چيدنِ گل سرخ با تبر
مهدی اصلانی
مهدی اصلانی
آناهيتای معمارنژاد محمود و ايرن را وانهاد و رفت. نه اندوه آسمان و نه سردی زمين. قصهی پُرغصهمان کابوس بیبوسه رفتن و چيدنِ گل سرخ است با تبر.
آناهيتا معمارنژاد
هر روز صبح که کامپيوتر را روشن میکنی تا بالا آمدن ويندوز جانت به همراه آن بالا میآيد. مدام از اين مونيتور خون شتک میزند بر صورتات. از سراوان تا اوين و گوهردشت، "پُشتِ هم خطابهی سايهی مرگ" که سی و پنج سال است روزمرگیهایمان اينگونه آغاز میشود. هر صدای ديروقت و نابههنگامِ زنگِ تلفن، جانضربهای است که بر عصب آوار میشود که باز چه خبر؟ دوسال پيش از بس تلفن زنگ خورد به ناچار روی صفحهی فيس بوکاش نوشت: دخترم آناهيتا معمارزاده سکته مغزی کرده و دکترها گفتهاند وی تا چندساعت ديگر ما را ترک میکند. جانمرده و رنگپريده زنگ زدم ببينم خبرِ پريدنِ عطرِ گلکمان واقعی است يا نه؟ راستراستکی بود. هنوز الو نگفته، پای گوشی کودکی آغاز کرد و هق هقِ بغضِ تابستانیاش پردهدر شد. نمیتوانستم بگويم گريه نکن. اشک را سرِ بازايستادن نبود. گوشی را حوالهی ايرن داد و جانسوختهگیهای بیپايان وی در فريادِ جانکاهاش به زبان مادری پژواک شد: "مهدی يولداش! سن دنه آناهيتا اولماسا من نينييم. کاش من اولميام. هامیسی ييرمی بير ياشی وار" (تو بگو من بدون آناهيتا چه کنم. کاش من نباشم. همش بيست و يک سال دارد) دو سه باری مهمانِ آخنیها و "رهآورد" بودهام. اول بار يک دهه پيش همراه با رضا مرزبان و قصهی هنوز ناگشوده و ناگفتهی تابستان شصت و هفت. ايرن هنوز ويلچرنشين نشده و يک پای ثابت مراسم و آيينهای بزرگداشت شصت و هفت بود. هنوز هم هست و خاوران نگفته بغض میترکاند. در همين سفر بود که آيدا و آناهيتا دو بالِ پروازِ زندگی محمود و ايرن که از حضورشان خانه معطر بود را ديدم. باقالا خورشتِ دستپختِ ايرن با پاچهباقالای تازه از رشت رسيده، اشبل ماهی، زيتون پرورده و جرعهای امالخبائث و ناخندرازی من و زخمه بر سهتار و شبی از شبهای شب با رضا مرزبان و خانوادهی معمارنژاد. ای کاش! نمیديدمش. آناهيتا يازده ساله بود و جخ امروز که همهی رگهای حياتش به زندگی قطع شده و دکترها گفتهاند تمام. بيست و سه سالهگیاش کفنپيچ کردند. نامِ محمودِ آخن و ايرن، بيش از دو دهه است که به مراسم و آيينهای بزرگداشت شصت و هفت در آخن سکه خورده. شده حتا گاه با چند نفر اين رسم و شمع، شعلهور داشتهاند. در همين تلفن آخر که حکايت اشک و درد و آه بود گفت: به بچهها گفتهام با وضعيتی که پيش آمده خودتان مراسم امسال را پيش ببريد. تلفن را که قطع کردم ناگفتههايم به محمود محصول اين لحظه قلم و کاغذ شد. محمود به زندگی بگو که رسممان اين نبود، عجوزه رسممان اين نبود. آخر جمجمهی هماره آفتابی و کوچک او که تنها راه عبور کبوتر میشناخت و رهتوشهاش عشق و دانه بود را چه حاجت به سياهی. از چه اين شب لعنتی و کوتاه تابستانی آن جا اتراق کرده است و گورش را گم نمیکند؟ محمود جان! اگر ايرن نمیتواند و گريه امانش بريده خودت لالايی خوان پنجرهی روشناش شو. هق هق بغضهای تابستانیمان برای شصت و هفت قرن ما را بس است.
لالا بوکون لای لای لالا بوکون لای لای بوخوس می جانه ديل، زای جان می کش تی گاواره ماری تی ره بيداره بوخوس می جانه ديل زای جان لالا بوکون لای لای
کيبردم خيس شده و از خود متنفر که هی زور میزنم عاشقانهترين واژهگان را شکار اين لحظات کنم. از چه میگريزم؟ از خود؟ نمیدانم. ای کاش سالی که مرثيهخوان شصت و هفت بودم و مهمان تو و ايرن و کلبه درويشیات در آخن، تبسمِ اين آهوبانوی معصوم نديده بودم. ديگر چه بگويم که حسرت است و دريغ! ای کاش نديده بودم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر