طوطی جون می خوام برات قصه بگم - عباس رحیمی با غم ها و طوطی اش
همنشین بهار
طوطی جون، میخوام برات قصه بگم
همنشین بهار
الا ای طوطی گویای اسرار
مبادا خالیت شکر ز منقار
بیا و حال اهل درد بشنو
به لفظ اندک و معنی بسیار
به مستوران مگو اسرار مستی
حدیث جان مگو با نقش دیوار
...
نخستین بار که او را دیدم انگار سالیان دراز میشناختم، خنده هایش غم داشت و غم هایش شادی.
در خاطرات خانه زندگان (آخر بخش بیست و دوم) از او یاد کرده ام.
نمادی از مظلومیت نسلی است که به هر دری کوبید و به هر چشمه ای سر زد شاید آزادی را در آغوش کشد...
...
سخنان امثال او «حدیث جان» است و از کرنش و چاپلوسی به دور. نامحرم نه آنرا میشنود و نه میفهمد.
نشنود این نغمه ها را گوش حس
کز ستم ها گوش حس باشد نجس
کز ستم ها گوش حس باشد نجس
...
عباس (ابراهیم محمد رحیمی) از غم و شادی اش میگوید و آخر کار با «تاکسی» از میدون شوش و راه آهن و فرح زاد، راهی بیست و چهار اسفند میشود...
طوطی جون، میخوام برات قصه بگم
قصه از این دل پر غصه بگم
منم مثل تو، به دامی اسیرم...
طوطی جون نمیری الهی
دوباره پر بگیری الهی
طوطی جون، من تو رو آزاد میکنم
دل غمگین تو رو شاد میکنم
پر بزن، برو میون جنگلا
اونجا که نرسه دست آدما
طوطی جون نمیری الهی
دوباره پر بگیری الهی
ــــــــــــــــــــــــــ
...
سایت همنشین بهار
ایمیل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر