پاسخ به اکبر گنجی
مشکلِ گرفتاری در جبرِ گُسلِ زندگینامهای
مشکلِ گرفتاری در جبرِ گُسلِ زندگینامهای
• جالب اینجاست که در مقاله اخیر گنجی، آنجایی که پای مخالفان در دههی اول پس از انقلاب در میان است، رژیم موجودی است که هرچه کرده واکنش بوده است، واکنش در برابر کنش دشمنانه مخالفان. مشهور است که منتقدان دارای تبار اصلاحطلبی، رژیم را از زمانی قابل انتقاد میدانند که با آنان درافتاد. اکبر گنجی هم از این قاعده مستثنی نیست ...
اکبر گنجی در نوشتهای با عنوان «جمهوری اسلامی: “رژیم کشتار”؟» به انتقاد از سخنرانی من در جلسهای به مناسبت بیست و پنجمین سالگرد اعدامهای تابستان۱۳۶۷ پرداخته است. مسائل فرعی در بحث گشوده شده توسط اکبر گنجی را اگر کنار بگذاریم به پرسشهایی میرسیم درباره زمینه خشونتهای پس از انقلاب، ماهیت رژیم تازه، برحق بودن یا برحق نبودن مخالفت تقابلی با آن و اینکه گذار به دموکراسی با وجود حکومتی چون جمهوری اسلامی چگونه ممکن است.
من در اینجا عمدتا به پاسخهای اکبر گنجی به این پرسشها میپردازم، آن هم به اختصار.
خشونتهای انقلاب
اکبر گنجی میپرسد: «“تراژدی خشونتهای انقلاب ایران” را چگونه میتوان یا باید تبیین کرد؟»
پاسخ او به این پرسش منحصر میشود به سیاهنمایی نیروهای مخالف. به نظر گنجی، آغازکننده خشونت مخالفان بودهاند.
نخست اینکه عنوان “تراژدی” برای این خشونتها مناسب نیست. تراژدی آنجایی است که دو نیروی راستکار با هم درگیر شوند، و عمدی و تقصیری در کار نباشد. در مورد خشونتهای انقلاب ایران چنین نیست. از همان راهپیماییهای انقلاب انحصارطلبی “حزب فقط حزب الله” شروع شد و انحصارطلبی نیروی حاکم فقط یک راه دربرابر هر نیروی دگراندیش، چه مذهبی و چه غیر مذهبی میگذاشت: خفقان گرفتن، در حد نبودن.
انحصارطلبی جریانی که پساتر معرف اصلی آن “ولایت فقیه” شد، ریشه تاریخی داشت. میخواستند انتقام تاریخی خود را از مدرنیته بگیرند، یعنی از جهانی که روحانیت در آن دیگر مرجعیت سنتی خود را در تعیین بینش و منش افراد از دست داده است. جریانی که خشونت را پیش میبرد پشت سر خود فداییان اسلام و مشروعهگری را داشت.
اکبر گنجی روایت تحریفشدهای را از درگیریهای پس از انقلاب به دست میدهد، تقریبا همان روایتهای رژیم را. این مشکل اکثر کسانی است که زمانی طرفدار حکومت بودهاند. آنان به سختی میتوانند آن سوی دیوار را ببینند. این تنگنظری ظاهراً به جبری بیوگرافیک برمیگردد: در داستان سابقون، “دیگران”، دست کم تا زمانی که خودشان هم در موقعیت آنان قرار میگیرند، پلید هستند. وقتی در این موقعیت تازه قرار میگیرند، تصور میکنند آغازگر تاریخاند. آنان در مقام اپوزیسیون هم برای خود رانتی ویژه در نظر میگیرند. این رانت خرجکردنی است به سبب محافظهکاری عمیقی که در جامعه وجود دارد و نیروهای مخالف را هم زیر تأثیر خود قرار میدهد.
نسبت به نبود تفاهم به سبب بیوگرافیهای مختلف میتوان تا حدی تفاهم داشت. گسلهای زندگینامهای عمیق در جامعه ایران واقعیتی انکارناپذیر است. اما این گسلها توجیهکننده تحریف تاریخ نیستند. مقاله اکبر گنجی شوک آور است، شوکآور از این نظر که کسی چون او نیز نمیداند که جریان خمینی بلافاصله پس از استقرار بر مسند قدرت با دیگر نیروها چه کرد. همین مقاله بایستی نهیبی به نیروهای غیرحکومتی باشد برای اینکه در بازگویی تاریخ کوتاهی نکنند و مگذارند رانتهای مستقیم و غیرمستقیم حکومتی واقعیتها را تحریف کنند.
نیروهای عمدهای که رژیم به سرکوب آنها کمر بربست، اینها بودند:
− نیروهای خواهان خودمختاری در مناطقی با اکثریت جمعیت سنی. هم سانترالیسمی که میراث پهلویها بود و هم شیعیگیری حکومت جدید، زمینهساز سرکوب این نیروها بود. رژیم تازه هیچ تفاهمی نسبت به مسائل اقوام و اقلیتها نداشت و همچنان ندارد. کردها و ترکمنها و عربها و بلوچها حق داشتند که خواستههایشان را پیش ببرند. رژیم اما در سرکوب آنها کاملا نابحق بود.
− نیروهای چپ. بار اصلی مبارزه با دیکتاتوری شاه بر دوش چپها بود. هر چه از فرهنگ روشنگری و تفکر انتقادی در کشور وجود دارد، در درجه نخست محصول کار آنهاست. رژیم تازه هیچ حقی برای وجود و حضور برای آنان قایل نشد.
− مجاهدین خلق. این نیرو برای دورهای محور نیروهای مذهبی در مبارزه با شاه بود. آنان حق داشتند از قدرت سهم بخواهند و در تلاش باشند سازمان خود را گسترش دهند. انتگره نشدن مجاهدین در قدرت − با توجه به تعصبی که داشتند، تعصبی از جنس تعصب خود خمینیگرایان – پیشاپیش تقابل آنان با رژیم را زمینهسازی میکرد. اگر مجاهدین امکان فعالیت علنی را مییافتند، به فرقه تبدیل نمیشدند و محتملاً به نوعی ولایتمداری، که همسنخ است با ولایتمداری رژیم، نمیگرویدند. در به تباهی کشیدن سازمان مجاهدین، هم رهبری آن سهم داشته است و هم رژیم.
− ملیگرایان. آنان تفکری سکولار داشتند و ضمن احترام به مذهب، با فرع قرار دادن ایرانیت در برابر اسلامیت خمینی مخالف بودند. خمینی از بخشی از آنان بهرهبرداری کرد و سپس به سرکوبشان پرداخت.
− نیروهای مذهبی دگراندیش. اینان تفسیر دیگری از اسلام داشتند، تفسیری متفاوت با تفسیر حوزوی یا تفسیر به شیوه خمینی. آنان نیز به شدت سرکوب شدند.
− مجزا از این نیروها یا مرتبط با آنها انبوهی از تشکلهای زنان، دانشجویان، دانشآموزان، کارگران، دهقانان، هنرمندان و نویسندگان و همانند آنها وجود داشتند که همه قلع و قمع شدند.
اکبر گنجی به جای آنکه بببیند در آغاز استقرار رژیم تازه نیروهای سیاسی و اجتماعی چه ترکیبی داشتهاند و آیا قدرت مستقر برنامهای برای همگرایی پیش برده است یا واگرایی و تقابل، به چند حادثه اشاره میکند و ضمن ابراز تأسف از سرکوب مخالفان، سرکوب شدنشان را نتیجه کار خودشان میداند.
ارزیابی از مخالفان
مخالفان عمده رژیم، که در بالا برشمرده شدند، همه در این امر مشترک بودند که ولایت خمینی را برنمیتافتند. برخی با ولایت خمینی مشکل داشتند، برخی با ولایت مذهبی به طور کلی و برخی با هر نوع ولایتمداری. آنها به درجاتی ترقیخواهیای را که از جامعه و فرهنگ ایران برمیآید، برمینمودند. من در سخنرانیای که اکبر گنجی به مضمون آن تاخته است، هویت مخالفان را ارج نهادهام: آنان دگراندیش بودند، در درجه اول چون ولایت فقیه را بر نمیتافتند؛ اصل اول دگراندیشی در یک نظام ولایتمدار، ولایتستیزی است.
اکبر گنجی در بیان هویت مخالفان فقط سیاهنمایی کرده است، و در برابر تا توانسته به رژیم امتیاز داده و آن را موجودی تلقی کرده که در تنگنا قرار داشته و بدون اراده و آگاهی و فقط به صورت واکنشی به میزانی محدود خشونت ورزیده است.
منتقدان اصلاحطلب حکومت که به تدریج پس از مرگ خمینی سربرآوردند، عادت کردهاند که در زمین خالی بازی کنند. آنگاه که پشت کرسی خطابه قرار گرفتند، پنداشتند سخن گفتن با آنان آغاز شده است. این بینش و انصاف را نداشتند که ببینند صدایشان اگر شنیده میشود، در درجه نخست به این دلیل است که صداهای دیگر در گلو خفه شده است. نسلی قلع و قمع شد. عدهای را کشتند، عدهای را در زندان درهمشکستند، به عده کثیری بیکاری و فقر و بیسروسامانی تحمیل کردند و جمع بزرگی را از کشور فراری دادند. آنگاه فرزندان امام آمدند و برخی از آنان باسواد و نویسنده و روشنفکر شدند. جای خوشحالی است که به انتقاد از ولی نعمت خود پرداختند. به این خاطر باید تحسین و تشویق شوند، اما خوب است در نظر گیرند کرسیای که بر آن نشستهاند، پایههایی در خون دارد.
برخی از فرزندان امام بااستعداد بودند. استعداد آنان شکفتهتر میشد و بسا چیزها را سریعتر و بهتر میآموختند اگر دگراندیشان سرکوب نشده بودند. ارج دگراندیشان تنها در ولایتستیزیشان نبود. تبیین مثبتی از جایگاه فرهنگی و اجتماعی آنان لازم است. آنان بااستعدادترین نیروها برای درک سکولار از جهان و پذیرش دیدگاه دموکراتیک بودند. آنان در روزگار خود میراثدار اصلی تجدد، تفکر انتقادی و پذیراتر از همه نسبت به ایده برابری دو جنس بودند. دموکراتهای آگاه و پیگیر امروزین عمدتا برآمده از میان دگراندیشانی هستند که با وجود سرکوب شدید، ترقیخواهی را زنده نگه داشتند.
ارزیابی از رژیم
اکبر گنجی میگوید که جمهوری اسلامی “غیردموکراتیک” است. این البته عنوانی ملایم است و ضمن توجه منصفانه به اینکه گنجی در مقالاتی به سرکوبگریهای رژیم هم پرداخته است به نظر میرسد که از دید او “غیر” در صفت “غیر دموکراتیک”، چندان “غیرِ” غلیظی نیست. جالب اینجاست که در مقاله اخیر، آنجایی که پای مخالفان در دههی اول پس از انقلاب در میان است، رژیم به اعتبار “غیر دموکراتیک” بودنش مطرح نمیشود؛ او موجودی است که هرچه کرده واکنش بوده است، واکنش در برابر کنش دشمنانه مخالفان. مشهور است که منتقدان دارای تبار اصلاحطلبی، رژیم را از زمانی قابل انتقاد میدانند که با آنان درافتاد. اکبر گنجی هم از این قاعده مستثنی نیست.
اکبر گنجی از اطلاق عنوان “رژیم کشتار” به جمهوری اسلامی انتقاد میکند. دلیلهایش اینها هستند: آنانی که در دهه نخست کشته شدند، تقصیر خودشان بود؛ پس از آن هم کسان زیادی کشته نشدند؛ رژیمهایی وجود دارند، از جمهوری اسلامی هم خونریزتر، پس اطلاق چنین عنوانی به رژیم ناشایست است.
“رژیم کشتار” یک مفهوم نظری در دستهبندی نظامهای سیاسی در سیاستشناسی نیست. عنوانی است توصیفی و خطابی که معیار درستی کاربست آن بجا بودن یا نابجا بودن آن است و از این نظر میتوان بدان انتقاد کرد که اینجا یا آنجا کاربستش غلوآمیز است. “کشتار” در سخنرانی مورد انتقاد اکبر گنجی، یک کارکرد منطبق با هویت رژیم خوانده شده است، کارکردی که سانحه و اتفاق و بیمبالاتی در کارخانه نظام نبوده و نیست. دلیلهای من بر اطلاق عنوان “رژیم کشتار” به جمهوری اسلامی اینهایند:
۱. الاهیات سیاسیای که دستگاه نظری حکومت اسلامی را میسازد، ایدئولوژیای مرگآور است. مبنای آن انطباقدهی تفکیک خودی – غیر خودی به تفکیک مومن – کافر است و کافر، از آن دید الاهیاتی، شیطانی است و باید به درک واصل شود. اگر رژیم رعایت میکند و کم آدم میکشد (چیزی که در دوره خامنهای اتفاق میافتد و گنجی آن را برجسته میکند) به اقتضای شرایط و رعایت مصلحت است.
۲. اقتصاد سیاسی رژیم مبتنی بر تفکیک طبقاتیای نیست که در جریان تکاملی طبیعی در چارچوب ایرانی سرمایهداری رخ داده باشد. فرادستان با رانتخواری فرادست شدهاند. بند ناف آنها به بخش نظامی−امنیتی بند است. سرمایهداری جمهوری اسلامی سرمایهداری نظامی-مافیایی است.
۳. منطق بوروکراسی نظام، نه عقلانیت، بلکه غریزه قدرت است. کادرهای رژیم، همقَسمان یک باند تبهکار و یک فرقه متعصباند.
اکبر گنجی در نوشته اخیرش که متأسفانه به دفاعیه دستگاه قدرت میماند، به وجود برخی آزادیها در ایران اشاره میکند، مثلاً نشر برخی کتابها، و با این کار میخواهد بقبولاند که رژیم آنقدرها هم بد نیست. این تلاش او به ادراک سادهای از سیاست برمیگردد که در آن همه چیز منوط به لطف و قهر سلطان میشود. گنجی در مقالاتی از نظریه “سلطانی” بودن رژیم پشتیبانی کرده است. این دیدگاه به دلیل سادهنگریاش همواره در خطر آن است که مقاومت جامعه و اقتضای قدرت و شرایط اعمال آن را هم به حساب لطف سلطان بگذارد و سر انجام در برابر الطاف عالیه وارود.
دعوت به خشونت؟
اکبر گنجی میگوید: «وقتی در سطح نظری رژیم سیاسی صرفاً و ذاتاً به “ماشین کشتار دگراندیشان” تبدیل میشود، سرنگونی خشونت بار آن به تنها راه نجات تبدیل میگردد.» اول اینکه تحلیل از رژیم تابع راه رهایی از آن نیست. دستگاه، پدیدهای است که بایستی بررسی شود، مستقل از اینکه ما باید با آن چه کنیم. بررسی هم طبعاً باید همه پیچیدگیهای رژیم و جامعه را در نظر گیرد. دیگر اینکه نقد خشونت، خود لزوما خشونتآور نیست، و کلا آرزوی ساقط شدن یک حکومت تبهکار، به معنای دعوت به قیام مسلحانه نیست. در نظر گیرید که تنها و تنها این موضوع که رژیم به مردم نوع پوشششان را تحمیل میکند، آن را شایسته سرنگونی میکند، حتّا اگر در جریان این تحمیل کسی را نکشد. خواست “سرنگونی” را نباید ترسناک جلوه داد. رژیم جمهوری اسلامی به دلیل پایمال کردن حقوق بشر، به دلیل هدر دادن منابع انسانی و اقتصادی و زیستمحیطی ما و به دلیل تنشآفرینی در منطقه و در جهان شایسته ساقط شدن است. از نفس این داوری نمیتوان خشونتطلبی را برداشت کرد.
جنگ داخلی، شر مطلق است. زیستن در زیر استبداد اما با امنیتی در سایه سرکوب، بر جنگ داخلی ترجیح دارد. ولی ما در برابر انتخاب قرار نداریم، یا این – یا آنی در کار نیست و میتوانیم به سهم خود چنان کنیم که در کار نباشد.
یک رژیم میتوان به شکلهای مختلفی ساقط شود. در میان روشنفکران و فعالان سیاسی ایرانی کار نظری اندکی در مورد شکلهای مختلف گذار به دموکراسی انجام شده و هنوز هم یک تئوری ساده انقلاب بر ذهنها سنگینی میکند، تئوریای بر اساس پنداشت تقابل کامل دولت و ملت که سرانجام خیزش ملت را به دنبال میآورد. این تئوری زمانی برانگیزانده بود، اکنون از آن استفاده بازدارنده میشود، آن هم با توجه به بار منفیای که “انقلاب” یافته، با نظر به تجربه خود ایرانیان و افزودن ترس از جنگ داخلی و دخالت خارجی بر آن. تئوری رایج در میان ما برداشتی ساده از ایده انقلاب در مدل انقلابهای ملی است که سرنمون آن انقلاب کبیر فرانسه است. ساقط شدن رژیمها در مدتی که از انقلاب کبیر فرانسه میگذرد، کمتر بر اساس این مدل بوده است، چنان کمتر که میتوانیم این مدل را بیان استثنا بدانیم تا قاعده. به ویژه وقایع دوران اخیر در جهان چنان شکلهای متنوعی از “اسقاط” در برابر چشمان میگذارد که ما را بینیاز از مدل ساده سنتیمان میکند.
در مدل ساده سنتی، دولت بنابر اصطلاحاتی بسیار رایج در میان نیروهای سیاسی چپ در اوایل انقلاب یا “خلقی” است، یا “ضد خلقی”. اگر خلقی است پس باید پشتیبانی شود، اگر نه، باید برافکنده شود. در ایران پس از انقلاب همپوشانیای گسترده میان دولت و ملت وجود دارد و به این خاطر تعیین تکلیف در مورد خلقی دانستن یا ضد خلقی دانستن تا کنون طاس لغزندهای برای جلب پشتیبان برای رژیم بوده است. جمهوری اسلامی بسیاری چیزهای ناپسندیده در میان مردم را در خود جمع کرده است؛ با مردم به لحاظ ارزشی، فرهنگی و پرسنلی بده-بستان دارد؛ پوپولیسم خصلت پایدار آن بوده است. اما این حد از “خلقی” بودن آن را شایسته برای بقا نمیکند. باید بسیار بیاعتنا بود به حال و روز مردم، لطمههایی که رژیم به کشور زده و ایدههای حق و آزادی، تا این رژیم “خلقی” را شایسته بقا دانست.
“خلقی” بودن طبعاً کار را بر خلق و آزادیخواهان برای ساقط کردن رژیم سخت میکند. این حکم در مورد رژیم جمهوری اسلامی کاملا صادق است، چنانکه در مورد رژیمهای فرانکو، پینوشه و طالبان هم صادق بوده است. از میان اینها مورد پینوشه جالب است از نظر طبقه متوسطی که پروراند برای حمایت از خودش؛ “خلقی” نبود، اما “خلقی” شد، ولی به هر حال سرانجام اسقاط شد.
جمهوری اسلامی به شدت به خصلت “خلقی” خود حساس است و در تقویت آن میکوشد. این باعث نمیشود که به سوی بحران مشروعیت نرود چنانکه در سال ۱۳۸۸ رفت. بحران مشروعیت میتواند به مجموعهای از رخدادها شکل دهد که نقطهای کیفی به عنوان سرانجام بیابد: پایان رژیم. نبردی که از ابتدا تا انتها درمیگیرد، نبردی سنگر به سنگر است که دیگر نمیتوان انتظار داشت زمانی به صورت رویاروییِ خلقِ خالص با ضدِ خلقِ خالص درآید. جامعه ایران پیچیدهتر از آن است و مسائل آن انبوهتر از آن است که طبق الگویی ساده پیش رود، الگویی نظیر الگوی سنتی انقلاب که تقلیل صفبندیها به دو صف (خلق و ضدخلق / ملت و دولت) و انبوه مسائل به یک مسئله (ماندن یا رفتن رژیم) است.
در جریان مجموعهای از نبردهای سنگر به سنگر، هم پیشروی وجود دارد، هم پسروی. رژیم توانایی دلربایی دارد و مهمتر از هر چیز پایی دارد که آن را سفت کرده است در لایههایی استوار از محافظهکاری ایرانی و پایی دیگر در فرصتطلبی و دورویی و ادبار لایههایی از قشر متوسط که غُر میزنند، اما همزمان به رژیم خدمت میکنند. هرگاه اصلاحطلبان امتیازاتی میگیرند، میتوان در شور و شعفی که برمیخیزد نقش آن محافظهکاری و آن دورویی و ادبار را به خوبی دید. این سخن البته به معنای آن نیست که نباید از فرصتهای تنفس در زندان استفاده کرد. میتوان استفاده کرد و حتّا به اصلاحاتِ غیراصلاحطلبانه اندیشید و به این تجربه از تحول حکومتها در دوره اخیر به دقت توجه داشت که در بسیاری از موارد بحرانِ تعیینکننده با تحمیل یک رفرم غیررفرمیستی به نظام حاکم آغاز شده است. مشخصه چنین رفرمی پذیرفته شدن آن از طرف بخشی از نظام است، اما کارکرد آن چنان است که نظم مستقر را به هم میزند و پیامدهایی دارد که از چارچوبی کنترلپذیر برای آن خارج میشود. نیروی اصلیای که پشت این اصلاح ساختارشکن قراردارد، نیروی متشکل ارادهمند تودهای است.
سخن پایانی
تاریخ یک عرصه مهم ساختارشکنی است. “چنین نبوده است” جزء مهم مقاومتی است که در برابر تلاش برای دادن ساختار و محتوایی دروغین به حافظه نسلهای معاصر میایستد. هیچ بخش از تاریخ، همچون بخشی که “گذشته معاصر” خوانده میشود، بر حرکت امروز و فردای ما تأثیرگذار نیست. نبردها بر سر حافظه تاریخی، در درجه اول نبرد بر سر گذشته معاصر است. رژیم تلاش عظیمی را پیش برده است برای پاک کردن حافظه مردم و پر کردن آن با محتوایی تحریفآمیز. سانسور، فشارهای بازجویان، اعترافهای تلویزیونی همه و همه جزئی از این تلاش بودهاند.
نوشته اکبر گنجی نشان میدهد که رژیم تا چه حد در تحریف رخدادهای پس از انقلاب موفق بوده است. کسی چون او هم که خوشبینانه انتظار میرود که بداند، گرفتار جبرِ گسلِ زندگینامهای است. چه چیزی این گسل را این گونه ژرف کرده است؟ میتوان فرضیاتی در این باره مطرح کرد، مثلاً با تأکید بر نفوذ فکری رژیم از جمله از طریق اصلاحطلبان، و کلا از طریق مجموعه کسانی که آینده خود را مشترک میبینند و بنابر الزامی که به نقش تعیینکننده وجه زمانی آینده در ترسیم گذشته برمیگردد، میکوشند زمینه مشترک گذشته را حفظ کنند.
هر چه باشد، وجود گسست در حافظه تاریخی معاصر ما واقعیتی است که بایستی برای پیشبرد یک مبارزه متحدانه برای آزادی در نظر گرفته شود. بحث و گفتوگو خوب است، اما واقعیت تاریخی نشان میدهد که گسلهای زندگینامهای صرفا با گفتوگو پر نمیشوند. مسئله ابعادی وجودی نیز دارد که شاید با تجربههای وجودی حل شود: تجربههای وجودیای که معمولا یک جنبش تازه زمینه آنها را فراهم میکند.
مسئله این است: ما در ایران تاریخ مشترکی نداریم! اکنون تاریخهای مختلفی رواج دارند یا در حال شکلگیریاند. شاید چند تایی از این تاریخها این توافق عمومی را داشته باشند که “فَکت”های سخت را انکار نکنند. منظور اموری واقع است چون کشتار که انکارشان ما را به مرز همدلی و همدستی با قاتلان نزدیک میکند. اما بعید است که این توافق همگانی شود. روایتی کمرونق میشود، اما خاموشی نمیپذیرد. عصر ما، عصر تضمین بقای روایتها است؛ و از این تضمین همه سود میبرند، هم قاتلان، هم مقتولان. اینکه تاریخ مشترکی وجود ندارد، به خودی خود فاجعه نیست. اسپانیا را در نظر گیرید. در آنجا دو تاریخ کلان وجود دارد، تاریخ مخالفان و موافقان فرانکو. تاریخ خمینیستها مثل تاریخ فرانکیستها به بقای خود ادامه خواهد داد، حتّا زمانی که قدرت از دست این جماعت خارج شود. نکته مهم این است که در فضای رقابت و ستیز روایتها آن روایتی مغلوب نشود که تداوم آن شرط اصلی پیوستگی مبارزه آزادیخواهانه و دگراندیشانه است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر