ما زان دغل کژبین شده با بىگنه در کین شده
گـَه مست حورالعین شده گـَه مست نان و شوربادیوان شمس
بهترین زمان بود، بدترین زمان بود، عصر خرد بود، عصر حماقت بود، دورهٔ ایمان بود، دورهٔ ناباورى بود، فصل نور بود، فصل ظلمت بود، بهار امید بود، زمستانِ ناامیدى بود، همه چیز در برابر داشتیم، هیچ در کف نداشتیم، همه یک راست به بهشت روان بودیم، همه یک راست به سویى دیگر مىرفتیم ــــ خلاصه، دورهاى بود مثل عصر حاضر که بعضى از پرسروصداترین متخصصانش اصرار داشتند هرچه هست، خوب یا بد، کسى جز با اغراق دربارهٔ آن حرف نزند.
چارلز دیکنز، سرآغاز " داستان دو شهر"
در وصف روزگار انقلاب فرانسه
چو با تخت منبر برابر شود
همه یاد بوبکر و عمّر شود
شاهنامه فردوسى
چون بد آید هرچه آید بد شود
یک بلا دَه گردد و ده صد شود
آتش از گرمی فتد مهر از فروغ
فلسفه باطل شود منطق دروغ
پهلوانی را بغلطاند خسی
پشهای غالب شود بر کرکسی
کور گردد چشم عقل کنجکاو
بشکند گردونهای را شاخ گاو
وثوقالدوله
حقیقتِ خالص و ساده ندرتاً خالص است و هیچگاه ساده نیست.
اسکار وایلد
”خورد به انقلاب.“
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر