جمال صفری : ملاقات رحیم زادۀ صفوی نمایندۀ ملّیون و مدرّس با احمد شاه (۱)
26 خرداد، بمناسبت صد و سیُ امین
سالگرد تولّد دکترمحمّدمصدّ ق «زندگینامۀ دکترمحمّد مصدّق» (74)
اوّلین ملاقات نمایندۀ ملّیون ایران ] رحیم زادۀ صفوی [ با سلطان احمد شاه درشهر نیس روی داد وشرح مذاکرات فرستادۀ نامبرده با سلطان احمد شاه بدین قرار بوده است:
در هتل نگرسکو، با آسانسور به طبقۀ اوّل رفتم ودرآپارتمان شاهانه دردفتر آقای حکیم الدوله نشستم. بعد ازچند دقیقه آقای صالح مرا به اتاق شاهانه هدایت کردند. اعلیحضرت شاه با لباس ساده که رنگ بازی داشت درکناراتاق پشت میزی ایستاده بودند و با مهربانی و گرمی از من پرسش کردند و به لهجۀ شوخی گفتند:« ...لابد از شهرپاریس و نیس خوشت نیامده»، عرض کردم:« هرکجا باشد شه ما را بساط – جنت است آن گربود سم الخیاط » پس ازدو سه دقیقه صحبتهای عادی چون شاه احساس کرد که اینجانب مطالبی دارم با اشارۀ سر آقای صالح را مرخص فرمود و دراتاق بسته شد. آن گاه پرسید: آیا مطلبی داری ؟ عرض کردم اگر بندگان اعلیحضرت فرصتی داشته باشند. فرمود من امروز نیم ساعات وقت دارم هرچه فوریت دارد امروز باقی را روزهای بعد به عرض برسانید.
در اینجا باید یاد آور شوم که شاه مرحوم در فرنگ به ندرت « ما » می گفت وامّا درخطاب نیزبه ندرت کلمۀ « شما» خطاب می کرد و در فعلها هم گاهی « می روید- می گویید» وقتی « می روی - می گویی» به هردو صیغه سخن راند، ولی هیچ گاه ازشرایط ادب و نزاکت خارج نمی شد و هر زمان که خشم می گرفت وعصبانی می شد فوری کلمات را تند ادا می کرد بدون آنکه صدایش را بلند کند و بی آنکه یک لفظ زشت یا رکیک ادا کند.*
شاه پشت میزنشست و به من هم امرفرمود نزدیک خودش بنشینم. سپس اجازه خواستم و چنین گفتم:
« چاکرعرض نمی کنم که قاجاریه نزد ایرانیان خیلی محبوب اند ، زیرا ملّت ایران ازسلطنت این طایفۀ محترم زیانها برده است امّا با اطمینان خاطرعرضه می دارم که مرحوم مظفّرالدین شاه و بندگان اعلیحضرت همایونی واقعاً محبوبیت تام دارند و طبیعی است ملّتی که اعلیحضرت را دوست می دارد توقّعاتی دارد. ملّت ایران توقّع دارد که اعلیحضرت حدود سلطنت وحقوق ملّت را صیانت فرمایند و در آن راهها پافشاری و مقاومت فرمایند و توقّع ندارد که هر زمان خطری از یک جانب رخ می نماید تاج و تخت و مملکت را ترک فرموده وعازم فرنگستان شود، این رویّه محبوبیت ذات شاهانه را خلل دار می سازد...
شاه دراینجا سخن مرا برید وفرمود:- بهتراست آنچه را می گویید یکایک جواب بگیرید: من به محبوبیت خودم نهایت اهمّیت را می دهم ومن هم ازصمیم قلب ملّتم را دوست می دارم، اما رفقای شما وملّت ایران می خواهید من چگونه پادشاهی باشم؟ آیا می خواهید من پادشاهی مشروطه و قانونی باشم یا مختارو مستبد؟ اینکه یقین است که شما ازاستبداد می نالید ولازم می دانید پادشاه شما به قانون اساسی و قوانین عمومی احترام بگذارد و من از آن پادشاهانی هستم که هرگز از حدود قوانین تجاوز نخواهم کرد زیرا در این خصوص قسم خورده و قول شاهانه داده ام و مردم ایران و جهان شاهد و گواه آن اند.
حالا با ملاحظۀ حدودی که قانون برای ما معیّن کرده است نشان بدهید بدانیم در کدام نقطه ما کوتاهی ورزیده ایم. ما دو سفر به فرنگ آمدیم: سفراوّل دچار قرار داد بودیم زیرا مأموران انگلیسی که قرار داد بسته بودند می خواستند هر طور شده، آن را به امضای ما برسانند تا در مقابل ملّت و دولت انگلیس آبرویشان نریزد. بنابراین ازهر گونه فشار و آنتریک کوتاهی نداشتند. ما با مشورت عاقلترین رجال دولت که محرمانه اصرار می کردند، در نقاطی جا گرفتیم که محیط آزاد بود صدای ما به دنیا می رسید و به قوّۀ الهی استقلال ایران را نجات دادیم و صریحاً به بسیار از رجال بزرگ گیتی گفتیم که هرگاه بخواهند با ابقای من استقلال ایران ضایع شود مرگ را ترجیح می دهم و آن چنان سلطنتی را نمی خواهم که متضمّن بندگی ملّت و مملکتم باشد.
و امّا دراین سفر، من با مخاطرات بزرگتری روبرو شدم ، زیرا یک سیاست خارجی نیرومند در مقابل بود و سیاستهای داخلی کورو جاهلانه، از طرفی برای پیش آمدن رضا خان و زمامداری او فشارسخت و حتّی تهدید خونریزی وتحریکات بود و از جانبی افکار عمومی علیه من مسموم می شد و تبلیغات قوی درکار بود که شورش مصنوعی علیه دربار بسازند و من خبر داشتم که نغمۀ جمهوری را درهمان روزها می خواستند بلند کنند، درآن حال یا می بایستی من از حدود قانونی تجاوز کنم و من هم دست به آنتریک ویک دسیسه ببرم و من هم به یک سیاست خارجی دیگری تکیه کنم که البتّه در صورتی که یقین به موفّقیت می داشتم برای من پسندیده نبود وخود را نزد مّلت و نزد وجدان خود شرمنده می یافتم. راه دیگرش هم آن بود که استعفای مشیر الدوله را بپذیرم ورضا خان را به آرزویش که رئیس الوزرایی بود، برسانم تا شاید قدری آرامش پیدا شود و خود از مملکت خارج شوم و از دور مواظب جریان اوضاع و پیچ و خم های سیاست خارجی و داخلی باشم و بگذارم ملّت ایران خودش در کارها قضاوت کند زیرا قانون اساسی ، مجلس شورای ملّی را قاضی اعلی قرار داده است.
دراینکه هرگاه پیشنهاد بعضی ازشاهزادگان و رجال را که می خواستند من با رضا خان وارد مبارزه شوم، می پذیرفتم یقین دارم که فرضاً من شخصاً موفّق می شدم، برای کشورخوب نبود وهمان محبوبیتی که شما اشاره کردید، برجا نمی ماند. دراینجا شاه قدری آرام گرفت مثل اینکه چیزی را می خواست به یاد آورد آن گاه تبسمی اندوهناک کرد وفرمود : چگونگی افکار و قضاوتهای مردمی که از دورتماشاگر اوضاع هستند راستی اسباب پریشانی خیال من می شود. مثلاً شاید شما یا رفقایتان یا مردمی که دستی ازدور برآتش دارند نزد خود چنان می اندیشند که من آن قدرت و جربزه را ندارم که سردار سپه را از میان بردارم و حال آنکه راجع به توقیف و تبعید و حتّی کشتن این شخص مکرّر از طرف افسران خود قزّاقخانه به من پیشنهاد شده است واشخاص قابلی حاضر بودند به گفتۀ خودشان« شاهسونی» یعنی شاه دوستی به خرج دهند ودرهمان عمارت گلستان کار او را خاتمه بدهند امّا برای ما واقعۀ امیرکبیر درس عبرت بود. میرزا تقی خان ، وزیری کاردان و به راستی نسبت به سلطنت و ادارۀ امور جدّم ناصر الدین شاه خدماتی هم کرد امّا در مقابل رفتاری کرد که هر کشورمتمدنی باعث محکومیّت وی می شد بدین معنی که خود را به سفارت روس بست وهشت نفر قزّاق روس برای محافظت خانۀ خود برد و شاه با تهدیدها واقدامات سخت موفّق شد او را از تهران به کاشان تبعید کند. بعدها تبلیغات مخالفان قاجاریه سبب شد که اعمال بد و خطا های صّدراعظم مزبور فراموش شود ومیرزا تقی خان به عنوان کسی معرّفی شود که اگر ناصرالدین شاه گذاشته بود ایران را می بایست همدوش دولتهای بزرگ ساخته باشد. توقیف و تبعید رضاخان حتماً یک پیراهن عثمان دیگر برضدّ من به وجود می آورد و چیزی نمی گذشت که من می شدم ناصرالدین شاه منفور و او می شد امیر کبیر محبوب!**
در اینجا من عرض کردم: بنابراین می توان گفت که بندگان اعلیحضرت روشی را پسندیده اید که یک عامل عمدۀ کامیابی سردارسپه شمرده شده و به ارادۀ شاهانۀ خود وی را تقویت می فرمایید که نقشه هایش را برضدّ سلطنت قاجاریه انجام دهد.
شاه خندید و پاسخی داد که برای من خیلی یأس انگیز بود و شاید بعدها یک چشمه اختلاف نظرها همان پاسخ بود. شاه با لهجۀ روشن و با قیافۀ مطمئن که حاکی از عقیدۀ راسخ و ثابتی بود فرمود: آقا بدان، که من در تحصیل حقوق پیشرفت بزرگی کرده ام واستاد من یکی ازشخصیتهای برجستۀ گیتی و رئیس جامۀ حقوق می باشد. من عملیات رضا خان را با هر یک از مبادی واصول حقوقی مقایسه کرده ام، راست نیامده است و تشبّثات او و همراهانش تماماً نامشروع است و این قدرهم نزد همه کس مسلّم است که اعمال نامشروع عاقبت ندارد و کاری که با موازین حقوقی وفق ندهد قطعاً به فرجام نخواهد رسید. بنابراین سردارسپه با این تشبّثات و اقداماتی که می کند هیچ گاه نخواهد توانست تخت و تاج سلطنت را از قاجاریه برباید!
بیانات شاهانه و قیافۀ مطمئن و اعتماد عظیم آن پادشاه پاکدل به مبادی واصول حقوقی ، برای من که تازه از تهران از وسط تحریکات و تظاهرات ضدّ سلطنت وعملیات جابرانۀ نظامیان وحبس و طرد و تبعیدی که در مرکز و ولایات نسبت به طرفداران رژیم قدیم اجرا می شد بیرون آمده بودم بسیارحیرت آور و درهمان حال رقّت انگیز بود.
من در حال تأثّر عرض کردم: هر گاه مردم را وادار سازند به صورت انقلاب و طغیان الغای سلطنت قاجاریه را تقاضا کنند و مثلاً کارمنجر شود به اینکه آرای عمومی ملّت به وسایل قانونی کسب شود، یا وکلایی انتخاب شوند که حقّ تجدید نظر قانون اساسی وحقّ الغای سلطنت و تغییر رژیم را دارا باشند و آن کسب آرای عمومی با انتخاب وکلای مؤسّسان همه جا با فشارسخت ونظارت نظامیان وتهدید و فشار آنان انجام پذیرد درآن صورت چه اشکالی خواهد داشت که اکثریت آرا علیه سلطنت قاجاریه در آید.
شاه فرمود: بلی اشکال دارد و آسان نیست زیرا بر طبق نظریۀ رئیس جامعۀ حقوق انسانی وقضات عالی مقام دیگر که من شخصاً با آنها مشورت کرده ام سلطنت ایران در قانون اساسی چنین معرّفی شده است که « موهبتی است الهی » یعنی حقّ طبیعی و موروثی ما می باشد منتها اینکه ملّت ایران نیزدرحقّ سلطنت شرکت دارد و البتّه هیچ شریکی حق ندارد به اراده و میل خود شریک دیگرش را از حقوق شرکت محروم کند، همچنان که من حق ندارم ملّت ایران را از شرکتی که درسلطنت و فرمانروایی دارد محروم و مّلت ایران نیز نمی تواند مرا از حقّ سلطنت محروم کند.
فرمایش شاهانه و طرز تفکر و یقین شاه در تشبیت سلطنتش حال طبیعی مرا تغییر داد و با لهجۀ نزدیک به استهزاء که البتّه مخالف نزاکت و ادبی بود که می باید درحضور پادشاه رعایت شود، عرض کردم: قربان! یعنی می فرمایی هر گاه مجلسی که اکثریت آن رضا خانی باشد بیایند والغای سلطنت قاجاریه را اعلام کنند، رئیس جامعۀ حقوق انسانی یا جامعۀ وی سپاهی تجهیز می کند و نمایندگان مجلس ایران را به رعایت اصول حقوقی مجبور می کند. در تاریخ عالم تنها قسمتی که از غلبۀ حقّانیت حکایت می کند، عبارت از تاریخ انبیا می باشد که آن را هم اهل زمان ما می گویند اساطیر و افسانه است و گرنه همه جا می بینیم زور و سر نیزه به مقصود رسیده است وصاحبان سرنیزه سالهای دراز کامیاب زیسته اند و هرگاه مردمی زنده و هشیار بوده اند توانسته اند حتّی حقایق تاریخی را هم به نفع خود برگردانند و ناحقّ خود را در زبان و قلم و قایع نگار، حق و عدالت جلوه دهند و قرنها گذشته است تا پردۀ ریا و تزویر با خامۀ تتبّع و تحقیقات مورّخان در هم دریده شده، حقّ و حقیقت بر کرسی نشسته است.اعلیحضرتا! رضا خان سردار سپه امروزه وسایل گوناگون در دست دارد و تمامی آن وسایل را هم علیه تاج و تخت به کار انداخته و هر لحظه قدمی به جانب مقصود خود پیش می رود، پول او در محافل پول پرستان پراکنده می شود و سفرۀ او در مجامع اهل شکم گسترده می شود و سرنیزۀ او زبان منتقدان و مخالفان را میبرد و تشکیلات وسیع شهربانی که در قبضۀ قدرت اوست درست به منزلۀ همان موریانه است که درون عصای حضرت سلیمان را تهی کرد تا ناگهان در هم شکست و پادشاه به رو افتاد و مرگ وی بر جهانیان آشکار شد.
در این وقت شاه برخاست و فرمود: مطالبی که عرض کردی چون از روی صراحت و صداقت و شاه دوستی است، برای من مطبوع است. یکی دو روز قدری استراحت کن و چهارشنبه ساعت ده برای عرض پیغام ما بیایید.
طیّ اوّلین روزهایی که وارد نیس شدم بعد از ملاقات نخستین و پیش از ملاقات دوّمین ، یک روز شاه را در خیابان « گردشگاه انگلستان » کنار دریا دریک قسمت خلوتی تنها یافتم که گویا به حال انتظار گردش می کرد ومن عرض احترام کردم. مرحوم احمد شاه با قیافۀ بازپرسش کرد و همان طور که صورتش به جانب من رد شد ومن متحیرماندم که چه کنم؟ آیا شرط ادب آن است که دنبال شاه بروم تا مرخص شوم یا پی کار خود بروم؟ با این اندیشه قدمی چند از عقب شاه رفتم. دراین اثنا مرحوم سلطان احمد شاه برگشت و فرمود: صفوی چرا متفکّری ، شاید زیبائیها و شکوه نیس ترا گرفته؟ من با منتهای سادگی علّت حیرتم را بیان کردم. شاه خندید و گفـت: تو با آنکه مدّعی هستی از آداب و رسوم بی خبری می بینم خیلی هم مقیّد هستی حالا با من بیا چند دقیقه می توان صحبت کرد من می خواهم امروز تا باغهای مرکّبات در نزدیکی گردش بروم و منتظر اتومبیل هستم. من بی اختیار این شعر به یادم آمدم بدون پروا خواندم: « شاه چو دل بر کند زبزم و گلستان - مملکت آرد به چنگ آسان آسان »، شاه مرحوم پرسید: این شعر را کی ساخته؟
گفتم : این شعر از قصیده ای است که در عهد غزنویان وهنگام انحطاط سلطنت آن سلسله ساخته شد. شاه فرمود: راستی خوب شد به یادم آمد که این مطلب را از تو بپرسم. بگو بدانم من به این شاعرها و نویسنده ها چه بدی کرده ام که بیشتر آنها علیه من هستید؟ ! من عرض کردم قربان شاید در این وقت بندگان اعلیحضرت فرصت نداشته باشند که چاکر در این زمینه هر چه را می دانم عرض کنم.
شاه فرمود : خیربگو من خیلی میل دارم علّت را بدانم . من گفتم : قربان ملّت ایران به طورعموم ذات همایونی ملوکانه را دوست می دارند و هر گاه میان طبقات روشنفکر کسانی یافت می شوند که انتقادی دارند آنها متوجّه روال سلطنت و رویّۀ مخصوص دربار است.
اعلیحضرت همایونی در شرفیابی قبل فرمودند که درحدود مقرّرات قانون اساسی، سلطنت نمی فرمایند. البتّه این روش هر گاه انگلستان یا بلژیک و حتّی درممالک درجه دوّم اروپا مثل رومانی و بلغارستان تعقیب شود بسیار پسندیده است و نتایج نیکو دارد، امّا ملّت ایران هنوز به حدود وحقوق خود آشنا نشده اند و ازمشروطیت ایران هنوز بیست سال نگذشته است و فقط پنج دوره مجلس داشته ایم که سه دورۀ آن دم بریده شده و از کار افتاده است و دست های فتنه انگیزخارجی و داخلی مانع شده اند که قوانین لازم و مؤسّسات تشکیلات ضروری در کشور به وجود آید و طبقۀ روشنفکر در برابر همۀ این مشکلات و هر گونه مخاطرات دیگر که پیش آمد، چشم امید و دست توسّل خود را به جانب شاه جوان خود معطوف داشت و مترصّد بود پادشاهی که پدارانش در مدّت یکصد و پنجاه سال براین کشور فرمانروایی کرد و در مقابل حادثات با پشتیبانی وهمدستی ملّت ایران عمل کرده اند و پادشاهی که وارث مشروع تاج و تخت و نگهبان شرعی کشوراست امروز نیز دامن همّت بر کمر زند وبا طبقۀ روشنفکر اتّفاق فرماید و علیه مخاطرات خارجی و داخلی مبارزه کنند. این بود توقّع طبقۀ روشنفکر. چنانکه چاکر قبل ازحرکت به اروپا روزی بنا به دعوت عارف برای صرف ناهار به خانۀ او رفتم و بعد از ظهر که دو نفری تنها بودبم برای چاکرقصّه کرد که تصنیف مشهور خودش را در شور که به عنوان پیام به حضورشاهانه ساخته است دراستانبول طیّ چندین روز می سروده وهرشعر آن را که می ساخته و درتار می نواخته است با احساسات شورانگیز شاه پرستی و اشک سوزان توأم بوده ومترصّد بوده است بعد از ورود به ایران واقعاً اعلیحضرت به قدرت ملّی تکیه فرمایند و وضع مهاجران وعمل آنان به امرشاهانه در یک محکمۀ عالی ملّی مورد بازپرسی قرارگیرد و بد و نیک وجیه الملّه ها وپیشوایان احزاب از طرف اعلیحضرت همایونی که حقّاً می بایست قائد ملّیون ایران باشند آفتابی شود و گویا این شاعر بینوا بعد از ورود به ایران با همان احساسات سرشار سعی کرده بود خود را به حضورشاهانه برساند امّا به حدّی اوضاع را برخلاف تصوّرات شاعرانۀ خود یافته بود که به کلّی نا امید شده و بعد از کودتا به امید آنکه شاید در آقا سید ضیاءالدین قیافۀ آرزوهایش را بیابد به او نزدیک می شود و مدیحه سرای وی می شود. شاه مرحوم پرسید : این تصنیف من با صدای کودکان تهران درفضای سراسرایران انعکاس یافت و دردل هر ایرانی اثر کرد مگر در دربار ... شاه سخن مرا برید و با تبسمی فرمود که :... که در آنجا دلی نبود تا اثری کند. من عرض کردم: به هر حال آغاز تصنیف این است: چه شورها که من به پا به شاه ناز می کنم؛ در شکایت ازجهان به شاه باز می کنم . مرحوم سلطان احمد شاه با لحن استهزا به نوعی که راستی احساسات مرا جریحه دار کرد فرمود : خوب این را شنیده ام . اما می خواهم بدانم این شاعر شما می خواست من در حقّ او مثلاً چه کار بکنم!...
عرض کردم او معتقد است که درهای دربار شاهی نباید فقط به روی اعیان پوسیده و صاحبان القاب الملک و فلان السلطنه باز باشد، زیرا طبقۀ اعیان و اعیان زاده ها در نیمۀ اخیر سلطنت قاجاریه دچارانحطاط فکری شده اند و از لحاظ عقل وهمّت و بلندی نظرسخت بینوا شده اند و به عقیدۀ روشنفکران ایرانی در این سوء تربیت سیاست خارجی هم دست داشته است و این طبقه نسبت به نیروی ملّی ایرانی با تردید و شُبهه نمی نگرند و به قدرت بیگانه تسلیم هستند و دربرابر اجانب عاجز و ناتوان و مطیع و درمقابل ایرانی مغرور ومتکبّر می باشند و مادام که کارهای کشوردرکف این طبقه است و وزارت ومعاونت و ایالت وحکومت و کارگزاریها به این اشخاص سپرده می شود روز به روز ملت و مملکت ضعیف ترخواهد شد. مردمی امثال عارف می گویند فهرست دعوت شدگان به سلام ها و میهمانیهای دربار از عهد مرحوم ناصرالدین شاه ومظفّرالدین شاه تا کنون عوض نشده است و هنوز به نام فلان الملک و بهمان الدوله که سالهاست مرده اند، رقعۀ دعوت می رود اما یک نویسنده و یک شاعرملّی و یک روزنویس رنگ دربار را ندیده است و حال آنکه مدّتهاست عنان افکار عمومی از طبقۀ پوسیدۀ اعیان گرفته شده و به دست طبقۀ روشنفکر افتاده است وهرگاه می باید دربار شاهنشاهی برملّت ایران حکومت کند لازم است با طبقه ای که زمامدار افکار ملّت می باشند همکاری ورزد.
اعلیحضرت همایونی تصوّر فرمایید هر گاه درتشکیلات دربار و در روال و روش آن بر طبق مقتضیات زمانه تجدید نظرشده بود و بازماندگان احزاب که از مهاجرت برگشتند مورد تفقّد و دلجویی قرار می گرفتند و از آنها یک حزب قوی ملّی به وجود می آمد که به طورغیر مستقیم دربار پشتیبان آن می شد وآن حزب پشتیبان ذات شاهانه می بود آیا امکان داشت درپایتخت شاهنشاهی آسان آسان کودتا شود و یک روزسید ضیاء و روز دیگر سردار سپه با اختیارات و اقتدارات قانونی سلطنت بازی کنند؟!
در این وقت شاه مرحوم مثل اینکه از خواب عمیق به در آید با قیافه ای که به هیچ وجه بشّاشت اوّل را نداشت، فرمود: این چیزها درست است... و پس از تأملی باز آهسته فرمود: امّا هیچ کس با ما ازاین مقوله حرفی نزده بود و ما تازه این حرفها را می شنویم . صدای شاه خیلی نرم وآهسته بود و به راستی قلب مرا به درد آورد و به حال وی سخت رقّت کردم ، دراین ضمن آقای صالح به دنبال رسید وخبر داد اتومبیل حاضر است و هنگامی که شاه مرا رخصت می داد، فرمود : حتماً چهارشنبه بیایید.
روزچهار شنبه ساعت 9 صبح به هتل نگرسکو رفتم و بعد از چند دقیقه که دراتاق آقای حکیم الدوله گذشت ایشان کسب اجازه کرد و مرا تا دراتاق شاهانه همراهی کردند و درآنجا با همان لهجۀ پر ازنزاکت وادب که مخصوص خانوادۀ ادهم و فرزندان مرحوم حکیم الممالک است، آهسته گفتند: سعی کنید شاید وقت شاه را بیش از حدّ لزوم نگرفته باشید. من با خنده گفتم مطمئن باشید مادام که اراده و امرخود اعلیحضرت نباشد من پرحرفی نخواهم کرد! با تأسّف در آن روز برخلاف توصیۀ آقای حکیم الدوله و برخلاف میل خودم ملاقات این جانب ازساعت 9 و چند دقیقه کم تا ساعت 11 و نیم به طول انجامید.
همین که وارد اتاق شدم شاه مرحوم که پشت میز ایستاده بود به جانب دیگر راه افتاد ودر حال قدم زدن نسبت به من اظهارالتفات فرمود ودراین مرتبه هیچ کس با من وارد اتاق نشد. تنها اعلیحضرت بودند و من. بعد از یک لحظه که شاه در حال قدم زدن بود به جانب من بر گشت و فرمود : خوب حالا شما راحت هستید، من خیال می کردم شما پیغام هایی هم برای عرض داری امّا لازم بود قبلاً کمی استراحت کنی ، شهر نیس دیدنی است شنیدم مونت کارلو هم رفته ای ؟
در پاسخ پرسش ملوکانه عرض کردم : مسلّم است قربان که هرکس در پرتو توجّهات شاهانه قرار بگیرد منتهای آسایش و راحتی را خواهد داشت، به سیاحت مونت کارلو هم همراه آقای جلیل الملک و سیف الدین بهمن رفتم. واقعاً شهری است دیدنی امیدوارم روزی بیاید که از برکات مساعی و توجّهات شاهانه در ایران هم چندین شهر نظیر مونت کارلو داشته باشم... شاه سخن مرا برید وبا لحن شوخی فر مود : که همین طور آنجا هم قمار بزنند ! من عرض کردم: خیر قربان آنجا به فرمان ملوکانه مردم نمازخواهند خواند!
شاه خندید وفرمود : خوب پیغام از چه کسانی بود؟ عرض کردم سه پیغام دارم : یکی از والاحضرت دیگراز آقای مدرّس و سوّمی زبان حال ملّت ایران است که این بنده با سمت یک نویسندۀ ملّی شب گذشته آن را به شعر در آوردم و به صورت یک قصیده تقدیم می دارم. شاه مرحوم با بشاشتی پرسید شعرهم می سازی ؟ عرض کردم گاه گاهی. فرمود : من درشعر فارسی خیلی مطالعه ندارم، اوّلش را بخوان ببینم.
من بیت اول از قصیده را که واقعآ همان شب پیش درخیابان گردشگاه انگلیسی ها کناردریا ساخته بودم خواندم:
بگو که تاج کیانی و تخت طاووست
زدوری تو گرفته غباری از کدری
خوشا هوای شمیران و لار فصل بهار
پر از ترانۀ بلبل سرود کبک دری
برای مرد موحّد جهان پراز تسبیح
برای شه همه تعلیم عدل و دادگری
شاه فرمود: از اواخرش هم بخوان. من این بیت را خواندم:
چو مردحق بود و می رسد تفاوت چیست
به روی بالشی از خاک یا ز پرّ و زری
شاه فرمود مطلب دستم آمد، اما من معلّمی داشتم به نام صدرالافاضل و او می گفت درشعرفارسی قدما، یای معلوم و مجهول را با هم قافیه نمی ساخته اند. آیا توهم رعایت این نکته را کرده ای ؟ خوب پیغام آقای مدرّس را بگو. من از توجّه شاهانه به این نکته از علم عروض دلشاد شدم وچون فرصتی برای جواب ندادند خود را آمادۀ گزاردن پیغام ساختم وعرض کردم : پیغام آقای مدرّس با مقدّمۀ مجملی همراه است که امیدوارم هر گاه برای ذات شاهانه مطالب آن توضیح واضح باشد و ازجمله مکرّرات شمرده آید خاطر مبارک کسالت نیابد و طول مقدّمه را بر دراز نفسی چاکرحمل نفرمایند.
شاه با تبسمی فرمود : حا ل که چنین است پس بنشینیم. خود اعلیحضرت پشت میزقرار گرفت و اشاره فرمود من هم روی یک صندلی نزدیک میز نشستم. سپس آغاز سخن نموده وچنین عرض کردم:
آقای سید حسن مدرّس عرضه می دارد که ذات همایون شاهانه البتّه مستحضرند من و رفقای من با تمام نیروی خود در راه تأیید مبانی شوکت وقدرت قانونی اعلیحضرت می کوشیم واز هیچ گونه فداکاری دریغ نورزیده و نخواهیم ورزید وعلّت این فداکاری نه فقط علاقه مندی ما به پادشاهی اعلیحضرت است بلکه روزگار و گردش آن چنین پیش آورده است که بزرگترین و مقدّس ترین مبادی ایمانی ما یعنی اصولی که موجب مصونیت اجتماعی وسیاسی قوم ایرانی وتأکید استقلال و تمامیت ایران است با بقا ودوام سلطنت اعلیحضرت توأم شده است بدین معنی که تغییر رژیم ایران درحال حاضرمفهومش اختلال مبانی دوام وبقای جامعۀ ایرانی است، غرض آن است که هرگاه مقصود دیگران تنها عبارت از این بود که اعلیحضرت را از سلطنت برکنار کنند و دیگری را برتخت نشانند من که مدرّس هستم صریحاً می گویم که مبارزه نمیکردم ، امّا برمن ثابت است که مقصود دیگران درحال حاضر تغییررژیم حقیقی است با تمام معنای آن و تغییر رژیم در تمام شعب اجتماعی و سیاسی یعنی تغییر تمام آن چیزهایی که هرچند امروزدر بعضی انظار بدنما باشد یا خوش نما، به هرحال همان چیزها باعث انتظام رشته های مختلف حیات ملّی ما بوده و همان چیزها بوده است که ایرانی را از سخت ترین مخاطرات خلاصی بخشیده است. آری مقصود کلّی از تغییر رژیمی که امروز مورد بحث می باشد این چنین تبدیل و تحوّلی است و این تغییروتحوّل ، هرگاه واقعاً به وجود آید بزرگترین ضربۀ انتقامی است که بر پیکرایران وارد می کنند. اینک به لحاظ حصول روشنایی بیشتری، مقتضی است به اوضاع تاریخی قرن اخیرتوجّهی فرمایید.
اعلیحضرت شهریاری بهتر از هرکس متوجّه می باشد که دولتهای مستعمره جوی اروپا ازسه قرن پیش برای استعمارممالک شرقی کمرهمّت بستند و اکثر ملل شرق را خواه از لحاظ سیاسی و اقتصادی و خواه از لحاظ اجتماعی به اسارت در آوردند و از میان ملتهای آسیای وسطی ، قومی که درمقابل مطامع بیگانه مقاومت کرد و خود را لقمۀ چرب اما پر از خار و خس نشان داد ملت ایران بود.
بیشترملتهایی که درقرن گذشته یوغ بندگی را بر گردن نهادند اسارت آنها از راه اقتصادیات آغاز شد، اما ملت ایران به حکم سابقۀ مدیدی که در بازرگانی و تجارت دارد و بنابرهوشمندی و استعداد ذاتی تا توانست و تا برایش ممکن و میسّر بود از تله های مستعمره جویان گریخت وعجب آن است که از تله ها می گریخت بی آنکه خودش چنان قصدی داشته باشد وبدون آنکه بداند که دارد ازتله می گریزد. در این موضوع همین یک مثال کافی است که قبل ازآنکه واقعۀ رژی و تنباکو که به امتیاز بانک شاهنشاهی منجرشد پیش آید، فرنگی ها درجنوب ایران یک شعبه ازیکی از بانکهای معتبر تأسیس کرده بودند تا به معاملات تجارتی بپردازد. بعد از چند سال یک کنسول فرنگی به زبان شکایت درموضوع معاملات آن بانک می نویسد: بازرگانان ایرانی چندین برابر بانک ما بر طلب خود تنزیل می بندند و اگر تاجر ایرانی آن صدی دوازده قرض بدهد بانک ما صدی سه میدهد با این وصف از فرط تعصّب ایرانی صدی دوازده را بر صدی سه ترجیح می دهند، به طوری که صورت معاملات حاجی .. از تجّارایرانی در یک سال متجاوزاز سیصد هزار تومان است و معاملات بانک ما به چهارهزار تومان نرسیده است. عجب ترآن است که فتنه طلب این قبیل تجّارایرانی از طلای استرلینگ عزیزتراست و درهمه جا و نزد همۀ طبقات اعتباردارد و با آنکه مکرّر واقع می شود که تاجری ورشکست می شود و پولهای مردم سوخت می شود، بازهم تاجردیگری جای او را می گیرد. در آن زمان اروپایی ها غالباً تصّور می کردند عامل عمدۀ حُسن توجّه مردم به بازرگانان ایرانی همانا تعصّب دینی و مذهبی است امّا بعدها دیدند که مثلاً تجارتخانه های ارباب جمشید و جهانیان و فلان تاجر ارمنی و زردشتی نیز مانند تجارتخانه های مسلمانان مورد توجّه عموم طبقات واقع می شود و دانستند که این حسّ ایرانیت وملّیت است نه تعصّب مذهبی ودینی ، ملّت ایران نسبت به تجّارایرانی میل می کند خواه مسلمان باشد خواه زردشتی ومسیحی، و بنابراین درصدد افتادند بنیاد چنین حسّی را براندازند.
هنگامی که قضیّۀ تشکیل یک شرکت به نام شرکت عمومی پیش آمد چنان جوش وخروشی درمردم سراسرایران پدید آمد که دربسیاری از شهرهای کوچک زنها برای خرید سهام شرکت، زیورآلات خود ازسر و گردن گشودند ودرهمان زمان رجال جهاندیده و گیتی شناس گفتند و نوشتند: « چشم به دور! محال است مستعمره جویان اجازه دهند چنین احساسات وچنین ایمانی دریک ملّت مشرقی رشد و نمو کند !»
کسانی که به برکات دوراندیشی و گیتی شناسی از حُسن توجّه واحساسات مرد و زن ایرانی نسبت به شرکت عمومی دردل خود بیمناک می شدند حق داشتند، زیرا چیزی نگذشت که با فشارآشکار سفارتخانه ها و دو بانک مشهورخارجی ، شرکت عمومی و صدها تجارتخانۀ معتبر مسلمان و زردشتی ورشکسته و پایه های حیات اقتصادی ایران متزلزل شد و با سرعتی باورنکردنی درآمد مخفی ایران هم مانند صادارات علنی رو به تنزل گذاشت زیرا صادرات ایران ازاواخرعهد مرحوم ناصرالدین شاه نسبت به وارادات کمبود پیدا کرد وسال به سال بیشترتنزل می گرفت، امّا از آنجایی که همه ساله هزاران کارگرایرانی درخارجه مزدوری می کردند با اندوختۀ خود به داخل برمی گشتند ونیزبازرگانان ایرانی درکار صادرات و واردات دخالت داشتند و منافعی که کسب می کردند در واقع به کشورایران عاید می شد طبعاً ازاین قبیل راهها کسری صادرات نسبت به واردات تا حدّی جبران می شد، امّا اززمانی که صرّافخانه ها و تجارتخانه های ایرانی غفلتاً طیّ چند ماه یکی پس ازدیگری ورشکست شدند درآمدهای مخفی کشورنیز رو به تنزّل رفت و تنگدستی عمومی با شدت آغازشد...
به عقیدۀ آقای مدرّس همان سیاستی که باعث ورشکستگی تجارتخانه های ایرانی شد امروز می کوشد که آخرین رشته های بازرگانی واقتصادی ما را واژگون کند.
آقای مدرّس عرض می کند ازمذاکرات با سردارسپه برمن مسلّم شده است که دررژیم آینده بنیاد معیشت ایلیاتی را خواهند بر انداخت و شاید در نظر اوّل این قضیه به نظرهای سطحی پسندیده آید و لیکن شایان دقّت است.
مسئلۀ تخته قاپو یعنی درتخته شدن وده نشین شدن ایلات یک چیزی نیست که تازه ها اختراع کرده باشیم بلکه ازآغاز خلقت بشرراحت طلب بوده و چون ده نشینی راحت ترازکوچ کردن دایم ونقل وانتقال همیشگی می باشد طبعاً درممالکی که رطوبت هوا وفراوانی آب تولید سبزه وعلفچرمی کند وهمیشه بهار است مردم حشم دارده نشین می شوند زیرا دراطراف قریه به قدر کفایت گوسنفندان و رمۀ خود، علف پیدا می کنند. امّا کشورایران همیشه بهارنیست وچهارفصل منظّم دارد، آب هم دراین سر زمین کم است لذا همین که فصل بهار گذشت جلکه ها خشک و از علف خالی می شود ناگزیر مردم حشم دار باید به تدریج دردنبال علف رو به کوه بروند و بدین طریق همواره تابستان را در سرد سیر و زمستان را درگرمسیربگذرانند تا بتوانند برای گوسفندان ورمه های بزرگ گاو و الاغ و مادیان علف به دست آورند و پیوسته این شعبه از فلاحت را که یکی از پربرکت ترین چشمه های ثروت مملکت است بیفزایند. این است که در نظرپادشاهان قدیم ایران تخته قاپو کردن یک ایل به منزلۀ کیفری بود بسیار سخت، به طوری که درهر زمان یک ایل ازحد فزون شرارت می کرد و با وسایل معمولی آرام نمی گرفت آن وقت دولت عزم می کرد آن ایل را تخته قاپو کند، یعنی دچارفقرو گرسنگی سازد زیرا همین که یک ایل درتخته شد ناچارحشم گرسنه و بی علف خود را به قیمت نازل می فروشند و پس از دو سه سال به نان شب محتاج می شوند وهمچنین افراد آن ایل که به ورزشی دائمی وهواهای لطیف و خوردن لبنیات فراوان عادت کرده اند چون غذای سابق را نداشتند و دریک گوشه متوقّف شدند آهسته آهسته ضعیف و بیمارمی شوند و می میرند و یک ایل بزرگ طیّ ده دوازده سال به کلّی نابود می شود.
آقای مدرّس عرض می کند این است آن سرنوشتی که امروزه برای ایلات ایران مقدّرساخته اند. آیا تربیت ایلات غیرتخته قاپو راهی ندارد ؟ آیا نمی توان برای ایلات مدارس سیّار با برنامۀ متناسب درست کرد که اصول وطن دوستی و مسائل صحّی و بهداری و مسائل ضروری فلاحتی به آنها آموخته شود وآیا نمی توان بیمارستان سیّارو پزشک و دوا برای ایلات فرستاد وآیا نمی توان برای حفظ امنیت و آسایش آنها پستهای ژاندارم در راه ییلاق و قشلاق ایلات گماشت تا آنها به امنیت ومحفوظ ماندن احشام واغنام خود اطمینان بیابند و تفنگ خود را زمین بگذارند وتسلیم کنند . آقای مدرّس عرض می کند اینها همه میسّر و خیلی هم آسان است اما رژیم آینده تصمیمی جز این ندارد که ایلات ایران را تخته قاپوکند تا گوسفند و اسب ایرانی که برای تجارت تا قلب اروپا انتقال می یابد و سرچشمۀ عایدات هنگفت این کشور است رو به نابودی گذارد و روزی برسد که برای شیر و پنیر و پشم و پوست هم گردن ما به جانب خارج کج باشد و دست حاجت بدان سو دراز کنیم. آقای مدرّس درهمین موضوع به اعمال تخته قاپو صحبت کرده و پاسخ شنیده بود که ممکن است دولت شرکتهایی تشکیل دهد که حشم داری کنند؛ اینها گویا نمی دانند که این گله های بزرگ که در صحاری ایران به نظرمی رسد هر چند رأس تعلّق به یک پیرزن یا طفل یتیم یا پیرمرد دارد و مادام از پشم و شیر و کشک و پنیر آن می توان سود برد که همان صاحب گوسفند در پی مالش باشد.
در اینجا مرحوم سلطان احمد شاه سخن مرا برید وفرمود : بلی من هم قدری گوسفند داشتم و با آنکه دراملاک خودم می چرید خیری نمی داد و درجواب اعتراض من پیرمردی عرض کرد که نادرشاه گفته است گوسفند وقتی نفع دارد که پسر صاحبش آن را بچراند و مادر پسر آن را بدوشد.
من عرض کردم: بله قربان، این سخن نادرشاه عین واقع است و اما ازلحاظ حیات اجتماعی ایران، به عقیدۀ آقای مدرّس در این قسمت تیشه را قطعاً به ریشه خواهند زد، زیرا یکی ازعوامل عمدۀ مقاومت منفی ایرانی همانا خصوصیاتی است که درحیات اجتماعی وی موجود می باشد. برای روشنایی این موضوع چند نکتۀ عمده ازنوشته های یک اجنبی به عرض می رسد زیرا نویسنده کوشیده است هموطنانش را به جهات اصلی قوّت و ضعف ایرانی و علل مقاومت وی آشنا کند.
گذشته از نکات اساسی به عقیدۀ آقای مدرّس در رژیم نوی که نقشۀ آن را برای ایران بینوا طرح کرده اند نوعی از تجدّد به ما داده می شود که تمدّن مغربی را با رسواترین قیافه، تقدیم نسلهای آینده خواهند کرد. آقای مدرّس می گویند قریباً چوپانهای قریه های قرا عینی و کنگاوربا فکل سفید و کراوات خود نمایی می کنند اما در زیباترین شهرهای ایران هرگز آب لوله و آب تمیز برای نوشیدن مردم پیدا نخواهد شد. ممکن است تعداد کارخانه های نوشابه سازی روز افزون شود اما کورۀ آهن گدازی و کاغذ سازی پا نخواهد گرفت ، درهای مساجد و تکایا به عنوان منع خرافات و اوهام بسته خواهد شد اما سیل ها از رمان ها و افسانه های خارجی که در واقع جزحسین کرد فرنگی و رموزحمزۀ فرنگی چیزی نیستند به وسیلۀ مطبوعات و پرده های سینما به این کشورجاری خواهد شد به طوری که پایۀ افکار و عقاید واندیشه های نسل جوان ازدخترو پس به تدریج بربنیاد همان افسانه های پوچ قرار خواهد گرفت و مدنیّت مغرب ومعیشت ملل مترقّی را در رقص و آواز و دزدی های عجیب آرسن لوپن و بی عفّتی ها و مفاسد اخلاقی دیگرخواهند شناخت مثل آنکه آن چیزها لازمۀ متمدّن بودن است.
دراینجا شاه مرحوم سخن را برید و فرمود: راستی تازگی بعضی چیزهای عجیب در روز نامه های تهران می بینم ازآن جمله یکی مخالفت سختی است که با بازارها میشود. من خودم ازدانشمندان فرنگ شنیده ام که بازار سر پوشیده یکی از اختراعات بسیارخوب ایرانیان می باشد زیرا درآب وهوای ایران چه چیزی بهتراز بازار است که در زمستان از بادهای کشندۀ مخصوص آنجا و از گل و بارش و کثافت محفوظ است و سلامت کسبه و متاع آنها صیانت می شود و در تابستان از گرمای سوزان ایران، اهالی بازار آسوده اند و گرد و خاک بی حسابی که نتیجۀ اقلیم وهوای خشک ایران است در بازارها سرایت نمی کند و به تازگی درممالک اروپا بازارهای سرپوشیده را تقلید کرده اند و درچند شهرمهم بازارهای زیبا از طرف بلدیّه ها یا سرمایه داران بنا شده است. عجبتر آنکه در جراید تهران می نویسند بازارها آفتابگیر نیست و جای سل و دق است و حال آنکه بلای ایران و مصیبت ملّت ایران ازهمان آفتاب است که با تولید گرمای فوق طاقت ، مردم را از کار و فعّالیت باز می دارد. واصلاً بیچارگی ملل شرق از تابش آفتاب بیش از لزوم آن می باشد. آن ممالکی باید برای روشنایی آفتاب تلاش کنند که مانند سرزمینهای شمالی اروپا رویهمرفته سالی بیست روز آفتاب روشن ندارند. نمی دانم چرا نویسندگان ما هر چه را از ملل اروپا می شنوند بدون ملاحظۀ هوا و متقضیات اقلیم بی پروا تقلید می کنند!
من عرض کردم: قربان ، مخالفت روز نامه های طرفدار سردار سپه با بازارهای سر پوشیده از آن لحاظ نیست که دلشان به حال مردم بازارسوحته باشد ، بلکه به هیچ وجه فکر صلاح و رفاه اهالی درمیان نیست وگرنه خودشان هم می دانند که نیم ساعت نورآفتاب سوزان تهران بیش ازحدّ لزوم انسان است.
این مخالفتی که با بازارها می شود برای سرکوبی بازاریان می باشد، زیرا سردار سپه اهالی بازار را مردمی با ایمان تشخیص داده و می داند که مشروطیت ایران و بسیاری از امور مهمّ دیگر را مقاومت بازاریان درست کرده است و چون بازارنسبت به رژیم آینده و انقلابات ساختگی با دیدۀ بدگمانی می نگرند و احیاناً بازاریهای هوشیار ضدّیت هم کرده اند آقای سردار سپه وعمّال ایشان روزنامه های مزدور خود را وادار کرده اند اصلاً و اساساً با نوع بازار سر پوشیده مخالفت کنند.
شاه خندیده فرمود: یعنی برای یک دستمال قیصریه را با همۀ بازار آتش بزنند!
عرض کردم : بله قربان نظیراین مطلب قضیۀ حمّامها می باشد. آقای مدرّس حکایت کرد که روزی با حضورمن وسردار سپه و چند نفراز اولیای امور در بارۀ اصلاح گرمابه های تهران صحبت شد. من گفتم گرمابۀ عمومی از اختراعات ایران است که در نتیجۀ علاقۀ مفرط این ملّت نسبت به نظافت به وجود آمده است وگرنه دراروپا گرمابه عمومی هنوز هم دیده نمی شود مگر درجایی برای تفنّن یکی دو تا تازگی ساخته باشند و مخصوصاً ایرانیان به گرمابه جنبۀ خیرات می دهند به طوری که حمّامی حق ندارد دربارۀ حقّ آب اصرار کند و هرچه کم یا زیاد مردم بدهند باید بپذیرد و در مذهب قدیم ایران که زردشتی بوده و درمذهب اخیرکه شیعه جعفری است غسلهای بسیارامر شده است تا مردم حتماً پاک و تمیز بمانند. خصوصیت دیگر حمّامهای ایران داشتن حزینه است که از لحاظ طبّی فواید بسیار دارد حال شما اگرمی خواهید خزینه های عمومی را ببندید باید حتماً در همۀ حمّامها مانند گرمابه های اروپایی وان های متعدّد بگذارید که مردم بتوانند درآب گرم فرو بروند و لازم است بلدیه های شهرها حتماً به حمّامها کمک خرج بدهند تا مزد حماّمی گران نشود و به نرخ کنونی همین طور ارزان بماند تا هرکس از فقیر وغنی بتوانند همیشه از گرمابه استفاده کنند و در این یک نکته لااقل هم مراعات شرع اسلام را کرده باشید وهم مفهوم حقیقی تجدّد و فرقی که مبتنی برنظافت و پاکی است به وجود آمده باشد. فردای آن روز که این صحبت ها شد دیدم در یک روزنامۀ فکاهی نوشته اند:
« مدرّس درسر پیری هم ازجوانی دست برنداشته و چون همه روزه بایدغسل جنابت کند واز پنجشاهی هم بیشتر پول نمی خواهد بدهد با دوش ساختن گرمابه ها رسماً مخالفت کرده وبه حمّام های نمره اعلان جنگ داده است!»
شاه مرحوم تبسمی فرمود: با تفاصیلی که می دهید یقین است خطر مسلم برای مملکت درپیش است ولی خوشحالم می بینم درمملکت اشخاصی هستند که به حقایق این اوضاع واقف می باشند به چاره اندیشیده اند؟
در پاسخ شاهانه من عرض کردم : هرچند این چاکربه هیچ وجه میل ندارم در عرایض خود لفظی آورده باشم که مطبوع خاطر مبارک نباشد ولیکن بر پیامبر بلاغ باشد و بس. آقای مدرس پیشنهاد می کنند که اعلیحضرت همایونی یا باید تصمیم به سلطنت بگیرند واین درصورتی است که فداکاریهای بزرگ هم ضمیمۀ آن باشد و تا همه جا ایستادگی فرمایند یا تصمیم به کناره گیری فرمایند، در آن صورت لااقل می باید منافع ملّت ایران و حقوق خاندان قاجار را رعایت فرمایند وسلطنت را به برادرخود واگذار کنند و از فداکاری های مالی نیز دریغ نفرمایند.
رنگ شاه از شنیدن قسمت اخیرسخن من تغییر کرد و با شتابی فرمود: مقصود از فداکاریهای بزرگ که باید ضمیمه سلطنت من نباشد چیست؟
عرض کردم : مقصود آن است که اعلیحضرت همایونی از راه عراق تشریف فرمای ایران شوند و در حدود پشتکوه گروهی از امرا و سران عشایر که موکب ملوکانه را استقبال خواهند کرد توقّف می فرمایند و درهمانجا مقدمات عزل سردار سپه و اعلان عزل او و اجرای این امر فراهم خواهد آمد:
شاه فرمود: دراین خصوص شیخ خزعل هم عرایضی کرده است، ولی من یقین دارم که رؤسای بختیاری اتّفاق نخواهند داشت و به علاوه کمپانی نفت جنوب که در خوانین عشایر آنجا نفوذ دارد به عنوان آنکه امور کمپانی اختلال خواهد یافت مداخله خواهد کرد و انگلیسی ها نمی گذاراند نقشۀ آقای مدرّس عملی شود از طرفی شاید شماها نمی دانید که با این پرده از بازی ایمبری چه نتیجه های بزرگی به نفع سردارسپه گرفته شد، زیر کشته شدن ایمبری کنسول آمریکا هر چند علّت اصلی آن قضیۀ نفت بود با وجود این با یک تیر چند هدف را زدند. از ان جمله تبلیغات حضرات چنان وانمود کرد که در ایران یک دسته مرتجع و مذهبی برضدّ سردار سپه و اصلاحات متجدّدانۀ او قیام کرده اند و قتل کنسول آمریکا به دست همان مرتجعان صورت گرفته است. بدترازهمه سیاست نیرومند مخالف ما توانسته است در مسکو هم حقیقت را وارونه نشان دهد، به طوری که دیگر آن گرمی وحسّ همدردی که در روس ها نسبت به جانب ما محسوس بود حالا به سردی تبدیل شده و گویا چنین وانمود شده است که سردار سپه یک عنصر ملّی است که دارد علیۀ نفوذ اجانب می جنگد، با این تفصیل نمی دانم آقای مدرّس چگونه نقشۀ خود را عملی خواهد کرد.
من عرض کردم: آقای مدرّس مطمئن است که هر گاه بتوانیم تا دو میلیون تومان اعتبار دردست داشته باشیم به مجرّد ورود اعلیحضرت همایونی به پشتکوه یک قوۀ عشایری آماده خواهید یافت و از این اعتبار کسر و نقصان آن قوّه جبران خواهد شد. از طرفی برای آنکه راه عزیمت اعیلحضرت از حدودی نباشد که کمپانی بهانه جویی کند قوای تبلیغاتی ما راه کرمانشاه را آماده می کند وسیّد اجاق تعهد کرده است ایلات و مردم آن قسمت را برای خدمتگزاری اعلیحضرت آماده داشته باشد و نیز با عدّه ای از زعمای روحانی شهرهای مختلف و تهران به طور متفرّق و جدا جدا زمینه سازی شده است که هنگام لزوم دکانها را بسته مردم را به هواخواهی شاه در ولایات مختلف تحریک کنند. همچنین آقای مدرّس شخصاً از چند تن از افسراان و فرماندهان ارتش قول گرفته است که وقت لزوم وفاداری خود را نسبت به اعلی حضرت ثابت کنند. قدر مسلم است که امروز قوۀ قوی و پشتیبانی اصلی سردارسپه ، قشون ایران نیست بلکه شهربانی تهران است و هر گاه در موقع لزوم شهربانی از دست عوامل سردارسپه گرفته شود از میان افسران گارد مخصوص سردارسپه کسانی هستند که به توقیف او اقدام می کنند. چیزی که در این نقشه شایان هر گونه دقّت است مسئلۀ هماهنگی آن است هنگام اجرای آن مثل اینکه قضیۀ فرماندهی قوای غرب درهمدان باشد یا کرمانشاه و قضیۀ نظمیۀ تهران و شروع به انقلاب در ولایات مختلف همه باید در روز و ساعت معیّن انجام شود و همچینن کیفیات عزیمت شاهانه از اروپا و عنوان عزیمت و مخابراتی که با سردار سپه و مجلس خواهند فرمود و به همۀ این مخابرات و ملاطفت و نوازشی که از جانب شاهانه به عمل می آید و درهمان حال تجهیزات عشایری که به انتظار ورود موکب شاهانه عملی خواهد شد می باید جداگانه و طبق دستور معیّن بوده باشد. بعضی معتقدند که ممکن است سردار سپه را شخصاً به استقبال موکب ملوکانه تا سرحدّ ایران آورد و او قطعاً به اطمینان قشونی که درغرب دارد و شاید هم با نقشۀ نهایی علیه سلطنت شاهانه عازم شود و در آن صورت ممکن است نقشۀ او به قوّۀ اقبال شهریاری معکوس شود.
شاه مرحوم پرسید : درنقشۀ آقای مدرّس علما هم شرکت دارند؟ در پاسخ عرض کردم: هرچند روابط آقای مدرّس با روحانیان بسیارخوب است امّا ایشان این عقیده را ندارند که با دست روحانیان وپیشوایی آنان نهضتی و انقلابی به وجود آورند، زیرا به نظر آقای مدرّس درنهضتهای روحانیون همواره نوعی ارتجاع وارد می شود و به جای آنکه جامعه رو به پیش حرکت کند ، سوی عقب می رود. به خاطر دارم روزی خدمت آقای مدرّس رسیدم و در آن روزها اوضاع در تشنّج سختی بود، ایشان حکایت کردند که همین حالا عدّه ای ازعلمای طراز اوّل تهران نزد من بودند و ضمن گفتگو آقای حاج آقا جمال اصفهانی به من گفتند ما چه اقدامی باید در کمک شما به عمل آوریم بفرمایید تا بکنیم. من گفتم : کاری که از دست شما بر می آید عبارت است از دعا، دعا بکنید!
شاه مرحوم خندید و فرمود: بسیار درست گفته اند واقعاً وظیفۀ روحانی غیر از دعا نیست ، اما باید دید آقای مدرّس خودش از طبقۀ روحانی هست یا نیست؟ عرض کردم: « قربان ، اگر به واقع امر نگاه کنیم دراسلام یک طبقۀ مخصوصی به نام روحانی مقرّر شده است که مانند روحانیان دیگر دین ها در معابد بنشینند یا منزوی باشند یا لباس مخصوص بپوشند و به سبک مخصوص زندگی کنند. در اسلام خدمات روحانی مانند امامت و پیشنمازی و خطبه و منبر و قضاوت همه برعهدۀ سرداران سپاه ، امرا وخلفا می باشد و شخص پادشاه یا خلیفه و نمایندگان او که فرماندهان ممالک اسلام بودند وظایف روحانی را انجام می دادند و بنابراین یک نفرعالم مسلمان باید هم اهل سیاست باشد و هم اهل شمشیر و نظام و آقای مدرّس در حقیقت از از آن فرقۀ روخانیان است که با تمام معنی وظایف دینی خود را شناخته...»انقلاب اسلامی شماره ۸۲۵ از ۱۹ فروردین تا ۱ اردیبهشت ۱۳۹۲
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر