار می کرد اطلاع یافت که فرجودی در زیر شکنجه جانباخته است. درجه وقاحت دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی جهت تبرئه جنایت ساواک و مخدوش نمودن چهره مبارزین که در صفحه صفحه این کتاب شاهد آن هستیم، در توسل به دروغی آشکار در رابطه با رفیق فرجودی بیش از پیش خود را روشن میکند. این همان برخورد رذیلانه ای است که وزارت اطلاعات جدا از این کتاب در موارد دیگر هم به آن دست زده است. فراموش نکرده ایم که سالها پیش شایعه کردند که صمد بهرنگی خودش در رودخانه غرق شد اما گویا یارانش به خاطر اینکه به شهید احتیاج داشتند از وی "شهیدی پرداختند". آنها با عنوان چنین دروغی می کوشیدند چهره یاران صمد را خدشه دار سازند. بعد روشن شد که این داستان یکی از اولین پروژه های وزارت اطلاعات جهت خراب کردن چریکهای فدائی ها بوده است. ادعای این که فرجودی نه تنها در زیر شکنجه شهید نشده بلکه عامل نفوذی دشمن در صفوف چریکها شده است نیز از نوع همین ادعاهای رذیلانه است که تنها از سربازان گمنام امام زمان ساخته است. بر اساس چنین اراجیفی است که کتاب می کوشد تا تشکیلات انقلابی چریکهای فدائی خلق را هم سنگ با تشکیلات تهران حزب توده قرار داده و با چنین داستان سرائی هائی قدرت نهاد های امنیتی را بطرز اغراق آمیزی بالا برده و امکان شکل دادن به سازمانی انقلابی جدا از نفوذ دشمن را ناممکن جلوه دهد. در حالیکه اتفاقاً شکل سازماندهی چریکهای فدائی و اشکال مبارزه آنها در آن زمان بگونه ای بود که اساسا نتایج تلاشهای دشمن جهت نفوذ در سازمان را محدود و کم دامنه می ساخت. حال باید پرسید که اگر سازمانهای اطلاعاتی تا این حد بر همه رویدادها اشراف دارند پس چه نیازی به شکنجه وجود دارد؟ آیا نفس وجود شکنجه های وحشیانه چه در زمان رژیم سلطنت و چه در سالهای سیاه سلطه جمهوری اسلامی خود بزرگترین برهان مبنی بر عدم اطلاع نهاد های امنیتی از روابط انقلابیون و فعالیتهای آنها نیست؟ مگر شکنجه قبل از هر چیز برای این اعمال نمی شود که اطلاعات زندانی کسب گردد؟ خوب اگر سازمانهای اطلاعاتی بر همه زیر و بم های کار انقلابیون آگاه بودند پس چرا به شکنجه متوسل می شدند. آری، همه این دروغها تنها برای این طرح می شوند که جوانان مبارز را از مبارزه و انقلاب باز دارد.

مواردی که توضیح داده شد تقریبا همه آن چیزی است که کتاب با تکیه بر آنها ادعای نفوذ ساواک در صفوف چریکهای فدائی را کرده است. وزارت اطلاعات در این کتاب نه تنها جنایات ساواک را لاپوشانی می کند بلکه در صفحه صفحه آن قدرت ساواک را فراتر از آنچه بود جلوه می هد. آنها مغرضانه این دروغ بزرگ یعنی پلیسی بودن تشکیلات چریکها را اشاعه می دهند تا نه تنها تاریخ مبارزاتی مردم ما را تحریف نمایند بلکه بتوانند در حال حاضر به طور بالفعل در بین نسل جوان ایران بیهوده بودن و "پوچ" بودن کار تشکیلاتی و مبارزه تشکیلاتی را اشاعه دهند. واقعیت این است که تجربیات جنبش کارگری در سراسر جهان ثابت نموده که چاره رنجبران وحدت و تشکیلات است و هیچ مبارزه سیاسی بدون تشکیلات انقلابی به سرانجام مطلوب نمی رسد؛ و اساسا زحمتکشان و پیشروان آنها چاره ای جز متشکل شدن و با تشکل بر علیه طبقه حاکم و دیکتاتوری آن جنگیدن ندارند. این درست همان نکته ای است که کتاب می کوشد با اغراق در قدرت ساواک و ادامه منطقی آن وزارت اطلاعات آنرا غیر ممکن جلوه داده و هر تشکیلات مبارزاتی را بستری برای نفوذ سازمانهای اطلاعاتی جلوه دهد تا بتواند در مقابل این نیاز کارگران و توده های ستمدیده سنگ بیندازد. البته شکی نیست که نهاد های امنیتی همواره می کوشند در سازمانهای سیاسی و انقلابی نفوذ کنند و با شناخت انقلابیون آنها را زیر ضربات مرگبار خود قرار دهند. اما این نیز واقعیتی است که بدون ساختن تشکیلات انقلابی امکان ادامه کاری سیاسی که لازمه کار سیاسی است وجود ندارد و به همین دلیل هم انقلابیون چاره ای جز رعایت اصول کار تشکیلاتی، مقید کردن خود به انضباط لازم و رعایت اصول کار مخفی ندارند تا جلوی نفوذ دشمن را گرفته و سازمان انقلابی خود را مصون از نفوذ آنها بنا کنند. مسلم است که تحلیل مشخص از شرایط مشخص و درک روشها و تاکتیکهای دشمن در هر مرحله از مبارزه برای این منظور ضروری است. تجربه فعالیت چریکهای فدائی در دهه ۵۰ نشان داد که در زیر شدید ترین پیگردهای دشمن و در شرایط دیکتاتوری شدیدا و وسیعا قهر آمیز نیز می توان تشکیلاتی انقلابی بنیان نهاد و چریکهای فدائی منطبق با تئوری انقلابی خود، سازمانی سیاسی- نظامی ساختند که لازمه کار انقلابی در آن زمان بود.
با توجه به تجارب یاد شده، حال وظیفه نسل جوان کنونی است که با درس گیری از تجربیات گذشته و با تحلیل مشخص از شرایط مشخصی که در آن قرار گرفته اند، سازمانی بنا نهند که قادر به مبارزه با پلیس سیاسی و قادر به ادامه کاری باشد و بتواند همه راههای نفوذ دشمن را مسدود نموده و تاکتیکهای محیلانه سربازان گمنام امام زمان را خنثی سازد. البته کمونیستها و مبارزینی که در مسیر فوق گام بر میدارند باید قبل از هر چیز متوجه باشند که وزارت اطلاعات جهت شناخت و دستگیری آنها خود را تنها به تاکتیکها و روشهای شناخته شده که معمولاً بوسیله دستگاه های امنیتی بکار گرفته می شوند، محدود نمی کند. در حال حاضر آنها می کوشند تا به قول خود دست اندرکاران رژیم جمهوری اسلامی از شیوه های "نرم افزاری“ نیز بر علیه مبارزین استفاده کنند. یکی از آن شیوه های بسیار فریبکارانه و حیله گرانه ای که ما امروز شاهدیم این امر است که دستگاه های اطلاعاتی دشمن می کوشند در بین جوانان به خصوص در دانشگاه ها، به تفکرات غیر کمونیستی امکان فعالیت دهند تا از طریق آنها بتوانند هم در جهت منحرف کردن ذهن جوانان مبارز در جامعه اقدام کنند و هم در موقعیتی که لازم می بینند، عده ای از آن جوانان فریب خورده را دستگیر و به زندان افکنند. را ه انداختن تبلیغاتی نظیر ضرورت علنی بودن فعالیت کمونیستها، سازماندهی از طریق اینترنت و از آن دردناکتر از طریق "موازی سازی“(در این مورد نظیر ایجاد تشکیلات های وابسته و جلوه دادن آنها به مثابه تشکلی مبارزاتی) و یا راه اندازی سایتهای به اصطلاح "چپ" که کارشان بطور موذیانه در عمل، فریبکاری و کوبیدن کمونیستهاست و شکل دادن به تشکل های آلوده حتی کارگری و...در جهت شناخت نیرو های انقلابی و جلوگیری از تشکل آنها؛ همه اینها از جمله شیوه هائی هستند که وزارت اطلاعات در سالهای اخیر بکار گرفته است. همین واقعیت، قبل از هر چیز روی این امر تأکید می گذارد که در شرایط سلطه سرنیزه و جولان سربازان گمنام امام زمان، محافل و روابط کمونیستی الزاما باید مخفی بوده و تنها در حین فعالیت های مخفیانه خود، از هر فضای علنی ممکن برای رساندن صدای خود به جامعه سود جوید.

امید که کمونیستهای جوان ما با درس گیری از مبارزات نسل قبلی به نیاز ایجاد تشکیلات مبارز، پاسخی انقلابی دهند و برای رسیدن به آزادی و سوسیالیسم گام های هر چه بلندتری بردارند.
۷ دی ماه ۱۳۸۷ - ۲۷ دسامبر ۲۰۰۸

زیر نویس ها:
۱- جان استمپل معاون بخش سیاسی سفارت امریکا در تهران در گزارش سری خود به واشنگتن در رابطه با نگرانی اربابان شاه از جنبش مسلحانه در ایران و خطری که این جنبش برای منافع امریکا در بر دارد چنین نوشته است:"در چهارسال گذشته جنبش تروریستی ایران به صورت دو سازمان مهم، یعنی مجاهدین خلق و سازمان چریکهای فدائی خلق ظاهر شد....خطری بسیار جدی علیه آمریکائیها به حساب می آیند"(تاریخ سیاسی بیست و پنج ساله ایران تالیف سرهنگ غلامرضا نجاتی، جلد اول صفحه ۳۷۹)
۲- در کتاب سیاووشان(یاد واره جان باختگان حزب رنجبران ایران)که در زمستان ۱۳۷۸ منتشر شده در این مورد آمده است که:"نهاوندی مدعی شد از بیمارستان شماره ۲ ارتش گریخته و تیری که به پایش خورده بود ادعایش را تقویت می کرد......دکتر کورش لاشائی از رهبران سازمان انقلابی که در آن زمان مخفیانه در ایران به سر می برد و پزشک بود،نهاوندی را مورد عمل جراحی قرار داد و مهوش جاسمی....از وی پرستاری کرد."(صفحه ۳۳). در همین رابطه، لاشائی در کتاب خاطراتش که بوسیله حمید شوکت تنظیم و منتشر شده ضمن تائید تیر خوردن نهاوندی "عمل جراحی“ را تکذیب کرده و می گوید که تیر به دست وی خورده بوده است.در صفحه ۱۸۱ کتاب گفتگو با کورش لاشائی در این زمینه آمده است که:"من فقط زخم او را پانسمان کردم. جای گلوله روی دست چپ و عضله دلتوئید قرار داشت"

۳: من یک شورشی هستم نوشته عباس سماکار(صفحه ۱۵۹)

۴: من با فتانت از طریق برادرم خشایار آشنا بودم. بعد از دستگیری فتانت،خشایار گفت که فتانت و دوستانش با برخی از ساواکی های طرفدار بختیار در ارتباط بودند و طرح هواپیما ربائی هم در همین رابطه بوده است. ماموران ساواک برای فریب آنها چنین القاء کرده بودند که در ساواک دو جناح وجود دارد که یکی از این جناحها طرفدار بختیار می باشد. از قرار همین افکار وروابط آلوده زمینه ای شدتا از فتانت ماموری ساخته شود که با بی شرمی و سنگدلی جنایتکارانه کرامت عزیز را به سوی چوبه دار بفرستد.
۵: در رابطه با دادگاه کرامت در صفحه ۱۸۱ کتاب راوی بهاران از قول یکی از کسانی که با وی هم پرونده بوده چنین نقل شده است: " در دادگاه گروه دوازده نفری هم اسم فطانت به عنوان نفر سیزدهم که مثلاً فراری است مطرح شده بود." در صور تی که این گفته صحیح بوده باشد می توان گفت که ساواک با این شگرد کوشیده بود تا هرگونه شک به ساواکی بودن فتانت را ار اذهان پاک سازد تا با کتمان چهره مامور خود و "فراری“ جلوه دادن او، امکان استفاده از وی در برنامه های آینده را از دست ندهد.
۶: در صفحه ۲۳۴کتاب "شکنجه گران می گویند" از قول تهرانی دژخیم ساواک آمده است که:" ساواک دو مرکز تلفنی داشت، یکی در خیابان ابوریحان{بود}اما {دیگری} در خیابان ثریا...این دو مرکز، تلفن ها را بین خودشان تقسیم کرده بودند.. به این صورت که یکی از شماره ۲ تا ۵ و دیگری از شماره ۵ تا ۹ را کنترل می کردند. ساواک تقریبا در حدود ۹۰ تا صد هزار شماره تلفن را کنترل می کرد"

۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

مصاحبه مشترك نوام چامسكی و هوارد زين

در باره عراق ، ويتنام ، عمل مبارزاتی ‌و تاريخ

مصاحبه كننده : امی گودمن / فرستنده : « دموكراسی ، هم اكنون ! »‌

ترجمه فريدون گيلانی
gilani@f-gilani.com

در برنامه ويژه «‌ دموكراسی ، هم اكنون ! »‌ كه از بوستون پخش شد ، دو مخالف سرشناس قدرت غالب ، نوام چامسكی و هوارد زين ، برای نخستين بار در كنار هم نشستند و به پرسش ها خانم امی گودمن كه خود از مخالفان موثر قدرت غالب است ، پاسخ دادند . نوام چامسكی پنجاه سال پيش تدريس در رشته زبان شناسی انستيتوتكنولوژی ماساچوست را آغاز كرد . كتاب های بسياری در زمينه های زبان شناسی و سياست خارجی ايالات متحده نوشته ، به صورت خستگی ناپذيری در شهر های ايالات متحده جلسات بحث و گفت و گو در افشای قدرت غالب برپا می كند ، و با وجودی كه نقطه نظرهای اعتراضی و افشا گرانه اش شهرت و محبوبيت جهانی دارد ، رسانه های اصلی خبر در ايالات متحده ، عملا او را ناديده می گيرند . هوارد زين يكی از پرخواننده ترين مورخان ايالات متحده است كه كار كلاسيك او « تاريخ مردم ايالات متحده» بيش از يك و نيم ميليون نسخه فروش رفته و به مرور زمينه های آموزش تاريخ را در ميان مردم خود تغيير داده است . نوام چامسكی و هوارد زين ، در مصاحبه امی گودمن با آنان كه از فرستنده تلويزيونی « دموكراسی ، هم اكنون !‌‌ » پخش شد و به صورت نوشته نيز در سايت اين جريان آزاد خبر و انديشه آمد ، در باره ويتنام ، فلسفه عمل ، تاريخ ، اسرائيل – فلسطين ، و عراق كه چامسكی آن را « يكی از بدترين فجايع در تاريخ نظامی و سياسی » می نامد ، به بحث پرداخته اند .
عنوان آخرين كتاب نوام چامسكی «‌ دولت های درمانده :‌ سوء استفاده از قدرت و يورش به دموكراسی »‌ است و هوارد زين از سال 1964 تا 1988 در دانشگاه بوستون علم تاريخ تدريس می كرد . نام آخرين كتاب اين انديشمند مخالف قدرت غالب ، جنگ و توسعه طلبی نيز «‌ دولت های قومی فشار نمی آورند »‌ است .
امی گودمن : برنامه ما ، امروز از بوستون پخش می شود . در ماساچوست روز ميهن پرستان است . جشن بزرگی گرفته اند . روز ميهن پرستان ، تعطيل رسمی برای بزرگداشت آغاز جنگ انقلابی است . در «‌ دموكراسی ، هم اكنون ! » توانسته ايم دو پيشتاز مبارزات آگاهی بخش شهر، نوام چامسكی و هوارد زين را برای نخستين بار يك جا در كنار هم داشته باشيم . چه روز خوبی به ماساچوست آمده ام . روز دو ماراتون بوستون است . باران می بارد . بيرون توفان بزرگی در گرفته است . ده هزار تن از مردم در دو ماراتون و جشن روز ميهن پرستان موج می زنند . شما ها هم امروز برنامه دويدن داشتيد ؟
هوارد زين : بله ، خوب ، اما ، به هرحال قرارش را گذاشته بوديم .
نوام چامسكی : و شما امكانش را برای ما فراهم كرديد .
امی گودمن : متاسفم كه مانع دويدن شما شدم .
هوارد زين : به هر حال يا بايد در ماراتون می دويديم ، يا در مصاحبه شما شركت می كرديم . اهميت كدامش بيشتر است ؟
امی گودمن : امروز روز ميهن پرستان است هوارد زين . راستی به نظر شما ميهن پرستی يعنی چه ؟
هوارد زين : خوشحالم كه می پرسيد ميهن پرستی برای من چه معنائی می دهد ، چون فكر می كنم ميهن پرسی از نظرمن ، همان معنائی از ميهن پرستی نزد بسياری از مردم كه آن را به انحراف كشيده اند ، نيست . به نظر من ، ميهن پرستی يعنی انجام كاری كه فكر می كنيد كشورتان بايد بكند. ميهن پرستی يعنی اين كه وقتی دولت شما كار درستی انجام می دهد ، از آن حمايت كنيد ، وقتی فكر می كنيد دارد كار غلطی می كند ، با آن به مخالفت برخيزيد .
ميهن پرستی برای من ، واقعا همان معنائی را می دهد كه در اعلاميه استقلال آمده است ، و آن عبارت از اين است كه دولت وجودی ساختگی است . اعلاميه استقلال تاكيد می ورزد كه مردم دولت را می سازند تا مسئوليت های معينی را انجام بدهد : برابری ، زندگی ، آزادی ، و تحقق خوشبختی . بنا به اعلاميه استقلال ، كه از عين كلماتش استفاده می كنم ، هر زمان كه دولت آن مسئوليت ها و وظايف را نقض كند ، حق بديهی مردم است كه آن دولت را اصلاح يا سرنگون كنند . به بيان ديگر ، دولت مقدس نيست . وقتی كه دولت خطا می كند نبايد از آن تبعيت كرد .
هم چون اين ، ميهن پرستی در بهترين حالت خود ، يعنی انديشيدن به مردم كشور ، و به اصولی كه كشور بر آن بنا شده است . پس زمانی كه دولت آن اصول را نقض كند ، وظيفه ميهن پرست است كه با آن به مخالفت برخيزد .
بنابراين ، و برای مثال ، امروز ، به نظرمن بالاترين وظيفه ميهن پرستی ، مخالفت با جنگ در عراق و مطالبه ی عقب نشينی فوری نيروها از عراق است . ساده ترين دليل برای اين پيشنهاد مشخص ، اين است كه جنگ و نتايج آن ، اصول بنيادين برابری ، زندگی ، آزادی و تامين نيك بختی را ، نه تنها از آمريكائی ها ، بلكه از مردم بخشی ديگر از جهان سلب می كند . بله ، امروز ميهن پرستی ايجاب می كند كه شهروندان در بسياری از زمينه ها ، وجبهه های مختلف ، در مخالفت با سياست جنگ ، فعال شوند . سياستی دولتی كه تريليون ها دلار از خزانه دولت برداشته و هزينه جنگ و نظامی گری كرده است . امروزه اين است الزام ميهن پرستی .
امی گود من : عناوين خبرهای روز ، درست همين آخر هفته ، حاك‍ی از خونين ترين ماه در عراق است . تعداد زندانيان در زندان های ايالات متحده در عراق ، به 18 هزار رسيده است. كسی چه می داند ، شايد واقعيت آماری از اين هم بالاتر باشد . يكی از خبرنگاران خبرگزاری آسوشيندپرس ، يك سال است كه بدون محاكمه به وسيله مقام های ايالات متحده زندانی شده است . گزارش وزارت بهداشت عراق گويای آن است كه هفتاد در صد شاگردان مدرسه در بغداد ، دچار عوارض بيماری های روانی شده اند كه ناشی از فشار و پريشانی است . ارزيابی شما از موقعيت كنونی در عراق چيست نوام چامسكی ؟
نوام چامسكی : اين ، فاجعه بارترين واقعه در تاريخ نظامی و تاريخ سياسی است . آخرين مطالعات صليب سرخ نشان می دهد كه رشد آمار مرگ و مير بچه ها ، مرگ و مير نوزادان ، و افزايش حيرت آور تلف شدن نوزادان كه تا كنون نظيرش مشاهده نشده است ، در عراق بيداد می كند . اين مرگ و مير ، از 1990 سير صعودی داشته ، نه فقط از 2003 كه به عراق حمله سراسری شده است . اين فاجعه ، عارضه تحريم های جنايتكارانه سال های 1990 است كه حالا ديگر ما كمتر از آن سخن می گوئيم . اين تحريم ها بودند كه در دهه ی نود باعث ويرانی جامعه شدند ، صدام حسين را تقويت كردند ، و مردم عراق را مجبوركردند تا برای بقا به او تكيه كنند . اين نتيجه ، احتمالا باعث نجات صدام شد و نگذاشت تا در روند عادی اجتماعی ، مثل امثال خود، به دست مردمش سرنگون شود . بعد هم كه جنگ برتارك اين تحريم ها نشست و تا اين حد به ترس و وحشت دامن زد. اين زوال و نقصان ، بی سابقه بود . افزايش مرگ و مير كودكان زير پنج سال ، بی نظير بود . حالا با تجاوز نظامی دسامبر 2003 ، كه ديگر اين آمار بسيار بالاتر از همه كشورهاست . مرگ و مير كودكان در عراق ، حتی از صحراهای آفريقا هم بيشتر است . اين ، تازه يكی از شاخص های اتفاقی است كه رخ داده است .
محتمل ترين آمار تلفات عراقی ها كه در تحقيقات انستيتوتكنولوژی ماساچوست در اكتبر سال گذشته، و با كمك كارشناسان عراقی به دست آمد ، خبر از در حدود 650 هزار كشته می دهد . چيزی نخواهد گذشت كه اين آمار به مرز يك ميليون خواهد رسيد . ميليون ها انسان فرار كردند كه از آن جمله اند بخش اعظمی از قشرهای حرفه ای كه در اساس می توانستند در بازسازی كشورشان نقش عمده ای داشته باشند . بدون آن كه بخواهم به نمونه های ديگر بپردازم ، همين نتيجه سهمگين ترين فاجعه است كه هر روز برابعادش افزوده می شود .
بايد براين نكته نيز تاكيد بورزم كه متجاوزان هيچ حقوقی ندارند . اين مساله ، در منشور سازمان ملل ، دادگاه عالی رسيدگی به جنايت بين المللی ، و متن دادگاه نورنبرگ به صراحت تعريف شده است. متجاوزان ، هيچ حقی برای تصميم گيری ندارند . اين تعريف ها ، می گويند كه متجاوزان فقط مسئوليت هائی دارند . مسئوليت های آنان ، در درجه اول پرداخت غرامت شرارتی است كه كرده اند. اين شرارت و تاوانی كه بايد برايش پرداخت شود ، مشمول تحريم ها و آثار مصوبه های تحريمی هم می شود . در واقع ، اين غرامت بايد حمايت از صدام حسين در دهه ی هشتاد را هم شامل شود ، كه در واقع حمايت از شكنجه عراقی ها و از آن بدتر ، ايرانی هاست . ( توجه خوانندگان را به اين واقعيت جلب می كنم كه بنا به گزارش های از طبقه بندی محرمانه خارج شده و تحقيق بسياری از روشنفكران متعهد همسنگ نوام چامسكی ، از جمله ميلان ری كه در گروه تدوين كننده سخنرانی های خود او فعال بوده و كتاب « جنگ عراق » را نوشته است ، ايالات متحده در جريان جنگ هشت ساله ، هم به لحاظ اطلاعاتی و تسليحاتی به عراق كمك كرده، هم به جمهوری اسلامی . اسرائيل و ايالات متحده ، هر دو به جمهوری اسلامی اسلحه می فروختند كه از نمونه های معروف آن ، ماجرای « ايران كنترا » است . )
غرامت های پرداخت شده ، آن مسئوليت ها را به صورت التزام در خواهند آورد و به مطالبه قربانيان توجه خواهند كرد . اين ، دليل بر آن نمی شود كه الزاما كوركورانه به اين مطالبات بپردازند، اما به طور يقين بايد به آن ها توجه كنند . مطالبه قربانيان هم ، كاملا روشن است . در عراق ، انتخابات سازمان يافته ای از طرف ايالات متحده جريان دارد و به طور منظم هم صورت می پذيرد . اين عمل ، می خواهد مطالبه خروج بيدرنگ وسريع ارتش ايالات متحده از عراق را ، بپوشاند و زيرپا بگذارد . خواست مردم عراق ، اين است ، نه انتخابات آمريكائی . در حدود هشتاد درصد مردم عراق فكر می كنند كه حضور نظاميان ايالات متحده در عراق ، باعث افزايش ابعاد خشونت می شود. بيش از شصت در صد برآنند كه سربازان آمريكائی ، هدف های مشخص و مشروع اند . اين هدف ، همه عراق است . اگر به آمارهای مربوط به تلفات بخش های عربی عراق توجه كنيد كه سربازان آمريكائی عموما در نقاط مختلف آن مستقر شده اند، متوجه می شويد كه وضع از اين هم بدتر است . اين آمار و ارقام ، رشد دم افزائی دارد . متجاوزان، نامی از اين آمار و ارقام نمی برند ، گزارشی از آن منتشر نمی كنند ، و به ندرت درگزارش های وخيم بيكر – هميلتون اشاره ای به آن ها می شود . اين ، نخستين نگرانی ما ، همراه با دغدغه آمريكائی ها خواهد بود .
امی گودمن : ديك چينی معاون رئيس جمهوری می گويد ما می توانيم در اين جنگ فاتح شويم؟
نوام چامسكی : همين طور است . همين حالا مطالعه جالبی به وسيله يكی از سربازان سابق روسی كه اواخر دهه هشتاد در جنگ افغانستان بود ، در حال انجام است . اين سرباز سابق كه اكنون دانشجوی دانشگاه تورنتو است ، در مطالعه خود وضع مطبوعات روسيه ، چهره های سياسی روسيه و رهبران نظامی روسيه و آن چه را آنان در باره افغانستان می گفتند ، با آن چه ديك چينی ، ساير چهره های سياسی و آن چه مطبوعات آمريكائی در باره عراق می گويند ، مقايسه می كند . شايد تعجب كنيد كه فقط اگر اسم ها را عوض كنيد ، عينا همان نتيجه از كار در می آيد .
بله ، آن ها هم می گفتند كه می توانند در جنگ فاتح شوند ، و درست هم می گفتند . اگر سطح خشونت را به حد كافی افزايش می دادند ، می توانستند جنگ افغانستان را ببرند . می دانيد كه آن ها هم دم از روحيه قهرمانانه در سربازان روسی و كوشش های آن سربازان در كمك كردن به مردم فقير افغانستان می زدند . و می گفتند كه سربازان قهرمان روسی می خواهند مردم افغانستان را از گزند بنيادگرايان اسلامی كه به وسيله ايالات متحده اداره می شوند ، در امان نگه دارند . و هشدار می دادند كه اگر از افغانستان خارج شوند ، مردم بدبخت می شوند و مورد ضرب و شتم قرار می گيرند . پس بايد بمانند و فاتح شوند . متاسفانه در اين مورد حق داشتند . وقتی از افغانستان خارج شدند ، مردم دچار بلائی عظيم شدند . نيروهای تحت حمايت ايالات متحده ، همه ی افغانستان را تكه پاره كردند و چنان وحشتناك خاك افغانستان را به توبره كشيدند كه وقتی طالبان وارد شد ، مردم حتی به آنان خوش آمد هم گفتند . بنابراين ، همين طور است . ادعاهائی از نوع آن چه ديك چينی می كند ، هموار مطرح می شوند .
آلمانی ها هم ، اگر توانش را می داشتند ، كه نداشتند ، می توانستند مدعی شوند كه می توانند از جنگ جهانی دوم فاتح در آيند . می خواهم بگويم مساله اين نيست كه آيا می توانيد پيروز شويد يا نه ؛ سئوال اين است كه شما آن جا چه می كنيد ؟
امی گودمن : وقتی از افغانستان حرف می زنيد ، می گوئيد اگر روس ها ابعاد خشونت را افزايش می دادند ، می توانستند پيروز شوند . در باره عراق چه می گوئيد ؟ همين نتيجه را می گيريد ؟
نوام چامسكی : بستگی دارد كه منظور شما از « پيروزی »‌ چه باشد . مسلما ايالات متحده اين ظرفيت و امكان را دارد كه خاك عراق را به توبره بكشد . و اصلا چنين كشوری را از صفحه روزگار محو كند . می خواهم بگويم كه هيچ ترديدی در اين مورد وجود ندارد . اگر شما به اين می گوئيد پيروزی ، بله ، ايالات متحده می تواند فاتح شود . در رابطه با هدف هائی كه ايالات متحده – دولت ايالات متحده ، نه خود ايالات متحده – ، قصد دارد به آن ها دسترسی پيدا كند ، نمی دانم می توانند موفق شوند ، يا نه . هدف هائی مثل ايجاد حكومتی نايب كه از ايالات متحده تبعيت كند ، كه اجازه بدهد پايگاه های نظامی ثابت ايالات متحده در عراق برپا شود ، كه به شركت های ايالات متحده و بريتانيا امكان بدهد منابع انرژی عراق را به سلطه كامل خود در آورند ، و هدف هائی ازاين دست را می گويم . اما اين كه دولت ايالات متحده قادر است كشور را نابود كند ، شكی وجود ندارد .
امی گودمن : شما به ويتنام شمالی رفته ايد هوارد زين. می توانيد بگوئيد چگونه جنگ ويتنام به پايان رسيد ، چه تجربه هائی آن جا پيدا كرديد ، و اصلا چرا به ويتنام شمالی رفتيد ؟
هوارد زين : من اوائل سال 1968 با پدر دانيل بريگان به ويتنام شمالی رفتم . ما دو آمريكائی، به دعوت دولت ويتنام شمالی كه می خواست سه خلبان آمريكائی را در تعطيلات «‌ تت »‌ و به مناسبت تهاجم نظامی «‌ تت » به عنوان نوعی ژست خوب سياسی آزاد كند ، به ويتنام شمالی رفته بوديم . دولت ويتنام شمالی تقاضا كرده بود تا دو نماينده از جنبش صلح آمريكا ، در آن مراسم حضور پيدا كنند . من و پدر دانيل بريگان به اين دليل بود كه به هانوی رفتيم ، كه البته برای هر دو ما تجربه آموزشی خوبی بود .
«‌ نوام » در پاسخ به پرسش شما روشن كرد كه پيروزی و فاتح شدن يعنی چه ، و سئوال من اين است كه اگر پيروزی به معنی نابود كردن كشوری ديگر است ، چرا ما بايد فاتح شويم ؟ هنوز هستند كسانی كه می گويند «‌ آه ، ما می توانستيم جنگ ويتنام را ببريم . » البته اين پاسخ را در صورتی می دهند كه ما به جای آن كه بگوئيم «‌ چه بلائی داريم سر آن مردم می آوريم »، بپرسيم « می توانيم جنگ را ببريم ، يا جنگ را می بازيم ؟ »‌ همان طور كه نوام گفت ، پاسخ مثبت است . بله ، می توانيم در جنگ عراق فاتح شويم ، اما برای پيروزی بايد همه عراق را نابود كنيم . روس ها هم می توانستند با نابود كردن همه افغانستان ، جنگ افغانستان را ببرند . ما هم می توانستيم به جای كشتن دو ميليون انسان ، با انداختن بمب اتمی و كشتن ده ميليون انسان در ويتنام ، جنگ راببريم . اگر شما اسم اين را پيروزی بگذاريد ، بلا فاصله اين سئوال پيش خواهد آمد كه اين پيروزی چه كسانی را خشنود خواهد كرد ؟
آنچه ما در ويتنام ديديم ، همان چيزی است كه امروزه مردم در عراق شاهد آنند : انبوه مردم بدون هيچ دليلی می ميرند . آن چه ما در ويتنام ديديم ، حضورارتش آمريكا بود كه نيمی از جهان را پيموده بود تا كشوری را كه هيچ خطری برای ما نبود ، منهدم كند . حالا، از مسيرديگری ، نيمی از جهان را پيموده ايم كه همان كار را بكنيم .
تجربه ما درعراق ، سرشار از تناقض است . من فكر می كنم تجربه نيروهائی كه در عراق هستند ، روز به روز بيشتر دچار تناقض می شود . بيانيه های مقامات آمريكائی ، بيانه ها و اظهارات فرماندهان بالای ارتش ، همه و همه حاكی از دو گانگی و تناقض است . اظهاراتی مثل اين كه «‌ اوه، ما فقط روی هدف های نظامی بمب می اندازيم . » ، « اوه ، اگر اين همه مردم عادی كشته می شوند ، فقط تصادفی است . »‌ و بخصوص اظهار نظر ديك چينی كه « پيروزی در يك قدمی است !»
آن چه ما در ويتنام ديديم ، هولناك بود . و هولناك تر از آن نظاميانی بودند كه از ويتنام بر می گشتند و با جنگ به مخالفت بر می خواستند و گروه های كهنه سرباز معترض را تشكيل می دادند. می دانيد ، ما روستاهائی را ديديم كه با هدف های نظامی فاصله فراوانی داشتند ، اما كاملا ويران شده بودند ، بچه ها كشته شده بودند و گورهاشان هنوز تازه بود . اما جت های جنگنده آمريكائی ، هنوز هم نيمه شب بر فراز آن روستاهای ويران و گورهای تازه پرواز می كردند .
می دانيد ، وقتی من می شنوم كه می گويند جان مك كين قهرمان بود ، به خودم می گويم ، بله ، جان مك كين زندانی بود ، و با زندانی همه جا بد رفتاری می كنند ، خب ، وحشتناك است ، اما راستی می شود پرسيد كه جان مك كين و ساير خلبان های آمريكائی آن جا چه می كردند ؟ داشتند مردم بی دفاع را بمباران می كردند .
مساله اين است كه هنوز واقعيت های جنگ ويتنام را ، چنان كه شايد و بايد ، در مدارس آمريكائی تدريس نكرده اند . همين چندی پيش ، با گروهی از شاگردان كلاس تاريخ معاصر حرف می زدم ، صد نفری می شدند ، از آنان پرسيدم « چندتا از شما واقعه ی قتل عام « مای لی » را شنيده ايد ؟‌‌ » دريغ از يك دست كه بالا برود . ما ، ويتنام را تدريس نمی كنيم . اگر تاريخ ويتنام را ، آن گونه كه شايد و بايد تدريس می كرديم ، آن وقت مردم آمريكا از اول با جنگ از در مخالفت در می آمدند ، نه آن كه سه چهار سال بگذرد تا اكثريت آمريكائی ها اعلام كنند كه با جنگ مخالف اند .
امی گودمن : شما هم پس از بمباران به كامبوج رفتيد نوام چامسكی ؟
نوام چامسكی : بله به لائوس و ويتنام شمالی رفتم .
امی گودمن : می شود بگوئيد چه وقت و چرا ؟
نوام چامسكی : دوسال پس از هوارد ، اوائل 1970 . دو هفته در لائوس بودم ، دو هفته پرماجرا . درست پس از آن كه ارتش مزدور سی آی ا در حدود سی هزار نفر را از دشت های شمال لائوس عقب راندند تا مورد وحشيانه ترين بمباران تاريخ بشريت قرار گيرند و قتل عام شوند . اين واقعه درنده خويانه ، پس از قتل عام كامبوج رخ داد . مردمی كه قتل عام شدند ، متعلق به جامعه ای كاملا روستائی بودند . احتمالا خيلی هاشان اصلا نمی دانستند كه در لائوس هستند . آن جا هيچ چيز نبود . برای آن كه بمباران ويتنام شمالی عجالتا متوقف شده بود و نيروی هوائی ايالات متحده كارديگری نداشت ، هواپيماها را فرستاده بودند تا لائوس را بمباران كنند . دهقانان دو سال بود كه روزها در غارها می خوابيدند و شب ها كشاورزی می كردند . بالاخره هم به وسيله ارتش مزدور سی آی ا ، به دشت ها رانده شدند تا در اطراف ويتنام به تله بيفتند . وقت زيادی را صرف مصاحبه با رانده شدگان كردم . « فرد برنف من »‌ كه سرانجام برای گزارش اين واقعه كاری قهرمانانه كرد ، با من بود و مسلما شاهد وقايع هولناك تری در لائوس بود .
بعد هم ، مثل هوارد زين رفتم به ويتنام شمالی ، مراهم دولت دعوت كرده بود ، منتها برای تدريس . در اين زمان ، بمباران برای مدتی كوتاه متوقف شده بود و دولت توانسته بود مردم را از نقاط دور افتاده به هانوی و دانشگاه پلی تكنيك ، يا ويرانه هائی كه از دانشگاه پلی تكنيك باقی مانده بود ، باز گرداند. دانشجويان به ويرانه باز گشتند و من از آن چه می دانستم ، به آنان گفتم . آنان مردمی بودند كه در پنج سال گذشته ، رابطه شان با جهان قطع شده بود – با دانشكده ، با دانشجويان و همه چيز –، و در باره همه چيز از من سئوال می كردند ؛ از نورمن می لر می پرسيدند كه اين روزها چه می نويسد ، تا مسائل تكنيكی و زبان شناسی و رياضيات و هر چيز ديگری كه من می توانستم به آن پاسخ بدهم .
كمی هم در اطراف گشتم ، چند روزی فقط ، نه چندان زياد ، اما همان مدت كافی بود تا آن چه را هوارد توضيحش را داد ، ببينم . دورتر از هانوی نتوانستم بروم ، فقط همان دور و بر بودم . برای آن كه سفارت خانه ها و روزنامه نگاران در هانوی بودند ، می شد گفت كه امنيت پايتخت بيش از هر جای ديگر است . بنابراين ، بمباران هم به فشردگی نقاط ديگر نبود . اما ، حتی در اطراف هانوی هم، روستاهای ويران ، اسكلت درهم شكسته بيمارستان « تان هوآ » كه بمباران شده بود ، پل های منهدم و روستاهائی كه به خاطر پل ها بمباران شده بودند ، به چشم می خوردند. دو هفته سفر من به لائوس و ويتنام شمالی ، اين گونه گذشت .
امی گودمن : آن زمان شما در انستيتوتكنولوژی ماساچوست استاد زبان شناسی بوديد ؟
نوام چامسكی : ای ...
امی گودمن : پس چه كار به كار لائوس و ويتنام داشتيد ؟ چه انگيزه ای باعث شد به آن جاها برويد؟ و وقتی برگشتيد ، در كشور خودتان با چه واكنشی رو به رو شديد ؟
نوام چامسكی : من می توانستم ، يعنی قصد داشتم ، فقط يك هفته به ويتنام شمالی بروم . اما اگر دوست داريد جزئيات را بدانيد ، كارمند سازمان ملل در لائوس كه پروازها را تنظيم می كرد ، آدم كسل كننده ای بود و ظاهرا در دنيا كاری نداشت جز آن كه موی دماغ مردم شود و برای كسانی كه می خواستند كاری انجام بدهند ، مشكل تراشی كند . برای من و همراهانم « داوگ داد »‌ و « ديك فرناندز » هم كه می خواستيم به ويتنام شمالی برويم ، مشكلی ايجاد كرد كه خوشبختانه به نفع من شد. به خاطر مشكلی كه اين كارمند كسل كننده سازمان ملل ايجاد كرده بود ، مجبور شدم يك هفته در لائوس بمانم كه بی نهايت برايم با ارزش بود . جزئياتش را قبلا نوشته ام. اما زمانی كه به لائوس و ويتنام شمالی رفتم ، در انستيتوتكنولوژی ماساچوست تدريس می كردم . هفته تعطيلات من بود و ، خب ، بنا به حرفه ام ، در دانشگاه پلی تكنيك زبان شناسی درس می دادم .
امی گودمن : در باره مخالفان جنگ در وطن خودتان و سطح اعتراض ها در انستيتو تكنولوژی ماساچوست بگوئيد ؟ خود شما چه می كرديد ؟
نوام چامسكی : انستيتوتكنولوژی ماساچوست شرايط عجيب و غريبی داشت . من در لابراتواری كار می كردم كه صد در صد از طرف سه سرويس مسلح حمايت می شد ، اما ضمنا يكی از مراكز مقاومت عليه جنگ هم بود . در سال 1965 ، با دوست هنرمندی در بوستون به نام « هارولد تاويش» ، مقاومتی را در رابطه با ماليات ملی سازمان داديم ، يعنی سعی كرديم سازمان بدهيم . سال 1965 است . من هم ، مثل هوارد زين ، اين جا و آن جا عليه جنگ حرف می زدم ، در تظاهرات ضد جنگ شركت می كردم ، و دستگير می شدم . كم كم در حمايت از تهيه طرح مقاومت ، كمك به فراريان از خدمت نظام وظيفه ، و ساير موارد ، دست مان بند می شد . اين مشغله ، هنوز هم ادامه دارد .
با توجه به اين كه اين روزها اعتراض عليه جنگ در عراق دامنه چندانی ندارد و از رهبری نا مناسبی برخوردار است ، يادآوری مقاومت و اعتراض عليه جنگ ويتنام بسيار با ارزش است . در اين مورد ، همان طور كه هوارد داشت می گفت ، آگاهی مختصری نسبت به تاريخ ، مفيد است . اعتراض عليه جنگ در عراق ، در هر سطحی كه تصورش را بكنيد ، به مراتب ضعيف تر از اعتراض عليه جنگ ويتنام است . مقياس وسيع اعتراض عليه جنگ ويتنام ، واقعا تا پيش از آن كه چندين هزار سرباز آمريكائی در ويتنام جنوبی كشته شوند ، به وجود نيامد . زمانی كه با اين مقياس وسيع رو به رو شديم ، ويتنام تقريبا ويران شده بود . بمباران ها به شمال ويتنام ، لائوس ، و خيلی زود به كامبوج كشيده شده بود . آن جا بود كه ما فهميديم ، يا نه ، نفهميديم چون مطبوعات آزاد نداشتيم ، كه بمباران كامبوج به عنوان مهيب ترين بمباران ها ، واقعا پنج برابر قوی تر و گسترده تر از گزارش ها بوده . يعنی دامنه دارتر و بزرگتر از مجموعه بمبی كه متفقين در جنگ جهانی دوم بر سر دهقانان بی دفاع ريخته بودند كه در نتيجه آن ، دهقانان را خشمی متعصب فرا گرفت . در طول آن سال ها ، خمر سرخ ازهيچ به وجود آمد ، چندين هزار از مردم پراكنده ، به صدها هزار افزايش يافتند كه بعد ها به حاكميت بخشی از كامبوج كه ما اجازه فكر كردن در باره اش را داريم ، تبديل شد. اين ، تازه نمونه اول بود .
اما اعتراض واقعی عليه جنگ ويتنام ، زمانی به وقوع پيوست كه به لحاظ زمانی خيلی با زمان كنونی عراق فاصله دارد . در نخستين سال های جنگ ، تقريبا اعتراضی به چشم نمی خورد . يعنی اعتراض ها چنان ناچيز بودند كه تقريبا هيچ كسی در ايالات متحده نمی دانست اصلا جنگ كی شروع شده است . جان كندی در سال 1962 به ويتنام جنوبی حمله برد . اين هجوم ، پس ازهفت سال كه از تحميل كوشش های نوع آمريكای لاتين در ايجاد رعب و وحشت می گذشت و باعث كشته شدن ده ها هزارتن از مردم و پديد آمدن مقاومت شده بود ، صورت پذيرفت . در سال 1962 ، كندی نيروی هوائی ايالات متحده را به بمباران ويتنام جنوبی فرستاد . گفته می شد كه اين بمباران ها را ويتنام جنوبی ها انجام می دهند ، اما اين ادعا كسی را نفريفته بود . در بمباران های سال 1962 كه در آن از بمب های شيميائی نيز استفاده می شد ، محصولات كشاورزی و پناهگاه های دهقانان نابود شدند . ايالات متحده دست به انجام برنامه هائی زد تا در نهايت ، ميليون ها تن از مردم را در اردوگاه های متمركز جمع كردند و اسمش را دهكده های استراتژيك گذاشتند . اردوگاه های متمركز، يا دهكده های استراترژيك را با سيم های خاردار محاصره كرده بودند تا به ادعای خود ، آن ها را از حمله چريك ها مصون بدارند . حال آن كه همه می دانستند چريك ها داوطلبانه از مقاومت بومی های ويتنام جنوبی حمايت می كردند . سال 1962 بود . دو نفر را نمی توانستيد در اتاق نشيمنی بنشانيد كه از اين مقوله حرف بزنند .
در اكتبر 1965 ، از همين بوستون كه شايد ليبرال ترين شهر كشور باشد ، صدهزار سرباز در ويتنام بود . بمباران ويتنام شمالی شروع شده بود . سعی كرديم نخستين تظاهرات خود را در محوطه دانشگاه بوستون كه معمولا محل تظاهرات بود ، برپا كنيم . قرار بود من يكی از سخنرانان باشم ، اما هيچ كس ، حتی يك كلمه از حرف های مرا نمی شنيد . راه پيمائی دانشجويان كه از محوطه های دانشگاهی راه افتاده بودند ، دخالت ديگران ، و صدها پليس ايالتی ، تظاهرات ما را در هم شكست . « بوستون كلوب »‌ كه روزنامه ای ليبرال است ، در شماره روز بعد از تظاهرات ، پر از اعلاميه های تقبيحی مردمی بود كه جرئت كرده بودند متن های محتاطی عليه بمباران ويتنام شمالی بنويسند.
در واقع ، در اين اعتراض ها كه از مقياسی محكم و عالی برخوردار بود و بخصوص جريان مقاومت در آن بسيار اهميت داشت ، لبه ی حلمه فقط به سمت جنگ در ويتنام شمالی تيز شده بود. موضوع حمله به ويتنام جنوبی مطرح نمی شد . نقشه دولت هم همين بود . ما از طريق اسناد پنتاگون ، و حالا مدارك بسياری كه پس از آن به دست آمده است ، متوجه اين واقعيت می شويم . نقشه بمباران شمال ويتنام ، نقاطی كه بايد بمباران می شدند و اين كه درچه ابعادی اين بمباران انجام می شد ، خيلی دقيق طراحی شده بود . مدارك درونی ، تقريبا هيچ اطلاعاتی از بمباران جنوب به دست نمی دهند . دليل بسيار ساده اش هم اين بودكه بمباران جنوب هزينه ای نداشت :‌ هيچ كس شما را با تير نمی زند . هيچ كس شاكی نمی شود . هركاری می خواهيد بكنيد . منطقه را پاك كنيد . كه همين طور هم شد . ويتنام شمالی خطرناك بود . شما می توانستيد به كشتی های روسی در بندر «‌ های پونگ » ضربه بزنيد . اما همان طور كه گفتم ، همه سفارت خانه ها و خبرنگاران در هانوی بودند . در صورت بمباران شما ، گزارش و خبر می دادند كه خط آهن داخلی چين را كه قرار بود از ويتنام شمالی بگذرد بمباران كرده ايد كه در اين صورت ، واكنش بين المللی می توانست وسيع باشد كه بايد بهايش را مى پرداختيد . بنابراين ، محاسبه دقيقی انجام شده بود . اين بخش ، بايد سر به مهر می ماند . مثلا ، اگر به خاطرات رابر مكنامارا وزير دفاع وقت ايالات متحده نگاه كنيد ، كلی راجع به بمباران ويتنام شمالی حرف می زند ، اما تقريبا هيچ حرفی از بمباران ويتنام جنوبی كه حتی در سال 1965 ، مقياس بمبارانش سه برابر ويتنام شمالی بود ، و سال ها هم ادامه يافت ، در ميان نيست .
« آرتور شلسينگر» كه شايد معروفت ترين مورخ آمريكائی باشد ، يكی از بهترين مثال هاست . در رابطه با جنگ ويتنام ، شلسينگر در سال های اول جنگ از آن حمايت می كرد . اگر كتاب « هزار روز » او را بخوانيد كه تاريخ نگاری او از دولت جان كندی است ، اشاره چندانی به اين حمايت اوليه نشده ، جز آن كه گفته است واقعه ای شگفتی آور رخ داده است . در سال 1966 كه آغاز توجه به هزينه های جنگ بود ، ما نسبتا در شرايطی قرار گرفتيم كه امروزه نظر نخبگان برآن قرار گرفته است : خيلی پرهزينه است ، ممكن است نتوانيم پيروز شويم ، و از اين حرف ها . از شلسينگر نقل به معنی می كنم كه نوشت ما همه دعا می كنيم اين جار و جنجال ها درست باشد كه اگر سربازان بيشتری را به جنگ بفرستيم ، فاتح خواهيم شد . و اگر درست قيل و قال سر داده باشند و اعزام نيروی بيشتر ضامن پيروزی ما باشد ، خرد و سياستمداری دولت آمريكا را كه پس از به جا گذاشتن ويرانه ای از ويتنام فاتح شده اند ، بايد ستايش كنيم . می توانيد برگردان اين حرف شلسينگر را ، عينا در تفسيرها و تحليل های امروز پيدا كنيد كه آن را مظهر آزادی می نامند . از سوی ديگر ، اين ارزش و اعتبار به نام شلسينگر ثبت می شود كه وقتی بمباران عراق شروع شد ، قوی ترين موضع مخالف را گرفت و آن را شديدا محكوم كرد . اظهار نظر شلسينگر حاكی از چنان موضع سرسختی بود كه دست كم من نديده ام در هيچ روزنامه ای چاپ شود . نخستين بمب ها كه برسر مردم عراق فرو ريختند ، شلسينگر گفت « اين تاريخ ، به عنوان يك رسوائی برای هميشه به ياد خواهند ماند » ‌بيانيه شلسينگر ، تكرار حرف های پرزيدنت روزولت بود كه در مورد پرل هاربر گفته بود اين تاريخ، به عنوان يك رسوائی برای هميشه به ياد خواهد ماند . دليلش هم آن بود كه ايالات متحده به راه فاشيست های ژاپنی می رفت. بيان و موضع گيری قدرتمندی بود . من فكر می كنم چنين واكنشی را در نقطه نظرهای اجتماعی هم می شود دنبال كرد. مخالفت با تجاوز ، بسيار بالاتر از دهه شصت است .
امی گودمن : جنگ ويتنام چگونه به پايان رسيد و مشابهت های امروز با آن چيست هوارد زين؟ اصلا مشابهتی می بينيد ؟
هوارد زين : فكر می كنم اگر شما می پذيريد كه هنری كسينجر شايستگی دريافت جايزه نوبل را داشته است ، می توانيد فكر كنيد چون او برای مذاكره با ويتنامی ها به پاريس رفت ، جنگ به پايان رسيد . اما به نظر من جنگ به اين دليل پايان گرفت كه سرانجام اعتراض های آرام در ايالات متحده به چنان اوجی رسيد كه دولتمردان نمی توانستند چشم بر آن فرو بندند . و به اين دليل كه وقتی نيروها از ويتنام بر می گشتند ، عليه جنگ موضع می گرفتند . و به اين دليل كه سربازان آمريكائی در جبهه ها به چادر فرماندهان شان نارنجك می انداختند كه پديده شكننده ای بود . می دانيد ، مردی به نام «ديويد كورترايت » كتابی نوشته است به نام « شورش سربازان» . نويسنده در اين كتاب با ذكر جزئيات به ما می گويد كه چقدر سرباز از خدمت فرار كردند ، در ميان سربازان چه مخالفتی عليه جنگ ويتنام ، در ويتنام موج می زد ، و چگونه اين موج مخالفت ، در رفتار ، ترك خدمت ، ترك خدمت انبوه انبوه آنان ، متبلور می شد . و در اساس ، دولت ايالات متحده دريافت كه ادامه جنگ غير ممكن است . جنگ بنا به اين دلائل پايان يافت ، نه ملاقات كيسينجر در پاريس .
احضار افسران ذخيره ديگر امكان نداشت . در خيلی از موارد ، شبيه شرايط امروز بود كه دولت ما فهميده است كه ما سرباز كافی نداريم تا برای جنگيدن به عراق بفرستيم ، بنابراين ، مدام آنان را از جبهه بر می گردانند ، و گروهبان هائی كه اين جا ، در ايالات متحده ، دوباره ثبت نام كرده اند ، به موضع خيانت در غلتيده اند و به جوانان دروغ می گويند كه در عراق با چه صحنه ای رو به رو خواهند شد و چه سودی برای آنان خواهد داشت . دولت ايالات متحده در تامين نيروی نظامی در عراق ، عاجز مانده است .
من فكر می كنم به موازات اين واقعيت كه ارتشی ها فهميده بودند قادر به در هم شكستن مقاومت ويتنامی ها نيستند ، موج مخالفت و اعتراض در ميان ارتشی ها عامل تعيين كننده ای بود . جنبش مقاومت عليه متجاوز خارجی ، يعنی همان پديده ای كه امروز در عراق با آن دست به گريبانيم ، اين نوميدی را در نيروهای متجاوز به وجود می آورد كه تسليم شدنی نيست . جنبش مقاومت در ويتنام تسليم نشد . بنابراين ، دولت ايالات متحده دريافت كه قطعا بدون استفاده از بمب هسته ای و نابودی كامل كشور ، برنده جنگ نخواهد بود . و اگر بمب اتمی می انداخت ، آشكارا به جهانيان می گفت كه دولت ايالات متحده حاكميتی قانون شكن است و محال است از حمايت مردم خود برخوردارباشد .
اين بود كه ، بله ، سرانحام همان كاری را كرديم كه سال ها عده ای از ما مطالبه اش را داشتيم . از ويتنام عقب نشستيم ، اما كی ؟ در سال 1967 ، من كتابی نوشتم به نام « ويتنام : منطق عقب نشينی»‌ . ما در سال 1967 فراخوان به خارج كردن نيروها از ويتنام را پی گرفتيم . واكنش در مقابل كتاب من ، آن بود كه : ما نمی توانيم ويتنام را ترك كنيم . اگرما از ويتنام بيرون برويم ، اوضاع وحشتناك خواهد شد ، می دايند ، اگر ما عقب بنشينيم جنگ داخلی راه خواهد افتاد ، حمام خون راه خواهد افتاد اگر عقب نشينی كنيم . با اين استدلال ها ، نيروهای خود را از ويتنام خارج نكرديم ، و جنگ ادامه يافت ، شش سال دگر ادامه يافت ، هشت سال ديگر ادامه يافت – شش سال طول كشيد تا آمريكائی ها نيروهاشان را از ويتنام خارج كنند ، و مجموعا آن جنگ هشت سال به درازا كشيد . جنگيديم و جنگيديم تا بيست هزار سرباز آمريكائی ديگر كشته شدند . و يك ميليون ويتنامی ديگر كشته شدند .
وقتی سرانجام از ويتنام خارج شديم ، از آن خبرها نبود كه می گفتند . هيچ حمام خونی راه نيفتاد. منظورم اين نيست كه همه چيز بروفق مراد بود . اردوگاه های بازآموزی برپا شدند ، چينی ها با قايق ار هانوی بيرون رانده شدند ، اما نكته اين جاست كه هيچ حمام خونی راه نيفتاد . حمام خون را ما در ويتنام راه انداخته بوديم ، درست همان كاری كه امروزه داريم در عراق می كنيم وقتی می گوئيم «اوه، اگر ما از عراق خارج شويم جنگ داخلی راه خواهد افتاد ، هرج و مرج به وجود خواهد آمد.» همين حالا در عراق جنگ داخلی وجود دارد ، همين حالا هرج و مرج وجود دارد ، و هيچ كس نمی گويد ما در عراق با دو ميليون انسان كه از سرزمين شان آواره شده اند ، و با بچه هائی كه در تنگنای مهلك قرار گرفته اند و آب و غذا ندارند ، چه كرده ايم .
بنابراين ، اگر می خواهيم روشن كنيم كه بايد از عراق خارج شويم و راه ديگری ، نه برای ايالات متحده ، بلكه برای بعضی گروه های بين المللی ، پيدا كنيم ، بسيار حائز اهميت است كه ويتنام را به ياد آوريم . گروه های بين المللی ، ترجيحا بايد تركيبی باشند كه اكثر اعضايش را نمايندگان ملت های عرب تشكيل بدهند . اين گروه های بين المللی هستند كه بايد به عراق بروند و به ايجاد زمينه های آشتی ميان گروه های مختلف درگير ، كمك كنند . اما به طور يقين ضرورت مطلق در برداشتن نخستين قدم ، آن است كه ما همان كاری را بكنيم كه سال 1967 در ويتنام كرديم . قدم اول آن است كه به سرعت ، و تاجائی كه كشتی ها و هواپيما ها گنجايش دارند، فورا از عراق خارج شويم .
امی گودمن : در مورد سفر نانسی پلوسی رئيس مجلس نمايندگان و سومين مقام پس از ديك چينی به سوريه كه به اتفاق كيت اليسون نخستين نماينده مسلمان در كنگره از مينياپوليس صورت گرفت ، چه فكر می كنيد نوام جامسكی ؟
نوام چامسكی : تنها اشتباه آن بود كه سومين مقام پس از ديك چينی به سوريه رفت . منظورم اين است كه اگر دولت ايالات متحده به جای اعمال زور ، صادقانه به معيارها و چشم اندازهائی در جهت صلح ، موفقيت و ثبات در منطقه علاقه داشت ، می توانستند راه پيشنهادی گزارش بيكرر- هميلتون را در مذاكره با سوريه و ايران بروند . البته ورای بخشی از پيشنهاد كه اين مذاكرات را مربوط به عراق می كند . يعنی كه فقط به صورت گفت و گو در باره مسائل منطقه باشد.
در مورد سوريه ، موضوع هائی وجود دارند كه در رابطه به خود سوريه اند ، و البته به لبنان و اسرائيل هم مربوط می شوند . اسرائيل با نقض قطعنامه های شورای امنيت ، بخش وسيعی از خاك سوريه را كه بلندی های جولان باشد ، در تسلط خود دارد ، يا بهتر است گفته شود كه در واقع اين بخش را ضميمه خاك خود كرده است . سوريه به صراحت گفته است كه علاقمند است با اسرائيل قرار داد صلح ببندد ، كه البته در اين صورت اسرائيل را متعهد خواهد كرد كه نيروهايش را از سرزمين های اشغالی خارج كند .
امی گود من : آيا اكنون مذاكراتی محرمانه ميان اسرائيل و سوريه در جريان است ؟
نوام چامسكی : هيچ وقت معلوم نمی شود كه مذاكراتی محرمانه در جريان است ، يا نه . اما تا كنون، اسرائيل رك و راست هر گونه گفت و گوئی را در اين مورد رد كرده است . در واقع ، تنها بخشی كه اكنون مطرح است اين است كه آيا ايالات متحده اسرائيل را برای جلوگيری از گفت وگو در باره بلندی های جولان ، و البته همه سرزمين های اشغالی ، زير فشار می گذارد ، يا اسرائيل در اين مورد به ايالات متحده فشار می آورد .
می خواهم بگويم اين موضوع كه كشمكش و مجادله اسرائيل – فلسطين باشد ، مساله ای شگفتی آور است . البته در دولت ايالات متحده به عنوان كشمكش و مجادله مطرح می شود ، نه نزد افكار عمومی آمريكائی ها . و به اين جهت موضوع مناقشه است كه دولت های ايالات متحده و اسرائيل، راه را برتوافق های بين المللی می بندند . اين توافق ، مورد حمايت همه جهان و حتی اكثريت آمريكائی هاست ، اما در حدود سی سال است كه روی ميز است و به وسيله ايالات متحده و اسرائيل بلوكه شده است .
همه می دانند چه دستی دركار است و چهار چوب كلی برای قرارداد صلح چيست . اردن ، سوريه و مصر كه كشورهای درگير خوانده می شوند ، پرونده را در سال 1976 به شورای امنيت بردند . ساير كشورهای عرب هم با آن ها بودند . پيشنهاد آن ها ، معطوف به توافق برای به رسميت شناختن دو كشور در مرزهای شناخته شده بين المللی بود . اين طرح ، با عطف به قطعنامه 242 سازمان ملل متحد ، كه نخستين قطعنامه اساسی بود ، پيشنهاد می كرد تا حق همزيستی صلح آميز و تامين امنيت در قلمرو دو كشور منطقه به رسميت شناخته شود . اين دو كشور مستقل ، اسرائيل و فلسطين بودند . اين توافق را ايالات متحده وتو كرد و وتوی ديگری هم در سال 1980 صورت گرفت . نمی خواهم به كل تاريخچه برگردم ، اما در جريان اين تاريخچه ، جز استثناهای اضطراری و نادر ، ايالات متحده قرارداد صلح را بلوكه كرد ؛ كه هنوز می كند ، و اسرائيل هم آن را رد كرد .
گاهی ماجرا واقعا غم انگيز است . در سال 1988 ، شورای ملی فلسطين كه راس بدنه دولت است ، رسما قرارداد وجود دو كشور را پذيرفت . قبلا هم به طور ضمنی آن را پذيرفته بودند . اسرائيل بيدرنگ واكنش نشان داد . در اسرائيل دولت ائتلافی شيمون پرز و اسحاق شامير سركار بود . واكنش آنان به اين صورت بود كه « دولت فلسطينی ديگری نمی تواند ميان اردن و اسرائيل وجود داشته باشد . » منظور از « دولت فلسطين ديگر» اين بود كه در حال حاضر اردن يك كشور فلسطينی است و كشور ديگری به اين نام نمی تواند ايجاد شود . « و سرنوشت آن مناطق بر اساس رهنمودهای كشور اسرائيل تعيين می شود . »‌ چيزی نگذشت كه دولت بوش شماره يك ، تائيد كرد كه طرح دسامبر 1989 جيمزبيكر ، كاملا براين پيشنهاد صحه می گذارد . اين عمل ، حاكی از نفی افراطی بود . اين سياست ، با موارد استثنائی نادری ، همچنان ادامه يافت .
تصوير كنونی صحنه نشان می دهد كه طرح پيشنهادی اتحاديه عرب ، بازتوليد شده است . اين زمان، 2002 بود ، اما آنان چند هفته پيش از آن ، دوباره آن را روی ميز گذاشته بودند . طرح از اين هم فراتر می رود . طرف ها را فرا می خواند تا روابط با اسرائيل را درچهارچوب توافق بين المللی براساس وجود دو دولت رسمی ، عادی كنند . اگربخواهم از اصطلاحات فنی و قديمی ايالات متحده استفاده كنم ، اين طرح ايالات متحده را متعهد به پذيرش حداقل های تغييرات دو طرفه می كرد . تغيير و تبديل هائی مثل تنظيم مرزها در نقاطی كه ترتيب لازم را نداشت . پس از آن هم بسياری از مسائل فنی را بايد حل و فصل می كردند . اين طرح پيشنهادی ، چهارچوب اساسی بود كه مورد حمايت دنيای عرب ، اروپا ، كشورهای غير متعهد ، آمريكای لاتين و سايرين هم قرار گرفته بود . ايران هم از آن پشتيبانی كرده بود . حرف های جنون آميز احمدی نژاد در مورد حذف اسرائيل از نقشه جهان ، چنان سر و صدائی به پا كرد كه اين طرف ها بيانيه رئيس كل او خامنه ای كه در واقع مسئول روابط خارجی ايران است ، اصلا مورد توجه قرار نگرفت . حرف های خامنه ای كه چند بار اعلام كرد ايران از موضع اتحاديه عرب حمايت می كند ، هيچ ربطی به احمدی نژاد نداشت . حزب الله لبنان اعلام كرد كه با اين طرح موافق نيست و آن ها اصلا اسرائيل را به رسميت نمی شناسند . اما اگر فلسطينی ها آن را قبول كنند ، حزب الله نمی تواند آن را خنثی كند . حزب الله يك سازمان لبنانی است . حماس اعلام كرده است كه نظر اتحاديه عرب را می پذيرد . در اين صورت ، ايالات متحده و اسرائيل ، حتی بيش از سی سال گذشته در رابطه با رد كردن راه حل سياسی در انزوا قرار می گيرند . بنابراين ، به يك معنی موضوع پر از تنش و مشاجره خواهد بود ، اما نه تا آن حد كه راهی برای حل آن وجود نداشته باشد . ما می دانيم مساله را چگونه حل كنيم .
امی گودمن : فكر می كنيد شرايط تغيير كند ؟
نوام چامسكی : بستگی دارد به فضای مردم آمريكا . اگر اكثريت مردم آمريكا ، كه جملگی ضرورت اين تغيير را قبول دارند ، تصميمی جدی در مورد آن بگيرند ، بله ، شرايط تغيير خواهد كرد .
امی گودمن : فكر می كنيد مثلا با كتاب اخير جيمی كارتر ، اين تغيير دارد صورت می گيرد ؟
نوام جامسكی : من فكر می كنم اين كتاب يكی از نشانه های تغيير است ، اما نشانه های ديگری نيز وجود دارد . مهم آن است كه نشانه های تغيير در ذهن جامه آمريكا محسوس است . هركسی كه در اين مورد چيزی می گويد ، آن را از طريق تجربه شخصی می شناسد . خيلی وقت پيش ، اگر من می خواستم در مورد خاورميانه ، حتی در انستيتو تكنولوژی ماساچوست حرف بزنم ؛ حال جای ديگر پيشكش ، پليس مسلح آن جا حاضر بود ، يا نه ، دست كم حضور پليس مخفی در محوطه محسوس بود كه برای جلوگيری از خشونت ، كارشكنی و به هم خوردن تجمع پرسه می زدند . حالا اوضاع فرق كرده است . حالا حرف زدن در مورد خاورميانه آسان تر است . قسمت مزخرف كتاب كارتر كاملا جالب توجه است . منظورم اين است كه كارتر اساسا آن چه را در اين مورد در اطراف جهان وجود دارد ، تكرار كرده است .
امی گودمن : فلسطين : صلح ، مخالفت با نژاد پرستی
نوام چامسكی : بله همين طور است . چند خطا هم در كتاب وجود دارد . كارتر مسائلی را مورد اغماض قرار داده است . يكی از خطاهای جدی در كتاب كارتر ، ، كه بايد مورد توجه اهل تحقيق قرار گيرد . اين است كه نوعی خط حزبی را در مورد تجاوز نظامی اسرائيل به لبنان در سال 1982 پذيرفته است . اسرائيل به لبنان تجاوز نظامی كرد ، بين پانزده تا بيست هزار انسان را كشت و بخش وسيعی از جنوب لبنان را ويران كرد . اسرائيل امكان اين تجاوز نظامی را به آن دليل پيدا كرد كه دولت رونالد ريگان قطعنامه شورای امنيت را وتو كرده بود . خطاهائی از اين دست ، در كتاب اخير جيمی كارتر كم نيست .
ادعاهائی كه شما در ايالات متحده ، مثلا با خواندن نوشته های توماس فريد من و امثال او می شنويد، دال بر آن است كه اسرائيل برای حفاظت جليله در مقابل حملات تروريستی فلسطينی ها به اين حمله دست زده است . كارتر هم ، همين ادعا را تكرار می كند . اين ادعا واقعيت ندارد . مرزی وجود داشت ، آتش بسی وجود داشت . عليرغم تهديد های منظم اسرائيل – كه گاهی همراه با بمباران های سنگين و حملات مشابه بود – ، فلسطينی ها آتش بس را رعايت می كردند . تهديدهای عملی اسرائيل به بهانه پاسخ دادن به حملات تروريستی ، كوشش برای آماده كردن مقدمات تجاوز بود . حتی بدون اين عذر و بهانه هم ، نقشه تجاوز عملی می شد . اين هم موردی است كه در كتاب جيمی كارتر ناديده گرفته شده است . نكات بسيار با ارزش ديگری هم وجود دارند كه در كتاب كارتر ناديده گرفته شده اند . كارتر وقتی از نقشه راه حرف می زند ، روشن نمی كند كه اين طرح مدام از طرف اسرائيل رد شده است .

نگاهی به بحران ادبيات در ايران


فريدون گيلانى
gilani@f-gilani.com
هر پديده اجتماعى كه نتواند جامعه اش را بيان كند ، عملا از بيان خود نيز عاجز است . حرف مى زند ، اما با لكنت زبان ، راه مى رود ، اما افتان و خيزان . چنين پديده اى ، بوى كهنگى مى دهد. حضورش در جامعه ، مثل خزه هاى هرزه مرداب است . نه عطرى دارد ، نه بوى سرزنده اى كه مشام را به وجد آورد ، و نه در زيبائى شناسى قادر است چشم و گوش و دل و ذهن را به نشاط آورد.
پديده اى كه نتواند سرزنده رشد كند و مانع رخوت و خمودگى و اهمال شود ، به مرور تبديل به عاملى مى شود كه در كنار ساير عوامل و عناصر ، كمك مى كند تا جامعه كه بستر و زمينه پديد آمدن آن است ، دچار ايستائى و دل مردگى شود .
اين پديده مى تواند ريشه هاى درك و آگاهى و شناخت و حركت هاى اجتماعى ناشى از آن ريشه ها باشد، يا ناشی از ريشه هاى توجه به زندگى سياسى و رابطه فرد با روش هاى اداره امور . اين پديده مى تواند زمينه ها و عناصر آموزش و پرورش و فرهنگ و هنر باشد ، يا ادبياتى كه با مجموعه هستى رابطه اى مستقيم دارد . بديهى است كه اقتصاد و مناسبات توليد و موضوع عمومى صنعت و ابتكار نيز، به نقش پايه هاى شاخص اجتماعى ، مشمول همين تعريف مى شوند .
وقتى پديده هاى اجتماعى از ظرفيت زندگى خلاق تهى شوند و به صورت عامل ركود عمل كنند ، به درختى مى مانند كه رو به فساد و تباهى برود ، اما از ريشه هايش جوانه ها و نهال هاى ديگر در نيايند ، يا عناصر حافظ محيط زيست ، در شرايط و موقعيتى نباشند كه براى جلوگيرى از خالى شدن طبيعت ، در كنارش نهال هاى ديگری كاشته باشند . فساد و تباهى ، يا ضعف و فترت پديده هاى تشكيل دهنده جامعه ، مجموعه اى خوانده مى شوند كه با ارزيابى موقعيت آن ، توسعه انسانى هر جامعه اى مشخص مى شود . در اين بررسى و ارزيابى ، اگر نتيجه فقدان خلاقيت و وجود ايستائى باشد ، اهل تحقيق به عنوانى مى رسند كه از آن در مفهموم كلى به نام بحران ياد مى شود . بستر اصلى رشد يا بحران ، نظام و سياست مديريت جامعه است كه مى تواند در دو حالت متفاوت ، زمينه هاى توسعه انسانى را فراهم آورد ، يا راه رشد پديده هاى متنوع اجتماعى را با استفاده از وسايل و ابزارهاى مختلف ، ببندد.
نظام و سياست مديريت جامعه وسيع ايران در نزديك به سى سال گذشته ، در نتيجه كوشش براى تحميل تعريف خاصى از حيات اجتماعی و ذهنی كه روش هاى باز دارنده خود را دارد ، زمينه هاى توسعه انسانى را بسته و نتيجه آن بوده كه سازمان جهانى توسعه انسانى با تحقيق در پديده ها و ارزش هاى متنوع اجتماعى ، ايران را از اين بابت در رده نود و هفتم اعلام كرده است كه در حد عقب مانده ترين كشورهاى آفريقائى و آسيائى است .
بحران ناشى ازايستائى ؛ كه خود به صورت عامل تعميق و گسترش ايستائى عمل مى كند، ادبيات ايران را نيز به صورت بهت آورى گرفتار عوارض خود كرده است . رابطه ديالكتيكی ميان عوامل و علت های ايجاد اين عوامل ، در بحث علت و معلولی ، كاملا روشن است . در زبان فارسی، مصرع « از كوزه همان برون تراود كه در اوست » ، درك اين مفهوم را آسان تر می كند .

عموما نظام و سياست مديريت كه به صورت مفهومى دولت خوانده مى شود ، با روش هاى استبدادى تحميلى و تنبيهى ، منشاء اصلى اين بحران است ، اما بسيار بوده اند ملت هائى كه دچار آفت هاى مشابه – اگر چه نه به اين طول و عرض – ، شده اند و خلاقيت هاى ادبى كه خصلت هاى اعتراضى داشته اند ، در خفا ، يا در تبعيد ، در بسترآن ها رشد كرده اند . در مورد ايران اما ، نتيجه نه تنها در جامعه زير فشار – كه خود مى تواند در توسعه مقاومت و اعتراض انگيزه رشد باشد – ، بلكه در تبعيد هم كه سايه دولت ارتجاعى در آن بايد كمرنگ تر باشد ، چنين نبوده است . اين كه جامعه زير فشار تمايل به كتاب خواندن ندارد و مى گويند كه هر ايرانى، در ميانگين آمارى ، در سال فقط ۹۶ ساعت كتاب مى خواند ، يا اين كه خريداران كتاب مثل خريداران تمبر و كلكسيونر عمل مى كنند ، پس كتابى را هم كه مى خرند ، اغلب نمى خوانند، بى ترديد عاملى است كه در دامن زدن به بحران ادبى ، به عامل دولت كمك مى كند . با اين حال اما ، فقدان نگرش خلاق و ضعف بازدارنده اى كه در پرداختن به زندگى به چشم مى خورد ، به صورت مكمل دو عامل ياد شده عمل كرده است.
منظورم از « پرداختن به زندگى » و « انگيزه هاى مقاومت و اعتراض » ، مطلقا اين نيست كه انتظار مى رفته است ادبيات ايران – چه در زمينه داستان نويسى ، يا شعر – ، در سه دهه ى گذشته كه مورد نظر من است ، الزاما به موضوع هاى اخص سياسى مى پرداخته و از مقوله اى مى بوده كه آن را ادبيات اجتماعى تعريف كرده اند . من تعريف ها و تقسيم بندى هاى قديمى از ادبيات را با تحول امروزى انسان و جامعه سازگار نمى بينم . اگر من مختصاتى غير از اين مى داشته ام كه دارم، شايد بعضى ها اين نظر را حمل بر آن مى كردند كه منظور من عدم تعهد ادبيات به جامعه است. من خود در « عرصه اجتماعى » كار خود را كرده ام و در « عرصه ادبى » هم ، بدون آن كه براى خود « قيد موضوعى » قائل باشم ، به كار خود پرداخته ام ، اما همواره با ادغام اين دو عرصه و عنوان تراشيدن براى نوع خاصى از ادبيات ، مخالف بوده ام . وظيقه ادبيات ، فراتر از تعريف هائى است كه معتقدان به رئاليسم سوسياليستى ، يا مطرح كنندگان «‌ ادبيات اجتماعى » براى شكاف انداختن در عرصه خلق ادبى ، سنگ آن را به سينه زده اند . وظيفه تراشيدن براى ادبيات ، كوشش در قالبى كردن آن است . ادبياتى كه در جريان مديريت دولتى ، عقب ماندگى اجتماعى ، يا قدرت يابى و حاكميت جهان بينى خاصى قالب گيری شود ، اولا از خلاقيت آزاد محروم می ماند ، ثانيا بيشتر به درد سازندگان همان قالب ها مى خورد ، و سه ديگر آن كه ارزش هايش به زمان و شرايطى خاص محدود مى شود و « عرصه ادبى » را چنان در « عرصه اجتماعى »‌ ادغام مى كند كه اثرى از هيچ يك از اين عرصه ها باقى نمى ماند. پس ، منظور من ارزش نهفته در خود ادبيات و رابطه اش با مجموعه هستی است، و نه الزاما رابطه اش با سياست . اين رابطه ، در صورت وجود رابطه با مجموعه هستی، خود به خود در عناصر مشاهده و انتخاب و تحول ذهنی موضوع انتخاب شده و شيوه پرداخت آن، وجود دارد . به زبان ساده تر ، منظور من اصل خلاقيت است ، نه تفكيك نوع ادبيات . حالا می خواهد اين خلاقيت صورت ذهنی داشته باشد ، يا عينی . در اثبات پايه های استدلالی اين برهان ، و در اثبات اين كه منظور من ارزش ادبيات در عمق خود آن است و نه پيرايه های آن ، اشاره ای می كنم به نوشته ای از بنجامين پره شاعر سرشناس دهه چهل .
بنجامين پره از شاعران كمونيست دهه چهل ، كه به همراه لوئى آراگون و موجى از شاعران فرانسوى و آلمانى ، كمونيست هائى بودند كه مكتب ادبى سوررآليسم را پيش مى بردند ، تناقض ظاهرى ميان كمونيسم از سوئی ، و روش هاى ارتجاعى از سوی ديگر ، با آزادى ادبيات را ، در دو عرصه ادبى و اجتماعى ، به لحنى صريح بيان مى كند . «‌ پره »‌ در كتاب رسوائى شاعران كه به ترجمه «‌ بهروز راهى » در آلمان منتشر شده ، مى گويد :
« ... دشمنان شعر ، همواره اين وسوسه را داشته اند كه آنان را مقيد و تابع منافع بلا واسطه خود كنند ، زير بار وزن خداى شان ، آن را له كنند و حالا هم ، آن را زنجيرى محض خدايان جديد كرده اند ... براى ايشان ، زندگى و فرهنگ در وجود با فايده و بى فايده خلاصه مى شود ، و البته منظور از با فايده هم ، چيزى است مثل بيل و كلنگ كه در جهت منافع شان به كار مى رود . براى ايشان ، شعر جز تجملى براى توانگر ، اشراف زاده ، يا بانكدار نيست و اگر قرار باشد تبديل به چيز با فايده اى برای توده ها شود ، بايد به سرنوشت هنرهاى تطبيقى ، تزئين‍ی و خانگی گردن نهد .
« با وجود اين ، ايشان به طور غريزی احساس می كنند كه شعر همان نقطه اتكای ارشميدوس است ، و مى ترسند كه اگر بلندش كنند ، دنيا برسرشان خراب شود . همين است كه شعر را خوار و زبون می كنند ، هرگونه كارايی و تاثير ، هر گونه ارزش شور آفرينی را ازش می گيرند و نقش رياكارانه ِ يك خواهر روحانی دلجوئی دهنده را به آن می دهند .
« اما كار شاعر اين نيست كه در هم نوع خود اميدی واهی ، چه انسانی ، يا آسمانی بپروراند، يا در روح آدم ها چنان اعتماد بی حدی به وجود يك پدر ، يا رهبر – چنان كه هر انتقادى به آنان كفر باشد – بدمد كه روح شان را خلع سلاح كند . درست بر عكس ، سخن هميشگى شاعر بايد كفر و بی احترامی به مقدسات باشد . او ، نخست بايد از سرنوشت و جايگاه خود در جهان آگاهی يابد . او ، كاشفی است كه هر كشفی برايش ابزار رسيدن به كشفی تازه است و بايد بی وقفه عليه خدايان فلج كننده بستيزد كه سرسختانه انسان را در چنگال بندگی قدرت های اجتماعی و الهی نگه می دارند و مكمل يكديگرند . پس شاعر انقلابی است ، اما نه از آن انقلابيانی كه عليه ستمگر امروز به مخالفت برمی خيزند – زيرا به نظرشان اين عامل منحوس در خدمت منافع شان نيست – تا حس امتياز ستمگر فردا را – كه از هم اكنون كمر به خدمتش بسته اند – به رخ بكشند . نه ، شاعر عليه هر گونه ستمى مى رزمد : نخست ستم انسان بر انسان، و ستم جزم های مذهبی ، فلسفی ، يا اجتماعی برانديشه ی انسان . نبايد نتيجه گرفت كه شاعر خواهان آن است كه شعر را به خدمت يك عمل سياسی؛ گيريم انقلابی ، در آورد . اما خاصيت و كيفيت شاعر بودن ، از او يك انقلابی می سازد كه بايد در همه ی عرصه ها بستيزد: در عرصه ی شعر ، با امكانات ويژه ی اين عرصه ، و در عرصه عمل اجتماعی ، با امكانات ويژه ی آن عرصه ؛ بی آن كه هرگز اين دو پهنه ی عمل را با هم اشتباه بگيرد ، چرا كه در غير اين صورت ، همان فضای درهم و برهمی كه بايد زدوده شود ، برقرار مى شود و در پی آن ، شاعر بودن ، يعنی‌ انقلابی بودن او ، پايان می يابد . »‌
با اين اوصاف ، منظور از غيبت و اعتراض در ادبياتی كه در معروف ترين نمونه هايش رابطه ای با زندگی به معنی اعم آن ندارد ، اين نيست كه الزام سياسی بودن ، يا در نگرش سياسی خاصی قرار گرفتن ، انتظار مشخص ما از آن است . وقتی رابطه مستقيم ادبيات ؛ چه در داستان نويسی ، يا شعر ، با زندگی در معيارهای محسوسی قطع شده باشد ، دو عامل دولت و جامعه ای كه مهلت نفس كشيدن ندارد تا سلامتی اندام های خود را آزمايش كند ، بحران ادبی را تشديد می كنند .
در تعريفی مشخص تر و ملموس تر از «‌ عرصه ادبی‌ » ، پس از آزمايش سبك های مختلف ادبی ، اين نظريه خريدار دارد كه : ادبيات ،‌ چه در زمينه قصه نويسی ، يا شعر ، مجموعه ی هستی را در بر می گيرد . و با همه پديده های هستی رابطه دارد ، از اين پديده ها مايه و موضوع می گيرد و زبان ، ساختار و دنيای ژرف خود را براين پايه بنا می نهد . به زبان ساده تر ، در زندگی طبيعتی وجود دارد كه مجموعه ای از زشتی ها و زيبائی هاست : بهار دل انگيز ، پائيز غم انگيز ، زمستان يكنواخت و تابستان شورانگيز و متنوع . در زندگی عشق انسان به انسان وجود دارد : عشق زن به مرد ، عشق مرد به زن ، و عشق اين هر دو جنس به فرزند و خانواده و مردم در معنی‌عام آن . در زندگی ، اميد وجود دارد ، ياس وجود دارد ، سر زندگی و خستگی وجود دارد . در زندگی شكست و پيروزی وجود دارد كه هريك ، در حالت های خاص خود ، تاثيرمستقيمی در وجود آفريندگان آثار ادبی و اندام های زنده ، يا خسته ی اجتماعی باقی می گذارند . در اين آهنگ گسترده ، در كنار زيبائی ها ، محروميت ها هم نقش تكميلی خود را دارند . اگر چشم و ذهن و تجربه متوجه اين پديده های زيبا می شوند ، بلا فاصله متوجه فشارها و تنگناهائی مثل زورگوئ‍ی ، تحميل عقيده ، سانسور موجوديت انسان ، نظارت بازدارنده اجتماعی ، خشونت ، دستگيری انسان به دليل ابراز عقيده و بيان تمايل ، تازيانه و زندان ، شكنجه و اعدام و پلشتی هائی از اين دست هم خواهد شد . حالا می خواهد مجموعه فشار، دولتی باشد ، يا اجتماعی . مثلا ، فشار بر مهاجران افغانی در ايران ، هم دولتی بوده است ، هم اجتماعی، يعنی از جانب بخش هائی از جامعه . يا ، فشار بر خارجی ها در كشورهائی مثل آلمان، هم از جانب گروه های فاشيست اجتماعی بوده كه اصطلاحا ضد خارجی خوانده می شوند، هم از طريق سياست های دولتی كه خارجی ها را تحقير می كنند .
در اين ميان ، عقايد ، مسلك ها و نگرش های فلسفی گوناگون ، به صورت های مستقيم ، يا غير مستقيم ، همراه با كوشش در تحميل باورهای خود به جامعه ، سعی می كنند ماده های مستعد آفرينندگان آثار ادبی را ، به صورت های علنی ، به سمت خود سازماندهی كنند ، يا برآنان اثر بگذارند .
تعريف عام از هنر و ادبيات ، براين باور است كه اين تناقض ها ، می توانند دست مايه های آفرينندگان باشند ، نه آن كه آنان را دچار ركود و ايستائی كنند . مسايلی مثل جرئت و جسارت و عواقب كار ، عموما نبايد قادر باشند خاكريزهای دولت و جامعه در مقابل توسعه ی ذهنی آفرينندگان ادبی و هنری را ، تبديل به زندان آنان كنند . اما واقعيت آنچه خود را نماينده ادبيات ايران در زمينه های داستان نويسی و شعر معرفی می كند ، در نمونه هائی كه اغلب به خاطر سهل پذيری خواننده سرزبان هائی افتاده اند كه بسياری شان حتی آثار آنان را نخوانده اند ، فراتر از اين تعريف می رود . جز چند نمونه استثنائی در دهه های ٤٠ و ۵٠ ، اشكال اساسی ضعفی كه امروزه به عنوان بحران ادبی مطرح می شود ، فقدان رابطه ی ضروری با زندگی ، و با تحول و تعميق اين زندگی در تنهائی آفريننده بوده است كه عموما ، جز آن نمونه های استثنائی، پل ميان تخيل ، تصوير سازی ، وهم ، درون گرائی و عناصر برون گرائی را نشاخته، يا به خاطر شتابزدگی و فقدان دست مايه ی عينی و ذهنی ، در آن عميق نشده است .
انتظار اين نبوده است كه ادبيات الزما به برون گرائی محض بپردازد ، يا مشمول تعريف های از اعتبار افتاده و مقوله بندی هائی مثل ادبيات اجتماعی ( برون گرا ) ، ذهنی ( درون گرا ) و از اين قماش شود . و در تعريف های بی رمقی مثل هنر برای مردم و هنر برای هنر بگردد تا شخصيت خود را در جامعه و جهانی مشخص پيدا كند . مساله ، چه درشرايط دهه پنجاه و شصت، يا شرايط حادتر دهه هفتاد ، در اساس اين بوده است كه عرصه ی ادبی ايران ، بحران هويت عميقی را با خود از دوره ای به دوره ديگر كشانده و از ايجاد آثاری كه در جهان امروز در خور توجه باشند ، دور مانده است .
از آن جا كه جرئت و زمينه های مادی و ذهنی شكستن سنت های ادبی و درك مفهموم انقلابی بودن ادبيات – كه بنا به تعريف بنجامين پره در چهار چوب های دريافت جاری از مفهوم اجتماعی انقلاب نمی گنجد – ، عموما در بستر ذهنی و عينی آفرينندگان آثار ادبی وجود نداشته ، اين پديده انسانی ، يا در تاثير خط و ربط دولتی و ايدئولوژيك و فرمايشی قرار گرفته ، يا در تنهائی آفرينندگان به لحاظ موضوعی از پيشينه ی خود نسخه برداری كرده و دنبال حال و هوا و فضاهای روستائی و مختصات اجتماعی دوران مشروطه ، به نقش اسب عصاری عمل كرده است .
در بخش ذهنی و تخيلی اين ادبيات ، كه اتفاقا می توانسته است زمينه های سنت شكنی و ستيز با «‌ خدايان فلج كننده » باشد ، از ابتدای داستان نويسی جديد ، جز بوف كور و تاريكخانه صادق هدايت كه از زمينه های فرانتس كافكا مايه گرفته بوده ؛ اما ضمنا تازگی های ذهنی خود را داشته ، به نمونه های برجسته ای نمی توان اشاره كرد . در بخشِی كه مايه ها و موضوع هايش را از حال و هوا و نوع زندگی دوران مشروطه می گرفته ، پس از كارهای غلامحسين ساعدی ، جزبا تكرار روبه رو نمی شويم ، مگر آن كه طوبی و معنی شب شهرنوش پارسی پور، به لحاظ موضوعی يك قدم جلوتر گذاشته باشد . در بررسی پرسه زدن موضوعی اين ادبيات در فضاهای روستائی كه فرهنگ و مناسبات شهری را با فاصله های دور می پايد ، آنقدر به شباهت های موضوعی و ساختارها و زبان های تكراری بر می خوريم كه در پاورقی كليدر محمود دولت آبادی ، جز نثری فاخر از آن به جا نمی ماند كه آن هم بر آمد نثر سمك عيار و بازنويسی احمد شاملو از گيلگمش است ، و می تواند انشای قشنگی باشد. كارهائی مثل سنفونی مردگان عباس معروفی و « گدار » ‌حسين دولت آبادی كه در فضاهای مرده ، با زبان و ساختمان مرده دنبال معجزه می گردند ، حركت همان اسب عصاری در عرصه ادبی را هم كند تر می كنند. در شعر هم ، جز چند نمونه استثنائی كه از گذشته جاری شده بوده اند ، به ساختمان و فضاهای تخيلی و تصويری تكان دهنده ای بر نمی خوريم و گاه در مرور آثار اين سه دهه ، چنان می نمايد كه شاعران از روی دست هم نوشته اند ، يا مثل يدالله رويائی ، برای خود كارگاه شعر ساخته اند تا از آن چه خون رگ های شعر خوانده می شود ، بيشتر فاصله بگيرند و از طريق بازی با كلمات، به تصويرسازی های بدون روح و انگيزه بپردازند.
آن چه اين بحران را عميق تر می كند ، عدم حضور صاحبان نام عرصه ادبی ، در عرصه اجتماعی است .
اگر اين انتظار به عنوان وظيفه ای برای آفرينندگان ادبی به جا نباشد كه از آثارشان مجموعه ای از اعتراض ها و فريادهای اجتماعی بسازند ، در واقعيت نبايد چندان ترديد كرد كه جامعه زير فشار و حرمان و تبعيض و شكاف فزاينده طبقاتی ، می تواند انتظار داشته باشد كه شاعران و نويسندگان خود را در «‌ عرصه اجتماعی » در كنار خود ببيند . در اثر ادبی ، عموما بايد مجموعه پديده هائی كه هستی را می سازند ، برداشت ها ، تصويرها ، تخيلات و ساختمان ذهنی آفريننده را در بر بگيرند . اگر در جامعه ای ، گذشته و بافت زندگی گذشته و طبيعت و عشق و مناسبات ميان مردم و مردم با سياست و سياست با مردم هست ، محروميت و حرمان و هدايت سرنيزه و مجازات و زورگوئی و شكنجه و اعدام و گرسنگی قابل رويت هم ، هست . موضوع برداری از گذشته و چشم فروبستن به نمونه های موجود هستی ، در واقع فرار از جامعه است . فرار از جامعه ، ساختمان ذهنی هنرمند را كامل نمی كند . همانگونه كه غرق شدن مصنوعی در جامعه ، به اين كمال نمی انجامد . بديهی است كه سياست فرمايشی اجتماعی و فرهنگی و سانسور و ارعاب و تهديد ، در ايجاد رابطه ی ادبيات با اين نمونه ها، اثر می گذارد ، اما اين اثر نبايد بتواند عرصه های ارتباطی ، پل های عينی و خلاقيت های دهنی آفرينندگان را، آن گونه فلج كند كه آفرينش را به صورتی كه امروز می بينيم ، دچار بحران هويت و محدوديت كند . عدم حضور شاعران و نويسندگان در « عرصه اجتماعی »‌، حتی بدون آن كه ادبيات خود را در اين عرصه تبديل به مكالمات روزمره كنند ، در گسترش رابطه ذهنی آنان با جامعه ، اثر می گذارد .
اگر بپذيريم كه شاعران و نويسندگان ، در آثار خود بايد بی وقفه عليه خدايان فلج كننده بستيزند و بدون آنكه گستره ی عرصه ادبی و عرصه عمل اجتماعی را با هم اشتباه بگيرند ، در عرصه عمل اجتماعی هم با مردم محروم و زير فشار باشند ، فقدان اين ارزش هاست كه بحران در ادبيات ايران را تعميق كرده است .
ادبيات ايران ، در هر دو صورت ذهنی و عينی ، يعنی تخيلی و تصويری ، و صرف نظر از موضوع و محيطی كه برای خود انتخاب می كند ، تا به اين حقيقت پی نبرد كه از درون بايد تن به انقلاب بدهد ، و در رابطه های بيرونی ، نشان بدهد كه حضور موثر دارد ، قادر نخواهد بود با خدايان فلج كننده بستيزد ، و تبديل به ادبيات پويای جهانی شود .

۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

ذکر مصـیـبـت مخـتصـری از استکهـلم و سیزده آذر




ايميل زير به دست ما رسيده و چون از ما نخواسته كه آن را اجتماعي نكنيم ، اين حق دموكراتيك براي ما محفوظ است كه آن را در سايت خود بگذاريم و براي همه سايت ها و عزيراني كه با آنان ارتباط مستقيم داريم ، ارسال كنيم .

ذکر مصـیـبـت مخـتصـری از استکهـلم و سیزده آذر
03-12-2008
با درود به استاد ارجمند جناب دکتر نعمت آزرم، آقای منصور کوشان، عباس سماکار عزیز و سهراب مختاری گرامی
خبر حضور شما در سالروز دهمین سال سربه نیست کردن تعدادی از اعضای کانون پرافتخار نویسندگان ایران در استکهلم، سبب خوش حالی است.
در زمانه­ای که رژیم حاکم مجدداً چاقوی سلاخی خود را هرچه بیشتر به اعضای کانون نشان میدهد و از طرفی دیگر، آنانی هم که چشمداشت کمک از نیروهای خارجی برای رسیدن به صندلی قدرت و حتّی امیّد حملۀ بیگانگان به ایران – همچون آنچه در عراق گذشت – را دارند، انواع پروپاگاندهای رسانه­ای و تبلیغاتی خود را جهت تضعیف اعضای کانون نویسندگان ایران و افراد مستقّل و مخالف سیاست­های همکاری با امپریالیسم به کار می­گیرند، این سؤال مطرح میشود که چگونه می­توان از این فرصت بوجود آمده در جهت تقویت اعضای کانون نویسندگان ایران به نحوی بهره بُرد که با وجود فشارهای همزمان رژیم، بتوان حملات فرسایشی و مسخرۀ بازیچگان قدرت های استعمارگر و امیدواران به َکرَم!! بیگانگان بر اعضای کانون نویسندگان را افشا نمود؟
به یاد داریم که سال پیش آقای دکتر ناصر زرافشان پس از پنج سال تحمّل زندان اوین به دعوت کانون قضات و حقوقدانان آلمان برای دریافت جایزۀ حقوقدانان و شرکت افتخاری در مجمع حقوقدانان آلمان سفری به آلمان و سپس از آن جا سفر سه روزه­ای هم به سوئد نمود تا جایزه توخولسکی از پن­سوئد را که قبلاً به دلیل زندانی بودن نمی­توانسته به آنجا سفر کند را دریافت نماید.
حضور ایشان اگر چه برای جبهۀ آزادی خواهان مستقّل، مسّرت بخش بود، اما دیدیم که متأسفانه دو دستۀ سلطنت طلبان و مجاهدین خلق که هردو گروه چشم به دست عنایات بوش جنایتکار و همدستانش نشسته بودند، چگونه تحمّل دیدن آنهمه استقبال دوستداران از آقای زرافشان را تاب نیاورده ، به همراهی عامل داخلی رژیم البته در لباس چپ! – بینا داراب زند- به زشت­ترین صورت­ها سعی در تخریب شخصیّت این انسان والا نمودند از جمله تَردستانه خبر جعلی و واهی اما از زبان آقای زرافشان در سایت ها و رادیو ها منتشر کردند بطوری­که وی پس از اطلاع، آن را تکذیب و اظهار بی­اطلاعی از آن نمود. بلی، خبر جعلی را خود ساختند و در سایت ها منتشر کردند که:آقای زرافشان گفته هیچ کس حق ندارد در بارۀ دانشجویان دستگیر شده - در روز سیزده آذر سال پیش- یا با خانوادۀ آنان حرفی بزند، براساس آن خبر جعلی هم چند هفته پشت سر هم در رادیو زنان در قالب مصاحبه، به جّو سازی پرداختند تا به تصّور خود آقای زرافشان را رسوا کنند! از جمله با افراد گوناگون از جمله سهراب مختاری، بینا داراب­زند!!، حسن حسام، محمدرضاشالگونی، نادرثانی و برخی از خانوادۀ دانشجوها و.....
با اجرای مؤفقیّت­آمیز انتخابات کانون نویسندگان ایران که به شکل پُستی انجام شد و رژیم را با این ابتکار، در مقابل عمل انجام شده آنهم در آن وادی داغ و درفش و زندان روبرو کردند، باز هم شاهد سعی این جماعت در به زیر علامت سؤال بردن انتخابات کانون بودیم.
با این علما هنوز مردم از رونق ِ مُلک نا امیدند*
گناه اصلی نویسندگان و اعضای کانون، دادن بیشترین رأی به آقای ناصر زرافشان و اعتمادشان به ایشان بود!
در این بار دیگر ایرج *مصداقی عنان اختیار از دست داد و حملات زشت و تهمت های ناروای این مجاهد - که با چراغهای خاموش حرکت می­کند تا جلوه کند که دیگر مجاهد نیست- را در سایت­ها شاهد بودیم. وی از ترس اینکه مبادا سر رهبر و امامش مسعود رجوی بی­کلاه بماند، شریف­ترین فردی که از مِهر ِمتقابل قلبی مردم هم برخوردار است را آماج کینه خود قرار داد، که این خود البته گویای مؤثّر و درست بودن راه آقای زرافشان و همکارانشان است.

دسیسه چینی مینا اسدی
متأسفانه در این طرف هم این شخصی ُپرکینه نسبت به مارکسیست ها - ایرج مصداقی – توانست از ضعف­های چند نفر دور و بری خود استفاده کند و همین القائات را در آنان هم بنماید. در این راه مینا اسدی، پویان انصاری و لیلاقرایی دارندۀ شبکه و رادیو زنان، بهترین طعمه­های ایرج مصداقی در استکهلم بودند تا جایی که یک موردش آن بوده که مینا اسدی با تلفن حدود یکساعته به شاعری از کانون در ایران آقای س ...... کوشش میکرده تا با توطئه و دسیسه چینی ایشان را مُجاب به مخالفت با آن رأی­گیری کانون نویسندگان بنماید تا بلکه آن را ابطال بکشاند! حّق دارید باور نکنید اما متأسفانه این واقعیتی است!
مورد دیگرش، اصرار مینا اسدی به آقای فریدون گیلانی در سال پیش بوده تا بلکه بتواند ایشان را به نوشتن مقاله­ای علیه آقای زرافشان وادار نماید؛ بُرهان مینا اسدی هم این بوده که آقای زرافشان که برای دریافت جایزه آمده و گفته که مبارزه اصلی در داخل کشور است حتماً می­خواهد رهبر بشود! که البته درخواست مینا اسدی با پاسخ منفی آقای گیلانی روبرو شده بود.
اگر که این خانم به شما یا دیگری هم چنین پیشنهاد انقلابی! داده باشد، برشماست تا بازگو کنید. از همۀ غیرآلودگان انتظار میرود که نان بهم قرض دادن را پایان داده و پاسدار شرافت انسانی و قلم باشند و بازگو کنند این گونه موارد را تا پالایش بهتری در اپوزیسیون شکل گیرد نباید وحشتی از بهره­برداری رژیم نمود چرا که کار نفوذ و تفّوق رژیم از این محدوده ها دیرزمانی است که گذشته. پالایش پیرامونی و تعیین مرز با این قسم از اپوزیسیون برای پیشگیری از آلودگی­ها، بسیار ضروری است اینان به­جای ستیزه با رژیم و یا زدودن توهّم کمک از خارجیان، آلت دست یک دشمن خونی مارکسیست ها- ایرج مصداقی – شده و تمام غمشان را وجود و فعالیت های آقای ناصر زرافشان می­دانند!

جرم آقای زرافشان آن است که هرگز سرسازش یا توهّمی نــــه نسبت بــه جمهوری اسلامی و نــه به دخالت خارجی­ها داشته، ولی از سوی دیگر اعتقاد عمیقی به نیروی مردمی و لزوم کار با آنان دارد ، اما این جماعت آن را همراهی با رژیم و کمک به ماندگاری آن تفسیر می­کنند!

حالا هم که کانون در ایران روز سیزده آذر را به عنوان یادروز قربانیان اهل قلم و برای ادامۀ مبارزه با از جمله روشنفکرکُشی رژیم اعلام کرده­اند، باز این جماعت به تقّلا افتاده­اند. نمونۀ آشکار آن، زیر سؤال بردن خانم مریم حسین زاده همسر زنده­یاد محمد مختاری در روز یکشنبه سی­ام نوامبر – چند روز پیش – بود که گویندۀ رادیوی صدای زنانِ لیلاقرایی بجای تشویق، خانم مختاری را به چالش گرفته بود که چرا از این فراخوان کانون نویسندگان ایران اعلان پشتیبانی کرده­اید!
می­ فهمم که باورش سخت است اما این مصاحبه را میتوان از سایت آنها* شنید.

دسیسه چینی لیلاقرایی
در نظر اینان اگر کسی مُرد یا کشته شد خوب میشود، چون میتوان شیونی راه انداخت و خود را صاحب عزا و غصه­دار نمایاند، اما اگر کسی به تُهی بودن اینان پی بُرد و از آنان فاصله گرفت یا در ایران ماند* و مبارزه را شجاعانه پیش بُرد باید به نحوی مانع او شوند چرا که در آن صورت بساط و دکّان دونبش به اصطلاح مبارزه با رژیم اینان بی خریدار میماند و یا از همه بدتر آنکه ممکن است جّدی جّدی رژیم یکباره فروبریزد که در آنصورت این مدعیّان دروغین خواهندماند و این سؤال: که خُب حالا که رژیم سرنگون شد دیگر شما بفرمایید و برگردید به ایران عزیزتان، اینجا چه میکنید دیگر!
اما مگر امکان دارد کسی همچون لیلاقرایی که بدون داشتن حتّی دیپلم متوسطه از ایران یا کشوری دیگر، حقوق ماهانۀ بالاتر از یک فوق­لیسانس در سوئد برای خود و خواهر و دوست­پسر خود و دیگر اعضا خانواده­اش درست کرده، بیاید و به ایران برگردد! این دیگر بماند که با بودجۀ کلان فوق یک میلیون کرونی در سال، نه رئیسی دارد و نه سؤالی را باید پاسخگو باشد ولی زرنگ! است گاه گاه یکی دو نفر ایرانی و غیر ایرانی را ابتدا به عنوان کمک­خیریه جلب تشکیلات خود کرده و سپس به نوعی با نمک­گیر کردنشان!!، آنان را به سکوت می­کشاند یا با ایجاد روابط تلفنی در قالب گویندۀ رادیو، یا دعوت از هنرمندی به مصاحبه و یا شرکت در مراسم گوناگون در قالب مصاحبه­گر خود را فعال، مبارز، دلسوز بی­پناهان نشان میدهد و همین ها برای فریب بخصوص افراد دور از این وادی کافی است. برنامۀ روز یکشنبه بیست و سوم نوامبر رادیوی صدای زنانِ لیلاقرایی را از سایتشان گوش کنید تا نمونه­ای را بشنوید که چگونه خنده­کنان و با افتخار پتۀ خود را یک بار دیگر روی آب می­اندازد و از سعی خود جهت ایجاد طلاق در خانواده ها می­گوید. وی از زنی به نام پرستو نام می­برد که به تازگی مؤفق به دریافت اجازۀ اقامت در سوئد شده. بنا به گفته خود لیلا قرائی پرستو به علت داشتن ناهنجاری­های شدید روانی از دوران کودکی و شدت وخامت اوضاع خانوادگی و کتک خوردن های دائمی از پدر و مادرش، سرپرستی­اش از سّن چهارده سالگی از پدر و مادرش سلب و به خود بچه سپرده می­شود تا آنکه سالها بعد مَرد روشنفکر و کتابخوانی به ایران رفته، پس از آشنایی با پرستو و طی یکسال اقامت در آنجا، با هم ازدواج می­کنند تا آنکه در زندگی مشترکشان در سوئد، ناهنجاری­های روانی زن جوان مجدداً پدیدار شده و او بارها اقدام به خودکشی می­کند. هنگامی­که لیلا قرایی از طریق همکلاسی پرستو، از این موضوع باخبر می­شود در لباس فرشتۀ نجات! ظاهر شده، پرستو را بنا به گفتۀ خودش، به جدایی از شوهرش رهنمون می­شود! پرستو، نه اولّین شکار لیلاقرایی مسؤل شبکه و رادیو زنان بود و نه آخرین آن­هاست. در واقع با اینگونه شکارهاست که این شبکۀ زنان علّت وجودی خود را تعریف می­کند و از راه این طلاق­هاست که اینان بودجه می­گیرند و زندگی می­کنند. حداکثر هنرشان، هُل دادن و تشویق زنان این شهر و کشور به جدایی است . ناهنجاری در خانواده ها البته لازم به پیگیری، امّا توسط کارشناسان تحصیل کرده و صاحب صلاحیت در امور خانواده و امور اجتماعی و روانشناسان خانواده­هاست تا بررسی و کمک داده شود. گرچه برخی از زنان به دلیل بدرفتاری همسرانشان نیازمند کمک هستند اما این شبکه زنان جهت داشتن دلیل وجودی و بیکار نبودن، رندانه سعی خود را جهت ایجاد اختلاف در خانواده ها به­ کار میگیرد.
با تأسف از اجبار طرح فقط چند نمونه از عملکرد چند نفر فوق به اصطلاح فعال و مخالف و انقلابی! بود، والّا تکلیف حامیان دوخردادی و دور و نزدیک رژیم که روشن است. باری ذکر مصیبتی بود از بخش کوچکی از حال و روز این شهری که حتماً با آمدنتان و اجرای برنامه و سخنرانی خود، آن گونه که لازم می­دانید و در خور شأن آن نویسندگان زیر تیغ رژیم است عمل خواهید نمود.
به امید پیروزی درستی بر نادرستی.
* امید که سو تفاهم نشود که منظور از مبارزین داخل ایران قلم بدستان نرم خوی امروزی که تاچندی پیش ، ملا و پاسدار و بازجو و استاندار و معاون رئیس جمهور و شهردار و....بودند نیست.
* بیت شعر از ایرج میرزاست
* به جای هر توصیفی، برای شناخت ماهیّت رهبر فکری این ارکستر یعنی ایرج مصداقی، خواندن کتاب چهار جلدی خاطرات زندان او به نام نه زیستن نه مرگ کفایت میکند که حتماً هم لازم است! ارزش خریدن ندارد چون پس از خواندن آن، پشیمانی هزینۀ آن هم بر دیگر تأسف­هایتان افزوده شده آزارتان خواهد داد؛ از کسی قرض بگیرید.