نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۲ دی ۲۴, سه‌شنبه

گزارش یک روز شوم:‌ ترس از تجاوز گروهی

گزارش یک روز شوم:‌ ترس از تجاوز گروهی
البرز صادقیان

ساعت 12 ظهر اول فرودین 1387 . دامنه های کوه پریشان روستای سرتیپ آباد قروه . من, محدثه و برادرش ممدرضا در راه پایین آمدن از کوه و برگشتن به روستا. " هدفم از عمومی کردن این نوشته  نشان دادن عمق ترسناک بودن تجاوز گروهی است برای کسانی که تصوری از آن ندارند.  بی هیچ سانسوری  صرفا احساسات وافکارم را هنگام وقوع این اتفاق در دفتر خاطراتم  نوشته بودم " -----------------------------------------------------------------------------
 
قلبم داشت به شدت میزد . ضربانش رو تو مغزم حس میکردم. دهنم به شدت خشکیده بود و خشکی گلوم بود که برای برطرف شدن ترسم تند تند قورت میدادم. از راه رفتن گذشته بود و تقریبا داشتیم میدویدیم . محدثه جلو بود, برادرش ممد رضا وسط و من آخر.مثل فیلمهای حیات وحش بود که یک گله گرگ چند تا حیوان اهلی رو تو یک دره گیر میندازن. دلم میخواست بال درمیاوردیم و یه چیزی ما سه تا رو میکند و میذاشت تو روستا. موبایلم هم آنتن نمیداد که بخوام به کسی زنگ بزنم. حتی جرات نداشتم سرمو بچرخونم ببینم صداها از کجا میاد . فقط جلو رو میدیدم. تنها دلخوشیم این بود که محدثه و ممدرضا کردی نمیفهمن و بار استرس حرفهایی که از اطراف حواله ما میشد بیشترش نصیب من میشد: "هی وایسین" . "هی وایسین با هم خوش بگذرونیم" . "دختر رو با این عجله کجا میبرید".
 
تصور تجاوز گروهی به محدثه عملا فکرم رو مختل کرده بود و اصلا نمیتونستم فکر کنم. . لرزش بی اختیار پاهام راه رفتن رو برام سخت کرده بود. حتی تندکردن سرعتم از روی فکر نبود واکنشی کاملا غریزی بود . این بود که تا لحظه ای که -علیرغم هشدارهای متعدد که میخواستن وایسم – دو نفرشون دستای من رو که آخر بودم محکم گرفتن و مجبور به ایستادن کردن اصلا نمیدونستم که باید وایسم یا بدوم یا عادی راه برم. سردسته شون , عبدالله جلو اومد . دهنش باز و بسته میشد و حرفهایی میزد. شناسنامه هامونو میخواست و محدثه رو دختر فراری میخوند که با پول اومده به دوتا پسر سوسول بده .
راستش اصلا نمیفهمیدم چی میگه . فقط دلم میخواست بیافتم به پاش. کفشهاشو بلیسم تا بزاره بریم. فقط نمیدونستم آیا تاثیری داره یا نه. حتی جرات نداشتم سرمو به اطراف بچرخونم ببینم دقیقا چند نفرن. تو پیش زمینه دیدم حدود 10 نفری رو میتونستم ببینم. به عبدالله میگم من پسر صادقیان ام . دبیر شیمی آموزش و پرورش. میگم ما با خالو حیدر که تو همون روستا معلمه دوستیم و چند بار خونه شون رفتیم. چند تا فحش ناموسی بار هردوشون میکنه اما یواش یواش حرفاش رو به ملایمت میره . باشه بزار هرچی دلش میخواد بگه مثل اینکه جدی قصد انجام کاری رونداره. از خوشحالی میخوام بیافتم به دست و پاش وبگم که تا ابد لطفشو فراموش نمیکنم. اونها میرن. از شادی سراز پا نمیشناسم. احساس میکنم خدا هست. کنارم هست . قشنگ لمسش میکنم با تمام حواسم. بعدش شروع میکنم با افتخار حرفهای عبدلله رو برای محدثه و ممدرضا تحریف میکنم. میگم اشتباه گرفته بودند.
کردها آدمهای خوبین. مهمان نوازن و از این حرفها... ولی نه. انگار روز شومی است. چهار نفرشون برگشتند و تو یه شکاف دره مانند که مجبوریم ازش رد شدیم سرراهمون نشستند. اینبار قلبم گواهی میده که دیگه تموم شد. خدا رو دیگه حس نمیکنم. هر چقدر بیشتر گلوم خشک میشه بیشتر مطمین میشم. دارم با دروغ خودم و محدثه و ممدرضا رو گول میزنم. "میخوان آتیش روشن کنن آخه تو دره باد نمیاد" . " محدثه کفشامو ببین. خیلی باهاشون راحتم" . "ممدرضا راستی از کارخانه چه خبر؟" .
این حرفها هنوز مثل روز روشن تو ذهنم هست. اما بیفایده است . لرزش صدام لوم میده. ممدرضا مطمنه که این چهار نفر بجز تجاوز به چیز دیگه ای فکر نمیکنند. محدثه از ترس داره از حال میره و به نوبت من و ممدرضا پشتشو میگیریم که بتونه راه بره. به دره میرسیم و با قدمهای لرزان سعی میکنم نادیدشون بگیرم واز کنارشون بگذریم که یکدفعه میپرن جلومان و سر راهمونو میگیرن. نمیدونم دست آرمان یا سعید روی کمرشلوارم که دکمه اش افتاده میرود. دوست دارم چیزی نشنوم اما میشنوم " ها وقت نکردی ببندیش؟"
پاهای من و ممدرضا رو نشون همدیگه میدن و میگن " اگه راست میگین چرا پاهاتون میلرزه؟" . علیرغم اصرار من که ممدرضا فارسی حرف نزنه باهاشون اما ممدرضا گوش نمیده و توضیح میده که محدثه خواهرشه. بهزاد که از همه خشنتره و ظاهرا از همه بیشتر حشری تر با مسخره میگه به فارسی که " اره ما هم از این خواهرا زیاد داریم که بیاریم تو کوه" . بعدش رو به بقیه میکنه به کردی میگه" وقتی شلوارشو درآورده بودن پاهاشو دیدم خیلی پاهاش سفید بود".
سر ممدرضا داد میزنم که فارسی حرف نزنه. بهزاد داره با من حرف میزنه که قانعم کنه من و ممدرضا بزاریم بریم و اونا محدثه رو با آژانس تلفنی بعدا بفرستن قروه . در چشمهایش چیزی هست که مرا میترساند. مثل غریقی که به هر چیزی چنگ میزنه سعی کنم به زور یه نقطه مشترکی بین خودم و اون پیدا کنم که از طریق گفتگو حل بشه و به خشونت نکشه. با اینکه کردیم خوب نیست اما همش به کردی باهش حرف میزنم و التماسشو میکنم شاید خدا کرد و به جای غریبگی حس نزدیکی با من رو پیدا کرد. اما نه فایده ای نداره. به زور منو از بقیه جدا میکنه . می بینم که دو نفر دیگه شون دستهای ممدرضا رو که قدبلندتره گرفتن .
تمام صحنه ها تاره برام. انگار مثلا دارم کابوس میبینم. بهزاد زحمت زیادی لازم نیست بکشه چون غیض و حرص و ترس برام رمقی نذاشته . انگار اصلا خونی تو بدنم جریان نداره. سردی بدنمو حس میکنم. با چند ضربه سر به پیشانی و دهنم روی زمین میافتم . در یک شوک عصبی عمیق فرو میرم. با اینکه دستاشو میبنم که داره گلومو فشار میده ابدا دردی احساس نمیکنم. خودم مانند یه گوسفندی درمانده ای که قصاب سرش رو میخواد ببره میبینم. کر شدم. گوشم هیچی نمیشنوه .
اصلا نمیدانم چه اتفاقی داره میافته. نمیدانم چه در نگاهم هست که حال بهزاد رو بهم میزنه . داد میزنه سرم که "سوسول عینکی آخه تو رو به دختر بازی چه کار؟". حس میکنم از من خیلی حرصش گرفته . لابد حس میکنه بهره جنسی اش رو از این دختر من دزدیدم. ذهنم قفل شده. قفل قفل. حالم از خودم به هم میخوره. اصلا نمیدانستم اینقدر ضعیف و بی دست و پام . به خودم میگم "اباذر پاشو. سنگ بردار بزن تو کله اش . یک سنگ بزرگ که جمجه اش رو نصف کنه.". تصویر تاری از محدثه رو میبینم که میاد دستای بهزاد رو از رو گلوم کنار بزنه که نمیدونم کدومشون به سمتش حمله میکنه و از پشت میگیرتش . حس میکنم دهنم از شدت غیض و حرص کف کرده و یدفعه از حال میرم . نمیدونم تو هشیاری یا تو خیال تصور میکنم که من و ممدرضا بیهوشیم وبعد چند ساعت به هوش میایم اما محدثه رو کنارمون نمیبنیم. چشمام خیس میشه از عظمت این غم .
نمیدانم چند دقیقه یا چند ثانیه بی حال بودم که یدفعه باد خنکی سرحالم میکنه. احساس میکنم سبک شدم. مثل اینکه کسی روم نیست دیگه . هجوم آدرنالین رو تو خونم حس میکنم. یدفعه خودمو سرپا مبینم. انگار کتکی که خوردم ذهنمو باز کرده. چنان بدنم گرم شده که بدون ترس با صدایی گرم و قوی داد میزنم " ببین تا منو وممدرضا رو نکشی به این دختر دست نمیتونی بزنی". ابدا دردی رو تو بدنم حس نمیکنم. ماهیچه هام پرخون شده. از خودم خوشم میاد.. یکدفعه میبینم کسی دور و برم نیست. مثل اینکه هر چهارتوشون رفتن. نمیفهمم چی شده. محدثه عینکمو که افتاده رو سنگها ورمیداره میزنه به چشمم و یه موتوری که بالای دره وایساده رو نشونم میده که برای کمک به ما اومده و ظاهرا برادر بزرگتر بهزاده. شیرزاد از ما میخواد که دره رو بالا بریم و کمکون میکنه که به روستا برگردیم. نمیدونم چی میگه دقیقا اما ظاهرا از خونه شون صحنه درگیری ما رو دیده یا از بقیه پسرای روستا شنیده که خبری شاید باشه و با موتور خودشو سریع میرسونه . داره ما رو دلداری میده.....
 
  به قول خارجی ها The Aftermath
 
خانواده : پدرم : "به کسی نگین در این باره . برامون حرف درست میکنن میگن به عروس خانواده صادقیان تجاوز شده .آبرومون میره.
" برادر بزرگم : "آخه بوق. آدم زنشو میاره تو کوه ؟ رفتی تهران درس خواندی فکر کردی خیلی روشنفکر شدی دیگه؟" نیروی انتظامی : وقتی به روستا رسیدیم هر چه زنگ زدیم ماشین نفرستادن تا اینکه محدثه یادش اومد رییس پاسگاه قروه تو دانشگاه آزاد شاگردشه و این شد که بالاخره اومدن.
دادگاه : قاضی دادگاه اولیه : "خانم, تقصیر عمده متوجه شماست که با لباس تحریک کننده رفتین کوه. بالاخره اینجا شمال نیست. مردمش فرهنگ خاص خودشونو دارن."
در خرتوخر بودن دادگاه همین بس که 6 نفر به تحمل شش ماه حبس تعلیقی محکوم شدن که یکیشون کسی بود که ما رو با موتور نجات داده بود و به عنوان شاهد اومده بود دادگاه. که مجبور شدیم فرم رضایت براش پر کنیم. وقتی به قاضی اعتراض کردم که حکمشون اصلا بازدارنده نیست گفت که بنده خدا کجای کاری؟ قانون مجازات اسلامی 16 ساله که به طور آزمایشی داره هرسال تمدید میشه و ما بر اساس این قانون مجبوریم حکم بدیم.
 
هر روز یه شخصیت فرهنگی نظامی سیاسی از ما میخواست که رضایت بدیم چون خانواده های محکومان ازشون وساطت خواسته بودن. از شورای شهر گرفته تا آخر . بلااستثنا هیچ کس حرف منو نمیفهمید که که " اگه راحت گذشت کنیم انوقت ترس این افراد بیشتر میریزه و با خیال راحتتری مزاحم بقیه میشن. چون میدونن اگه طرف زن و شوهر نباشن که اصلا دستشون به جایی بند نیست. اگه هم باشن که قضیه سرو ته اش راحت هم میاد. وگرنه من خودم روستایی هستم و بدبختی این افراد رو از خودشون بهتر درک میکنم"
 
ترس از این اتفاق چنان برای محدثه شدید بود که مجبور شدیم از قروه به گرگان برگردیم. این ترس هروقت که کوه یا جنگل میرفتیم هنوز بعد از گذشت 5 سال در دل هر دوی ما همچنان شدید است.
 
ساعت 12 ظهر اول فرودین 1387 . دامنه های کوه پریشان روستای سرتیپ آباد قروه . من, محدثه و برادرش ممدرضا در راه پایین آمدن از کوه و برگشتن به روستا.

هیچ نظری موجود نیست: