به پیکرِ بشریت، خِرَد شو و سر باش؛
و یا، چو عشق، دلِ این خجسته پیکر باش.
وچیست وجدان؟ آمیزه ی دل است وخِرَد:
نمادِ آن تویی ، آمیزه ی دل و سر باش.
دو دل مباش به پیروزی ی نهایی ی نیک:
به جنگِ بد چو رَوی، پیشتازِ لشکر باش.
چو شب مباش، که یعنی مشو سیاهی پاش:
چو روز باش، که یعنی فروغ گستر باش.
• به پیکرِ بشریت، خِرَد شو و سر باش؛
و یا، چو عشق، دلِ این خجسته پیکر باش.
وچیست وجدان؟ آمیزه ی دل است وخِرَد:
نمادِ آن تویی ، آمیزه ی دل و سر باش. ...
چنار و سرو هم، البته، از درختان اند:
ولی به برگ قناعت مکن، برآور باش.
تورا نهایتِ امکان درخت بودن نیست:
تو ذاتِ جنگلی، آری ، درخت پرور باش.
بخیل طبع مبادا شوی چو بارشِ نِزم:
به خود نثاری، باران شو و به جرجر باش.
نکوهش ار شنوی، هوش وش، همه گوش آی،
ستایش ار شنوی، چون غرور شو، کر باش.
تو، خود، نواده ی خورشیدی، ای زمین زاده!
در این دو ویژگی، از جنسِ خاک و آذر باش.
تمیزِ نیک ز بد مرده ریگِ پاکِ خداست:
تو یادگارِ وی ای، با خود آشنا تر باش.
تمیزِ نیک ز بد حالیا وظیفه ی توست:
تو داورِ همگانی، به خویش داور باش.
قیاسِ خویش مکن، در کمال، با دگران:
اگر که خوب ترینی، ز خویش بهتر باش.
بیست و نهم بهمن ۱٣۹۲،
بیدرکجای لندن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر