نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۲ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

عشق، شب‌چراغ زندگی‌ست


Gol1000
داستان وَلـِنـْتـایـْنْ با افسانه قاطی است و چه بسا در مقابله با اجبارات اصحاب کلیسا ساخته شده و به آن رنگ و لعاب داده‌اند. حداقل سه قدیس به نام وَلـِنـْتـایـْنْ وجود داشته که هر سه هم کشته شده‌اند.
به بهانه «وَلـِنـْتـایـْنْ دِی» Valentine’s Day که روزعشاق نام گرفته، حدیث نامکرر عشق را تعریف کرد‌ه‌ام. امیدوارم بتوانید آنرا بشنوید. آدرس ویدیو را پایین صفحه گذاشته‌ام.
در آستانه فرارسیدن ۲۲ بهمن، خاطره انقلاب بزرگ ضد سلطنتی و پرپرشدن اعتماد یک ملت بزرگ، در ایامی که واقعه سیاهکل و نیز، ۱۹ بهمن سال ۶۰ را به یاد می‌آورَد، باید از داروَک و قاصدان روزان ابری گفت و از باران نوشت و اینگونه مباحث، عجیب می‌نماید و «کراهت» دارد، اما در «جنبش آزادیخواهانه مردم ایران» که «سهراب»‌ها به خاک می‌افتند و «ندا»های دیگری جز «وَلـِنـْتـایـْنْ» به گوش می‌رسد، همه چیز، از جمله «عشق و عاشقی» باید از نو تعریف ‌شود و باید حرفهایی را هم زد که همه می‌دانند اما کسی به زبان نمی‌آورد.
ای عشق همه بهانه از توست  /  من خامشم این ترانه از توست
من می‌گذرم خموش و گمنام /  آوازه‌ی جاودانه از توست
«وَلـِنـْتـایـْنْ دِی» دیگر چه صیغه‌ای است؟
اگر گرسنگی کشیده بودی، اگر از بوق سحر تا تنگ غروب برای ده عدد تخم مرغ و چند کیلو برنج در این صف و آن صف تحقیر می‌شدی و درد می‌کشیدی، از عاشقی و درد عاشقی حرف نمی‌زدی… گرسنگی نکشیدی که «رَب و رُب» ات در بیاد.
در حالیکه ابرهای بی‌باران جلوی تابش آفتاب را گرفته‌اند و همه جا را نوعی خسوف فرا گرفته، درحالیکه فقر و جنگ و بی‌عدالتی، امان همه را بریده و تاجرپیشگی و فزون‌طلبی به آرمان‌خواهی و فداکاری می‌خندد، درحالیکه بر اساس آمار یکی از بزرگترین گروه‌های بین‌المللی امدادرسانی به نام آکسفام Oxfam نیمی از کل ثروت جهان در دست یک درصد از جمعیت جهان است و بسیاری از مردم، «هشت‌شون» گرو «نُه» است و به درد چه‌کنم چه‌کنم گرفتارند، از عشق گفتن و شنیدن چه ضرورتی دارد؟ «وَلـِنـْتـایـْنْ دِی» دیگر چه صیغه‌ای است و روز عشاق کدام است؟
انگیزه‌های کاسبکارانه کسانیکه فقط منافع خویش را دنبال می‌کنند، به کنار، آیین‌هایی این چنین، بهانه‌هایی برای فراموش کردن خاطرات تلخ و، شاداب‌کردن زندگی بوده و هست.
حالا از نکته فوق می‌گذریم…
بیشتر ما روزانه به چندین وبلاگ و سایت سر زده، فیس بوک، توییتر…همه را ته می‌کشیم. اینجا و آنجا اسکایپ می‌زنیم و پای این رادیو یا آن تلویزیون می‌نشینیم و وقایع ایران و جهان را تحلیل می‌کنیم. اما در درون خانه خودمان، صداهایی هست که درست نمی‌شنویم و از درک یار و همدم خویش بازمی‌مانیم و اگر فرزندی داریم هم، با ما غریبه است…
این موضوع که غالباً پشت‌گوش انداخته می‌شود و «پیش پاافتاده» و حقیر می‌نماید، خیلی هم لغو و بیهوده نیست!
بیهوده، روزمرگی و گسستن از خویش است. در چشم عقل، خار مغیلان زدن و در راه نفس، باغ ارم ساختن است. مرغ خویش و صید خویش و دام خویش شده‌ایم. بیهودگی و الینه‌شدن این است.
عشق گوهر سرودهای زرتشت است
عشق گوهر سرودهای زرتشت است. برای همین در ایران باستان نیاکان ما به آن ارج نهاده و پنجم اسفند (۲۴ فوریه) هر سال را با عنوان «سپندار مذگان» جشن می‌گرفتند که چیزی شبیه روز عشاّق و روز «وَلـِنـْتـایـْنْ» بود. (سپندار مزد لقب زمین، و زمین نماد تواضع و عشق است.)
در متون اوستا و در گاثاها [سرودهای پنجگانه منسوب به زرتشت که از نظر نگارش (و نه مضمون) کهن‌ترین بخش اوستا است.] و در آثار بجای مانده از زبان پارسی میانه، بارها سخن عشق به میان آمده‌است.
بخشی از داستان‌های شاهنامه، منطق‌الطیر عطار، مثنوی، اشعار نظامی، خواجوی کرمانی، جامی،‌ عیوقی، حکیم سنایی و رودکی… در باب عشق است. (در اشعار رودکی «آغاشه» اشاره به عشق دارد.)
تاریخ‌ ادبیات ایران‌ چه‌ در اشعار کلاسیک‌ و چه‌ در سروده‌های‌ نیمایی‌ و آزاد، سرشار از اشعار عاشقانه‌ با نگاه‌ متفاوت‌ شاعران‌ به‌ مقوله‌ عشق است. سهروردی، حتی غم عشق را نیز می‌ستاید:
گر عشق نبودی و غم عشق نبودی
چندین سخن نغز که گفتی که شنودی؟
شاعران و نویسندگان معاصر میهنمان نیز از عشق بسیار گفته‌اند.
ملک الشعرای بهار، نظام وفا، پروین اعتصامی، فروغ فرخزاد، رهی معیری، هوشنگ ابتهاج، نادر نادرپور، مشیری، اخوان، میم آزرم، سیمین بهبهانی، سیاوش کسرائی، رضا مقصدی، مجید نفیسی، اسماعیل یغمائی.. و شاملو که در کنار آیدا، غزل غزل‌ها را می‌سراید…
بزرگ علوی در رمان چشمهایش، (در قالب عشق فرنگیس)
احمد محمود، در همسایه‌ها
محمود دولت آبادی در رمان زیبای سلوک و، کلیدر (در قالب شخصیت مارال)… (همه به نوعی به عشق گوشه زده‌اند.)
داستان‌های ادبیات مدرن مثل بینوایان ویکتورهوگو، زنبق درّه بالزاک، دکتر ژیواگو، جان شیفته، آنا کارنینا، دختری با گوشواره مروارید، و دهها اثر جاودانه دیگر همه موضوعاتی عاشقانه دارند.
گوئی هنر و ادبیات بدون عشق می‌میرد. حتی اشعار عامیانه و مَتل‌هائی که از گذشتگان باقی مانده، با این که آفرینشگر بیشتر آنها مشخص نیست و در دورانی سروده شده‌اند، که ادبیات مکتوب مرسوم نبوده، به نوعی بیان و انتقال عشق می‌باشد.
همچنین است فیلم های برتر تاریخ سینما، اکثر نمایشنامه‌هائی که در صحنه تئاتر (و، اپرا) اجراء شده، و عالم پر رمز و راز موسیقی، که از عشق جدا نبوده و در آینده نیز نخواهد بود.
همه ترانه‌های عالم به عشق گوشه زده‌اند.
بیشتر ما از آواهای زیر خاطره داریم. گوئی آدمی کوله بار خاطراتش را نمی‌تواند زمین بگذارد.
• شبی که آوای نی تو شنیدم، چو آهوی تشنه پی تو دویدم. دوان دوان تا لب چشمه رسیدم، نشانه ای از نی و نغمه ندیدم…
• تا به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو، شرح و دهم غم ترا نکته به نکته مو به مو…
• چه بگویم با من ای دل چه‌ها کردی، تو مرا با عشق او آشنا کردی…
• دو تا چشم سیا داری، دو تا موی رها داری…
• ای عشق من ای زیبا نیلوفر من، در خواب نازی شبها نیلوفر من…
• باز، ای الهه ناز با دل من بساز کاین غم جانگداز برود از برم…
• پرسون پرسون، یواش یواش، اومدم در خونه تون. ترسون ترسون لرزون لرزون، اومدم در خونه تون. یک شاخه گل در دستم…
• از برت دامن کشان، رفتم ای نامهربان از من آزرده دل کی دگر بینی نشان رفتم که رفتم…
• اگر یک شب ترا در خواب بینم، به دریا نقشی از مهتاب بینم…
(نه تنها در زبان فارسی، همه ترانه‌های عالم رنگ و بوی عشق دارند.)
کدام دل شوریده ای است که در نی حسن کسائی، در ضرب حسین تهرانی، در تار جلیل شهناز و ویلن یاحقی و پیانوی محجوبی یا کمانچه هابیل علی‌اف و سه‌تار سعید هرمزی و آواز مرضیه و تحریرهای بنان… شور عشق نیآبد؟
«الهی به مستان جام شهود» که نادر گلچین می‌خواند، ترانه های عماد رام، اذان موذن‌زاده اردبیلی و حتی مناجات سید جواد ذبیحی…چون ناله چنگ و خروش دف، عاشقانه بود.
کدام حماسه و کدام میدان نبرد را شنیده یا دیده‌ایم که انگیزه‌ی عشق و مهر، آن را نیافریده باشد؟ طفیل هستی عشق اند آدمی و پری
دانی که کیست ‏زنده، آنکو ز عشق زآید
هیچ متفّکری را نمی‌شناسیم که گریزی به عشق نزده باشد، حتّی فیلسوف ظاهراً خشکی مانند نیچه، که در کتاب «چنین گفت زرتشت» از زبان پیرزنی می‌گوید «سراغ زن‌ها که می‌روی، شلاقت را فراموش مکن»، می‌گوید: درعشق راستین، جان، تن را در آغوش می‌کشد و وقتی دوست داشتن دستور می‌دهد محال هم سر تسلیم فرود می‌آورد.
همه هنرمندان، فیلسوفان، نویسندگان و شاعران پای عشق را به میان کشیده‌اند. حافظ عشق را ماندگار‌ترین صدا در همه اعصار می‌داند و خود را «بنده عشق» می‌خواند. گوته و شکسپیر و پوشکین و… خیلی‌های دیگر، همه با عشق کلنجار رفته‌اند.
پوشکین در رمان «یوگنی‌آنگین» [۱] اگرچه گفته:
«هرچقدر به طرف مقابلت کمتر توجه کنی او قدر ترا بهتر می‌فهمد»، اما به شکل معکوس نشان می‌دهد، عشق با خودپسندی و کبر میانه‌ای ندارد و نباید با آن بازی کرد.
هنرمندان بزرگی چون «رودن» [۲] و «گوستاو کلیمت» [۳] در نقاشی و تندیس «بوسه» [۴]، مهر و زیبایی عشق را به نمایش گذاشته‌اند.
گوته در «رنج‌های ور‌تر جوان» از کششی غبارآلود و بی‌سرانجام سخن می‌گوید، امّا در «دیوان غربی- شرقی» عشق انسانی و آسمانی را به نمایش می‌گذارد، و در اثر بیادماندنی‌اش «فاوست» [۵]، عشق را مایه نجات روح سرگشته آدمی معرفی می‌کند.
مولوی همه چیز را با یک سئوال و جواب، روشن می‌کند:
«دانی که کیست ‏زنده؟ آنکو، ز عشق زآید.»‏
عاشقان سر نهند در شب تار
شیخ شهاب‌الدین سُهروردی می‌گوید: محبت چون به غایت رسد آن را عشق خوانند. خواجه نصیرالدین طوسی، عشق را به «مُشاکَلَه بَینَ النُّفوس» تعبیر می‌کند. می‌خواهد بگوید عشق می‌تواند همسانی و هم آهنگی عاشق و معشوق را نتیجه دهد. حکیم سنایی در اثر مشهورش «حدیقه الحقیقه» فصلی با عنوان «فی ذکر العشق و فضیله» دارد و می‌گوید:
دلبر جان رُبای عشق آمد
سر بر و سرنمای عشق آمد
عشق با سر بریده گوید راز
زانکه داند که سر بود غماز
خیز و بنمای عشق را قامت
که مؤذن بگفت قدقامت
عشق گوینده نهان سخنست
عشق پوشیده برهنه تنست
بنده عشق باش تا برهی
از بلاها و زشتی و تبهی
عاشقان سر نهند در شب تار
تو برآنی که چون بری دستار…
عطار نیشابوری در منطق الطیر از هفت وادی نام می‌برد و وادی دوم، وادی عشق است.
بعد از این وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد کسی کانجا رسید
کس در این وادی به جز آتش مباد
و آنکه آتش نیست عیشش خوش مباد
محی‌الدین عربی که در تعلیمات او محوری بودن فلسفه عشق هویداست، (و دختری به نام نظام را دوست می‌داشت)، معشوق حقیقی را در درون انسان می‌دید. در شعر زیبایی که منتسب به اوست می‌گوید:
اُعانِقُها وَ النَّفسُ بَعدُ مَعشوُقه
اِلَیها وَ هَل بَعدَ العِناقِ تَدانی
به مضمون شعر او که فراتر از معانقه (دست در گردن دوست انداختن و بوسیدن) است، اشاره می‌کنم. محبوب خویش را می‌بویم و می‌بوسم و با او می‌آمیزم ولی باز می‌بینم به او اشتیاق دارم. مگر از این نزدیک تر هم چیزی هست؟
کَأَنَّ فُؤَادی لَیسَ یُشفی غَلیلُهُ
سِوی اَن یُری الرّوحانِ یَتَّحدانِ
آتش درونی من همچنان زبانه می‌کشد تا جان ما در هم شود و به یکتایی و یکتویی برسیم.
hamneshin_love
عشق‌ورزی هنر است
از دهه ۱۹۵۰ به بعد که هنجارهای مربوط به مناسبات جنسی در اروپا و آمریکا تغییر کرد و از مباحث و مسائل جنسی تابوزدایی شد، نویسندگانی چون ویلهلم رایش، آلفرد کینزی و هربرت مارکوزه، تلاش زیادی کردند تا نگاه مردم نسبت به برطرف‌سازی نیازهای غریزی واقع‌بینانه باشد. هی به خودشان سرکوفت نزنند و دریابند عشق جنسی (اروس Ἔρως)، یک مفهوم کلیدی است.
عشق جنسی فراتر از عمل جنسی و لذت جنسی است و همانطور که گفتم یک ارزش معنوی محسوب می‌شود و از جنس نیایش است.
(عشق جنسی دو واژه عربی است و پارسی جایگزین آنها «شْرینگارین» است.)
مارکوزه، می‌گفت چرا باید عشق جنسی ناپسند تلقی شود. چرا به همه چیز مارک بی بند‌و باری و دین ستیزی زده می‌شود. اخلاقی که عشق جنسی در آن نه سرکوب که امری عادی تلقی گردد تحقق‌پذیر است و می‌تواند به محو ساختارهای مبتنی بر اقتدار و تحکم پنهان و غیرپنهان راه ببرد و راه ایجاد جامعه‌ای واقعاً آزاد را بگشاید.
ویلهم رایش هم می‌کوشید تا این موضوع را جا بیاندازد که غرایز جنسی جزئی مهم از ساز و کار جسمی و روانی آدمی است و سرکوب آن تحت هر عنوانی که باشد، راه به جایی نمی‌برد و حاصلی جز ترشیدگی جسم و جان و اختلالات رفتاری و شخصیتی یا دلمردگی و رفتارهای تهاجمی ندارد.
اریک فروم عشق‌ورزی را که مضمون و جوهر آن فداکاری و آشتی است، هنر می‌دانست.
شعار معروف «هیپی‌ها» (عشق بورز، جنگ نکن)، که در دهه‌های شصت و هفتاد قرن بیستم، بر سر زبانها افتاد، معنایش تنها به بستر و خلوت مربوط نمی‌شد. مقصود اصلی آن این بود که عشق آنتی تز جنگ و کینه است. برداشتی که با آموزه‌های ویلهم رایش و اریک فروم، یا بهتر بگویم مسیح، ارتباط داشت.
در آﻟﻤﺎن ﻛﺘﺎبﻫﺎی «گوته» ﺑﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ جنسی، آهنگی ﻧﻴﻤﻪ ﻣﺬهبی دادﻧﺪ. البته جلوتر هم، سر این کلاف باز شده بود. نویسندگانی چون «دﺳﺘﻮت دو ﺗﺮیسی» و «اﺳﺘﺎﻧﺪال» اگرچه ﻋﺸﻖ را ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻣﻮﺿﻮعی جنسی ﻣﻮرد ﺑﺤﺚ قرار ندادند اما ﻛﻮشیدند ﺗﺄﺛﻴﺮ آن را ﺑﺮ رﻓﺘﺎر آدمی ﻛﺸﻒ ﻛﻨﻨﺪ.
عشق فقط یک واکنش شیمیایی نیست
زیست شناسان و روانشناسان روی عشق و چیستی آن کار کرده‌اند‌. آنان با نظریه‌های هورمونی و روان‌شناسیِ تحولی و «نجواهای خاموشِ» زیست‌شناسیِ اجتماعی و مطالعه جنبه‌های فرهنگی و اجتماعی جنسیت، کوشیده‌اند از معمای عشق پرده بردارند.
«هلن فیشر» [۶] در کتاب «اندام شناسی عشق» [۷] نوشته است وقتی کسی اسیر عشق می‌شود، مغز او مواد شیمیایی معینی ترشح می‌کند که موجب ازدیاد تپش قلب، تشدید هیجان و مانند آن می‌شود…
آخرین کتاب‌ها در باره عشق، به غریزه و احساس آدمی نگاهی فلسفی و روانشناسانه دارند با اینحال گاه او را در فردیت و جنسیت خلاصه کرده و نمره اصلی را به کارکردهای تن و «هورمون‌ها» می‌دهند.
تحقیقات مزبور با استناد به نظرات «داروین»، «پول اکمان»، «ویلیام جیمز»، «والتر کانون»، «زیگموند فروید» و «کارل گوستاو یونگ» به جای «تبیین عشق»، وارد مکانیزم‌ها شده و صرفاً آنرا «تشریح» کرده‌اند.
واقعش این است که تشریح، از تبیین جداست.
اگرچه اندامی که افسار عشق را در دست دارد، مغز (و نه قلب) انسان است. اگرچه در بدن کسانیکه شیفته دیگری می‌شوند و به او عشق می‌ورزند میزان ترشح این یا آن هورمون (مثلاً کورتیزول) بیشتر از دیگران است. اما عشق فقط یک واکنش شیمیایی یا آمیزه‌ای از عملکرد ناقلان عصبی و هورمون‌ها نیست.
چیستیِ عشق صرفاً با بیان مکانیزم‌ها و تغییرات هورمونی، راززدایی نمی‌شود.
احساس عشق جنسی پیشینه‌ای دور و دراز دارد
در موزه‌ مصر (المتحف المصری)، و در کتابخانه اسکندریه، همچنین در موزه ملی سوریه (که آثار تمدن‌های ماقبل تاریخ را هم در بردارد) به اشعار عاشقانه‌ای برخوردم که بر پاپیروس‌های کهن و الواح سومری حک شده بود. این نوشته‌ها نشان می‌داد احساس عشق جنسی، نه اح است و نه مخصوص امروز و دیروز. پیشینه‌ای دور و دراز دارد.
ﺑﺮای دﺳﺘﻴﺎبی ﺑﻪ ﺑﻴﺎن ﻛﺎملی از ﻣﻔﻬﻮم فلسفی ﻋﺸﻖ، ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﻛﺘﺎب «ﺿﻴﺎﻓﺖ» Συμπόσιο اﻓﻼﻃﻮن رﺟﻮع ﻛﻨﻴﻢ. ضیافت، مهمانی یا سیمپوزیوم یکی از مهمترین رساله‌های افلاطون و موضوع آن عشق است. (به گونه روایی است و در آن سقراط نقش اول را دارد.)
اﺣﺘﻤﺎﻻ ﻫﻴﭻ اﺛﺮ دﻳﮕﺮی در ادﺑﻴﺎت اروﭘﺎ، ﭼﻨﻴﻦ اﺛﺮی ﺑﺮ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﻋﺸﻖ ﻧﺪاﺷﺘﻪاﺳﺖ. در این ضیافت، سقراط سخنان دقیقی در مورد عشق می‌گوید که از آن می‌گذرم…
ارسطو نیز آرای اﻓﻼﻃﻮن را در ﺑﺎره ﻋﺸﻖ در ﻛﺘﺎب‌ﻫﺎی ﻫﺸﺘﻢ و ﻧﻬﻢ «اﺧﻼﻗﻴﺎت ﻧﻴﻜﻮﻣﺎﺧﻮس» پی گرفته‌اﺳﺖ.
dante_and_beatric
در قرون وسطی، اوج ﻧﻮﺷﺘﻪﻫﺎی ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ ﻋﺸﻖ La Vita Nuova «زﻧﺪگیناﻣﻪ ﻧﻮ» اﺛﺮ داﻧﺘﻪ اﺳﺖ. البته او در ﭘﺎﻳﺎن ﻛﺘﺎب «ﻛﻤﺪی اﻻهی» هم به عشق گوشه می‌زند. دانته دختری به نام «بئاتریس» را دلدار خود می‌داند بی‌آنکه اصلاً با او بوده باشد. «فرانچسکو پترارک» هم که نوشته هایش آغازگر دوران رنسانس است، دختری به نام «لورا» را دوست داشت درحالیکه جز یکی دو بار او را بیشتر ندیده بود. در سرزمین گلهای سرخ، (شهر زادگاه من، گلپایگان) احوال دهقانی خوب و دوست‌داشتنی‌ را شنیدم که از شدت کار و زحمت دستهایش پر از چین و چروک بود. اینطور که پدرم می‌گفت چشم و دل آن مرد پاک بود و آزارش به کسی نمی‌رسید. بیکار و بیعار هم نبود اما، عاشق بود.
می‌گفتند دختری را دوست داشته که همیشه جلوی خانه‌شان پر از کود و پهن بود. هر کس از آنجا می‌گذشت بی اختیار بینی‌اش را می‌گرفت و سریع رد می‌شد تا بوی بد کمتر آزارش دهد. ولی آن مرد، به‌یاد کسی که دوستش داشت، همان کوچه و همان محل پر از هیمه و پهن را عطرآگین‌تر از هر جای دیگری می‌دانست و گاه می‌رفت آن محل را بو می‌کشید و مست می‌شد و اصلاً هم دیوانه نبود. گاهی هم می‌گریست.
طریق عشق طریقی عجب خطرناک است
نعوذ بالله اگر ره به مقصدی نبری
از «آفاق» (همسر) نظامی و «شاخ نبات» حافظ و افسانه نیما، تا رکسانا و «گل کو» و «آیدا»ی شاملو و از آن زیباروی که دکتر شریعتی در باغ ابسرواتور پاریس می‌دید و سه سال بی او، بی او نگذشت تا «فروغ» پر فروغ «ابراهیم گلستان»… همه پر از زیبایی و راز است.
آن صدیق شب‌چراغ نیز… که اگر می‌بوسیدمش نسیم و لاله با هم می‌رقصیدند.
هر کسی در زندگیش «او»یی دارد
هر کسی در زندگیش «او»یی دارد. همه که «منصور حلاج» و «بایزید بسطامی» و «ابو حمزه ثمالی» نیستند که «او»یشان یا «هو»یشان، را در لاهوت بجویند و با خدا و حق یگانه باشند.
گاه «کودک درون» آدمی «او»یش را در خاطره‌ها جستجو می‌کند. با «او» که زنی یا مردی خوش صورت و پاک سیرت است و اخلاق نیکو دارد و پیر و پاتال و چروکیده هم شده باشد زیباترین و رعناترین است، حرف می‌زند و چه بسا «او» را که دیگر نیست و در رؤیاها و آن دوردستهاست، می‌بوید و می‌بوسد و می‌نوازد. با او می‌خندد، اشک می‌ریزد و سر بر شانه‌اش می‌گذارد و برای او خودش را به معنی خوب کلمه لوس می‌کند.
همه ما در مقاطعی به کودک درون خویش باز می‌گردیم و به پاکی و صفای او رومی‌آوریم.
نیاز داریم خودمان را برای غمخوار خویش لوس کنیم. مثل وقتی‌که (در کودکی) خود را به زمین می‌انداختیم تا پدر یا مادرمان نگاهشان بر ما بیافتد آن وقت می‌زدیم زیر گریه، تا دستی به سر و روی مان کشیده شود…
گرچه هر «او»یی، «او» نیست اما هر کسی در زندگیش «او»یی دارد. کسانیکه ادا و اطوار درمی‌آورند و با عَلم کردن سگ نفس و گاو نفس و بد و بیراه به فردیت و جنسیت، توی سر عشق زمینی می‌زنند و خیلی چیزها از جمله «روز وَلـِنـْتـایـْنْ» را هم «اَح» و «مکروه» و قبیح می‌دانند، آنها نیز وقتی به خلوت می‌روند به فراست می‌افتند که عشق عالی‌ترین پدیده حیات است!
در سوره قیامت آمده «بَلِ الْإِنسَانُ عَلَی‏ نَفْسِهِ بَصِیرَه وَلَوْ أَلْقَی‏ مَعَاذِیرَهُ» آدمی خودش را خوب می‌شناسد حتی اگر بازی درآورَد و توجیه کند.
عشق یک سامانه است
عشق در تمام ذرات عالم ساری و جاری است. کافی‌ست فقط هیدروژن و اکسیژن با هم لج کنند و عشقبازی نکنند. ما از تشنگی می‌میریم.
لگام بر سر شیران زند صلابت عشق
چنان کشد که شتر را مهار، در بینی
عشق احساس یکی شدن با چیزی یا کسی فراتر از خود است.
عشق یک سامانه است اما اگر مانند هر سامانه‌ی دیگری، مناسبات قدرت بر آن حاکم شود واویلاست. همدمی و همنشینی به منم‌منم و زورگویی خواهد کشید و سامانه حتی اگر سر پا هم باشد فرو می‌ریزد. فروریختنی است.
عشق احساسی عمیق، علاقه‌ای لطیف و یا جاذبه‌ای شدید است که محدودیتی در موجودات و مفاهیم ندارد و می‌تواند در حوزه‌هایی غیر قابل تصور ظهور کند.
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می‌فتاد
آتش عشق و جوشش آن تنها در «نی» و «می» نمی‌افتد و خیلی چیزهای دیگر را هم (از جمله عشق به فرزند و بعکس عواطف او را نسبت به پدر و مادرش) در برمی گیرد.
عشق به فرزند، و بعکس نیاز عاطفی و واقعی فرزند (و فرزندان) به مهر پدر و مادر، نشان می‌دهد عشاق تنها شامل کسانی نیست که در خیال یا عالم واقع تشکیل زندگی می‌دهند.
بچه ها هم عاشق پدر و مادر خویشند و بعکس، و به همین دلیل قطع این رابطه بسیار جانکاه است و پر رنج.
این رنج را کسانیکه بالای سر فرزندانشان بوده‌اند، همچنین کودکان دیروز که در دامان پر محبت پدر و مادر خویش بزرگ شدند حس نمی‌کنند.
کسانی متوجه می‌شوند که از این عشق واقعی محروم شده‌ و این سامانه را از دست داده‌اند.
پدر یا مادری که هر دو یا یکی از آنان، بالای سر فرزندان خود نتوانستند باشند یا نگذاشتند باشند. همچنین کودکانی که از طفولیت، بین آنان با پدر یا مادرشان فاصله افتاد…
این عده، هرگز نتوانستند رنج دوری از پدر یا مادر خودشان را فراموش کنند و هیچ چیز (حتی مبارزه با ستمگران) نتوانست این فراق را توجیه کند.
اینها نیز عاشق بودند و از آنجا که در کوچه باغهای عشق بلا می‌بارد به ابتلاء افتادند. عشاق تنها شامل کسانی نیست که در خیال یا عالم واقع مزدوج شده و بهمدیگر گل می‌دهند…
هین میاور این نشان را تو بگفت
وین سخن را دار اندر دل نهفت
چند در آتش نشستی همچو عود
چند پیش تیغ رفتی همچو خود
این نشان در حق او باشد که دید
آن دگر را کی نشان آید پدید
این سخن ناقص بماند و بی‌قرار
دل ندارم بی‌دلم معذور دار
ذره‌ها را کی تواند کس شمرد
خاصه آن کو عشق از وی عقل برد
عشق لذّتی اغلب مثبت است که موضوع آن زیبایی است
عشق لذّتی اغلب مثبت است که موضوع آن زیبایی است اما لذت و زیبایی چیست؟
لذت، طیف گسترده‌ای از حالات ذهنی است که انسان‌ها و دیگر حیوانات بعنوان چیزی خوشی‌آور، یا باارزش تجربه می‌کنند. لذت شامل حالات ذهنی مشخص‌تری همچون شادی، تفنن، خوشی، خلسه، و رضامندی می‌باشد…
در سال‌های اخیر، پیشرفت‌های قابل‌توجهی در شناخت مکانیسم‌های مغز که زمینه‌ساز لذت هستند، صورت گرفته‌است…(…)
hamneshin_eshghaزیبایی یکی از مفاهیم فلسفی و مفهومی پیچیده و انتزاعی است. زیبایی می‌تواند یکی از خصوصیات فرد، حیوان، مکان، شی، یا ایده باشد که یک تجربه ادراکی از لذت بردن و یا رضایت را در دیگران ایجاد می‌نماید.
زیبایی به طور سنتی جزو ارزشهای نهایی از جمله خوبی، حقیقت و عدالت شمرده شده‌است.
عشق و فداکاری خویشاوند همدیگرند
عشق فداکاری یک جانبه، داوطلبانه، تمام عیار و بی‌چشمداشت است. از اجبار و استثمار فاصله دارد و به جای خودخواهی و خودبینی، همدلی و همدردی به ارمغان می‌آورد.
عشق سینه مردمان را از کینه تهی می‌کند و به محبت می‌آمیزد. آنجا که او فرمانرواست. ادب هست و بی‌ادبی نیست. مهر هست و کین نیست.
عشق پاک و زیباست و عاشقی‌کردن اساساً کاری خدایی است. اما هر عشقه و کنش و واکنشی عشق نیست.
عشق جوشد بحر را مانند دیگ
عشق ساید کوه را مانند ریگ
عشق بشکافد فلک را صد شکاف
عشق لرزاند زمین را از گزاف
عشق گسترش دایره وجود از خود به غیر خود، و در واقع توسعه مرزهای وجود خود به موجودات دیگر است.
«عشق یک هنر است، باید آنرا آموخت و آنرا آفرید. آهنگی است که با نوازش سرانگشتان دو دست خویشاوند بایدش نواخت…»
عشق با جوشش خون و انقلاب غریزه و عارضه طبیعت و غذا خوردن یک گرسنه بسیار متفاوت است و صرفاً از هورمون‌ها خط نمی‌گیرد. عشق در درجه اول ارتباط با شخصی خاص نیست. یک رهیافت و نگرش است…یک خاطره است…
عشق و فداکاری خویشاوند همدیگرند.
داستان شمع و پروانه، و نیز حکایت فاخته ای که گوشت خود را کند و به دشمن داد و از بزرگترین کتاب حماسی هند، (مهابها راتا)، با تغییراتی جزئی در هزار و یکشب بازگو شده، گویای همین واقعیت است. این داستان شورانگیز، سوختن فاخته ماده را برای فاخته نر اسیر، به تصویر می‌کشد. در پایان، فاخته نر از سوگ فاخته ماده، تن به مرگ می‌دهد تا به جفت خود درآن جهان بپیوندد.
بگذریم…
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
با تقریر و بیان نمی‌توان از عشق سخن گفت.
ﻋﺸﻖ را الهه ﻧﻴﺎز ﺧﻠﻖ ﻛﺮده‌است
انسان علاوه بر «نسی» (به معنای فراموشی)، با «انس» نیز هم‌ریشه و همنشین است، یعنی با خوبی‌ها (و بدی‌ها) خو می‌گیرد و مأنوس می‌شود. دوست دارد از لاک خویش بیرون بیاید و انیس و مونس جمع باشد.
موجودی اجتماعی است و پر از راز و نیاز. از جمله، نیازهای عاطفی و جنسی.
آدمی همان «نی»‌ای است که از نیستان‌اش ببریده‌اند. به هر جمعیتی نالان شده‌ و هر کسی به قول مولوی از ظن خود، یارش شده اما از درون پرغوغایش خبر ندارد.
وقتی عذب (و مجرد) و تنهاست، می‌کوشد تای خودش را پیدا کند تا از تجرد و عذاب به درآید و اهلی و متاهل شود.
حکیمانه زمانه راست گفتند
که جاهل گردد اندر عشق، عاقل
وقتی کوپل یا بهتر بگویم «کفو» خود را می‌یاید، با ایجاد رابطه، اهلی می‌شود. (اهلی به‌معنی دقیق کلمه، در برابر وحشی)
وقتی از کوره راه تجرد به شاهراه تاهل روی می‌آورد، اهل محل، دوست و آشنا و فک و فامیل همه و همه جمع می‌شوند و جشن می‌گیرند. چرا جار می‌زنند؟ چون
این رابطه زیباست و نباید پنهانش کرد. کار خلافی نیست که قاییم قاییمی انجام داد. با ساز و دُهل و پایکوبی به گوش همه می‌رسانند و شایسته جشن و سرور و عروسی‌ست.
القصه، با ایجاد رابطه، با «او»ی خویش مَچ شده یا بهتر بگویم «علاقه-مند» شده و دل می‌سپاریم. (علاقه در اصل، رشته نخی است که تابیده شده‌است.)
این تعلق خاطر بسیار زیباست و چنانچه با گسستن از اصل خویش (الیناسیون) همراه نباشد، رهاییبخش است در غیر اینصورت، غل و زنجیر ارادت (عشق ؟) حاصلی جز بیگانگی نخواهد داشت.
به قول پائولو کوئلیو نویسنده‌ی برزیلی «عشق در دیگری نیست. بل‌که در ماست. ما آن را در خود بیدار می‌کنیم. اما برای بیدارکردن آن نیاز به دیگری داریم.»
باهم‌بودن و متعلق-به‌-کسی-بودن از نیازهای جسمی انسان هم سرچشمه می‌گیرد. خودمان را به آن راه نزنیم. آدمی نیاز دارد سر بر شانه‌ای بگذارد و سری بر شانه‌اش گذاشته شود. دوست دارد ببوسد و بوسیده شود. دوست بدارد و دوست داشته شود.
زیبایی شخصی (آن نمی‌دانم چه‌ای که فقط رنگ و رو، و چشم و ابرو نیست و، ما در کسی می‌بینیم و جذبش می‌شویم) + انس زیاد + همدردی و هم‌آوایی و شباهت ذوق و سلیقه و…همه دست به دست هم داده و نقش معین عمل (کاتالیزور) را بازی کرده و دو آشنا را به سمت هم هُل می‌دهد و به بغل هم می‌اندازد و چه بسا به «وحدت عاطفی ـ جنسی» بین دو فرد کشیده شود.
این امر، آیه خداوندی است. «آیت‌الله» این هم هست. هم زیباست و هم قانونمند. جز این باشد، عجیب و غریب است.
سعدی فرمود:
به هیچ صورتی اندر، نباشد این همه معنی
به هیچ سورتی اندر، نباشد این همه آیت
فراموش نکنیم که عشق جنسی به عنوان یک ارزش معنوی قابل ستایش است.
ﺧﺪاوﻧﺪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻣﻲﺷﻮد و به قول یوحنا «آن ﻛﺲ ﻛﻪ در ﻋﺸﻖ ﻧﻴﺴﺖ، در ﺧﺪاوﻧﺪ ﻧﻴﺴﺖ و ﺧﺪاوﻧﺪ درون او ﻧﻴﺴﺖ.»
بله، ﻋﺸﻖ را الهه ﻧﻴﺎز ﺧﻠﻖ ﻛﺮده‌است.
هیچ منظره‌ای زیباتر از عشق‌ورزی عاشق و معشوق نیست
گرچه به تمایلات خودخواهانه که نام مقدس عشق را یدک می‌کشد نمی‌شود عشق گفت ولی هر احساسی که با اختیار، احترام، فداکاری و صداقت توأم باشد عشق است و دیگر آسمانی و زمینی ندارد هی خودمان را گول نزنیم و عشق را به تاق آسمان نچسبانیم.
عشق دو انسان به هم، که در فرهنگ ارتجاعی از اساس، و در بینش «انقلابی» به شکلی دیگر نفرین شده، هرچند توسط دست‌های نامرئی سرمایه و بازار، و فردیت سلطه‌گر آدمی (که از آن تنها پورنوگرافی و استثمار جنسی می‌فهمد) به منجلاب کشیده شده امّا، هم واقعیت دارد و هم پاک است.
هیچ منظره‌ای زیباتر از عشق ورزی عاشق و معشوق نیست، اصلا زیباتر از این و بالاتر از این محال است…
آمیزش (سکس)، تنها زمانی چرکین و آلوده است که اولاً آدمی برده فردّیت فروبرنده خویش باشد، طرف مقابلش را خدا کند و در ثانی او را شکلات و همبرگر پندارد.
اگر در ریزش برف (که زمین و هرچه در آن است سنفونی مساوات می‌نوازد)، زیبائی نهفته است،
اگر بارش باران از آسمان، رویش گل در چمن و جوشش آب از چشمه، زیباست، اگر شعر رنگها و رقص آهنگها طناز و دل‌انگیز است، اگر هم‌آوایی تار و پیانو و ویلن زیباست، منظره‌های عاشقانه نیز که هستی با تمام برهنگی‌اش دل‌ربائی می‌کند، زیبا و دل‌انگیز است.
کاهن درون ما با عَلم کردن سگ نفس و گاو نفس، و این ارزش است و آن، ضد ارزش، توی سر عشق زمینی می‌زند و آنرا بخاطر خصلت جسمی و جنسی و فانی بودنش تحقیر کرده، حیوانی می‌نامد.
واقعش سنت استتار ‌عشق ربطی به پرنسیب‌های اخلاقی ندارد و خاّص کسانی‌ست که فقط تنزه طلبی می‌کنند و به قول حافظ چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند. ظاهر و باطنشان یکی نیست و هر موی‌شان یک ساز می‌زند.
این مباحث تا بدینجا گفتنی است
هرچه آید زین سپس بنهفتنی است
عشق با عَشَقه یکی نیست
ریشه واژه عشق‎ از عشقه گرفته شده‌است.
(البته برخی‌می‌گویند واژهٔ به ظاهر عربی «عشق» با iška اوستایی به معنی خواست، خواهش و گرایش هم‌ریشه‌ است. نمی‌دانم.)
عشق با عشقه یکی نیست. عشقه چیست؟ عشقه، پیچک است. شبه گیاهی است که در ‏باغ پدید آید در بُن درخت…
اوّل میخش‌ را در زمین سخت می‌کوبد. ‏پس سَر برآرد. خود را در درخت می‌پیچد و همچنان می‌رود تا همه ‏درخت را فرا گیرد، و چنانش شکنجه کند که نَم در درخت نماند و هر غذا ‏که به واسطه آب و هوا به درخت می‌رسد به تاراج می‌بَرد تا آنگاه که ‏درخت خشک شود…
عَشقه بر خلاف دست که پرداخت می‌کند و می‌بخشد، مثل دهان، فقط ‏و فقط دریافت می‌کند و می‌گیرد.
اگر شخصی فقط به یک شخص دیگر عشق و محبت بورزد (تازه بفرض که کشش او از جنس عشقه نباشد)، وقتی نسبت به سایر همنوعان خود بی اعتناست، محبت او چیزی نیست مگر پیوند و تعلق زیستی یا نوعی خود محوری که بزرگتر شده‌است.
پیوند دو انسانی که از خویش می‌گذرند تا به روح مشترک دست یابند، با خود محوری تفاوت دارد. خودبینی خویشاوند نفرت است و به حریم مقدس عشق راه ندارد.
عشق را جز دولت و عنایت نیست
جز گشاد دل و هدایت نیست
عشق را بوحنیفه درس نکرد
شافعی را در او روایت نیست
عشق اگر عشق باشد با رسیدن عاشق به معشوق، متوقف نمی‌شود، بال در می‌آورد. عشق صدای فاصله‌ها نیست.
عشق، بقا و حضور معشوق است حتی اگر به فنای عاشق بینجامد. بازی با کلمات نیست. تاب بازی و چون پاندول به این سو و آن سو چرخیدن و «یه دل اینجا، یه دل اونجا» نیست، نه فقط به قول عین القضاه، شوریدگی است، همدمی و هم آوائی، و یکتائی و یکتوئی هم هست.
عشق با شعار عیاشان بی‌غم‌شاد که «همه چیز ممکن است اما هیچ چیز اجباری نیست»[۸] بی‌مرزی و بی‌هویتی و تاق زدن معشوق و معشوقه swinging را، به گذار از سّنت به مدرنیته نمی‌چسباند…
عشق اسطرلاب اسرار خدا است و از دلی که چون پاتیل رنگرزان، پر از شائبه و رنگ است، بیزار است…
پالی‌آمِری [۹] و «عشق ضربدری»، یا «بریزرسکس» [۱۰] (ایجاد رابطه در ازای گرفتن یک نوشیدنی شیک و گران…) و موارد مشابه که با عشق مدرن و آزاد توجیه می‌شود، بازی با ارزش معنوی و پاک عشق است.
در تبلیغات کلوب‌های به اصطلاح پیشرو که زنان و مردان به تاق زدن شریک جنسی‌شان ترغیب می‌شوند، تجار سکس، ضمن ستایش از «عشق»، آزادی انتخاب را به رُخ می‌کشند و آنرا به مدرنیته نسبت می‌دهند!
بیچاره عشق…
عشق جاسیگاری و تاکسی نیست
وقتی شاه تبه کار و شیخ مکاری که درون هر کدام ما است، تنها و تنها ساز خودش را می‌زند و منم منم راه می‌اندازد، از مفاهیم متعالی و با ارزشی چون عشق و فداکاری، چه چیز باقی می‌ماند؟
واقعش این است که دنیای پیرامون ما فاقد معنّویت است و همه ما خودآگاه، یا ناخودآگاه به روابط ستمگرانه، مزورانه و فریبکارانه، کشیده شده‌ایم و برای همدیگر قبا می‌دوزیم و نقشه می‌چینیم.
به تقلید ناشیانه از روابط و مناسبات بورژوازی، به همه چیز (از جمله شریک زندگی) به چشم ابزار و آچار نگاه می‌کنیم. این نشد، یکی دیگه…
همدیگر را آدامس تصور می‌کنیم، تا زیر دندانمان شیرین است می‌جویم. اما بعد…
خودبینی و فقر فرهنگی هر طرف را هُل می‌دهد تا زودتر خرش را از پل گذرانده، چهچه بلبل سر دهد. تو بزن چهچه بلبل چو خرت بگذرد از پل
اینکه بگوئیم: گذار از سّنت به مدرنیته است که باعث شده خانواده و عشق، کارکردهای دیرین خود را از دست بدهند همه چیز را توضیح نمی‌دهد.
واقعش دوست داشتن نیز مانند بسیاری از واژه‌های دیگر به ابتذال کشیده شده و باید گفت ای عشق به جای چهره آبی‌ات، چهره محزون و مغموم‌ات پیدا است. نمود این تغییر را اول از همه می‌شود در موسیقی پاپ، و ترانه‌های بازاری دید چرا که ارتباط نزدیکی با جوانان دارد.
خیال نکن نباشی. بدون تو می‌میرم. گفته بودم عاشقم. خب حرفمو پس می‌گیرم…
لیلی فقط تو قصه است. جنون دیگه کدومه ؟… بذار همه بدونن. که عاشقی دروغه
تو… رفتی و نوشتی که از دوری من ملالی نیست. رفتی و با یکی دیگه دوست شدی، هیچ خیالی نیست، یک روزم نوبت من میشه برات نامه بدم، ببینی با یکی دیگم، جاتم اصلا خالی نیست…
حالا چاره چیه؟ درمون چی‌چیه؟… میون اینهمه، عشق من کیه ؟… وا، این یکیه… پس اون چی‌چیه ؟…
آیا عشق جاسیگاری و تاکسی است که این نشد، یکی دیگر؟ مگر قلب آدمی سرپیچ است و به هر «لامپ»ی می‌خورد؟
عشق حقیقی و رشد دهنده، عشقی که با شور و شعور همراه است آستان اش از این جهالت‌ها بسا بسا رفیع تر است. اگر عشق، فرزند آزادی است، یعنی با وابستگی و به ویژه بی فرهنگی بیگانه است.
وقتی سلطه جویی، یعنی میل به تملک دیگری، جای احترام متقابل و مسئولیت پذیری را می‌گیرد، حتی اگر پیوندها ظاهرا برقرار بماند، عشق چاره ای جز خداحافظی ندارد و… چه بسیارند باهمان تنهایان.
شاید به قول احمد شاملو روزی مهربانی دست زیبائی را بگیرد. روزی که کمترین سرود بوسه است…
روزی که معنای هر سخن دوست د

هیچ نظری موجود نیست: