نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۲ آبان ۱۴, سه‌شنبه

درباره جریان...9 ـ تشکیلات آهنین یا مشت آهنین؟ و مقوله"انقلاب ایدئولوژیک"3
سعید جمالی

درباره جریان...9 ـ تشکیلات آهنین یا مشت آهنین؟ و مقوله"انقلاب ایدئولوژیک"3
درباره جریان حاکم بر سازمان مجاهدین خلق ایران ـ 9
تشکیلات آهنین یا مشت آهنین؟ و مقوله"انقلاب ایدئولوژیک"3
"نیرو و جذب نیرو"
فکر میکنم سال 1376 بود که نشست چند روزه ای در حضور شازده و با شرکت سران قبیله برای بررسی موضوع زیر تشکیل شده بود:
"اگر انقلاب ایدئولوژیک حقّ است پس چرا نیرو جذب نمیکند"
هر کس حرفی میزد و انواع  و اقسام راه حلهای خیالی و از سر استیصال مطرح میشد از استفاده از قاچاقچی گرفته تا ایجاد کانالهای مرزی و معرفی "نفر" توسط  افراد تشکیلات ( این یکی دیگر خیلی جالب بود، چرا که شناخت افراد نسبت به آشنایانشان حداقل به 15 سال قبل بر میگشت... نمونه ای را بشنوید: یکی از نفرات بعد از 20 ـ 15 سال با مادرش تماس میگیرد و ضمن احوالپرسی سوال میکند که حال علی کوچولو چطور است؟ مادر پاسخ میدهد که علی کوچولو کیه؟ و بعد از یکی دو بار شناسایی دادن مادر در پاسخ میگوید: آهان دکتر علی را میگی، و بعد توضیح میدهد که .... این نمونه کوچکی است  از میزان شناخت و ذهنیت این جریان بریده نسبت به جامعه و تحولات آن).
 هیچ کس در این تشکیلات بجز شازده  بر روی چیزی و موضوعی فکر نمیکرد و همه همان حرفهای گذشته را تکرار میکردند، در این مورد نیز به همین صورت بود تا جایی که صدای شازده در آمد و گفت ما که این کارها را بارها آزموده  و به نتیجه ای نرسیده ایم.... همچنین کسی روی موضوع نشست تمرکز نمی کرد که داستان و سوال چیست... موضوع این بود که اگراین انقلاب حقانیتی دارد پس باید که افراد خودشان جذب آن شوند و بسوی آن "پرواز" کنند. جمع "خصوصی" بود و با دست بازتری میشد صحبت کرد...
بالاخره بعد از 3 ـ 2  روز بحث و گفتگو هیچ نتیجه ای عاید نشد و تنها نتیجه این بود که شازده یک سازماندهی قوی متشکل از تعداد زیادی از  نفرات و با مسئولیت مسئول اول قبلی تشکیلات (تهمینه ـ بهشته شادرو) را اعلام کرد و به او ابلاغ کرد که "هر طور شده نفر از داخل بیاورد". در آن جلسه توضیح بیشتری راجع به شیوه کار داده نشد و کسی هم سوال نکرد منظور از "هر طور" چیست ( تهمینه و خواهران ارشد شورای رهبری در جزئیات ماجرا قرار داشتند و بعدا هم در ستاد داخله و نیرو، خط و خطوط جدید تشریح شد).
بعد از گذشت مدتی من بصورت پراکنده می شنیدم که از طریق تماس تلفنی موفق شده اند نفراتی را جذب کنند و نکاتی پیرامون شیوه کار و کیفیت نفرات "وارداتی" می شنیدیم... تا اینکه در ستاد اطلاعات قرار شد  من با دونفر دیگر برای "تخلیه اطلاعاتی" نفرات تازه  وارد به سراغ آنها برویم. من توجهم روی این موضوع متمرکز بود که با توجه به حساسیت موضوع  زیاده روی نکنیم و آهسته پیش برویم... ما که هیچکدام طی سالیان با "ایرانی جماعت" سر و کاری نداشتیم در دقایق اول صحبت متوجه شدیم که با "انسانهای دیگری" سر و کار داریم...بعد از اینکه سوالاتمان به اتمام رسید، من کنجکاو بودم تا سوالاتی هم راجع به خودش از او بکنم... سر صحبت را که باز کردم وی پاسخ داد که به من گفته اند راجع به این موضوعات صحبت نکنم، به او توضیح دادم که ما از ستاد بالاتری آمده ایم و اشکالی ندارد که صحبت کنیم... بعد در طی سوال و جوابهایی او توضیحاتی داد: " یکی از دوستانم با من تماس گرفت و گفت که خانمی از خارجه تماس گرفته و گفته اگر جویای کار هستید من می توانم ترتیبات آمدن شما به اروپا را بدهم... و چون من بیکار بودم، دوستم این موضوع را به من اطلاع داد و منهم گفتم که چقدر خوب و قرار شد شماره تلفن مرا به آن خانم بدهد...در تماسهای بعدی قرار شد که به ترکیه بیایم و در ترکیه گفته شد که برای مدتی برای آموزش به عراق میروم  و... الان هم که در خدمت شما هستم"
برای ما علیرغم اینکه چیزهایی شنیده بودیم اما باز هم شوک آور بود و در جلسات با دیگر نفرات متوجه شدیم معنای آن "هر طور" چیست و چه بوده.
از آن زمان به  بعد دستگاه نیرو ساز انقلاب ایدئولوژیک بکار افتاده  و هر روز زایش جدیدی داشت...
قبل از اینکه به سایر موارد بپردازم مایلم راجع به "شخصیت" این افراد نکاتی را باز گو کنم:
 از نظر من تمامی آنها انسانهای شریفی بودند که تحت فشار و هزار بدبختی در حاکمیت آخوندهای پلید و ستمگر بدنبال روزنه ای برای نجات و تنفس می گشتند و این شرایط سخت آنها را آماده هر گونه سوء استفاده ای نموده بود، و اینجا این "شارلاتانیسم" رهبر عقیدتی بود که طعمه های خوبی برای بر پا نشان دادن دم و دستگاه پوسیده و رو بزوالش پیدا کرده بود.
همانطور که اشاره شد اکثریت قریب به اتفاق این افراد از اقشار بسیار محروم جامعه بودند که بسیاری از آنها به مفاسد اجتماعی هم دچار شده بودند. دوستی که یکبار هم بعنوان پیک بداخل رفته بود تا نیرو برای تشکیلات بیاورد خودش برای من تعریف میکرد که یکی آموزشهایی  که به او داده بودند این بود که چه نفراتی را با خودش بیاورد یا مورد شناسایی قرار بدهد، به او گفته بودند که "باید بدنبال نفراتی که خانمانی ندارند و بشدت محتاج بوده و حتی جایی برای خواب ندارند باشد چرا که چنین افرادی بخاطر تأمین نیازهای اولیه شان در اینجا(تشکیلات) ماندنی هستند و مبادا که بدنبال آدمهای روشنفکر و دانشجو برود، آنها اینجا بند شدنی نیسستند".
در واقع اینها افرادی بودند که ما مثلا بخاطر آنها "مبارزه" میکردیم و طالب بدست آوردن حقّ آنها در جامعه بودیم، اما این افراد علیرغم شرافت و صداقتشان، توان تطبیق با شرایط حاکم بر تشکیلات را نداشتند، حتی اگر مبارزه بر حقی هم در کار بود باز هم این افراد توان تطبیق با این مرحله از مبارزه را نداشتند، چنین افرادی فقط در شرایط پیشرفت مبارزه و توده گیر شدن آن می توانند کمک کار باشند و... اما ای کاش داستان به همین جا ختم میشد، این بندگان خدا که با هزار دوز و کلک پایشان به عراق رسیده بود عموما در همان روز اول متوجه میشدند که در چه مخمصه ای گیر افتاده اند و از همانجا تقاضای بازگشت میدادند اما بقول اسداله مثنی و فضلی (دو تن از نوچه های رهبری و گردن کلفت های انتخاب شده برای اینکار) " با امضاء این برگه کار از کار گذشته" و دیگر راه خروجی وجود ندارد... و در ادامه در درون تشکیلات دچار مشکلات بسیار وحشتناک و عمیقی می شدند که قابل ذکر نیست.... و نهایتا مجبور شدند آنها را در یگانها خاصی سازماندهی کنند و یکی از زنان بد کردار و بد دهن شورای رهبری بنام ژیلا دیهیم را به سر دژخیمی آن بگمارند  و تحت کنترل فیزیکی خاصی نگه شان دارند. این توضیحات را از این جهت هم اشاره کردم تا دوستانی که با اینگونه افراد برخورد داشته اند متوجه واقعیت امر و تحلیل درستی از آنها داشته باشند و متوجهّ باشند که این داستان چگونه شکل گرفت و مقصر که بود.
بعد از سقوط صدام عمده این نیروها جدا شده و عمدتا به ایران بازگشتند. من در تیف با آنها صحبت میکردم و پای درد و دلهایشان می نشستم و وقتی از زخمهای درون و احساس غبن و نامردمی هایی که در جامعه و بیشتر از آن در تشکیلات رجوی دیده بودند می گفتند، فقط آدم احساس میکرد باید آب شده و به زمین فرو رود.
این شیوه جذب نیرو گسترش پیدا کرده و دیگر حد و مرزی نمی شناخت، افراد را با دوز و کلک های مختلف به عراق می کشاندند. علاوه بر موضوع کار کردن در اروپا آنهم  با دستمزدهای خوب ویا گذاراندن "دوره ای" و سپس اعزام به اروپا (افراد فکر میکردند باید یک دوره کار آموزی حرفه ای ببینند) شیوه های بسیار کثیف دیگری هم اعمال میشد مثلا در پاکستان و ترکیه افرادی را اجیر کرده بودند تا آنها کار پیدا کردن و اعزام نیرو را انجام دهند. بعنوان نمونه در پاکستان دلالیّ را استخدام کرده بودند و مابه ازاء هر نفری اعزامی اگر اشتباه نکنم حدود 1000 دلار پرداخت میکردند و این دلالّ بی وجدان به انگیزه بدست آوردن پول بیشتر تعدادی از اقوام بلوچ خود را نیز با هزار کلک اعزام کرده بود که بعضا افراد زیر سن هم بودند. یا در ترکیه که ایرانیهای آواره زیادی وجود دارند، موقعیت مناسبی برای این دلالان بود آنها به هر جایی سر میزدند تا نفرات بیشتری پیدا کنند و به هر کسی بسته به وضعیتش توضیحی میدادند اما چون در آخر کار باید که موضوع اعزام به عراق را مطرح میکردند، موضوع دوره دیدن در آنجا را مینیمیزه کرده و می گفتند بعد از شش ماه یا خود آنها اعزامتان میکنند و یا به اعتبار فعالیت در ارتش آزادیبخش می توانی براحتی کیس قبولی بگیری .....
"عروسک چیست" ؟
عروسک های قدیمی عبارت بود از یک "پوست" یا روکش و مشتی "پوشال" که به آن روکش "هیکل" بدهد. در عروسکهای جدید بجای پوشال از فضای خالی و هوا استفاده میکنند.... و این اساس داستان "ارتش آزادیبخش ملی ایران" است و بود.
شازده برای اینکه نشان بدهد تفاوتی ما بین دار و دسته او با دیگران وجود دارد و او یک "بازوی مسلح در جوار خاک میهن" دارد و به این ترتیب در میان گروهای سیاسی فخر فروشی کرده و چماقی سیاسی برای خاموش کردن دیگران داشته باشد نیاز به چنین "مترسکی" داشت و  در مناسبات بیرونی با عراق و عربستان و اردن و... برای بدست آوردن پولهای کلان و سلاح و تجهیزات نیاز به چنین "ارتش"ی داشت و در رابطه با "برادران امیریالیست" نیاز به یک روکش دیگری بنام "شورای ملی مقاومت" داشت که تماما فرم های بی محتوایی بیش نبودند. باید به هر وسیله ممکن داخل این عروسک را پر نموده تا آنرا "سر پا" نشان دهد، لذا بهر وسیله و امکانی دست می یازید تا این "پوشالها" را فراهم سازد.
اولین دسته پوشالها، ما خودمان یعنی نیروهای باقیمانده بودند که در ماهیت جز پوشالی بیش نبودیم البته می توان اسامی دیگری همچون برهّ یا گوشت دم توپ هم روی آن گذاشت ( که اگرنبودیم مطمئنا عملکرد بسیار متفاوتی میداشتیم). علاوه به ارتش در زمانی  که نیاز بود داخل شورا را نیز با ما پوشالها پر کردند تا در تعادل قوای درون شورا کفه سنگین را داشته باشیم و...
دومین دسته از نیروها که اصطلاحا به آنها ار دی  و ار پی  می گفتیم بودند، یعنی رزمنده داوطلب و رزمنده پیوسته. اینها اسیران جنگی بودند که تعداد کمی از آنها در عملیات دوران جنگ توسط نیروهای خودی اسیر شده بودند و عمده آنها از اردوگاههای اسرای جنگی در عراق آمده بودند. طبق توافقی که با عراقیها شد  که به نفع! هر دو طر ف هم بود نمایندگان تشکیلات به اردوگاههای اسرای جنگی ایران در عراق میرفتند و با توضیح خلاصی از وضعیت اردوگاههای اسیران و شرایط بهتر زندگی در قرارگاههای شازده آنها را ترغیب به پیوستن به "ارتش آزادیبخش ملی ایران" میکردند و فکر میکنم حدود 1500 نفر از آنان در سالهای 67 ـ 66 به هدف خلاصی از شرایط جهنمی اردوگاه اسیران تبدیل به "پوشال" موقت "عروسک شدند (همه نفرات تشکیلات مخالف اینکار بودند اما حکم رهبری چیز دیگری بود). اینکه ورود این افراد به داخل تشکیلات چه مشکلات عدیده را بوجود آورد بماند که نیاز به بحث جداگانه دارد. اما علت اینکه از کلمه موقت استفاده کردم این بود که با اعلام آتش بس بین ایران و عراق 90 درصد آنها تقاضا بازگشت به ایران را کردند و تحت نظر صلیب سرخ اینکار انجام شد و نهایتا اگراشتباه نکنم حدود 180 تن از آنها باقی ماندند. خدا روز بد نصیب گرگ بیابان نکند، زمانی که آتش بس شده و آنها عزم  رفتن کردند علاوه با ویژگیهای فردی آنها، برای اینکه نشان بدهند عمل پیوستنشان کاری اشتباه بوده تا رژیم کمتر اذیتشانّ کند رفتاری بسیار نا شایست در پیش گرفتند ....البته ایرادی به آنها وارد نیست و اشکال را باید در جای دیگر جستجو کرد. نا گفته نماند که در میان این افراد و بویژه کسانی که باقی ماندند افراد شریف زیادی بودند که هم سرنوشت بقیه شدند. تعدادی از آنها نیز از طریق تیف به ایران بازگشتند. به این ترتیب عروسک ما پر و خالی میشد.
دسته سوم  را هم در آغاز بحث اشاره کردم. خرده جریانات قابل خریدی هم بودند که خریده شده اما اگر خیری برای ما نداشت برای جیب آنها بد نشد...
درتشکیلات و در میان نفرات اصطلاحی رایج بود که مرتبا استفاده میشد، هرگاه که افراد با نمونه ها ناجوری برخورد میکردند می گفتند: "با این وضعیت می خواستیم رژیم را سرنگون کنیم"؟ و حالا باز باید همان را تکرار کرد که با چنین پوشالهایی چه می خواستیم بکنیم.
 خوب است کسانی که بخاطر عدم شناخت درست و درونی، از این جریان حمایت میکنند قدری بیندیشند، اینها یکسری واقعیت های محض بوده و هست، شعار سرنگونی توسط شازده جز فریبی برای "خود ارضائی"، پر کردن جیب و ریاست بر عدهّ ای آدم مفلوک چیز بیشتری نبوده و نیست، به وعده های توخالی و عملکردهایی که جز خدمت به رژیم نبوده بیندیشید، این جریان جز یک غدهّ عفونی که به پیکر مبارزه آزادیخواهانه مردم ایران آسیب رسانده چیز بیشتری نبوده. "واژه ای" را که بکار بردم متعلق است به شهید محمد حنیف نژاد که گفته بود "هستند مدعیانی که در پوش مبارزه با ذهن جوانان ...." می کنند.
سیستم مافیائی کنترل افراد
اصل و اساس کار نیرویی یعنی آنچه که بوسیله آن باید "نیرو" را تغذیه و محافظت و رشد و ارتقاء داده واز "حیات" آن اطمینان حاصل کرد،  بر "کنترل" استوار بود. بخشی عظیمی از انرژی تشکیلاتی صرف کنترل نیروها میشد. چندین لایه متداخل انجام این وظیفه را بر عهده داشتند. هر روز و هر شب گزارش کنترلی نیروها تهیه و مورد بررسی قرار میگرفت. انواع  و اقسام گشت ها و نگهبانی های روزانه و شبانه و سرکشی مستقیم به افراد وجود داشت. همه نقاط باید کنترل میشد بویژه دستشوئیها و حمامها، محوطه ها، نقاطی که قابلیت پنهان شدن داشتند، مناطق کناری قرارگاه و... وسایل و امکانات زیادی به اینکار اختصاص داشت: ماشین، دوربین روز و شب، سلاح، نقشه علامت گذاری شده، برجهای مراقبت و محلهای استراحت کنار آنها و انبوهی نور افکن که با هزینه زیادی راه اندازی شده  بود. بکارگیری یگانها ارتش عراق، گشت استخبارات (امنیت ارتش)، پاسگاههای اطراف قرارگاهها و توجیه روستائیان اطراف توسط استخبارات. نگهبانی درهای ورودی و بیرون از درهای ورودی و سیستم سفت و سخت "برگه ترددّ"، " نفر یا نفرات همراه"، سیمهای خاردار و سیاج کشی های مختلف در اطراف یگانها و محوطهای مشخص و اطراف قرارگاه. بازرسی نوبه ای علنی یا مخفیانه وسایل وکمد فردی افراد. ضبط و بررسی نوشته ها و یادداشتهای افراد  و کنترل  کامپیوترها. تصفیه شدید مدارک در حد "چلاندن" ، جمع آوری همه مدارک شناسایی شخصی افراد (شناسنامه، پاسپورت، گواهی رانندگی و...).
بخش بسیار بسیار کوچکی از این مجموعه عظیم برای کار حفاظتی در برابر تهدیدات بیرونی بود. اساس حفاظت در برابر تهدیدات بیرونی بر عهده ارتش عراق بود که در چند لایه حفاظتی اینکار را انجام میدادند....
این موارد بخش پلیسی ـ امنیتی  و فیزیکی این سیستم را تشکیل میداد انبوهی شیوه های دیگر از قبیل عملیات جاری، غسل هفتگی، نشست های دیگ، پروژه نویسی، نشست پرچم، نشست های طعمه ....  وخیلی چیزهای دیگر برای "کنترل همه جانبه فیزیکی، روانی، سیاسی، ایدئولوژیک و..." هم وجود داشت.
... جمع آوری و نگهداری آن نیروها به چنین سیستم کنترلی هم نیاز داشت....
از یک دید کلی تر، تمام انرژی این جریان صرف حفظ خود میشد... با این وجود هر ساله این جریان ضعیف تر شده و تنها چاره را برای حفظ باقیمانده تشکیلات در تقویت سیستم های کنترلی جستجو میکرد،هیچ راه حل مثبت و رو به جلو و انسانی و شرافتمندانه ای برای آن وجود نداشت. همانند همه رژیم های پلیسی تنها تکیه گاهشان  چنین ابزارهایی است.
این موضوع  یکی از موضوعاتی است که سخت می توان برای آن نمونه پیدا کرد، چرا که کل سیستم در این "اثیر" "می لولید" و هیچ حرکت و کنش و واکنشی جدای از آن متصور نیست. شدتّ واستمرار آن، آنرا بعنوان یک پدیده حیاتی و ضروری در آورده بود که تصور جهانی خالی از آن ممکن نبود.
بگذارید سیکل گردش کار شبانه روزی یک روز معمولی را در چند صحنه مثال بزنم:
فرض کنید ساعت حوالی یازده شب است و آخرین نشست ها رو به اتمام است ادامه ماجرا را بصورت واقعی و عملی توضیح میدهم:
 خواهر مسئول اعلام میکند "نشست تمام است و نفرات می توانند بروند اما فرمانده یگانها بمانند، نفرات خارج میشوند
و نشستِ آخرین تاکیدات به فرماندهان شروع میشود، 6 ـ 5 نفر در اطراف میز خواهر مسئول می نشینند و او در خطابهای جداگانه اسامی کسانی را که باید کاملا یا بیشتر مراقبشان باشند را تکرار میکند و از آنها اطمینان میگیرد که حواسشان هست و خواب و خستگی مانع کنترل نفرات نامبرده شده نمیشود. آنها هم بسمت آسایشگاه روان میشوند. قبل از آنها وقتی که نفرات می خواستند بروند، فرماندهان به معاونین و "تن واحد"های افراد سپرده  بودند که حواسشان به نفرات باشد و در آخرین لحظه با علامت چشم  و ابرو آخرین تاکیدات صورت گرفته بوده. در مسیر اتاق نشست تا آسایشگاه  که چند دقیقه ای بیشتر راه نیست، افراد اینقدر خسته اند که حال صحبت با دیگران را ندارند و بدتر از آن کافیست که پچ پچی بین دو نفر صورت بگیرد، علاوه بر "راپورت"هایی که برایشان رد میشود خودشان هم از ترس "فاکت خوانی" و "فحش و کتک خوری" اصلا تمایلی به اینکار ندارند. به آسایشگاه که میرسند، برادر "مسئولی" از نیم ساعت قبل بساط نگهبانی اش را آنجا پهن کرده و منتظر نفرات است. در دفتر و دستکی که آنجاست کروکی هر آسایشگاه  و اسامی نفرات بترتیب تخت خوابها و نفرات تخت پائین و بالا در  آنها قید شده. لیست نگهبانان بعدی هم جداگانه وجود دارد. نفرات در دستشویی مشغول مسواک و نظافت هستند، برادر مسئول سری به آنجا میزند و تذکر میدهد که زودتر کارتان را بکنید و بخوابید، دقت کنید که سر و صدا نکنید واینها همه بهانه سرکشی به دستشویی است. نفرات که خوابیدند (واقعا نمی توانم همه جزئیات را دانه به دانه بنویسم) فرماندهان از راه میرسند، در یک تماس کوتاه به برادر نگهبان اسامی خاص را تکرار میکنند و او میگوید حواسم هست، فرماندهان بخواب میروند. تخت خوابها و نفرات طوری چیده شده اند که نفراتی که احتمال تماس و پچ پچ کردن با یکدیگر را دارند در کنار هم نباشند. برادر نگهبان بطور معمول نگهبانی از چهارآسایشگاه را بر عهده دارد و به تناوب به آنها سرکشی میکند تا مطمئن شود که همه خواب هستند و بویژه نفرات خاص سر جایشان هستند. در صورت لزوم فرمانده قسمت را به آهستگی بیدار کرده و راجع به نبود کسی یا جابجایی تخت خوابها سوال میکند و او موظف است علیرغم خستگی پاسخ درست بدهد. نگهبان  یک چراغ قوه کم نور هم در  اختیار دارد. هر ازگاهی هم پاسبخش به نگهبان سری میزند تا مطمئن شود که همه چیز روبراه است. با بی سیم هم در ارتباط هستند....گشت "اضلاع" از راه میرسند و شیفت بعدی حرکت میکند. فرمانده شیفت قبلی، قبل ازخواب سری به تخت نفرات خاص میزند تا از وضعیت مطمئن شود. ، فرصت  خوبی برای نگهبان  است که  یکبار دیگر هم سرکشی کند.... یکی از نفرات به دستشوئی میرود نگهبان باید دقت کند که کیست آیا وضعیت نرمال است یا نفر جزو نفرات "لیست  سیاه" است، اگر در این فاصله کسی دیگری هم بخواهد به دستشویی برود ، نگهبان باید وضعیت را تحلیل کند که آیا رابطه ای بین آن دو هست یا خیر.... اگر نگهبان فرصتی بیابد در ذهن خودش مروری میکند تا "فاکتهایی" احتمالی برای نوشتن گزارش عملیات جاری فردا را ازدست ندهد و اگر فاکت "غسل"بذهنش زده در دفتر کوچک مخصوص اینکار ثبت کند. حال نوبت نگهبانی شیفت بعدی رسیده... تاکیدات لازمه و موارد خاص منتقل میشود و تن خسته بخواب میرود (فرماندهان میانی بیشترین فشار را تحمل می کنند) دو ساعت بعد او را برای "گشت اضلاع" بیدار میکنند، او توضیح میدهد که امشب نگهبان آسایشگاه بوده و اگر مورد به خیر بگذرد دوباره به خواب میرود. شیفت بعدی مشغول تکرار سرکشی هاست، از پشت بی سیم می شنود که یکی از نفرات یگان دیگری "نیست" و احتمال فرار کردن هست، همه  نگهبانان باید بلافاصله کل نفرات آسایشگاه ها را چک و سرشماری کنند، بسته به مورد یکسری از فرماندهان را از خواب بیدار میکند تا برای کمک به نفرات گشت بپیوندند، گشت های ویژه قرارگاه، مستقر در مقر مرکزی اشرف هم براه می افتند و اتاق عملیات قرارگاه فرماندهی را بدست میگیرد(کاک جعفر راهم صدا میزنند تا کمک کند) اتاق عملیات قرارگاه، گزارشی به اتاق  عملیات "ستاد" میدهد (دم و دستگاه شازده)...تلفنی به مقر فرماندهی عارفی(عراقی ها) هم اعلام وضعیت مشکوک میشود تا آنها هم به نگهبانانشان هشیاری بدهند (برای جلوگیری از آبروریزی به عراقیها نمیگویند که مورد فرار است می گویند مورد مشکوکی دیده شده). در اضلاع قرارگاه ولوله ای است و نور خودروهای جیپ لندکروز روی سیم های خار دار و اطراف متمرکز است. از برجهای نگهبانی با دور بین شب اطراف را می پایند و...
ساعت پنج صبح است، نوار بیدار باش گذاشته می شود، نفرات به کارهای فردی مشغول هستند و فرماندهان بدنبال بیدار کردن نفرات "قلوس"، سر دسته ها به فرماندهان یگانها مراجعه کرده و می گویند هر کاری میکنند فلانی و فلانی بیدار نمیشوند و او با تغیّر پاسخ میدهد "غلط میکند که بیدار نمیشود، برو از تخت بکشش پائین"...همه برای صبحانه رفته اند و یکی دو نفر از تخت خواب دل نمی کنند و خودشان را به خواب زده اند... سرانجام فرمانده یگان  با یکی دو نفر بسراغشان میروند و با فحش و دعوا آنها را از تخت بزیر می کشند.
افراد درسالن غذا خوری مشغول صبحانه و ایضا تماشای "تام و جری" هستند تقریبا همه دمغ و خسته اند.
بعد از صبحانه هر یگان (مثلا 8 ـ 7) نفر در گوشه ای از زمین صبحگاه بخط میشوند و خواهر مسئول با لباس تمیز و اطو کشیده دستور روز را خوانده و وظایف هر کس مشخص میشود و با کمی مهربانی از نفرات قلوس می پرسد که نکته ای ندارند و آنها هم با حالتی دمغ پاسخ میدهند "نه خواهر". فرماندهان به نفرات میگویند به سراغ کار و مسئولیت روزانه شان بروند و آنها هم الان می آیند....خواهر مسئول می گوید: حواست هست که فلانی و فلانی با هم دیگر محفل نزنند؟ به فلانی هم زیاد سخت نگیر گفته میخواهد برود مواظبش باش تا امشب خواهر ایکس (شورای رهبری فرمانده لشکر یا محور...) قرار است با او صحبت کند.
افراد مشغول کار نظافت زرهی یا کار در انبار غذایی یا در پروژه "حافظیه" یا "پل کارون" یا "خارکنی" اطراف جاده هستند... در "لحظات تماس" اخبار مربوط به فرار دیشب را به هم اطلاع میدهند، سردسته نفر را کنار ی کشیده و می گوید
مگر نگفتم با فلانی صحبت نکن!
من که چیزی نگفتم فقط سلام و علیک کردیم،
برو سرت کارت دیگه تکرار نشه! شب باید فاکتش را بخوانی
فرمانده ازراه میرسد و به نفرات خارکن میگوید باید برویم به کمک پروژه پل کارون، چون هفته دیگه میهمان عراقی داریم. نفرات بی تفاوت و با قیافه های مسخ شده  میروند پشت جیپ و سردسته گزارش صحبت کردن آن دو نفر را به فرمانده میدهد و او میگوید بگذار شب تو نشست عملیات جاری حسابش را میرسیم.
خواهر مسئول با لباس اطو کشیده به پارکینگ زرهی می آید و به سر دسته می گوید به فلانی بگوی بیاید اتاق خواهر شورای رهبری خودت هم بیا. سر دسته  اگر چه میداند سوژه نشست فلانی است اما هُری تو دلش میریزد  و بسراغ  فلانی میرود. او که از قبل میدانست که بزودی "صدایش" میزنند سعی میکند خودش را نبازد  و به خودش تاکید میکند اینبار دیگه کوتاه نخواهم آمد...
ساعت ده است صدای موزیک از قرارگاهها بلند میشود، نوبت ساعت "دهی" است، نفرات زرهی همآنجا روی سنگ های پارکینگ می نشینند تا چیزی بخورند، لحظه ای آرام میگیرند هر چه بذهنشان فشار می آورند تا تحلیلی از اوضاع و احوال بدست آورند انگار که دیگه ذهن کار نمی کنه اما ته دلشان آرزوی تمام شدن این شرایط را دارند و بعد دعا میکنند که امشب سوژه عملیات جاری نشوند.
...فلانی هنگام  ورود به اتاق خواهر شورای رهبری احساس میکنه دل و روده اش داره بالا می یاد. وارد میشه و به سختی سلام میکند. جوابی نمیشنود. خواهر شورای رهبری به فرمانده میگوید جریان چیست و او میگوید که فلانی تقاضا کرده که بره بیرون... یک یکربعی کاربه ردیف کردن خون شهدا و تعهدات به رهبری و امثالم طی میشه و چون سوژه کوتاه نمی آید کار به فحش و فضیحت و تف انداختن و سوخولمه زدن می کشه... و در آخر قرار میشه نفر را از جمع جدا کنند
......
ساعت پنج بعد از ظهره نفرات با صدای سرود میلیشیا آماده ورزش میشوند، چند روز است که ورود به سالن ورزش ممنوع شده  و گفته شده که نفرات آنجا با هم "محفل" میزده اند، حالا همه نفرات باید با هم باشند... آمار نفرات گرفته میشود چند نفری نیستند...بدنبالشان میروند .... صف مریض ها درگوشه ای دیگر تشکیل شده و به راهپیمایی میروند.... قرار است هفته آینده مسابقات "المپیک" اشرف شروع شود
بعد از ورزش و دوش گرفتن همه دلهره فاکت نوشتن برای نشست عملیات جاری را دارند. افراد زور میزنند تا فاکت تولید کنند به تجربه در یافته اند که نوشتن فاکت بیشتر اگر همه اش هم دروغ و "کشک" باشد بهتر از فاکت نداشتن است چرا که "کسی که فاکت نداره شرف نداره"...بعضی ها دیگه خبره شده اند در عرض ده دقیقه ده تا فاکت می نویسند و فهمیده اند که "فرم" که رعایت بشه دیگه مشکل چندانی نیست. دسته ای دیگه اینرا نا صداقتی میدانند و به ذهنشان فشار می آورند تا با یاد آوری کلیه صحنه ها از صبح تا عصر یک چیزای واقعی بنویسند: صبح که بیدار باش زدند  گفتم چقدر صدای ضبط صوت بلند است، هنگام دستور روزانه خواندن حواسم جای دیگری بود، هنگام ظرفشویی یک پشقاب از دستم افتاد، وقتی به سمت آسایشگاه میرفتم گفتم ای کاش میشد یک چرتی بزنم... و حسن دو دقیقه دیر آمد سر کار، حسین هنگام کار غر میزد، علی هنگام سوار شدن به ماشین رفت جلو نشست و ....( ودرانتها رژیم با این سلاحهای اتمی و آزاد شدن انرژیهای اتم وار نفرات سرنگون شده).
... بعد از شام در هر گوشه ای از سالن یا اتاقها، نشست های عملیات جاری بر قرار است و فاکتها خوانده میشود و یکهو از گوشه ای صدای داد و فریاد بلند میشود: بی شرف بی ناموس ....
ساعت حوالی یازده شب است و...
فکر نکنید من قر و قاطی نوشتم، این ها به همین صورت از صبح تا شب در اذهان جاری است.
14 آبان 92(05 نوامبر 13)                                                                               
سعید جمالی (هادی افشار)


هیچ نظری موجود نیست: