نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

فاطمه ۵ ماهه حامله بود، بیهوش و در حال خونریزی به دار آویخته شد" " بخش یازده" پنجشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۰ - ۰۸ مارس ۲۰۱۲ مسعود نقره کار masoud-noghrekar02.jpg "......اهواز بودم. طلبه ای از اصفهان به نام علی آبادی آمده بود که به جبهه برود. نامه ای از آیت الله طاهری برایم آورده بود. من به آقای طاهری ارادت داشتم و روابط ما بسیار حسنه بود. نامه برای آیت الله جمی، امام جمعه آبادان بود. من در زندان کارون بودم، روزی با دو سه تا از بچه های سپاه برای دیدار با امام جمعه آبادان راهی آبادان شدیم. امام جمعه آبادان به علت بیماری و ناراحتی ناشی از اعدام پسرش سکته کرده و بر شدت عارضه ی فلج صورت و قسمتی از بدن اش افزوده شده بود. پسر او مجاهد بود که در شیراز دستگیر و به دستور حاکم شرع – داود امیری- اعدام شده بود. از این که نامه ای از طاهری برای اش برده بودم، خوشحال شد. من را هم تا حدودی می شناخت. آقای جمی در این دیدار نامه ای به من داد که از طرف رئیس جمهور وقت، خامنه ای بود و در خواست شده بود تا هر چه سریع تر زندانی ای به نام فاطمه حسینی، ۲۸ ساله اهل مشهد که یک دختر ۷ ساله و پسری ۳ ساله داشت و زندانی ست، شناسائی و مشخص شود کدام زندان است. این زن ۵ یا ۶ ماهه حامله بود و در شیراز در خیابان نادر، ۸ متری جاوید در یک خانه تیمی مجاهدین دستگیر شده بود. رئیس جمهور خواسته بود این زندانی با پرونده ی متشکله اش به تهران فرستاده شود. تلاش برای پیدا کردن این زندانی به جائی نرسیده بود. آقای جمی از من خواست مسئله را دنبال کنم و این زندانی را پیدا کنم. من به اهواز و بعد به شیراز برگشتم. حاکم شرع شیراز هم نامه مشابه ای که آقای طاهری برای جمی هم فرستاده بود به من نشان داد، با این تفاوت در زیر نامه مرقوم شده بود که به من مسؤلیت داده می شود این زندانی را پیدا کنم. من در عرض سه روز ۱۱ زندان و بازداشتگاه علنی شیراز و ۱۷ زندان و بازداشتگاه مخفی را سرکشی کردم، ردی از این زندانی پیدا نکردم. حدس می زدیم او به نام فاطمه حسینی خودش را معرفی نکرده است. در زندان اطلاعات خیابان زرگری با دختری به نام فاطمه حسینی مواجه شدم که ۱۶ سال داشت و نمی توانست زندانی مورد نظر باشد. من هر شب از ساعت ۶ تا ۱۲ شب به زندان عادل آباد می رفتم و پرونده هایی که بازجوها و بازپرس ها و حکام شرع روی آن ها مسئله داشتند را بررسی می کردم، و پرونده را تکمیل می کردم. پرونده های خودکشی در زندان و قتل و مسائل دیگر را هم من می باید بررسی می کردم و نظر می دادم . شبی به زندان سپاه ( پلاک ۱۰۰) سر زدم و از مسؤل دفتر که لیست اعدامی ها یا کسانی که در نوبت اجرای اعدام بودند را خواستم. اسم این جوان روستائی مسؤل دفتر برومند بود ( بعدها در جبهه کشته شد). لیست را آورد. به او گفتم دنبال زندانی ای می گردم که حامله است. از هادی آسمانی ( نگهبان داخلی) خواستم جعفر جوانمردی را خبر کند. رفتم نماز خانه ، روزهای سختی را می گذراندم و حسابی مسئله دار شده بودم. تو نماز خانه تو فکر بودم که صدای جعفر جوانمردی افکارم را پاره کرد. گفت: "حاج آقا تو عالم دیگه ای بودی، اصلن متوجه آمدن من نشدی"، چیزی نگفتم، روبروی من نشست. آدم عجیبی بود، لب های کلفت و برگشته، چشم های عسلی، با قدی متوسط، ۲۳ تا ۲۴ ساله، خیلی تیز هوش بود و حافظه ی خوبی داشت و به همین خاطر هم سراغ او فرستادم، او به اکثر شکنجه گاه ها هم سر می زد، کار نظامی بلد بود، خیلی ها را در درگیری ها کشته بود. هفت تیر کش ماهری بود. وقتی می خندید جندش آور می شد، دهان گشاد و دندان های بزرگ و حالت صورت اش اصلن به دل نمی نشست. خنده ی زشتی داشت. به او گفتم دنبال زن ۲۸ ساله ای هستم که ۵ یا ۶ ماهه حامله است. دو تا بچه کوچک هم دارد، اهل مشهد است، همه ی زندان ها را هم زیرورو کردند، پیدایش نکرده اند. دو تا سیگار گیراندم و یکی را به ا و دادم، پکی زد و گفت: "... ما یه زن حامله داریم یک ساعت پیش حسن بی بی بردش زیر زمین برای تعزیر، مریم موسوی و لعبت الهی هم پائین هستند. الان توی الف روی "گهواره" (۱) است. سریع رفتم توی "الف". زنی روی گهواره شکنجه می شد. مریم داشت به قربانی بد و بیراه می گفت. لعبت هم از این که قربانی خونریزی داشت و بوی خون و گند می داد عصبانی شده بود. جعفر جوانمردی از مریم و لعبت خواست قربانی از " گهواره" پائین بیاورند. لعبت گفت:"امکان نداره باید جنازه ش بیاد پائین و مستقیم بره سرد خونه تو یخچال". من که به ندرت عصبانی می شدم و داد می زدم، عصبانی شدم و داد زدم که زندانی را بیاورند پائین، و آوردند. روی شکم زندانی که حامله بود یک وزنه ۱۰ تا ۱۵ کیلو ئی گذاشته بودند. زیر پای زندانی پر از خون بود. خون دلمه بسته بود. زندانی نفس نمی کشید، خرخر می کرد، سرش به عقب افتاده بود و موهای اش رها شده بودند، روسری اش دور گردن اش بود. رگه های خون از گوشه ی دهان اش به طرف گو ش های اش کشیده شده بودند. پرسیدم : "هنوز زنده س؟" لعبت گفت:" نمی دانم". به در مانگاه منتقل شد با چرخ دستی ای که مخصوص حمل غذا بود(۲).نیمه بیهوش بود و تمام بدن اش پر از خون بود، به دکتر اصداقی و دکتر افنان گفتم این زندانی باید زنده بماند. پس از چند دقیقه دکتر اصداقی از اتاق اش بیرون آمد و گفت: "بچه اش را سقط کرد"، چشم های دکتر اصداقی پر از اشک بود. جوانمردی با حمید بانشی برگشت. بانشی با آن صدای خشن و طلبکارانه اش با طعنه گفت: "حاج آقا بالاخره پیداش کردی". از بانشی خواستم فورا" آمبولانس خبر کند و زندانی را به بیمارستان منتقل کند. او به جعفر گفت برود آمبولانس خبر کند. من از دکتر اجازه گرفتم و رفتم سراغ قربانی، خرخر نمی کرد، نفس های اش داشتند عادی می شدند اما بیهوش بود. کنار تخت اش نشستم و زیر گوشش گفتم " فاطمه منم، بچه هارو آوردم تو رو ببین ، می خوان با تو حرف بزنن". جوابی نداد، وقتی دو باره اسم بچه ها را آوردم چشم های اش را باز کرد که سریع بسته شدند. سعی کردم از او حرفی بکشم و هویت اش را مشخص کنم و مطمئن بشوم همان فاطمه حسینی ست. از اتاق بیرون آمدم. کنجی منتظر آمبولانس ماندم. چند دقیقه بعد جعفر جوانمردی آمد و گفت: "حاج آقا تمام شد" و من فکر کردم زندانی فوت کرده است، که جعفر بلافاصله ادامه داد :" حاج آقا تو این فاصله مجید تراب پور زندانی رو برد پای " میله ی والیبال" (۳) اونو و مینا سجادی رو، هر دو رو با هم دار زد." . باورم نمی شد، گیج و عصبانی شده بودم، با عصبانیت گفتم می خواهم با مجید صحبت کنم. مجید آمد ، پرسیدم چرا زندانی را اعدام کردی؟ او هم با خونسردی حکم اعدام فاطمه را جلوی رویم گذاشت و گفت: "من وظیفه مو انجام دادم حاج آقا، طبق این حکم که تائید شده در دیوان عال کشور است، زندانی باید دیروز اعدام می شد، یه روزم تاخیر داشتیم، خودش را فاطمه مشهدی معرفی کرده بود نه فاطمه حسینی". روزی که فاطمه را اعدام کردند، چهارشنبه ۱۷ خرداد سال ۱۳۶۲ بود. مینا سجادی که با او اعدام شد ۲۰20 ساله بود. مریم موسوی سر شکنجه گر این دو بود، لعبت الهی و فاطمه محبی و زینت صابری هم شکنجه گر های این دو قربانی بودند. این ها زیر نظر فرزاد شکری پور ( شکری) و حسین چابک گل برنجی کار می کردند. بعد ها ها فهمیدم که چرا خامنه ای نامه داد ه بود و به دنبال این زندانی بود، شنیدم فاطمه حسینی که خودش را فاطمه مشهدی معرفی کرده بود، از بستگان بسیار نزدیک خامنه ای بود. *************** ‍ زیرنویس: * سلسله مطالبی که یازدهمین بخش آن را خواندید، اظهارات یکی از کارکنان سابق قوه قضائیه حکومت اسلامی درشکنجه گاه ها و زندان های این حکومت، و در جبهه جنگ است. او به عنوان شاهد تجاوزبه دختران و زنان زندانی، شاهد شکنجه واعدام زندانیان سیاسی و عقیدتی، از گوشه هایی از جنایت های پنهان مانده ی جنایتی به نام حکومت اسلامی پرده بر می دارد.( با توجه به اینکه در زندان ها حکومت اسلامی، شاغلین در زندان ها از نام های متعدد و مستعار استفاده می کردند – و می کنند- ، نام ها و فامیلی ها می توانند واقعی، و حقیقی، نباشند).(م.ن) 1- در باره ی شکنجه ی گهواره : قربانی را روی تخت تعزیرات می خوابانند ، مچ های دست و پای او را با مچ بند مخصوص می بندند. مچ بندها به طول حدود 25 و عرض حدود 10 سانتیمتز هستند و از یک لایه داخلی که حالت فلزی و نرم دارد درست شده اند ، و روی این لایه چند لایه چرم است، که بسیار نرم اند. وسط مچ بند قلابی ست که به همان لایه فلزی وصل است. چهار رشته ی زنجیر، که به سقف وصل اند به حلقه های این قلاب ها وصل می شوند. این زنجیرها نه عمودی که به حالت مورب به قلاب ها وصل می شوند، بهمین خاطر دست ها و پاها به وقت بالا کشیدن قربانی از بدن قربانی دور می شوند. این زنجیرها به وسیله ی یک دستگاه برقی که جعبه ی قطع و وصل آن روی دیوار است قربانی را به بالا و پائین می کشد. ( دکمه قرمز قربانی را بالا می کشد، و دکمه آبی قربانی را پائین می آ ورد، چهار دکمه نارنجی برای کشیدن جداگانه دست ها و پاها در جهت های مختلف و جود دارد). شکنجه گر قربانی را بالا می کشد. درد و حالت بدن ابتدا روی تنفس قربانی تاثیر می گذارد، تا ارتفاع یک متری قربانی می تواند صداها را بشنود ، از یک متر به بالا عضلات کشیده تر می شوند و سر قربانی به عقب می افتد و حالت آویزان شدگی پیدا می کند و نفس اش تنگ تر می شود. در دو متری ابتدا مفصل دست ها جدا می شوند و در ارتفاع بالاتر دست ها قطع می شوند و پاها آویزان می مانند. این حالت را " پروانه" می گویند. حتی زندانی ای که تا یک متری کشیده شده باشد ، اگر زنده بماند تا پایان عمر علیل خواهد شد . برخی موارد پاها ساکن و دست ها کشیده می شوند .بدن قربانی مرد به صورت عمودی و حالت ضربدر پیدا می کند، و بیضه های قربانی آویزان می شوند . این حالت را حالت بیضه کشی می گویند و بیضه قربانی را می کشند. برای بیضه کشی یک گوی چرمی قلاب دار هست که بیضه را درون آن گوی می گذارند و در بالای آلت تناسلی به وسیله قفل این گوی قفل می شود، و بعد یک وزنه 500 گرمی به قلاب آویزان می کنند، کشیدگی بیضه سبب می شود ابتداچربی های بیضه کشیده شده و شروع می کنند به آب شدن. قربانی اگر حرف نزند و مقاومت کند یک وزنه 10 کیلوئی به جای وزنه 500 گرمی آویزان می کنند ، وزنه که سنگین تر می شود بیضه ها در وضعیتی قرار می گیرند که به سمت کنده شدن ار بدن می روند. قربانی زرد رنگ می شود و در این حالت زبان زندانی بیرون می زند و دندان ها چنان روی زبان ودهان فشار می آ ورند که دهان پراز خون می شود، چشم ها بیرون می زنند و تمام بدن سیاه می شودو قربانی جان می دهد ، این شرایطی ست که بیضه ها از جا کنده شده اند. این وسیله ی شکنجه ( گهواره) از کشو روسیه خریداری شده است ، و عده ای از شکنجه گران برای دیدن دوره ی یاد گیری ِ کار با این وسیله در کره شمالی دوره دیده اند. 2- در زندان هابه چرخ دستی حمل غذا می گفتند : " بنز" ، گاهی زندانی ای را که شکنجه می کردند با تمسخر به او می گفتند: " الان برات بنز می آریم تا سواراون بشی و بری بند ، یا درمونگاه " ، که منظورشان از " بنز" این چرخ دستی بود. 3- در هواخوری زندان یک تور والیبال بود که میله های آهنی کلفتی داشت ، تور را برداشته بودند و به جای آن میله آهنی ای را بالای این دو میله ( تیر) والیبال جوش داده بودند. زندانی را روی این میله دار می زدند.


فاطمه ۵ ماهه حامله بود، بیهوش و در حال خونریزی به دار آویخته شد"

" بخش یازده"

پنجشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۰ - ۰۸ مارس ۲۰۱۲

مسعود نقره کار

masoud-noghrekar02.jpg
"......اهواز بودم. طلبه ای از اصفهان به نام علی آبادی آمده بود که به جبهه برود. نامه ای از آیت الله طاهری برایم آورده بود. من به آقای طاهری ارادت داشتم و روابط ما بسیار حسنه بود. نامه برای آیت الله جمی، امام جمعه آبادان بود. من در زندان کارون بودم، روزی با دو سه تا از بچه های سپاه برای دیدار با امام جمعه آبادان راهی آبادان شدیم. امام جمعه آبادان به علت بیماری و ناراحتی ناشی از اعدام پسرش سکته کرده و بر شدت عارضه ی فلج صورت و قسمتی از بدن اش افزوده شده بود. پسر او مجاهد بود که در شیراز دستگیر و به دستور حاکم شرع – داود امیری- اعدام شده بود. از این که نامه ای از طاهری برای اش برده بودم، خوشحال شد. من را هم تا حدودی می شناخت. آقای جمی در این دیدار نامه ای به من داد که از طرف رئیس جمهور وقت، خامنه ای بود و در خواست شده بود تا هر چه سریع تر زندانی ای به نام فاطمه حسینی، ۲۸ ساله اهل مشهد که یک دختر ۷ ساله و پسری ۳ ساله داشت و زندانی ست، شناسائی و مشخص شود کدام زندان است. این زن ۵ یا ۶ ماهه حامله بود و در شیراز در خیابان نادر، ۸ متری جاوید در یک خانه تیمی مجاهدین دستگیر شده بود. رئیس جمهور خواسته بود این زندانی با پرونده ی متشکله اش به تهران فرستاده شود. تلاش برای پیدا کردن این زندانی به جائی نرسیده بود. آقای جمی از من خواست مسئله را دنبال کنم و این زندانی را پیدا کنم. من به اهواز و بعد به شیراز برگشتم. حاکم شرع شیراز هم نامه مشابه ای که آقای طاهری برای جمی هم فرستاده بود به من نشان داد، با این تفاوت در زیر نامه مرقوم شده بود که به من مسؤلیت داده می شود این زندانی را پیدا کنم.

من در عرض سه روز ۱۱ زندان و بازداشتگاه علنی شیراز و ۱۷ زندان و بازداشتگاه مخفی را سرکشی کردم، ردی از این زندانی پیدا نکردم. حدس می زدیم او به نام فاطمه حسینی خودش را معرفی نکرده است. در زندان اطلاعات خیابان زرگری با دختری به نام فاطمه حسینی مواجه شدم که ۱۶ سال داشت و نمی توانست زندانی مورد نظر باشد. من هر شب از ساعت ۶ تا ۱۲ شب به زندان عادل آباد می رفتم و پرونده هایی که بازجوها و بازپرس ها و حکام شرع روی آن ها مسئله داشتند را بررسی می کردم، و پرونده را تکمیل می کردم. پرونده های خودکشی در زندان و قتل و مسائل دیگر را هم من می باید بررسی می کردم و نظر می دادم . شبی به زندان سپاه ( پلاک ۱۰۰) سر زدم و از مسؤل دفتر که لیست اعدامی ها یا کسانی که در نوبت اجرای اعدام بودند را خواستم. اسم این جوان روستائی مسؤل دفتر برومند بود ( بعدها در جبهه کشته شد). لیست را آورد. به او گفتم دنبال زندانی ای می گردم که حامله است. از هادی آسمانی ( نگهبان داخلی) خواستم جعفر جوانمردی را خبر کند. رفتم نماز خانه ، روزهای سختی را می گذراندم و حسابی مسئله دار شده بودم. تو نماز خانه تو فکر بودم که صدای جعفر جوانمردی افکارم را پاره کرد. گفت: "حاج آقا تو عالم دیگه ای بودی، اصلن متوجه آمدن من نشدی"، چیزی نگفتم، روبروی من نشست. آدم عجیبی بود، لب های کلفت و برگشته، چشم های عسلی، با قدی متوسط، ۲۳ تا ۲۴ ساله، خیلی تیز هوش بود و حافظه ی خوبی داشت و به همین خاطر هم سراغ او فرستادم، او به اکثر شکنجه گاه ها هم سر می زد، کار نظامی بلد بود، خیلی ها را در درگیری ها کشته بود. هفت تیر کش ماهری بود. وقتی می خندید جندش آور می شد، دهان گشاد و دندان های بزرگ و حالت صورت اش اصلن به دل نمی نشست. خنده ی زشتی داشت. به او گفتم دنبال زن ۲۸ ساله ای هستم که ۵ یا ۶ ماهه حامله است. دو تا بچه کوچک هم دارد، اهل مشهد است، همه ی زندان ها را هم زیرورو کردند، پیدایش نکرده اند. دو تا سیگار گیراندم و یکی را به ا و دادم، پکی زد و گفت: "... ما یه زن حامله داریم یک ساعت پیش حسن بی بی بردش زیر زمین برای تعزیر، مریم موسوی و لعبت الهی هم پائین هستند. الان توی الف روی "گهواره" (۱) است. سریع رفتم توی "الف". زنی روی گهواره شکنجه می شد. مریم داشت به قربانی بد و بیراه می گفت. لعبت هم از این که قربانی خونریزی داشت و بوی خون و گند می داد عصبانی شده بود. جعفر جوانمردی از مریم و لعبت خواست قربانی از " گهواره" پائین بیاورند. لعبت گفت:"امکان نداره باید جنازه ش بیاد پائین و مستقیم بره سرد خونه تو یخچال". من که به ندرت عصبانی می شدم و داد می زدم، عصبانی شدم و داد زدم که زندانی را بیاورند پائین، و آوردند. روی شکم زندانی که حامله بود یک وزنه ۱۰ تا ۱۵ کیلو ئی گذاشته بودند. زیر پای زندانی پر از خون بود. خون دلمه بسته بود. زندانی نفس نمی کشید، خرخر می کرد، سرش به عقب افتاده بود و موهای اش رها شده بودند، روسری اش دور گردن اش بود. رگه های خون از گوشه ی دهان اش به طرف گو ش های اش کشیده شده بودند. پرسیدم : "هنوز زنده س؟" لعبت گفت:" نمی دانم". به در مانگاه منتقل شد با چرخ دستی ای که مخصوص حمل غذا بود(۲).نیمه بیهوش بود و تمام بدن اش پر از خون بود، به دکتر اصداقی و دکتر افنان گفتم این زندانی باید زنده بماند. پس از چند دقیقه دکتر اصداقی از اتاق اش بیرون آمد و گفت: "بچه اش را سقط کرد"، چشم های دکتر اصداقی پر از اشک بود. جوانمردی با حمید بانشی برگشت. بانشی با آن صدای خشن و طلبکارانه اش با طعنه گفت: "حاج آقا بالاخره پیداش کردی". از بانشی خواستم فورا" آمبولانس خبر کند و زندانی را به بیمارستان منتقل کند. او به جعفر گفت برود آمبولانس خبر کند. من از دکتر اجازه گرفتم و رفتم سراغ قربانی، خرخر نمی کرد، نفس های اش داشتند عادی می شدند اما بیهوش بود. کنار تخت اش نشستم و زیر گوشش گفتم " فاطمه منم، بچه هارو آوردم تو رو ببین ، می خوان با تو حرف بزنن". جوابی نداد، وقتی دو باره اسم بچه ها را آوردم چشم های اش را باز کرد که سریع بسته شدند. سعی کردم از او حرفی بکشم و هویت اش را مشخص کنم و مطمئن بشوم همان فاطمه حسینی ست. از اتاق بیرون آمدم. کنجی منتظر آمبولانس ماندم. چند دقیقه بعد جعفر جوانمردی آمد و گفت: "حاج آقا تمام شد" و من فکر کردم زندانی فوت کرده است، که جعفر بلافاصله ادامه داد :" حاج آقا تو این فاصله مجید تراب پور زندانی رو برد پای " میله ی والیبال" (۳) اونو و مینا سجادی رو، هر دو رو با هم دار زد." . باورم نمی شد، گیج و عصبانی شده بودم، با عصبانیت گفتم می خواهم با مجید صحبت کنم. مجید آمد ، پرسیدم چرا زندانی را اعدام کردی؟ او هم با خونسردی حکم اعدام فاطمه را جلوی رویم گذاشت و گفت: "من وظیفه مو انجام دادم حاج آقا، طبق این حکم که تائید شده در دیوان عال کشور است، زندانی باید دیروز اعدام می شد، یه روزم تاخیر داشتیم، خودش را فاطمه مشهدی معرفی کرده بود نه فاطمه حسینی". روزی که فاطمه را اعدام کردند، چهارشنبه ۱۷ خرداد سال ۱۳۶۲ بود. مینا سجادی که با او اعدام شد ۲۰20 ساله بود. مریم موسوی سر شکنجه گر این دو بود، لعبت الهی و فاطمه محبی و زینت صابری هم شکنجه گر های این دو قربانی بودند. این ها زیر نظر فرزاد شکری پور ( شکری) و حسین چابک گل برنجی کار می کردند.

بعد ها ها فهمیدم که چرا خامنه ای نامه داد ه بود و به دنبال این زندانی بود، شنیدم فاطمه حسینی که خودش را فاطمه مشهدی معرفی کرده بود، از بستگان بسیار نزدیک خامنه ای بود.

***************

زیرنویس:

* سلسله مطالبی که یازدهمین بخش آن را خواندید، اظهارات یکی از کارکنان سابق قوه قضائیه حکومت اسلامی درشکنجه گاه ها و زندان های این حکومت، و در جبهه جنگ است. او به عنوان شاهد تجاوزبه دختران و زنان زندانی، شاهد شکنجه واعدام زندانیان سیاسی و عقیدتی، از گوشه هایی از جنایت های پنهان مانده ی جنایتی به نام حکومت اسلامی پرده بر می دارد.( با توجه به اینکه در زندان ها حکومت اسلامی، شاغلین در زندان ها از نام های متعدد و مستعار استفاده می کردند – و می کنند- ، نام ها و فامیلی ها می توانند واقعی، و حقیقی، نباشند).(م.ن)

1- در باره ی شکنجه ی گهواره : قربانی را روی تخت تعزیرات می خوابانند ، مچ های دست و پای او را با مچ بند مخصوص می بندند. مچ بندها به طول حدود 25 و عرض حدود 10 سانتیمتز هستند و از یک لایه داخلی که حالت فلزی و نرم دارد درست شده اند ، و روی این لایه چند لایه چرم است، که بسیار نرم اند. وسط مچ بند قلابی ست که به همان لایه فلزی وصل است. چهار رشته ی زنجیر، که به سقف وصل اند به حلقه های این قلاب ها وصل می شوند. این زنجیرها نه عمودی که به حالت مورب به قلاب ها وصل می شوند، بهمین خاطر دست ها و پاها به وقت بالا کشیدن قربانی از بدن قربانی دور می شوند. این زنجیرها به وسیله ی یک دستگاه برقی که جعبه ی قطع و وصل آن روی دیوار است قربانی را به بالا و پائین می کشد. ( دکمه قرمز قربانی را بالا می کشد، و دکمه آبی قربانی را پائین می آ ورد، چهار دکمه نارنجی برای کشیدن جداگانه دست ها و پاها در جهت های مختلف و جود دارد). شکنجه گر قربانی را بالا می کشد. درد و حالت بدن ابتدا روی تنفس قربانی تاثیر می گذارد، تا ارتفاع یک متری قربانی می تواند صداها را بشنود ، از یک متر به بالا عضلات کشیده تر می شوند و سر قربانی به عقب می افتد و حالت آویزان شدگی پیدا می کند و نفس اش تنگ تر می شود. در دو متری ابتدا مفصل دست ها جدا می شوند و در ارتفاع بالاتر دست ها قطع می شوند و پاها آویزان می مانند. این حالت را " پروانه" می گویند. حتی زندانی ای که تا یک متری کشیده شده باشد ، اگر زنده بماند تا پایان عمر علیل خواهد شد . برخی موارد پاها ساکن و دست ها کشیده می شوند .بدن قربانی مرد به صورت عمودی و حالت ضربدر پیدا می کند، و بیضه های قربانی آویزان می شوند . این حالت را حالت بیضه کشی می گویند و بیضه قربانی را می کشند. برای بیضه کشی یک گوی چرمی قلاب دار هست که بیضه را درون آن گوی می گذارند و در بالای آلت تناسلی به وسیله قفل این گوی قفل می شود، و بعد یک وزنه 500 گرمی به قلاب آویزان می کنند، کشیدگی بیضه سبب می شود ابتداچربی های بیضه کشیده شده و شروع می کنند به آب شدن. قربانی اگر حرف نزند و مقاومت کند یک وزنه 10 کیلوئی به جای وزنه 500 گرمی آویزان می کنند ، وزنه که سنگین تر می شود بیضه ها در وضعیتی قرار می گیرند که به سمت کنده شدن ار بدن می روند. قربانی زرد رنگ می شود و در این حالت زبان زندانی بیرون می زند و دندان ها چنان روی زبان ودهان فشار می آ ورند که دهان پراز خون می شود، چشم ها بیرون می زنند و تمام بدن سیاه می شودو قربانی جان می دهد ، این شرایطی ست که بیضه ها از جا کنده شده اند. این وسیله ی شکنجه ( گهواره) از کشو روسیه خریداری شده است ، و عده ای از شکنجه گران برای دیدن دوره ی یاد گیری ِ کار با این وسیله در کره شمالی دوره دیده اند.

2- در زندان هابه چرخ دستی حمل غذا می گفتند : " بنز" ، گاهی زندانی ای را که شکنجه می کردند با تمسخر به او می گفتند: " الان برات بنز می آریم تا سواراون بشی و بری بند ، یا درمونگاه " ، که منظورشان از " بنز" این چرخ دستی بود.

3- در هواخوری زندان یک تور والیبال بود که میله های آهنی کلفتی داشت ، تور را برداشته بودند و به جای آن میله آهنی ای را بالای این دو میله ( تیر) والیبال جوش داده بودند. زندانی را روی این میله دار می زدند.

هیچ نظری موجود نیست: