چهارشنبهسوری و عيد "بچههای اعماق"، مسعود نقرهکار
آقا شريعت يکی دو نخود ترياکاش را پيش از آنکه پا به خانه بگذارد، میخورد تا بچهها سرحال ببيننداش. مدتی بود روزی يکی دو نخود ترياک میخورد. پای همان چارچوب در اتاق، رقص و بشکن زدناش را شروع میکرد. «بشکن قيچی»های اش چند خانه آنسوتر شنيده میشد. با قِر و غربيله و اشاره به سماور و نعلبکی، و ابرو اندازان به احترام سادات، «شبِ چهارشنبه سوری، چايی رو بريز توی قوری، آی بوته بوته بوته» را میخواند......شام که میخوردند از خانه بيرون میزدند. برنامهی چهارشنبه سوری تمام نشده بود.
بوته چينی را از دوشنبه شروع میکردند. پسر و دختر، چيزی از بوتههای شترخوان و يخچالهای دور و بر محله بر جای نمیگذاشتند. هر جا بوته بود، انگاری موی شان را آتش زدهاند، و مثل اجل معلق سر میرسيدند. گاه به خاطر بوته کندن ميان محلهها دعوا میشد.
بوتهای را که غلاملشه نشان کرده بود، ابوالقاسم، از بچههای کوچهی دباغ، کَند. حرف شان شد:
" برو ابول سنده سلامی، يه فکری به حال سنده سلامات بکن، بجا بُته کندن بايد بری خلا، اول مجسمه تُو بسازی بعد بهش سلام کنی، تازه يادتم نره که بخونی: "سنده سلامت میکنم، خودمو غلامت میکنم"، ياد نره."
به هم پيچيدند. لگد غلاملشه به زير شکم ابوالقاسم او را مثل مار زخم خورده به دور خودش چرخاند. پسِ به خود پيچيدن به سوی محلهشان دويد. و چند دقيقه بيشتر نگذشت که با جمعی از بچههای محلهاش برگشت. «حيدر حيدری حيدر، ما دعوا داريم، حيدر، توپ و توپخونه حيدر» را میخواندند. سنگ و چوب و قوطی، با خاک و سر و صدا، يخچالی را پر کرد. کسی اين سوی ديوارهای بلند يخچالی نبود تا سوای شان کند. فقط فريادی از روی درد، همه را ميخکوب کرد، و بعد تاراند:
" آخ چشمم، کور شدم، تخم چشمم."
و ابوالقاسم ميان خاک و خُل به خود پيچيد. شب، پدر خبر آورد:
" سر بُته کندن چشم يکی از بچههای کوچه دباغ کور شد، با تيرکمون يا "سنگ قلاب" زدنش، طفلکی شب عيدی رو بايد گوشهی مريضخونه بگذرونه."
خودش را به موش مردگی زده بود، اما اهل خانه میدانستند مراد هم يک پای همان دعوا بود.
غلاملشه چند وقتی دارالتأديب بود، با پا درميانی پدر و حاج قندی از پدر ابوالقاسم رضايت گرفتند.
" ابوالقاسم يه لامپی شده، همون چشمی رو کار گرفتم که سنده سلام زياد در میآورد."
همان شد. پدر اجازه نداد برای بوته کندن بروند ،پول میداد تا بچهها از «مش حسن بُتهفروش» بوته بخرند. بوتهکندن اما حال و صفای ديگری داشت. بيابانها ، شترخوان حتی، چهره عوض میکرد. خانه به جای بوته سبز میشد.
و سال به سال بازار فروش بوتههای مش حسن سکهتر میشد. مش حسن اما، نه به خاطر بوتههایاش، به خاطر زيبايی دخترش اسمی شده بود. احترام سادات بيشتر از بقيه شيفتهی زيبايی دختر مش حسن بود:
" بنازم به اين خلقت، مو صاف و بلند، از شبم سياهتر، مث ابريشم سياه، ابروهای سياه کمونی رو پيشونیِ سفيد و بلند، چشمای درشت سياه و شَبَق، دماغ کوچيک و سر بالا، لبای غنچهی گل سرخ، چونهی کوچيک و چالهدار. بنازم به اين خلقت، قد و قوارهشم لنگه نداره."
و مادر با درد و اندوه به حرف میآمد:
" اما حيف که ريسه داره، حکمتشه، همهی حُسنارو به يکی نمیده."
ترقه و فشفشه و موشک و آلومينيوم هم میخريدند، گاه از چهار راه سيروس و مولوی و اسماعيل بزاز، گاه از بابا پيری. مادر نگران آتش بازی و ترقهبازی بود. ننه جون دلداریاش می داد:
" اينقده نفوس بد نزن، تفاقی نمیافته."
" آخه ميگن تو کوچه در دار، يه تيکه آلمينيوم داغ کاسه سر و مغز يه بچه رو سوراخ کرده، خُب دلشورهم داره ديگه."
" ای خانم جان، نگران نباشيد اين بچه مغز ندارد که سوراخ شود، خيالتان راحت باشد."
مراد هم حاضر جواب حق آقا شريعت را می گذارد کف دستاش:
" اگه مغز داشتم که حرفای شمارو گوش نمی کردم."
بعد از شام برای «قاشق زنی» بيرون میزدند. چادر بر سر میکشيدند و قاشق بر کاسه و قابلمه میکوبيدند.
کوچه را بوی باروت و دود و بوتههای نيمسوخته و شاش پر میکرد. زنها، در تاريکی و گوشهای خلوت از روی کپه ی بوتههايی که هنوز میسوختند، میپريدند. صدای آرام آواز «سرخی تو از من، زردی من از تو» را میشد شنيد. گوشه و کنار، دخترها و پسرها «فالگوش» میايستادند. بيش از هر جا بچهها سراغ خانهی آقای مفتاحی میرفتند. مينا خانم، بیآنکه رو بگيرد، در میگشود و کاسهها را پر از آجيل چهارشنبه سوری و گل ياس و گلبرگهای خشکشدهی گلِ محمدی و گل سرخ می کرد. مادر هم کاسهها را با آجيل چهارشنبه سوری، که بيشتراش برگهی زردآلو و قيسی و توت خشک و راحتالحلقوم و باسلُق و پسته و نقل بود، پر میکرد. گلبرگها را برای لای کتابهای شان درون جيب مینهادند و آجيل را در جا، مشت مشت و قر و قاتی، درون دهان میريختند. سراغ خانهی حاج جواد می رفتند که از پسرش «مهدی بو گندو» بدشان می آمد. حاج جواد تازه به آن محله آمده بود، اما بچهها خوب او را شناخته بودند. غلاملشه، و جمال، که از بچههای خيابان توس بودند، دل به دريا زدند و رفتند. کاسههای شان که از لای در خانه پس داده شد، صدای غلاملشه را همه بچهها شنيدند:
" اَه، تف به گور پدر جاکشات، گوز تو ريش."
و کاسه را به در خانهاش کوبيدند. بوی شاش و مدفوع به مشام بچهها ريخت. پا به فرار گذاشتند، به سوی بيابان زغالی. وعده کرده بودند بعد از قاشقزنی آنجا جمع شوند. قلی پيش از راه افتادن به سوی بيابان زغالی روی بوتههايی که دود میکردند، شاشيد.
" هر کی رو آتيش بشاشه، شبم حتمی جاشو خيس میکنه."
و برای مراد که اينگونه بود. آتش را دوست داشتند و آتشبازی هم سرگرمیشان بود، وقت و بیوقت بر گُر گرفتگیهای آتش کهنه و کاغذ و کارتن و لاستيک میشاشيدند و میخنديدند.
سکوت شبانهی بيابان زغالی را هياهو و غلغلهشان شکست. به بازیهای گوناگون روی آوردند که «ترکاندن قوطیهای پر از آهک و زرنيخ» يکی از آنها بود. از کاسههايی که حاج جواد و پسرش مهدی بوگندو به غلاملشه و جمال داده بودند، میگفتند و میخنديدند:
" بابا، مگه نگفته بود چهارشنبه سوری مال گبراس، خُب نباس میرفتين درِ خونهش قاشق زنی."
" نمیدونستيم که اون قرمساقِ عن تو ريش عنه دو پاست."
صدای قلی، حرف زدن غلاملشه را قطع کرد:
" بَل نسبت بگو، حرفِ دهنِ تو بفهم، بَل نسبت بگو."
خسته که میشدند با خواندن «نخود نخود هر کی رود خانهی خود» رو به سوی خانههای شان میگذاشتند.
مرادبه خانه رسيد، منصوره و محبوبه هم از قاشقزنی برگشته بودند، گوشهی اتاق با آجيلها و گلبرگها و يکی دو سکه سرگرم بودند. سفره هنوز پهن بود. پدر هم گاه مثل آقا شريعت، بشکنزنان به رقص در میآمد.
پدر شيشه را روی ميز میگذارد، نه آرام، چيزی مثل کوبيدن. نگاهی به آن میاندازد، حسرتزده و عاشقانه.
نوشابه و ماهی و سوسيس و ژامبون و سيب و سير و سرکه هم خريده است. سيب و سير و سرکه را کنار سکه و سماق و سمنو و سبزه میگذارد. پرکهای سبزهی روئيده از عدس، تازه از جوانههای شان سر بر آوردهاند. استکان اول را به ياد آقا شريعت و به سلامتی او ميانهی حلقوم اش میريزد.
سفره ای بود، با «کلامالله مجيد» و آينه و شمعدان و شمع و تخممرغهای پختهی رنگ شده، بر روی طاقه شالی، زير تاقچهی اتاق، که گچبریاش اطلسی بود و گلهای شيپوریاش هم بنفش رنگ. اين گُل و رنگ را ننهجون دوست میداشت. آقا شريعت و احترام سادات هم بودند.
جور کردن «سفرهی هفتسين» از همان ده دوازده روز مانده به عيد، که خريد عيد و «شب عيد» را شروع میکردند، تُو فکرشان بود. کارمندهای دولت حقوق و «پاداش» و «عيدی»شان را نيمههای اسفند ماه میگرفتند تا برای خريد شب عيد و عيد در نمانند. اسفند ماه، تنها ماهی بود که پدر «مساعده» نمیگرفت.
مثل بقيهی بچهها، مادر برای خريد با خود میبرداش. باب همايون و ناصرخسرو و شمسالعماره و مسجدشاه و بازار و سبزهميدان و گلوبندک، جای خريدشان بود.
مادر، گاه چيزهايی قسطی از فروشگاه دادگستری میخريد.کت و شلوارهای دوخته و حاضر آمادهاش را از «کت و شلوار» فروشیهای بزرگِ رو به روی کوچهی قورخانه، باب همايون میخريد. برادر بزرگ ترش عباس و پدر اما «خياطی طلايیِ» کنار بيابان زغالی، سفارش کت و شلوار میدادند. پدر بی«جليقه» کت و شلوار نمیپوشيد. آقا شريعت هم از باب همايون میخريد. پيراهنها و پوشيدنیهای ديگر را مادر میدوخت. از يکی دو ماه مانده به عيد بساط چرخ خياطی و سوزن و نخ و قرقره و انگشتانه و قيچیاش گوشهی اتاق پهن میشد. احترام سادات هم به کمکاش میآمد:
" زنی که نتوونه سوزن نخ کنه، يا دونههای بافتنی رو ببينه و ميله بزنه، بايس منتظر عزرائيل باشه، درست مثِ من."
کفشهای شان را بيشتر از «اوس کاظم» میخريدند، که کنار داروخانه و مغازه «ذاکر غصهخور»، کفاشی و کفش فروشی بزرگتری برای خودش دست و پا کرده بود. بعدها اوس کاظم برای شان کفش «سفارشی» میدوخت:
- " سفارشيا اسطُقسدارتر از آب در ميان، اونم واسه بچههايی که انگار پاهاشون دندون داره."
مادر راست میگفت، با آنکه با کتانی و گالش فوتبال بازی میکردند، اما کفشهای شان بيش از چهار پنج ماه عمر نمیکرد.
اگر وسع پدر میرسيد دستی هم به بر و روی خانه میکشيدند.
خانهای کوچک و نقلی که مساحت حياط و زير بنایاش حول و حوش دويست متر مربع بود. پدر، از آن وقت که تن به يک بنائی و نقاشی اساسی داد، چند سالی خيال اش راحت شد. گاه به سفيد کردن ديوار گچی رو به روی اتاقها، که هر سال طبله میکرد، رضايت میداد. سر و صدای «پدر حسين ورامينی» مجبورش کرده بود تا تن به بنائی و نقاشی پر خرج بدهد. بخشی از ديوار اتاق مهمانخانهی خانهی دو اتاقه و مصفای پدر حسين ورامينی، همان ديوار مستراح خانهی پدر بود. نم و نا صدای آن ها را در آورد بود. پدر پای قيرگونی کردنِ پیها که رفت، موزائيک حياط و کاشی حوض و دستشويی زدن در آشپزخانه و نقاشی اتاقها را هم قبول کرد. خيال نمیکرد آن همه خرج بالا بياورد و کار بنائی به جای باريک بکشد. آجرهای کف حياط را که کندند، فهميدند چاه مستراح هم پر شده است.
" خدا رو شکر، خدا رو شکر که فهيمديم، و اِلا خونه توی چاه مستراح فرو میرفت."و «اوس حسين مقنی» چند روزه چاهی تازه کند. پيش از آنکه دهانهی چاه پر شده را ببندد، دو «دست» دل و جگر و جگر سفيد درون چاه پر شده انداخت. هاج و واجی مراد و عباس را که ديد،گفت:
"همهشون چن روزه کرم ميشن، کرمام ترتيب گُهها رو ميدن."
پدر حسين ورامينی، با پدر اياق شد، و مادرش سبدی برگ مو، که بر داربستها، سقفِ حياط کوچک شان شده بود، برای مادر آورد تا «دُلمه» بپزد. پدر اما نگرانیاش را داشت:
" تنبونِ اين بابا اگه دو تا بشه حتمی هوس میکنه خونهشو دو طبقه کنه، حياطی ام که آفتابگير نباشه، مفت گرونه."
اما تنبان پدر حسين ورامينی دو تا نشد.
برنامهی «خانه تکانی»، چه دستی به بروروی خانه میکشيدند، چه نمیکشيدند، حتمی بود. احترام سادات و سيد خانم رختشور به کمک مادر میآمدند. سيد خانم سراغ رو متکاها و شمدها و لباسها میرفت، و احترام سادات سر وقتِ فرشها و قاليچهها و زيلوها. با چوب آنها را میتکاند و بعد میشست شان. وقت شستن پاچهی پيژامه بالا میزد، و مثل عملهها که کاهگل لگد میکردند، پا بر قاليچه و فرش و زيلو می فشرد. بچهها هم همراه اش همين کار را میکردند. بوی پارچه و پشم خيس، و بوی لاجورد و صابون خانه را پر میکرد. شستن که تمام میشد، کهنه به دست، يا بر سر چوبی نهاده، سراغ درها و ديوارها و شيشهها، و جرزها، میرفتند. گردگيری که میکردند، بوی نفتالين تازه، که از ترس «بيد»، لا به لای لباسها و پارچهها، میريختند، جای بوی پارچه و پشم و لاجورد و صابون را میگرفت.
رجب غشو را خبر میکردند. و بعد بازی ماهیهای درون حوضِ کاشی آبیرنگ، زير فوارهای ناآرام، ديدن داشت.
پيش از «پلو خوری» و «زيارت اهل قبور» شب جمعهی آخر سال و سلمانی و حمام عيد که پدر از همان اسکناسهای نو و تا نخورده، يا پول خُردهای نو و برّاق، عيدی به سلمانی و شاگرداش، و به دلاکها و مشتمالچی و جامهدار میداد، سراغ ماهی خريدن میرفتند. با مرتضی برای خريد ماهی میرفتند. پدرش با ماهیفروشی، که کنار خشکبار فروشیِ جنب «سيما الوند» بساط میکرد، دوست بود. هوای مرتضی و دوستان اش را داشت. مثل بقيهی ماهیفروشها بچهها را از جلوی بساط اش نمیراند. دو تغار بزرگ پر از ماهیهای رنگارنگ، شبيه به تغارهای ماست، و چند رديف تُنگ کوچک و متوسط و بزرگ، که روی شيشهی بزرگ روی تغارها بر هم سوار بودند، بساطاش بودند. يکی دو تشت و لگن و تغار پر از ماهی هم گوشه و کنار بساطاش به چشم میخورد. بچهها را که میديد، بيشتر از هر وقت، با تورش، که ملاقهای شکل بود، ماهیها را تغار به تغار، يا تُنگ به تُنگ جا به جا میکرد. میدانست کارش بچهها را به وجد میآورد. نه فقط پيچ و تاب ماهیها، که «حاجی فيروز»ها هم آنها را به رقص میآوردند. با رقص حاجیفيروز و صدای دايره زنگیاش میرقصيدند و «حاجی فيروزم، سالی يه روزم ...» را میخواندند.
يکی دو ساعت پيش از تحويل سال، مادر لباسها و کفش نو بر تنشان میکرد. میدانست نو پوشيدن چه عذاب اليمی برای بچههاست. سال که تحويل میشد، صدای ننهجون، و مادر در اتاق میپيچيد:
" يا مقلب القلوب و الابصار، يا ..."
و صدای بوسه اتاق را پُر میکرد. همه يکديگر را میبوسيدند جز پدر و مادر. اقا شريعت مجبورشان میکرد بوسهای بر پيشانی هم بزنند. مادر، وقتی پدر بر پيشانیاش بوسه میزد، گونههایاش سرخ میشد و میخنديد. بچهها بر فرق سر ننهجون بوسه میزدند، عطر حنا از زير چارقد ململ سفيد، از ميان موهای کم پشت مشامشان را معطر میکرد، آقا شريعت هم به ريش و سبيل اش گلاب میزد.
يکی دو سالی میشد که پدر به حرفهای شاه و فرح و نخستوزير گوش نمیداد. از آن شب که مست و تلوتلوخوران فرياداش همه را سراسيمه و حيران به کوچه ريخت، نه به جشنهای دولتی پا گذاشت و نه تعريفی از شاه و دولت کرد. دو سه سالی بعد از «انقلاب سفيد» بود.
يکی دو ساعت بعد از تحويل سال، اگر روز میبود، با چنگی آجيل و دانههايی ميوه و شيرنی، به کوچه میريختند. برای خوردن، کار از ناخنک زدنها و دزدکی برداشتنها و خوردنها گذشته بود.
سختشان بود لباسِ نو بپوشند، و مادرها خوب فهميده بودند. اکبر اما بيشتر از بقيه. گوشه و کنار کُت اش خاکی بود، به در و ديوار میماليدشان تا نو جلوه نکنند. مرتضی اما شيک میپوشيد. کراوات هم میزد، بيشتر برای خنده. ماشاءالله «دستش میانداخت».
" نشکنه، بده شلوارِتو تا با اتوش يکی دو تا خيار پوست بکَنيم، افسارت ام بده يه فينِ اساسی توش بکنيم، ژيب ژَگدَه بابا، يخه پيرهنه تم بده يه خربوزه باهاش قاچ کنيم.
اکبر اگر میخنديد، مرتضیکفرش در میآمد:
" تو ديگه چی ميگی، با اون لباسای گل و گشادت، سه چهار تا آدم ميرن توش، صد رحمت به پيجامهی عملهها و شينهها."
"آره بابايی، راه بده بريم تو آستينت يه قدمی بزنيم."
رضا گوسفندی هميشه لباسهای گل و گشاد برایاش میخريد، تا سالها بتواند آنها را بپوشد. مراد «مزه پراندن»های ماشاءالله و مرتضی را، به سياق خودش، بیجواب نمیگذاشت:
"حالیتون نيس، اينجوری مُده، درباریياشم اينجوری میپوشن."
و به شيشکی بستنها و قهقهههای بچهها اعتنايی نمیکرد. کاوه، تازه واردِ محله، از مرتضی هم شيک تر بود، اما «دَم پَرِ بچهها نمیپريد».
ديد و بازديدها که شروع میشد، چشمها به دنبال اسکناسهای نو و خوراکیها بود. گوشهای شان مثل گوشهای بزرگترها، پر از حرفهای ننهجون بود:
" کدورتا رو بذارين با زمستون بمونه، با بهار فقط عطر گل و سبزه و صدای شادی و خنده و بلبل بايد بياد. کدورتا رو بذارين واسه سرما، بهار اومده، رو سياهی رو بذارين واسه زغال."
حاج جليل با عيد ميانهی خوبی نداشت، به کسی هم عيدی نمیداد. ديد و بازديدها را به حساب صلهی ارحام میگذاشت:
" نو نوار کردين جناب شريعت، اوسارِ تونام که زدين، تو عيدِ گبرا سرحال و شنگولی، اما تو بعثت و غدير عين خيالِ تون نيس، روز محشر همديگه رو میبينيم."
" میترسم حرفی بزنم باز به تريج قبایِ تان بر بخورد حاج جليل گرامی، در آن روز شما زير دوش شير با ملائکه مشغول هستيد و بنده با نيمسوزی در ماتحت در رفت و آمد، شما کجا ما کجا."
" خُبه خُبه حاج جليل بجای اين حرفای صد تا يه غاز، يه چيزی به اين بچهها عيدی بده، طفلکیها چشمِ شون به دستِ شوهر عمهشون خشکيد."
و پا در ميانیِ پدر به جدلِ ميان حاج جليل و آقا شريعت و احترام سادات خاتمه میداد.
اگر ديد و بازديدی در کار نمیبود، سر به کوچه پسکوچهها و بيابان زغالی میگذاشتند. جايی برای «هله هوله خوردن»، نداشتند. سراغ بازی میرفتند، که گاه «شرطی» از آب در میآمد.
تيله میقليدن. درونِ «مات»هايی که پسِ ازهر دعوا دروناش میشاشيدند. شاشيدن در مات، مثل شاشيدن روی آتش، در خوابهای شبانه سبب می شدند تا گاه مراد زيرش را خيس کند و منصوره برایاش «شاشو شاشو شرمنده، جارو به کونش بنده» را بخواند. هيچ کس به خوبی اکبر تيله نمی قليد:
" ناکس همچی اُشکود ميزنه که تيلهی طرف لب پرون میشه."
اکبر «گردو بازِ» خوبی هم بود. بيشتر، بازيهای عيد با پول بود، با پول خُردهای نو و براق. از «بيخ ديواری» و «شير يا خط» تا ليس پس ليس و ده شاهی به سی شاهی.
عصر که میشد، بزرگترها، جلوی قهوهخانه، روی شمارههای ماشينهای عبوری شرط میبستند و «نمرهبازی» میکردند، يا گوشهای به «کبريت بازی» مشغول می شدند. هيچ کس به مهارت «داود خلال دندون» کبريت نمیانداخت. اهل محل میگفتند «داود خلال دندون» در «کبريت بازی» لنگه ندارد. قدی بلند وترکهای، با صورتی استخوانی و سبيلی کلفت و سياه، خيره به کبريت و اخم کرده، «کله مینشاند». «تکيه کلام»های اش ورد زبان بچهها بود:
" دعوا نداريم، دعوا ميخوای برو دواخونه.
اصلن تو اون ورِ جوق، مام اين ورِ جوق
هيکلش تکه، زير پاش جَکه
حاليمه که برنامه مچلی يه، ما خودمون زغال فروش بوديم،
تو میخوای مارو سياه کنی، زغالش نتوونست.
ما خودمون فولکسو رنگ میکنيم جا قورباغه میفروشيم،يا خلافِ ش، حالا تو حالِ مارو میگيری،
قلاغ که پير بشه، مورچهم سوارش میشه، اين رسمِ روزگارِ لاکرداره.
و «خراباتی» میخواند:
" تا که باغام داشت انگور عسکری
نامِ من بوده ست کَل جعفر قلی
وقتی باغام خالی از انگور شد
نامِ من برگشت جعفرکورشد."
و غروبها، برنامهی سينما رفتن بود و ديدنِ فيلمهای «بزن بزنی» و «هرکولی» و «خندهدار». و گاه برنامهی دعوا و کتککاری، با غريبههايی که مرتضی «مَموش» و «بيسکويتی» و" سوسول" صدای شان میزد. به بهانهای پاپیشان میشد.
ذوق «سيزده بدر» در دلِ بچهها، و بزرگترها هم بود. با هراس و دلشوره از درس و مشق و تکليفِ مدرسه و دبيرستان.
حاج جليل را خبر نمیکردند. پای صيفیکاریهای شترخوان و سبزهزارهای اطراف امامزاده «اهل علی» و مسگرآباد و دولاب، يا باغهای اطراف پل سيمان و چشمه علی، و بعدها پارک وليعهد، نحسی سيزده را بدر میکردند. راه دور را با درشکه میرفتند، و بچهها صفا میکردند.
" جای حاج جليل خالیست، جای همان نيمسوزی که عذابش اليم است."
" بابا پشت سر مُرده اينقده حرف نزن."
باغ بیسيم میرفتند، که هنوز پارک وليعهد نشده بود. پدر به حساب اين که عضو انجمن محل هست و دادگستریچی، به سفارش حاجی قندی رئيس انجمن محل، پارتی داشت. پارتی دربان باغ بود. چيزکی هم به دربان میدادند. اکبر و رضا گوسفندی هم با آنها بودند. زن و دخترش کم از خانه بيرون میآمدند.
" سبزهها يادتون نره، ببرين که بعدن بندازينش دور."
سيد خانم رختشور به يادِ مادر میانداخت:
" بله جانم فراموش نکنيد، البته به درد احترام سادات عزيز که نمیخورد، ايشان بايد به جای سبزه چنار گره بزند."
"خُبه خُبه، يه کلمهم از مادرِ عروس، خودِتو نخود هر آشی میکنی، اگه من بايد چنار گره بزنم تو بايد معاملهی خر گره بزنی."
صدای «الله اکبر» گفتنِ پدر، آقا شريعت و احترام سادات را ساکت کرد. سبزهها را به دستمراد دادند، خودش میخواست، اما کوزههای کوچک گِلی با سبزههای شان روی تاقچه میماندند.
به باغ که رسيدند، اصرارها، که رضا گوسفندی «لبی تر کند»، بیثمر میماند. اما جوانِ شکسته و پير نما پای بازی بود:
" يه محلهی قناتآباد بود و يه رضا الک دو لکی، دو لک خالِ آسمون میکردم، تو بُل گرفتنِ دولک ام هيچکی به گَرته پام نمیرسيد. هيچکی به اندازهی من "زو" نمیکشيد، اصلن آوانس میدادم. الکم دو لکم چرخ و فلکمه شو آوانس میدادم و فقط از "علی ميگه زُو" شروع میکردم. يادش بخير."
و راست میگفت.
*****
برگرفته از رمان " بچه های اعماق" جلد اول، ناشر انتشارات فروغ، کلن ، آلمان.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر