غبارزدایی از آینه ها / بازجویی از سعید محسن
از
اسناد ساواک صورت جلسه چند بازجویی (از جمله در مورد خسرو روزبه، محمد
حنیف نژاد، سعید محسن، بیژن جزنی، دکتر علی شریعتی و...) منتشر شده که همه
حاوی نکات ارزشمندی است و نشان میدهد انسانهای پاک و شریف برای رسیدن به
آزادی چه رنجها کشیده و چه خون دلها خورده اند.
اینگونه
اسناد اگرچه توسط نهادهای حکومتی و «موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی» که
به اسناد طبقه بندی شده رژیم پهلوی، مرکز بررسی اسناد تاریخی، مرکز اسناد
وزارت امور خارجه، مراکز اسنادی خارج از کشور... و کتابخانه تخصصی تاریخ،
دسترسی دارند، منتشر شده، ولی از ارزش آن کاسته نمیشود. نباید با نگاهی
یکسویه به بازجویی ها نتیجه نادرست گرفت و یا از اساس منکر صحت اسناد شد
چون بازجوها این یا آن نتیجهگیری را کرده اند.
...
گاه
زندانی سیاسی صلاح میبیند با توجه به اطلاعات سوخته و اشراف بازجو به
پرونده، این یا آن مطلب را (که ظاهراً نباید اشاره کند) بنویسد و به اصطلاح
مانور بدهد تا پی را کور کرده، مانع دستگیری های بیشتر بشود. همچنین این
دیدگاه را جا بیاندازد که به خاطر بگبر و ببندها و سانسور و سرکوب حکومت،
عملاً راهی جز توسل به مبارزه مسلحانه باقی نمیماند.
در سخنان سعید محسن عشق به عدالت و شور آزادیخواهی هویداست.
همنشین بهار
بازجویی از سعید محسن
انگیزه و هدف از فعالیت
سال
۱۳۲۵ برای من با آنکه ۷ سال بیشتر نداشتم سال تلخی بود. زیرا پدرم در قضیه
دموکرات ها مجبور به فرار گردیده بود. من در همان موقع مزه تلخ فقر را به
طور نسبی و ترس از زورگوها را چشیده بودم. از اولین روزهایی که به مدرسه
میرفتم از معلمی که بچه ها را بیخود چوب میزد متنفر بودم و اگر نمره
بیخودی داده میشد اعتراض میکردم. جریانات سال ۳۲ و به خصوص کشته شدن یکی
ازاقوام ما به نام فرزین که قاضی دادگستری و فردی پاکدامن بود به دست
ذوالفقاری ها نخستین موج مخالفت با زورگو را در من برانگیخت٬ همیشه دلم
میخواست بتوانم انتقام او را بگیرم. حتی پدرم را که خیلی بـا ذوالفقاری ها
معاشرت داشت در پیش خود در همان عوالم کودکی محکوم میکردم.
...
در دوران جوانـی جریان مهمی که قابل ذکر باشد اتفاق نیفتاد. ولی همواره آرزوی خوشی برای افراد پایین را میکردم.
هر
وقت رختشوی خانه با لباس های شسته و دست های از سرما سرخ شده به خانه
میآمد یک نوع ترحـم نسبت به او به من دست میداد و دست های خود را در همان
حالت کرخ شده مشـاهده مـینمودم. در سال های اول و دوم دانشکده اتفاق
جالبی برای من اتفاق نیفتاد. جز اینکه یک بار برای تقاضای مساعده پیش مهندس
ریاضی رفتم به او گفتم چون نمیخواهم سربار پدرم باشم شما دسـتور بـدهید
بـه مـن دانشکده وام بدهد و من بعدا آن را پس میدهم. یا اجازه دهید من در
ضمن درس دانشکده معلمی نمایم.
(مهندس) ریاضی با لحن استهزاءآمیزی جواب داد «دانشکده فنی که گداخانه نیست»
ماورای
احساس حقارتی که در ازاء این حرف ریاضی به من دست داد احساس کردم چگونه
فردی از طبقه مرفه به فرد دیگر توهین مینماید. خیلی زود من این توهین
ریاضی را از جنبه فردی به دوستان دیگر تعمیم دادم زیرا در آن موقع اغلب
دوستان من از طبقه متوسط و پایین بودند. خیلی آرزو میکردم که روزی ریاضی
گدا میبود و من همین حرف را به او میزدم. به همین علت با تمام تعریف هایی
که از ریاضی و باسوادبودن او میکردند قیافه او همیشه برای من غیرقابل
تحمل بود. در کلاس او همیشه پیش شاگـردهایی مینشستم کـه لباسشان نو نبود.
درس او را با بی میلی مطالعه میکردم.
طبقات پایین جامعه در زیر فشارند
اصولاً
از همان موقع دو طبقه ثروتمند و بی پول در ذهن من مجسم شده بود و من خود
را وابسته به طبقه بی پول میدیدم و کینه طبقه مقابل را به دل میگرفتم.
در
سال های ۳۹ الی ۴۱ به جبهه [ ملی] ونهضت[ آزادی] وارد شدم ولی نه فعالیت
جبهه و نه نهضت هیچ یک مطابق با احساس اصلی من نبود٬ هر چند شور و هیجان
کارها به طور کامل مشغولم کرده بود. شاید اگر جریان ۱۵ خرداد نبود من نیز
مثل دیگران همه چیز را فراموش میکردم.
برخورد
۱۵ خرداد و اینکه طبقات پایین درآن جریان به سادگی کشته شوند در حالی که
در جریان دانشگاه حداکثر به چند ماه زندانی شدن قناعت میشد٬ روحیه مقاومت
را در من زنده میکرد. این سؤال بارها در ذهن من تکرار میشد٬ چی شد که
درعرض چند روز مردم جلوی گلوله رفتند.
در
طول سه سال مبارزه از اعلامیه پخش کردن تجاوز نکرده بود. در تحلیل بعدی به
این نتیجه رسیدم که طبقات پایین جامعه در زیر فشارند و برایشان مرگ و
زندگی فاصله زیادی ندارد ولی طبقات مرفه فاصله مرگ وزندگیشان بسیار زیاد
است.
زندگی مردم لار و بندرعباس برای من حالتی شبیه به خواب داشت
مهرماه
سال ۴۲ من به دلیل فعالیتی که داشتم برای خدمت نظام به جهرم فرستاده شدم
در برخورد اول با افسران پادگان آموزشی جهرم، مرا فردی معرفی کردند تبعید
شده٬ در حالیکه من خودم را تبعیدی حساب نمیکردم. شاید به همین دلیل بودکه
افسران زیاد با من از نزدیک رفیق نشدند. من بالاجبار به طرف مردم برگشتم
برخلاف محیط پادگان، خیلی زود با مردم جهرم آشنا شدم.
شرکت
من در مجالس عمومی آنها به صمیمیت من با اهالی افزود. در این برخورد بود
که من با وضع مردم آشنایی بیشتری یافتم. با کمال تعجب مشاهده نمودم که غذای
این مردم چیزی جز نان کاهو با سرکه یا شلغم پخته نیست.
جالب
تر اینکه در تمام شهر فقط دو دکان قصابی وجود داشت. دو سال خشکسالی در این
شهرستان که مرکز مرکبات است زندگی مردم را تباه کرده بود. من به سادگی پی
بردم که اغلب مردم فقط به نان خالی قناعت مینمایند و تنها درآمد آنها
اضافه بر قاچاق که به طور محدود انجام میگرفت درآمدی است که از طریق
پادگان آموزشی جهرم برای آنها میرسد.
وقتی
برای من معلوم شد که جهرم آبادترین شـهر آن حوالی است دیدن نقاط دیگر
ضروری نمود٬ من بلافاصله به لار و بندرعباس مسافرت کردم. آثار زلزله در لار
کامل مشهود بود. یک سری خانه در حال نوسازی بود ولی مردم از ترس قسطی که
باید بپردازند حاضر نبودند در آن قسمت ها منزل بگیرند. همین وضع در
بندرعباس نیز مشهود بود.
در
لار آب برای خوردن موجود نبود. برای اولین بار بود که من با آب انبارهای
آب که آب باران در آن جمع شده بودند آشنا شدم. زندگی مردم لار و بندرعباس
واقعا برای من حالتی شبیه به خواب داشت.
مردم درکنار دریای نفت در چادر شکسته زندگی میکردند
در
بندرعباس با عابرینی مواجه شدم که هر کدام ساق پایی به اندازه یک توپ
پارچه داشتند وقتی سؤال کردم معلوم شد که این کِرم مخصوص آب (پیوک) است و
از راه آشامیدن آب وارد بدن میشود و سپس از ساق پا بیرون میآید.
احساس
ترحمی را که نسبت به این افراد در من به وجود آمد هیچ وقت فراموش نمیکنم.
قبول اینکه این مردم به چنین حالت ناراحتی زندگی میکنند فشاری بود که من
قدرت تحمل آن را نمیتوانستم بکنم. من در سال ۴۱ وقتی برای کارآموزی به
خرمشهر رفتیم زندگی مشقت بار مردم را که زیرآفتاب درکنار دریای نفت در چادر
شکسته زندگی میکردند یا در قسمت شرقی آبادان درکنار بازاری پر از کثافات
خانه داشتند دیده بودم٬ حتی منظره بومی های آبادان در کنار ماشین های آخرین
سیستم شرکتی ها که به نظر می رسد نماینده حداکثر تبعیض ها بود٬ به اندازه
ناراحتی چندش آوری که از مریض های کرم به پا پیچیده حاصل میشد روح انسان
را عذاب نمیداد.
این
جریان برای من در زمستان سال ۴۲ اتفاق افتاده بود.من بعدها برای دیدن چنین
مناظری حتی تا (بندر)لنگه هم مسافرت کردم ولی اثری که مسافرت اول درمن
داشت برایم فراموش ناشدنی است.
...
روز
ششم فروردین ماه سال ۴۳ من افسر نگهبان آشپزخانه در پادگان آموزشی جهرم
بودم. یکی از سربازان که در دسته سوم گروهان پنجم در اختیار من بود با حالت
گریه به من مراجعه کرد و با لحن دهاتی گفت جناب سروان من به خانه ستوان...
نمیروم. پرسیدم چرا؟ ابتدا جواب نداد وقتی اصرار کردم گفت او نظر خاصی
دارد و اینکه مرا میخواهد ببرد به همان علت است (هرکدام از افسرها سربازی
را به عنوان گماشته برای کار در خانه خودشان میبردند)
در جا خشکم زد. سرباز دهاتی برای افسری که زن دارد غیرقابل تصور بود.
اول
فکر کردم اشتباه فکرمی کند پرسیدم مگر چنین چیزی سابقه دارد؟ با قیافه ای
که میتوانم به صراحت بگویم به سادگی به من میخندید. گفت بسیار، جناب
سروان این را در گروهان همه میدانند شما چطور نمیدانید؟
من تازه فهمیده بودم که درک یک سرباز که در جریان کاری است چقدر با ارزش است.
در
برخوردهای بعدی جریان آن سرباز را به صورت پروسه ای یافتیم که حتی دامن دو
افسر وظبقه ای را که غیر از من درپادگان بود گرفته است. از حدود ۱۹ افسر
موجود هم ردیف٬ جز با چهار نفر٬ تقریبا قطع رابطه کردم زیرا برای من
غیرقابل تصور بود که فردی متأهل این قدر تسلیم نفس باشد کـه از سـرباز
دهاتی صرفنظر ننماید.
جریاناتی از زندگی افسران که بعدها برایم معلوم گشت به نفرت من میافـزود.
سیستم حاکم است که نسل ما را به فساد و تباهی میکشاند
وقتی
در اواخر فروردین ماه، همان سرباز در موقع اعزام به شیراز از من تشکر کرد
که او را از رسوایـی نجات داده ام خود را بیشتر مرهون آن سرباز یافتم که به
من درس بیشتری آموخته بود. بعد از آن من بیشتر با درجه داران و استوارها
گرم میگرفتم تا افسران. زیرا در آن گروه، پاکی بیشتر و صفای بیشتری یافته
بودم٬ کوچکترین صحبت را فراموش نمیکردند. با آنکه برای دادن یک مرخصی به
سرباز رسما ۲۰ ریال میگرفتند ولی آلودگی دیگری از خود نشان نمیدادند.
...
ابتدا
فکرکردم افسران به دلیل دورافتادن از محیط ظاهرا مترقی به چنین فسادهایی
کشیده شده اند ولی بعدا دریافتم در محیط شخصی شهرستان جهرم نیز بچه مدرسه
ها را به این نوع آلودگی کشیده اند. البته ممکن است دراجتماع امروزی چنین
دردی کسی را ناراحت ننماید ولی توجه نمایید که این مسئله برای من در سال ۴۳
اتفاق افتاده است یعنی در زمانی که مردم به خاطر دفاع از مذهبشان بدون
داشتن دید روشن در ۱۵ خرداد جلو گلوله میروند و به اضافه در اجتماع آن روز
حتی در کادر روشنفکری آلودگی به حد امروز نبود.
من
در بررسی ابتدایی خود خیلی ساده این مسئله را از جنبه اجتماعی به دامن
رژیم حاکم چسباندم و نتیجه گرفتم که این سیستم حاکم است که نسل ما را به
فساد و تباهی میکشاند و این مسئله تا سال های بعد مرا رنج میداد و هر وقت
فکر میکردم که نسلی فاسد تحویل جامعه فردا میشود کـه جـز خـور و شـهوت
خـود چـیزی نمیشناسد بی نهایت افسرده میشدم.
تا
جریان شورش پاریس فکر نوی در من به وجود آورد و آن اینکه حتی نسل فاسد از
نقطه ای به بعد به زندگی بر میگردد و به جبران فساد قدیمی٬ بیشتر در
سـازندگی میکوشد و به طور اتفاقی در جریان مسابقات ایران و اسرائیل این
نتیجه گیری برای من کامل تر شد زیرا پلیس با تمام قدرتش ازعهده همان
جوانانی که در مسابقه زن روز دامن دختران را پاره میکردند و آن روز بر
علیه پلیس شعار میدادند برنمی آمد. من به طور عینی دیدم که همان زرنگی که
جوانان ظاهرا آلوده در دختربازی به دست آورده بودند درمقابله با پلیس او را
عاجزمی کرد.
در مقابل پـیرمرد [کارگر کارخانه] احساس خجالت میکردم
بعد
از اتمام سربازی به تهران آمدم. نخست در کارخانه گیوار مشغول کار شدم ولی
مجموع کار من پنج ماه بیشتر طول نکشید. در این مدت من دوبار با کارفرما
دعوا کردم که دفعه دوم منجر به اخراج من شد. علت دعوای اول این بود که من
در دو ماه آخر بیش از ظرفیت تولید قسمت خودم که تراشکاری بود تولید کرده
بودم و در قسمت من کارگر پیری بود به نام مهرزاده که زندگی بسیار محقری
داشت. قیافه معصوم و عینک زده وی را در حالی که با دست لرزانش با مرغک
ماشین تراش کار میکرد هـیچ وقت فراموش شدنی نیست.
در
قیافه این پیرمرد که عمری به سختی زندگی گذرانده بود من یک اراده مبارزه
با مرگ برای تأمین زندگی خانواده اش را میدیدم با تمام پیرمردی به اندازه
یک جوان کار میکرد.
کارگران
دیگرمن ـ آلبرت ـ روبن ـ شاهن و شاگردان آنها همه با ارزش بودند. ولی من
در مقابل این پـیرمرد احساس خجالت میکردم. من روبن را به پرکاری تشویق
میکردم. حتی وادار کردم شب ها درس بخواند.
ولی
این پیرمرد همواره بیشتر از مقدار کاری که من میخواستم انجام میداد. من
بعد از افزایش تولید از کارفرما تقاضای اضافه دستمزد برای همه گروه که حدود
آن فقط برای پیرمرد ۲۵ ریال و بقیه در حدود ۱۰ ریال بود[کردم]٬ ولی با
تمام تلاش با آنکه قانع شدند برای اینکه کارگر بهتر بتواند کار کند باید او
را تأمین کرد ولی از افزایش دستمزد خودداری نمودند و در دفعه دوم نیز من
اجازه داده بودم کارگر برای اینکه بهتر بتواند در سرمای زمستان کار کند در
اول وقت موقعی که ماشین ها برای گرم شدن بی بار کار میکنند در کنار بخاری
خود را گرم نمایند.
مؤدبانه از کارخانه با استعفا فرارکردم
دلیل
کارفرما همیشه این بود که کـارگر بـدعادت میشود و نمیتوان از او کار
خواست. من نتوانستم در این موقعیت مقاومت نمایم. واقعیت این است که مؤدبانه
از کارخانه با استعفا فرارکردم. حساب نموده بودم که هرکیلو پروفیل برای
کارفرما ۱۷ - ۱۹ ریال تمام میشد و ۲۶ ریال فروش آن بود و کارخانه به طور
متوسط ۸ تن و گاهی تا ۱۲ تن تولید داشت.
سود
خالص آن به طور متوسط در حدود ۶۰/۰۰۰ ریال در روز بود. برای کارخانه ای با
سرمایه حداکثر ۲/۵ میلیون تومان سودی در سال معادل ۱/۵ میلیون تومان در
سال ۴۳ و آن وقت مقاومت در برابر اضافه دستمزد ۱۰ ریال کارگری که واقعا کار
میکرد٬ نتیجه این شده بود که در یک طرف صاحب کارخانه ثروت میافزود و در
یک طرف همان کارگر پیر فرسوده تر میگشت و هر وقت با نهایت شرمندگی از من
۲۰۰ ریال قرض میخواست به واقع نمیتوانستم تحمل آن را بنمایم.
موارد
فوق فقط مشاهدات شخصی بود که بیان میشود٬ برای بیان تبعیض ها موارد خیلی
بیشتری میتوان بیان کرد ولی گاهی اتفاق میافتاد یک مسئله کوچک برای یک
فرد ارزش ویژه پیدا مینماید.
برای
من با زمینه مذهبی که مساوات ایده آلی را همیشه تشویق کرده بود هرگونه
تبعیض را به شکل و نمود اجتماعی میدادم آن را جزیی از نتایج سیستم حاکم به
حساب میآوردم.
بنیاد چنین جامعه ای را جز با تحول اساسی نمیتوان تغییر داد
در
سال ۴۴ این فکرکامل درذهن من شکل گرفته بود که بنیاد چنین جامعه ای را جز
با تحول اساسی نمیتوان تغییر داد و در این مرحله من با هیچ فرد به خصوصی
احساس دشمنی نمیکردم همیشه به مجموع سیستم کینه میورزیدم و هنوز هم بسیار
اتفاق افتاده است پاسبانی را که بیهوده به سرکسی میکوبد یافحش میدهد به
سادگی تبرئه میکنم. گرچه به «المأمور و معذور» معتقد نیستم ولی ناراحتی از
فرد را هـمیشه بـه سـیستم بـر میگردانم به طوری که اغلب اوقات وجود سیستم
را به صورت یک کابوس احساس میکنم.
دراین موقع فقط از مدافعین رژیم که به طور آگاهانه از آن دفاع میکنند احساس کینه مینمایم.
...
از
سال ۴۴ به بعد ما وارد کار سازمانی شدیم. مطالعات اجـتماعی بـه خـصوص
آشـنایی بـا سـایر کشورهای توسعه نیافته کمبود غذایی، بهداشت، مسکن، عدم
تعدیل ثروت ها، عدم رعایت عدالت اجتماعی و... و نظایر آن به صورت فرمول در
ذهن ما فرو رفت. با چنین مـعیارهایی مـا بـه اسـتقبال شناسایی های جدیدتری
رفتیم٬ هر مسئله برای ما سوژه جدیدی بود.
تبعیض
ها با زبان گـویاتر خـود را نشان میداد. از فروشنده بلیط بخت آزمایی٬ که
هزار دروغ برای فروش آن میگفت و خریدارش که دو تومن از نان شب خود را
تحویل سازمان بلیط بخت آزمایی میداد و با امیدی واهی دلخـوش بـود٬ تـا
دعوای سر محل٬ گدایی مستخدم اداره به صورت محترمانه اش... همه در تثبیت فکر
من اثر میگذاشت.
همهشان معتاد بودند و منتظرفروش خون خویش
بعد
از این جریان برخوردها اثر قوی تر میگذاشت برای نمونه حادثه ای از جریان
زمستان سال ۴۴ را که جزو خاطرات فراموش نشدنی است مینویسم:
یک روز (فکرمی کنم سه شنبه بود) از وزارت کشور که آن موقع در گلوبندک به جای وزارت اطلاعات (اطلاعات و جهانگردی) فعلی بود در آمدم.
میخواستم
به تلفنخانه بروم و در مسیر ناصرخسرو در کنار دبیرستان دارالفنون به صف
طویلی در حدود ۲۰ نفر برخوردم. در برخورد اول به نظرم رسید که اینها
معتادند٬ تا آن روز متوجه تابلو
شیر و خورشید در آن محل نشده بودم. با کمترین دقت متوجه شدم که این محل خرید خون است.
از
اینکه حدود ۲۰ نفر جلو درب کوچک شیر و خورشید آن هم ساعت ۱۱/۵ صبح صف
کشیده اند٬ این طور به نظر میرسید که در این محل به افراد دیگر نیازمند
خون تزریق میکنند٬ ابتدا کمی تعجب کردم که مگر ممکن است شیر خورشید خون
مجانی تزریق نماید ولی به زودی مسئله برایم روشن شد. برای من همه چیز قابل
تصور بود جز اینکه ببینم عده ای افراد که به نظر من دربرخورد اول همه شان
معتاد بودند و از فرط کم خونی رنگشان زرد مینمود، منتظرفروش چند سانتیمتر
مکعب خون خویشند تا از این طریق امرار معاشی به دست آورند. مدتی در کنار
جوی آب ایستاده بودم و اصولاً فراموش کرده بودم به کجامی روم.
در
همان موقع فردی با خوشحالی از درب بیرون آمد و دربان با نهایت خشم فردی را
که از ردیف جلو میخواست تو برود رد کرد و با عصبانیت گفت تو که خون
نداری. نفر بعدی که چیزی بیشتر از اولی نداشت وارد شد. فرد رانده شده دوری
زد و با نهایت استیصال در آخر صف نوبت گرفت٬ شاید دفعه دیگر بتواند برای
فروش خون برود.
عجیب
بود که در قیافه همه موجی از نگرانـی مشـهود بـود گـویا هـمه میترسیدند
دربان به آنها نیز راه ندهد. شاید مجموع این برخورد ۷ دقیقه بیشتر طول
نکشید ولی وقتی من به خود آمدم چیزی احساس نمیکردم فکرمی کردم خواب بود
ولی متأسفانه برخورد واقعیت داشت.
چند
دقیقه بعد در تلفنخانه نشسته بودم احساس میکردم که اگر من در تصادف تمام
خونم را از دست بدهم و بخواهند از خون این افراد به من تزریق نمایند اگر
جرئت حرکت داشته باشم نمیتوانم قـبول نمایم یک قطره از آن خون در بدن من
جاری شود. گاهی خیال میکردم خون آنهاست که دربدن من جاری است.
یک نوع نفرت از زندگی خودم به خودم دست میداد
دیگر
از خیالت آن روز چیزی بخاطر ندارم. فقط هر وقت از روبروی دبیرستان
دارالفنون میگذشتم احساس میکردم همان قیافه ها صف کشیده اند و منتظرند و
یک نوع نفرت از زندگی خودم به
خودم دست میداد.
آن موقع گاهی برادرانم کاظم و رضا را میدیدم.
روزی
به کاظم این جریان را نقل کردم (فکرمی کنم یادش باشد) اوگفت ما در پارک
شهر درس میخوانیم و میگویند بسیاری از این افراد معتادند و از این پول یک
نوع قرص میخرند (این قرص نظیر هروئین ولی خیلی ارزانتر به قیمت دانه ای ۶
ریال در داروخانه ها فروخته میشود) و اغلب بعد از دوماه مصرف قرص در کنار
خیابان یا پارک شهر میمیرند مدت ها صبح زود قبل از رفتن به اداره به پارک
شهر میرفتم تا شاید یکی از محکومین این اعتیاد را ببینم.ولی بعدا فهمیدم
که شب ها پارک شهر را خالی میکنند.
تنها امیدم در این موقع به سازمان بود
داستان
فروش خون نیز مدت ها مرا زجر میداد و تنها امیدم در این موقع به سازمان
بود که بتوانیم روزی چنین وضعی را از بین ببریم و محیطی بسازیم که درآن
چنین تبعیضی مشاهده نشود.
به
مرور این چنین مشاهدات روزمره برای من تقریبا از حد گذشت. اگر روزی من در
زلزله بوئین زهرا از دیدن اجساد کشتگان و زاری مردم و از اینکه حتی کمک
آماده شده به آنها نمیرسید زجر میکشیدم٬ دیگر آن روز مسائل به صورت خون
فروشی مطرح نمیشد.
درست
است خاطره مرد مریض بندری ـ سرباز پادگان آموزشی یا کارگر کارخانه و یا
جوان معتاد به هروئین و فروشنده خون هیچ وقت فراموش نمیشد ولی شکل اجتماعی
میگرفت و من هم این مسائل و نظایرآن را فقط به وجود رژیم استوار میدیدم و
تغییر
سیستم
موجود و بنای سیستمی که در آن تبعیض ها و بهرهکشی نباشد به صـورت آرزو در
میآمد و بهترین مشوق من برای فعالیت در درون سازمان ما بود.
...
رژیم
در مقابل این ناراحتی های اجتماع دست به تغییراتی میزند. او تلاش میکند
حد متعادلی ایجاد نماید که درعین حفظ منافع طبقات بالا حداقلی برای طبقات
پایین ایجاد نماید.
من جنبه های مختلف این تلاش را هم که خود به وضوح شاهد آن بوده ام موردبررسی قرار میدهم.
عینی
ترین مسئله برای من انقلاب اداری است چون خود کارمند وزارتخانه ای بودم که
بارها به عنوان نمونه انقلاب اداری شمرده شده است. انقلاب اداری به ظاهر
یک نوسازی اداری است به این صورت که با دمیدن جان تازه در قالب ادارات بشود
به کارها جنبه مثبت تری داد. چون طبقات متوسط در برخورد با سیستم اداری
همواره جزو ناراضیان ادارات بوده اند. ولی سرانجام این انقلاب در محیطی که
من بودم به کجا کشیده است.
از کارگری که کار مرا انجام میداد خجالت میکشیدم
وزارت
کشور در ساختمان قدیمی با ۳ معاون و حدود ۱۰ مدیر کل شاید جمعا ۱۸۰
نفرکارمند همان کاری را انجام میداد که امروز در ساختمان ده طبقه با ۵
معاون و حدود بیش از ۲۰ مدیر کل و ۵۰۰ نفر کارمند انجام میدهد.
در
سیستم کار جدید فقط ساختمان وزارتخانه با سیستم تهویه مطبوع [...ناخوانا] و
چراغهایی که هرعدد حدود ۵۰۰۰ ریال که من به شخصه مسئول نگهداری آن از لحاظ
فنی بـوده ام مجهز گردیده ٬ وگرنه نه کسی میتوان یافت که مسئولیتی در
قبال کاری احساس کند و نه کاری به واقع با قبول مسئولیت انجام میگیرد.
بدتر از زمان گذشته روزی که مدیرکل در مرخصی است٬ رییس اداره هم پی کار خود
میرود و هروقت وزیر در اداره نیست یا در مسافرت و مرخصی است و یا معاونین
نیستند همان وضع است که ذکر شد.
برای
نمونه پرونده هایی که به من ارجاع شده مراجعه فرمایید یک دستور صریح از
مقام بالا و جمله «اقدام مقتضی معمول دارید»ـ یا«مذاکره فرمایید» داده نشده
است.
زیاد
است مواردی که من برای پیشرفت کار با مسئولیت خودم و به دلیل اعتمادی که
به کار خودم داشتم پیشنهاد کرده ام و نامه ای را امضا نموده ام ولی کمتر
خواهید توانست از مسئول مافوق من دستور صریحی ببینید.
اگر
تحقیقی درمحیط کار من نموده باشید خواهید دید بسیار اتفاق افتاده که وسیله
ای را که موجود نبود من شخصا پول داده ام تا کارگر خریداری نماید و شاید
چندین بار دوستان اداری از این کار با تعجب منعم کرده اند ولی من در محیط
کارم ندیدم که مافوق من برای خاطر پیشرفت کار (نه منافع شخصی و مقام خودش)
پی کاری دویده باشد. من برای استخدام چهار نفر کارگر خودم مدت بیش از پنج
ماه در اداره دویدم. زیرا از کارگری که کار مرا انجام میداد خجالت
میکشیدم.
شما از حل این مسئله عاجزید
آن
قدر به سازمان امور اسـتخدامی مراجعه کردم که در آخر کار قانون دان شده
بودم و به واقع میدیدم که سازمان امور استخدامی به وجود آمده بود تا جلو
هرج و مرج استخدام ادارات را بگیرد ولی خود چه دردسری میشد برای کار.
نتیجه
ای که من میگرفتم این بود که آنچه که به نام نوسازی اداری یا انقلاب
اداری انجام گرفته بود٬ تغییری در بنیاد نیست بلکه نتیجه ای جز افزودن یک
سری کارمند نداشته است. این سخن برای من از درون سیستم اداری و با آشنایی
به آن با شما صحبت میکنم این نتیجه را برای شما خواهد داشت که: لازمه
تغییر در هرقسمت از جامعه٬ تغییرعناصر متشکله و فعال آن قسمت است و در
سیستم موجود چون هرکس برای خودش تلاش میکند این تغییر غیرممکن است و من
همیشه فکرمی کنم شما از حل این مسئله عاجزید.
بدین سبب است که هر نوسازی یا انقلاب نتیجه ای غیر از آنچه که مورد انـتظار شماست میدهد.
رژیم برای جلوگیری از انقلاب دهقانی دست به یک سری اصلاحات زد
مورد دیگری که میتوانم مطرح سازم در مورد اصلاحات ارضی است.
البته
بـاز سـعی میشود از تجارب عینی مثال زده شود. در سال ۴۰ پیشروترین گروه
ها از مسئله ای به نام انقلاب ارضی یا تقسیم اراضی با احتیاط آمیخته به ترس
صحبت میکردند. رژیم برای جلوگیری از انقلاب دهقانی دست به یک سری اصلاحات
زد ولی در زمینه اصلی نسق زراعتی را تغییر نداد.
در
دهات فقط سایه اربـاب از سـر دهاتی برداشته شد.دهقان که در دو سال اول با
نطق آقای ارسنجانی در رؤیایی از تخیلات فرورفته بود وقتی که ماشین اصلاحات
ارضی به ده وارد شد مشاهده کرد که کدخدای قبلی به جای خود محفوظ است با
همان مقدار زمین مرغوب و گاو و گوسفند و به پیرزن خوش نشین هم چیزی جز همان
چادر شکسته قبلی و یک عدد بز و یک دیگ مسی چیزی نرسید.
البته
زمین های مرغوب تر به عنوان کشت مکانیزه در اختیار مالک اصلی باقی ماند.
(من خود در این مورد نمونه هایی از دهات زنجان دارم از جمله ذوالفقاری ها
در ده به شاه نشین حتی برای کار در مزرعه از ده دیگر دهقان را میآوردند که
کامل کار دهقان جـنبه کارگری داشته باشد)
بیهوده
نیست که در بعضی دهات آرزوی مالکین قبلی را مینمایند زیرا در مواقع
خشکسالی حداقل کمکی میکردند که از گرسنگی نجات یابند. البته مطمئنم که
آمارگیران شما جزاین گزارش میدهند زیرا آنها وقتی به ده وارد میشوند در
خانه کدخدا پذیرایی میشوند. آن وقت با تعریف ها و تمجیدها از وضع ده برمی
گردند.
اصـلاحات ارضـی در ایـران یک زمـینه ضدانگیزه ای داشت
کار
اصلاحات ارضی سبب شـده است کـه فـقط در دهـات کـدخدا مالک الرقاب باشد این
داستان نیز برای من ارزش عینی دارد زیرا یک دهاتی خود در ماشین برایم
تعریف میکرد در یکی ازدهات قزوین کدخدا تنها مغازه دار ده است هر پیت نفت
را به قیمت بیست لیتر از قرار هر لیتری ۳ ریال میفروشد و اضافه پیت نفت را
۲۲ ریال حساب میکند٬ به ازای ۲۰ لیتر نفت ۸۲ ریال
می گیرد. توجه نمایید پیت خالی را شرکت نفت ۱۸ ریال حساب مینماید ولی کدخدا ۲۲ ریال میفروشد.
آن
وقت پیت خالی را پس نمیگیرد و نفت بدون پیت هم فروخته نمیشود. با چنین
وضعی تعریف میکرد در هر خانه تعدادی پیت خالی موجود است.فقط بعضی از دهاتی
ها که پیت ها را به خود شهر برمی گردانند هرعدد ۱۸ ریال تحویل شرکت نفت
میدهند.
دهاتی
(مذکور) میگفت چندین بار به ژاندارمری محل شکایت کرده ایم ولی هردفعه
کدخدا با تهدید ما و تطمیع ژاندارمری جلو شکایت ما را گرفته است. بدیهی است
از نظر این دهاتی هم ژاندارمری پشتیبان زورگو جلوه میکرد.
...
بررسی
جزیی از زیربنای اقتصادی اصلاحات ارضی هم بی فایده نیست. با تقسیم اراضـی
سـیستم تولید در کشت ایران تغییری نکرده است. بالنتیجه مقدار تولید نیز
افزایش نیافته و درآمد دهقان هم به همان مقدار قدیمی خود ثابت مانده است.
بدیهی است لازمه افزایش تولید تغییر سیستم کشت میباشد و این تغییر را در
مدت سه یا پنج سال که دوره های اصلاحات ارضی است نمیتوان ایجادکرد. هنوز
نه در دهات٬ تراکتور جای گاو را گرفته است و نه کود شیمیایی جز در مزارع
نمونه یا مزارع مکانیزه که متعلق به ارباب هاست٬ وارد شده است.
...
اگر
به آمارهای موجود مراجعه شود درآمد سرانه دهاتی تفاوت محسوسی نکرده است.
ولی از طرف دیگر هزینه های جدیدی که در اثر بازشدن پای شهر به ده و ورود
کالی شهر به ده ایجاد گردیده باعث شده است که دهقان با تعداد درآمد ثابت
قبلی هزینه زندگی را بیشتر بنماید.
بالنتیجه
دهاتی به سمت قرض و وام های بیشتری از شرکت های تعاونی و سرمایه داران
شـهری روی آورده است. اغلب دهقانان حتی در برخورد کوتاهی که درعرض یک ساعت
در یک اتوبوس داشته اند از برنج تومنی یک قران یعنی ۱۲۰% شکایت میکنند.
اغلب محصولات سلف فروشی شده است.
نـتیجه
اینکه دهقان درعرض هر سال به مقادیر بیشتری از زندگی خود را ازدست میدهد و
اغلب با رها کردن خانه و زندگیشان به بیکاران شهری اضافه میشوند. این
وضـع بـه تـحریک نـاهماهنگی در تـغییرات زیربنای تولیدی و زیربنای فرهنگی
اصـلاحات ارضـی است.
اصـلاحات ارضـی در ایـران یک زمـینه ضدانگیزه ای داشت بدون اینکه سرعت رشد تولید را فزونی بخشیده باشد/
در همین تغییر روبنایی هم عدالت اجتماعی رعایت نشده است
در
اثر همین نـاهماهنگی است که در مدت کمتر از پنج سال طبق آمار مجله تحقیقات
اقتصادی نزدیک به ۶۰% قنات های ایران خشکیده است و با توجه به ارزش قنات
در کشاورزی ایران به سادگی میتوان آینده کشاورزی ایران را حدس زد.
در
منطقه خمسه که با صدور گندم در سال های قبل همواره تجار گندم وضع بسـیار
خـوبی داشته اند ولی پارسال در زنجان صحبت از ورود گندم بود.
نتیجه اینکه در طرح اصلاحات ارضی:
۱ـ تغییر روبنایی بوده و ضدانگیزه ای نه زیربنایی که قدرت تولید را فزونی بخشد.
۲ـ حتی در همین تغییر روبنایی هم عدالت اجتماعی رعایت نگردیده است.
در
اثر عدم رعایت دو اصل فوق٬ دهاتی امروز بسیار ناراضی تر از دهقان سال ۱۳۴۱
میباشد. از نظر آگاهی در سال ۴۱ اگر پیشروترین افراد نمیتوانست
ازاصلاحات ارضی صحبتی بنماید
امروز هر دهقانی در دورافتاده ترین نقاط آذربایجان و سیستان به سادگی صحبت از مساوات و از بین بردن اختلاف ها را مینماید.
...
مسئله
ای که بیشتر دهاتی را تحت فشار قرارمی دهد صعود قیمت ها است. درعرض چند
سال گذشته شاخص واقعی هزینه زندگی حداقل ۱۵ درصد بالارفته است. در سال جاری
تا حال این مقدار بدون شک از ۲۰% گذشته است.
وقتی
افزایش قیمت مواد اولیه تولید دهاتی تفاوت زیادی نکـرده است هـنوز او
مجبور است محصولات میوه ـ حبوبات - غلات خود را به واسطه بفروشد و واسطه ها
هم با همان سیستم قدیمی با توجه به احتیاج مبرم آنها به پول٬ رفتار دزد
سرگردنه را دارند.
نتیجه اینکه دهـاتی بـا درآمـد قدیمی قدرت خرید قدیمی را هم از دست داده است.
در
مشاهده و مقایسه وضع کارگران امر ترافیک ـ مسکن ـ بهداشت و نظایر آن
درمرحله و اقدامی که به عمل آمده است عملاً با چنین شکست هایی مواجه شده
است.
رژیم به علت ماهیت درونیش از اصلاح جامعه عاجز است
مجموعه
این مسائل در ذهن هر فرد روشنفکر این مسئله را نشان داده است که رژیم نیز
خود به علت ماهیت درونیش از اصلاح جامعه عاجز است و خود به خود در جستجوی
راه حل ها هرکس به این نتیجه میرسد که تنها راه حل با شرکت توده مردم در
امر اصلاح ممکن است.
...
اینکه
تمام افکار حتی بدون اطلاع کامل از ماهیت امر٬ به سمت انقلاب مسلحانه
کشیده میشوند معلول همین تصور است که تنها با انقلاب مسلحانه میتوان توده
مردم را به سمت یک حرکت عمومی سوق داد و عجیب اینکه این مسئله است که در
برخورد با مردم کاملاً به چشم میخورد.
هرکس وقتی صحبت ازاصلاحات میشود با کمال بی اعتمادی میگوید تنها راه٬ راه ویتنامی ها یا فلسطینی ها است.
این طرزفکر را در توده مردم شما در میان حتی بارفروشان میتوانید بیایید. به این طریق کلیه قسمت ها را به شرح ذیل خلاصه مینمایم.
خلاصه
در
مرحله اول تبعیض ها و برخورد با مسائل مختلف فرد را از زندگی عادی عاصی
مینماید و اقدام برعلیه وضع موجود را به هر طریقی که ممکن است توصیه
میکند.
در
مرحله دوم عدم موفقیت رژیم در از بین بردن تبعیض ها و تشدید نارضایتی های
مردم به طور مستمر باعث تشویق هر فرد در راهی که پیش گرفته است میشود.
مسائلی که رژیم نمیتواند حل نماید.
۱ـ
تغییر در هر قسمت جامعه مستلزم تغییر افراد و عناصر متشکله فعال آن قسمت
است٬ برای چنین تغییری باید فرد دارای هدفی باشد چون در درون رژیم هرکس به
خـاطر هـدف های خـویش
می
کوشد پس امید به تغییرات بنیادی در درون رژیم بیشتر واهـی است تـا
واقـعیت٬ بـه نـظر [ میرسد] شما نمیتوانید به افراد هدف بدهید.
۲ـ محو یا حداقل کم کردن بهرهکشی و استثمار و تعدیل ثروت ها و از بینبردن تبعیض ها.
دراین
مورد لازمه ازبین بردن حتی نسبی تبعیض ها این است که باید مقداری از منابع
طبقات بالا را از دست داد و این مسئله در تقسیم سود کارخانه ها کامل مشهود
است. ولی چون طبقات موجود حاضر نیستند حتی جزیی از منافع خود را ازدست
بدهند لذا هر روزنه تنها تبعیض ها کمتر نمیشود بلکه بیشتر میگردد.
۳ــ
حتی در زمینه عدالت اجتماعی رژیم حاکم به شدت از منافع طبقات بالا
پشتیبانی مینماید. اگر شما چند روز مأمورین هوشیاری در دادگستری بگذارید
تا آمارگیری نمایند به وضوح مشـاهده خواهید کرد تمام مردم کفه ترازوی تمام
قضاوت ها را به نفع طبقات بالا سنگینی مینمایند.
۴ــ
تغییراتی که شما ایجاد مینمایید در تمام مراحل به جنبه روبنایی آن توجه
مینمایید نه به زیربنا. زیرا در تغییر زیربنایی باید توده مردم شرکت
نمایند و شما نمیتوانید تمام مردم را در این تغییر سهیم کنید و بالنتیجه
برنامه های شما همیشه ناقص از آب درمی آید.
۵ــ
[به] مجموع مسائل فوق٬ مسئله «شخصیت»در کشورهایی نظیر کشور ما اضافه
میشود. به دلیل ترسی که مردم از دستگاه های قضایی و امنیتی دارند در
مقابله با رژیم حالت دوگانگی به خود میگیرند.
در
مقابل یک مأمور دولت (مردم) تعریف دولت (را) هم ممکن است بکنند ولی به
دلیل ترسشان هر لحظه شکاف بیشتر مابین خود و دولت احساس مینمایند.
این امر به صورت تحقیر شده در می آید که وقتی مجال پیدا نماید مافوق حتی مافوق اختلاف طبقاتی، حالت انفجاری دارد.
با
این عوامل است که در موقعیت فعلی با تأثیری که (اوضاع) ویتنام و فلسطین در
میهن ما گذاشته است هر چند نفر که با هم جمع میشوند به فکر ایجاد کانون
تعاونی میافتند و مادام که موارد فوق حل نشده است باید بلانقطاع شاهد به
وجودآمدن دستجاتی نظیر آنها که دستگیر شده یا نشده اند بود.
امضاء: سعید محسن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر