الا یا ایها الساقی
اسماعیل وفا یغمایی
اسماعیل وفا یغمایی
«ا لايــاايها ا لساقي ،ادركاسا ونـاولـها»
كـه عشقآمد مرا زاول،كلـيد حل مشكلها
ببوساي لولي مهوش، لبساغر وزآن آتش
بده جاميكه برخيزد، دل ازغمها غم از دلها
چه سازيايغم مسكين، تو با ايندلكه شادوخوش
ز رنج ديگراندارد، بـهدوش خـود حمايـلها
رهيديرست و دور اما، جرس مستانه مي خواند
زمنــزلها به مقصدها، زمقصدهـا بـه منـزلها
مــرا مقـصود از مقـصد، سـفر انـدر سـفر باشـد
رود ايـن كاروان، برجا، اگر مانند محملها
در افكن شوري اي مطرب، حديث عشق را كايد
بـرون ايـن پنـبهي غفلت، زگـوش جان غافلها
لب جـام و لب ساقـي ،جـنوني در دلـم افـكند
كـه بگسستم ز پـاي دل، قيــود جهل عـاقلها
چه جاي بيم از دوزخ ،در اين درگه كه ميرويد
زخاك عاشق صادق، به هر دشتي گُل از گٍلها
بهشت آزادي جانست، مرا ده اي خدا ورنه
نخواهم نعمت جنت، بده آن را به سائلها
سر ما خم نميآيد، نه با كفر و نه با ايمان
مترسان زآنكه از رازم، سخن گوئي به محفلها
به كفر آورده ام ايمان، به شهري كاندر آن ديدم
ز ايمان خلق را بر دل، هزاران گونه حائلها
زايمان و ز نور او، سخن گويند و مي بينم
چراغي روشن از ايمان، به گردش جمع جاهلها
ندارم شكوه اي بر لب، من از خيل سبكبالان
كه حال ما نمي داند،كسي در جمع غافلها
مرا گر حسرتي باشد، از آن باشدكه دورم من
ز توفانها و نزديكم، در اين دريا به ساحلها
چو از خود نيز بگذشتي، «وفا» ديگر مخوان حتي
كـه عشقآمد مرا زاول،كلـيد حل مشكلها
ببوساي لولي مهوش، لبساغر وزآن آتش
بده جاميكه برخيزد، دل ازغمها غم از دلها
چه سازيايغم مسكين، تو با ايندلكه شادوخوش
ز رنج ديگراندارد، بـهدوش خـود حمايـلها
رهيديرست و دور اما، جرس مستانه مي خواند
زمنــزلها به مقصدها، زمقصدهـا بـه منـزلها
مــرا مقـصود از مقـصد، سـفر انـدر سـفر باشـد
رود ايـن كاروان، برجا، اگر مانند محملها
در افكن شوري اي مطرب، حديث عشق را كايد
بـرون ايـن پنـبهي غفلت، زگـوش جان غافلها
لب جـام و لب ساقـي ،جـنوني در دلـم افـكند
كـه بگسستم ز پـاي دل، قيــود جهل عـاقلها
چه جاي بيم از دوزخ ،در اين درگه كه ميرويد
زخاك عاشق صادق، به هر دشتي گُل از گٍلها
بهشت آزادي جانست، مرا ده اي خدا ورنه
نخواهم نعمت جنت، بده آن را به سائلها
سر ما خم نميآيد، نه با كفر و نه با ايمان
مترسان زآنكه از رازم، سخن گوئي به محفلها
به كفر آورده ام ايمان، به شهري كاندر آن ديدم
ز ايمان خلق را بر دل، هزاران گونه حائلها
زايمان و ز نور او، سخن گويند و مي بينم
چراغي روشن از ايمان، به گردش جمع جاهلها
ندارم شكوه اي بر لب، من از خيل سبكبالان
كه حال ما نمي داند،كسي در جمع غافلها
مرا گر حسرتي باشد، از آن باشدكه دورم من
ز توفانها و نزديكم، در اين دريا به ساحلها
چو از خود نيز بگذشتي، «وفا» ديگر مخوان حتي
به توفاني كه مي آيد، تو اللهم سهلها
________
مصرع اول از حافظ
اللهم سهل. یعنی خدایا اسان گردان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر