ویدا فرهودی
گل های باغمان را تارانده دست پاییز
پاییز نه، چه گفتم،زُهد کریهِ خونریز
گل های تازه رُسته، کینه ز سینه شسته،
بینی دریغ خفته، در جای جای پالیز
ستار رفته شاید، سهراب را بیابد...
گل های باغمان را تارانده دست پاییز
پاییز نه، چه گفتم،زُهد کریهِ خونریز
گل های تازه رُسته، کینه ز سینه شسته،
بینی دریغ خفته، در جای جای پالیز
در ناکجای دوری، مرموز و شُبهه انگیز
مادر مجوی او را، رفته است تا که رویا
آخر شود مهیا،در نوبتی دلآویز
رفته است تا بدانی، زنده ست جاودانی
با یاد بی قرارش،زین پس دلت بیامیز
دیگر مخوان به نامش، بشنو کنون پیامش
تکرار کن کلامش، از گفتنش مپرهیز
باشد رسد ندایی، شفاف و کبریایی
بر شهر بی صدایی، گوید: زجای برخیز
برخیز تا سرآید، دوران هر چه "باید"
برخیز تا بلرزد بر تخت خویش چنگیز
ستار را رها کن، با غنچه های خفته
تا عطرشان بپیچد در شهر،رَغم پاییز
ویدا فرهودی
پاییز ۲۰۱۲
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر