زندان قصر، دادگاه ژیان پناه و داستان تجاوز به زندانیان سیاسی
همنشين بهار
یاد ده ما را سخن های دقیق
که ترا رحم آورَد آن ای رفیق
گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن
مُصلحی تو، ای تو سلطان سُخن
مولوی
………………………………………..
هر تاریخ واقعی، تاریخ معاصر است.
از زندان قصر که برخرابه های کاخهای قاجاری بنا شد و رضا شاه آنرا در آذر ۱۳۰۸ گشود، دیگر اثری نیست و جز صدای کلاغها و سارهای درختان کاجش، چیزی از آن نمانده و باغ موزه جایش را گرفته است...
زندان قصر اکنون وجود خارجی ندارد و از دادگاه قاسم ژیان پناه که دادگاه من و شما، نیز بود، بیش از سی سال گذشته و خود وی که از جمله به اتهام تجاوز به زندانیان سیاسی تیرباران شد، صدها کفن پوسانده است. شماری از کسانی هم که در آن به اصطلاح محکمه حضور داشتند، سر بر خاک نهاده اند.
***
ستم به زندانیان سیاسی در رژیم پیشن واقعیت داشت و نباید آنرا به دلیل بیداد بسا بسا بیشتر رزیم کنونی، از قلم انداخت و سرپوش گذاشت. استبداد زیر پرده دین، غنچه لبخند را بر لبان ستمدیدگان پژمرد و به معانی غائی نهفته در کلمات هم ستم کرد ولی رنج آزادیخواهان در رژیم پیشین کم نبود و مرور آن دوران درسهای قابل تأملّی دارد.
گرچه در گذشته نباید زیست امّا، به گذشته باید نگریست. گذشته پیش درآمد اکنون و چراغ راه آینده است. باید بر لب جوی تاریخ بنشینیم و از آن بیاموزیم.
البته هر تاریخ واقعی، تاریخ معاصر است. یعنی فهمیدن ما با واقعیت کنونی دمخور و همنشین میشود و از آن تأثیر میگیرد.
………………………………………..
کشتیبان را سیاستی دگر آمد.
برای مبارزه با آنچه رژیم پیشین «خرابکاران» مینامید، به دستور محمدرضا شاه، چهارم بهمن ۱۳۵۰، کمیته مشترک ضد خرابکاری شکل گرفت اما عدم هماهنگی نیروهای مختلف نظامی و امنیتی، خصوصا ساواک و شهربانی که هر کدام برای مبارزه با مخالفین رژیم، دفتر و دستک جداگانه داشتند و ساز خود را میزدند، مشکل ساز بود.
با دخالت شاه، از اول خرداد سال ۱۳۵۲ ریاست کمیته مشترک به یکی از افسران ساواک محّول گشت و شهربانی صرفا مسئول کارهای اجرائی و تامین و نگهداری شد. البته برای هماهنگی بیشتر نمایندگانی از ارتش و ژاندارمری هم حضور داشتند، اما همه کاره و حاکم مطلق کمیته مشترک، اداره کل سوّم ساواک موسوّم به امنیت داخلی بود.
***
مسئولین اداره کل سوّم ، از تنظیم رابطه مدیران زندان قصر با زندانیان سیاسی ناراضی بودند و آنها را به مماشات و کوتاهی متهّم میکردند.
به دنبال چند نمونه تندروی از سوی زندانیان سیاسی در زندان قصر و واقعه ۵ تیر سال ۱۳۵۲ که «باتون بدستان کلاه خود به سر»، مغول وار به داخل زندان (بند شماره ۴) ریختند و زندانیان را به قصد کشت لت و پار کردند،
و نیز در پیامد این گزارش که، زندانیان در زندان، کار تشکیلاتی میکنند و ممکن است آنچه ۲۶ فروردین همان سال در زندان عادل آباد شیراز (شورش زندانیان) روی داده، در قصر هم پیش بیاید و...
دوبهم زنی های ساواک شدت گرفت و افسران میانه رو مثل سرهنگ کوهرنگی، سرگرد تیموری، سرگرد اسدی، سرگرد کمیلیان و سروان تعزیه چی (تجزیه چی)، جای خود را به امثال محررّی و یحیایی و زمانی و شعله ور و قاسم ژیان پناه دادند.
دسته جدید که ادای فاتحان را در میآوردند، با بوق و کرنا و یال و کوپال به مملکت زندان قصر هجوم آوردند و نرسیده میخ خود را کوبیدند که کشتی بان را سیاستی دگر آمد.
………………………………………..
طرح ترور زمانی و ژیان پناه
میرغضب قاسم ژیان پناه (معروف به قاسم سیاه) را زندانیان سیاسی زمان شاه میشناسند. او که عصبّیت و بداخلاقی در چهره اش نشسته بود و با خودش هم سر جنگ داشت، بیش از حّد، گوش به فرمان سرهنگ مُحرّری و سرگرد زمانی (داماد سرتیپ کمانگر) بود.
ژیان پناه در تهران در خیابان «جمال الحق» نزدیک راه آهن زندگی میکرد، جایی که سروان ابوالحسن عباسی ۲۱ مرداد سال ۱۳۳۳ با آن چمدان معروفش دستگیر شد و به زیر شکنجه رفت.
از سفاّکی و تندخویی که بعضی اوقات بر ژیان پناه حاکم میشد هرچه بگوئیم کم است.
درست است که آدمی از محیط زندگی و شیوه زیستش هم تأثیر میگیرد و ژیان پناه گرد و خاک جنوب شهر را چون کوله باری بر دوش داشت اما این، همه خوش رقصی ها را توجیه نمیکند. او به لحاظ خُلق و خو، با مردم زحمتکش و بی آلایش جنوب شهر نسبتی نداشت و با شعور و معرفت آنان بیگانه بود.
۵ تیر سال ۱۳۵۲ که اعتراض و اعتصاب زندانیان زندان قصر (بند شماره ۴) به دخالت پلیس و گاردهای باتون baton به دست کشید و مدیران زندان، به بند شماره ۳ رفتند و دست به دامان بیژن جزنی و مسعود رجوی شدند تا غائله بخوابد، ژیان پناه حضور نداشت اما بعد از برکناری افسران پیشین، او در کنار زمانی و یحیایی... و درجه دارانی چون عبدی و نظری و نامیان و ستار مرادی، شوری را به کوری رساند و بلای جان زندانیان شد. (ستار مرادی بعدها از این رو به آن رو شد. به همین دلیل از بندها برَش داشتند و به نگهبانی پشت بام فرستادند.)
***
سروان ژیان پناه و سرگرد (بعداً سرهنگ) منصور زمانی عرصه را بر زندانیان تنگ میکنند و برخی، نقشه حذف و ترور آن دو را میریزند.
گویا «عزت شاهی» از طریق «علی محمد آقا» و «حسن حسین زاده» (برادر زن محمد کجویی) که از زندان آزاد میشدند تلاش میکند جدا از اخبار بازجویی ها، ضرورت از میان برداشتن زمانی و ژیان پناه را از طریق «حمیده نانلکی»(نانکلی) به «محسن فاضل» (علی) در بیرون زندان اطلاع دهد اما یکی دو عامل پیش بینی نشده، نقشه را بهم میریزد و رابطه با محسن فاضل به مانع برخورد میکند... (...)...
بگذریم.
………………………………………..
زمانی و یحیایی سیلی میخورند.
زندانیان کم و بیش چپروی میکردند و بهانه به دست گماشتگان ساواک میدادند، اما عامل اصلی، حکومتی بود که سّق اش را با بگیر و ببند برداشته بودند. زندانبانان واقعاً بد تا میکردند.
- پیش تر، در حمله نیروهای گارد به بند شماره ۴ زندان قصر یک زندانی به نام «مسچی» وحشیانه لگدکوب شده بود که فتقش ترکید و کارش به بیمارستان کشید. شماری دیگر از زندانیان هم زخم برداشته و آسیب دیده بودند.
- «داود محبوب مجاز» که در کمیته مشترک شکنجه بسیار دید و اختلال حواس پیدا کرد، دائم اذیّت میشد و او را زیر هشت میبردند و عاقبت هم بر اثر بی توجهی همانجا افتاد و مُرد. داود وقتی نماز میخواند دور خودش میچرخید و به چهار طرف سجده میکرد و گماشتگان زمانی و ژیان پناه قاه قاه میخندیدند.
- «جسن...» دکتر دندانپزشک نیز به علت شکنجه بیش از حّد تعادلش را از دست داده بود و بی آنکه بداند چکار میکند بلند بلند با خودش حرف میزد. او را از بند «یک و هفت و هشت» زندان قصر بردند و آنقدر وحشیانه زدند که دیوانه و «چِل وضع» شد و بعد از انقلاب هم در خیابانهای تهران دور و بر سطلهای آشغال میچرخید و داد میزد نزن...نزن...شلاق نزن...دستمو نپیچون...نزن... و بچه های کوچک که از رنج و درد او بی خبر بودند، دنبالش میدویدند.
- گماشتگان زمانی و ژیان پناه، روزنامه حاوی خبر ترور بیژن جزنی و ذوالانوار و… را با دبدبه و کبکبه به طرف زندانیان پرتاب میکردند و نیشخند می زدند و سکوت پر از اندوه آنان را هم برنمیتافتند و سر هیچ و پوچ اذیت میکردند و کرم میریختند.
در هوای سرد با لباس زیر به انفرادی (درتخته ای ها) میبردند و آنجا گاه، زندانی را وادار میکردند دستهایش را روی زمین بگذارد و سمت دیوار، معکوس بایستد، در مواردی زندانیان را آویزان میکردند.
چندین بار پیش از بردن به انفرادی، پاهای زندانی را در چوب فلک (که زمان میرزا رضا کرمانی باب بود) برده و ده دوازده نفر به ترتیب شلاق میزدند تا زندانی بگوید «گه خوردم، گه خوردم»
(تک و توکی از آنان) شرم و حیا را قورت داده و بددهنی میکردند و حرفهای زشت و نامربوط به زندانیان میزدند.
- باتون را در (...) خودت میکنیم بعد بیرون میآریم باید بلیسی...پدر سوخته خرابکار
- میخوای بفرستیمت لای زندانیان عادی در بند قوم لوط، تا وسطای شب نه یک بار، صد بار حالتا جا بیآرند؟ مادر به خطا
- توی بند، با بازی «اش تی تی» تمرین گروگانگیری میکنین؟ «اش تی تی» ای نشونتون میدیم که حظ کنین
حیف نون، که شما ولدالزناها بخورین. باید چوب توی «ک...نتون» کرد...
- گاهی هم مزّه میریختند که بی پدر و مادرا، دوای شما فقط و فقط «مشکلگشا» است و لاغیر (مشکل گشا=شلاق)
اینگونه بیصفتی ها (گاه گداری) پیشآمده بود،
امّا تجاوز به زندانی و ادرار در دهان آنان، نه. این واقعیت نداشت.
***
زمانی و مُحّرری، زندانیان را تحقیر و اذّیت میکردند. وقتی «ایرج یوسفی» به سرگرد زمانی سیلی زد، و «سعید صفوی» نیز همین کار را با داماد مُحّرری (سرگرد یحیایی) کرد، ژیان پناه ماهیت واقعی خودش را بیش از پیش نشان داد.
ژیان پناه، افسر لات و بیرحم زندان قصر، برخلاف امثال سروان صارمی و سروان نعیمی (نعمتی) و ستوان علایی (که بعد از انقلاب به مجاهدین پیوست و جان باخت)، از آزار زندانیان صفا میکرد و مانند سرگرد زمانی از فریاد زندانی زیر کابل، لذّت میبرد، (اینها همه درست است)، اما داستان تجاوز درست نیست و واقعّیت ندارد.
(هرچند میم الف و ح ـ ط در دادگاه در این مورد مطالبی گفتند و شاکی شدند.)
………………………………………..
داستان تجاوز واقعّیت ندارد.
من با هر دو شاکی که از با صفاترین بچه های زندان بودند، از نزدیک آشنا بودم و امثال ژیان پناه، در خلوت خویش نمیتوانستند مظلومّیت و شرافت آنان را انکار کنند، اما متاسفانه وی در دادگاه راست گفت که گفت: «میتوانم قسم بخورم که به هیچ یک از زندانیان تجاوز نشده و با باتون عمل زشتی صورت نگرفته است.»
ژیان پناه بعد از قطعی شدن حکمش و تا پیش از تیرباران هم، جمله فوق را تکرار میکرد.
***
اگر ماجرا واقعی بود و پیش از بازشدن درهای زندان، زندانیان (و اعضای صلیب سرخ و عفو بین الملل و... که پایشان به زندان باز شده بود) آنرا شنیده بودند، غوغایی علیه رژیم شاه پیدا میشد که آن سرش ناپیدا بود و کار به جاهای خیلی باریک کشیده میشد و تا خلع درجه و دادگاه نظامی برای مسئولین زندان پیش میرفت.
عضدی (محمد حسن ناصری) از آمران اصلی سرکوب و شکنجه که در ترور ۹ زندانی (جزنی و ذوالانوار و...) نقش مستقیم داشت و اکنون زیر خروارها خاک خفته است، روزی در کمیته مشترک به چند زندانی گفته بود: اگر کسی در میان ما به زندانی نظر سویی داشته باشد، دمار از روزگارش در میآوریم و در اینگونه موارد هیج رحمی نداریم. نه که پاک و پیامبر باشیم نه، بین ما از بالا تا پائین همه جور جونوری هست. اما زندان جای این بازی ها نیست...
به او گفته بودند آقای رسولی وسط شب داخل سلول میآید و ما را مسخره میکند. دوست ما که میدانید پاهایش زخمی است و نای نفس کشیدن ندارد، دَمر خواب بود. آقای رسولی گفت مواظب پتو باشید. بد جوری روش افتاده...
عضدی پاسخ داده بود: رسولی «گ..» خورد که این حرف را زد. البته او چشم ناپاک ندارد و از این نظر آدم درستی است. بچه ها هم از این بابت شکایتی علیه رسولی نداشتند.
***
به داستان تجاوز برگردیم...
پدر بزرگوارم هوشنگ عیسی بیگلو (با اینکه ژیان پناه او را خائن بالفطره نامید و سر یک پولیور که به زندانی دیگری داده بود به زیر هشت برد و شدیداً آزارش داد)، نامه ای به دادگاه انقلاب نوشت و گفت من شهادت میدهم که داستان تجاوز واقعیت ندارد.
………………………………………..
پرویز ثابتی و اعدامهای سال ۵۰
برخی بی توجه به این حقیقت که «اثبات شئی، نفی ماعدا نمی کند» زیر سئوال بردن لاف و گزافها را در مورد دشمنان آزادی، با تأئید آنان مساوی میگیرند !
در مقاله با تاریکی نمیشه سراغ تاریکی رفت.
نیز اشاره داشتم: فاصله گرفتن از بزرگنمایی و واکنش به روایتهای دروغ در مورد ستمگران، عملکرد غیرانسانی آنان را توجیه نمیکند. خون پاک ترین فرزندان ایران زمین به گردن شکنجه گران اداره کل سوّم ساواک موسوّم به امنیت داخلی است. اداره كل سوّم ، حاكم مطلق كمیته بود.
***
آن دسته از زندانیان رژیم شاه که شاهدان زنده شکنجه و آزار ساواک هستند هنوز سر یر برخاک نگذاشته اند و اگر وارونه نمایی آقای ثابتی را با دلیل و برهان نشان دهند و کلمه را با کلمه پاسخ گویند بسیار نیکو است.
این ادعا هم که گویا با تلاش ایشان به جای اینکه حدود ۵۰ نفر در سال ۱۳۵۰ اعدام شوند، نیمی از آنان زنده ماندند و وی بهمراه سپهبد جعفری و سپهبد محققی مانع اعدامهای بیشتر شده، قابل بررسی است.
………………………………………..
انسان موجود پیچیده ای است.
نمی خواهم همه را به کیش خود پندارم. از ابرهای تیره و بی باران آسمان خودم میگویم. از زندان شاه که آزاد گشتم و در زندانِ بزرگتر علاقه و توجه مردم، گرفتار آمدم، هوا بَرم داشت و روزی بدون آنکه بخواهم چیزی به دست بیآورم، یا کسی مجبورم کند یا نیاز به خودنمایی داشته باشم الک الکی علیه یک مظلوم شهادت دروغ دادم و با اینکه فردایش گریان و نالان عذر خواستم و طرف مرا بوسید و گفت اصلاً از من رنجیده نیست اما آن پلیدی را هرگز به خودم نمیبخشم...
کم ظلم ندیده ام اما دلیل نمیشود که ظلم بزرگ خودم را به آن مظلوم توجیه کنم. مظلوم بود چون همه مثل شکارچیان که با سگ و تور و تفنگشان به سمت شکار زخمی میدوند، بر سر و رویش ریخته بودند..
او روز و روزگاری برای ساواک خبرچینی کرده بود و گزارش وی اهمیت چندانی نداشت اما من، جلوی یک جمع بزرگ، برای او آبرو نگذاشتم. بد را بدتر جلوه دادم و حرفهایی علیه اش زدم که صحّت نداشت در حالیکه آیه ۸ سوره مائده را هم از بر پودم:
وَلاَ یجْرِمَنَّکمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلَى أَلاَّ تَعْدِلُواْ.. دشمنی قومی(گروه و جریانی) نباید باعث شود پا روی عدالت بگذارید.
***
ما (همه ما) گاه کارهایی میکنیم که خودمان هم سر در نمیآوریم و از تعلیل و تحلیلش درمیمانیم. دستگیری من در زمان شاه نیز، در رابطه با هیچ گروه سیاسی نبود. بعدها که بازپرسی رفتم، بازپرس یک تکنویسی جلویم گذاشت که اگر آن دوست که نزدیکتر از من به من است، با من نبود، همآن جا قبض روح شده بودم...
***
یکبار انسان ارجمند و شکنجه شده ای (که بعداً تیرباران شد) و عکسش را بیشتر ما داریم در دافعه مرتجعین زندان (دوستان لاجوردی) که نجس و پاکی راه انداخته و بند لباس حیاط زندان را هم صاحب شده بودند، در جمع شایعه راه انداخت که فلان آخوند به فلان نوجوان نظر دارد و...
دروغ وی به سرعت، بند را دُور زد و رنگ واقعیت گرفت. عملکرد مرتجعین البته و صدالبته از جنس رذالت بود اما آن دروغ نوعی پرونده سازی بود.
………………………………………..
صمد آقا و دکتر تقی ارانی
با دستگیری دکتر تقی ارانی و گروه ۵۳ نفر (در زمان رضا شاه)، حضرت عبدالصمد کامبخش علاوه بر معرفی وی به عنوان مسئول اول گروه و تک نویسی های دیگر، دست پیش میگیرد و به دیگران القا میکند ارانی همه را به پلیس لو داده است !
بند به هم میریزد و خیلی ها از دکتر ارانی که انفرادی بوده، منزجر میشوند.
او در دالان سوم زندان موقت (سلول ۲۸)، در اتاقی مرطوب و متعفن که تا کمر دیوارش قارچ داشت تک و تنها بود،
هربار که وی را به هواخوری میبردند، «خائن»، خائن تکرار میشد.
دکتر ارانی به بند عمومی زندان قصر منتقل میشود، آنجا هم بایکوتش میکنند و خلیل ملکی با وی دست به یقه شده توی صورتش میزند...
این بلبشوی غم انگیز خوشبختانه دیری نمیپاید چون در پرونده خوانی دست باعث و بانی رو میشود و وکیلمدافع گروه ۵۳ نفر نام عامل اصلی دستگیریها یعنی عبدالصمد کامبخش را به اطلاع همه میرساند.
دکتر ارانی در همان زندان جان داد اما صمد آقا بعدها عضو شورای مرکزی حزب توده شد و حزب توده خود را داعیهدار اندیشه دکتر ارانی معرفی نمود.
دکتر ارانی در همان زندان جان داد اما صمد آقا بعدها عضو شورای مرکزی حزب توده شد و حزب توده خود را داعیهدار اندیشه دکتر ارانی معرفی نمود.
در درون همه ما شاهی تبه کار و شیخی مکار لانه کرده است.
………………………………………..
انسان، موجود ناشناخته
آلکسیس کارل کتابی دارد به نام L'homme cet inconnu et l'eugénisme
(انسان، موجود ناشناخته)، واقعاً آدمی پیچیده است البته همه ما تا حدود زیادی به کلاف سردرگم خودمان اشراف داریم.
با موج میرویم و هر طرف باد بیاید هیشون میکنیم. به غضب بارک الله گرفتار میشویم و اگر صلاحمان باشد بهترین رفیقمان را هم به لجن میکشیم و این بی صفتی را توجیه کرده، برای کارمان دلیل میتراشیم و منیاتوریزه میکنیم.
حتی دوست داریم کشته شویم به شرط آنکه در صف جلو باشیم. خودمان کاری نمیکنیم اما وقتی دیگری کار میکند آزرده میشویم و پشت سرش صفحه میگذاریم.
گاه از شیطان هم ناخالص تریم. چون شیطان برای تقرب به خدا، حاضر به هر کاری نشد و آدم را سجده نکرد و قیمت این عصیان را هم داد اما آدمی گاه شیطان را هم انگشت به دهان میکند. گاه غرق در آرزوهای حقیر میشویم، در تمنای یک وصال و تصاحب یک کالا (که نامش را به دروغ عشق میگذاریم تا خودمان و او را گول بزنیم)، رومانتیکبازی در میآورَیم، شعر و ترانه میخوانیم، از تفنگ و نارنجک و مرگ بر ظالمان حرف میزنیم، حتی شعار عدالت و آزادی سر میداده، خدا را هم به بازی میگیریم و از آن نردبان و دام و دشنه میسازیم.
دَم به دَم ما بستهی دامِ نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
ما در این انبار، گندم میکنیم
گندم جمعْآمده، گُم میکنیم
مینیندیشیم آخِر ما به هوش
کین خَلَل در گندم است از مکرِ موش
موش، تا انبارِ ما حُفره زدهست
وز فَنَش انبارِ ما ویران شدهست.
مولوی
………………………………………..
هوا دلپذیر شد، گل از خاک بر دمید، امّا...
حالا از عام به خاص بیآئیم و به دادگاه ژیان پناه برگردیم.
اگرچه با بهار انقلاب، هوا دلپذیر شد و گل از خاک بر دمید، اما خاطرات بگیر و ببندهای زمان شاه دست از سر هیچ زندانی بر نداشت و با دود و دَم و سایه ها و هاله هایش، خرد و مدارا را پس زد و شور و ولوله را جلو انداخت تا شّر و «شغب» خود را در دادگاه طاغوتیان پرتاب کند.
اینگونه مواقع، حافظه ما زیر فشار و نفوذ دائمی تصورات و رؤیاهای ما قرار میگیرد. خاطره ها تغییر شکل مییابند و با خاطره های دیگری قاطی میشوند. خودمان هم دچار وسوسه میشویم و رؤیاها و خیالبافیهای خودمان را واقعی میگیریم.
اینگونه مواقع، همه خاطرات زندان و آنچه مربوط به شکنجه و شکنجه گران است و ما پیشتر دیده یا خوانده ایم جلوی چشممان سبز میشود...گاه آدمی آنچه را خود پرورانده و روی نداده است، به مثابه یک رویداد باور میکند و آنقدر در این باور میماند که برای خودش عین واقعیت میشود. تو گویی از اساس پندار نبوده است.
آنچه بر سر شماری از دستگیرشدگان در مدرسه رفاه و قصر و اوین آمد شاید گناه اجدادشان را هم پاک کرده بود اما ما در چهره آنان نرون خونخوار، ضحاک ماردوش، شمر بن ذوالجوشن، قاتلین چه گوارا و ویکتور خارا و حسینی شکنجه گر را میدیدیم.
***
تازه انقلاب شده بود، مجسّمه ها یکی بعد از دیگری شکسته شده و همه جا را سرود و درود گرفته بود. در دادگاه های علنی هم پدران و مادران شهدا و کسانیکه ظلم و ستم شکنجه گران را تداعی میکردند، حضور داشتند. بعضی به شدّت میگریستند و عکس فرزندانشان را در دست داشتند...
از همه جا صدای الله اکبر و «در بهار آزادی، جای شهدا خالی» میآمد...در ایران قیامت کبری بود و شب و روز اشعار انقلاب در گوشمان زنگ میزد:
همت کنید ای دوستان، دشمن به میدان آمده.....
شور و فتور و جبر جّو کار خودش را کرد و با دود و دَم و سایه ها و هاله هایش، به خرد و مدارا تیپا زد...
ژیان پناه پیش از آنکه حکم بگیرد یکی دوبار گفت میدانم حکمم اعدام است. بعد از ابلاغ حکم هم، مثل کسی که منگ شده باشد، چند بار دور اتاق دادگاه دوید و چرخ زد و در حالیکه میگریست با صدای بلند الله اکبر و...سر داد و به عنوان آخرین خواسته یک محکوم تقاضا نمود او را بعد از مرگ، حلال کنند و گفت:
من که رفتم اما قسم میخورم به هیچ یک از زندانیان تجاوز نشده و با باتون عمل زشتی صورت نگرفته است.
………………………………………..
جبر جّو و بردن سوژه زیر تیغ
در نشست های حزبی و سازمانی هم وقتی قرار است فردی مغضوب شود و زیر تیغ برود، جبر جو، خیلی ها را وادار میکند حرفهایی علیه سوژه بزنند که خودشان میدانند از اساس دروغ است.
فرد مغضوب که تا دیروز در باره اش گفته بودند مرزهای فدا و ایثار را درنوردیده...شیطان لعین میشد و بر سر و رویش تُف میانداختند.
پیشتر وارث خون شهیدان بود و رنج اسیران در او گره میخورد، امّا حالا بر صندلی اتهام مینشست و هر کس و ناکسی به او میتاخت.
تا دیروز امید امام و امت بود، اما با برگشتن ورق، زیر دست و پا، دست و پای بی انصافی و بی خردی له و لورده میشد.
در فضای شور و فتور و در «جبر جّو»، هر مریدی برای تقرب بیشتر به مراد خویش، به سوژه میتازد و میتازد و تا میتواند لگدش میزند تا از قافله عقب نماند و...
این مباحث تا بدینجا گفتنی ست
هرچه آید زین سپس بنهفتنی ست
پانویس
بازی «اش تی تی» در زندان
در بازی اش تی تی دو گروه یارگیری میکردند و دو طرف میایستادند. یکی میبایست با یک نفس بیاید و با ادای ممتد کلمه « اش تی تی»، هر چند نفر از طرف مقابل را که میتواند بزند و در برود.
بازی اش تی تی، در خوزستان و بویژه شوشتر هوادار زیادی دارد.
......................................
ما گل بی عیب نیستیم.
در دادگاه خسرو گلسرخی، «ابراهیم فرهنگ رازی»، که آنزمان شوهر شکوه فرهنگ بود، داد و هوار راه انداخت و با اشاره به یکی از حضار... از کوره به در رفت و حرفهای نیشداری گفت. (بازماندگان آن پرونده هرچند تاکنون در این مورد ننوشته اند اما دقیقاً میدانند آن شخص به چه چیز اشاره داشت.)
در موارد دیگر نیز، ساواک، از تنظیم رابطه شماری از بازداشت شدگان و «اسرارمگو» یی که جامعه سنتی ایران روی آن بسیار حساس است و حالا هم گفته شود، خیلی ها باور نمیکنند، خبر داشت. توی پرونده ها و تک نویسی ها هم آمده بود، اما آنرا به رخ نکشید و با اینکه آنچه میدانست رگه هایی از واقعیت داشت، نیآمد در تلویزیون سراسری عَلَم کند و جار بزند. تهرانی و کمالی و آرش و کوچاصفهانی هم در دادگاهشان نگفتند...
اشتباه نشود، در بیداد اداره کل سوّم ساواک که همزاد پرویز ثابتی است، هیچ تردیدی نبوده و نیست. اما خودمان هم، همچین گل بی عیب نبوده و نیستیم.
......................................
امیر پرویز پویان و «ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﻧﺎﮐﺠﺎ ﺁﺑﺎﺩ»
پیشتر گفتم حافظه ما زیر فشار و نفوذ دائمی تصورات و رؤیاهای ما است. گاه دچار وسوسه میشویم و رؤیاها و خیالبافیهای خودمان را واقعی میگیریم.
- شهید دلاور امیر پرویز پویان در جزوه «ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﻧﺎﮐﺠﺎﺁﺑﺎﺩ، ﮔﻔﺘﮕﻮﺋﻲ ﻣﻴﺎﻥ ﺳﻴﻤﻮﻥ ﻻﻣﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺁﻣﺎﻧﻮﺋﻞ ﺁﺭﺗﺮ» را توضیح داده است. واقعش این است که ﺳﻴﻤﻮﻥ ﻻﻣﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺁﻣﺎﻧﻮﺋﻞ ﺁﺭﺗﺮ، اصلاً وجود خارجی ندارند.. هردو خود پویان است.
- دکتر علی شریعتی بارها و بارها (به ویژه در کتاب زیبای گفتگوهای تنهایی) به فردی به نام «شاندل» اشاره میکند و از او نقل قول میآورد و از «دفترهای سبزش» میگوید. درحالیکه شاندل به عنوان یک نویسنده اصلاً وجود خارجی ندارد و بیشتر ترجمان خود اوست به ویژه که شاندل به معنی شمع اشت و شمع تخلص خود وی...
البته شریعتی یا پویان، قصدشان فریب دیگران و یا ساختن دروغی که خود نیز باور کنند نبوده، چه بسا می خواستند با ابداع آن شخصیت ها به حرفهای خودشان، نوعی سندیت و اعتبار دهند.
- کارگردان و فیلمساز اسپانیایی لوئیس بونوئل Luis Buñuel در کتاب خاطراتش (با آخرین نفسهایم Mi último suspiro ) در شرح مراسم عروسی «پل نیزان» Paul Nizan نویسنده فرانسوی که در جریان حمله ارتش نازی به فرانسه کشته شد، وی و همسرش را (که هردو غیرمذهبی بودند) به صحن کلیسای سن ژرمن دپره Saint Germain des Pres میکشاند و ژان پل سارتر را هم به عنوان شاهد عقد، کنار عروس و داماد مینشاند ! (که به عقل جور درنمیآید.)
بعدها خودش از این گزارش غیرواقعی، تعجب کرده و نوشته است:
مگه میشه یه همچین چیزی؟ پل نیزان مارکسیستی بود معتقد، و همسرش هم در خانواده ای غیرمذهبی بزرگ شده بود، این دو نفر امکان نداشت که به ازدواج کلیسایی تن بدهند. (و ژان پل سارتر هم ساقدوش آنها باشد) چنین چیزی غیرممکن است.
من همه چیز را درهمآمیخته و خاطره جدید ساخته ام. از چیزی، فردی، و دیالوگی یاد کرده ام که انگار اتفاق افتاده و خودم بخشی از آن هستم. در حالیکه اینجور نیست.
***
لوئیس بونوئل یادآور رنج و شکنج نسلی بود که زخمهای دردناک جنگ و شکست و تبعید را چون کوله بار سنگینی از اینجا به آنجا میکشید. نسلی که با روی کارآمدن ژنرال فرانکو، تارومار شد، اما تسلیم نشد. از میهنش رانده شد، اما ریشهکن نشد.
سلام بر شما. برای ویدیوهای تقویم تاریخ به عکسی از «سیروس نهاوندی» (که زمان شاه، در تشکل موسوّم به سازمان آزادیبخش خلق های ایران فعالیت داشت)، نیاز دارم اگر شما در اختیار دارید خواهش میکنم برای من بفرستید. بسیار سپاسگزارم.
همنشین بهار
منبع: سايت ديدگاه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر