|
|
در ماه کسی نیست
کمال رفعت صفایی
|
مقدمه
شعر بلند در «ماه کسی نیست» سروده زنده یاد کمال رفعت
صفایی، شعری است لبریز از خشم و اندوه و اعتراض شاعر، نسبت به انقلاب
ایدئولوژیک مجاهدین و پیامدهای آن، خشم به خاطر خیانت به اعتمادش و اندوه
به خاطر آنچه در این راه به غارت رفته و پایمال شده است. او این شعر را در
تیر ماه ۶۸ سروده است، چهار سال و چند ماه بعد از انقلاب ایدئولوژیک و
یکسال بعد از فروغ جاویدان. کمال قبل از فروغ جاویدان از سازمان مجاهدین
جدا شده بود. او به این نتیجه رسیده بود که بر خلاف آن که قرار بود هدف
مبارزه به آتش کشیدن «چتر کهنه» یی باشد که بالای سر مردم افراشته
شده(استبداد دینی)، «چتری کهن، روی چتر کهنه» گشوده شده است و پیمان شکنی،
مبارزه برای «اقتدار مشترک» را به تلاشی برای «اقتدار مجرد» خود تبدیل کرده
است.
او رویداد انقلاب ایدئولوژیک و آنچه را که در پی آن از سر گذرانده از جمله این گونه توصیف می کند:
آه
در سال ابتذال
با پاره سنگی به کف
به سنگسار رویای زیبای خود رفتیم
! چه اندوهی
تا عبور از تنگنا ممکن شود
آرمان سبز و تناور خود را
لایه به لایه
تراشیدیم
می دانم
...
از واژگونگی هاست
که من خود را انکار می کنم
تا
تو اثبات شوی
از واژگونگی هاست
که من فانوس خود را دفن می کنم
تا
تو تنها روشنا باشی
از واژگونگی هاست
که من خود را دشنام می گویم
تا
تو خوشنام تر آیی
از واژگونگی هاست
که ما از میوه ی صداقت خویش
پوست می کنیم
تا
تو عریانی دروغ های خویش را بپوشانی
او خشم خود را نسبت به «امامت» نو پدیدار شده، و
روشهایی که طی جلساتی در درون سازمان بکار گرفته می شد و زوایای روح و ضمیر
اعضا و هوادران طی آن کاویده می شده و افراد را وادار به بازگو کردن نهان
ترین جزئیات زندگی گذشته و«گناهان و انحرافات» خود می کردند، چنین بیان می
کند:
تو آن مفتشی
که حتی
رویای دوستان خود را
در جستجوی معصیت
می کاود
تا امامتی بی تهدید را
نصیب برد
روشن بینی شاعر در مورد آنچه بر سر راه معماران آن تغییر روش و انحراف از هدف و آرمان قرار داشت چنین بیان شده است:
در این گردباد گرم
با جهاز جنگی من
قمقمه ای نیست
من می روم که تشنه بمیرم
اما تو
پیش از رهایی دریا
رخسار و
نام خود را
بر سکه های آینده
نقش می زنی
راهنما!
نامی که از سکه ها طلوع کند
درمشت تاجران
غروب می کند
کسی که از اقتدار مشترک گریزانی
بنگر که باد
آرام آرام
ارتفاع پلکان ها را می جود
و طوفان
- به ناگهان –
حیات اقتدارِ مجرد را
کمال رفعت صفایی شجاعانه بر سر باور و آرمان خود
ایستاد و بی باکانه به استقبال شرایطی رفت که خود آن را «تشنه مردن» توصیف
کرده بود و این به مبالغه نیست. کمال رفعت صفایی در پی بیماری سختی در۱۱
آوریل۱۹۹۴* در بیمارستانی در حومه پاریس درگذشت. آخرین روزهای او از زبان
یکی از دوستانش که به دیدار کمال میرفته چنین بیان شده است: «روزهای آخر به
ضرب مرفین زنده مانده بود. یک هفته پیش از مرگش با حسن حسام به دیدارش
رفتیم و ساعتی نشستیم تا بخود آمد و برویمان لبخند زد، بوی داروها و بوهای
مانده و غریب سرگیجهآور بود و دیدار کمال در آن وضعیت از توان روحی ما
خارج بود...»*
کمال در همین شعر گفته است که «مرگ شاعر را نمی کشد،
شاعر را انتشار می دهد». او درست گفته است. من با تایپ تمام شعر «در ماه
کسی نیست»(کتابی در ۶۸صفحه) و انتشار آن در اینترنت، خواستم در آستانه بهار
و با نزدیک شدن سالگرد خاموشی او، این گفته او در عمل، دامنه گسترده تری
بیابد. یادش گرامی باد.
کپی و نقل این شعر با یا بدون ذکر مأخذ آزاد است
*:
ایرج شکری- ۱۱ مارس۲۰۱۳
******************************************
در ماه کسی نیست ♦
(یک شعر بلند)
کمال رفعت صفایی ♦
۱۳۶۸تاریخ انتشار: پاییز ♦
از ما بودند
و مثل آب خوردن پرنده
زیبا بودند
به آزادیخواهان و عدالت جویان که در میدان تیرباران و
یا در پهنه ی نبرد انقلابی جان باختند و با خونِ برخاک فرو ریخته خود:
ولایت شاه، – هر نوع شاهی را – ولایت فقیه،- هر نوع فقیهی را – و ولایت
قدرت متمرکز ارتجاعی - هر نوع قدرت متمرکز ارتجاعی را- برای همیشه در حیات
سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ایران، نفی کردند.
و به دوستانی که در جستجوی عصر بی «در» و «دولت»، با آئین دیرپای سرکوب و بهره کشی، مبارزه می کنند.
و نیز برای گرسنگانی که در ما گرسنه اند، برهنگانی که در ما برهنه اند، سوگوارانی که در ما سوگوارند. و آوراگانی که در ما آواره اند.
در مکث کوتاه میانِ دو زمین لرزه
همین قدر فرصت دارم
که چشم های تورا بیابم
و آئینه را کامل کنم
۱
من با شما معاصرم!
من با شما معاصرم که دوستتان دارم
بر پلکانی از اشک
در برج اندوه ناگشوده
و تا دورها
آن جا که کاشفان -
با پرچم عطش
از کشف دریای پرندگان کشته باز می آیند - ؛
من با شما معاصرم
۲
هر روز
از درگاه خانه
به سرسرای اندوه می رسم
هر روز
چشمان کسی را تکرار می کنم
که هیچگاه
چمن در چشمهایش تکرار نشد
هر روز
زیستن
در من
- بانشریفات ارزان
- و سوگواری گران
تشییع می شود
۳
باد
آئینه را هزار تکه می کند
نامی برای فصل ندارم
۴
یعنی
حتی زمین من
از زیرپای من
ربوده خواهد شد؟
۵
به جز آواز جانباختگان - که در قلبم نهان است
چیزی ندارم
فقط
تابستان مادرم را برپیشانی خویش بسته ام
و واپسین دقایق عمرم را برکف گرفته ام
نه!
پیدا نیست!
چرا هراسی!
در هوشیارانه ترین تفتیش
آب ربوده می شود
عطش
دشنه ی پنهان ست
۶
با باروت و
زخم
بر خون و
برفاب و
اسب و
سنگ
می روم
۷
طوفان خار و
پاسدار
بر صخرها و
کبک ها
خمیه می زند
کوه های مادری
از زیرپلک های من
دور می شود
۸
من با شما معاصرم
که در آخرین غروب برف ریز
با چهره ی مبدل
آوازهای کهکشانی ما را
تا مرز
بدرقه می کردید
آه
بر روی این راههای سرد
- در امتداد تازیانه های موازی –
حتی هوای تنفس
مجروح منطق دژخیم است
۹
سکوت
و سنگ های پیاپی
سکوت
و اشک های پیاپی
سکوت
و درختی که سوگ برکه ها و شاخه هایش را در ریشه می گرید
سکوت
و طوفانی از تبر
که تورا
از تو
دور می کند
۱۰
درگردش زمین
پشت تمام رودها و
کوه ها
من آتشم
اما
امروز
روز بزرگداشت سرمای تبعید است
۱۱
چقدر دوم !
پرنده در تنهایی
به سایه ی پرنده بدل می شود
چقدر دورم!
۱۲
از این مرزها بیزارم
من که آسیایی ام
ازتکرار خورشید بی حجاب
"اعدام" را به یاد دارم
و از غروب زخمی و
محجوب
پایان تشییع عاشفان را
چقدر دورم!
من از قتلگاه خود چقدر دورم!
۱۳
چه شد؟
چه شد که من "آوارگی" را
رساتر از "اقرار"
تلفظ می کنم؟
چه شد؟
چه شد که شهر در من بیابان شد؟
چه شد؟
چه شد که من
مدام
هجوم ملخ ها را به یاد می آورم؟
من در کدام کویر زاده شدم
اکنون
حتی در رویاهایم
دریا
به آتش کشیده می شود؟
می پرسم
نخستن کودک که در چشم های من مرد
کدام کودک بود؟
می پرسم
رویای من
در کدام درّه به زنجیر بسته شد؟
۱۴
تما شب
بردگان زخمی
از برج ها سقوط می کنند
- و این زمین هنوز می چرخد –
تمام روز
زیستن
دریا
دریا
بریال سایه های سرد می چکد
- و این زمین هنوز می چرخد –
چه مدت است
که این گردونه ی لجوج
برگان را برگِرد خویش می چرخاند؟
چه مدت است
که ما در تشنگی های بیدار خویشتن تکرار می شویم؟
۱۵
مدام
هندسه ی سیاه مرگ را به یاد می آورم
هنوز از صدای اولین زمین لرزه می لرزم
و اشک هایم در غبار منتشر می شود
۱۶
آه
از این نیم کره ی سرد
که چون رنگدان شکسته
بر رنگ های شاد خویش
سقوط کرده است
من می روم
تا از آسمان دور
رنگین کمانِ سرزمین مادری باشم
تابیدن از دور!
از پشت سنگ ها و
سال های شب!
برخاک خود دیگر چرا نمی توان جنگید؟
۱۷
امشب
ویران ترین شب دنیاست
درد همچون کسوف اعلام ناشده می آید
و انحنای ماه را به مشتی خطوط در هم شکسته تبدیل می کند
و مرگ
- مرگ مؤدب و
پاکیزه چشم –
بی نیم نگاهی به چشم های زیبای تو
تو را مُثله می کند
امروز
مرگ ابزار دیگری به کف دارد
من در ساعت سلامت کامل
مجروح می دوم
من زنده ام
اما
با چشم های بسته حدس می زنم
در پشت هر دریچه کسی مرده نیست
تماشا کنید!
من که زنده ام
اینگونه زنده ام:
چون زنده بودنِ اعدادِ ساعتی ویران
و چون زنده بودنِ تصویر خوشه ی انگور
در چشم عاشقِ مصلوب
ما چون سیب نیم خورده
که از دندان گرازی به جا مانده ست
تا آخرین نفس
زخم نبودن آن نیم دیگر خود را
در جان خود داریم
۱۸
در من که آسیایی ام
مرگ
پهلو نمی گیرد
۱۹
می پرسم:
کدام فصل بود
که در زیر کشتی ما
آب را به سنگ بَدَل کردند؟
۲۰
من از تمام فصل ها
فقط یک فصل را به یاد دارم
که گنجشک در دهان گنجشگ دانه می گذاشت
و صبح
با برگ سبز به منقار
از آسمان عبور می کرد
ما را چه کس فرود آورد؟
ما را که بامی نداشتیم؟
۲۱
زمین !
زمین معاصر
من آنچه را که دارم
بر پیشخوان تو می گذارم
تا شرمسار شوی
قبول کن
که آمدی تادست های خالی ما را بر گِرد خویش بچرخانی
قبول کن!
تا عریانی فجیع خویش را بپوشانی
ما را به تن پوش بَدَل کردی
قبول کن!
که از لحظه حضور انسان
"زمین"شدی!
قبول کن!
که جنگل هایت
استخوان های ماست
و دریاهایت
اندوه ذوب شده ی ما
۲۲
کدام روز بود
که در دوبازوی من دوکبوتر مرد
در جمجمه ام
عقابی به ابر مبدل شد
و در حنجره ام
صدای زیباترین مرغ جهان یخ بست؟
هنوز هم
در میان تمام گلها
من "ختمی" را خوب می شناسم
مادر می گفت:
گل های ختمی
یعنی
گل های اختتام
یعنی که ما در مراسم ختم
- با اشک –
پایان عمر چشم های کسی را
به قلب خویش
اعلام می کنیم
یعنی
گاه در میان در ها
دری
بسته می شود
من نیستن را
از اولین دقیقه زیستن
به یاد دارم
۲۳
همچون شما!
من تلخ آمدم
اگر گیاهی بودم
یا گوزنی
اگر خیابانی بودم
یا میدانچه ای
اگر پرنده ای بودم
یا کهکشانی
من تلخ آمدم
بر این زمین که دریای آتش است
من که خاکستر دان نبودم
چقدر گُر گرفته دیدم!
چقدر خاکستر در خودنهادم!
خاکستر رنگین کمان و
رعدهای زیبایی
خاکستر کندوی تازه ساز و
احساس شیرین کشف گل های تازه تر
چقدر!
اکنون می توانم
در هرکدام ذره ی این خاکستر خموش
لب ها و
برگ ها و
چشم ها را
نشان دهم
- از ریشه تا برگ های این گیاه چه اتفاق افتاد؟-
۲۴
در زیر این آبشار
که از تکرار سردِ خویش خسته نیست
من اندوه خود را مرور می کنم
تا اندوه شما را بیابم
من شما اندوه را مرور می کنم
تا اندوه خود را بیابم
نبودید!
شما نبودید!
که جهان در جهان گم شد
شما نبودید
که سنگ آوردند و
آئینه بردند
که مه آوردند و
آفتاب بردند
که تیغ آوردند و
تاک بردند
که جهل آوردند و
خِرَد بردند
شما نبودید!
که میدانِ یافتن
به پرگاهِ گم شدن
مبدل شد
شما نبودید
که واژگونگی خدایی کرد
۲۵
پس
از واژگونگی هاست
که پیشانی درختان برخاک ست و
ریشه شان درباد
از واژگونگی ها ست
که پیشوایان
تا ناتوانند
با ما معاشرند
اما از هنگام
که عصاره ی قدرت ما را نوشیدند
جز با خدا سخن نمی گویند
- جز با عطش های تاریک خویش –
و آه
از واژگونگی هاست
که پیشوای من
قلب تمام ما را
همچون هزار آینه ی سبز
در کوله بار خویش می نهد
و آه
آنگاه
سقوط می کند
۲۶
سیب وقتی که بر شاخه می رسد
تعریف می شود
ما اما
بر این زمین
از پله ی طلوع
تا پله ی غروب
بی وقفه تعریف می شویم
من مثل شما مسافرم
مقصد
شهری ست به رنگ ماه شناور
شبیه لحظه ی عادل
پس
روی این جاده های خونین بیابانی
من هرچه باد و
سنگ و
علف را
از ریشه می خوانم و به یاد می سپارم
زیرا
وقتی که می رسم
یا
حتی نمی رسم
باید بدانم از روی کدام پل گذاشته ام
این جاست
که بی اعتنا به دره های پژواک یک نام سرد
از زیر برگ ها و صخره ها
باید هجاهای گرمِ نام هایِ گم شده را برداشت
۲۷
کجائید؟
دوستان من
که در زیر پلک های من مُردید،
کجائید؟
من دست بر سایه های خورشید می گذارم
وطول عمر گردش زمین را گریه می کنم
تا بودیم
تا با هم بودیم
هنجارهای گونه گون ما
در ما قدم می زد
چون کودکی که درکنار کودکی
کدام حکیم " خاص الخاص"
تیغ در هنجارهای ما چرخاند؟
دوستان من!
شما هرکدام تان
با چشم ها و لبخند های خود
زیبا بودید
وهرکدام تان
در طلوع رفتارها خود
۲۸
چه اندوهی !
رهبر
رویای عدالت جوی سربازان را جارو می کند
و سربازان
گردوغبار پایگاه رهبر را
۲۹
دریا دلان بودن
و آب های نبودن
من که با شما معاصرم
می خواهم در چشم های شما بگریم
می خواهم
شما را در شما ببینم!
آه
ونیم کره ای از اشک
نیم کره ای از خون
از هر طرف که بچرخیم
مغروق بودنِ خویشیم
۳۰
درد را می گشایم
نخستین مادرم را که از پروانه ای زاده شد
مرور می کنم:
چه داشت؟
جزچشم هایی که شب را کامل می کرد
و دست هایی که خلاء خاک رامی شکافت
و چه شد؟
پروانگانش را درو کردند
و او
در خشکسالی
خود را گریست و
دریا شد
۳۱
زمین !
قبول کن!
من اقیانوس اشک های باستانی ام
و تو
جزیره ای متروک
که قاتلان را پناه می دهد
هر شب
در رویاهای من
مرداب ها تو برمی خیزیند
تا ماه را قصاص کنند
و آنگاه
ستارگا فرار می کنند
و آه
روشنایی
از روز شمارِ اندوه سایه ها
تا دور می شود
تاریک می شود
شما را در چشم های شما می گریم
آه این غریق
چه مدت است که بر آبهای تلخ مانده است؟
۳۲
موج ها را ورق می زنم
من این دریا را مرور می کنم
از ریشه
تا کاکل سپید کف ها و
ماسه هاش
تکرار می کنم
هیچ عاشقی به ساحل نیامده ست
زیرا که دریادلان
- بعد از وقوع مرگ –
بر بال رقص سوگوار ماهی ها
تا عمق آب ها
تشییع می شوند
دلیل می آورم:
گاهی که دریا پریشان ست
آوای زیباترین تلاطم یاران ما
از جان موج ها فواره می زند
۳۳
نه !
زیبای مغروق من!
این ناخدایان که نقابی از عطش به رخ دارند
حتی
در قلب دریا نیز ساحال نشینند
دیده ام!
در طوفان ها
تخت روانی از سربازان را زیرپای دارند
و بال مرغان دریا را
در تاج خوایش
می دانم
این ناخدایان که در خویش پهلو گرفته اند
نادانی شناور این روزگار تاریکند
اندک اندک
می فهم
که شب
- برای تسخیر ساحل-
گاه نیز
از میان امواج می گذرد
هرکس شناور است
که چشم بر زلالی ندارد
اندک اندک
باید
بفهمم!
گاهی چه دیر معلومان می شود
که ماهی ها
در جشن روز صیاد رقیصده اند
نه در بزرگداشت روز رهایی خویش
۳۴
چه عصری !
دریا
چنان گرفتار تاریکی ست
که نه ماه تکرار می شود
و نه نیزه ی فریاد مغروق
به ساحل می رسد
چه عصری!
که من از دور مردمان چشم هایم را صدا می زنم
چه عصری!
که مردگانم را
با ستاره های تبعیدگاه می شمارم
چه عصری !
که من از نرده های دورخم می شود
تا ریحان سرزمینم را ببویم
من کولی ام
من ریشه هایم را بردوش می برم
تا به هیچ زمین و
هیچ زمانی
سرنسپارم
اما
می خواهم به زبان مادریم بگریم
می خواهم
به زبان مادری
دریا را صدا کنم
می خواهم
به زبان زعفران و
ابریشم و
برفاب
و به زبان دختران قالی باف
که به ازدحام ساطور سایه ها
دزدانه به آفتاب بی پر و بال می پرند؛
بگویم
من با شما معاصرم
و از شماست که می میرم
و از شماست که زنده ام
۳۵
آیا هنوز در قلبتان
بال سپید کوچکترین پرنده ی دنیا
خرد می شود؟
آیا هنوز در چشم تان
خون هزار مرغ دریایی
بر آب می چکد
آیا هنوز؟
۳۶
من از زمین لرزه باز می گردم
مدام صدای شکستن
در جان من
تکرار می شود
مدام این کاسه را بر طاقچه می گذارم و
می افتد
مدام
چشم های مادرم محو می شود
پس:
من اگر همین چهار تکه استخوانم،
که استوار ایستاده ام!
بیشتر
من اما اگر قلبی هستم:
پیوسته ...، آه
من با همین چشمهایم
دیدم که ماهی سپید را
در حوض اسید
غسل تعمید می دهند
آه
در سال ابتذال
با پاره سنگی به کف
به سنگسار رویای زیبای خود رفتیم
چه انده هی!
تا عبور از تنگنا ممکن شود
آرمان سبز و تناور خود را
لایه به لایه
تراشیدیم
۳۷
نه،
من که برهنه ام،
چرا دروغ بگویم؟
این ست!
هرچه هست:
درختی که در آفتاب ورق می خورد
و زمینی که در سیلاب
من به جز یک فصل
تمام فصل هایم را دوست دارم
من شادم
شادم که در پایتخت مذهب و مرگ
حیات شما را
با نارنجک و
سیانور
می دویدم
و دلگیرم از خویش
زیرا
ستایش بی مضایقه را به ابلهی نوشاندم
که در دگردیسی بی مقدار
تیغ بر شعور مشترک نهاد و
به فتوای تردید ناپذیر تکامل مبدل شد
ابلهی که همراهان خویش را از " آبشار" فروریخت
تا خود
همچون خدایی خشک
بر ستیغ خشک
خدا بماند
می فهم !
غریب ست
اما
در ساعت سیاهِ زلزله
تو
با تنها کسی که زنده مانده باشد
دوست خواهی شد
حتی اگر دیوانه ای بیش نباشد
آری
من نیز همچون شما
درکشفِ اعتماد تواناترم
تا کشف زهر خیانت
دلیل می آورم:
بر برف های دیروز
چهار عابر برهنه را یافتم
که در چهار بوسه ی گرم
به یک تن بدل شدیم
۳۸
از صدای نخستین سنگ
تا سکوت آخرین آینه
من این جهان را
باید
دوباره بخوانم
۳۹
هنوز، هنور
در بیابان های زلزله می دوم
و ساختمان رویاهایم را بردوش می برم
در قفای من
هر ویرانه
ستون پابرجای تجربه ای ست
و هر زیبای مرده
آواز زنده ای ست
که در گلوی من
زیبا تر می شود
۴۰
من که با شما معاصرم
برای به یاد سپردن
و به یاد آوردن
به دنیا آمده ام
۴۱
چه می خواهم من !
چه فایده اگر از اقیانوس اشک
به ساحل درآیم
نخستین مادرم هنوز می گرید
ریشه های این اقیانوس
در دستهای نخستینن برده ی گریان
هنوز می لرزد
چه می خواهم من
که گوارایم باشد؟
ای عشق!
تو را
برای تو
می خواهم
من کولی ام
۴۲
چرا همیشه بدرقه می شوم؟
این خود، منم
که در آغاز تمام سفرها
با برگ سبز و
آب و
آیینه
به خود "بدرود" می گویم
من کودک خویشم
بزگ می شوم
و می میرم
۴۳
قبول می کنم
نشان آفریدگار اگر بی همتایی ست
قبول می کنم
که من این جهان را نیافریده ام
زیرا
در این ستاره ی پائینی
- که چون دکمه ی پیراهن خدایی –
به خاک افتاده است؛
همتایان من فراوانند
سلام !
در برکه های سبزِ همانند
ما میوه شباهت پنهانیم
سلام!
در پشت این حصار سرد
من با شما معاصرم
۴۴
نَه ماه ماهتاب خود را ورق می زند
و نَه پرنده
پرهای خود را
این منم که خود را مرور می کنم:
آه
در هر فراز
از اعتماد ما
بالی چیده می شود
با این همه اما
نه آسمان سقوط می کند
و نه زمین
زیرا
راه
هیچگاه ویران نبوده است و
نیست
این راهنماست که ویران است
در همسرایی بزرگ و
سبز
برخیزم
تنها درخت تنهاست که بر ریشه ی خویش نماز می گزارد
۴۵
من که با شما معاصرم
نه آتش جهنم را گریه می کنم
ونه سایه بهشت را می خندم
من از تابستان ابریشم برمی گیرم
تا در زمستان
بر سرمای خویش
اوراد سوزناک نخوانم
می فهم
در گردبا ایستاده ام
که میوه ای از شاخه می افتد
که میوه ای برشاخه می ماند
چه اندوهی؟
این ست!
آنچه هست!
روزی به نام خنده
سالی به نام اشک
۴۶
نه !
هزار بار اگر ا ین خانه ویران شود
من
چاه نشین و
بیابان گرد نخواهم شد
هیشه می شود
باز شاخه آورد و
برگ آورد و
آب آورد و
عشق آورد و
آشیانه درست کرد
همیشه می شود گفت:
جنگلی دیگر
۴۷
پس
من آن قدر خود را دوست دارم
که می خواهم برای شما بمیرم
که می خواهم برگ درخت شما باشم
که می خواهم:
در روز بزرگداشت زییایی یک لبخند
میدان رقص شما باشم
آیا همیشه باد می وزد؟
آیا همشه باد و
براده ی سرب؟
آیا همیشه
در روز بزرگداشت باغ های گم شده
پاییز می رسد؟
نمی دانم
می دانم اما
اگر مرده باشم حتی
از زیر پشته ای خاک
نفرتم را به سوی اقتدار"سود" و کلاه خود
پرتاب می کنم
زیرا
تا شاعری شاعر شود
خون هزار کشت و کار
درچوب و
سنگ و
پولاد
تاراج می شود
تا شاعری شاعر شود
هزار پرنده می میرد
پس:
من هزار بار
از یک تعهدِ غمناک بیشترم
۴۸
من که برای رودها شاعرم
دست برقطره های باران می گذارم
و سوگند می خورم
که : بی سرود شاعر
این جهان
مثل دقایق بعد از زمین لرزه
تاریک است
۴۹
من مرگ شعر را نمی خواهم
من این درخت را برای گنجشک ها دوست دارم
من این شاعر را برای شما دوست دارم
که دوستتان دارم !
۵۰
لبالب از دوست داشتن ها!
من با شما معاصرم
که در اعماق دریای عطش خفتید
مجبوب ها من!
گاه شماران رنگینِ نبودن ها!
هیچ بوسه ای
آیا دیگر
چشم هایتان را بیدار نخواهد کرد؟
هیچ خروسی
آیا دیگر
در رویایتان
تاج بر نخواهد افراشت؟
عطش های خاموش من !
اگر باز می آئید
بگوئید:
تا دریا را نزدیک تر بیاورم
۵۲
فهمیدم !
آه ... مرده اید!
می پرسم
اما
مرگ چرا نمی فهمد؟
چرا مرگ نمی فهمد
که من لب های شما را
از نیشکرها آورده بوم؟
چرا مرگ نمی فهمد
که من پیشانی شمارا
از خورشید
برداشته بودم؟
چرا مرگ نمی فهمد
که من شما را دوست می داشتم؟
۵۳
گاه شماران رنگینِ نبودن ها
بودن هنوز هست
نشد:
نشد:
نشد که تماشا کنید
هنوز
بر روی رف های سرد
حتی اشیاء زنده می تابند
شعرهای من!
شاعر هنوز هست
زیرا
شاعر دری ست
که تا آخرین غروب جهان
بازست
اما
نشد !
نشد تماشا کنید
۵۴
محبوب های من !
با بوسه ای خردسال
پلک هایتان را برهم می نهم
در زیر باران غربت می ایستم
و گیسوان خردسال تان را می بوسم
شما
در من که دورم
کشته می شوید
دانه های زیبای میوه های شباهت!
میدان میدان های خردسالی کجاست؟
کجاست؟
ساعتی که خوشه ی انگور را در میانه میدان میگذاشتیم
و می دویدیم
تا:
هرکدام ما که زدوتر رسید...
کجاست؟
غبار نقره ای جنگ ای خردسالی کجاست؟
خوب بود
خوبی های خردسالی
خوب بود
بی آنکه قهر کرده باشیم
مدام
بوسه های آشتی را مکرر می کردیم
صدای بودن ها!
با قاتلان شما قهرم
تا دنیا دنیاست
و تا دنیا
بی سایه خدایان زیباست
با قاتلان شما قهرم
من که همینم!
اما اگر کوهی شوم
بلندی هایم را ازآنان دریغ خواهم کرد
اگر درختی شوم
سایه ام را
- بر آنان –
به آتش بَدَل خواهم کرد
اگر گربه ای شوم - حتی –
در شب هول برق چشم هایم را
به آنان نخوانم داد
زیبایی های دانای این زمین!
برای خم شدن برنرده ها و
بادها
چقدر قوس های زیبا در شما بود
برای از یاد نبردن خاشاک
چقدر زلال بوید:
و چقدر تنها!
تنها
چون نقش پروانه ای به دیوار کوچه ی گمنام
که مات می شود
در زیر گچ نوشته دو سارق مکار
رفتید!
چه رفتنی!
شادمان از درستی های خویش
واندوهناک از سوگندهای دروغ
که به کار آرایش میثاق نامه های کهنه می آیند
رفتید!
چه به زیبایی!
زیرا که پیش از مرگ
ما زیباتر می شویم
ماداناتر می شویم
رفتید!
اما
تا من درست ببینم
چشم هایتان را
مثل هزار کهکشان شیری رنگ
در قلب من رها کردید
۵۵
شادم که می بینم!
این بار
سراب
آن دورها نیست
این بار سراب در قفای ماست
در زیر تشنگی های پیر و
مجرد
اندوهی نیست
تورا که در خلاء خویش گرفتاری
به جای می گذارم
و می روم
تا سرشاری راه را بیابم
شادا که باز بگذریم
شاد که در امتداد دانش دریا ...
۵۶
دریا شناس شمائید
همین شما که پای آبله
تشنه می آئید
همین شما
که در آوازهایتان
دریا
طنین برخاستن موج هایش را می شمارد
و درخت
صدای افتادن میوه هایش را
همین شما
که درکهشان قلب هایتان
شهر
در هایش را می گشاید
زن
گیسوانش را
و کودک
چشم هایش را
من با شما معاصرم
همین شما
که در صراحت زیبایتان
آئینه را آئینه می کنید
من با شما معاصرم
که چون فواره ها
معمار خاموش خویشتنید
- و آه تا بنا می شوید
ویران می شوید
و تا ویران می شوید
بنا می شوید-
پس
اگر باید کسی را برگزید
من شما را بر می گزینم
که بی نیاز از برگزیدگان خویشید
شما آن آخرین نبرد زیبائید
که تمام نیروهای ناگزیر را
تمام می کند
۵۷
از رویای نزدیک خود که دور می شوم
چقدر از شما دورم
چقدر!
مرگ آیا ماری ست
که در خلاء میان من وشما
بر می جهد؟
مرگ آیا گاوی است
که ناگهان
از وحشت زندگی
وحشی می شود؟
مرگ چیست؟
نزدیکتر اگر بودم
دست فرا می کردم
تا آخرین آوازتان را
همچون ستاره ای
در فضا نگاه دارم
نزدیکتر اگر بودم
از نزدیک
شما را گریه می کردم
۵۸
همسایه های من
در زیر برف به جا ماندند
با ساعتی که عقربه هایش
دندان روباه
و اعداد خسته اش
گلوی پرنده ست
نامی برای فصل ندارم
۵۹
من که کوچکم
مگر چقدر راه آمده ام
که از این گیاه همسفر با من
جز ریشه ای به جانمانده است
من که کوچکم
مگر چقدر راه آمده ام
از این انار
تنها پوستواری به کف باقی است
مگر چقدر راه آمده ام
که هوش و حواس من
پیراهین از تاول به تن دارد؟
مگر من که کوچکم
نباید از پیش
ساعت وقوع زمین لرزه را بدانم؟
۶۰
من در این خانه ی ویران
شب را می فهم
اما اوراد شبانه را نمی فهم
۶۱
می فهمم
از قحطی مسلط بود
که
ما ملخ خوردیم
این سیب سرخ !
در طول عمر دوست
چه وقت می رسی؟
در طول عمر درد؟
۶۲
مدام از دوزخی به دوزخ دیگر
۶۳
رهایم کنید!
رهایم کنید!
تا در دریای خویش شنا بیاموزم
من این آبها را
از این زیربال مرغان دریای آشنا
جرعه جرعه جمع کرده ام
از زیر پیکر سال های گم شده
۶۴
من که کوچکم
از کودکی
برقالی کوچکی که نخ نما می شد
پدرم را به یاد دارم
وغمگین ترین خیایان جهان را
- پائین برج زندان کریم خان زند –
هفت ساله بودم که فهمیدم:
تابوت
بازیچه نیست
و مرگ
کوه برگ های پائیزی ست
که در میان دو همسایه
دیوار می کشد
می پرسم
چرا نخستین بار
من جمعیت را در گورستان دیدم؟
می پرسم
چرا من
در خانه ی همسایه
چهار چهره را می بوسم
اما
در گورستان
هزار چهره را؟
در کشتی زمین
چه واژگونگی هایی ست!
۶۵
می دانم
از واژگونگی هاست
که من تو را بر می افرازم
تا اول بار
مرا فروکشی
و دیگر بار
دیگرانم را
از واژگونگی هاست
که من خود را انکار می کنم
تا
تو اثبات شوی
از واژگونگی هاست
که من فانوس خود را دفن می کنم
تا
تو تنها روشنا باشی
از واژگونگی هاست
که من خود را دشنام می گویم
تا
تو خوشنام ترین آیی
از واژگونگی هاست
که ما از میوه ی صداقت خویش
پوست می کنیم
تا
تو عریانی دروغ های خویش را بپوشانی
از واژگونگی هاست
که نادانی بر فرازمی نشیند
و دانایی
در فرود
آواره می رود
چه واژگونگی هایی!
هم در آن هنگام که پادشاهی را فرو می کشم
پادشاه دیگر
به پیشواز من می آید
هم در آن هنگام
که با امام زاده ای می ستیزم
امام زاده ای دیگر
می ربایدم
چه واژگونگی هایی!
۶۶
از اکنون تا هزار قرن دیگر
من اگر همین قدر فرصت دارم
که این سنگ خون گرفته را پرتاب کنم؛
پرتاب می کنم
من بیشتر از چهار تکه استخوانم
من استخوان بندی رویاهایی را که همچون کبوتری
- در میان دولنگه ی در خرد می شوند
در خود دارم
تاشاعری شاعر شود
هزار پرنده می میرد
۶۷
دست برجای پای صدای شما می گذارم
وچون مکث میان دو بوسه ی بدرود
در جان خویش می لرزم
دوستان من!
که چشم هایتان شبیه چشم های مادرم بود
و با دو برگ ریحان سوخته
به خاکتان سپردیم
من نیز می میرم، اما
هر گز به قانون بت در برابر بت گردن نمی نهم
می دانم
مرگ
شاعر را
نمی کشد
مرگ
شاعر را
منتشر می کند
شاعر
ذات توانای زیستنی زیبا ست
نخستین مرغ دریا
- که در اشک های خویش شنا آموخت -،
شاعر بود
و آخرین مرغ فردا
- که پایانِ شاد جهان را می سراید و
می میرد -؛
شاعر خواهد بود
آبی تر بگویم
شاعر
آسمان ست
نه اما چون آسمانی
که در هیئت قاضی
از نرده ی رنگین کمان
خم می شود
تا
بر زمین
فرجام محکوم را تماشا کند؛
نه!
شاعر
آسمان زمینی ست
بی نیاز فوّاره های ستایش
و دور از چشمان خسته ای که در انتظار معجزه کور می شوند
۶۸
ماهی های مرده من
دریای فلس های تابان شما را می بوسم،
تا اندوه در من چراغ برافروزد
تا دریابم که صیاد مقدس
بر بام موج های اعتماد بی خرد زاده می شود
آسمانی که می سرودی: " راز بزرگ میلاد آبی ام را ستایش کنید"
چه را ستایش کنیم
چرا؟
ستایش ناگزیر تشنگان
سنگپاره ی نفرتی نهایی ست
که پرتاب می شود
۷۰
آسمان!
تو آسمانی !
به عادت
شب می آوری و
روز می بری
من اما که شاعرم
به عادت
در جان خود
اندوه نمی ریزم
من
بهترم بود
با رنگ های شادی معاشر شوم
من
بهترم بود
از آبشار
گریه نیاموزم
- طنین اندوهناکِ من!
من در حنجره ی کدام برده
پرورانده شدم
که این قدر غمگینم –
هنوز
در سی و سه سالگی
همین قدر می دانم
که از درخت
فقط
تابوت
ساخته می شود
وگاهی
دری
که پیوسته بسته می ماند
و گاهی دریچه ای
بر منظر سیاه سلاخ خانه ای
۷۱
معاصران سیاه پوش !
آن جا کجاست
که از درخت
درخت زاده می شود؟
چه شد؟
چه شد؟
که رگ های ارتباطِ انگور و تاک را
با سر نیزه می برند؟
چه شد
که کودکانمان
با سنگ قبری در دست
زاده می شوند
یعنی چه شد؟
در جان کوچک یک مرغ
شاید
چیزی شبیه
فریاد اصطکاک دو سیاره اتفاق افتاد
شاید...
باشد!
۷۲
زیستن هنوز هست
من که در تمام جاده ها مرده ام
هنوز
زندگی را
در ساق گوزن ها
در بال پرنده ها
و در چشمان کودکان
می بوسم
دویدن ها!
موسیقی تمام طپش های زندگی
من با شما معاصرم
شما فروتران بی شمارید!
اما مردان
و زنانی
که جز بر بلندی قدرتگاه متروک قرار نیم یابند
اندک شمارند
بر فراز برج
آسمان
زیباتر نیست
و ستارگان
بسیار تر نمی شوند
چه فایده
که از پلکان چشم ها بالا روم
و آنگاه
اخبار اندوه کسانم را
از ابر اشک ها بخوانم
من که شاعرم
درختم
اما از درختان دیگر
آن قدر دونیستم
که مقدس شوم
نه!
در جنگل
هیچ درختی مقدس نمی شود
"مقدس"
تک درختی ست متروک
که با دخیل های ارزان
مزیّن می شود
۷۳
برجی که از تو گریختم!
شکسته در خویش و
ایستاده بر مناره ی اندام دیگران!
پیش از آن که در ماه مستقر شوی
بر همین زمین
فرودگاهی مهیّا کن!
زیرا
ماه
قرارگاه خدایان را
در خویش ویران کرده است
۷۴
کسی که از تو گریختم
نادانی تو
برکه ای است
در این ساعت
که دریای خون رویای کهکشانی ما
در ریشه های خاک می لرزد
نادانی تو
برکه ای است!
۷۵
در این گردباد گرم
با جهاز جنگی من
قمقمه ای نیست
من می روم که تشنه بمیرم
اما تو
پیش از رهایی دریا
رخسار و
نام خود را
بر سکه های آینده
نقش می زنی
راهنما!
نامی که از سکه ها طلوع کند
درمشت تاجران
غروب می کند
۷۶
کسی که از اقتدار مشترک گریزانی
بنگر که باد
آرام آرام
ارتفاع پلکان ها را می جود
و طوفان
- به ناگهان –
حیات اقتدارِ مجرد را
۷۷
هنوز در شبم
و هنوز در سایه ای که با تو چنین می گویم
قدرت
یا مثل رویا و
نان و
خاک
به تساوی تقسیم می شود
و یا غبار می شود
همین و
بس!
۷۸
سر خوش نباش که برتارک تکامل موعود
مُقام داری
در تو
برج توهّم دیرپای نادانی ست
بی تو
من
شاعر خواهم بود
تو اما بی من
پاسبان اقتدار تاریک خویش خواهی بود
زیرا
تو آن مفتشی
که حتی
رویای دوستان خود را
در جستجوی معصیت
می کاود
تا امامتی بی تهدید را
نصیب برد
چه واژگونگی هایی!
چه واژگونگی هایی
رخسار تو آن قدر تکرار شد
که زخم
در جان فرزانگی
تما شب های دشنام
با چاقوی سرد جرّاحی رویاها
در اعتماد ما
فرو رفتی
و تمام روزهای تاریک
چون هذیان مکرر
از ویرانه های ما
بر آمدی
چه اندوهی!
۷۹
کسی که از تو گریختم
نادانی تو
خُرد و قدیمی ست
تو!
آن مؤذّن خردی
که نخستین بار
چون بر جماعتی
وقت سجود را تکبیر می گوید
از شمار بسیار برخاک افتادان
مغرور می شود
اما فریبی که تویی
افتادگان ما – که عشق را به خاک افتاده اند –
چون ناقوس هایی که به اعماق دریا
سقوط کرده اند
با طلاطم دوباره آب ها
برمی خیزند
و آزادی را می نوازند
۸۰
هنوز زمستان ست
که با توچنین می گویم:
تو در توهّم بیداری به خواب رفته ای
اما
اکنون
دوازده نیمروز فرداست
۸۱
تکرار سایه های ندانستن!
عطشناکی که درمیانه راه
آئین خویش را دیگرگون می کند
سرانجام
جز آب گل آلود
نخواهد یافت
به یاد آر!
آرمانمان را از شانه هایمان بر گرفتی
و نامت را
پس پشتمان نهادی
به یاد آر
به هم یکی شدیم
تا چتر آئین دولتی را که دولت ما نیست
بر ارتفاع برکه ها و
بادها و
یادها
به آتش کشیم
اما تو
چتری کهن به روی چتر کهنه گشود
اکنون
چون سنگ آسیابی که در چرخش مدام
سایه ی خوش را زیارت می کند،
شکوه سنگی خویش را زیارت کن!
دیگر
گرداگرد جاپای هیچ کس مرقد نمی سازند!
باران می بارد:
کسی که با آتش بر آتش می نوشتمت
که با اشک بر اشک می نوشتمت
که با رویا بر رویا می نوشتمت
باد می وزد
خود را مرورکن:
جز پوستواره ای که سایه بان لحظه های دگردیسی ست
از آرمان مشترک
چه برجای مانده است؟
فتوای تردید ناپذیر و
مجرد
خود را مرور کن!
من می روم
همیشه می شود گفت:
شعله ای دیگر
۸۲
در زیر این خورشید
که از تکرار گرم خویش خسته نیست؛
تکرار می کنم
تا من شاعرم
و تا شعر
سبزینه ی مدام دانایی ست
نخواهم گذاشت
هیچ بهارستانی
با قیچی سیاه دولت پائیز
افتتاح شود
من
از آنان
که سواره می آیند
تا دستکار سبز پیادگان را متبرک کنند،
بیزارم
من از تمام این بلندی ها
بالای سرو
و ارتفاع عشق را
دوست دارم
شعر
هیاهوی شیرین زندگانی است
که درنمک اشک های خویش غرقه اند
۸۳
من با شما معاصرم
که دوستتان دارم
شما که آئین قاتلان را
در زیر پتک خاطره ی مقتول
خُرد می کنید و
خاک می کنید
من با شما معاصرم
من از لب های شمایم
که آفتاب را بر سایه
و ترانه را بر سکوت می نویسید
من
دوستتان دارم
زیر که
دوست داشتن را
دوست دارم
صدای دویدن ها
من باشما معصرم
زیرا:
هیچ جاده ای
آخرین جاده نیست
۸۴
من مرگ را می فهم
اما
پایان جاده را نمی فهم
من
شکستن شاخه ها و دست ها را می فهم
اما شکست را نمی فهم
پس:
گرداگرد خون و اشک
میدان را مهیا می کنیم
و به جای تمام رفتگان
بردست های زندگی می رقصیم
زیرا
بر صخره های ماست
که انجیر ها
دست های خود را دوباره باز می کنند
در ما هنوز ابر نباریده بسیار است
۸۵
می دانم
قدیمی ترین مقبره ی بهارستان شرقی
در روبروی ماست
اما ما بازهم باریده ایم و
انگور آورده ایم
از نبودن نخستین پیشاهنگ
که در سایه های گرم به خاکش سپردیم
هزار قرن آفتاب و سایه می گذرد
اما
ما باز سلاح برگرفتیم و
جنگیدیم
و از نبودن نخستین درخت
که برگ برگ به سایه رفت
هزار پاییز سرخ می گذرد
اما
ما باز شانه به شانه ی هم قد برکشیدیم و
منتشر شدیم
۸۶
در غم های شما
من اگر اندوهگین نباشم، ابلهم
اما
اندوه در من
سکوت نیست
نخستین پله ی پلکان عصیان است
زخم در من
کلام نیست
نخستین خانه ای ست
که دیوار هایش برشانه ی دشمن فروخواهد ریخت
اشک در من
مرداب نیست
نخستن میدان پرهیاهویی ست
که ساکنان تهیدست دو بندر غمناک را
با هم آشنا می کند
پس:
در زمستان امروز
تابستانی عظیم را در قلب خویش به چرخش در می آورم
و هزار پله در ریشه ی نیشکر فرو می روم
من از ریشه هاست که فریاد می زنم
تلخی تما خواهد شد
تمام تلخی
تمام خواهد شد
۸۷
کودک
امروز در پستان مادر
دریا را به خواب می بیند
و فردا تشنه ترین کویر جهان را
۸۸
بر می آیم
در سایه ی تبر
امروز روزِ سرشماری گل هاست
می دانم، اما
فردا نسیمی خواهد بود
که صدای پرنده را
از سایه
در آفتاب می گذارد
فردا رودخانه ای خواهد بود
که برگ درخت کشته را
به سوی باغ ها ی زنده می برد
فردا
فردا خواهد بود
فردا
زنی ست
که وسعت دریا را
هزار بار بیشترشنا خواهد
۸۹
هزار پله در زمستان سفر می کنم
و دست بر رگ های شما می گذارم:
چه تابستانی از زیر برف برخواهد آمد!
از سطح این سکوت
دست در ریشه های فریاد فرو می برم
آن جاست که خاموشی از هم می شکافد
و هزار طوفان موازی
چهار ستون زمستان را
ویران خواهد کرد
چهل ستون دولت مرگ را
لب هایی که چون دو خورشید
برهم فرود می آئید و
از هم بر می خیزید
پللک هایی که چون دو ماه
بر هم فرود می آئید و
از هم برمی خیزید
من با شما معاصرم
روی صدای پرنده ای – که حدس می زنید
و روی برگ درختی- که حدس می زنم –
۹۰
من با شما معاصرم
جاده های من...!
۹۱
درماه کسی نیست.
تیر ۱۳۶۸
|
منبع: پژواک ایران |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر