مترو شده شبیه یک معجزه برای دختر و پسرهای جوانی که در کوچههای تنگ و باریک جنوب شهر در خانههایی کوچک و فندقی زندگی میکنند.خانههایی که آنقدر کوچکاند که نفس آدم را میگیرند.خانههایی که فقر در آنها چنان بال بال میزند که هر روز صاحب خانه را بر سر مستاجر هوار میکند که آهای این اجاره خانه چی شد؟ اگر این ماه اجاره را ندهید اسباب و اثاثیهاتان را میریزم توی کوچه!
خلق آدم تنگ میشود از اینهمه کوچکی از این همه کمجایی از این همه نبود امنیت.خلق جوان امروزی تنگ میشود از این همه نبود امکانات از این همه تهدید.پس فرار میکند اگر شده برای ساعاتی برای دقایقی.حالا مترو راه این فرار را راحتتر میکند.
به زیرزمین میروی فوقاش 500 تومان می دهی و بلیط دو سره رفت و برگشت میگیری و 45 دقیقه بعد میرسی مثلا به میرداماد یا تجریش...جاهایی که انگار هوای بیشتری برای نس کشیدن هست.کوچهها بازترند و خانهها بزرگتر.ماشینها هم که نگو.مدل بالا.مثل آنهایی که در فیلمها میبینی.بالا شهر انگار رویایی است برای زندگی .رویاهایی که در خواب میبینی.
پسرهای جوان که تازه پشت لباشان سبز شده اما از اینهمه رویا وحشت میکنند از آن بیزار میشوند، چرا باید اینهمه فرق باشد بین جنوب شهر و بالای شهر؟ بیزاری جوانها از این همه خوشبختی آنها را زود وادار به واکنش میکند؛ خط انداختن روی ماشینهای مدل بالا، شکستن آینه بغل و ... متلک گفتن به دخترهای بالا شهر.متلکهایی که گاهی آنقدر زشت هستند که دختران را رنگ به رنگ میکنند و باعث میشوند، دختران خوش لباس و خوش عطر از این پسرها فرار کنند و آنها را به چشم جانی ببینند.
اما دخترانی که از جنوب شهر به بالای شهر میرسند، دختران غمگینی هستند که تلاش میکنند، ظاهرشان را شاد نگه دارند.آنها وقتی تصمیم میگیرند با مترو و از طریق زیرزمین به بالای شهر برسند، بهترین لباسهایشان را میپوشند، آرایش هم میکنند؛ به سبک زنان و دختران بالا شهر.اما کیست که با اولین نگاه متوجه نشود که آنها همین حالا از مترو پیدا شدهاند،نفس زنان از پلههای مترو بالا نیامدهاند.میتوان با یک نگاه فهمید این دخترکان همه آرزویشان این است که خانهنشین یکی از خانههای شیک بالا شهر شوند.
دخترکانی که کفش، کیف، مانتو و... آنها نشان میدهد که از پایین شهر آمدهاند.هیچکدام از پوشش آنها مارکدار نیست.معلوم است از عمده فروشیها خریداری شدهاند و یا از فروشگاههای تاناکورا.این دخترکان با آرایشهایی که اصلا زیبایشان نمیکند در پیادهروهای بالا شهر راه میروند، با اشتیاق به ویترین مغازههای رنگارنگ خیره میشوند.
حسرت در چشم آنها لانه میکند و مصیبت از زمانی آغاز میشود که آن کسی که در کمین نشسته این حسرت را ببیند و جنس آن را بشناسد.یک لباس، یک جفت کفش، یک پیتزا و... میتواند پنجرهای باز کند به دنیای رویاهای این دخترکان.اما کیست که نداند، بسیاری از این رویاها به کابوسی تلخ تبدیل میشوند.
به گزارش پارسینه، جوانی است و هزار آرزو؛ آرزو هم بر جوانان عیب نیست.مترو فاصله رویا تا واقعیت را کوتاه کرده است.رویاهایی که چند روزی دوام میآورند و بعد به کابوسی درد آور تبدیل میشوند.روزی که این رویاها به کابوس تبدیل میشود،دخترکان و پسرهای جوان به زیرزمین مترو میروند،سوار مترو میشوند، چشمانشان دیگر نمیخندد.دلشان دیگر گرم نیست.آنها به خانههای کوچک و فقیر میروند و قلبشان پر است از نفرت.نفرتی که خلاقیت و کار را از آنها میگیرد.
صاحب ماشینی که پسر جوان آن را خطانداخته او را سر به زنگاه گرفته و تحویل پلیس داده و یا کتک مفصلی او را زده است.دختر جوان هم حالا رویش نمی وشد دیگر به چشمان پدر و مادرش نگاه کند.او مخفیانه به خانه محقرشان میرود، آرایش بهم ریخته خود را دم در خانه پاک میکند.لباسی که روزی حسرت پوشیدن آن را داشت در جایی مخفی میکند و شب تا صبح مخفیانه اشک میریزد و نقشه میکشد چگونه انتقام حیثیت از دست رفته خود را بگیرد.او صبح دوباره به زیرزمین مترو میرود اما این بار اگر او را ببینی دیگر چشمانش معصوم نیست.انگار گرگی در آن به کمین نشسته تا بدارند و انتقام بگیرد.
این دور باطل سالهاست میچرخد و قربانی میگیرد.اگر تا چند سال پیش برای رفتن از جنوب شهر به شمال شهر باید زمان زیادی صرف میکردی، حالا این زمان اندک شده است.آدمها در دسترستر شدهاند.آسیبها هم شکل تازهتری به خود گرفتهاند.مترو و زمان کم جنوب به شمال شهر بدجوری فاصله طبقاتی را به رخ میکشد.فاصلهای که روز به روز بیشتر میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر