نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۴, چهارشنبه


م ساقی گفتگو با اسماعیل وفا یغمائی مجموعه بیست و دو گفتگو. گفتگوی چهارم


 
م ساقی
گفتگو با اسماعیل وفا یغمائی
مجموعه بیست و دو گفتگو
قسمت چهارم



-- آیا کتابهاتان در ایران هم به دست مردم می رسد؟
--  در این مورد باید توضیحی بدهم.وضعیت من هم مثل سایر شاعران در تبعید است، البته نباید گفت تبعید، زیرا ما اگر در بزرگترین مهاجرت تاریخی ایران، به واقع بزرگترین ودومین مهاجرت تاریخی ایرانیان  بعد از آمدن آریائی ها به فلات ایران! به دلیل استبداد مذهبی،به دلیل حکومت سرکوب و اعدام و خفقان، از ایران خارج نشده بودیم و«مهاجرت اجباری سیاسی» نکرده بودیم و در دسترس درندگان بی فرهنگ وخونریز حاکم بر ایران مانده بودیم، وضعیتمان مثل سلطانپور بود و شاعران و نویسندگان قتلهای زنجیره ای،مثل میرعلائی و پوینده و سیرجانی و خیلی های دیگر.

شاعران و نویسندگان در تبعید و یا بهترست بگوئیم«مهاجران اجباری سیاسی»  فارغ از مواضع متفاوت سیاسی شان و زنده بودن یا نبودنشان ، دو گروهند، گروهی مثل دکتر اسماعیل خوئی ، نعمت میرزا زاده، دکتر ساعدی، منوچهر هزارخانی ، میرزا آقا عسگری ، اسماعیل نوری علا ، اسلام کاظمیه ، نادرنادر پور،دکتر حسن هنرمندی، مینا اسدی ومرتضا رضوان و امثال این فعالان ادب و فرهنگ دوران شاه، اینها در هوای میهن  و در خاک میهن کم یا زیاد شاخه وریشه افشانده بودند و در فرهنگ و ادب ایران نام و نشانی شایسته داشتند. در آن دوران من و امثال من جوانهائی  بیست ساله بودیم و سه چهار سالی را در کشاکش گذراندیم و زندان و زنجیر شاه را تجربه کردیم و تا آمدیم بجنبیم باصطلاح انقلاب! شد، انقلابی که من دیگر علاقه ای ندارم که اسمش را انقلاب بگذارم  و 
خودم و دیگران را گول بزنم، چون تا جائی که به حاکمیت بر می گردد  و نتایجش، یک «استفراغ» و«غثیان» تاریخی اجتماعی بود و بس،   شاه را برد و امام را آورد!سلطنت را برد و امامت را آورد و سرو کله جمهوری اسلامی پیدا شد و تا حالا روزگار سه نسل یعنی پدران ما ، خودما، و فرزندان ما را سیاه کرده است،این انقلاب نبود یک «تهوع» بود که اندرونه گندناک  و هرزآبه های پر لاش و لوشی را که در عمق جامعه از نظر ما پنهان بود، و یا صادقانه تر اینکه گندابه هائی مقدس را که به تعفن شان خو کرده بودیم،  یعنی هزار و دویست سیصد سال ارتجاع و خرافات را بنام جمهوری اسلامی بر ما فرو ریخت و شعر «معروف ما انقلاب کردیم یا... .» اخوان ثالث توضیح این انقلاب! است، در این حال و هوا و تا آمدیم بفهمییم چه خبر شده در کوه و کمر و سپس خارج کشور بودیم ، یعنی اساسا فرصت این را پیدا نکردیم که در ایران و در میان مردم خودمان جز یک یا دو کتاب چیزی داشته باشیم. اضافه بر این، امثال من در آن روزگار به صفت میلیتان یا رزمنده این یا آن سازمان سیاسی، یعنی بهتر است بگویم «کارگران ادبی جنبش سیاسی» فعال بودیم تا شاعر و نویسنده ای که اولین ویژگی اش استقلال  و تجربه کافی وذهنیت سیاسی و فلسفی آزاد در کار ادبی است. من تا وقتی از ایران خارج شدم چهار کتابچه شعر با عنوان «سرودهای رهائی»، «هماواز با مجاهدین»، «سفر انسان» و «میعاد با حنیف» داشتم. چهارمین اثر را مجاهدین در تیراژ بالا منتشر کردند و تجدید چاپ شد. البته  در فاصله سالهای 1357 تا 1360 به دلیل اینکه کارهایم در نشریه مجاهد که در تیراژ چند صد هزارنسخه منتشر می شد و نیز به دلیل سرودهایم و کاست هایی، کاستهای  شعرها و سرودهای سازمان مجاهدین که بعد از کاستهای احمد شاملو که بالاترین تیراژ را در ایران داشتند پرفروش ترین بودند ، فردی شناخته شده بودم ولی بجز اینها بیشتر کتابهای من در خارج کشور و بعد از سال 1362منتشر  شدند، و بیش از کتابهایم در دورانی نسبتا طولانی صدای من بود که به گوش مردم یا بهتر است بگویم بخشها و قشرهائی از مردم در داخل کشور میرسید، ابتدا و از شهریور سال 1360 بر امواج رادیو مجاهد، بخشی از شعرهای من که توسط خود من اجرا می شد به گوش مردم میرسید.  آن موقع ما در کردستان و در کوهستانهای حوالی سردشت و در کنارپیشمرگان و مبارزان حزب دموکرات کردستان ایران و اعضای دفتر سیاسی حزب و رهبران آنها،دکتر عبدالرحمان قاسملو و دکتر سعید شرفکندی،  که هر دو متاسفانه توسط جمهوری اسلامی در اتریش و آلمان ترور شدند زندگی می کردیم، در شرایطی سخت ودر زمستانی که هوا تا 20 درجه زیر صفر سرد می شد وخانه ها تا کمر در برف یخزده فرو رفت بودند و در بالای سرمان گاه و بیگاه هواپیماهای بمب افکن و هلی کوپترهای مسلح به مسلسلهای سنگین جمهوری اسلامی جولان می دادند، بعدها وقتی مجاهدین تلویزیون خود را ایجاد کردند من در تلویزیون ابتدا در «سیمای مقاومت» وبعدها«سیمای آزادی» برنامه های ادبی  و تاریخی و فرهنگی فراوانی اجرا کردم که در ایران قابل دیدن بود ، این فعالیت ادامه داشت و بعد از آن، از سال 1383 به بعد قطع شد.

-- چرا قطع شد؟
- قطع شد به دلیل اینکه، متاسفانه و بی تعارف این سنت تمام سازمانهای سیاسی چپ و بخصوص ایدئولوزیک درهمه جا و بخصوص در ایران است که علی العموم، بجز از اختلاف با یکدیگر، و این که هریک خود را «تنها پیشرو انقلاب و آزادی و ترقیخواهی» می دانند و سایرین را عقب مانده میشناسند،وقتی عضوشان از تشکیلات بیرون می رود  به نظرآنها در حقیقت دچار نوعی ارتداد می شود و برای هر دو طرف  مشکل درست میشود،عضو اگر شاعر و نویسنده باشد همانطور که در هنگام عضو بودن فوایدش  از عضو معمولی بیشتر است موقع خروج طبعا مشکلاتش و مضارش از عضو معمولی  بیشتر است وچون سازمان یا حزب مربوطه ایدئولوزیک است، و یک جبهه سیاسی متشکل از نیروهای مختلف العقیده نیست، فرد بیرون رفته یا خروج کرده، دیگر قابل اعتماد نیست، ودر نمونه های برجسته و نه امثال من، مثل نویسنده بزرگ ایتالیائی، ایگناتسیو سیلونه می شود نوکر سرمایه داری یا مثل لنگستون هیوز شاعر سیاهپوست و نامدار آمریکائی باید کتک بخورد !بجز این  باید انصاف داد که مشکل تشکیلاتی نیز در سازمانهای به شدت ارگانیزه شده وجود دارد و واقعی است و من این را می فهمم. تائید فرد خارج شده و پخش آثارش در سازمان قبلی اش، طبعا باعث دلخوری اتوماتیک و ایدئولوزیک اعضای دیگر بخصوص اگراز اعضای ارتدکس باشند و سقف ایدئولوزی خود را، چه مذهبی باشند و چه ماتریالیست، «سقف نهائی خرد بشری» و «نوک پیکان تکامل» بدانند، می شود، و خلاصه زیر پاها را شل می کند که ای بابا! طرف گذاشت و رفت و همچنان کارهایش پخش و صدا و تصویرو آزار دهنده اش ارائه میشود!، بنابراین  بخاطر حفظ سلامت و استحکام  تشکیلات تا جائی که امکان دارد باید ردش پاک شود و آثارش پخش نشود، این برای من مهم نیست، نویسنده و شاعر اگر درست کار بکند میلاد دیگری هم شاید در آینده داشته باشد، به قول کدکنی:
تو آواز خود در بیابان رها کن
باد آن را به هر سو که خواهد رساند
ولی این مساله به طور جدی باعث تاسف است . من امیدوارم که{ اگر چه با توجه به وضعیت اجتماعی ایران و وضعیت سازمانهائی که از جامعه ایران بر آمده و هم نقاط مثبت و هم عقب ماندگی های این جامعه را در خود دارند} طول می کشد، ولی امیدوارم و آرزو می کنم که روزی جامعه ما و به تبع آن سازمانهای سیاسی به آن درجه از رشد و ظرفیت و ادراک و پختگی برسند که بتوانند با اعضای جدا شده خود، و نیز اعضای جدا شده با سازمان سیاسی قبلی خود، علیرغم حفظ موضع انتقادی وبی تعارف بودن، حول درد مشترک و نه ایدئولوزی و مخلفات و مطلقات آن، با هم رابطه دوستانه ای داشته باشند، و بدانند و بفهمند که دنیا به آخر نرسیده و هیچ فرد و سازمان و تفکری مطلق نیست، و پرونده مطلق گرایان بر اساس تجارب تاریخی و نمونه های مختلف بسیار آلوده است، ولی در مملکت ما تا آنموقع راه درازی در پیش  است و در شرایط حاضر هم من از کسی دلخوری خاصی ندارم و کار خودم را می کنم و به قول معروف انشالله تعالی روزی برسد که وضع بهتر بشود.


-- در این رابطه پیشنهادتان چیست؟
- در این رابطه پیشنهاد من این است که شاعر و نویسنده جدی، چون خصلت کارش تغییر و شورش و به نقد کشیدن است ومطلقی را به رسمیت نمی شناسد، و نیز نمی تواند در نهایت از «فردیت خلاق هنری» اش بگذرد و این فردیت نهایتا در تضاد با تشکیلات ، تشکیلاتی که به طور معمول می خواهد تمام فردیتها را برای بقای خود در خود ذوب کند {وبرای پیشبرد اهداف و در هم کوبیدن نیروی دشمن، بیش از شاعر و نویسنده و هنرمند به سرباز و رزمنده وعنصر تشکیلاتی تحت فرمان نیاز دارد} قرار می گیرد،اگر در اساس وارد سازمانهای سیاسی - ایدئولوزیک نشود بهتر است، کار هنرمند و شاعر و نویسنده  همسوئی با تحولات مثبت اجتماعی و سیاسی و نیز کمک کردن به سازمانها و جنبشهای مترقی سیاسی و اجتماعی  است و نه همسانی، بگذرم که ماجرا هم مفصل است و هم تلخ،  در هر حال  کتابهای من در ایران چندان به دست کسی نمیرسد و در زمره آثار ممنوعه است و باعث دردسر! چون در آنها ذکر خیر جمهوری اسلامی  و ستایش کسانی که با جمهوری وحشت جنگیده اند فراوان است! اما نعمت اینترنت سدها و موانع را شکسته است و حد اقل ده مجموعه از شعرهای من به صورت کتابهای اینترنتی در دسترس بسیاری قرار دارد و نیز کاستهای شعرهای من به صورت فایلهای صوتی به داخل کشور فرستاده می شود.
--اشاره شد که شاعران در تبعید دو گروهند، به گروه اول اشاره شد ولی در باره گروه دوم اشاره ای نشد.
- نمونه گروه دوم خود من و بسیاری دیگر هستند که گفتم، شاعرانی که موقع خروج از ایران در سالهای بیست تا سی سالگی بوده اند و الان چهل تا پنجاه و پنج شش ساله اند و در تبعید بالیده اند و نوشته اند، اینها کم نیستند و شماری از انها بواقع توانائی های درخشانی دارند و راه دراز غربت را میسپرند و مینویسند و می سرایند.
-- در جائی به کمال رفعت صفائی و شعری از او اشاره شد، آیا کمال رفعت صفائی هم از این گروه دوم است، در باره او واین که حرفهای زیادی در موردش و اختلافاتش با مجاهدین می زنند چه می گوئید، فکر می کنم شما با هم خیلی کار کرده اید.
- درست است. کمال رفعت صفایی«ک- صبحگاهان» دقیقا از زمره  شاعران خوب و توانای گروه دوم  بود،کمال متاسفانه در  اوایل بهار سال هزار و سیصد و هفتاد و دو در سن سی و  شش سالگی به دلیل بیماری سرطان درگذشت ونه خودش که پیکر بیجانش در پرلاشز پاریس در  همسایگی صادق هدایت و ساعدی و فرزند نوجوان نعمت آزرم مدفون شد. بعدها نیز دو تن از مسئولان بالای مجاهدین ، ابراهیم ذاکری که او نیز چون کمال به دلیل سرطان در گذشت و زهرا رجبی که در ترکیه توسط ماموران جمهوری اسلامی ترور شد به همسایگان او اضافه شدند ، می بینیم که دنیای غریبی است . کمال همشهری حافظ  و شاعر پر استعدادی بود که شاعرانگی نیرومندی داشت و انسان گرم و حساس وزود رنج و مهربانی بود.او در گرماگرم پیوستنهای جوانان به مجاهدین، به سازمان مجاهدین پیوست، پس از سی خرداد همراه با همسرش معصومه(هنگامه) مسلح شد و همراه با طفل کوچکش موسی، اسلحه به کمر و نارنجک در جیب، و قرص سیانور در دهان مدتها آواره بود. او بعدها به کردستان و سپس پاریس آمد و تا سال 1366 در پاریس و عراق در کنار مجاهدین بود. شعر او در فاصله سالهای 1362 تا پایان زندگی اش،فارغ از محتوای سیاسی و جهت گیری های او که طبعا قابل بحث است، در حال اوج گرفتن و تراش خوردن بود و کمال حتی در بستر مرگ هم درخشان سرود و مرگ او در اوج رخ داد. در فاصله سال 1362 تا 1366 تا آخرین روزها ما در پایگاهها و قرارگاههای مختلف مجاهدین و ارتش آزادی بخش، در کنار هم بودیم و می سرودیم و می نوشتیم. او و من هر دو از اعضای تحریریه رادیو و نشریه بودیم کمال در سال 1366  تصمیم گرفت تشکیلات را ترک کند که  این را بعد از بازگشت از یک عملیات رزمی که در پشت جبهه آن، کارنقل و انتقال مهمات و کمک رسانی و نقل و انتقال رزمندگان جان باخته و مجروح را به عهده داشت، مطرح کرد، من خود شاهد بودم که اوبا امکانات مجاهدین وبا احترام و بدون هیچگونه درگیری لفظی و آزار دهنده تشکیلاتی، با همسر و فرزندش روانه آلمان و سپس پاریس شد. نامه درخواست او از مسعود رجوی برای ترک عراق و پاسخ   مسعود رجو ی را در قبول این درخواست  من دیده بودم که برخورد در این زمینه دوستانه بود.
کمال مدتی باز هم در مقر شورای ملی مقاومت در حوالی پاریس درشهر«سن لو لافوقه» درکنارمجاهدین و شورابود تا این که در خارج کشور اختلافاتش بالا گرفت و رفت و فعالیتی را با کانون نویسندگان که در ایران هم عضو آن بودشروع کرد. من تا سال 1369 هر وقت به خاطر سخنرانی یا شعر خوانی در جلسات مجاهدین یا شورا به پاریس می آمدم او را می دیدم،آخرین بار در سال 1371 در حوالی ایستگاه قطار «گغ دو نورد» در پاریس تصادفا او را دیدم، بیماری سرطان او را تراشیده بود ولی روحیه اش نیرومند مانده بود، همسر و طفل تازه اش کیوان هم با او بودند،نشستیم و علیرغم اختلاف و درگیری قلمی قبلی، قهوه ای خوردیم و صحبتی دوستانه و خداحافظی کردیم، در آنموقع او چهار سال و من چند ماهی بود که از تشکیلات بیرون آمده بودیم و من دیگر او راندیدم، حالا گاهی که گذرم به «گورستان پرلاشز» می افتد سری به مزار او و دیگر همسایگانش می زنم وبا درنگی و در مه اندوه وخیال بر می گردم تا حکایت من و ما چگونه به پایان رسد. بارها تصمیم گرفته ام چیزی در مورد کمال بنویسم که گرفتاری ها مجال نداده ولی  روزگاری خواهم نوشت.
-- کمال رفعت صفائی  چه ویژگی در شعر خودش داشت.
-  ویژگی شعرکمال رفعت صفایی در نگاه تازه و شخصی و مدرن او به پدیده ها بود که در استعاره هایش خود را نشان می داد. درخشندگی  وزیبائیی از آن دست که در کارهای لورکا و ریتسوس وپاچه کو و شاعران اسپانیائی زبان وجود دارد که کمال از آنها البته متاثر بود ولی تاثیر پذیری اش زبان مستقل او را خدشه دار نکرده بود.اودر کشف استعاره ها و رنگها و آهنگهای شاعرانه توانا بود، وشعر کهن و غزل را با همان محتوای شعرهای سپید و مدرنش می سرود. اولین سرود برای ارتش آزادی بخش را با مطلع:
ای ارتش رهائی بر شهر ما گذر کن
شب را بیا بسوزان، ما را بیا سحر کن
او سرود. ذهنی چون ذهن او کمیاب است و تنها شاعری دیگر بنام «بهداد» که در سال 1367 در «عملیات فروغ جاویدان» و تهاجم مجاهدین برای فتح تهران، در سن بیست سالگی بسیار شجاعانه وتا آخرین فشنگ جنگید و در میان اجساد پاسداران جمهوری اسلامی به خاک افتاد چنین استعدادی را داشت، در همین عملیات شاعر جوان دیگری نیز بنام بیژن حسن نژاد فرید«نیما» نیز در اولین درگیری ها به خاک افتاد.
-- با همه اینها، پس زمینه اختلاف، و این حرفهائی که زده میشود بخصوص در رابطه با اختلاف و درگیری قلمی خود شما با او چه بود؟
- من از کمال به عنوان یک شاعر دارم می گویم و محسنات ادبی او اینهاست، اما کمال به عنوان یک عضو جدا شده از مجاهدین و تحت تاثیر فضای پیرامونش در مخالفت با مجاهدین راه دیگری را رفت، من در مخالفت او ایرادی نمی بینم و بارها گفته و نوشته ام مخالفت و انتقاد حقی است که نباید سرکوبش کرد، زیرا سرکوب منتقدان یشتر شخص مورد انتقاد را به تباهی می کشد تا انتقاد کننده را، اما اوبعدها زیر بیانیه ای را امضا کرد که اطلاعات نادرستی را تبلیغ می کرد و در آن نوشته شده بود  که مجاهدین در  سال 1368 درقرارگاههایشان زندان درست کرده و اعضای ناراضی خود را محبوس کرده اند. این درست نبود. باید درست انتقاد کرد و حقیقت را گفت و از دایره انصاف و مروت خارج نشد. من در آنموقع در قرارگاههای مجاهدین بودم و مجاهدین نه تنها زندان نداشتند بلکه پاسداران اسیر را هم آزاد می کردند.من به عنوان یک رزمنده که در قرارگاهها زندگی می کردم و شاهد واقعیت بودم  و در اعتراض به این بیانیه یاداشتی نوشتم که منتشر شد و کمال از آن بسیار ناراحت شده بود. الان ابائی ندارم که بگویم در آن یاداشت تند رفته بودم ومی توانستم با زبانی بهتر آن را بنویسم ولی در اصل مطلب تغییری رخ نمی دهد. امضا زیر آن بیانیه درست نبود زیرا زندانی وجود نداشت . در آخرین بار که همدیگر را دیدیم، او گله کرد و من نیز به او گفتم که یاداشت من در جواب امضای او در زیر بیانیه   نادرست بوده است و یکدیگر را بوسیدیم و دوستانه جدا شدیم که همسرش هم شاهد بود، در هر حال من از این قضیه متاسفم بخصوص که کمال جوان افتاد. بعد از آن بسیار کسان از جمله ملاها خواستد ازمواضع و نیز مرگ نابهنگام کمال، استفاده برند ولی چندان نتوانستند. عده ای هم شعرهای او را تجزیه و تحلیل نمودند و کارهای او را در حمایت از مبارزه مسلحانه علیه جمهوری اسلامی به نقد کشیدند و خواستند با محبت! بخشی از زندگی مبارزاتی او را محو کنند که کارشان نادرست بود. کمال با مجاهدین به طور جدی دچار اختلاف شد، آن هم دوسال پس از خروجش از درون مجاهدین و تحت تاثیر دوستانی که از او خواستند زیر بیانیه ای نا درست را امضا کند ولی او از جمهوری اسلامی نفرت داشت و در زندگی کوتاهش با شعرهایش علیه جمهوری نکبت مبارزه کرد و شعرهایش شاهد صادق نفرت و خشم او از حکومت خونین ملایان در ایران است.فکر می کنم خواهر نوجوان او نیز که در زندانهای رژیم بود در کشتارهای سال 1367 به جوخه اعدام سپرده شد.



-- چرا اساسا شاعران و نویسندگان در سازمانهای سیاسی دچار مشکل می شوند، این نمونه مختص ایران نیست،در سایر کشورها هم نمونه ها فراوان است، در کتابی که با نام« بت شکسته» چاپ شده چند تا از بزرگترین ها مشکلات خودشان و خروجشان را از تشکیلات توضیح داده اند.
- خروج از هر سازمان سیاسی برای هر کس دلیل متفاوتی دارد، نه تمام سازمانهای سیاسی شبیه هم هستند و نه تمام شاعران و نویسندگان و هنرمندان، هستند تشکیلات و سازمانهای سیاسیی که گاه به صفت یک حزب نیرومند مثلا در دوران استالین در شوروی، همراه با سرکوب یک چهارم از جمعیت کشور و نابودی نفوسی که کمترین آن را در دوران استالین شش تا نه میلیون بر آورد می کنند پرونده قتل و کشتار دهها نویسنده و شاعر را بر سینه آویخته اند و بازجویانشان در دهان نویسندگان و شاعران به امر رهبرمعظم می شاشیده اند. بروید و پرونده های ننگین خارج شده از آرشیوهای دوایر امنیتی دوران استالین را بخوانید تا بدانید چه خبر بوده است، و هستند شاعران و هنرمندانی که مدتی را با حزبی مترقی بوده و پس از خروج مثل ازرا پاند و یا سالوادر دالی به زیر سایه فاشیسم خزیده اند، فارغ از اینها و به طور عام اما مساله همانست که اشاره کردم،فردیت خلاق هنرمند جدی، در نهایت کار، در مقابله با تشکیلات و ارگانیزمی قرار می گیرد که برای حفظ خود و پیشبرد مقاصد سیاسی و اجتماعی اش می خواهد تمام نیروها و انرژی های موجود را در خود ذوب و جذب کند و در جهت منظور سیاسی خود، هم جهت به کار بگیرد. فارغ از داوری در باره خوب و یا بد بودن، این مشخصه اصلی هر تشکیلات می باشد. تشکیلات، موجود زنده ای است که اگر چه ظاهرا نامرئی است اما وجود دارد و مجموعه اعضا، سلولهای او را تشکیل می دهند. طبعا اعضا و سلولها باید در شکل خوبش حتی اگر فرمانده تشکیلات چه گوارا هم باشد «به فرمان»، ودر شکل بدش مثل دوران استالین «به فرموده» باشند تا کارها جلو برود. هنرمند تا و قتی که قبول می کند که « میلیتان سیاسی و نظامی» و سپس «کارگر ادبی یا هنری تشکیلات» باشد ودر اساس به عنوان یک «فرد مٌبلغ» که از قدرتهای هنری برای تبلیغ  و پروپاگاند اهداف تشکیلات و تیز کردن خطوط سیاسی و اجتماعی آن  استفاده می کند کار کند، اشکالی ایجاد نمی کند، اما معمولا هنرمند در این نقطه نمی ماند، او می خواهد به خیال درست یا باطل خودش در ارتقاء و تغییر تشکیلات نقش داشته باشد،من بارها فکر کرده ام اگر قرنهاست که: این فرهنگ است که جامعه را ارتقا می دهد و اندرونه و اندیشه عمومی اجتماع و آرشیتکتور درونی انسانها را می سازد و تعالی میدهد، و این وظیفه ای اصلی هنر و ادبیات است، چرا هنرمند در درون تشکیلات که یک جامعه کوچک ولی بسیار مهم و ضروری برای تکامل جامعه بزرگ  است این نقش را نداشته باشد. اینجاست که هنرمند نمی تواند دیگر یک« کارگر ادبی» و یا بهتر است بگویم «عمله هنری» باقی بماند و اختلاف شروع می شود. اختلافی در ریشه و پایه بسیار عمیق.
-- این استعاره کارگر ادبی را شما بخاطر منفی بودن استفاده می کنید؟
- نه ، بخاطر واقعی بودن می گویم و این چیزی است که بزرگانی مثل لنین و مائو روی آن تاکید کرده اند، لنین و مائو و امثالهم هنرمندان را «کارگر ادبی حزب» و به عنوان «پیچ و مهره ای در درون ماشین سیاسی» می شناسند و بر این تاکید می کنند، من نیز چندین سال و وقتی آرمان ایدئولوژیک مقابلم را  صمیمانه دوست داشتم به حرف مائو اعتقاد داشتم و حرفهای امثال لوناچارسکی و ایلیا ارنبورگ و هنرمندان حزبی را باور داشتم فکر می کردم که بخاطر یک آرمان بالا بلند می شود نقش پیچ و مهره را هم داشت، ولی بعدها فهمیدم این کاملا اشتباه است و از آنجا که در یک ارگانیزم زنده پیچ و مهره وجود ندارد!! و تمام سلولها در یک کنش و واکنش زنده و پیچیده  و برابر یعنی سانترالیزمی کاملا دموکراتیک ! با هم همکاری دارند، برداشت مائو از نقش هنر و ادبیات یک برخورد مکانیکی وحرف مفت است و ایشان علیرغم اینکه یک رهبر توانمند بودند در این زمینه ، ارگانیزم زنده را با ماشین مشتی ممدلی عوضی گرفته اند، که از درون این اندیشه هم انقلاب فرهنگی را راه انداخت، تا به بهانه در افتادن با بورزوازی زنگوله به گوش شاعران و نویسندگان آویزان کند و کلاه بوقی بر سرشان بگذارد و در بازارها در معرض تف و لعنت خلق الله قرارشان دهد و مخالفان را بکوبد. در هر حال مائو در سخنان معروفش بر پیچ و مهره بودن هنرمند در ماشین حزب در «محفل ادبی ینان» تاکید کرد، و فرهنگ چپ در سازمانهای سیاسی ایران چه غیر مذهبی و چه مذهبی ، اساسا متاثر از مارکسیسم لنینیزم و مائوئیزم است. این کلمه « کارگر ادبی» بار منفی ندارد، اما کلمه «عمله ادبی» چرا ، و من این را برای احزاب و سازمانهای عقب افتاده ای به کار می برم که نه حتی کارگر ادبی یا سیاسی حزبی، بلکه به دلیل عقب افتادگی شان بیشتر به عمله جات سیاسی و ادبی و حتی مثل جمهوری اسلامی به کار مزدوری «مزدور سیاسی و هنری» در عرصه فرهنگی احتیاج دارند ، یعنی شاعر و نویسنده مقامی را در گوشه ماشین حکومتی اشغال کند و پولی بگیرد و چیزی در راستای منافع حکومت و تحمیق مردم بنویسد تا عمرش به سر آید. در این گونه حکومتها باصطلاح هنرمندانشان باید نقش بوق و بلند گو را ایفا کنند و نه چیز دیگر را.
-- و وقتی که شاعر و هنرمند این کارگری ادبی را نپذیرد  اختلاف شروع میشود.
- اختلاف شروع می شود وماجرا همانست که گفتم، اگر سازمان سیاسی در حاکمیت نباشد ، جنگ و دعواهای سیاسی ، و اگرسازمان سیاسی در حاکمیت باشد و سازمانش تبدیل به یک حزب مقتدر و یکه و تنها و انحصار گرا و تمامیت خواه بشود، همان ماجراهائی که اشاره کردم اتفاق خواهد افتاد. حزب سیاسی در حاکمیت، مخصوصا وقتی قدرت مطلق و منحصر به فرد داشته باشد و به قول معروف توتالیتر باشد ، همان ماجراهای انقلاب فرهنگی مائو، وکشتن ها و در دهان شاشیدنهای دوران استالین تکرار خواهد شد. حزب سیاسی در قدرت ، اگر حواسش نباشد که تا حالا خیلی از احزاب حواسشان نبوده، در رابطه با حفظ قدرت و ماشین سیاسی و نیز  به بهانه ضرورتهای روی میز هیچ بهانه ای را نمی پذیرند و به قول لنین ( نقل به مضمون) اگر ادیبان و شاعران و روشنفکران قبل از حاکمیت حزب و طبقه کارگر و دیکتاتوری پرولتاریا مغز جامعه هستند، پس از قدرت گرفتن حزب و طبقه مغلوب، اگر معترض باشند نه مغز، بلکه مدفوع جامعه هستند و باید ترتیبشان را طبعا داد. این کلمه فضولات بودن و مدفوع بودن اعضای خارج شده، چه در رابطه با اعضائی که به دشمن می پیوندند و چه آنهائی که نمی پیوندند در سازمانهای سیاسی  چپ خیلی رایج است، و صریحا ابراز می شود که سازمان سیاسی یک ارگان و وجود زنده است و طبعا هم جذب دارد و هم دفع یعنی مدفوعات، واعضای جدا شده در زمره مدفوعاتند.  می بینید ریشه های نگاه ادبی استالینیزم را در  سرچشمه ها و اساسا نگاه سیاسی و ایدئولوزیک مربوطه هم می توان پیدا کرد و به نقد کشید، همانطور که ریشه های دست و پا بریدن و توی سر زنها زدن و خیلی از مسائل و مقولات ارتجاعی دیگر را بدون تعارف و پرده پوشی ، نه فقط در نگاه ملاها بلکه در کتاب آسمانی هم می توان پیدا کرد و باور کرد محمد رسول الله هم نمی توانسته در دوران خودش وقتی فرشته آمده و از طرف الله به او ابلاغ کرده دست بنده دزدش را ببرند، مقوله دست و پا بریدن را نپذیرد و علیه الله موضع بگیرد!، یا امامان شیعه که حافظ قوانین قرآن بوده اند در این زمینه اما و اگری داشته باشند، چرا که کتاب آسمانی نفرموده اگر کسی دزدی کرد به او اخم کنید ویا نصیحتش کنید یا گوشش را بکشید یا سبیلش را قیچی کنید! یا به او چند عدد اردنگی بزنید، بلکه خود ! الله شخصا فرموده است که دست بندگان دزدش را ببرند!!   ،و اگر اختلافی هم هست در این است که چقدر ببرند! بعضی ها گفته اند ،مثلا علمای اهل سنت،که از مچ ببرید و بعضی ها که دموکرات تر بوده اند  ،مثل امامان شیعه که اسنادش هم در معتبرترین کتب شیعه هست، گفته اند چهار انگشت را ببرید چون بالاخره دزد مادر مرده برای نماز خواندن به درگاه الله ، همان الله ای که دستور داده دست دزد را ببرند ،به کف دستش احتیاج دارد و اگر از مچ ببرند نمی تواند نماز بخواند. و احتمالا کله پا می شود.
-- به شوروی و دوران لنین و استالین و بعد اشاره شد، در این دوران نویسندگان بزرگی مثل گورکی و یا شولوخف با حزب بودند و کار می کردند. در باره آنها چه باید گفت.
- درست است، در شوروی حزب برخوردهای متفاوتی داشت و نویسندگان نیز. حزب و دولت وقت، عده زیادی را سرکوب کرد و کشت. عده ای را خرید و معدودی را تحمل کرد. نویسندگان نیز بعضی کوتاه آمدند وحتی یکدیگر را لو دادند ، برخی سرسختی کردند و بعضی تحمل نمودند.توجه داشته باشید که ایده  سوسیالیسم ، ایده درخشانی بود که بیش از نیمی از جهان را چندین دهه را تحت تاثیر داشت و جنبشهای آزادی بخش چپ یا دموکراتیک یا ملی، یا حتی اسلامیی را در جهان نخواهید یافت که از پیروزی اکتبر تا دهه 1980 تحت تاثیر و بهره ور از دستاوردهای اکتبر این بزرگترین انقلاب در تاریخ  نباشد . باید توجه داشت که مثلا  ایده سوسیالیسم ایده کهنه و پوسیده و مذهبی ملاها نبود ونیست، وحزب کمونیست شوروی حزب جمهوری اسلامی نبود! . در آغاز فقط تعداد اعضا و کمیسرهای ادبی و روشنفکران درون این حزب چند برابر نمایندگان مجلس جمهوری اسلامی بود که اکثر آنها هم به نوبه خود آدمهای باسواد و برجسته و مسئول و توانائی بودند. ایده کمونیسم و سوسیالیسم یک راه حل و یک شیوه برای حرکت به سوی دنیائی بهتر بود که چون به اطلاق رسید و تبدیل به مذهب شد سیاهکاری های بسیاری را پدید آورد. توجه داشته باشیم كه استقرار  شوروی به عنوان  یک دولت مقتدر جهانی، به عنوان یک دولت که رهبری   ژئوپولتیكی بیش از نیمی از جهان را به عهده داشت و فرهنگ و ایدئولوژی جدیدی را در مقیاس جهانی و تاریخی ایجاد نمود،  در همان دوران حاکمیت  استالینی بود که بر طبق کمترین ارقام، نه میلیون نفر را نابود کرد{تا بیست میلیون و بیشتر هم بر آورد کرده اند} که از این میان هشتصد هزار نفر تیرباران شدند. با توجه به اینها و بسیار نکات دیگر مشکل انتلکتوئل و نویسنده و شاعر را می توانید بدانید. در باره نویسندگانی چون گورکی و یا شولوخف و آیتماتف و خیلیهای دیگر، اینها بر خلاف کسانی که مثل یسنین و مایاکوفسکی خودکشی کردند، به فعالیتهایشان ادامه دادند، گفتم که حزب کمونیست حزب جمهوری اسلامی نبود و حتی در بدترین شرایط سرکوب هم میلیونها نفر از مردم شوروی خالصانه به انقلاب و آرمانهایش اعتقاد داشتند و پروژه های غول آسائی مثل صنعتی کردن و اتمی کردن کشور و  با سواد کردن هشتاد درصد مردم وخیلی کارهای دیگر داشت جلو میرفت . این غول یعنی دولت شوروی در صحنه جهانی تنها رقیب سرمایه داری جهانی وقدرتی بود که مو بر تن امپریالیسم راست می کرد ،بنابراین یک نویسنده تنها و بی دفاع، با قلم خودنویس و چند برگ کاغذ چه می توانست بکند!. آنهم در شرایطی  که از یکطرف باید پاسخگوی پلیس امنیتی چکا  و اخم و تخمهای رفقای مومن و مسلمان ! حزبی بشود، ونیز در حضور رهبر کبیر استالین،   در جلسات انتقاد از خودی  شرکت کند که کمترین خطابهای محبت آمیز علیه عناصر تحت انتقاد، کلمات زیبای خائن، بیشرف، بی ناموس، پفیوز، الدنگ، بی ناموس، مزدور، و امثال اینهاست و آدم و حیثیت انسانی اش به اندازه یک شپش و یا تار موی سبیل رهبر ارزش ندارد .همچنین در چنین شرایطی نویسنده باید مواظب خدشه دار نکردن احساسات توده های انقلابی و مومن باشد و نیز آب نریختن به آسیاب دشمن، که البته همیشه دشمنی هست! گاه تزار، گاه روسهای سفید،گاه کولاکها،گاه تروتسکیسم، گاه بورژوازی و گاه چیزی دیگر که اگر دشمنی هم نباشد باید آن را تراشید . می بینید نویسنده  کار بسیار سختی را در پیش رو دارد بخصوص که مامورین چکا و مامورین شکنجه و اعدام نیز پشت در منتظر اوامر رهبرحزب باشند. بنابراین جمعی از نویسندگان و هنرمندان کارشان را ادامه دادند، گورکی ادامه داد و البته هیچوقت عضو حزب نشد، اسنادی هم هست که اشاره به قتل او توسط بریا مسئول بلند پایه امنیتی وقت دارد، آیتماتف نوشتن را ادامه داد ولی پس از مرگ استالین کتاب« روزی به درازای هزار سال» رانوشت واستالینیسم را نقد کرد. شولوخف در «زمین نو آباد» بخشهائی را طوری نوشته بود که بتواند هر وقت وقتش رسید حذف کند در هر حال بحث در این زمینه زیاد است که می شود به طور مستقل به آن پرداخت.
-- در ضمن صحبت از چند شاعر نام برده شد،بهداد و نیما که هر دو درعملیات جان دادند. از کمال هم یاد شد .میخواهم بپرسم در جنبشی که شما هم عضو آن بودید، چند شاعر و نویسنده وجود داشت و سر نوشتشان چه شد؟ این برای ثبت گوشه ای جالب و ناشناخته از تاریخ شعر مبارزاتی ایران مهم است.
- قبل از این گفتم که در مبارزه سفت و سخت و سازمان یافته سالهای درازی که از سال 1357 شروع شد و هنوز هم ادامه دارد، شاعران اکثرا جوانی که وارد صفوف مبارزه شدند نه به صفت شاعر و نویسنده بلکه به صفت مبارز و چریک وارد جنبشی شدند که نقطه مرکزی اش مجاهدین بودند. در این میان تعدادی توانائی های هنری داشتند یا بعد آن را رشد دادند و در شعر اعتلا پیدا نمودند، هر کدام هم سرنوشت خاصی پیدا کردند،برجستگانی که علی العموم در درون جنبش و به عنوان رزمنده و چریک مجاهد یا میلیتان مجاهدین از سال 1357 یا پس از سال 1360 فعال بودند و با توجه به ارزش گذاریهای ادبی و هنری می توان کار آنها را دارای ارزش ادبی و هنری دانست عبارت بودند از حمید اسدِ یان(شاعر و قصه نویس)، دکتر محمد قرایی(دندانپزشک و شاعر و ترانه سرا)،علیرضاخالوکاکائی،طارق(شاعرو ترانه سرا)،کمال رفعت صفائی(شاعر)، مهدی یعقوبی، میلاد(شاعر)،دکتر زری اصفهانی(پزشک وشاعر)، عزیز  الله صناعی،شریف(شاعر)،ملیحه رهبری (قصه نویس و مترجم)غلامحسن رمضانپور، بهداد، (شاعر) سعید عبداللهی، نسیم (شاعر)،مچتبی میر میران، م بارون  (شاعر و ترانه سرا)،عباس رستگار(شاعر)، میر اسماعیل جباری نژاد(ادلی) و تعدادی دیگر .اینها شاعران درون جنبش بودند که هر کدام سرنوشتی پیدا کردند و می بینید در کنار جنبش کارنامه رزم شاعران نیز کم بار نیست، در بیرون از این دایره هم کسانی بودند که از جنبش حمایت می کردند و برای جنبش می سرودند یا می سرایند که با توجه به معیارهای ادبی و هنری، جمشید پیمان، رحمان کریمی، فاطمه کبیری، یوسف جاویدان،محمد علی اصفهانی شماری از شناخته شدگان ونامداران  هستند.
-- بد نیست کمی از شعر و سرگذشت و سرنوشت این شاعران بدانیم.
- من تقریبا اکثریت اینها را میشناسم و کارهایشان را خوانده ام  و با هم بحث و فحص داشته ایم ولی در باره کار شعری آنها در اینجا نمیشود زیاد صحبت کرد و فرصت زیادی را می طلبد.ولی اگر اشاره وار بخواهم بگویم، حمید اسدیان  از قدیمترین هاست، قصه نویس و شاعر و ژورنالیست است و البته   مجاهد بوده و هست، که در دوران شاه در بازگشت از فلسطین دستگیر می شود وتا پیروزی انقلاب زندانی بود همسرش را که مهندس کشاورزی بود در سال 1360 دستگیر کردند و سالها در زندان نگهداشتند تا دچار جنون شد. بیست و چند جلد از کارهایش منتشر شده و الان دیگرپنجاه و هفت ساله است . دکتر محمد قرائی شاعر و ترانه سرا و دندان پزشک و قصه نویس و معلم کودکان است که حیات دارد و رزمنده ارتش آزادی است و دو سه تا از کتابهایش منتشر شده است و فکر می کنم پنجاه و سه ساله باشد، علیرضا خالو کاکائی ، طارق شاعر توانمندی است بخصوص غزلسرای پر توانی است که سالها در مسئولیت فرمانده نفر بر زرهی می جنیگد و می جنگد.  اواز اهالی کرند است و  مردی شجاع و رزمنده و چالاک و نیز عارف مسلک، طارق سرودهای زیبائی نیز ساخته که اجرا شده است. فکر می کنم الان چهل و پنجساله باشد. از کمال رفعت صفائی و سرنوشتش اندکی گفتم. ملیحه رهبری در درون جنبش شعر می سرود و بعدها روانه خارج شد و یک رمان دو جلدی نوشت و نیز مطالب فراوانی از او در سایتهای مختلف درج شده است او و یکی از دوستانش شماری از شعرهای مرا به زبان آلمانی ترجمه کرده اند که منتشر خواهد شد. مهدی یعقوبی، میلاد از بچه های شمال و شاعر توانائی در شعر کهن و نو بود و حتما هست که سالها در ارتش آزادی به عنوان یک رزمنده سوسیالیست مبارزه می کرد و در عملیات فراوانی شرکت داشت، بعدها جدا شد و روانه خارج کشور شد و در اروپا زندگی می کند. دکتر زری اصفهانی توانا ترین و پر احساس ترین شاعر زن درون جنبش بود که سالها چه در تهران و چه در کردستان و چه در پایگاهها به کمک رسانی به بیماران مشغول بود .او در سال 1370 فکر می کنم مجاهدین را ترک گفت و در خارج کشور زندگی می کند. او پزشک و شاعر و مترجم  توانائی است که فراوان سروده است 
وترجمه کرده و کمتر نشر داده است. ما با هم چند کار مشترک داریم از جمله ترجمه شعرهای اکتاویو پاز، لورکا و نرودا توسط او ودکلمه و ارائه آن  به صورت کاست توسط من، او همچنین زحمت فراوان برای ترجمه منظومه« بر اقیانوس سرد باد» انجام داده است که امیدوارم کار بازبینی آن توسط خانم مارگارت بازول همسفر ورفیق راه زندگی من تمام شود و به چاپ سپرده شود. عزیز الله صناعی، شریف، مردی وارسته و غزلسرای  توانائی بود که در سن 60 سالگی ترک خانمان کرد و تفنگ بر دوش گرفت و شش هفت سال علیه رژیم آخوندها جنگید و متاسفانه در سال 1369 به دلیل سکته قلبی در سن 67 سالگی در گذشت و در عراق مدفون است. غلامحسن رمضانپور،بهداد شاعری بود که سیمای جذابش آدم را به یاد آرتوررمبو می انداخت، جوانی شجاع وشورشی و پرغرورو شاعری کم نظیر بود. او از بهترین تیر اندازان و شکارچیان تانک با آرپی جی بود که در سن بیست سالگی در تنگه چهار زبر جنگید و معلوم نشد در کجا مدفون گردید. از او یک مجموعه شعر منتشر شده است. سعید عبداللهی، نسیم، شاعری تواناست که سالهاست لباس رزم بر تن دارد و فکر می کنم چهل و شش هفت ساله باشد. مجتبی میرمیران، م بارون از اعضای مجاهدین بود که مدتها در جنگلهای شمال می جنگید و بعدها به خارج آمد و متاسفانه به دلیل تالمات روحی در سال 1366 خودکشی کرد ودر عراق در گورستانی در فاصله میان کربلا ونجف مدفون است.او شاعری با احساس بود و در نقاشی و ترانه سرائی نیز دستی داشت و هنگام خودکشی فکر کنم بیش از سی سال نداشت. عباس رستگار از زندانیان  سیاسی دوران شاه و از اعضای گروه«والعصر» از گروههای وابسته به مجاهدین در استان خراسان بود.  او اهل قوچان و معلم  و عضو مجاهدین بود که شعر و سرود را خوش می سرود و در سالهای 1360 یا1361 دستگیر و شکنجه شد و تیرباران شد، از نیما ، بیژن حسن نژاد فرید که او هم در سال 1367 آماج گلوله ها شد قبلا گفتم، میر اسماعیل جباری نژاد، ادلی هم شاعر غزلسرای پر احساسی است که تبریزی است و مدت زمانی در ارتش آزادی بخش بود و الان در خارج کشور زندگی می کند، می بینید که در این مجموعه هر کس سرنوشتی داشته است.
از شاعرانی که در درون ارتش آزادی بخش نبودند، جمشید پیمان و رحمان کریمی هر دو از چهره های شناخته شده هستند که سالها تجربه هنری دارند. جمشید پیمان ادبیات کهن را خوب می شناسد و در زمینه های مختلف توانا و بخصوص غزلسرای توانائی است و رحمان کریمی نویسنده و شاعری است که بیشتر به شعر مدرن گرایش دارد.محمد علی اصفهانی شاعر و ترانه سرای قدرتمندی است که تا سال 1380 عضو شورای ملی مقاومت ایران بود و بعد از آن اخراج گردید و الان با مجاهدین درگیری قلمی و سیاسی شدیدی دارد. در این میان بانوئی با نام مستعار فاطمه کبیری و شاعری بنام  یوسف جاویدان در فاصله سالهای 1362 تا 1366 از زمره شاعران حامی جنبش بودند که هر دو بخصوص خانم فاطمه کبیری بسیار با ذوق و توانا بودند و پس از آن دیگر خبری از فعالیتهای ادبی آنها ندارم.
-- یکی از شاعرانی که به دلیل خودکشی او صحبتهای زیادی می شود مجتبی میر میران ، م بارون است که حتی در مواردی گفته می شود به دلیل فشارهای مجاهدین مجبور به خودکشی شد یا حتی در سایتهای جمهوری اسلامی اشاره به کشتن او می شود . حقیقت امر چی هست.

-   در شناخت حقیقت باید جدی و خشک و با نگاه قاضی سختگیری که از دایره انصاف خارج نمی شود باید برخورد کرد. ماجرای خودکشی م. بارون در سال 1366 واقعی است.یادم نمیرود چندی قبل از خودکشی او، در استودیوی ضبط صدا، او ضباط  شعری از من با نام« تو پایدار بمان ای تمامت ایران» بود، انگار دیروز بود او ضبط می کرد و من دکلمه می کردم و محمد سیدی کاشانی مدیر برنامه و ناظر بر کار بود. بعد من به پاریس آمدم و برای یک دوران چند ماهه از تشکیلات جدا شدم. در همین دوران خبر خودکشی او را به من دادند.او در آنموقع تحت مسئولیت یکی از مسئولان بنام نادر افشار از زندانیان سیاسی و از دوستان دوران دانشجوئی من در دانشگاه مشهد بود، نادر افشار دانشجوی دانشکده پزشکی و ازقهرمانان وزنه برداری در دانشگاه مشهد بود که بعدها در تهاجم اولیه کشورهای اروپا و آمریکا به عراق در حوالی نجف و کربلا در محاصره  مزدوران  جمهوری اسلامی در عراق قرار گرفت وبر اساس اخباری که بعدها به دست آمد گویا او را همراه با نفر همراهش پس از شکنجه های فراوان در نخلستانهای نجف به وضعی فجیع  گردن زدند و کشتند و اجساد آنها هرگز به دست نیامد. در هر حال رژیم جمهوری اسلامی که خود پرونده کشتار نسلی را در کف دارد، و کار گزاران او خیلی تلاش کرده و می کنند که از این نمد برای خود کلاهی بدوزند . اینها اگر می توانستند و امکان داشت  گناه خودکشی، مایاکوفسکی و سرگئی یسنین، و همینگوی و آرتور کستلر و همسرش واستفن تسوایک و دالیدا خواننده فرانسوی و صادق هدایت ودکتر حسن هنرمندی و اسلام کاظمیه  و هنرمندان بسیاری را که خود کشی کرده اند را هم به نام مجاهدین و سایر سازمانهای سیاسی ثبت می کردند که قلم در کف دشمن است. 
 برخوردهای گاه نادرست تشکیلاتی یک سازمان با اعضا یش  واقعی است و می توان انها را نقد کرد ومن خود به این نوع برخوردها انتقاد دارم ولی این برخوردها هیچوقت خودکشتن را تبلیغ نمی کند و بخصوص در سال 1366 همان موقع که کمال رفعت صفائی در حال ترک تشکیلات بود و قبل از آن امکان خروج از سازمان مجاهدین و زندگی دیگری در اروپا و آمریکا فراهم بود.من خود برای اولین بار در بهمن سال 1365 به دلیل برخورد تشکیلاتی تصمیم به ترک مجاهدین گرفتم و به پاریس آمدم، و دو سه سال بعد از آن که شرایط بسیار دشوارتر بود  کسانی دیگر چون   دکتر زری اصفهانی و مهدی یعقوبی و ملیحه رهبری، با تشکیلات و ایدئولوژی خداحافظی کردند و روانه اروپا و آمریکا شدند او هم می توانست همین کار را بکند، ولی مجتبی میر میران که انسان بسیار خونگرم، عصبی و حساس، و کم حوصله ای بود در یک کشاکش و تنش عصبی شدید روزگار را تاب نیاورد و دست به خودکشی زد. همسر او سیما که در جریان روحیات روزهای آخر زندگی او بود و بعدها تشکیلات مجاهدین را ترک کرد شاهد راستینی بر این ماجرا بود. اینکه در کدام بن بست فکری و روحی به این نقطه رسید برای من روشن نیست، من خود در زندگی یکی دو بار به بن بستهای خطرناکی از نظر روحی و فکری رسیده ام و انکار نمی کنم که در اندیشه نقطه پایان نهادن بر کشاکشهای خود  بوده ام ولی موفق شده ام از آنها عبور کنم و در پشت کوهساری تلخ و تاریک که از آن بالا رفته ام افقی کما بیش روشن بیابم و  دوباره حرکت کنم ، متاسفانه مجتبی میر میران این افق را نیافت و کار را به آخر رساند و رزمنده پر شور جنگلهای گیلان و مازندران در زیر آفتاب عراق و در فاصله نجف و کربلا در همان گورستانی که پیکرهای شاید چند صد مجاهد جانباخته در مبارزه با جلادان جمهوری اسلامی و نیز پیکر به  گلوله بسته شده دکتر کاظم رجوی در خاکها آرمیده اند تن به زمین سپرد من آرزو می کنم فراتر ازتنگنای آزار دهنده باورها و داوریهای گاه رقت انگیز و فقیرما و قوانین و برداشتهای ما بر روی این کره خاکی، در مداری دیگر روانش با آرامش و شادی دمساز باشد. ، که آنکه بر این خاک بر آمد و در کنار مردم خود ایستاد ود رمبارزه با سیاهی بر خاک افتاد شایسته احترام است، چه صادق هدایت باشد و دکتر حسن هنرمندی و چه شاعر رزمنده مجتبی میر میران، و باقی داوری را به طبیعت هوشیار یا رازهای نهان جهان بسپاریم.
ادامه دارد


  عکسها
1-م. ساقی . طرح . کار اسماعیل وفا
2- کمال رفعت صفائی شاعر مبارز -1335 -1372 شیراز. پاریسطرح . اسماعیل وفا
3- کار خانه سازی و کار رایگان برای بی خانه ها بمدت یکماه. مشهد کوی طلاب. تابستلن سال 1352
 4-در میهمانی شام مسعود و مریم رجوی.سال 1373. عراق بغداد. قرارگاه ارتش آزادی بخش. با استادان موسیقی محمد شمس. دکتر حمید رضا طاهر زاده
5- فروش کتاب در یک گردهمائی در پاریس 2005..دکتر علی معصومی عضو شورا. من همسرم. نرگس شایسته زندانی سیاسی و تبعیدی
6- من. همسرم. ناهید تقوائی عضو سابق مجاهدین ومسئول اجرائی من در بیابانهای نوژول در هنگام تهاجم اول آمریکا به عراق. دیدار در پاریس 2005
7- با دکتر اسماعیل خوئی . شاعر . مترجم و استاد فلسفه. لندن . منزل استاد 
 8- با همسر دوم بلیندا بوزول
 9-ادیبان خاندان. آرامشگاه شاعر و استاد بزرگ ادب حبیب یغمائی در خور
10-ادیبان خاندان.شادروان استاد اقبال یغمائی ادیب و مترجم نام آور و مدیر مجله دانش اموز در تهران

هیچ نظری موجود نیست: