حسین فردوست از جمله چهرههای شاخص و در عین حال مرموز دوران پهلوی است. او
در سال ۱۲۹۶ در جنوب تهران به دنیا آمد و در خانوادهای هشت نفره، متشکل
از مادربزرگ، پدر، مادر و پنج فرزند بزرگ شد. پدرش سیفالله، یکی از افسران
ژاندارمری بود که تا درجه سروانی ارتقا یافت و سپس بازنشسته شد.
فردوست که از سنین کودکی به شغل نظام علاقهمند شده بود، از سال ۱۳۰۴ به دبستان نظام وارد شد. از آنجا که رضا شاه علاقه داشت ولیعهد خاندان پهلوی در حین تحصیل، دوستی صمیمی و درسخوان همراه خود داشته باشد، حسین خردسال را با محمدرضا همراه کرد. این چنین بود که فردوست شاگرد کلاس مخصوصی شد که رضا شاه برای ولیعهدش محمدرضا پهلوی ترتیب داده بود.
رضا شاه فردوست را مورد توجه خاص قرارداد و او به دربار راه یافت. بدینسان فردوست از کودکی نزدیکترین دوست محمدرضا پهلوی و محرم اسرار او شد. در سال ۱۳۱۰ با عزیمت ولیعهد به سوییس برای تحصیل در کالج «له روزه» فردوست تنها همکلاسی بود که با او به طور رسمی اعزام شد و طی این سالها همچنان صمیمیترین یار محمدرضا پهلوی بود. طی پنج سال حضور محمدرضا و حسین در سوییس رابطه متقابل این دو تعمیق یافت و چنان پیوندی میانشان پدید آمد که گویی فردوست جزء مکملی از شخصیت و زندگی محمدرضا پهلوی است. با آغاز پادشاهی محمدرضا پهلوی، فردوست همچنان در کنار او بود و این رابطه چنان بود که شاه در کتاب «ماموریت برای وطنم» تنها کسی را که دوست خود معرفی کرد، فردوست بود: «در آن موقع دوست صمیمی من پسری بود به نام حسین فردوست که پدرش ستوان ارتش بود. حسین در دوران تحصیل در سوییس با من همدرس بود و بعد هم با درجه سرهنگی سمت استادی دانشکده افسری را عهدهداری میکند و فعلاً در گارد شاهنشاهی مشغول انجام وظیفه است.»
فردوست پس از بازگشت، قصد ادامه تحصیل در رشته پزشکی را داشت اما با توصیه رضا شاه از آن صرفنظر کرد و به گذراندن دورههای مختلف نظامی در دانشکده افسری پرداخت. او در زمان مصدق برای اخذ دکترای حقوق در رشته قضایی به پاریس اعزام شد. پس از مراجعت که مصادف یا پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بود، به مدت یک سال به عنوان دانشجو، دوره دانشگاه جنگ را طی کرد و پس از آن چند صباحی به عنوان استاد در این دانشگاه به تدریس پرداخت.
فردوست که از زمان کودکی تا سقوط پهلوی، عمر خود را با محمدرضا گذراند، به منزله چشم و گوش شاه بود؛ از این رو شاه، مسوولیتهای مختلفی به وی واگذار کرد. حسین فردوست از پایهگذاران گارد جاویدان در نخستین سالهای پس از شهریور ۱۳۲۰ بود. او در سال ۱۳۳۸ دفتر ویژه اطلاعات رژیم پهلوی را بنیان گذاشت و خود ریاستش را برعهده گرفت. فردوست با حفظ سمت، دبیر شورای امنیت کشور شد، در تجدید سازمان و فعال کردن سازمان بازرسی کل کشور نقشی کلیدی ایفا کرد، از سوی محمدرضا پهلوی مامور تحقیق درباره سوءاستفاده یا عدم لیاقت سران نظامی، انتظامی و سایر سازمانهای دولتی شد، طی سالهای ۵۳ و ۵۴ عضو کمیسیون قیمتهای پایه بود و در مقطعی مسوولیت ایجاد سازمان حفاظت و تحقیق حزب رستاخیز را برعهده گرفت.
علاوه بر اینها حسین فردوست در فاصله سالهای ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۰ به عنوان قائم مقام سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) با درجه سرتیپی و داشتن اختیارات کامل فعالیت میکرد. فردوست در واپسین روزهای حکومت پهلوی، دو شغل اصلی داشت: صبحها در سازمان بازرسی کل کشور بود و بعدازظهرها در دفتر ویژه اطلاعات فعالیت میکرد.
فردوست پس از انقلاب اسلامی
ارتشبد فردوست با پیروزی انقلاب در ۲۲ بهمن ۵۷ تا پنج سال بعد به صورت نیمه پنهان در ایران زندگی کرد اما سرانجام در تاریخ ۱۳۶۲/۸/۱۲ نیروهای اطلاعاتی، او را در خانه پدریاش در خیابان وصال شیرازی دستگیر کردند.
فردوست در مجموع ۵۲ سال از زندگی ۷۶ سالهاش را در ارتباط نزدیک با محمدرضا شاه پهلوی گذراند و مسلم بود خاطرات و ناگفتههای زیادی درباره آن دوران دارد. این چنین بود که خاطرات و اعترافات او پس از انقلاب اسلامی و دستگیریاش منتشر شد. هرچند ناظران سیاسی چه در زمان انتشار خاطرات و چه پس از آن در صحت برخی از مطالب آن تردید کردند اما مجموعه خاطرات وی حاوی بسیاری از ناگفته و ناشنیدههای عصر پهلوی است.
اقدامات فردوست در بحبوحه انقلاب و پس از پیروزی آن قابل تامل است. پس از فرار شاه و تشکیل دولت ۳۷ روزه بختیار وی از کسانی بود که به گفته مقامات در ناامیدی آنان از وضعیت موجود، نقش اساسی داشت. فردوست در خاطراتش عملکرد خود علیه حکومت پهلوی در زمان اوجگیری انقلاب را تأیید میکند. از جمله، فردوست در صدور اعلامیه بیطرفی ارتش در صبح ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، که منجر به پیروزی نهایی انقلاب شد، نقش تعیین کننده داشت. او در خاطراتش مینویسد: «صبح روز ۲۲ بهمن، طبق معمول، به بازرسی رفتم. حدود ساعت ۹:۳۰ یا ۱۰ قرهباغی از ستاد ارتش تلفن کرد و گفت که کمیسیون از ساعت ۷:۳۰ تشکیل شده و تیمساران اعضاء کمیسیون میخواهند که شما هم تشریف بیاورید. گفتم: الساعه حرکت میکنم. حدود نیم ساعت بعد به ستاد ارتش رسیدم. حدود ۱۰۰ سرباز مسلح در محوطه و پشت نردهها گشت میزدند. وارد اتاق کنفرانس شدم. حاضرین در اتاق برای احترام از جا بلند شدند. در اتاق کنفرانس حدود ۳۰ افسر بودند که به علت کمی صندلی ۵ - ۶ نفر در انتهای سالن ایستاده بودند. سرلشکر خسرو داد و سرلشکر امینی افشار، فرمانده لشکر یک گارد، جزء ایستادگان بودند. اکثر حضار سپهبد و تعدادی سرلشکر و سه ارتشبد (قرهباغی، شفقت و من) بودند. همه لباس نظامی بر تن داشتند و من طبق معمول با لباس سیویل بودم. قرهباغی در محل رییس قرار گرفت و سمت راست او به ترتیب شفقت، من، بدرهای، ربیعی، حبیباللهی و غیره و سمت چپ سپهبد حاتم (جانشین رییس ستاد) و دیگران نشسته بودند. قرهباغی رو به من کرد و گفت: از صبح این کمیسیون تشکیل شده و بحث بر سر این است که آیا ارتش از بختیار حمایت کند یا نه؟ نظرات موافق و مخالف هست و تاکنون نظر کمیسیون مشخص نشده. بنابراین اعضاء کمیسیون خواستند که شما بیایید و نظر خود را اعلام کنید. بدرهای (فرمانده نیروی زمینی) در کنار من نشسته بود. از او سوال کردم: چه عدهای در اختیار دارید؟ گفت: صبح حدود ۷۰۰ نفر بودند که تا این لحظه زیاد که نشدهاند ممکن است کم هم شده باشند! از او سوال دیگری نیز کردم. پرسیدم: مگر خیالی دارید؟ بدرهای پاسخ داد: نه! کدام خیال؟! و افزود: اگر ما بتوانیم از سربازخانهها دفاع کنیم خیلی کار کردهایم! مشخص بود که خیلی نگران است، ولی آرامش خود را کاملاً حفظ میکرد. سپهبد ربیعی، که سمت راست بدرهای نشسته بود با دقت زیاد به حرفهای من گوش میکرد (احتمال میدادم که اگر آمریکا بخواهد کودتایی بکند او فرد شماره یک آنها خواهد بود). خسرو داد و امینی افشار نیز با دقت به حرفهای من توجه داشتند.
سپس خطاب به حاضرین گفتم: قانون وظیفه ارتش را مشخص کرده و آن وظیفه عبارت است از حفاظت از مرز و بوم ایران در مقابل ارتش متجاوز بیگانه و در وظیفه ارتش نوشته نشده که از نخستوزیر هم باید پشتیبانی کند. بنابراین تیمسارانی که موافقند دست خود را بلند کنند. همه بلند کردند و ربیعی موقعی بلند کرد که او را نگاه کردم. (البته این سخن من صحیح نبود زیرا قانون به استفاده از ارتش علیه دشمنان داخلی و نیز در حکومت نظامی نیز اشاره داشت). سپس به سپهبد حاتم گفتم: لطفاً مطلبی در این زمینه بنویسید و قرائت کنید که اگر نظراتی بود تصحیح شود و به امضاء اعضاء کمیسیون برسانید و بلافاصله بدهید به رادیو که به عنوان خبر فوقالعاده پخش کند! حاتم متن را نوشت و قرائت کرد و همگی موافق بودند. متن برای امضاء اول به شفقت داده شد که امضاء کند. او گفت که من وزیر جنگ دولت بختیارم و نمیتوانم امضاء کنم. من امضاء کردم و به ترتیب به امضای سایرین رسید. در این زمان قرهباغی ۲ بار به اتاق مجاور رفت و به بختیار تلفن کرد. بار اول با عجله مراجعت کرد و گفت: اگر این صورتجلسه امضاء شود خواهد رفت! گفتم: هیچ یک از آقایان نگفتند که بروند. ما وظیفه ارتش را در قبال نخستوزیر مشخص کردیم. قرهباغی دو مرتبه از اتاق خارج شد و مجدداً با عجله مراجعت کرد و گفت: بختیار رفت! در این اثنا که قرهباغی برای مکالمه با بختیار در سالن نبود، حاتم از فرصت استفاده کرد و گفت: ارتشبد قرهباغی مرا که جانشین او هستم یک ماه است که نپذیرفته، ولی هر روز صبح تا غروب با ژنرال هایزر جلسه دارد و هم اکنون نیز هایزر در ستاد است! سپهبد طباطبایی نیز نزد من آمد و گفت: اگر اعلیحضرت مراجعت کند ما که این صورتجلسه را امضاء کردهایم چه خواهیم شد؟ گفتم: بگویید من مسوولم! طباطبایی تشکر کرد.»
فردوست دلیل پذیرش دولت بختیار و سپس انقلاب اسلامی ایران را علاقهمندی به کشوری دارای حکومت مردمی و جایگاهی والا در بین مردم دانسته است. فردوست، ضمن نارضایتی از مریضی و دربهدری محمدرضا شاه، با انتقاد از او معتقد بود وی و خاندانش به چپاول ملت پرداختند. او از وقوع انقلاب و پایان یافتن این مسائل، اظهار رضایت میکرد.
با وجود اعترافات فردوست بسیاری از سران گرفتار آمده رژیم پهلوی خود فردوست را نیز یکی از حلقههای فساد در جامعه میدانستند. چهرهای که جریان انقلاب، او را مجبور کرد که از رژیم انتقاد کند. ارتشبد قرهباغی وی را یکی از افرادی میداند که تا چند روز پیش از امضای بیانیه اعلام بیطرفی ارتش، از راهکارهایی چون کودتا، طرح جلوگیری از ورود امام به ایران و فرود اجباری هواپیمای امام برای نجات حکومت پهلوی دفاع میکرده است. او معتقد است با اوجگیری انقلاب، اعلام بیطرفی ارتش، تنها چاره سران ارتش برای رهایی از پاسخگویی در برابر دادگاههای انقلاب بود و فردوست نیز به همین دلیل با آن همراه شد.
زندگی شخصی و مرگ
حسین فردوست دو بار ازدواج کرد. همسر اولش پریچهر نام داشت که بعد از جدایی از وی با احمدعلی شیبانی ازدواج کرد. حاصل این ازدواج فرزند پسری به نام شاهرخ بود که در حدود یک سال و نیم پس از انقلاب از کشور خارج شد. فردوست همسر دیگری به نام طلا نیز داشت که او هم به دنبال وقوع انقلاب و دستگیری فردوست کشور را ترک گفت. فردوست بعد از بازداشت در سال ۱۳۶۲ حدود چهار سال در بازداشت به سر برد و در این مدت به نگارش خاطرات خود پرداخت. او در نهایت در ۲۸ اردیبهشت ماه ۱۳۶۶ بر اثر سکته قلبی درگذشت و در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
فردوست که از سنین کودکی به شغل نظام علاقهمند شده بود، از سال ۱۳۰۴ به دبستان نظام وارد شد. از آنجا که رضا شاه علاقه داشت ولیعهد خاندان پهلوی در حین تحصیل، دوستی صمیمی و درسخوان همراه خود داشته باشد، حسین خردسال را با محمدرضا همراه کرد. این چنین بود که فردوست شاگرد کلاس مخصوصی شد که رضا شاه برای ولیعهدش محمدرضا پهلوی ترتیب داده بود.
رضا شاه فردوست را مورد توجه خاص قرارداد و او به دربار راه یافت. بدینسان فردوست از کودکی نزدیکترین دوست محمدرضا پهلوی و محرم اسرار او شد. در سال ۱۳۱۰ با عزیمت ولیعهد به سوییس برای تحصیل در کالج «له روزه» فردوست تنها همکلاسی بود که با او به طور رسمی اعزام شد و طی این سالها همچنان صمیمیترین یار محمدرضا پهلوی بود. طی پنج سال حضور محمدرضا و حسین در سوییس رابطه متقابل این دو تعمیق یافت و چنان پیوندی میانشان پدید آمد که گویی فردوست جزء مکملی از شخصیت و زندگی محمدرضا پهلوی است. با آغاز پادشاهی محمدرضا پهلوی، فردوست همچنان در کنار او بود و این رابطه چنان بود که شاه در کتاب «ماموریت برای وطنم» تنها کسی را که دوست خود معرفی کرد، فردوست بود: «در آن موقع دوست صمیمی من پسری بود به نام حسین فردوست که پدرش ستوان ارتش بود. حسین در دوران تحصیل در سوییس با من همدرس بود و بعد هم با درجه سرهنگی سمت استادی دانشکده افسری را عهدهداری میکند و فعلاً در گارد شاهنشاهی مشغول انجام وظیفه است.»
فردوست پس از بازگشت، قصد ادامه تحصیل در رشته پزشکی را داشت اما با توصیه رضا شاه از آن صرفنظر کرد و به گذراندن دورههای مختلف نظامی در دانشکده افسری پرداخت. او در زمان مصدق برای اخذ دکترای حقوق در رشته قضایی به پاریس اعزام شد. پس از مراجعت که مصادف یا پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بود، به مدت یک سال به عنوان دانشجو، دوره دانشگاه جنگ را طی کرد و پس از آن چند صباحی به عنوان استاد در این دانشگاه به تدریس پرداخت.
فردوست که از زمان کودکی تا سقوط پهلوی، عمر خود را با محمدرضا گذراند، به منزله چشم و گوش شاه بود؛ از این رو شاه، مسوولیتهای مختلفی به وی واگذار کرد. حسین فردوست از پایهگذاران گارد جاویدان در نخستین سالهای پس از شهریور ۱۳۲۰ بود. او در سال ۱۳۳۸ دفتر ویژه اطلاعات رژیم پهلوی را بنیان گذاشت و خود ریاستش را برعهده گرفت. فردوست با حفظ سمت، دبیر شورای امنیت کشور شد، در تجدید سازمان و فعال کردن سازمان بازرسی کل کشور نقشی کلیدی ایفا کرد، از سوی محمدرضا پهلوی مامور تحقیق درباره سوءاستفاده یا عدم لیاقت سران نظامی، انتظامی و سایر سازمانهای دولتی شد، طی سالهای ۵۳ و ۵۴ عضو کمیسیون قیمتهای پایه بود و در مقطعی مسوولیت ایجاد سازمان حفاظت و تحقیق حزب رستاخیز را برعهده گرفت.
علاوه بر اینها حسین فردوست در فاصله سالهای ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۰ به عنوان قائم مقام سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) با درجه سرتیپی و داشتن اختیارات کامل فعالیت میکرد. فردوست در واپسین روزهای حکومت پهلوی، دو شغل اصلی داشت: صبحها در سازمان بازرسی کل کشور بود و بعدازظهرها در دفتر ویژه اطلاعات فعالیت میکرد.
فردوست پس از انقلاب اسلامی
ارتشبد فردوست با پیروزی انقلاب در ۲۲ بهمن ۵۷ تا پنج سال بعد به صورت نیمه پنهان در ایران زندگی کرد اما سرانجام در تاریخ ۱۳۶۲/۸/۱۲ نیروهای اطلاعاتی، او را در خانه پدریاش در خیابان وصال شیرازی دستگیر کردند.
فردوست در مجموع ۵۲ سال از زندگی ۷۶ سالهاش را در ارتباط نزدیک با محمدرضا شاه پهلوی گذراند و مسلم بود خاطرات و ناگفتههای زیادی درباره آن دوران دارد. این چنین بود که خاطرات و اعترافات او پس از انقلاب اسلامی و دستگیریاش منتشر شد. هرچند ناظران سیاسی چه در زمان انتشار خاطرات و چه پس از آن در صحت برخی از مطالب آن تردید کردند اما مجموعه خاطرات وی حاوی بسیاری از ناگفته و ناشنیدههای عصر پهلوی است.
اقدامات فردوست در بحبوحه انقلاب و پس از پیروزی آن قابل تامل است. پس از فرار شاه و تشکیل دولت ۳۷ روزه بختیار وی از کسانی بود که به گفته مقامات در ناامیدی آنان از وضعیت موجود، نقش اساسی داشت. فردوست در خاطراتش عملکرد خود علیه حکومت پهلوی در زمان اوجگیری انقلاب را تأیید میکند. از جمله، فردوست در صدور اعلامیه بیطرفی ارتش در صبح ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، که منجر به پیروزی نهایی انقلاب شد، نقش تعیین کننده داشت. او در خاطراتش مینویسد: «صبح روز ۲۲ بهمن، طبق معمول، به بازرسی رفتم. حدود ساعت ۹:۳۰ یا ۱۰ قرهباغی از ستاد ارتش تلفن کرد و گفت که کمیسیون از ساعت ۷:۳۰ تشکیل شده و تیمساران اعضاء کمیسیون میخواهند که شما هم تشریف بیاورید. گفتم: الساعه حرکت میکنم. حدود نیم ساعت بعد به ستاد ارتش رسیدم. حدود ۱۰۰ سرباز مسلح در محوطه و پشت نردهها گشت میزدند. وارد اتاق کنفرانس شدم. حاضرین در اتاق برای احترام از جا بلند شدند. در اتاق کنفرانس حدود ۳۰ افسر بودند که به علت کمی صندلی ۵ - ۶ نفر در انتهای سالن ایستاده بودند. سرلشکر خسرو داد و سرلشکر امینی افشار، فرمانده لشکر یک گارد، جزء ایستادگان بودند. اکثر حضار سپهبد و تعدادی سرلشکر و سه ارتشبد (قرهباغی، شفقت و من) بودند. همه لباس نظامی بر تن داشتند و من طبق معمول با لباس سیویل بودم. قرهباغی در محل رییس قرار گرفت و سمت راست او به ترتیب شفقت، من، بدرهای، ربیعی، حبیباللهی و غیره و سمت چپ سپهبد حاتم (جانشین رییس ستاد) و دیگران نشسته بودند. قرهباغی رو به من کرد و گفت: از صبح این کمیسیون تشکیل شده و بحث بر سر این است که آیا ارتش از بختیار حمایت کند یا نه؟ نظرات موافق و مخالف هست و تاکنون نظر کمیسیون مشخص نشده. بنابراین اعضاء کمیسیون خواستند که شما بیایید و نظر خود را اعلام کنید. بدرهای (فرمانده نیروی زمینی) در کنار من نشسته بود. از او سوال کردم: چه عدهای در اختیار دارید؟ گفت: صبح حدود ۷۰۰ نفر بودند که تا این لحظه زیاد که نشدهاند ممکن است کم هم شده باشند! از او سوال دیگری نیز کردم. پرسیدم: مگر خیالی دارید؟ بدرهای پاسخ داد: نه! کدام خیال؟! و افزود: اگر ما بتوانیم از سربازخانهها دفاع کنیم خیلی کار کردهایم! مشخص بود که خیلی نگران است، ولی آرامش خود را کاملاً حفظ میکرد. سپهبد ربیعی، که سمت راست بدرهای نشسته بود با دقت زیاد به حرفهای من گوش میکرد (احتمال میدادم که اگر آمریکا بخواهد کودتایی بکند او فرد شماره یک آنها خواهد بود). خسرو داد و امینی افشار نیز با دقت به حرفهای من توجه داشتند.
سپس خطاب به حاضرین گفتم: قانون وظیفه ارتش را مشخص کرده و آن وظیفه عبارت است از حفاظت از مرز و بوم ایران در مقابل ارتش متجاوز بیگانه و در وظیفه ارتش نوشته نشده که از نخستوزیر هم باید پشتیبانی کند. بنابراین تیمسارانی که موافقند دست خود را بلند کنند. همه بلند کردند و ربیعی موقعی بلند کرد که او را نگاه کردم. (البته این سخن من صحیح نبود زیرا قانون به استفاده از ارتش علیه دشمنان داخلی و نیز در حکومت نظامی نیز اشاره داشت). سپس به سپهبد حاتم گفتم: لطفاً مطلبی در این زمینه بنویسید و قرائت کنید که اگر نظراتی بود تصحیح شود و به امضاء اعضاء کمیسیون برسانید و بلافاصله بدهید به رادیو که به عنوان خبر فوقالعاده پخش کند! حاتم متن را نوشت و قرائت کرد و همگی موافق بودند. متن برای امضاء اول به شفقت داده شد که امضاء کند. او گفت که من وزیر جنگ دولت بختیارم و نمیتوانم امضاء کنم. من امضاء کردم و به ترتیب به امضای سایرین رسید. در این زمان قرهباغی ۲ بار به اتاق مجاور رفت و به بختیار تلفن کرد. بار اول با عجله مراجعت کرد و گفت: اگر این صورتجلسه امضاء شود خواهد رفت! گفتم: هیچ یک از آقایان نگفتند که بروند. ما وظیفه ارتش را در قبال نخستوزیر مشخص کردیم. قرهباغی دو مرتبه از اتاق خارج شد و مجدداً با عجله مراجعت کرد و گفت: بختیار رفت! در این اثنا که قرهباغی برای مکالمه با بختیار در سالن نبود، حاتم از فرصت استفاده کرد و گفت: ارتشبد قرهباغی مرا که جانشین او هستم یک ماه است که نپذیرفته، ولی هر روز صبح تا غروب با ژنرال هایزر جلسه دارد و هم اکنون نیز هایزر در ستاد است! سپهبد طباطبایی نیز نزد من آمد و گفت: اگر اعلیحضرت مراجعت کند ما که این صورتجلسه را امضاء کردهایم چه خواهیم شد؟ گفتم: بگویید من مسوولم! طباطبایی تشکر کرد.»
فردوست دلیل پذیرش دولت بختیار و سپس انقلاب اسلامی ایران را علاقهمندی به کشوری دارای حکومت مردمی و جایگاهی والا در بین مردم دانسته است. فردوست، ضمن نارضایتی از مریضی و دربهدری محمدرضا شاه، با انتقاد از او معتقد بود وی و خاندانش به چپاول ملت پرداختند. او از وقوع انقلاب و پایان یافتن این مسائل، اظهار رضایت میکرد.
با وجود اعترافات فردوست بسیاری از سران گرفتار آمده رژیم پهلوی خود فردوست را نیز یکی از حلقههای فساد در جامعه میدانستند. چهرهای که جریان انقلاب، او را مجبور کرد که از رژیم انتقاد کند. ارتشبد قرهباغی وی را یکی از افرادی میداند که تا چند روز پیش از امضای بیانیه اعلام بیطرفی ارتش، از راهکارهایی چون کودتا، طرح جلوگیری از ورود امام به ایران و فرود اجباری هواپیمای امام برای نجات حکومت پهلوی دفاع میکرده است. او معتقد است با اوجگیری انقلاب، اعلام بیطرفی ارتش، تنها چاره سران ارتش برای رهایی از پاسخگویی در برابر دادگاههای انقلاب بود و فردوست نیز به همین دلیل با آن همراه شد.
زندگی شخصی و مرگ
حسین فردوست دو بار ازدواج کرد. همسر اولش پریچهر نام داشت که بعد از جدایی از وی با احمدعلی شیبانی ازدواج کرد. حاصل این ازدواج فرزند پسری به نام شاهرخ بود که در حدود یک سال و نیم پس از انقلاب از کشور خارج شد. فردوست همسر دیگری به نام طلا نیز داشت که او هم به دنبال وقوع انقلاب و دستگیری فردوست کشور را ترک گفت. فردوست بعد از بازداشت در سال ۱۳۶۲ حدود چهار سال در بازداشت به سر برد و در این مدت به نگارش خاطرات خود پرداخت. او در نهایت در ۲۸ اردیبهشت ماه ۱۳۶۶ بر اثر سکته قلبی درگذشت و در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر