نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۲, جمعه

سکه پرتاب کن! محمد نوری‌زاد

سکه پرتاب کن!
محمد نوری‌زاد


سه شنبه نهم اردیبهشت نود و سه – روز هفتاد و ششم
یک: " قانون اساسیِ همین جمهوری اسلامی دارای ظرفیت های خوبی است که می شود رهبر و مسئولان را با ارجاعِ به آن ها در تنگنای قانونی قرار داد ". این را که گفت؟ مردی که پیاده از مقابل آمد و دست داد و ابراز دوستی کرد. از این کیف های سامسونیت در دست داشت و اصطلاحاً ریش پرفسوری نیز. به نظر فرد فرهیخته ای می آمد. گفت: با استفاده از ظرفیت های قانونی، خیلی از این مسئولین و حتی خود رهبر را می توانیم به گوشه ی رینگ ببریم و ترتیبشان را بدهیم.
نامه ی مطولی نوشته بود برای رهبر از موضعِ امر به معروف و نهی از منکر. در این نامه به رهبر نوشته بود: با استناد به خلافکاری های صورت گرفته، یا خودت کنار می روی و مردم را در رسیدن به آزادی و خواسته های قانونی شان مدد می رسانی یا با درشت نماییِ این خلافکاری ها، یک جانبه خلع ت می کنیم. قرار شد نامه اش را برای من ارسال کند که بعداً دیدم ارسال کرده است. سپاس از وی. نیز من می گویم: بله، باید از هر فرصت و امکان موجود برای در افتادن با کسانی که بجای مردم تصمیم می گیرند و از اموال مردم بی اجازه ی مردم بر می دارند و خسارت پشت خسارت بر می آورند و شرمی نیز از این همه خسارت ندارند، سود برد.
دو: مردی با عینکی دودی و کلاهی به سر آمد و گفت: ریحانه جباری بی گناه است آقای نوری زاد شما را بخدا کاری بکنید. گفتم: ما و دوستانمان در لگام ( لغو گام به گام اعدام ) نامه ای نوشته و منتشر کرده ایم و از خانواده ی مقتول تقاضای بخشایش کرده ایم. گفت: قضیه فراتر از این حرفهاست. گفت: من یک قاضی ام و از ریز این ماجرا خبر دارم. گفت: این قتل زیر سرِ خود وزارت اطلاعات صورت گرفته است. خودِ وزارت اطلاعات مرتضی سربندی را زده و کشته و برایش قاتل جور کرده است.
حالا به چه دلیل؟ گفت: من تحقیق کرده ام متوجه شده ام این مرتضی سربندی درست زمانی که کشته شده باید در زندان می بوده. زندان؟ بله، او مدتها بوده که در زندان بوده بجرم حرفه ای. یک مرخصی برایش جور می کنند و یک سناریو برایش می نویسند و پای این دختر بخت برگشته را پیش می کشند و بعد از کشتن سربندی مجبورش می کنند به کاری اقرار کند که نکرده.
گفتم: دوست گرامی، ورود به ماجراهایی اینچنین در حوزه ی تعلق من نیست. یک این که این ادعا باید مستند باشد. نگذاشت به دو و سه ی سخنم اشاره کنم. بلافاصله در آمد و گفت: سندش هم هست. ریز به ریز. من ثابت می کنم این قتل زیر سرِ خودِ اطلاعات است. سند دارم. پس چرا علنی اش نمی کنید؟ جرأتش را ندارم. شما قاضی هستید، مستقل اید. بله قاضی هستم اما در ایران. و گفت: من خانواده ام را دوست دارم نمی خواهم بلایی سرشان بیاید.
گفتم: اسنادتان را برای روزنامه ها بفرستید. گفت: شوخی نکنید آقای نوری زاد کدام روزنامه؟ برای یکی از آیت الله ها بفرستید. مثلاً آقای مکارم. باز شوخی کردید که؟ برای رهبر بفرستید. چرا برای شما – نوری زاد – نفرستم؟ برای این که همین صحبت ها و سندهای شما ممکن است یک بازی باشد برای کشاندن من به یک شعبده ی خطرناک و من نمی خواهم به داستانی داخل شوم که انتهایش از همین ابتدا مشخص است.
وگفتم: من اموالم را از این ها پس بگیرم هنر کرده ام. صدایش را نازک کرد و سوزی به صدایش دواند و گفت: پای دو انسان در میان است آقای نوری زاد. گفتم: این را به خودتان بگویید. و گفتم: به شماها چه می آموزند و چه امتحان پس می دهید برای قاضی شدن؟ گفتم: کمی قاضی باشید آقای محترم! گفت: اینجا ایران است ها؟ گفتم: نگفتم اینجا سوئد و سوییس است که! اینجا جهنم هم که باشد ماها باید درستش کنیم. کسی دلش بحال ما نسوخته اگر همین حضرات صد سال برگُرده ی ما سوار شوند و هزار هزار پرونده درست کنند مثل ریحانه و سربندی و هزار باره سرمان را گوش به گوش ببرند مثل قتل های زنجیره ای و هزار باره در هم بکوبندمان مثل کهریزک.
سه: با دوست قدیمی ام صحبت می کردیم که دیدم مرد ریش کپه ای تند و تند آمد و بی آنکه نگاهی به من بکند رفت و دور شد. این مرد ریش کپه ای همان است که دو سه روز پیش آمد قدمگاه و چندین ماجرای بسیار جدی و حتی علمی و سیاسی را در هم تنید و در فواصلِ هر یک آواز خواند و بشکن زد و قِر داد. ریش کپه ای اما باز آمد و یک دستمال کاغذیِ قرمز به دستم داد و گفت: این را داشته باشید با پرچم تان همرنگ است. باز شعری خواند و کمی قر داد و رفت. به دوستم گفتم: این به قول خودش از پدری مصدقی و مادری سلطنت طلب به دنیا آمده. من سلامت این مرد را بر دجّاله های وطن فروش و نان به نرخ روز خور و مجلس نشین ترجیح می دهم.
چهار: مرد جوانی که مرتب می خندید از من در باره " تا چه وقتِ " حضورم در قدمگاه پرسید. این که تا کِی می خواهید ادامه به دهید؟ گفتم: تا هر کجا که مقدورم باشد. و شاید همین فردا. اگر که اموالم را پس بدهند و مال الاجاره اش را بپردازند. از دروغ گوییِ مسئولین پرسید. این که: مثلاً وقتی وزیر دادگستری زل می زند به چشم مردم و دروغ می گوید و ضرب و شتم زندانیان سیاسی را منکر می شود، این آدم شب که می خوابد آیا به عذاب وجدان دچار نمی شود؟
گفتم: برای اینها حفظ نظام اوجب واجبات است. اینها برای این که نظام، یا بهتر بگویم خودشان حفظ شوند، اگر لازم باشد یک به یکِ مردم ایران را می کشند و اینجا را با خاک یکسان می کنند مثل سوریه. سئوال پایانی اش به رهبر اختصاص داشت. این که: به نظر شما شخص رهبر می داند که نمی داند یا اساساٌ منافعش اجازه نمی دهد بداند؟ گفتم: اینها همه ی مملکت را زیر بغل زده اند و به احدالناسی نیز پاسخگو نیستند. چه فرق می کند که بدانند یا ندانند؟
این مرد جوان که مهندس برق بود و محل کارش همان حوالی، نامه ای در دو برگ بدستم داد و رفت. در آن نامه نوشته بود: سلام آقای نوری زاد، بی مقدمه می خواهم بدونید که حس جالبی دارم همین الآن که براتون می نویسم. چند وقته که شما رو جلوی وزارت اطلاعات ( یا همون تفتیش عقاید) می بینم. می دونم کم و بیش برای چه اینجایید. شما تمثیل وار، وکیل مایید. حقی را طلب می کنید که از همه ی ما در طول تاریخ پایمال شده.
و نوشته بود: برای نسل آدمهایی مثل من که دهه ی شصت به دنیا اومدن و در دوران کودکی حسِ ترس از جنگ رو زیر سایه ی استبداد تجربه کردن خیلی تعجب برانگیز نیست که شرایط اینطوری باشه.... من مطمئنم وضع اینطوری نمی مونه. اما مطمئن ترم که زمان می بره. اینو تاریخ به ما اثبات کرده. هیچ کشوری به دموکراسی و آزادی پایدار نرسیده مگر این که چند نسل آرام آرام هزینه دادن..... روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد... ومن آن روز را انتظار می کشم. حتی روزی که دیگر نباشم.
پنج: مردی که حدوداً سی و پنج ساله به نظر می رسید، اتومبیلش را کشاند طرف من و سرش را جلو آورد و کف دستش را به من نشان داد و گفت: بگیر مال تو! در کف دستش دو تا سکه ی دویست تومانی نشانده بود. گفتم: تشکر. گفت: نه بگیر مال تو. گفتم: احتیاجی ندارم. گفت: اگر نداشتی نوکرِ بی بی سی و صدای آمریکا نبودی. و گفت: مرا می بینی؟ من شاهرگم را برای ایشون می دهم. و به تصویر بزرگِ رهبر که روی دیوار مقابل نقاشی شده بود اشاره کرد. گفتم: شما احتمالاً منافعی داری وگرنه اینگونه بر نمی آشفتی! گفت: این تو بودی که تا منافعت بر قرار بود مولا مولا می کردی به محض این که دیدی خبری نیست رفتی پشت سرش تا به ش خنجر بزنی مثل نامردها. گفتم: ایکاش می آمدی پایین و با هم صحبت می کردیم.
سکه ها را پرتاب کرد طرفِ من و گفت: برش دار و نوکری نکن. گفتم: من تا زمانی اینها نقاب به صورتشان بود فریبشان را خوردم اما به محض این که دانستم دستشان خونی است کشیدم کنار. گفت: نه، به محض این که دیدی آدمت حساب نمی کنند کشیدی کنار. و گفت: بدبخت، این روزها بدجوری تنها مانده ای. آن اوایل یک چند نفری حلوا حلوایت کردند اما وقتی دیدند نوکر بی مواجبی ولت کردند به امان خدا. برگرد بدبخت هنوز دیر نشده. گفتم: برگردم کجا؟ بین آدم کش ها؟ گفت: اینها آدمکش اند یا اسراییل یا آمریکا؟ و بر افروخته داد کشید: اگر مردی بنویس مرگ بر اسراییل مرگ بر آمریکا مرگ برسلطنت طلب. گفتم: چرا مرگ؟ در اسراییل در آمریکا در میان سلطنت طلبها زن و کودک و پیر و بیمار هستند. چرا مرگشان را آرزو کنم؟ خود شما چرا این مرگ را برای شیخ علی فلاحیان و شیخ روح الله حسینیان و شیخ مصطفی پور محمدی نمی خواهی که گوش تا گوش سر بریدند و آدم کشتند و کسی از گل بالاتر به آنها نگفته تا کنون؟
سکه پرتاب کن کمی از خروش خود کاست و گفت: حتماً شاکی نداشته فلاحیان. گفتم: من یکی صد بار از اینها شکایت کرده ام. از خود رهبر حتی. گفت: گیرِ آدمی مثل تو این است که شهامت نداری مرگ بر اسراییل بگویی. گفتم: باز گفتی مرگ که!؟ گفت: حالا مرگ بر اسراییل نه اما نقدش کن. که اگر نقدش بکنی من همین فردا می آیم اینجا در کنار تو قدم می زنم و با تو حرف می زنم. گفتم: در نگاه من هرکس هر حکومت اگر ضد انسانی رفتار کند باید نقد شود.
گفت: اسراییل را نقد کن من اگر دیدم در فیس بوک نقدش کرده ای می آیم اینجا. گفتم: اولویت من اینها هستند. وگرنه من رژیم اشغالگر فلسطین را مثل همین ها می دانم. اسراییلی ها هم ظالم اند. فلسطینی ها را می کشند و سرزمین شان را اشغال کرده اند و فرصتی به مردم آنجا نمی دهند. و گفتم: مالک فلسطین مردم آنجایند. چه یهودی چه عرب. اسراییل تا زمانی که یک انتخابات آزاد برگزار نکرده و مردم آنجا را به گزینشی آزاد فرا نخوانده، از نگاه من ظالم است.
مردِ سکه پرتاب کن کمی آرام تر شد و گفت: اگر مردی همین ها را بنویس. گفتم: می نویسم. اما این را به تو بگویم که تو، مثل سالهای سابقِ خود منی. که چشم و گوش بسته از اینها حمایت می کردم. باز گفت: اگر اسراییل را نقد بکنی من فردا اینجایم. دستم را بطرفش دراز کردم و گفتم: بقول قدیمی ها مرد است و قولش. با تردید دستش را جلو آورد و دستم را فشرد. عجبا که من او را دوست می داشتم انگار. و هیچ خصومتی میان ما نبود انگار.
شش: از قدمگاه سوار اتومبیلی کرایه شدم و یکراست رفتم " سرای اهل قلم" . در آنجا قرار بود فیلم مستند " شاعران مشروطه " اثر آقای فرض اللهی به نمایش در آید. جناب خزعلی از من خواسته بود این فیلم را همراه دیگران ببینم و نقدش کنم. فیلم، مستندی از شاعرانِ اواخر دوره ی قاجاریه بود تا اوایل دوره ی رضا شاه. با معرفیِ شعرایی چون میرزاده عشقی، عارف قزوینی، نسیم شمال، و فرخی یزدی. که هرکدام در راه آزادیِ اندیشه به تلخی از پا در آمده بودند.
تصاویر این فیلم، همه آرشیوی و قدیمی بود. پس از نمایش فیلم به نقد آن پرداختم. هم از زحمت و هنرمندیِ کارگردان گفتم و هم از کاستی هایش. کمی بعد - درست سرِ ساعتِ هشت شب - مصاحبه ی من با برنامه ی " افق" شروع می شد. همانجا بودم که زنگ زدند از صدای آمریکا. رفتم و جای خلوتی پیدا کردم برای یک مصاحبه ی زنده.
هفت: موضوع برنامه ی افق، چراییِ ضرب و شتم زندانیان سیاسی و نقش آدم هایی مثل اژه ای و اسماعیلی و رییس قوه ی قضاییه و دولت روحانی در این خصوص بود. و من، از نقش سپاهیان در این رفتار غیر انسانی نیز گفتم. و این که اگر قرار است بقول آقای اژه ای، باید برای زندانیان خاطیِ این حادثه جرمی تازه دیده شود و با آنها بشدت برخورد شود، این خود آقای اژه ای و رییس دستگاه قضا و برادران وی و آقای پورمحمدی و آدمهایی مثل اینهاست که باید از جنایت ها و فاجعه هایی بگویند که یا عامل مستقیم و یا شاهدی مفلوک بوده اند و دم برنیاورده اند در این سالها.
در آن مصاحبه ی زنده، از شیخ مصطفی پورمحمدی گفتم. این که: این آقا - که عضو مؤثر هیأت دولت است - چرا سراسیمه سخن از زخم مختصرِ زندانیان سیاسی گفت؟ جز این که این آقا مأموریت دارد به دولت دیکته کند: از این نگرشِ زخمِ مختصر – که نگرشِ بیت رهبری است – ذره ای نباید فراتر رفت؟ و شاید درست بهمین دلیل است که وعده ی وزیر اطلاعات برای صدور بیانیه ای کارشناسی شده عملی نشد. ادامه ی صحبتم اما قطع شد. ظاهراً برادران تا اینجای سخنِ مرا تاب آوردند و نگذاشتند من بجاهای حساس ورود کنم.
و من، بی آنکه بدانم ارتباط تلفنی ام قطع شده، ادامه دادم: من پیشنهاد می کنم هم خودم هم شما و هم همه ی مردم ایران به احترامِ این آشیخ مصطفی پور محمدی از جا بر بخیزیم و برای این دروغگوییِ مختصر و آشکارش کف بزنیم. و گفتم: من به این شیخِ قاتل حق می دهم که سخن از یکی دو زخمِ مختصر براند. برای همچو اویی که ظرف یک ماه، بیست سی هزار نفر را به سینه ی دیوار سپرد و به سینه هایشان رگبار بست، واقعاً این حادثه، یک ضرب و شتم مختصر بوده است و شدیداً قابل اغماض.
هشت: سایت من امروز بعد از دو هفته که از کار افتاده بود، بالا آمد. راستش را بخواهید من نداستم چرا رفت و چگونه باز آمد. گرچه در این مدت با هر کسی که می توانست نقشی در بالا آمدنِ سایت داشته باشد تماس گرفتم و خواهش کردم پای پیش بگذارد و هر چه که می تواند بکند تا سایت مجدداً احیاء شود. که شد شکر خدا. این نیز بگویم که: نمایشگاه آثار عاشقانه ی من گرچه افتتاحیه اش عصر روز جمعه است اما به مدت یک هفته ادامه خواهد داشت. نشانی اش؟ خیابان کارگر – بالاتر از میدان انقلاب – بالاتر از خیابان نصرت – کوچه ی عبدی نژاد – پلاک 18 – طبقه ی دوم. روز جمعه ساعت شش. به مدت یک هفته. بشرط بقا البته.
نشانی سایت؟ nurizad.info
ایمیل من؟ mnourizaad@gmail.com
محمد نوری زاد
دهم اردیبهشت نود و سه - تهرا
ن


منبع: فیس بوک نوری‌زاد

هیچ نظری موجود نیست: