غبارزدایی از آینهها، انقلابهای ۱۸۴۸ در اروپا
خواهران و برادران عزیز
به اینگونه مباحث (به خاطر موضوعش) باید با متانت و تانّی نظر کرد.
مخاطب این شعر مولوی خود من نیز هست.
که تانی هست از رحمان یقین
هست تعجیلت ز شیطان لعین
این بحث در مورد انقلابهای ۱۸۴۸ اروپاست که به le printemps des peuples (بهار مردم) نیز شهره است.
نهضتهای
ملی و آزادیخواهانه سال ۱۸۴۸ اگرچه سرکوب شد اما حیات سیاسی اروپا را
تغییر داد. نه تنها استقرار جمهوری را در فرانسه تامین کرد، باعث شد تا
ایتالیای تکهتکه شده و همچنین آلمان بهمریخته که آنزمان صاحب اختیارش
عملاً اتریش بود، وحدت خود را باز یابند. پیامدهای مهم دیگری هم داشت که در
خلال بحث به آن میرسیم.
ضرورت طرح اینگونه موضوعات چیست؟
با برجستهسازی
ازمابهتران، وقت و بیوقت اخباری به خورد ما داده میشود که همیشه نیمهای
پنهان دارد. نه چند و چون آن برایمان آشناست و نه اصلاً ارزش و اهمیّتی
دارند اما ذکر و فکرمان را مشغول داشته و در رد یا تأیید آن کِلنجار
میرویم. انگار هیچ مسئله دیگری در دنیا (و در ایران) روی نداده است که به
آن توجه شود.
...
دَم
زدن آدمی قدم زدن او به سوی مرگ است. آفتاب عمر، لب بام میرسد و امروز یا
فردا از ما جز غبار نمیماند اما آنطور که باید و شاید زمانه خود را درک
نمیکنیم. مباحث دوران خود را نمیشناسیم و به قول قدیمیها هنوز نمیدانیم
آب به جو میرود یا به گندم...
رقبا
و اضداد ما که ادعای پویایی هم ندارند کمتر وقت خود را هرز داده و
میبینیم که پوستهشکنی کرده، خود را بهروز میکنند. اما ما فقط بلدیم با
نفی دیگران خود را اثبات کنیم و صیحه «انا الحق» بزنیم!
با
تاریخ، تاریخ معاصر ایران و جهان نامحرمیم. یادمان میرود که گذشته
پیشدرآمد اکنون است و چارهای نداریم جز آنکه بر لب جوی تاریخ بنشینیم و
از آن بیاموزیم.
…
پیشزمینه
انقلابهای ۱۸۴۸ اروپا، انقلاب کبیر فرانسه است که یکی از اتفاقات مهم در
تاریخ بشر محسوب میشود. کند و کاو در آن واقعه عظیم که به دوران پیشامدرن
پایان داد از این جهت ضروری است که به نگاه ما تأمل و تانی میبخشد.
« سِیرُوا فِی الْأَرْض »، خروج از تنگ نظری و دعوت به مطالعه گونهگونیها نیز هست...
انقلابهای
۱۸۴۸ که از شورش محلی ژانویه ۱۸۴۸ در سیسیل ایتالیا آغاز شد و بعد از
انقلاب فوریه (۱۸۴۸) در پاریس، سرتاسر اروپا را از کپنهاگ گرفته تا پالمرو،
و از پاریس تا بوداپست گرفت، از گستردهترین جنبشهایی است که تا آن تاریخ
اروپا به خود دیده بود. (و بعد از آن هم ندیده است.)
کشورهای زیادی درگیر آن شدند و گفته میشود بخشی از آمریکای لاتین را هم تحت تأثیر قرار داد.
ایامی
که از آن صحبت میکنم و اروپا در خروش و عصیان به سر میبرد مصادف با سال
۱۲۲۷ هجری شمسی است که در ایران ناصرالدین شاه رخت سلطنت پوشیده و تاجگذاری
کردهاست.
...
برای
آشنایی با این تحولات که پایههای نظام فئودالی در اروپا را از هم گسیخت و
به رشد و شکوفایی سرمایهداری میدان داد، ابتدا باید با انقلاب کبیر
فرانسه و کلید واژههای مربوط به آن اندکی هم که شده آشنا باشیم. در این
بحث هرجا به این واژههای کلیدی برسم توضیح کوتاهی میدهم.
انقلاب
فرانسه، ماری آنتوانت، لوئی شانزدهم، لویی هفدهم، لویی هجدهم، شارل دهم،
لوئی قیلیپ، ژاکوبنها، بوربونها، ناپلئون بناپارت، ناپلئون سوم، اتحاد
مقدس، کنگره وین، اتحاد «مونشن گراتز»، انقلابهای ۱۸۳۰، انقلابهای ۱۸۴۸
لوئی شانزدهم و ماری آنتوانت
انقلاب
فرانسه با نام لوئی شانزدهم Louis XVI de France گره خورده است. لوئی
شانزدهم یکی از پادشاهان فرانسه بود. شاهزاده اتریشی (ماری آنتوانت) همسر
وی بود و با موج انقلاب هر دو کشته شدند.
سلطنت
وی ۱۸ سال دوام یافت. لوئی شانزدهم با نطقهای آتشین انقلابیون و مدتی بعد
که زندان باستیل فتح شد، موافقت خود را با انقلاب کبیر فرانسه اعلام کرد و
از اکتبر ۱۷۸۹ تا دو سال بعد در تویلری (در یکی از کاخهای سلطنتی) به سر
بردند. به آنان اذیتی نرسید و ملت هم احترامشان میگذاشت. اما قدرت گذشته
رانداشتند و از هر طرف پائیده میشدند. لوئی شانزدهم و با خانوادهاش اقدام
به فرار نمودند اما در شهری به نام وارون دستگیر و مجدداً به تویلری منتقل
شدند و بهانه برای سر به نیست کردن آنها به دست آمد و گفتند خیانت
کردهاند.
۲۱
ژانویه ۱۷۹۳ در میدان انقلاب (پلاس دولا رولوسیون) در پاریس، گردن او را
با گیوتین زدند. همسرش ماری آنتوانت نیز اعدام شد و پسر خردسالش را در
دادگاه آوردند تا علیه مادرش بگوید که وی (مادر) به او سوءنظر داشته و
افکار آنچنانی داشته است!
این کودک که لوئی هفدهم نام داشت در ده سالگی درگذشت.
بوربونها Maison de Bourbon
«دودمان بوربون» از خانوادههای مهم پادشاهی اروپا و کشور فرانسه بود.
خاستگاه
این خاندان فرانسه است. شاهان بوربون ابتدا در سدهٔ شانزدهم میلادی بر
ناوار و فرانسه فرمان میراندند. سپس در قرن ۱۸، افرادی از این خاندان بر
اسپانیا و جنوب ایتالیا (سیسیل و پارما) چیره شدند و افرادی دیگر از
بوربونها دوکنشینهای مهمی را در دست گرفتند.
نام
بوربون از نام دژی قدیمی گرفته شده که امروزه به نام بوربون لارشامبو
(Bourbon l'Archambault) معروف است. بوربونها در پیامد انقلاب فرانسه و به
ویژه حوادث سال ۱۸۳۰ Trois Glorieuses (که بعداً توضیح میدهم) از تک و تا
افتادند.
شارل دهم Charles X of France
شارل دهم آخرین شاه از شاخه اصلی خاندان بوربون است که از سال ۱۸۲۴ تا سال ۱۸۳۰ پادشاه فرانسه بود. وی برادر لوئی شانزدهم بود
در پی موج انقلاب پرونده شارل دهم نیز بسته شد و او فرانسه را گذاشت و گریخت.
درواقع جامعهی فرانسه بعد از انقلاب متحول شده بود و دیگر نمیتوانست استبداد خانواده بوربونها و بخصوص شارل دهم را تحمل کند.
...
لوئی فیلیپ Louis-Philippe Ier
بعد از شارل دهم، لوئی فیلیپ به پادشاهی رسید که از سلسلهٔ اورلئان یکی از شاخههای فرعی سلسلهٔ بوربون بود.
از
این اتفاق میتوان به عنوان آغازی بر تغییر سلطنت مشروطه، انتقال قدرت از
مجلس بوربون به مجلس اورلئان و جایگزینی حاکمیت مردمی به جای حق سلطنت
موروثی یاد کرد.
سالهایی که در تاریخ به سلطنت ژوئیه مشهور شده لوئی فیلیپ در قدرت بود.
سال پرماجرای ۱۸۴۸ لوئی فیلیپ پادشاهی را رها کرد و به انگلستان گریخت.
انقلاب فرانسه Révolution française
نهضت
روشنگری قرن ۱۸ (میلادی) بهسهم خود زمینه را برای واژگونکردن نظام
اقتصادی پوسیده رژیم سابق فراهم کرده بود. حملههای بهحق امثال «ولتر» به
ارباب کلیسا و حکومت مطلقه، تلاش دیدرو و جان لاک و منتسکیو...و اصحاب
دایرهالمعارف، طرح نظریه حاکمیت مردم که از سوی ژان ژاک روسو مطرح شده
بود... در کنار خالی شدن خزانه عمومی و فساد دستگاه نالایق و بیدادگر
مالیاتی، مردم فرانسه را به ستوه آورد و وعدههای پوشالی و اصلاحات مالی و
رفوکاری هم نتوانست آب رفته را به جوی بازگرداند. مردم بیدار شده بودند و
ستم را تحمل نمیکردند.
خانه از پای بست ویران بود و چاره کار، دگرگونی عمیق سیاسی اجتماعی و زیر و زَبر شدن همه چیز
اینگونه بود که آیه انقلاب نازل شد!
انقلاب
فرانسه (۱۷۹۹-۱۷۸۹) یکی از چند انقلاب مادر در طول تاریخ جهان است که پس
از فراز و نشیبهای بسیار، منجر به تغییر نظام سلطنتی به جمهوری لائیک در
فرانسه و ایجاد پیامدهای عمیقی در سراسر اروپا شد.
انقلابیون
چی میخواستند؟ آنها خواستار توسعهٔ جهانی بودند که در آن دولتها از
مداخله در امور شهروندان ممنوع باشد یا حداقل میزان دخالتهایش خیلی زیاد
نباشد. با هدایت دانشوران و فرهنگورزان که هیچ انقلابی از آن بینیاز
نیست، ستمدیدگان از آزادیهای منفی هم دفاع میکردند که به معنی فقدان هر
گونه اجبار و فقدان موانع خارجی بر سر ارادهٔ شهروندان است. به عقیدهٔ آنها
دولت در همه چیز دخالت میکرد و خواستشان این بود که از زندگی خصوصی
افراد بیرون باشد.
...
انقلاب
فرانسه توانست شرایط کاری کارگران را بهبود بخشیده و استانداردهای کاری را
بالاتر ببرد تا خانوادهها دیگر مجبور نباشند کودکانشان را بر سر کارهایی
طاقت فرسا بفرستند.
پس
از انقلاب در ساختار حکومتی فرانسه، که پیش از آن سلطنتی با امتیازات
فئودالی برای طبقه اشراف و روحانیون کاتولیک بود، تغییرات بنیادی در
شکلهای مبتنی بر اصول جدایی دین از سیاست، روشنگری، ملیگرایی، دموکراسی و
حقوق شهروندی پدید آمد.
در
فرانسه، فئودالیته جای خودش را به طبقه بورژوا و سرمایهداران داد و این
در زمان خودش قدمی به پیش بود. کم کم عدالت اجتماعی بر سر زبانها افتاد و
پاریس به مرکز افکار آزادیخواهانه اروپا مبدل شد. جنگها و وقایعی که انقلاب
فرانسه به دنبال داشت سازمان کهن اروپا را هم تحت تاثیر قرار داد و رونق
ناسیونالیسم را تسریع کرد و باعث شد در هنر و ادبیات، رومانتیسم Romantisme
جانی تازه بگیرد.
رُمانتیسم عصری از تاریخ فرهنگ در غرب اروپا است، که بیشتر در آثار هنرهای تجسمی، ادبیات و موسیقی نمایان شد.
در
اصل، جنبشی هنری بود که در اواخر قرن هجدهم و نوزدهم ابتدا در انگلستان و
سپس آلمان، فرانسه و سراسر اروپا رشد کرد. ایدئولوژی انقلاب فرانسه و
نتیجههای آن باعث شد رومانتیسم بر مؤلفههایی چون هنر، شور، هیجان، تخیل،
مضامین معنوی، مناسک و نمادها بیشتر تکیه کند و جانی تازه بگیرد.
...
پس
از به ثمر رسیدن انقلاب فرانسه در ۱۷۸۹ انجمنهای لیبرال گوناگونی شکل
گرفتند که قصد اصلاحات بنیادین در فرانسه داشتند. متاسفانه پس از این دوره
دوران حکمفرمایی ترور شروع شد که خود داستانی جداگانه و اندوهبار دارد.
انقلابیونی چون «روبسپیر» به قلع و قمع شدید مخالفان داخلی پرداخته، عصر
وحشت را آغاز نمودند. (تیر بلا خود روبسپیر را هم گرفت و او سال ۱۷۹۴ اعدام
شد.)
بعد
از آنان، در ۱۷۹۵ ژاکوبنهای رادیکال یا به عبارت دیگر «انقلاب خواهان و
هواداران تغییرات ریشهای» کنترل فرانسه را در دست گرفتند و تا سال ۱۷۹۹ که
ناپلئون بناپارت بر سر کار آمد در قدرت ماندند.
ژاکوبنها چون در صومعه ژاکوبوس (دومینیکن) واقع در خیابان سن ژاک پاریس گرد هم میآمدند بدین نام مشهور شدند.
ناپلئون بناپارت Napoléon Bonaparte
ناپلئون
بناپارت به عنوان نخستین امپراتور فرانسه، در فاصله سالهای ۱۸۰۴ تا ۱۸۱۵
میلادی بر این کشور حکومت کرد و نقش مهمی در تاریخ اروپا ایفا نمود.
او
که در وقایع بعد از انقلاب کبیر فرانسه بتدریج رشد کرده بود و در جنگهای
مختلف فرماندهی نیروهای فرانسوی را برعهده داشت، در سال ۱۷۹۹، طی یک کودتا
خود را پیش انداخت و عملاً قدرتمندترین فرد کشور شد. وی پنج سال بعد به
مقام امپراتوری فرانسه رسید.
...
برخی
پژوهشگران سالی را که ناپلئون اعلام امپراطوری نمود و گاهی تمام دوره
حکمرانی او را جزء انقلاب فرانسه میآورند ولی اغلب، آغاز عصر ناپلئون را
پایان دوره انقلاب میشمارند.
وی
در اولین دههٔ قرن ۱۹ ارتش فرانسه را علیه اکثر قدرتهای اروپایی هدایت
کرد و پس از رشتهای از پیروزیها موقعیت فرانسه را به عنوان یکی از
قدرتهای برتر قاره اروپا تثبیت نمود.
با جنگهای ناپلئون به جز شمشیرها و چکمهها چیزهای دیگری هم به سراسر اروپا منتقل شد.
بر
هم چیده شدن نظام ملوک الطوایفی، آزاد سازی قوانین مالکیت، پایان یافتن
حقوق ویژهٔ امراء و شاهان، قانونی شدن طلاق، فرو پاشی دادگاههای تفتیش
عقاید، محو کامل و نابودی امپراتوری به اصطلاح مقدس روم، محو دادگاههای
کلیسایی و اختیارات ویژهٔ مذهبی و، برابری در پیشگاه قانون برای تمام
افراد...
بزرگترین دستاورد ناپلئون، قانون مدنی بود که با نام خود وی نیز از آن یاد شده و گهگاه آن را کُد ناپلئون مینامند.
...
جنگهای ناپلئونی که نشانگر ایستادن یک کشور انقلابی در مقابل نظامهای پادشاهی قدیمی اروپا بود، برای یک دهه ادامه داشت.
در
این دوره حوزه نفوذ فرانسه گسترش یافت اما با شکست سخت ناپلئون در «نبرد
واترلو» و تبعید او به جزیره «سنت هلینا»، رشتهها پنبه شد و سلطنت مشروطه
سلانهسلانه به فرانسه بازگشت.
لویی هجدهم
پس
از تبعید ناپلئون بناپارت دشمنان انقلاب فرانسه، دودمان بوربونها را بر
تخت پادشاهی آن کشور بازنشاندند. این دوره درواقع بازگشتن شیوه فرسوده
فرمانروایی در فرانسه و نیز بازگشت کلیسای کاتولیک روم به نیروی سیاسی این
کشور بود.
القصه،
لویی هجدهم به سلطنت رسید و از سال ۱۸۱۴ تا ۱۸۲۴ (بهجز وقفهای کوتاه در
سال ۱۸۱۵ بهخاطر بازگشت صدروزه ناپلئون)، پادشاه فرانسه بود.
بازگشت
صدروزه ناپلئون بناپارت به زمان میان ۲۰ مارس ۱۸۱۵ (روزی که ناپلئون به
پاریس رسید) و ۲۸ ژوئن ۱۸۱۵ (روز بازگشت لوئی هجدهم به قدرت) گفته میشود.
...
با
روشن شدن نتیجه جنگ در واترلو، مریدان لوئی هجدهم به ویژه در جنوب فرانسه
دست به ترورهای سنگدلانهای بر ضد هواداران ناپلئون زدند.
لوئی
هجدهم دستور داد که جسد لوئی شانزدهم و همسرش ماری آنتوانت به کلیسای
سلطنتی سندنُی منتقل و پس از طی مراسم تشریفاتی، در آنجا دفن شود. خود
نیز، پس از مرگ در کلیسای سندُنی دفن شد.
...
البته
همیشه زین به پشت نمیماند و نظام سلطنتی در فرانسه نیز دوام نیافت و
دوباره نظام جمهوری جایگزین شد تا این که ناپلئون سوم (برادرزاده ناپلئون)،
کودتا کرد و کاسهکوزهها را بهم ریخت و امپراتوری دیگری به راه انداخت.
پس از او در فرانسه جمهوریهای متعدد شکل گرفت... (در باره ناپلئون سوم
بعداً بیشتر توضیح میدهم.)
اتحاد مقدس La Sainte-Alliance
سلاطین
اروپا برای خنثی کردن انقلاب فرانسه کوششهای زیادی کردند و با به اصطلاح
«اتحاد مقدس» به زد و بند دست زدند تا جلوی انقلاب را بگیرند.
اتحاد
مقدس نام سازمانی بود که پس از سقوط ناپلئون توسط سلاطین اروپا ایجاد شد و
هدفش سرکوب نهضتهای انقلابی در اروپا بود و در آن تزار روسیه، امپراتور
اتریش و پادشاه پروس شرکت جستند. سپس تقریباً کلیه سلاطین و زمامداران
اروپا که حافظ نظام اشرافی و مخالف هر گونه تحول دموکراتیک و استقلال
طلبانه بودند به آن پیوستند. حتی انگلستان هم اگر چه رسماً به این سازمان
نپیوست ولی از سیاست آن طرفداری میکرد.
همه متعهد شدند با توسل به زور جنبشهای انقلابی را که خواستار آزادی و حقوق مردم باشند از سر راه بردارند.
کنگره وین The Congress of Vienna
کنگره
وین چشمهای از زد و بند قدرتهای بزرگ علیه دستاوردهای انقلاب فرانسه بود.
کنگره وین، کنفرانس قدرتهای بزرگ اروپا به ریاست دولتمرد اتریشی مترنیخ
بود که از نوامبر ۱۸۱۴ تا ژوئن ۱۸۱۵ در شهر وین برگزار شد.
کشورهای
اروپایی، پس از شکست ناپلئون، برای بررسی نتایج جنگ و تعیین سرنوشت اروپا،
کنگرهای در وین تشکیل دادند. در این کنگره، نمایندگان کشورهای بزرگ
اروپایی، یعنی اتریش، پروس، روسیه، انگلستان و نیز نمایندگان پرتغال و سوئد
و...که عهدنامه صلح را امضا کرده بودند شرکت داشتند.
بنا
بر تصمیمات کنگرهٔ وین، خاندان بناپارت خلع و تبعید گردید، فرانسه به
مرزهای سابق خود در ۱۷۹۲ محدود شد، خاندانهای سابق سلطنتی کشورهای اروپایی
مجدداً به تاج و تخت خود بازگشتند، بلژیک ضمیمه هلند گردید، بی طرفی سوئیس
رسماً اعلام شد و تغییرات وسیع دیگری نیز در نقشهٔ جغرافیایی قاره اروپا
پدید آمد و قسمت اعظم مستعمرات خارجی نصیب انگلستان شد.
...
تنها
چیزی که در این کنگره رعایت نشد حقوق و آرمانهای مردم اروپا بود. امیدها و
انتظار آنان از اصلاحات عمیق و اساسی به عدم رضایت عمومی دامن زد و
انقلابهای جدیدی در تقدیر بود.
انقلابهای ۱۸۳۰ La Révolution de Juillet
سال
پرماجرای ۱۸۳۰ رسید و در فرانسه غوغا شد. آتشهای زیر خاکستر عمل کرد و
مردم فرانسه با انقلاب ۱۸۳۰ باقیماندههای سلطنت را در این کشور کنار
زدند. طبیعی بود که خیزش آنان برای تمام نقاط اروپا الهامبخش بود و اینجا و
آنجا به خروش و عصیان دامن میزد.
فرانسویها
به ملتی معترض تبدیل شده و خواستار اعادهی موقعیت خود در اروپا بودند و
همین، زمینهای شد تا انقلاب جدیدی شکل گیرد که به سرعت تمام اروپا را در
برگرفت و تمام کشورهایی را که از تصمیمات کنگرهی وین ناراضی بودند با خود
همراه کرد. در این راستا شورشها در هلند منجر به استقلال بلژیک گشت. در
ایتالیا نیز قیامها با شدت شروع شد، اما به دلیل ضعف رهبری نتوانست تاثیرات
مطلوبی برای مردم داشته باشد. در لهستان قیامها به دلیل سلطه تزار سرکوب
شد. در ۱۸۳۰ در سوئیس، آلمان، اسپانیا و پرتقال نیز آشوبهای انقلابی بروز
کرد.
...
انقلاب ۱۸۳۰ چند جنبه داشت:
الف ـ پیروزی اندیشههای انقلاب کبیر فرانسه و طبقه متوسط جامعه بر اندیشههای استبدادی و سلطنتی
ب ـ مخالفت مردم فرانسه با استقرار مجدد نظام پادشاهی یعنی خانواده بوربونها که آنرا نتیجه توطئه خارجی میدانستند.
ج ـ اعتراض به زد و بندهای بین المللی علیه فرانسه از جمله کنگره وین
انقلابهای ۱۸۳۰ در حقیقت پیروزی موج آزادی خواهی در اروپا بود.
اگرچه قیام تهیدستان سرکوب میشد ولی در مجموع بنای طراحی شده در کنگرهی وین را به لرزه در آورد و ثابت کرد اگر مردم اراده کنند هیچ چیزی جلودارشان نیست.
«إرادة الحياة» (خواستن زندگی سزفرازانه) حق ستمدیدگان است. چه زیبا سروده شاعر تونسی «أبو القاسم الشابي» در قصیده «إرادة الحياة»
إذا الشـــعبُ يومًــا أراد الحيــاة
فــلا بــدّ أن يســتجيب القــدرْ
ولا بــــدَّ لليـــل أن ينجـــلي
ولا بــــدّ للقيـــد أن ينكســـرْ
فــلا بــدّ أن يســتجيب القــدرْ
ولا بــــدَّ لليـــل أن ينجـــلي
ولا بــــدّ للقيـــد أن ينكســـرْ
اگر ملت روزی بخواهد (بهمعنی واقعی کلمه) زندگی کند، باید سرنوشت پاسخ مثبت دهد. تیرگی شب باید زدوده شود و زنجیر(ها) باید بگسلد...
...
هنگامی که خلقی برای آزادی بپا خیزد، از درون شب تار میشکوفد گل صبح، زنجیرها یکی بعد از دیگری میشکند و باید بشکند...
فویلٌ لمـــــن لم تَشقه الحیاة...
وای برکسی که زندگی ، او رابر سر شوق نیآورد...
اتحاد «مونشن گراتز» Münchengrätz Convention
زمامداران
مستبد پروس، روس و اتریش دست روی دست نگذاشته، میخواستند آب رفته را به
جوی بازگردانند. آنان در مونشن گراتز Münchengrätz نشست گذاشتند و بر اصول
اتحاد مقدس که سالها پیش روی آن توافق شده بود، تأکید کردند. بهزبان پیگر
دوباره همقسم شدند!
قرارشان این بود که در شرایط اضطراری، دست به یکی کنند و جلوی نخاله ها رابگیرند.
امامزاده
مونشن گراتز شفا نکرد! و نشست مزبور نتوانست در بلندمدت نتیجهای عینی به
همراه داشته باشد. مدتی بعد بیشتر کشورهای اروپایی تحولاتی را تجربه کردند
که به سقوط نظامهای پادشاهی در آنها انجامید. مترنیخ در اتریش شورش مردم
را سرکوب کرد اما تحت تاثیر امواج آزادیخواهی مجبور شد قانون اصلاح
انتخابات را امضا کند.
انقلابهای ۱۸۴۸ Printemps des peuples
اگرچه
انقلابهای ۱۸۳۰ به اعتراض علیه رژیمهای مستبد اروپایی دامن زد اما
آزادیهای حاصله از آن به سرعت از بین رفت و مردم ناچار شدند دوباره دست به
کار شوند. بسیاری از دانشوران در صحنه همراه مردم بودند.
«لویی
اگوست بلانکی» از چهرههای برجسته رهبران کارگری فرانسه در قرن نوزدهم که
در جریان کمون پاریس به ریاست کمون برگزیده شد، در انقلابهای ۱۸۳۰ و ۱۸۴۸
پاریس شرکت داشت.
...
در
تابستان ۱۸۴۸ شبح انقلاب اجتماعی بر اروپای غربی افتاد. البته حصول
انقلابی سوسیالیستی در آن دوران وجود نداشت اما شبح آنجا بود و از آن ناحیه
خداوندان قدرت و ثروت را بیم و هراس برداشته بود.
شورشها
این بار نیز از پاریس شروع شد و تمام اروپا بجز انگلستان و روسیه را متاثر
ساخت. در برلن و فرانفورت غوغا بود. یکی از دلایل بسیار مهم انقلاب ۱۸۴۸
آلمان، گسترش حس آزادی طلبی در سرزمینهای آلمانی بود که پس از انقلاب
فرانسه و جنگهای ناپلئونی ایجاد شده بود. پرچم آلمان که سه رنگ و متشکل از
رنگهای سیاه، قرمز و طلایی است، اولین بار در انقلاب ۱۸۴۸ معرفی شد. البته
در آلمان با توسل به نیروی ارتش، خیزش مردم را سرکوب کردند.
همین
جا بگویم که انگلس در وقایع انقلاب ۱۸۴۸ تا ۱۸۴۹ دوشبهدوش نیروهای
انقلابی در صحنه بود. او مشاهدات و نظرات خودش را در دو کتاب تحت عناوین
«جنگ دهقانی در آلمان» و «انقلاب و ضد انقلاب در آلمان» منتشر کرد.
بگذریم...
موج
انقلاب ۱۸۴۸ واتیکان را هم گرفت. در رُم، وزیر اصلاحات پاپ به قتل رسید.
زیر پای پاپ سست شد و همه جا پیچید فرار را بر قرار ترجیح دادهاست. در
ایتالیا علاوه بر آزادیخواهی، وحدت ملی هم در دستور کار بود.
در
اتریش، مترنیخ گریخت و فرارش تضعیف اتریش را به دنبال داشت. برعکس روسیه
که از این شورشها مصون مانده بود، به صورت یک دولت قدرتمند در اروپا قد علم
کرد.
انقلاب
۱۸۴۸ در سوئد مخصوصاً در استکهلم شورشهای سختی را برانگیخت. در سایر
شهرها نیز ناآرامی اوج گرفت. در «یون شوپینگ» مقر استاندار را با سنگ
کوبیدند.
در «اسکیل استونا» نساجان بخاطر نارضایتی از وضع زندگی، مسلح به چوب، چماق و سنگ به خیابانها ریختند...
...
از
پیامدهای وقایع ۱۸۴۸ تغییر رژیم سیاسی در فرانسه بود. پادشاهی لویی فیلیپ
جای خودش را به جمهوری دوم داد و البته بعد دور، دست ناپلئون سوم (برادر
زاده ناپلئون بناپارت) افتاد. با روی کار آمدن او بین فرانسه و سایر کشور
هایی اروپایی درگیریهای جدید پیش آمد.
سیاستهای
ناپلئون سوم به تضعیف بیش از پیش اتریش انجامید و دولت روسیه را هم ضعیف
ساخت، اما جاه طلبی وی و دخالت در مکزیک کار دستش داد. مکزیک حوزهی نفود
انگلستان بود و کار به رویارویی کشید که شکست فرانسه را به دنبال داشت.
انگلستان که نگران مستعمرات خود بود، سعی کرد فرانسه را در اروپا زمین گیر کند تا فیلش یاد مکزیک نکند!
انگلیس
زیر پای بیسمارک (نخستوزیر و وزیر امور خارجه پروس که بعداً نخستین
صدراعظم در تاریخ آلمان شد) نشست و او را علیه فرانسه شیر کرد.
جنگ بین پروس و فرانسه در سال ۱۸۷۰ منجر به شکست فرانسه شد و ناپلئون سوم سر جای خودش نشست.
این وسط پروس با استفاده از ضعف اتریش بر آلمان مسلط شد.
...
نسیم
انقلاب ۱۸۴۸ در مجارستان هم وزید. مجاری ها استقلال خود را اعلام داشتند
اما با هزاران سرباز روسی که تزار گسیل داشت و از کوهستانها به مجارستان
ریختند، سرکوب شدند و باز وین آقابالاسر شد. رهبران این انقلاب از جمله
لایوش کوشوت، شاندر پتوفی و جوزف بم، درشمار رهبران ملی در تاریخ مجارستان
هستند. جشن ظهور انقلاب ۱۸۴۸ مجارستان، در ۱۵ مارس هر سال، یکی از سه جشن
ملی مردم مجارستان است.
در
سالهای انقلاب از ۱۷۷۶ تا ۱۸۴۸ (انقلاب آمریکا در سال ۱۷۷۶، انقلاب فرانسه
در سال ۱۷۸۹ و انقلاب ۱۸۴۸ اروپا)، تنشها و تحولات بسیاری رخ دادند که
منجر به زایش برخی اندیشههای بنیادین در اندیشه سیاسی و اجتماعی شد.
جوامع
غربی در این دوره به طور فزایندهای به سمت صنعتی شدن، سرمایهداری و
لیبرال دموکراسی حرکت کردند، دورهای که میتوان آن را دوران «مدرنیته»
نامید.
...
فوریترین
و پردامنه ترین نتیجه انقلاب ۱۸۴۸ تحولی در عالم افکار بود. مشخص شد صِرف
داشتن اندیشههای متعالی یا ستایش آزادی کافی نیست و تا مادامی که وسیله
بهکرسی نشاندن آن نباشد به برگ و بار نمینشیند و خلاصه حصول هیچگونه هدف
سیاسی بدون کسب قدرت میسر نیست.
این
مسئله حالا خیلی بدیهی مینماید. سابق بر این افراد به داشتن ایدهال
مباهات میکردند و سریلند بودن که در راه عقایدی تلاش میکنند که به حقانیت
آنها معتقد میباشند. انقلابیون که جای خود دارد، مرتجعینی چون مترنیخ هم
به نظم خاص خودشان باور داشتند و ازخودراضی بودند که برای تحقق آن جان
میکَنند.
با
انقلاب ۱۸۴۸ همه شیرفهم شدند که صرف داشتن این یا آن نظر راه به جایی
نمیبرد. باید واقعبین بود و از قید اوهام رست. (مطلبی که دارم اشاره
میکنم اهمیت زیادی دارد.)
داشتن
این یا آن عقیده به تنهایی کفایت نمیکند. مهم این است که آنچه به آن باور
داریم از جنس اوهام نباشد، عملی باشد و به نتیجه برسد.
بعد
از تجربه دردناک انقلاب ۱۸۴۸ و سرکوب ستمدیدگان، کاشف به عمل آمد که افکار
و عقاید به خودی خود اعتبار خاصی ندارد یا بهتر بگویم کفایت نمیکند.
مسئله آن نبود که آیا دولت منتخب مردم بر وفق موازین عدالت و حق هست یا
نیست. این دیدگاه مربوط به قرن ۱۸ بود. سخن نو این بود که آیا چنین حکومتی
متناسب با چه نوع جامعهای است و قرار است چکار کند؟...
حالا
مردم از عالم هپروت به درآمده و به صلابت جدید ذهنی رسیده بودند. این امر
عبارت از اصرار مردم به مشاهده حقایق بود. میحواستند واقعیت را همان جور
که هست بشناسند نه آنطور که آرزو میکردند و بالقوه انتظار داشتند. کمکم
رئالیسم جای رومانتسیم را میگرفت. دنیای واقعی تابلوی نقاشی نیست که هرجور
بخواهیم سایه روشن بدهیم و رنگآمیزی کنیم.
مردم آرام آرام یاد گرفتند که شک زیباست. شک مقدس برتر از یقینهای کور است. حالا خدا و رسول هم برتر از سئوال نبود!
این
نگاه واقعگرا و ابژکتیو در سیاست هم راه گشود و Realpolitik واقعبینی
سیاسی مورد توجه قرار گرفت. حالا هر کنارآمدنی لزوماً سازش تلقی نمیشد.
مردم
فهمیدند حاصل رؤیاهای آنان در باب مدینه فاضله، شکست انقلاب ۱۸۴۸ بود و
باید فکر دیگری بکنند. دریافتند صرفاً با نیکوکاری و عشق به عدالت نمیتوان
به جامعه نوین رسید. باید به تدابیر سیاسی هم روبیآورند. منظور این نیست
که امثال بیسمارک و ماکیاول مرجع تقلیدمان باشند.
باید
واقع بین باشیم و در عین حال اخلاق را یا بهتر یگویم شرم و اندیشه را زیر
پا نگذاریم. «عدوی شرم و اندیشه» امثال معاویه و بیسمارکاند.
تلاش
مردم تهی دست و جنبشهای ۱۸۳۰ و ۱۸۴۸ اگرچه به تمام اهداف خود نرسید اما
زمینه را برای نهضت مارکسیسیم و انقلاب اجتماعی فراهم کرد. مارکس و انگلس،
رساله «مانیفست حزب کمونیست» را در پایان سال ۱۸۴۷ و اوایل سال ۱۸۴۸ نوشتند
و منتشر کردند.
خروش و عصیان مردم علیه ستمگران، حتی اگر سرکوب شود آثار و برکات خاص خودش را باقی خواهد گذاشت.
نگو مبارزه بی فایده است. Say Not the Struggle Nought Availth
اگرچه
برخی همانند «گئورگ لوکاچ» (نویسنده کتاب پژوهشی در رئالیسم اروپایی) از
بحران و ابتذالی که پس از شکست انقلابهای ۱۸۴۸ ادبیات به آن دچار شد، صحبت
میکنند، اما آثاری هم داریم که در عین واقع بینی از امید دم زده، پایان
شب سیاه را سفید میبیند.
در شعری که زمینه آن به حوادث سالهای ۱۸۴۸، و سرکوب مردم در آن سالها برمیگردد،
«آرتور هیو کلاف» Arthur Hugh Clough پیامش این است: ﻧﮕﻮ ﮐﻪ ﻣﺒﺎرزه ﻓﺎﯾﺪهای ﻧﺪارد...
Say Not the Struggle Nought Availth
نگو مبارزه بی فایده است.
نگو رنج و شکنج و آنهمه آسیب که دیدیم بیهوده است...(...)
...
اینجور
نیست که دشمن به هیچ ضعف و سستی دچار نشده و همیشه پابرجاست. در مبارزه هر
اتفاق ناخوشایندی ممکن است پیش آید اما حرف اول را امید میزند.
امید به صبح، صبح سپید.
...
اگر با آیپاد دیده نمیشود در کامپیوتر معمولی ببینید.
...
سایت همنشین بهار
ایمیل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر