این قصیده تقدیم می شود به دوست و استادعزیزم دکتر اسماعیل خویی
که او هم به برکت حاکمیت ایرانسوز ملایان همچون من و بسیاران دیگر از «ضد انقلابیون فراری» ست !
ای ضدِ انقلابِ فراری
از عوعوِ سگان شکاری
از بع بعِ بزان سیه ریش
از عرعر ِ خران حصاری
با این غمِ مداوم ِغربت
دیگر غم از برای چه داری ؟
چندین چه ای هماره به اندوه ؟
دوران به حسرت از چه گذاری؟
چندین چه ای غمین که بسی دور
از آستانِ شهر و دیاری؟
خوش باش ازاین که غاصب ایام
ذوقِ تو را نبسته به گاری !
هوش ترا نبُرده به تمکین
صوتِ ترا نداده به قاری
دست ترا نبسته به تزویر
بر سفرۀ تباهی و خواری
وحشت ، ترا نخَسته دلیری
ظلمت ، ترا نکرده حواری
فقهت نکرده بنده و مزدور
برگُرده ات نکرده سواری
ننهاده لقمه ات به کف اندر
تاسازدت شرف ، متواری
درخونِ کس نبرده ای انگشت
در مرگِ کس نگفته ای آری!
باری، اگر به بُعدِ مسافت
زان سوی ماورای بحاری؛
اما هماره مِهرِ وطن را
در بُعد جان، به گِردِ مداری !
زینرو ترا چه با ک که دور از
یار و دیار و ایل و تباری؟
یار و دیار و ایل تو باتوست
بر هر دری که پای گذاری
با هر دمی که سر دهی آواز
در هر دلی که مهر بکاری !
درهرسخن که بر لبت آید
با هر قلم که نامه نگاری
دشمن، ذلیل تر بود از آنک
با شیوه های کهنه و جاری ،
عشقِ وطن تواندت از دل
کندن به ضربِ خنجرِ کاری !
ایران در این دل است که با توست
میهن ارادتی ست که داری !
خواهد گذشت سوز زمستان
خواهد رسید صبحِ بهاری
24/6/2013
□□□
وطن در گرو
دیریست وطن در گرو حفظِ نظام است
دین در رهِ ابنای زمان ، دانه و دام است
در بزم ِ سَفَه عرشِ خدا ، فرشِ زمین شد
با نام خدا ، دینِ خدا ، عین ظُلام است
با شرعِ مبین ، نامی اگر هست به ننگ است
در حلقۀ دین ، ننگی اگر هست به نام است
شیخ است برآهیخته شمشیر و دو پایش
درچکمۀ سرهنگی و نعلینِ امام است
بر تختِ شهان، منبر و دیهیم به دستار ـ
افزوده و تازندۀ بُگسسته لگام است
شرم و شرف و عاطفه و حُرمتِ انسان
در آتشِ سوزندۀ آیاتِ عظام است
بر شیخِ دَنی ، خون و بر ابنای وطن ، آب
بی وقفه حلال است و به فرموده حرام است
گویند : خداگفته که ما میر شماییم
ما را به کف از بارگه غیب ، زمام است
گویند: به چاه اندرمان هست امامی
کو را به سوی نایبِ خود، پیک و پیام است
او غایبِ ما مانده و ما نایبِ اوییم
وز اوست که ما را به جهان، قول و قیام است
گویند : حکومت به جهان ، حقِّ فقیه است
درخورد ِ فقیه است، اگر جاه و مقام است
ایران ، همه از ماست که اسلام ، عزیز است
باقی، سخنانی ست که ناپخته و خام است
اوباش ، همه لشگر ِ فقه اند و رذالت
زین جمعِ «خودی» ، دولت دینی به قوام است
بر اردوی حق ، لشگرِ باطل یه شبیخون
ظُلمت به ثبات است و تباهی به دوام است
بیگانگی از مِهر و مودّت به تداوم
بسطِ بدی و بی خِرَدی گام به گام است
چون گرسنه گرگان، که به جان رمه افتند
دندانِ ددان ، خنجرِ بیرون زنیام است
اربابِ فقاهت نشود سیر ، مَه و سال
از خونِ جوانان که شب و روز به جام است
ایران، به غنیمت ستده ست از قِبَلِ دین
پنداشته کاین خاکِ وطن نطع طعام است
همواره کژاندیشی و ویرانگری او را
محصولِ بدآموزی و مقصودِ کلام است
***
ایرانی ازین بند ، خلاصی نپذیرد
تا راه ِ بد و نیک، نداند که کدام است !
22/6/2013
□□□
داسِ کُهنه
بیچاره ملتی که نیاز به قهرمان دارد
برتولد برشت
بیچاره ملّتی که شود قهرمانِ او ،
آن نابرادری که بود خصمِ جان او
نامردمی که چهره نهان کرده در فریب
چون رهزنی به همرهی ی کاروان او
گُرگی که بردریدنِ میش است آرزوش
وز راهِ دین خزیده به جلدِ شبان او
بیچاره ملتی که سپارد زمام ِ عقل
در دست شرع و ، دزد شود پاسبان او !
از بد ، هزار بار بتَر ، روزگارِ آنک
دیو از در ِ خدا برُباید روان او
رنگِ کلامِ خویش زند بر کلامِ وی
فکر ِ نهانِ خویش نهد بر زبان او
بر خوانِ او نشیند و از خون او خورَد
برجا نهد زبهر ِ سگان ، استخوانِ او
خنجر به دست وی بنشانَد به کامِ وی
تیر افکند به سینۀ او از کمان او
وَهنی چنین ، اگرچه نه درخورد آدمی ست
دردا که زاید از دلِ وهم و گمان او
دردا که مُنتج است ز فقدانِ رای وی
رنجا که حاصل است ز جهلِ گران او
اربابِ دین ربوده به چنگگ نهادِ وی
اصحابِ جور، برُده به ذلّت ، جهان او
جلادِ او به جلدِ مُرادِ کبیرِ او
بدخواهِ او به جامۀ پیر مغان او
پیکِ بهشتِ او شده دوزخ فروز ِ او
دوزخ فروزِ او شده آتش نشان او
چونین چگونه راه توان بُرد زی فلاح
آنرا که سوی قعر برَد نردبان او ؟
قومی چنین ، چگونه برآید مراد وی ؟
شهری چنین ، چگونه بماند نشان او؟
این داستان سَمر شده زان ملّتی که کرد
بیداد ِ شرع ، سهمِ تبر ، بوستان او
وان مردمی که آز فقیهان به باد داد
بر خاکِ او به نام خدا، خان و مان او
وجدان فروخت ، اهلِ تفکّر به اهلِ دین
با این طمع که دین بدهد آب و نان او !
غافل ازآن که دیر نپاید سرابِ وی
نادان در این که زود سرآید زمان او
زینگونه سوخت کشور و ویرانه شد زمین
رفت از نهادِ باغ ، بهار و خزان او
قومی ، شکسته کشتی و دریاست در خروش
بی باد شُرطه مانده چنین بادبان او !
گُم کرده آشیانه ، به دیدارِ آشنا
چونین، چگونه تازه شود آشیان او؟
دین ، داسِ کُهنه بود و به کینش جَلا زدند
تا خون به آسیاب ، کنند ارمغان او
اکنون چه مانده، غیرِ شقایق میانِ دشت
وان برگ های سوخته در خاوران او ؟
***
آن کو متاعِ روشنی از دین طلب کند
دینش متاع و روشنی او دکان او
26/6/2013
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر