شنا بر سنگ*
تاریخچة کانون نویسندگان ایران «در تبعید» ( ۱۳۸۲- ۲۰۰۰ )
جمعه ۱۶ دی ۱۳۹۰ - ۰۶ ژانويه ۲۰۱۲
حسین دولت آبادی
|
مدتها پس از حملۀ حزبالله و چماقدارن و به تاراج رفتن خانۀ «کانون نویسندگان ایران» به دست عناصرجمهوری اسلامی، اعضای هیئت دبیران، جلسات خود را مخفیانه در خانههای اعضا برگزار میکردند. در یکی از همین نشستها تصمیم میگیرند منوچهر هزار خانی را به اروپا راهی کنند تا به نمایندگی آنها و همیاری اعضایی که به ناچار جلای وطن کرده بودند، کانون نویسندگان ایران را در خارج کشور تشکیل دهد. در پی همین تصمیم، منوچهر هزارخانی به فرانسه میآید و با دوستانی که به این کشور پناهنده شدهاند دیدار میکند و دریک شب فرهنگی ـ هنری که در پاریس برگزار میشود، در حضور جمع، کانون نویسندگان ایران «در تبعید» موجودیتش را اعلام میکند:
«ایرانیان
جهانیان
ما، اعضای کانون نویسندگان ایران «در تبعید» با توجه به این که:
هیولای توصیف ناپذیر جمهوری اسلامی از لحظۀ تولد، بر هستی تاریخی میهن ما پنچه افکنده و با غریزه سیر ناشدنیاش به اندام میراث فرهنگی ـ هنری پرداخته است، با توجه به این که سرزمین میهن را به میدان عظیم اعدام مبدل کرده است، میدانی که در آن بی هیچ وقفه، خرد و کلان، زن و مرد و ملیّتهای ایرانی به مجّرد گمان کمترین مخالفت کشتار میشوند و سر فصلهای زیر در دستور کار این نظام گورزاد و کور دل قرار دارد:
- تجاوز مستمر و بیسابقه به حقوق و حرمت انسانی، از نظر فکری و عقیدتی و مذهبی.
- سرکوبی تمام نهادها و سازمانهای ملّی، دموکراتیک، مترّقی و ضد امپریالیستی
- تصفیه، تعقیب، دستگیری، حبس و اعدام اهل علم و هنر و فرهنگ و قلم و توقف کامل هر نوع فعالیّت علمی، فرهنگی و هنری.
- مداخلۀ همه جانبه در کلیّۀ شئون زندگی روزمرۀ مردم کشور.
وظیفۀ قاطع ما است که بیش از پیش رو در روی این چنین اختناق و استبدادی بایستیم و حال که کانون نویسندگان ایران، همچون دیگر نهادهای ملی و دموکراتیک زیر آوار یورش وحشیانۀ رژیم از هم پاشیده و عملاً امکان فعالیّت علنی از کانون سلب شده است، حضور خود را در میدان مبارزۀ پیگیر با تعهدی که نسبت به سرنوشت مرد میهنمان داریم، در چهارچوب منشور کانون نویسندگان ایران در خارج از کشور اعلام میکنیم و همچنانکه با رژیم آدمکش و وابسته سلطنتی مبارزه میکردیم، با رژیم آدمکش و وابسته جمهوری اسلامی نیز با دستمایههای فرهنگی و هنری به مقابله میپردازیم و هم میهنان اهل قلم و هنر در خارج از کشور را به همکاری فعال دعوت میکنیم و همه نویسندگان و هنرمندان آزادیخواه جهان را به یاری میطلبیم.»
بیانیّۀ اعلام موجودیّت کانون نویسندگان ایران «در تبعید» که در حضور جمعی از ایرانیان مقیم پاریس خوانده شد به امضای پانزده نفر رسیده بود: منوچهر هزارخانی، ناصر پاکدامن، نعمت میرزازاده، غفار حسینی، هما ناطق، غلامحسین ساعدی، محمود راسخ، مهدی خانبابا تهرانی، بهمن نیرومند، کامبیز روستا، علی میرفطروس، رضا مرزبان، خسرو شاکری و علی شیرازی. دو یا سه روز بعد از اعلام موجودیت کانون «در تبعید» دو نفر از اعضای هیئت دبیران، از راه کوه به پاریس میآیند و به این جمع میپیوندند: محسن یلفانی «عضو اصلی» و حسن حسام «عضو علیالبدل»، چندی بعد، عضو دیگر هیئت دبیران، اسماعیل خوئی به پاریس میآید و بعد به لندن میرود و پناهنده میشود. این روند تا چند سال ادامه دارد و هر عضوی که از ایران به خارج میآید و پناهنده میشود، اگر ابراز تمایل کند، از اعضای کانون نویسندگان ایران «در تبعید» به شمار میآید، مگر آن هایی که در ایران از کانون اخراج شده و یا خود بنا بر دلایلی کناره گرفته بودند. در آن روزگار گمان میرفت کانون نویسندگان ایران به زودی دوباره فعّال خواهد شد و همه به ایران برخواهند گشت. هم از این رو در متنی که فراهم شده بود، آمده بود به محض فعّال شدن کانون نویسندگان ایران، کانون خارج خودش را منحل خواهد کرد. از آن روز، حدود هیجده سال میگذرد و با همه تلاشی که دوستان ما در ایران کردهاند و قربانیها دادهاند و ستمها کشیدهاند، هنوز کانون با آن هویّت قبلی در ایران نتوانسته است سر بلند کند و مبارزه برای تجدید فعالیّت کانون همچنان ادامه دارد.
اگر به متن اعلامیّه موجودیت کانون نویسندگان ایران «در تبعید» با دقت نگاه کنیم، به عبارتی برمیخوریم که میگوید: «... با جمهوری اسلامی، با دستمایههای فرهنگی و هنری به مقابله میپردازیم» اعضای کانون «در تبعید» تک تک آن ها، در همۀ این سالها به این پیمانی که بسته بودند، وفادار ماندند و ثمرۀ این تلاشها بر کسی پوشیده نیست و امروز همۀ مراکز فرهنگی و کتابخانهها از این آثار انباشته است. ولی کانون «در تبعید» در این مبارزه فرهنگی همیشه سهم به سزائی نداشته و در دورههائی بنا به مشکلات و درگیری های درونی، رسالت اش را از یاد برده است. گیرم اعتبار و حیثیّت آن معنوی در اذهان وجود داشته و از این اعتبار و حیثیت در جهت آرمانها و اهداف کانون کم و بیش استفاده شده است.
باری، در آن ایّام که کانون نویسندگان ایران «در تبعید» اعلام موجودیت کرد شماری از امضاکنندگان بیانیّه عضو شورای ملی مقاومت بودند و تعدادی، اگر چه، از افقهای فکری مختلف میآمدند ولی تقریباً همه به «چپ» گرایش داشتند و یا همه خود را «چپ» میدانستند. گیرم هر کسی تلقّی خاصی از این مفهوم داشت. همۀ آن ها در گذشته با رژیم شاهنشاهی در گیر بوده، ستم دیده، عدهیی حتّی به زندان افتاده و شکنجه شده بودند: «یلفانی، حسن حسام، نعمتآزرم و...» وطبعاً با نظام جمهوری اسلامی که وحشیانهتر از سلف خود کشتار میکرد، سرسازگاری نداشتند و هر کدام به نحوی و در جائی با این نظام در افتاده بودند و اگر تبعید را به جان خریده بودند، برای ادامۀ همین مبارزه بود. یعنی فضای سیاسی و متشنّج ایران به همراه آدمهائی که مجبور به فرار شده بودند به خارج منتقل شده بود و کمتر جماعتی در آن روزها یافت میشد که رنگ سیاسی و مضمون سیاسی نداشته باشد. طبعاً کانون نویسندگان ایران «در تبعید» که استخوانبندی آن را افراد سیاسی تشکیل داده بودند نمیتوانست از تنشها وتشنّجهای ناشی از سیاست برکنار بماند. در فضای سیاسی آن روزگار و در میان جمعی از روشنفکران مترّقی و مبارز که زیر نام کانون نویسندگان ایران «در تبعید» حضور خود را اعلام کرده بودند، در کارزار سیاسی و مبارزه با رژیم ولایت فقیه، اهداف و آرمانهای اولیّه و اصولی کانون تحت تأثیر این فضا و در سایه قرار میگرفت. زخم شمشیر دو دم نظام اسلامی بر جسم و جان آن ها نشسته بود و همۀ آرزوها و آرمانهای انسانی آن ها را برباد داده بود و زخمهای رژیم گذشته هنوز کهنه نشده بود. در چشمانداز آن ها حاکمیّت ملاّها و میدانهای اعدام و تیرباران و طنابهای دار قرار داشت و در پیرامونشان عناصر باقی ماندۀ رژیم شاهنشاهی که سر آن داشتند حقانیّت خویش را از روسیاهی ولایت فقیه کسب کنند. در میان این جمع کسانی بودند که حدود پانزده سال پیشتر در شرایط خفقان و سرکوب نظام شاهنشاهی با اعتراض به سانسور و دخالت حکومتها در هدایت فرهنگ و ادبیّات، کلنگ خانه کانون نویسندگان ایران را زده بودند و در پی یک ضرورت تاریخی با درایت و شجاعت اقدام کرده بودند. ماهیّت این اعتراض و جوهر آن سیاسی بود و لاجرم کسانی پا پیش میگذاشتند که عواقب و عوارض آن را آگاهانه میپذیرفتند. مروری بر متن آن بیانّیه و یا نامه و اسامی «نویسندگانی» که آن را امضا کرده، نشان میدهد: اگرچه هر کدام از افقهای فکری مختلف میآیند و بینش سیاسی متفاوتی دارند ولی در یک امر خاص، یعنی «محو سانسور و آزادی اندیشه و بیان» متفقالقولند. آزادی اندیشه و بیان امری همگانی است ولی مگر در آن زمان و در تمام زمانها، همگان از آن محروم بودهاند؟ در تمام حکومتهای استبدادی کارگزاران فرهنگی آن ها و کسانی که در سایۀ حکومتها قلم زدهاند هرگز چنین محرومیتی را نشناختهاند و نمیشناسند. بیسبب نیست که چنین نویسندگانی هرگز از آستانۀ خانۀ «کانون!» عبور نکردهاند و نمیکنند. بیسبب نیست که شالودۀ کانون نویسندگان ایران با جانهای شیفته ریخته میشود و نویسندگانی زیر سقف آن جا خوش میکنند که آزادی بیان و اندیشه را برای همه میخواهند و در راه این هدف و آرمانی انسانی مبارزه میکنند و میتوان آن ها را «نویسندگان مترّقی و متعّهد»، همچنانکه در عرف و فرهنگ جهانی معمول است، نامید! چنین مضمون و هویّتی بر کانون از خارج و آگاهانه تحمیل نشده است، این هویّت از ذات معترض و خواهان تغییر یکایک نویسندگان برآمده و بر باور مردم به ثبت رسیده است. جای شگفتی نیست اگر نویسندگان طیف وسیع چپ در آن سهم بیشتری داشتهاند و احتمالاً دارند. این امری تاریخی است که بر میگردد به همان جوهر اعتراض و تغییر و مبارزه که در عرصههای دیگر نیز شاهد آن بودهایم. به رغم همۀ این ها، کانون نویسندگان ایران «در تبعید» سقفی است و یا «میباید سقفی باشد» که همه افقهای فکری، عقیدتی و مذهبی زیر آن گرد آمدهاند تا برای آرمانها و اهداف مدوّن در منشور و اساسنامهاش مبارزه کنند. کانون نهادی دموکراتیک است و یا میتواند باشد که از خود و به نام خود هیچ عقیدة خاص، ایدئولوژی خاص، مذهب و مسلکی خاص ندارد. مادری است که همه فرزندانش را به یک مقدار و به یک اندازه دوست دارد و هیچ تفاوتی بین آن ها قایل نمیشود. ولی تلّقی برخی از دوستان ما از رسالت کانون «در تبعید» در سالهای اولیّه، مرا به یاد سناتوری انداخت که در رمان اسپارتاکوس میگوید:
«رم مادر ماست، ولی کراسوس میخواهد با او ازدواج کند!»
گفتم که در آن روزها جو سیاسی غالب است و تقریباً همه در گیریهای نظری و فکری خود را به درون خانۀ کانون میآورند و افرادی که مسؤلیّت دارند، با همۀ پختگی و تجربۀ سالهای سال تحت تأثیر قرار میگیرند و یا آگاهانه بدیهیّات را نادیده میگیرند. اگر نگاهی به اولین بیانّیه کانون «در تبعید»بیندازیم درمییابیم که خشت اول را چرا و چگونه کج گذاشتهاند. این بیانیه که به نام کانون «در تبعید» منتشر میشود، مینویسد: «... هر حاکمیت دینی به هر صورتش، در نهایت به ارتجاع ختم میشود!»
حرف بر سر درستی و یا نادرستی این پیشگوئی و یا پسگوئی پیامبرانه نیست. حتی اگر همه نیروهای جنبش مترقی ایران باور کنند و بخواهند این جمله را با زر بر طاق آسمان ایران بنویسند، باز هم نمیتواند جائی در «موضع» کانون نویسندگان ایران «در تبعید» داشته باشد. چنین مضمون و مفهومی جایش در مقالهئی است که احتمالاً عضوی از اعضای کانون در نشریهئی مینویسد و با امضای شخصی به چاپ میرسد و یا حتی کانون این مقاله را مثلاً در کتاب «نامۀ کانون» چاپ میکند ولی کانون «در تبعید» مجاز نیست، «یک نظر سیاسی خاص» را به نام کانون «در تبعید» اشاعه دهد. مگر این مادر مهربان، فرزندان لاییک خود را از مذهبیها بیشتر دوست دارد؟ چرا بین آن ها بیجهت تفرقه میاندازد؟ چرا به اختلافها دامن میزند؟
در جواب این بیانيّه، « نشریۀ دانشجویان مسلمان » واکنش نشان داد و اتهامات ناروائی به اعضای کانون نویسندگان ایران «در تبعید» وارد ساخت و آن عدّه از اعضا که در آن روزگار هنوز دل در گرو شورای ملّی مقاومت داشتند، صدایشان به اعتراض بلند شد و اختلاف و درگیری های نظری و سیاسی در خانۀ کانون نیز ریشه دواند و روز به روز قرص تر شد! هر بار جلسههای کانون «در تبعید» به تشنّج کشیده میشد و از شماری از اعضاکه در ضمن، در شورای ملی مقاومت نیز فعالیّت داشتند، از جمله بهمن نیرومند، کانون «در تبعید» را زیر فشار میگذارند تا اطلاعیهیی صادر کند و حرف اش را پس بگیرد. گویا در یکی از همین جلسهها بهمن نیرومند سماجت میکند و کوتاه نمیآید و غلامحسین ساعدی، پیش پای او زانو میزند و میگوید: «... من تو را خیلی دوست داشتم ولی نمیدانستم گشتاپویی...!»
غرض این اختلافهای سیاسی و درکهای متفاوت و گاهی مخدوش از رسالت کانون «در تبعید» ریشه یابی نمیشود و خانۀ کانون صحنۀ نبردی میگردد که اگر نیک بنگریم به این نهاد دموکراتیک هیچ ربطی ندارد. تا سال ۱۹۸۴، یعنی طی دو سال ثمره فعالیتهای فرهنگی ـ هنری کانون صدور چندین بیانیّه بود و برگزاری دو سه شب فرهنگی ـ هنری به مناسبت جشن نوروز، نمایشنامه عمو نوروز محسن یلفانی و نمایشنامه اتلو در سرزمین عجایب اثر غلامحسین ساعدی که به همت اعضای کانون «در تبعید» به روی صحنه رفت. البتّه نمیتوان سهم سایرین را که مسؤلیتی در کانون «در تبعید» نداشتند و با جان و دل میکوشیدند نادیده گرفت.
کانون نویسندگان ایران «درتبعید» دو ساله میشود: گرچه در کشور فرانسه به ثبت رسیده است ولی هنوزنامی است درهوا، از«خبرنامه» و «نامة کانون در تبعید» هنوز خبری نیست و چهرههای سرشناس این جا و آن جا به نام کانون «در تبعید» سخنرانی میکنند و هرازگاهی بیانیّهئی به مناسبتی مینویسند و درمجامع ایرانی پخش میکنند. یکی از گرمترین و پرجوش و خروشترین این مجامع در آن روزگار «سیتۀ پاریس» بود که نیروهای سیاسی به جز سلطنتطلبها و طرفداران شاهپور بختیار و حزب توده، عصرهای جمعه هر هفته میز کتاب میگذاشتند و نشرّیه و کتاب میفروختند و گُله به گُله با هم بحث و گفتگو میکردند و آدمی را به یاد دانشگاه تهران قبل از انقلاب میانداخت. در «سیتۀ پاریس» واقعهیی رخ میدهد و باز پای کانون «در تبعید» به میان میآید. چند تن از اعضا، از جمله هما ناطق تقاضا میکنند که کانون «در تبعید» جلسه بگذارد. این جلسه که در روز بیستم آوریل ۱۹۸۴ در خانۀ غفار حسینی در پاریس تشکیل میشود و بیش از هفده نفر در آن شرکت میکنند. مجمع عمومی نام میگیرد. مجمع عمومی سال ۱۹۸۴ از این جهت اهمیّت دارد که «واقعۀ سیتۀ پاریس» سبب میشود مفاهیم آزادی، آزادی بیان و اندیشه و رسالت کانون و حوزه عمل او مورد بحث و گفتگو قرار بگیرد. بحث و گفت گوئی که چند بار به مشاجره میکشد و جلسه متشنج میشود و بیم آن میرود که ناتمام بماند. در آن مجمع عمومی، اعضای کانون «در تبعید» همکارانشان را به چشم رقیب سیاسی نگاه میکردند ومرزبندیها، داوریها همه سیاسی بود و جماعتی که به جز این میاندیشیدند یا خاموش بودند و یا از نفوذ و اعتباری برخوردار نبودند که بتوانند تأثیری بگذارند. پرویز اوصیا را به عنوان رئیس سنی جلسه برگزیده بودند ولی نعمتآزرم مدام تکرار میکرد: «من به عنوان رئیس جلسه!...» بگذریم، از میان آن همه صداهائی که گاهی تا مرز هتاکی و اهانت و اتهامزدن بالا میرفت سه گرایش استنباط میشد. شماری از جمله هما ناطق و کامبیز روستا مدّعی بودند که آزادی اندیشه و بیان امری است آرمانی و همگانی که زمان و مکان و هیچ قید و شرطی را برنمیتابد و شامل همه میشود و در نتیجه کانون «در تبعید» موظف است از حق آزادی اندیشه و بیان عناصر رژیمی که در گذشته این آزادیها را پایمال کرده است، دفاع کند. گرایشی دیگری که غفار حسینی، نعمت میرزازاده، حسن حسام و محسن حسام از آن جمله بودند، آزادی و آزادی اندیشه و بیان را امری تاریخی ـ اجتماعی ارزیابی میکردند و باور داشتند که کانون «در تبعید» نمیباید تاریخ مملکت را نادیده بگیرد و چشم بر جنایات رژیم شاهنشاهی ببندد و آزادیخواهی ریاکارانه امروز آن ها را باور کند، با این منطق حسن حسام رقیبان را «ضد انقلاب» مینامید که دارند، نادانسته و یا دانسته، آب به آسیاب دشمن میریزند. این نسبت، شامل حال غلامحسین ساعدی هم میشد که با طنز و شوخی از آن گذشت. این گرایش معتقد بود اگر کانون «در تبعید» قرار است موضع بگیرد و بیانیّه صادر کند، میباید از این زاویه به «واقعۀ سیته» که به گمانش جنگ انقلاب و ضدانقلاب بود بنگرد! گرایش سوم با زبانی ملایم و محتاط میگفت: «واقعۀ سیته» و نظایر آن به حوزه عمل و اختیارات و وظایف کانون مربوط نمیشود و باید آن را مسکوت گذاشت. این گرایش نیز محض احتیاط مخالفت کانون «در تبعید» را با شیخ و شاه، مدام بر زبان میآورد. مجمع عمومی سال ۱۹۸۴ پس از ساعتها بحث و جنگ و جدال پایان مییابد، در این اجلاس از گزارش اعضای هیأت دبیران خبری نیست و در ختم جلسه نیز، جز وعدههایی که در هوا معلق میماند، نتیجۀ دیگری گرفته نمیشود. ولی یکی دو روز بعد بیانیّهئی منتشر میشود که مزیّن به امضای دوازده نفر عضو کانون «در تبعید» است و از جمله بهمن نیرومند. در این بیانیّه کانون نویسندگان ایران «در تبعید» و یا دستکم آن هایی که متن مذبور را امضاء کردهاند، در جایگاه سازمانی سیاسی چپ و رادیکال ایستاده است و از «واقعۀ سیتۀ پاریس»، در شرایط مشخص تحلیل مشخص میدهد و پس از اشاره به تاریخ سیاسی معاصر ایران و نقد نظری آن، در بند چهارم آن اظهار میدارد: «ما از همۀ آزادیخواهان و علاقمندان به سرنوشت آزادی در میهن عزیزمان ایران انتظار داریم که با درک شرایط حساس کنونی و پیچیدگی مسائل سیاسی، به جنجالهای فرصتطلبانه منادیان دروغین آزادی و دموکراسی آگاهانه بنگرند تا با نام آزادی بازار دشمنان تاریخی آزادی گرم نشود و به هوش باشند که اعتبار و حرمت نامها نه در راستای خواستهای دشمنان ملت، که در همسوئی با آرمانهای انقلاب مردم ایران به وجود آمده است»[۱]
از متن و پیام بیانیّه چنین استنباط میشود که انگار اعضای یک کانون دموکراتیک، سودای رهبری جامعۀ ایران را در سردارند و سکّان آن کشتی طوفانزده را به دست گرفتهاند و آن را با درایت و هشیاری از میان امواج سهمگین و گردابها رو به ساحل نجات هدایت میکنند. کانون نویسندگان ایران، هرگز چنین رسالتی را برای خویش متصّور نبوده است. ولی فضای سیاسی خارج از کشور گویا توهمّاتی بوجود آورده بود که افرادی رهبری سیاسی جامعه را بر گرده کانون «در تبعید» بار کرده بودند و این نهاد دموکراتیک فرهنگی را که میرفت آرام آرام روی پا بایستد، هر بار با موضع گیریهای تند سیاسی به دستانداز و چاله و چوله میانداختند. حتی بهمن نیرومند که در مجمع عمومی آوریل ۱۹۸۴، بحث پخته، همه جانبهیی از مفهوم آزادی بیان و اندیشه ارائه داده بود، میبینیم دو روز بعد، گرایش و تمایلات سیاسیاش بر آن منطق و استدلال میچربد و بیانیّه را امضاء میکند و جریان تند آب او را نیز میبرد.
جلسۀ عمومی سال ۱۹۸۴ و صدور همین بیانیه، منشاء اختلافات تازهیی میشود و ضایعاتی نیز به بار میآورد. محسن یلفانی که از اتهام زنیها، هتکحرمتها رنجیده و نور رستگاری در جبین این کشتی نمیبیند، بیسر و صدا کناره میگیرد. هما ناطق برآشفته و عصبی مقالهیی در نقد بیانیه مذکور مینویسد و از کانون نویسندگان ایران «در تبعید» استعفا میدهد و عدهیی نیز در جاهای دیگر سرگرمند و توجهی به کانون «در تبعید» ندارند. چند نفر باقیمانده نیز به زحمت میتوانند یخۀ خود را از درگیریها و گاهی اختلافات شخصی رها کنند و به سختی وجود همدیگر را تحمل میکنند. شرایط خاص تبعید، اضطراب و نگرانیها، وضعیت اضطراری تک تک آن ها نیز در این ماجرا بیتأثیر نیست. در همان روزها، در یکی از همین نشستها که شماری در باروی شورای ملی مقاومت سنگر گرفتهاند و عدهیی تفسیر و تحلیل مشخص سیاسی خود را به جای «موضع» کانون گذاشتهاند و با هم جدل میکنند. باقر مؤمنی که هنوز کتاب «درد اهل قلم» که یادگار مباحث چند سال پیش کتاب کانون نویسندگان ایران است، را زیر بغل دارد حضور پیدا میکند. باقرمؤمنی مانند قدیم هنوز روی هویت صنفی کانون حرف میزند و باز مانند قدیم حرفهایش خریداری پیدا نمیکند. جدلی بین او و کامبیز روستا درمیگیرد و نعمتآزرم با یک کلام قائله را خاتمه میدهد: باقر مؤمنی در ایران از کانون نویسندگان به خاطر همین اختلاف نظری کناره گرفته است و عضو نیست! باقر مؤمنی از میان آن ها میرود و هرگز به کانون نویسندگان ایران «در تبعید» برنمیگردد. ولی تا سال ها بعد، تا همین اواخر، در هر فرصتی نظریاتش را در نشریّات خارج از کشور مطرح میکند و در این باره قلم میزند که در جای خودش به آن ها اشاره خواهم کرد.
تا مجمع عمومی سال ۱۹۸۸ در فرانکفورت برسیم چند نفر از جمله علی میرفطروس استعفا میدهند. غلامحسین ساعدی برای همیشه خاموش میشود و در یک روز سرد زمستانی صدها نفر او را تا گورستان پرلاشز پاریس بدرقه میکنند و نه چندان دور از صادق هدایت به خاک میسپارند. در نوامبرسال ۱۹۸۷ دبیران کانون «در تبعید» و شرکتکنندگان در مجمع متفقاً به این نتیجه میرسند که اگرچه با توجه به همه دشواریها و برخوردهای ناگوار درون کانونی، کار آن ها «رویهمرفته موفق نبوده است»، با این همه این نهاد برجای مانده و باید در پاسداری از نقش بنیادی خود پایدار بماند و کار خود را با کوشش بیشتر از سرگیرد[۲]. از اعضای هیأت دبیران دو عضو علیالبدل «میرفطروس، م.سحر» و یک عضو اصلی «ناصر پاکدامن» قبلاً از دبیری استعفا میدهند و در مجمع حسن حسام و نعمت میرزازاده دو دبیر باقی مانده از سوی اعضای هیأت دبیران سخن میگویند!
دشواریهای نویسندگان و اهل قلم تبعیدی به ویژه در سالهای نخست بر هیچ کسی پوشیده نیست و طبعاً کانون «در تبعید» در آن وضعیّت که غم نان و مسکن همۀ وقت و انرژی آدمها را میگرفت، نمیتوانست شقالقمر کند ولی آن چه که بیشتر از این او را فلج کرده بود و قادر به هیچ حرکتی نبود، همانا «درگیریهای درون کانونی بود» که در بالا به گوشههائی از آن اشاره کردم. نکته این جاست که به جای طرح این مشکلات و ریشهیابی درگیریها هر بار کسی استعفا میدهد و یا با کناره گرفتن خیال خودش را راحت میکند. به هرحال در آن سال ها کانون «در تبعید» در افراد، شخصیّتها، و اعضا، به زندگی و حیاتش ادامه میدهد و جلوۀ جمعی و بیرونی آن چندان چشمگیر نیست. تقریباً هیچ جمعی از اعضای هیأت دبیران تا به آخر دورۀ مسؤلیت خویش بر جای نمیماند و اختلاف نظرها به استعفای یک یا دو نفر ختم میشود. اگر کانون «در تبعید» در آن سال ها از هم نمیپاشید به این خاطر است که نام عدهیی از اعضای قدیمی آن با نام کانون گره خورده و اعتبار و حیثیّت و گذشته کانون را چون میراثی گرانبها به هر طریق حفظ و حراست میکنند. هر چند نزاع داخلی بر سر این میراث بین افراد ادمه دارد.
در نوامبر ۱۹۹۸، عدهیی[۳] که نرمش و انعطاف بیشتری در بعضی زمینهها و از جمله ساختار دموکراتیک «کانون در تبعید» دارند مسؤلیت ادارۀ آن را به عهده میگیرند و پس از چندی گشایشی نسبی در کارها به وجود میآید. تدارک انتشار نامۀ کانون را میبینند و اسماعیل خوئی ویراستاری آن را میپذیرد و تا سال ۱۹۹۰ دو شمارۀ آن را فراهم میکند که یک شمارهاش به چاپ میرسد. در این مدّت شش شماره خبرنامه به همت و پشتکار محمد جلالی چيمه و سایر دوستان بیرون میآید، چندین شب فرهنگی و هنری در کشورهای اروپائی برگزار میگردد و «کانون در تبعید» از انزوا به در میآید. مسؤلین سیاست مدارا و دل جویی پیش میگیرند و به تمامی کسانی که به نحوی و به دلیلی از کانون « در تبعيد» کناره گرفتهاند مراجعه میکنند و در این فاصله جمعی از نویسندگانی که در «تبعید» بسر میبرند به عضویت کانون نویسندگان ایران «در تبعید» درمیآیند و این نهاد دموکراتیک به لحاظ کمی وکیفی رشد میکند. در حرکت تازه، نمیتوان نقش پرویز اوصیا را نادیده گرفت. شور و اشتیاق او، نرمش و انعطافپذیری شخصیت او که لازمۀ کارهای جمعی و دموکراتیک است و صد البته امکانات همه جانبه و از جمله مالی او به این امر کمک بسیار میکرد.
باری، از جمله وظایفی که مجمع عمومی بر عهدۀ آن ها گذاشته بود، اصلاح اساسنامه بود. بنا به تصمیم قبلی طرح اساسنامه نوشته و برای اعضا فرستاده میشود و مجمع عمومی سال ۱۹۸۹، بیشتر وقتش صرف این موضوع میگردد، به ویژه بند هفتم اساسنامه که مقرر میداشت «عناصر سانسور و سرکوب و تفتیش عقاید که در جهت تحکیم اختناق فرهنگی و اجتماعی در رژیم گذشته و کنونی شرکت داشتهاند نمیتوانند عضو کانون باشند.» حذف این بند از اساسنامه با ۳ رأی موافق، ۹ رأی مخالف و ۳ رأی ممتنع به تصویب میرسد و آن چند نفر اعضایی که دورادور شاهد ماجرا هستند به میدان میآیند و با اعتراض نامهیی به اعضای هیأت دبیران مینویسند و در این نامه مدّعی میشوند که از «کانون نویسندگان ایران در تبعید» هویّتزدایی شده است. اشارۀ آن ها به سخنرانی باقر پرهام در پاریس، حضور سیاوش کسرائی در یک شب فرهنگی ـ هنری در لندن که اسماعیل خوئی بگرمی از او استقبال میکند و از پشت بلند میگویند: من سیاوش کسرائی شاعر را از سیاوش کسرائی تودهئی فرق میگذارم و در نتیجه به نیمۀ شاعر او خوشآمد میگوید. و به مصوبۀ تازهیی که جای بند هفتم اساسنامه را گرفته است. متن و مضمون این مصوبه چنین است:
«هرگاه کارنامه یا پیشینۀ سیاسی کسی که خواهان عضویت در کانون نویسندگان ایران «در تبعید» با آرمانهای بیان شده در «موضع کانون آشکارا در تضاد باشد، کانون تقاضا و پذیرفته شدن او به عضویت خویش را در حکم انتقاد کردن صریح و صمیمانه از آن کارنامه یا پیشینه خواهد دانست.»
نامۀ چهار عضو معترض و جوابیۀ یکی از اعضای هیأت دبیران «اسماعیل» خوئی که در مجمع عمومی سال 1990 در فرانکفورت بین اعضا پخش میشود و سبب درگیریهای تازه میگردد و کار مجمع نیمه تمام میماند و حتی فرصت انتخاب اعضای هیأت دبیران جدید را پیدا نمیکنند. در آن روز کمال رفعتصفائی به پرویز اوصیا اتهام میزند و پیرمرد در حالت غش و ضعف مجمع را ترک میکند و با هواپیما به لندن برمیگردد. باقی وقت صرف رسیدگی به این مسأله میشود و اعضای هیأت رئیسه، در مقام خویش ابقاء میشوند تا سال دیگر برای مجمع عمومی فراخوان بدهند و در ضمن آن قضیه را نیز پیبگیرند و به نتیجهئی برسانند. گمانم برای رسیدگی به امر اتهام، کمیسیونی نیز تشکیل میگردد و قرار میشود به مسأله رسیدگی کند. این بار، اختلافها و درگیریها، کانون نویسندگان ایران «در تبعید» را که آرام آرام جان میگرفت دو باره از پا درمیآورد. فضای خصمانه و متشنج عمومی پیآمدهای ناگواری را سبب میشود. شماری دلسرد و دلزده به خانههایشان برمیگردند و از جمله مینا اسدی استعفا میدهد و کانون نویسندگان ایران «در تبعید» به مدت یک سال و اندی بلاتکلیف میماند. در این مدت عدهیی پا در میانی میکنند تا با کدخدامنشی به مسأله پرویز اوصیا و کمال رفعتصفائی پایان دهند و آرامش را دوباره برقرار کنند. بعدها گرچه پرویز اوصیا از حق خود میگذرد و صورت کمال را پدرانه میبوسد ولی مجمع عمومی مدّتها وقت صرف میکند تا مصوبهیی به تصویب برساند برای جلوگیری از مواردی مشابه و تنبیه و توبیخ عضوی که به جای بحث و استدلال منطقی به حربۀ اتهام متوصل میشود تا حریف را از میدان به در کند. گیرم به رغم این مصوّبه در اساسنامه کانون در تبعید، این شیوۀ برخورد هنوز منسوخ نشده است.
این بار مسائل و مشکلات داخلی کانون « در تبعيد» آفتابی میشود و به نشریات خارج از کشور راه پیدا مییابد. کانون نویسندگان ایران «در تبعید» به بنبست رسیده بود و من که دو روز تمام شاهد مشاجرات و انفجار کانون بودم در حد توان خودم، در مقالهیی به آن پرداختم. به گمان من ماهیت آن مباحث سیاسی بود و هر کدام طرف مقابل را به چشم حریف سیاسی نگاه میکرد و لاجرم راه به جائی نمیبرد. سوابق افراد، بدگمانیها و عدم اعتماد به آتشی که در گرفته بود دامن میزد. هنوز تلقی یگانه و همه باوری از هویت کانون نویسندگان ایران «در تبعید» وجود نداشت. اسماعیل خوئی معتقد بود: «بحران ساختاری کانون نویسندگان ایران «در تبعید» که او را از درون منفجر کرده و در هوا معلق گذاشته است به هیچ وجه ویژۀ کانون نیست!» این تعبیر درستی بود. چرا که تغییر و تحولات جهانی، فرو ریختن دیوار برلن و فروپاشی نظامهای سوسیالیستی بلوک شرق، خیلیها را به تأمل و تفکر واداشته بود و اعضای کانون در تبعید ما نیز مستثنی نبودند. ولی این تمام قضیه نبود. مشکلات و اختلافات درونی کانون در گذشتۀ نه چندان دور و در تاریخ معاصر مملکت ما ریشه داشت. نگرانیهای شماری که نامۀ اعتراضی نوشته بودند، از این رو بود که مبادا درهای کانون در تبعید به روی عناصری باز شود که در آینده در مسیر و راه کانون اختلال کنند و این نهاد را از اهداف اصلیاش که همانا «مبارزه با کلیت جمهوری اسلامی است» دور سازند. شاید به همین سبب، اسماعیل خوئی که در نامهاش خطاب به مجمع عمومی کانون «درتبعید» را فراسیاسی خوانده بود، در همان مقاله به آن ها اطمینان خاطر میدهد و مینویسد « ... تا جمهوری اسلامی درکار باشد و همین و همچنین باشد که هست، صنف فرهنگی ما به ناگزیر سیاسی خواهد بود» و چند سطر پائینتر تأکید میکند: «کانون نویسندگان ایران در ایران، از درون برای رسیدن به آرمان «آزادی بیان» با حاکمیت شاه رویارو بود،کانون «در تبعید» از بیرون برای همۀ آرمانهای آزادیخواهانه با کلیّت رژیم اسلامی درگیر است... با کلیّت جمهوری اسلامی میجنگد»
اسماعیل خوئی در همان مقالة کذائی دو گرایش «سیاستزده» و «سیاستگریز» را در کانون در تبعید کشف میکند و معایب و کم و کاستیهای هر کدام را بر میشمارد و به این نتیجه میرسد که کانون «در تبعید» نهادی «فراسیاسی» است و مرادش از واژۀ فراسیاسی همان چیزی است که حسین دولتآبادی از کلمۀ دموکراتیک میفهمد.
محمود راسخ نیز در نشزیۀ آرش مینویسد: «... به نظر من علت وضعی که کانون اکنون در آن قرار دارد این نیست که کانون حرفهای سیاسی زده و کارهای سیاسی کرده، اگر کانون در ایران حیثیت و آبروئی کسب کرد... دلیل اش درست آن بود که کانون در آن روزگار خفقان و سکوت، حرفهای سیاسی زده و کارهای سیاسی کرده بود... » از جمله کارهای سیاسی کانون به گمان او، ده شبی بود که در سال ۱۳۵۶ در انستیتو گوته برگزار گردید. پیداست که تلقّی محود راسخ از سیاست و کارهای سیاسی با آن چه من مراد میکنم، خوانائی ندارد. در آن سال کانون نویسندگان ایران امکانی فراهم میکند تا شماری از اهل قلم و اندیشه در بارۀ سانسور و یا «ممیزی» سخنرانی کنند و یا شعر بخوانند. این حرکت در نفس خویش حرکتی فرهنگی بود که رژیم شاه به آن انگ سیاسی میزد. در آن روزگار قصههای صمد بهرنگی، محمود دولتآبادی، فریدون تنکابنی و دیگران نیز «سیاسی»تعبیر میشدند و نویسندگان آن ها به همین جرم به زندان میرفتند، ولی مگر، امر به آن نویسندگان نیز مشتبه میشد؟ در آن ایام کانون نویسندگان ایران پا به حیطۀ سیاست گذاشت، از جمله بیانيهئی بود که در رثای جنبش سیاهکل صادر کرد. گمان نمیکنم چنین بیانیّههائی برای کانون اعتبار و حیثیّتی که محمود راسخ به آن اشاره میکند، کسب کرده باشد! این بیانیّه در جوهر خویش سیاسی بود!
باری در آن مقالهها، من نیز در گرایش «سیاستگریز» جاسازی شده بودم. بعدها که دوباره این مطالب را خواندم دریافتم به قدر کافی به «سیاست کانون در تبعید» نپرداختهام و لذا سوءتفاهم پیشآمده. من نیز، مانند شماری دیگر، از جمله اسماعیل خوئی باور داشتهام و باور دارم که کانون نویسندگان ایران «در تبعید» نهادی صنفی ـ فرهنگی است که برای آرمان آزادی اندیشه و بیان مبارزه میکند. آزادی اندیشه و بیان شاهکلید آزادیهاست. طبیعی است هر نهاد دموکراتیکی که این آرمان و هدف را در اساسنامهاش بگنجاند و برای تحقق آن تلاش و مبارزه کند، با حکومت و یا قدرتهائی که این آزادی را پایمال کردهاند و میکنند رو در رو قرار میگیرد و اصطحکاک پیدا میکند. این رویاروئی، بیشک نیاز به سلاحی دارد و سلاح ما، قلم ماست. از آن جا که کانون نویسندگان ایران «در تبعید» قصد تسخیر قدرت سیاسی را ندارد، با «دستمایههای فرهنگی و هنری به مقابله با رژیم میپردازد!». اگر عزیزانی خوش دارند روی این حرکت فرهنگی و هنری، نام «سیاسی» بگذارند و بگویند «کانون در تبعید» کارهای سیاسی میکند و یا تلقی آن ها از سیاست چنین باشد، من هیچ دعوایی روی «اسم» ندارم. منتهی نباید از یاد برد که این سیاست، سیاست کانون نویسندگان ایران «در تبعید» است که همۀ افقهای فکری و گرایشهای گوناگون سیاسی و احتمالاً دینی را در خانۀ خویش گرد آورده و میباید استقلال اش را با وسواس و ظرافت حفظ کند و هویّت، اعتبار و حیثیت اش را پشتوانۀ هیچ گرایشی، چه درقدرت و چه بر قدرت، قرار ندهد. آزادی اندیشه و بیان و مبارزه برای تحقق آن و پاسداری از آن، سکان کشتی ماست که ما را، که سرنشینان کشتی را از میان هر طوفانی به سلامت خواهد گذراند.
بحث صنفی و یا سیاسی کانون بحثی قدیمی است. در این زمینه باقر مؤمنی بیشتر از هر کسی قلم زده است در دورۀ دوم فعالیت کانون نویسندگان ایران، باقر مؤمنی در تمام جلسهها حضور داشت و با پشتکار و سماجت شگفتیآوری ازنظرش دفاع میکند. سال ها از آن روزگار میگذرد. او هنوز بر همان باور قدیم استوار ایستاده است و روی صنفی بودن کانون اصرار میورزد و به نظر او، کانون نویسندگان ایران صنفی است مانند سایر اصناف جامعه که برای منافع مادی و معنوی اهل قلم مبارزه میکند و به ناگزیر باید در عرصه و میدان خودش باقی بماند و «… عوارض سیاسی مبارزۀ صنفی را بپذیرید و از رو در روئی خود با هر قدرتی جا نزند!» باقر مؤمنی معتقد بود که کانون میباید از سیاست به معنای عام آن پرهیز کند و مبارزه با سانسور و آزادی بیان را محور قرار دهد و عواقب این مبارزه را نیز بپذیرد. درد اهل قلم او را بدون اجازۀ ادارۀ نگارش به چاپ برساند و منتشر کند. بهآذین که حریف او در همۀ عرصهها بشمار میرفت میگفت: «شما ساعتها سر ما را درد آوردید که کانون نباید کار سیاسی بکند، حالا پیشنهاد میکنید کتاب شما را بیاجازه منتشر کند؟ مگر این کار سیاسی نیست؟»
چندین سال بعد، محمد مختاری کسی که جانش را بر سر آرمان کانون گذاشت. در جواب سؤال مسعود نقرهکار به همین مطلب اشاره میکند: «قبل از هر چیز باید درنظر داشت که کانون یک نهاد مستقل بوده و هست، مستقل از هر مقام و مرجعی خواه سیاسی یا غیر سیاسی، خواه دولتی یا غیر دولتی و خواه داخلی و یا خارجی[…] ما به عنوان یک صنف عمل میکنیم، خب حرفه و کار ما «بیان» است. ما برای بهبود شرایط «بیان» و دفع موانع از سر راه اساس کار و حرفهمان عمل میکنیم. خب اگر موانعی بر سر راه «بیان» وجود داشته باشد، صنف ما نمیتواند کارش را انجام بدهد، اگر «آزادی بیان» نباشد صنف ما چگونه باید کار کند و عمل کند؟ ما باید دستآوردهای کاریمان را تبادل کنیم، میباید امنیت شغلی و معشیتی داشته باشیم، بنابراین ما نویسندگان اصولی را به عنوان اساس فعالیتهای صنفی و تشکل صنفی خود مطرح کردهایم که من تکرار میکنم:
۱ـ دفاع از آزادی اندیشه و بیان بیهیچ حصر و استثنا برای همگان در تمامی عرصهها
۲ـ مخالت با هر گونه سانسور و مانعی که بر سر راه نشر و ارائه آثار وجود دارد، یعنی لغو هر گونه سانسور
۳ـ دفاع از حق مؤلف…
خب، این ها اساس کار صنف ماست، اما قدرتها و حکومتها خواستهای ما را نادیده میگیرند. برای تحققشان مانعتراشی میکنند و در معنای مورد نظر خودشان خواستهای ما را سیاسی میکنند. آن ها حقوق ما را سلب میکنند. ما از پایگاه صنفی خودمان خواستار حقوقمان هستیم، که سیاسی شده است. البته آزادی یک امر سیاسی است و آزادی بیان هم امری سیاسی است، اما اساس کار صنف ما همین است.»
این مصاحبه در آمریکا، درست چند ماه پیش این که او را در بیابانهای ورامین خفه کنند، انجام شده است. انگار «همۀ راهها به رم ختم میشود!» یعنی مبارزه برای آزادی بیان و اندیشه، آن گاه که با قدرت، هر قدرتی رو یا رو میگردد «سیاسی» میشود، چون در حکومتهای استبدادی آزادی و آزادی بیان سیاسی است. این درک از رسالت کانون، با آنچه باقر پرهام، در سخنرانی پاریس از آن متصّور بود، تفاوت آشکار دارد. باقر پرهام میگفت: «… این هاست مشخصات حرکت کانون: حرکت اجتماعی اعتراضی روشنگرانه در چهارچوب قوانین اساسی کشور و بر پایۀ موازین دموکراتیک حقوق بشر که ناگزیر همراهست با احساس مسؤلیت به خود و نسلهای آینده!»
اگر چهارچوب قانون اساسی کشور را از روی این تعریف برداریم، کانون تا مقام رهبری جامعه بالا میروی و در عرش بر کرسی مینشیند و مانند ماه شب چهارده، راه سعادت جامعه بشری را روشن میکند. باقر پرهام در همان سخنرانی، اشاره میکند«… یعنی کانون مانند یک گروه حرفهیی ـ صنفی نبود که فقط از حقوق خودش دفاع کند. کانون از حق آزادی بیان و اندیشه همۀ گروههای جامعه به هر شکل آن و آزادی بیان به عنوان الگوی حاکم بر روند توسعۀ اجتماعی به طورکلی دفاع میکرد!»
اگر کانون یک گروه حرفهیی ـ صنفی نبود، پس چه بود؟ باقر پرهام کانون نویسندگان ایران را با کانون روشنفکران ایران یکی میدانست و هیچ تفاوتی بین آنها قایل نبود و توّهم او در بارۀ رسالت کانون از همین جا ریشه میگرفت. توّهمی که از آغاز در میان شماری از اعضای کانون وجود داشته و هنوز هم کم و بیش وجود دارد. ولی بلند پروازی های باقر پرهام در قفس قانون اساسی جمهوری اسلامی انجام میگرفت که ماهیتاً ناقض حقوق بشر است. در همان سخنرانی از قانونی بودن کانون و قانونی شدن آن سخن راند و تا آن جا پیش رفت که پیشنهاد کرد و رهنمود داد تا کانون نویسندگان ایران «در تبعید» از سفیر جمهوری اسلامی ایران دعوت کند تا در سمینارها، کنفرانسها و مباحث کانون شرکت کند و با هم به رأیزنی بنشینند. در آن روزگار هنوز جبهۀ دوم خردادی وجود نداشت و هر ساله، جمهوری اسلامی ایران به خاطر نقض حقوق بشر محکوم میشد. سخنرانی باقر پرهام را بعدها، دوبار خواندم، از جمله کجرویها و تند رویهای کانون در سال ۱۳۵۶ به شعرخوانی سعید سلطانپور اشاره داشت و از شما چه پنهان حیرت کردم. به نا به ادعای باقر پرهام کانون نه فقط از حقوق خود و اعضای خود، بلکه از آزادی بیان تمام گروههای اجتماعی دفاع میکرد. در آن شب فرهنگی که من نیز در گوشهیی سرا پاگوش ایستاده بودم، سعیدسلطانپور آوازهای بندش را میخواند: «من آن مسلسلم که از متن انقلاب میگذرد» در همان شب باقر مؤمنی کلمۀ سانسور را که حتّی از جانب خود اعضا سانسور شده بود به زبان آورد و در بارۀ سانسور سخنرانی کرد و من هنوز نمیدانم چرا مسؤلیّت این کارها: «بیان» به گردن اعضای هیأت دبیران، از جمله باقر پرهام میافتاد؟ مگر آن ها مسؤل رفتار، کردار و گفتار خودشان نبودند؟ مگر کانون این مکان را فراهم نکرده بود تا هر قلمزنی بتواند حرفش را بزند؟ مگر «حرکت اعتراضی روشنگرانه» حد و مرزی دارد؟ آری «چهارچوب قانون اساسی کشور!» خب اگر نویسنده يی قانون اساسی کشور را به نقد کشید و کم و کاستیها و نا رسائیهای آن را نشان داد و از ترس جانش گریخت و در گوشهیی از این دنیا پناهنده شد، جایش کجاست؟ کنار سفیر جمهوری اسلامی ایران؟ در همین حوالی است که عقاب بلند پرواز ما به گل مینشیند و آن همه تجربۀ گذشته او راه به جائی نمیبرد. آن چهار نفر اعضای معترض کانون که نقل اش در بالا آمد، با اشاره به سخنان ایشان مدعی شده بودند که از «کانون هویتزدائی شده» است!
نطفۀ «کانون!» در اعتراض به سانسور و دخالت حکومتها در کار اهل قلم و هدایت ادبیات، بسته شده بود و به قول محمدعلی سپانلو: «امضاکنندگان که برای نخستین بار توانسته بودند از گروه های « مختلف- العقیدة سیاسی در یک مورد خاص، یک توافق مکتوب به دست بیاورند و این امر در تاریخ روشنفکری ایران بیسابقه بود!». در واقع رمز بقای کانون و ادامۀ حیات آن به رغم همۀ افت و خیزها، همان یک «مورد خاص» بود و هست. یعنی مبارزه برای آزادی اندیشه: همان سکانی که در تلاطمها، آن را حفظ و در مسیر درستی هدایت کرده است.
دور نیفتیم! گذر زمان زخمها را التیام میبخشد و کدورتها کمرنگ و کمرنگتر میشوند در برابر ضرورت ادامۀ حیات کانون نویسندگان ایران «در تبعید» به کلی رنگ میبازد. عزیزانی چون اکبر اکبری و منوچهر محجوبی چهره در نقاب خاک میکشند و پرویز اوصیا در مجمع عمومی هلند، کمال رفعتصفائی را در آغوش میگیرد و او را پدرانه میبوسد. آرامش نسبی به مجامع عمومی برمیگردد و حالا گاهی فرصت پیش می- آید که اعضا شبانه دور هم جمع شوند و شعری و یا قصهئی بخوانند. کار اساسنامه به پایان رسیده ولی مشکلات مالی کانون «در تبعید» همچنان پا برجاست و به همین دلیل اعضا به سختی مسؤلیّت ادارۀ کانون را به عهده میگیرند و تقریباً هیچ کس داوطلب نمیشود. پراکندگی و فاصلۀ جغرافیائی و عدم امکانات سبب میشود که هر بار عدۀ کمی در مجامع عمومی شرکت کنند. تا سال ها در خارج کشور، در اروپا، مجامع عمومی مخفیانه برگزار میشود و به جز مدعوین هیچ کس از محل برگزاری خبر ندارد. ترور دولتی ولایت فقیه از همه زهر چشم گرفته و در نتیجه همه جور احتیاط به عمل میآید. «کانون در تبعید» با نویسندگان داخل کشور ارتباط اش را به گونههای مختلف حفظ میکند و از طریق کسانی که به اروپا میآیند در جریان جزئیات فعالیّتهای آن قرار میگیرد. برای مثال، فرج سرکوهی به اروپا میآید و با اعضای کانون مقیم فرانسه دیدار میکند و همانها زیر نام ساختگی انجمن قلم برایش یک شب سخنرانی تدارک میبینند. رضا براهنی به فرانسه میآید و در دیداری خصوصی و مخفی با دو تن از اعضای هیأت دبیران وقت ( حسن حسام و حسین دولت آبادی) گزارش مفصلی از «گروه مشورتی» میدهد و چندی بعد، محمد مختاری به اروپا سفر میکند و در میان اعضای کانون مقیم فرانسه، با حوصله و بردباری در بارۀ فعالیتهای نویسندگان ایران حرف میزند و تبادل نظر میکند و غیره ...
از این گذشته، ارتباطهای فردی و تماسهای تلفنی نیز وجود دارد وسبب میشود کانون نویسندگان ایران «در تبعید» در جریان وقایعی که در ایران میگذرد قرار گیرند و به موقع واکنش نشان دهند. ماجرای سعیدی سیرجانی پیش میآید و«کانون در تبعید» تا آن جا که در توان دارد، در کنار نویسندگان داخل، برای آزادی او مبارزه میکند. نامۀ «ما نویسندهایم» را از طریق احمد ابراهیمی به انجمن قلم جهانی «پن» می برد و آرتور میلر در مجمع عمومی آن سال میخواند و حمایت نویسندگان دنیا را در دفاع از نویسندگان ایران جلب میکند.
سیرجانی را در زندان میکشند و در همین سال ها قلب اوصیا از حرکت میایستد. خبر بیماری و سکتۀ او را در مجمع عمومی هلند سال ۹۳ شنیدیم. کمال رفعتصفائی که از درد معده، سرطان بیطاقت بود، در حاشیۀ سالن قدم میزد و من هرگز نگاه او را، چشمهای سیاه و درشت او را و آن بهتی را که در نگاه اش بود از یاد نمیبرم. پرویز اوصیا را در برگشت از مجمع عمومی به پرلاشز میبرند و نه چندان دورتر از غلامحسین ساعدی به خاک میسپارند و سال بعد، سرطان معده، کمال شاعر را از ما میگیرد. در گورستان شعری از او به یادم میآید، بر سر قبری مینشینم و زیر لب زمزمه میکنم:
«نه! کابوس نیست / این جاده را مینویسم / و سفر میکنم / تا فرسنگی دیگر / هیچ نخواهم داشت / مگر چشمهای شما / و فوج گنجشکان بیابانی /که در توقفی کوتاه / مردگانشان را از زندگانشان کسر میکنند / و میپرند!»
کمال رفعتصفائی در شعرش بسیار زیبا بود ولی همو تا دم مرگ باور داشت و سماجت میکرد که کانون نویسندگان ایران «در تبعید» نمیباید از حق بیان عناصری که مغضوب حکومت شدهاند، دفاع کند و آخرین باری که نیمه جان و رو به مرگ، درمجمع عمومی حاضر شد، روی همین موضوع ازاعضای هیأت دبیران که دوستان بسیارنزدیک ااش بودند[۴]، به شدت انتقاد کرد. کمال رفعتصفائی دفاع کانون در تبعید، از عبدی و خوئینیها و دیگران را نوعی حمایت از یک جناح حکومت میپنداشت و از آن جا که با کلیّت نظام درگیر بود، حقی برای آنانی که در گذشته با رژیم همکاری کرده بودند و حالا چوب اش را میخوردند، قایل نبود.
حالا که نوشتهام را میخوانم میبینم پا به پای مرگ سفر کردهام و هنوز به آخر راه نرسیدهام. بیشتر بیانیههای کانون در تبعید، در بارۀ مرگ نویسندگانی است که در راه آرمان آزادی بیان مبارزه کردهاند، سعید سلطانپور، سعیدیسیرجانی، زالزاده، روانی، میرعلائی، محمد مختاری، محمدجعفر پوینده...
تنـها موردی که کانون نویسنـدگان ایران «در تبعیـد» و سایر نهادهای فرهنگی و احزاب و گروه های سیاسی موفق شدند مرگ را عقب برانند، مورد فرج سرکوهی بود. در این کارزار، بیتردید، کانون نویسندگان ایران «در تبعید» سهم به سزائی داشت. فرج سرکوهی، در مجمع عمومی سال ۱۹۹۹ ماینز آلمان، به این امر اشاره کرده و گفت:
«اگر فشار نیروهای خارج از کشور و از جمله کانون نبود، من حالا زنده نبودم».
باری، تصفیه، تعقیب، دستگیری، حبس و اعدام اهل قلم و هنر و فرهنگ که از همان سالهای اول انقلاب آغاز شده بود هر بار زیر نامی و عنوانی در ایران ادامه مییابد، روزنامهها و مجلات وابسته به حکومت، رادیو و تلویزیون جمهوری اسلامی، منابر و مساجد و دانشگاه ها، بارگاه خلفیه و اعوان و انصارش، یعنی گروه های فشار و خشونت که بنام امت «حزبالله» مفتخر شدهاند، دست به دست هم میدهند تا همۀ صداها را در گلو خفه کنند و در انجام این رسالت دستی گشاده و یدی طولانی دارند که حد و مرزی نمیشناسد و تا سالها نه فقط در ایران، بلکه در چهار گوشۀ جهان کشتار میکنند! هر بار که نشریهيی نیمه مستقل پا میگیرد و در آن خفقان سیاه سربلند میکند، شمشیر دو دم اسلام که مدام در فضا میچرخد، بر گردنش فرود میآید، سردبیر آدینه را از فرودگاه میربایند و پس از ماه ها شکنجه روانی و جسمی زیر فشار افکار عمومی جهانی رها میکنند، غفار حسینی را در خانهاش به قتل میرسانند، غفار حسینی، گر چه به ایران برگشته بود ولی هرگز دست از مبارزه کشیده بود و با کانون نویسندگان ایران فعالیّت میکرد و همه جا حضور داشت و در سفرهایی که به اروپا آمد، هر بار گزارش مفصل و دقیقی از فعالیتهای کانون و مبارزات مردم میداد و کانون نویسندگان ایران «در تبعید» را در جریان وقایع میگذاشت. مجله گردون و سردبیر آن عباس معروفی زیر ضرب قرار میگیرد و به خوردن چند ضربه شلاق محکوم میشود و بعدها، فاجعۀ قتلهای زنجیرهيی پیش میآید و کانون نویسندگان ایران «در تبعید» در کارزاری که در سراسر دنیا و در میان ایرانیان مهاجر و تبعیدی در گرفته و علیه این جنایات دست به اعتراض زدهاند شرکت میکند و صدایش را از طریق رادیوها، مجلات، بیانیّهها، گردهمآئیها، جلسههای سخنرانی و کنفرانسها به گوش مردم ایران و جهان میرساند. کانون نویسندگان ایران «در تبعید» که دوران بحرانی سالهای ۸۸ تا ۹۱ را از سر گذرانده بود، به آرامش نسبی درونی میرسد و این وضعیت از جهاتی منوط به احوال روحی اعضا است که پس از سال ها آوارگی و سرگردانی، باری به هرجهت، دور از وطن، در گوشهيی جا افتادهاند و اضطرابها، نگرانیها کمرنگتر شدهاند و تنشهای ناشی از بلاتکلیفی کاهش یافته است و پس از آن همه اصطحکاک و درگیریها، برخوردها صیقل یافتهاند و به دریافت معقولتری از رسالت کانون در تبعید رسیدهاند و در این راه میکوشند. مجمع عمومی هر ساله، به موقع برگزار میشود، دفترهای کانون که نسیم خاکسار مسؤلیت ویر استاری و رضا اغنمی مسؤلیت چاپ و پخش آن را به عهده گرفتهاند به موقع منتشر میشوند. خبرنامۀ داخلی، اعضای کانون در تبعید را که در اروپا ـ آمریکا و کانادا و ... پراکندهاند در جریان مسائل، مشکلات و وقایع اتفاقیه میگذارد، سال به سال، به شمار اعضای کانون در تبعید افزوده میشود و نیروی جوان و تازه نفس، جای خالی عزیزان را پر میکند و زندگی ادامه مییابد.
کانون نویسندگان ایران «در تبعید» که در سال ۱۹۸۲ با امضای پانزده نفر، موجودیتش را اعلام کرده بود، در سال ۱۹۹۹، منشی کانون، اسد سیف، اعضای کانون را ۱۴۹ نفر اعلام کرد که از آن میان 51 نفر در مجمع عمومی ماینز شرکت کرده بودند. در این گردهمائی سالانه، مسأله تجدید فعالیت کانون نویسندگان ایران در ایران، در محور بحثها قرار میگیرد. در آن روزها، کانون تحت حمایت وزیر ارشاد جمهوری اسلامی مجالی یافته بود تا در وضعیتی اضطراری و در فضائی پر از بیم و هراس، شماری از نویسندگان را فرا بخواند و مجمع عمومی را تدارک ببیند و پیش از انتشار منشور و اساسنامه، اعضای هیأت دبیران را انتخاب کند. در پی این انتخابات، دو بیانیّه از جانب کانون صادر شد که موجب نگرانیها گردید و در نتیجه اعتراضاتی در میان روشنفکران داخل و خارج و از جمله، کانون نویسندگان ایران «در تبعید» برانگیخت. در آن بیانیهها که با نام خداوند جان و خرد استقلالش از هر قدرت سیاسی و اصل لائیک بودن کانون خدشه وارد شده بود. در مجمع عمومی ماینز، ساعتها در این باره بحث و تبادل نظر شد و سرانجام قطعنامهیی به اتفاق آرا به تصویب رسید. در این قطعنامه، پس از ستایش و تجلیل مبارزات نویسندگان ایران برای آرمان آزادی اندیشه و بیان آمده است: «... اما مایلیم دوستانه بگوئیم که چند تنی که به تازگی با امضای اعضای هیأت دبیران وقت انتشار یافته با نهایت تأسف برخوردار از آن دقت و سنجیدهنگری پیشین نبوده و از گوهرۀ پیشین منشور فاصله گرفته است. در نتیجه این نگرانی در ما پدید آمده است که مبادا آزادی اندیشه و استقلال از هر گونه جهاننگری و نظام اعتقادی و استقلال از قدرت سیاسی در حرکتهای اخیر کانون برکنار گذاشته شده باشد و راه روشن و غرورآفرین دفاع از آزادی اندیشه و بیان و قلم ـ بیحصر و استثناء برای همگان ـ به بیراهه و سنگلاخ مصلحتجویی و توسل به تقیه که خود نوعی سانسور است، بیانجامد. تاریخ سی سالۀ کانون نشان داده است که نمیتوان مبارزه با سانسور را از مبارزه برای آزادی اندیشه جدا کرد. هیچ مصلحتی نادیده گرفتن این اصل بدیهی را توجیه نمیکند و نمیتوان در راه رسمیت یافتن کانون قربانی کرد. کانون نویسندگان ایران، مأمن همۀ نویسندگانی بوده است که جدا از اعتقادات و جهاننگریهای گوناگون به پیکار برای آزادی اندیشه و بیان و نشر برخاستهاند...».
شمار دیگری از روشنفکران و نویسندگان تبعیدی، متن مشابهی را منتشر میکنند و مواضع تازه کانون نویسندگان ایران را به نقد میکشند و با لحنی دوستانه و دلسوزانه به آن ها هشدار میدهند. حذف «اندیشه» از منشور کانون و آوردن شعر فردوسی «به نام خداوند جان و خرد»، بر بالای بیانیههای اعضای هیأت دبیران و حمایت ضمنی وزیر ارشاد جمهوری اسلامی، به بحثهائی دامن میزند و به مجلهها و رادیوها نیز راه پیدا میکند و این کار به مذاق عدهیی که به تازگی مسؤلیت پذیرفتهاند خوش نمیآید. از آن میان هوشنگ گلشیری به دفاع برمیخیزد و در مناظرهیی با اسماعیل خوئی که از رادیوی RFI پخش میشود به طور تلویحی مدعی میشود: نویسنده و یا نویسندگانی که از ایران خارج میشوند، خود به خود عضویت آن ها درکانون معلق میگردد. یعنی نويسندگانی که در تبعید به سر مي برند، حق دخالت در امور کانون در ایران را ندارند. گلشیری معتقد است که دفاع از اندیشه در حوزۀ رسالت کانون نمیگنجد « ... و ما آن را برداشتیم».
به هر حال، تا کنون منشور و اساسنامۀ جدید کانون نویسندگان منتشر نشده و به جز همان یکی دو بیانیه، من خبری از فعالیتهای آن ها ندارم. پیداست که نظر هوشنگ گلشیری به تنهائی، نظر کانون نویسندگان ایران نیست و خاموشی آن ها یحتمل مکث و تأملی است روی همین معنی.
این بار، اختلاف نظر روی مبانی و اصول کانون، فعالیّت قانونی و رسمی آن در این سوی مرز، در تبعید به وحدت نظری که جوهر آن در قطعنامه آمده است ختم میشود و در ایران، در آن فضای پرآشوب و اختناق و بیم مرگ که همه جا سایه انداخته است، آرام آرام خاموش میشود. در آن فضای باز سیاسی!! و در دوران حکومت مردی که کمر همت به ایجاد توسعۀ سیاسی و جامعۀ مدنی اسلامی بسته بود، عزیزان و فرهیختگان این قوم خفه میشوند و مبارزات مردم و دانشجویان به خون کشیده میشود، روزنامهنگاران یکی پس از دیگری محاکمه میشوند و به زندان میافتند و لبخند شیرین ریاست جمهوری بدرقۀ راهشان میگردد، در آن فضا بیتردید اگر کانون نویسندگان ایران بخواهد قد علم کند دو راه بیشتر پیش رو نخواهد داشت: یا در کنف حمایت جناحی از حکومت قرار میگیرد و هویت و استقلال اش را از دست میدهد و با دادن امتیازهائی رسمی و قانونی میشود، یا مانند همۀ سالهای گذشته، به قول احمد شاملو، در وجود تک تک نویسندگان به حیاتش ادامه میدهد و با حفظ و وفاداری به اصول و مبانی کانون در حد توانش مبارزه میکند. سرنوشت کانون نویسندگان ایران، با سرنوشت مردم گره خورده است. آزادی اندیشه و بیان آرمانی است که این روزها از گلوی همه گروه های اجتماعی که دل در گرو سعات مردم و پیشرفت و ترقی کشور دارند، فریاد میشود. کانون نویسندگان ایران در این عرصه تنها نیست. اگر دوستان ما این مهم را دریابند و در اردوئی که متعلق به آن هاست باقی بمانند و با نرمش انعطاف رفتار کنند: کانون جان به سلامت خواهد برد و از این مبارزه سرفراز بیرون خواهد آمد. در این مبارزه کانون نویسندگان ایران « در تبعید» درکنار آن هاست، همان گونه که در گذشته یک دم از آن ها غافل نمانده است. نویسندگان تبعیدی ایران، روزها و سال ها و ماه های سختی را از سرگذراند و تجربههای فراوانی در خانۀ کانون کسب کردند و به رغم همه مشکلات، از جان و جیفه مایه گذاشتند تا چراغ کانون خاموش نشود. در این نوشته به مناسبت، از شماری نام بردهام و این به آن معنا نیست که دیگران هیچ نقشی نداشتهاند برای مثال، تدارک مجامع عمومی، همیشه از دشوارترین کارهائی بوده که بر عهدۀ اعضای هیأت دبیران وقت میگذاشتند ولی همیشه کسانی از اعضا بودند که به دون داشتن مسؤلیت ویژه، این مهم را انجام میدادند. تا آن جا که به خاطر دارم، سعید یوسف، عسکر آهنین، رضا علامهزاده، قادر... ربوبی، اسد سیف، و سایر عزیزان در انجام این کار، تهیه سالن و مسکن برای مدعوین از هیچ تلاشی فرو گذار نکردند.
باری، در همۀ این سال ها، نویسندگانی از افقهای فکری و سیاسی متفاوت زیر سقف کانون در تبعید ماندند و برای آرمانی مشترک در حد توان و امکاناتشان مبارزه کردند و مبارزه میکنند و این دستآورد کم نظیری در جنبش روشنفکری ایران است. بیشک، کانون نویسندگان ایران «در تبعید» در دورههائی کمکاری، اشتباه و کجرویهائی نیز داشته است که به اختصار به آن ها اشاره شد ولی به رغم همۀ افت و خیزها و بحرانها، به همت عزیزانی که یکدم دست از تلاش برنداشتند زنده ماند و به عهدی که در آغاز بسته بود وفا کرد و از چنان اعتبار و حیثیتی برخوردار گردید که شایستۀ نویسندگان تبعیدی ایران است.
بیشک اگر روزی تاریخچه جنبش روشنفکری ایران به رشتۀ تحریر درآید، کانون نویسندگان ایران و پارۀ تبعیدی آن، جایگاه ویژهيی خواهند داشت!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* این مقاله در سال دو هزار میلادی به در خواست ناصر مهاجر به رشتة تحریر در آمد تا در کتابی به نام «روشنفکر» منتشر می شد. علت تأخیر انتشار مقاله درنشریه ها به خاطر قولی بود که به او داده بودم. گیرم یازده سال گذشت و از«روشنفکر» هیچ خبری نشد. باری، «شنا بر سنگ» در آن زمان به ایشان تقدیم شده بود که هنوز به قوّت خویش باقی است.
[۱]ـ نعمت آزرم، حسن حسام، غفار حسینی، مهدی خانباباتهرانی، محمود راسخ، م.ح.رودباری، م.سحر، عاطفه گرگین، منوچهر محجوبی، رضا
مرزبان، علی میرفطروس، بهمن نیرومند
[۲]ـ نقل از شمارۀ اول خبرنامۀ کانون (؟)
[۳]ـاسماعیل خوئی، پرویز اوصیا، نسیم خاکسار، محمد جلالی چيمه (م . سحر)، احمد ابراهیمی
[۴]ـ حسن حسام، سماکار و حسین دولتآبادی
«ایرانیان
جهانیان
ما، اعضای کانون نویسندگان ایران «در تبعید» با توجه به این که:
هیولای توصیف ناپذیر جمهوری اسلامی از لحظۀ تولد، بر هستی تاریخی میهن ما پنچه افکنده و با غریزه سیر ناشدنیاش به اندام میراث فرهنگی ـ هنری پرداخته است، با توجه به این که سرزمین میهن را به میدان عظیم اعدام مبدل کرده است، میدانی که در آن بی هیچ وقفه، خرد و کلان، زن و مرد و ملیّتهای ایرانی به مجّرد گمان کمترین مخالفت کشتار میشوند و سر فصلهای زیر در دستور کار این نظام گورزاد و کور دل قرار دارد:
- تجاوز مستمر و بیسابقه به حقوق و حرمت انسانی، از نظر فکری و عقیدتی و مذهبی.
- سرکوبی تمام نهادها و سازمانهای ملّی، دموکراتیک، مترّقی و ضد امپریالیستی
- تصفیه، تعقیب، دستگیری، حبس و اعدام اهل علم و هنر و فرهنگ و قلم و توقف کامل هر نوع فعالیّت علمی، فرهنگی و هنری.
- مداخلۀ همه جانبه در کلیّۀ شئون زندگی روزمرۀ مردم کشور.
وظیفۀ قاطع ما است که بیش از پیش رو در روی این چنین اختناق و استبدادی بایستیم و حال که کانون نویسندگان ایران، همچون دیگر نهادهای ملی و دموکراتیک زیر آوار یورش وحشیانۀ رژیم از هم پاشیده و عملاً امکان فعالیّت علنی از کانون سلب شده است، حضور خود را در میدان مبارزۀ پیگیر با تعهدی که نسبت به سرنوشت مرد میهنمان داریم، در چهارچوب منشور کانون نویسندگان ایران در خارج از کشور اعلام میکنیم و همچنانکه با رژیم آدمکش و وابسته سلطنتی مبارزه میکردیم، با رژیم آدمکش و وابسته جمهوری اسلامی نیز با دستمایههای فرهنگی و هنری به مقابله میپردازیم و هم میهنان اهل قلم و هنر در خارج از کشور را به همکاری فعال دعوت میکنیم و همه نویسندگان و هنرمندان آزادیخواه جهان را به یاری میطلبیم.»
بیانیّۀ اعلام موجودیّت کانون نویسندگان ایران «در تبعید» که در حضور جمعی از ایرانیان مقیم پاریس خوانده شد به امضای پانزده نفر رسیده بود: منوچهر هزارخانی، ناصر پاکدامن، نعمت میرزازاده، غفار حسینی، هما ناطق، غلامحسین ساعدی، محمود راسخ، مهدی خانبابا تهرانی، بهمن نیرومند، کامبیز روستا، علی میرفطروس، رضا مرزبان، خسرو شاکری و علی شیرازی. دو یا سه روز بعد از اعلام موجودیت کانون «در تبعید» دو نفر از اعضای هیئت دبیران، از راه کوه به پاریس میآیند و به این جمع میپیوندند: محسن یلفانی «عضو اصلی» و حسن حسام «عضو علیالبدل»، چندی بعد، عضو دیگر هیئت دبیران، اسماعیل خوئی به پاریس میآید و بعد به لندن میرود و پناهنده میشود. این روند تا چند سال ادامه دارد و هر عضوی که از ایران به خارج میآید و پناهنده میشود، اگر ابراز تمایل کند، از اعضای کانون نویسندگان ایران «در تبعید» به شمار میآید، مگر آن هایی که در ایران از کانون اخراج شده و یا خود بنا بر دلایلی کناره گرفته بودند. در آن روزگار گمان میرفت کانون نویسندگان ایران به زودی دوباره فعّال خواهد شد و همه به ایران برخواهند گشت. هم از این رو در متنی که فراهم شده بود، آمده بود به محض فعّال شدن کانون نویسندگان ایران، کانون خارج خودش را منحل خواهد کرد. از آن روز، حدود هیجده سال میگذرد و با همه تلاشی که دوستان ما در ایران کردهاند و قربانیها دادهاند و ستمها کشیدهاند، هنوز کانون با آن هویّت قبلی در ایران نتوانسته است سر بلند کند و مبارزه برای تجدید فعالیّت کانون همچنان ادامه دارد.
اگر به متن اعلامیّه موجودیت کانون نویسندگان ایران «در تبعید» با دقت نگاه کنیم، به عبارتی برمیخوریم که میگوید: «... با جمهوری اسلامی، با دستمایههای فرهنگی و هنری به مقابله میپردازیم» اعضای کانون «در تبعید» تک تک آن ها، در همۀ این سالها به این پیمانی که بسته بودند، وفادار ماندند و ثمرۀ این تلاشها بر کسی پوشیده نیست و امروز همۀ مراکز فرهنگی و کتابخانهها از این آثار انباشته است. ولی کانون «در تبعید» در این مبارزه فرهنگی همیشه سهم به سزائی نداشته و در دورههائی بنا به مشکلات و درگیری های درونی، رسالت اش را از یاد برده است. گیرم اعتبار و حیثیّت آن معنوی در اذهان وجود داشته و از این اعتبار و حیثیت در جهت آرمانها و اهداف کانون کم و بیش استفاده شده است.
باری، در آن ایّام که کانون نویسندگان ایران «در تبعید» اعلام موجودیت کرد شماری از امضاکنندگان بیانیّه عضو شورای ملی مقاومت بودند و تعدادی، اگر چه، از افقهای فکری مختلف میآمدند ولی تقریباً همه به «چپ» گرایش داشتند و یا همه خود را «چپ» میدانستند. گیرم هر کسی تلقّی خاصی از این مفهوم داشت. همۀ آن ها در گذشته با رژیم شاهنشاهی در گیر بوده، ستم دیده، عدهیی حتّی به زندان افتاده و شکنجه شده بودند: «یلفانی، حسن حسام، نعمتآزرم و...» وطبعاً با نظام جمهوری اسلامی که وحشیانهتر از سلف خود کشتار میکرد، سرسازگاری نداشتند و هر کدام به نحوی و در جائی با این نظام در افتاده بودند و اگر تبعید را به جان خریده بودند، برای ادامۀ همین مبارزه بود. یعنی فضای سیاسی و متشنّج ایران به همراه آدمهائی که مجبور به فرار شده بودند به خارج منتقل شده بود و کمتر جماعتی در آن روزها یافت میشد که رنگ سیاسی و مضمون سیاسی نداشته باشد. طبعاً کانون نویسندگان ایران «در تبعید» که استخوانبندی آن را افراد سیاسی تشکیل داده بودند نمیتوانست از تنشها وتشنّجهای ناشی از سیاست برکنار بماند. در فضای سیاسی آن روزگار و در میان جمعی از روشنفکران مترّقی و مبارز که زیر نام کانون نویسندگان ایران «در تبعید» حضور خود را اعلام کرده بودند، در کارزار سیاسی و مبارزه با رژیم ولایت فقیه، اهداف و آرمانهای اولیّه و اصولی کانون تحت تأثیر این فضا و در سایه قرار میگرفت. زخم شمشیر دو دم نظام اسلامی بر جسم و جان آن ها نشسته بود و همۀ آرزوها و آرمانهای انسانی آن ها را برباد داده بود و زخمهای رژیم گذشته هنوز کهنه نشده بود. در چشمانداز آن ها حاکمیّت ملاّها و میدانهای اعدام و تیرباران و طنابهای دار قرار داشت و در پیرامونشان عناصر باقی ماندۀ رژیم شاهنشاهی که سر آن داشتند حقانیّت خویش را از روسیاهی ولایت فقیه کسب کنند. در میان این جمع کسانی بودند که حدود پانزده سال پیشتر در شرایط خفقان و سرکوب نظام شاهنشاهی با اعتراض به سانسور و دخالت حکومتها در هدایت فرهنگ و ادبیّات، کلنگ خانه کانون نویسندگان ایران را زده بودند و در پی یک ضرورت تاریخی با درایت و شجاعت اقدام کرده بودند. ماهیّت این اعتراض و جوهر آن سیاسی بود و لاجرم کسانی پا پیش میگذاشتند که عواقب و عوارض آن را آگاهانه میپذیرفتند. مروری بر متن آن بیانّیه و یا نامه و اسامی «نویسندگانی» که آن را امضا کرده، نشان میدهد: اگرچه هر کدام از افقهای فکری مختلف میآیند و بینش سیاسی متفاوتی دارند ولی در یک امر خاص، یعنی «محو سانسور و آزادی اندیشه و بیان» متفقالقولند. آزادی اندیشه و بیان امری همگانی است ولی مگر در آن زمان و در تمام زمانها، همگان از آن محروم بودهاند؟ در تمام حکومتهای استبدادی کارگزاران فرهنگی آن ها و کسانی که در سایۀ حکومتها قلم زدهاند هرگز چنین محرومیتی را نشناختهاند و نمیشناسند. بیسبب نیست که چنین نویسندگانی هرگز از آستانۀ خانۀ «کانون!» عبور نکردهاند و نمیکنند. بیسبب نیست که شالودۀ کانون نویسندگان ایران با جانهای شیفته ریخته میشود و نویسندگانی زیر سقف آن جا خوش میکنند که آزادی بیان و اندیشه را برای همه میخواهند و در راه این هدف و آرمانی انسانی مبارزه میکنند و میتوان آن ها را «نویسندگان مترّقی و متعّهد»، همچنانکه در عرف و فرهنگ جهانی معمول است، نامید! چنین مضمون و هویّتی بر کانون از خارج و آگاهانه تحمیل نشده است، این هویّت از ذات معترض و خواهان تغییر یکایک نویسندگان برآمده و بر باور مردم به ثبت رسیده است. جای شگفتی نیست اگر نویسندگان طیف وسیع چپ در آن سهم بیشتری داشتهاند و احتمالاً دارند. این امری تاریخی است که بر میگردد به همان جوهر اعتراض و تغییر و مبارزه که در عرصههای دیگر نیز شاهد آن بودهایم. به رغم همۀ این ها، کانون نویسندگان ایران «در تبعید» سقفی است و یا «میباید سقفی باشد» که همه افقهای فکری، عقیدتی و مذهبی زیر آن گرد آمدهاند تا برای آرمانها و اهداف مدوّن در منشور و اساسنامهاش مبارزه کنند. کانون نهادی دموکراتیک است و یا میتواند باشد که از خود و به نام خود هیچ عقیدة خاص، ایدئولوژی خاص، مذهب و مسلکی خاص ندارد. مادری است که همه فرزندانش را به یک مقدار و به یک اندازه دوست دارد و هیچ تفاوتی بین آن ها قایل نمیشود. ولی تلّقی برخی از دوستان ما از رسالت کانون «در تبعید» در سالهای اولیّه، مرا به یاد سناتوری انداخت که در رمان اسپارتاکوس میگوید:
«رم مادر ماست، ولی کراسوس میخواهد با او ازدواج کند!»
گفتم که در آن روزها جو سیاسی غالب است و تقریباً همه در گیریهای نظری و فکری خود را به درون خانۀ کانون میآورند و افرادی که مسؤلیّت دارند، با همۀ پختگی و تجربۀ سالهای سال تحت تأثیر قرار میگیرند و یا آگاهانه بدیهیّات را نادیده میگیرند. اگر نگاهی به اولین بیانّیه کانون «در تبعید»بیندازیم درمییابیم که خشت اول را چرا و چگونه کج گذاشتهاند. این بیانیه که به نام کانون «در تبعید» منتشر میشود، مینویسد: «... هر حاکمیت دینی به هر صورتش، در نهایت به ارتجاع ختم میشود!»
حرف بر سر درستی و یا نادرستی این پیشگوئی و یا پسگوئی پیامبرانه نیست. حتی اگر همه نیروهای جنبش مترقی ایران باور کنند و بخواهند این جمله را با زر بر طاق آسمان ایران بنویسند، باز هم نمیتواند جائی در «موضع» کانون نویسندگان ایران «در تبعید» داشته باشد. چنین مضمون و مفهومی جایش در مقالهئی است که احتمالاً عضوی از اعضای کانون در نشریهئی مینویسد و با امضای شخصی به چاپ میرسد و یا حتی کانون این مقاله را مثلاً در کتاب «نامۀ کانون» چاپ میکند ولی کانون «در تبعید» مجاز نیست، «یک نظر سیاسی خاص» را به نام کانون «در تبعید» اشاعه دهد. مگر این مادر مهربان، فرزندان لاییک خود را از مذهبیها بیشتر دوست دارد؟ چرا بین آن ها بیجهت تفرقه میاندازد؟ چرا به اختلافها دامن میزند؟
در جواب این بیانيّه، « نشریۀ دانشجویان مسلمان » واکنش نشان داد و اتهامات ناروائی به اعضای کانون نویسندگان ایران «در تبعید» وارد ساخت و آن عدّه از اعضا که در آن روزگار هنوز دل در گرو شورای ملّی مقاومت داشتند، صدایشان به اعتراض بلند شد و اختلاف و درگیری های نظری و سیاسی در خانۀ کانون نیز ریشه دواند و روز به روز قرص تر شد! هر بار جلسههای کانون «در تبعید» به تشنّج کشیده میشد و از شماری از اعضاکه در ضمن، در شورای ملی مقاومت نیز فعالیّت داشتند، از جمله بهمن نیرومند، کانون «در تبعید» را زیر فشار میگذارند تا اطلاعیهیی صادر کند و حرف اش را پس بگیرد. گویا در یکی از همین جلسهها بهمن نیرومند سماجت میکند و کوتاه نمیآید و غلامحسین ساعدی، پیش پای او زانو میزند و میگوید: «... من تو را خیلی دوست داشتم ولی نمیدانستم گشتاپویی...!»
غرض این اختلافهای سیاسی و درکهای متفاوت و گاهی مخدوش از رسالت کانون «در تبعید» ریشه یابی نمیشود و خانۀ کانون صحنۀ نبردی میگردد که اگر نیک بنگریم به این نهاد دموکراتیک هیچ ربطی ندارد. تا سال ۱۹۸۴، یعنی طی دو سال ثمره فعالیتهای فرهنگی ـ هنری کانون صدور چندین بیانیّه بود و برگزاری دو سه شب فرهنگی ـ هنری به مناسبت جشن نوروز، نمایشنامه عمو نوروز محسن یلفانی و نمایشنامه اتلو در سرزمین عجایب اثر غلامحسین ساعدی که به همت اعضای کانون «در تبعید» به روی صحنه رفت. البتّه نمیتوان سهم سایرین را که مسؤلیتی در کانون «در تبعید» نداشتند و با جان و دل میکوشیدند نادیده گرفت.
کانون نویسندگان ایران «درتبعید» دو ساله میشود: گرچه در کشور فرانسه به ثبت رسیده است ولی هنوزنامی است درهوا، از«خبرنامه» و «نامة کانون در تبعید» هنوز خبری نیست و چهرههای سرشناس این جا و آن جا به نام کانون «در تبعید» سخنرانی میکنند و هرازگاهی بیانیّهئی به مناسبتی مینویسند و درمجامع ایرانی پخش میکنند. یکی از گرمترین و پرجوش و خروشترین این مجامع در آن روزگار «سیتۀ پاریس» بود که نیروهای سیاسی به جز سلطنتطلبها و طرفداران شاهپور بختیار و حزب توده، عصرهای جمعه هر هفته میز کتاب میگذاشتند و نشرّیه و کتاب میفروختند و گُله به گُله با هم بحث و گفتگو میکردند و آدمی را به یاد دانشگاه تهران قبل از انقلاب میانداخت. در «سیتۀ پاریس» واقعهیی رخ میدهد و باز پای کانون «در تبعید» به میان میآید. چند تن از اعضا، از جمله هما ناطق تقاضا میکنند که کانون «در تبعید» جلسه بگذارد. این جلسه که در روز بیستم آوریل ۱۹۸۴ در خانۀ غفار حسینی در پاریس تشکیل میشود و بیش از هفده نفر در آن شرکت میکنند. مجمع عمومی نام میگیرد. مجمع عمومی سال ۱۹۸۴ از این جهت اهمیّت دارد که «واقعۀ سیتۀ پاریس» سبب میشود مفاهیم آزادی، آزادی بیان و اندیشه و رسالت کانون و حوزه عمل او مورد بحث و گفتگو قرار بگیرد. بحث و گفت گوئی که چند بار به مشاجره میکشد و جلسه متشنج میشود و بیم آن میرود که ناتمام بماند. در آن مجمع عمومی، اعضای کانون «در تبعید» همکارانشان را به چشم رقیب سیاسی نگاه میکردند ومرزبندیها، داوریها همه سیاسی بود و جماعتی که به جز این میاندیشیدند یا خاموش بودند و یا از نفوذ و اعتباری برخوردار نبودند که بتوانند تأثیری بگذارند. پرویز اوصیا را به عنوان رئیس سنی جلسه برگزیده بودند ولی نعمتآزرم مدام تکرار میکرد: «من به عنوان رئیس جلسه!...» بگذریم، از میان آن همه صداهائی که گاهی تا مرز هتاکی و اهانت و اتهامزدن بالا میرفت سه گرایش استنباط میشد. شماری از جمله هما ناطق و کامبیز روستا مدّعی بودند که آزادی اندیشه و بیان امری است آرمانی و همگانی که زمان و مکان و هیچ قید و شرطی را برنمیتابد و شامل همه میشود و در نتیجه کانون «در تبعید» موظف است از حق آزادی اندیشه و بیان عناصر رژیمی که در گذشته این آزادیها را پایمال کرده است، دفاع کند. گرایشی دیگری که غفار حسینی، نعمت میرزازاده، حسن حسام و محسن حسام از آن جمله بودند، آزادی و آزادی اندیشه و بیان را امری تاریخی ـ اجتماعی ارزیابی میکردند و باور داشتند که کانون «در تبعید» نمیباید تاریخ مملکت را نادیده بگیرد و چشم بر جنایات رژیم شاهنشاهی ببندد و آزادیخواهی ریاکارانه امروز آن ها را باور کند، با این منطق حسن حسام رقیبان را «ضد انقلاب» مینامید که دارند، نادانسته و یا دانسته، آب به آسیاب دشمن میریزند. این نسبت، شامل حال غلامحسین ساعدی هم میشد که با طنز و شوخی از آن گذشت. این گرایش معتقد بود اگر کانون «در تبعید» قرار است موضع بگیرد و بیانیّه صادر کند، میباید از این زاویه به «واقعۀ سیته» که به گمانش جنگ انقلاب و ضدانقلاب بود بنگرد! گرایش سوم با زبانی ملایم و محتاط میگفت: «واقعۀ سیته» و نظایر آن به حوزه عمل و اختیارات و وظایف کانون مربوط نمیشود و باید آن را مسکوت گذاشت. این گرایش نیز محض احتیاط مخالفت کانون «در تبعید» را با شیخ و شاه، مدام بر زبان میآورد. مجمع عمومی سال ۱۹۸۴ پس از ساعتها بحث و جنگ و جدال پایان مییابد، در این اجلاس از گزارش اعضای هیأت دبیران خبری نیست و در ختم جلسه نیز، جز وعدههایی که در هوا معلق میماند، نتیجۀ دیگری گرفته نمیشود. ولی یکی دو روز بعد بیانیّهئی منتشر میشود که مزیّن به امضای دوازده نفر عضو کانون «در تبعید» است و از جمله بهمن نیرومند. در این بیانیّه کانون نویسندگان ایران «در تبعید» و یا دستکم آن هایی که متن مذبور را امضاء کردهاند، در جایگاه سازمانی سیاسی چپ و رادیکال ایستاده است و از «واقعۀ سیتۀ پاریس»، در شرایط مشخص تحلیل مشخص میدهد و پس از اشاره به تاریخ سیاسی معاصر ایران و نقد نظری آن، در بند چهارم آن اظهار میدارد: «ما از همۀ آزادیخواهان و علاقمندان به سرنوشت آزادی در میهن عزیزمان ایران انتظار داریم که با درک شرایط حساس کنونی و پیچیدگی مسائل سیاسی، به جنجالهای فرصتطلبانه منادیان دروغین آزادی و دموکراسی آگاهانه بنگرند تا با نام آزادی بازار دشمنان تاریخی آزادی گرم نشود و به هوش باشند که اعتبار و حرمت نامها نه در راستای خواستهای دشمنان ملت، که در همسوئی با آرمانهای انقلاب مردم ایران به وجود آمده است»[۱]
از متن و پیام بیانیّه چنین استنباط میشود که انگار اعضای یک کانون دموکراتیک، سودای رهبری جامعۀ ایران را در سردارند و سکّان آن کشتی طوفانزده را به دست گرفتهاند و آن را با درایت و هشیاری از میان امواج سهمگین و گردابها رو به ساحل نجات هدایت میکنند. کانون نویسندگان ایران، هرگز چنین رسالتی را برای خویش متصّور نبوده است. ولی فضای سیاسی خارج از کشور گویا توهمّاتی بوجود آورده بود که افرادی رهبری سیاسی جامعه را بر گرده کانون «در تبعید» بار کرده بودند و این نهاد دموکراتیک فرهنگی را که میرفت آرام آرام روی پا بایستد، هر بار با موضع گیریهای تند سیاسی به دستانداز و چاله و چوله میانداختند. حتی بهمن نیرومند که در مجمع عمومی آوریل ۱۹۸۴، بحث پخته، همه جانبهیی از مفهوم آزادی بیان و اندیشه ارائه داده بود، میبینیم دو روز بعد، گرایش و تمایلات سیاسیاش بر آن منطق و استدلال میچربد و بیانیّه را امضاء میکند و جریان تند آب او را نیز میبرد.
جلسۀ عمومی سال ۱۹۸۴ و صدور همین بیانیه، منشاء اختلافات تازهیی میشود و ضایعاتی نیز به بار میآورد. محسن یلفانی که از اتهام زنیها، هتکحرمتها رنجیده و نور رستگاری در جبین این کشتی نمیبیند، بیسر و صدا کناره میگیرد. هما ناطق برآشفته و عصبی مقالهیی در نقد بیانیه مذکور مینویسد و از کانون نویسندگان ایران «در تبعید» استعفا میدهد و عدهیی نیز در جاهای دیگر سرگرمند و توجهی به کانون «در تبعید» ندارند. چند نفر باقیمانده نیز به زحمت میتوانند یخۀ خود را از درگیریها و گاهی اختلافات شخصی رها کنند و به سختی وجود همدیگر را تحمل میکنند. شرایط خاص تبعید، اضطراب و نگرانیها، وضعیت اضطراری تک تک آن ها نیز در این ماجرا بیتأثیر نیست. در همان روزها، در یکی از همین نشستها که شماری در باروی شورای ملی مقاومت سنگر گرفتهاند و عدهیی تفسیر و تحلیل مشخص سیاسی خود را به جای «موضع» کانون گذاشتهاند و با هم جدل میکنند. باقر مؤمنی که هنوز کتاب «درد اهل قلم» که یادگار مباحث چند سال پیش کتاب کانون نویسندگان ایران است، را زیر بغل دارد حضور پیدا میکند. باقرمؤمنی مانند قدیم هنوز روی هویت صنفی کانون حرف میزند و باز مانند قدیم حرفهایش خریداری پیدا نمیکند. جدلی بین او و کامبیز روستا درمیگیرد و نعمتآزرم با یک کلام قائله را خاتمه میدهد: باقر مؤمنی در ایران از کانون نویسندگان به خاطر همین اختلاف نظری کناره گرفته است و عضو نیست! باقر مؤمنی از میان آن ها میرود و هرگز به کانون نویسندگان ایران «در تبعید» برنمیگردد. ولی تا سال ها بعد، تا همین اواخر، در هر فرصتی نظریاتش را در نشریّات خارج از کشور مطرح میکند و در این باره قلم میزند که در جای خودش به آن ها اشاره خواهم کرد.
تا مجمع عمومی سال ۱۹۸۸ در فرانکفورت برسیم چند نفر از جمله علی میرفطروس استعفا میدهند. غلامحسین ساعدی برای همیشه خاموش میشود و در یک روز سرد زمستانی صدها نفر او را تا گورستان پرلاشز پاریس بدرقه میکنند و نه چندان دور از صادق هدایت به خاک میسپارند. در نوامبرسال ۱۹۸۷ دبیران کانون «در تبعید» و شرکتکنندگان در مجمع متفقاً به این نتیجه میرسند که اگرچه با توجه به همه دشواریها و برخوردهای ناگوار درون کانونی، کار آن ها «رویهمرفته موفق نبوده است»، با این همه این نهاد برجای مانده و باید در پاسداری از نقش بنیادی خود پایدار بماند و کار خود را با کوشش بیشتر از سرگیرد[۲]. از اعضای هیأت دبیران دو عضو علیالبدل «میرفطروس، م.سحر» و یک عضو اصلی «ناصر پاکدامن» قبلاً از دبیری استعفا میدهند و در مجمع حسن حسام و نعمت میرزازاده دو دبیر باقی مانده از سوی اعضای هیأت دبیران سخن میگویند!
دشواریهای نویسندگان و اهل قلم تبعیدی به ویژه در سالهای نخست بر هیچ کسی پوشیده نیست و طبعاً کانون «در تبعید» در آن وضعیّت که غم نان و مسکن همۀ وقت و انرژی آدمها را میگرفت، نمیتوانست شقالقمر کند ولی آن چه که بیشتر از این او را فلج کرده بود و قادر به هیچ حرکتی نبود، همانا «درگیریهای درون کانونی بود» که در بالا به گوشههائی از آن اشاره کردم. نکته این جاست که به جای طرح این مشکلات و ریشهیابی درگیریها هر بار کسی استعفا میدهد و یا با کناره گرفتن خیال خودش را راحت میکند. به هرحال در آن سال ها کانون «در تبعید» در افراد، شخصیّتها، و اعضا، به زندگی و حیاتش ادامه میدهد و جلوۀ جمعی و بیرونی آن چندان چشمگیر نیست. تقریباً هیچ جمعی از اعضای هیأت دبیران تا به آخر دورۀ مسؤلیت خویش بر جای نمیماند و اختلاف نظرها به استعفای یک یا دو نفر ختم میشود. اگر کانون «در تبعید» در آن سال ها از هم نمیپاشید به این خاطر است که نام عدهیی از اعضای قدیمی آن با نام کانون گره خورده و اعتبار و حیثیّت و گذشته کانون را چون میراثی گرانبها به هر طریق حفظ و حراست میکنند. هر چند نزاع داخلی بر سر این میراث بین افراد ادمه دارد.
در نوامبر ۱۹۹۸، عدهیی[۳] که نرمش و انعطاف بیشتری در بعضی زمینهها و از جمله ساختار دموکراتیک «کانون در تبعید» دارند مسؤلیت ادارۀ آن را به عهده میگیرند و پس از چندی گشایشی نسبی در کارها به وجود میآید. تدارک انتشار نامۀ کانون را میبینند و اسماعیل خوئی ویراستاری آن را میپذیرد و تا سال ۱۹۹۰ دو شمارۀ آن را فراهم میکند که یک شمارهاش به چاپ میرسد. در این مدّت شش شماره خبرنامه به همت و پشتکار محمد جلالی چيمه و سایر دوستان بیرون میآید، چندین شب فرهنگی و هنری در کشورهای اروپائی برگزار میگردد و «کانون در تبعید» از انزوا به در میآید. مسؤلین سیاست مدارا و دل جویی پیش میگیرند و به تمامی کسانی که به نحوی و به دلیلی از کانون « در تبعيد» کناره گرفتهاند مراجعه میکنند و در این فاصله جمعی از نویسندگانی که در «تبعید» بسر میبرند به عضویت کانون نویسندگان ایران «در تبعید» درمیآیند و این نهاد دموکراتیک به لحاظ کمی وکیفی رشد میکند. در حرکت تازه، نمیتوان نقش پرویز اوصیا را نادیده گرفت. شور و اشتیاق او، نرمش و انعطافپذیری شخصیت او که لازمۀ کارهای جمعی و دموکراتیک است و صد البته امکانات همه جانبه و از جمله مالی او به این امر کمک بسیار میکرد.
باری، از جمله وظایفی که مجمع عمومی بر عهدۀ آن ها گذاشته بود، اصلاح اساسنامه بود. بنا به تصمیم قبلی طرح اساسنامه نوشته و برای اعضا فرستاده میشود و مجمع عمومی سال ۱۹۸۹، بیشتر وقتش صرف این موضوع میگردد، به ویژه بند هفتم اساسنامه که مقرر میداشت «عناصر سانسور و سرکوب و تفتیش عقاید که در جهت تحکیم اختناق فرهنگی و اجتماعی در رژیم گذشته و کنونی شرکت داشتهاند نمیتوانند عضو کانون باشند.» حذف این بند از اساسنامه با ۳ رأی موافق، ۹ رأی مخالف و ۳ رأی ممتنع به تصویب میرسد و آن چند نفر اعضایی که دورادور شاهد ماجرا هستند به میدان میآیند و با اعتراض نامهیی به اعضای هیأت دبیران مینویسند و در این نامه مدّعی میشوند که از «کانون نویسندگان ایران در تبعید» هویّتزدایی شده است. اشارۀ آن ها به سخنرانی باقر پرهام در پاریس، حضور سیاوش کسرائی در یک شب فرهنگی ـ هنری در لندن که اسماعیل خوئی بگرمی از او استقبال میکند و از پشت بلند میگویند: من سیاوش کسرائی شاعر را از سیاوش کسرائی تودهئی فرق میگذارم و در نتیجه به نیمۀ شاعر او خوشآمد میگوید. و به مصوبۀ تازهیی که جای بند هفتم اساسنامه را گرفته است. متن و مضمون این مصوبه چنین است:
«هرگاه کارنامه یا پیشینۀ سیاسی کسی که خواهان عضویت در کانون نویسندگان ایران «در تبعید» با آرمانهای بیان شده در «موضع کانون آشکارا در تضاد باشد، کانون تقاضا و پذیرفته شدن او به عضویت خویش را در حکم انتقاد کردن صریح و صمیمانه از آن کارنامه یا پیشینه خواهد دانست.»
نامۀ چهار عضو معترض و جوابیۀ یکی از اعضای هیأت دبیران «اسماعیل» خوئی که در مجمع عمومی سال 1990 در فرانکفورت بین اعضا پخش میشود و سبب درگیریهای تازه میگردد و کار مجمع نیمه تمام میماند و حتی فرصت انتخاب اعضای هیأت دبیران جدید را پیدا نمیکنند. در آن روز کمال رفعتصفائی به پرویز اوصیا اتهام میزند و پیرمرد در حالت غش و ضعف مجمع را ترک میکند و با هواپیما به لندن برمیگردد. باقی وقت صرف رسیدگی به این مسأله میشود و اعضای هیأت رئیسه، در مقام خویش ابقاء میشوند تا سال دیگر برای مجمع عمومی فراخوان بدهند و در ضمن آن قضیه را نیز پیبگیرند و به نتیجهئی برسانند. گمانم برای رسیدگی به امر اتهام، کمیسیونی نیز تشکیل میگردد و قرار میشود به مسأله رسیدگی کند. این بار، اختلافها و درگیریها، کانون نویسندگان ایران «در تبعید» را که آرام آرام جان میگرفت دو باره از پا درمیآورد. فضای خصمانه و متشنج عمومی پیآمدهای ناگواری را سبب میشود. شماری دلسرد و دلزده به خانههایشان برمیگردند و از جمله مینا اسدی استعفا میدهد و کانون نویسندگان ایران «در تبعید» به مدت یک سال و اندی بلاتکلیف میماند. در این مدت عدهیی پا در میانی میکنند تا با کدخدامنشی به مسأله پرویز اوصیا و کمال رفعتصفائی پایان دهند و آرامش را دوباره برقرار کنند. بعدها گرچه پرویز اوصیا از حق خود میگذرد و صورت کمال را پدرانه میبوسد ولی مجمع عمومی مدّتها وقت صرف میکند تا مصوبهیی به تصویب برساند برای جلوگیری از مواردی مشابه و تنبیه و توبیخ عضوی که به جای بحث و استدلال منطقی به حربۀ اتهام متوصل میشود تا حریف را از میدان به در کند. گیرم به رغم این مصوّبه در اساسنامه کانون در تبعید، این شیوۀ برخورد هنوز منسوخ نشده است.
این بار مسائل و مشکلات داخلی کانون « در تبعيد» آفتابی میشود و به نشریات خارج از کشور راه پیدا مییابد. کانون نویسندگان ایران «در تبعید» به بنبست رسیده بود و من که دو روز تمام شاهد مشاجرات و انفجار کانون بودم در حد توان خودم، در مقالهیی به آن پرداختم. به گمان من ماهیت آن مباحث سیاسی بود و هر کدام طرف مقابل را به چشم حریف سیاسی نگاه میکرد و لاجرم راه به جائی نمیبرد. سوابق افراد، بدگمانیها و عدم اعتماد به آتشی که در گرفته بود دامن میزد. هنوز تلقی یگانه و همه باوری از هویت کانون نویسندگان ایران «در تبعید» وجود نداشت. اسماعیل خوئی معتقد بود: «بحران ساختاری کانون نویسندگان ایران «در تبعید» که او را از درون منفجر کرده و در هوا معلق گذاشته است به هیچ وجه ویژۀ کانون نیست!» این تعبیر درستی بود. چرا که تغییر و تحولات جهانی، فرو ریختن دیوار برلن و فروپاشی نظامهای سوسیالیستی بلوک شرق، خیلیها را به تأمل و تفکر واداشته بود و اعضای کانون در تبعید ما نیز مستثنی نبودند. ولی این تمام قضیه نبود. مشکلات و اختلافات درونی کانون در گذشتۀ نه چندان دور و در تاریخ معاصر مملکت ما ریشه داشت. نگرانیهای شماری که نامۀ اعتراضی نوشته بودند، از این رو بود که مبادا درهای کانون در تبعید به روی عناصری باز شود که در آینده در مسیر و راه کانون اختلال کنند و این نهاد را از اهداف اصلیاش که همانا «مبارزه با کلیت جمهوری اسلامی است» دور سازند. شاید به همین سبب، اسماعیل خوئی که در نامهاش خطاب به مجمع عمومی کانون «درتبعید» را فراسیاسی خوانده بود، در همان مقاله به آن ها اطمینان خاطر میدهد و مینویسد « ... تا جمهوری اسلامی درکار باشد و همین و همچنین باشد که هست، صنف فرهنگی ما به ناگزیر سیاسی خواهد بود» و چند سطر پائینتر تأکید میکند: «کانون نویسندگان ایران در ایران، از درون برای رسیدن به آرمان «آزادی بیان» با حاکمیت شاه رویارو بود،کانون «در تبعید» از بیرون برای همۀ آرمانهای آزادیخواهانه با کلیّت رژیم اسلامی درگیر است... با کلیّت جمهوری اسلامی میجنگد»
اسماعیل خوئی در همان مقالة کذائی دو گرایش «سیاستزده» و «سیاستگریز» را در کانون در تبعید کشف میکند و معایب و کم و کاستیهای هر کدام را بر میشمارد و به این نتیجه میرسد که کانون «در تبعید» نهادی «فراسیاسی» است و مرادش از واژۀ فراسیاسی همان چیزی است که حسین دولتآبادی از کلمۀ دموکراتیک میفهمد.
محمود راسخ نیز در نشزیۀ آرش مینویسد: «... به نظر من علت وضعی که کانون اکنون در آن قرار دارد این نیست که کانون حرفهای سیاسی زده و کارهای سیاسی کرده، اگر کانون در ایران حیثیت و آبروئی کسب کرد... دلیل اش درست آن بود که کانون در آن روزگار خفقان و سکوت، حرفهای سیاسی زده و کارهای سیاسی کرده بود... » از جمله کارهای سیاسی کانون به گمان او، ده شبی بود که در سال ۱۳۵۶ در انستیتو گوته برگزار گردید. پیداست که تلقّی محود راسخ از سیاست و کارهای سیاسی با آن چه من مراد میکنم، خوانائی ندارد. در آن سال کانون نویسندگان ایران امکانی فراهم میکند تا شماری از اهل قلم و اندیشه در بارۀ سانسور و یا «ممیزی» سخنرانی کنند و یا شعر بخوانند. این حرکت در نفس خویش حرکتی فرهنگی بود که رژیم شاه به آن انگ سیاسی میزد. در آن روزگار قصههای صمد بهرنگی، محمود دولتآبادی، فریدون تنکابنی و دیگران نیز «سیاسی»تعبیر میشدند و نویسندگان آن ها به همین جرم به زندان میرفتند، ولی مگر، امر به آن نویسندگان نیز مشتبه میشد؟ در آن ایام کانون نویسندگان ایران پا به حیطۀ سیاست گذاشت، از جمله بیانيهئی بود که در رثای جنبش سیاهکل صادر کرد. گمان نمیکنم چنین بیانیّههائی برای کانون اعتبار و حیثیّتی که محمود راسخ به آن اشاره میکند، کسب کرده باشد! این بیانیّه در جوهر خویش سیاسی بود!
باری در آن مقالهها، من نیز در گرایش «سیاستگریز» جاسازی شده بودم. بعدها که دوباره این مطالب را خواندم دریافتم به قدر کافی به «سیاست کانون در تبعید» نپرداختهام و لذا سوءتفاهم پیشآمده. من نیز، مانند شماری دیگر، از جمله اسماعیل خوئی باور داشتهام و باور دارم که کانون نویسندگان ایران «در تبعید» نهادی صنفی ـ فرهنگی است که برای آرمان آزادی اندیشه و بیان مبارزه میکند. آزادی اندیشه و بیان شاهکلید آزادیهاست. طبیعی است هر نهاد دموکراتیکی که این آرمان و هدف را در اساسنامهاش بگنجاند و برای تحقق آن تلاش و مبارزه کند، با حکومت و یا قدرتهائی که این آزادی را پایمال کردهاند و میکنند رو در رو قرار میگیرد و اصطحکاک پیدا میکند. این رویاروئی، بیشک نیاز به سلاحی دارد و سلاح ما، قلم ماست. از آن جا که کانون نویسندگان ایران «در تبعید» قصد تسخیر قدرت سیاسی را ندارد، با «دستمایههای فرهنگی و هنری به مقابله با رژیم میپردازد!». اگر عزیزانی خوش دارند روی این حرکت فرهنگی و هنری، نام «سیاسی» بگذارند و بگویند «کانون در تبعید» کارهای سیاسی میکند و یا تلقی آن ها از سیاست چنین باشد، من هیچ دعوایی روی «اسم» ندارم. منتهی نباید از یاد برد که این سیاست، سیاست کانون نویسندگان ایران «در تبعید» است که همۀ افقهای فکری و گرایشهای گوناگون سیاسی و احتمالاً دینی را در خانۀ خویش گرد آورده و میباید استقلال اش را با وسواس و ظرافت حفظ کند و هویّت، اعتبار و حیثیت اش را پشتوانۀ هیچ گرایشی، چه درقدرت و چه بر قدرت، قرار ندهد. آزادی اندیشه و بیان و مبارزه برای تحقق آن و پاسداری از آن، سکان کشتی ماست که ما را، که سرنشینان کشتی را از میان هر طوفانی به سلامت خواهد گذراند.
بحث صنفی و یا سیاسی کانون بحثی قدیمی است. در این زمینه باقر مؤمنی بیشتر از هر کسی قلم زده است در دورۀ دوم فعالیت کانون نویسندگان ایران، باقر مؤمنی در تمام جلسهها حضور داشت و با پشتکار و سماجت شگفتیآوری ازنظرش دفاع میکند. سال ها از آن روزگار میگذرد. او هنوز بر همان باور قدیم استوار ایستاده است و روی صنفی بودن کانون اصرار میورزد و به نظر او، کانون نویسندگان ایران صنفی است مانند سایر اصناف جامعه که برای منافع مادی و معنوی اهل قلم مبارزه میکند و به ناگزیر باید در عرصه و میدان خودش باقی بماند و «… عوارض سیاسی مبارزۀ صنفی را بپذیرید و از رو در روئی خود با هر قدرتی جا نزند!» باقر مؤمنی معتقد بود که کانون میباید از سیاست به معنای عام آن پرهیز کند و مبارزه با سانسور و آزادی بیان را محور قرار دهد و عواقب این مبارزه را نیز بپذیرد. درد اهل قلم او را بدون اجازۀ ادارۀ نگارش به چاپ برساند و منتشر کند. بهآذین که حریف او در همۀ عرصهها بشمار میرفت میگفت: «شما ساعتها سر ما را درد آوردید که کانون نباید کار سیاسی بکند، حالا پیشنهاد میکنید کتاب شما را بیاجازه منتشر کند؟ مگر این کار سیاسی نیست؟»
چندین سال بعد، محمد مختاری کسی که جانش را بر سر آرمان کانون گذاشت. در جواب سؤال مسعود نقرهکار به همین مطلب اشاره میکند: «قبل از هر چیز باید درنظر داشت که کانون یک نهاد مستقل بوده و هست، مستقل از هر مقام و مرجعی خواه سیاسی یا غیر سیاسی، خواه دولتی یا غیر دولتی و خواه داخلی و یا خارجی[…] ما به عنوان یک صنف عمل میکنیم، خب حرفه و کار ما «بیان» است. ما برای بهبود شرایط «بیان» و دفع موانع از سر راه اساس کار و حرفهمان عمل میکنیم. خب اگر موانعی بر سر راه «بیان» وجود داشته باشد، صنف ما نمیتواند کارش را انجام بدهد، اگر «آزادی بیان» نباشد صنف ما چگونه باید کار کند و عمل کند؟ ما باید دستآوردهای کاریمان را تبادل کنیم، میباید امنیت شغلی و معشیتی داشته باشیم، بنابراین ما نویسندگان اصولی را به عنوان اساس فعالیتهای صنفی و تشکل صنفی خود مطرح کردهایم که من تکرار میکنم:
۱ـ دفاع از آزادی اندیشه و بیان بیهیچ حصر و استثنا برای همگان در تمامی عرصهها
۲ـ مخالت با هر گونه سانسور و مانعی که بر سر راه نشر و ارائه آثار وجود دارد، یعنی لغو هر گونه سانسور
۳ـ دفاع از حق مؤلف…
خب، این ها اساس کار صنف ماست، اما قدرتها و حکومتها خواستهای ما را نادیده میگیرند. برای تحققشان مانعتراشی میکنند و در معنای مورد نظر خودشان خواستهای ما را سیاسی میکنند. آن ها حقوق ما را سلب میکنند. ما از پایگاه صنفی خودمان خواستار حقوقمان هستیم، که سیاسی شده است. البته آزادی یک امر سیاسی است و آزادی بیان هم امری سیاسی است، اما اساس کار صنف ما همین است.»
این مصاحبه در آمریکا، درست چند ماه پیش این که او را در بیابانهای ورامین خفه کنند، انجام شده است. انگار «همۀ راهها به رم ختم میشود!» یعنی مبارزه برای آزادی بیان و اندیشه، آن گاه که با قدرت، هر قدرتی رو یا رو میگردد «سیاسی» میشود، چون در حکومتهای استبدادی آزادی و آزادی بیان سیاسی است. این درک از رسالت کانون، با آنچه باقر پرهام، در سخنرانی پاریس از آن متصّور بود، تفاوت آشکار دارد. باقر پرهام میگفت: «… این هاست مشخصات حرکت کانون: حرکت اجتماعی اعتراضی روشنگرانه در چهارچوب قوانین اساسی کشور و بر پایۀ موازین دموکراتیک حقوق بشر که ناگزیر همراهست با احساس مسؤلیت به خود و نسلهای آینده!»
اگر چهارچوب قانون اساسی کشور را از روی این تعریف برداریم، کانون تا مقام رهبری جامعه بالا میروی و در عرش بر کرسی مینشیند و مانند ماه شب چهارده، راه سعادت جامعه بشری را روشن میکند. باقر پرهام در همان سخنرانی، اشاره میکند«… یعنی کانون مانند یک گروه حرفهیی ـ صنفی نبود که فقط از حقوق خودش دفاع کند. کانون از حق آزادی بیان و اندیشه همۀ گروههای جامعه به هر شکل آن و آزادی بیان به عنوان الگوی حاکم بر روند توسعۀ اجتماعی به طورکلی دفاع میکرد!»
اگر کانون یک گروه حرفهیی ـ صنفی نبود، پس چه بود؟ باقر پرهام کانون نویسندگان ایران را با کانون روشنفکران ایران یکی میدانست و هیچ تفاوتی بین آنها قایل نبود و توّهم او در بارۀ رسالت کانون از همین جا ریشه میگرفت. توّهمی که از آغاز در میان شماری از اعضای کانون وجود داشته و هنوز هم کم و بیش وجود دارد. ولی بلند پروازی های باقر پرهام در قفس قانون اساسی جمهوری اسلامی انجام میگرفت که ماهیتاً ناقض حقوق بشر است. در همان سخنرانی از قانونی بودن کانون و قانونی شدن آن سخن راند و تا آن جا پیش رفت که پیشنهاد کرد و رهنمود داد تا کانون نویسندگان ایران «در تبعید» از سفیر جمهوری اسلامی ایران دعوت کند تا در سمینارها، کنفرانسها و مباحث کانون شرکت کند و با هم به رأیزنی بنشینند. در آن روزگار هنوز جبهۀ دوم خردادی وجود نداشت و هر ساله، جمهوری اسلامی ایران به خاطر نقض حقوق بشر محکوم میشد. سخنرانی باقر پرهام را بعدها، دوبار خواندم، از جمله کجرویها و تند رویهای کانون در سال ۱۳۵۶ به شعرخوانی سعید سلطانپور اشاره داشت و از شما چه پنهان حیرت کردم. به نا به ادعای باقر پرهام کانون نه فقط از حقوق خود و اعضای خود، بلکه از آزادی بیان تمام گروههای اجتماعی دفاع میکرد. در آن شب فرهنگی که من نیز در گوشهیی سرا پاگوش ایستاده بودم، سعیدسلطانپور آوازهای بندش را میخواند: «من آن مسلسلم که از متن انقلاب میگذرد» در همان شب باقر مؤمنی کلمۀ سانسور را که حتّی از جانب خود اعضا سانسور شده بود به زبان آورد و در بارۀ سانسور سخنرانی کرد و من هنوز نمیدانم چرا مسؤلیّت این کارها: «بیان» به گردن اعضای هیأت دبیران، از جمله باقر پرهام میافتاد؟ مگر آن ها مسؤل رفتار، کردار و گفتار خودشان نبودند؟ مگر کانون این مکان را فراهم نکرده بود تا هر قلمزنی بتواند حرفش را بزند؟ مگر «حرکت اعتراضی روشنگرانه» حد و مرزی دارد؟ آری «چهارچوب قانون اساسی کشور!» خب اگر نویسنده يی قانون اساسی کشور را به نقد کشید و کم و کاستیها و نا رسائیهای آن را نشان داد و از ترس جانش گریخت و در گوشهیی از این دنیا پناهنده شد، جایش کجاست؟ کنار سفیر جمهوری اسلامی ایران؟ در همین حوالی است که عقاب بلند پرواز ما به گل مینشیند و آن همه تجربۀ گذشته او راه به جائی نمیبرد. آن چهار نفر اعضای معترض کانون که نقل اش در بالا آمد، با اشاره به سخنان ایشان مدعی شده بودند که از «کانون هویتزدائی شده» است!
نطفۀ «کانون!» در اعتراض به سانسور و دخالت حکومتها در کار اهل قلم و هدایت ادبیات، بسته شده بود و به قول محمدعلی سپانلو: «امضاکنندگان که برای نخستین بار توانسته بودند از گروه های « مختلف- العقیدة سیاسی در یک مورد خاص، یک توافق مکتوب به دست بیاورند و این امر در تاریخ روشنفکری ایران بیسابقه بود!». در واقع رمز بقای کانون و ادامۀ حیات آن به رغم همۀ افت و خیزها، همان یک «مورد خاص» بود و هست. یعنی مبارزه برای آزادی اندیشه: همان سکانی که در تلاطمها، آن را حفظ و در مسیر درستی هدایت کرده است.
دور نیفتیم! گذر زمان زخمها را التیام میبخشد و کدورتها کمرنگ و کمرنگتر میشوند در برابر ضرورت ادامۀ حیات کانون نویسندگان ایران «در تبعید» به کلی رنگ میبازد. عزیزانی چون اکبر اکبری و منوچهر محجوبی چهره در نقاب خاک میکشند و پرویز اوصیا در مجمع عمومی هلند، کمال رفعتصفائی را در آغوش میگیرد و او را پدرانه میبوسد. آرامش نسبی به مجامع عمومی برمیگردد و حالا گاهی فرصت پیش می- آید که اعضا شبانه دور هم جمع شوند و شعری و یا قصهئی بخوانند. کار اساسنامه به پایان رسیده ولی مشکلات مالی کانون «در تبعید» همچنان پا برجاست و به همین دلیل اعضا به سختی مسؤلیّت ادارۀ کانون را به عهده میگیرند و تقریباً هیچ کس داوطلب نمیشود. پراکندگی و فاصلۀ جغرافیائی و عدم امکانات سبب میشود که هر بار عدۀ کمی در مجامع عمومی شرکت کنند. تا سال ها در خارج کشور، در اروپا، مجامع عمومی مخفیانه برگزار میشود و به جز مدعوین هیچ کس از محل برگزاری خبر ندارد. ترور دولتی ولایت فقیه از همه زهر چشم گرفته و در نتیجه همه جور احتیاط به عمل میآید. «کانون در تبعید» با نویسندگان داخل کشور ارتباط اش را به گونههای مختلف حفظ میکند و از طریق کسانی که به اروپا میآیند در جریان جزئیات فعالیّتهای آن قرار میگیرد. برای مثال، فرج سرکوهی به اروپا میآید و با اعضای کانون مقیم فرانسه دیدار میکند و همانها زیر نام ساختگی انجمن قلم برایش یک شب سخنرانی تدارک میبینند. رضا براهنی به فرانسه میآید و در دیداری خصوصی و مخفی با دو تن از اعضای هیأت دبیران وقت ( حسن حسام و حسین دولت آبادی) گزارش مفصلی از «گروه مشورتی» میدهد و چندی بعد، محمد مختاری به اروپا سفر میکند و در میان اعضای کانون مقیم فرانسه، با حوصله و بردباری در بارۀ فعالیتهای نویسندگان ایران حرف میزند و تبادل نظر میکند و غیره ...
از این گذشته، ارتباطهای فردی و تماسهای تلفنی نیز وجود دارد وسبب میشود کانون نویسندگان ایران «در تبعید» در جریان وقایعی که در ایران میگذرد قرار گیرند و به موقع واکنش نشان دهند. ماجرای سعیدی سیرجانی پیش میآید و«کانون در تبعید» تا آن جا که در توان دارد، در کنار نویسندگان داخل، برای آزادی او مبارزه میکند. نامۀ «ما نویسندهایم» را از طریق احمد ابراهیمی به انجمن قلم جهانی «پن» می برد و آرتور میلر در مجمع عمومی آن سال میخواند و حمایت نویسندگان دنیا را در دفاع از نویسندگان ایران جلب میکند.
سیرجانی را در زندان میکشند و در همین سال ها قلب اوصیا از حرکت میایستد. خبر بیماری و سکتۀ او را در مجمع عمومی هلند سال ۹۳ شنیدیم. کمال رفعتصفائی که از درد معده، سرطان بیطاقت بود، در حاشیۀ سالن قدم میزد و من هرگز نگاه او را، چشمهای سیاه و درشت او را و آن بهتی را که در نگاه اش بود از یاد نمیبرم. پرویز اوصیا را در برگشت از مجمع عمومی به پرلاشز میبرند و نه چندان دورتر از غلامحسین ساعدی به خاک میسپارند و سال بعد، سرطان معده، کمال شاعر را از ما میگیرد. در گورستان شعری از او به یادم میآید، بر سر قبری مینشینم و زیر لب زمزمه میکنم:
«نه! کابوس نیست / این جاده را مینویسم / و سفر میکنم / تا فرسنگی دیگر / هیچ نخواهم داشت / مگر چشمهای شما / و فوج گنجشکان بیابانی /که در توقفی کوتاه / مردگانشان را از زندگانشان کسر میکنند / و میپرند!»
کمال رفعتصفائی در شعرش بسیار زیبا بود ولی همو تا دم مرگ باور داشت و سماجت میکرد که کانون نویسندگان ایران «در تبعید» نمیباید از حق بیان عناصری که مغضوب حکومت شدهاند، دفاع کند و آخرین باری که نیمه جان و رو به مرگ، درمجمع عمومی حاضر شد، روی همین موضوع ازاعضای هیأت دبیران که دوستان بسیارنزدیک ااش بودند[۴]، به شدت انتقاد کرد. کمال رفعتصفائی دفاع کانون در تبعید، از عبدی و خوئینیها و دیگران را نوعی حمایت از یک جناح حکومت میپنداشت و از آن جا که با کلیّت نظام درگیر بود، حقی برای آنانی که در گذشته با رژیم همکاری کرده بودند و حالا چوب اش را میخوردند، قایل نبود.
حالا که نوشتهام را میخوانم میبینم پا به پای مرگ سفر کردهام و هنوز به آخر راه نرسیدهام. بیشتر بیانیههای کانون در تبعید، در بارۀ مرگ نویسندگانی است که در راه آرمان آزادی بیان مبارزه کردهاند، سعید سلطانپور، سعیدیسیرجانی، زالزاده، روانی، میرعلائی، محمد مختاری، محمدجعفر پوینده...
تنـها موردی که کانون نویسنـدگان ایران «در تبعیـد» و سایر نهادهای فرهنگی و احزاب و گروه های سیاسی موفق شدند مرگ را عقب برانند، مورد فرج سرکوهی بود. در این کارزار، بیتردید، کانون نویسندگان ایران «در تبعید» سهم به سزائی داشت. فرج سرکوهی، در مجمع عمومی سال ۱۹۹۹ ماینز آلمان، به این امر اشاره کرده و گفت:
«اگر فشار نیروهای خارج از کشور و از جمله کانون نبود، من حالا زنده نبودم».
باری، تصفیه، تعقیب، دستگیری، حبس و اعدام اهل قلم و هنر و فرهنگ که از همان سالهای اول انقلاب آغاز شده بود هر بار زیر نامی و عنوانی در ایران ادامه مییابد، روزنامهها و مجلات وابسته به حکومت، رادیو و تلویزیون جمهوری اسلامی، منابر و مساجد و دانشگاه ها، بارگاه خلفیه و اعوان و انصارش، یعنی گروه های فشار و خشونت که بنام امت «حزبالله» مفتخر شدهاند، دست به دست هم میدهند تا همۀ صداها را در گلو خفه کنند و در انجام این رسالت دستی گشاده و یدی طولانی دارند که حد و مرزی نمیشناسد و تا سالها نه فقط در ایران، بلکه در چهار گوشۀ جهان کشتار میکنند! هر بار که نشریهيی نیمه مستقل پا میگیرد و در آن خفقان سیاه سربلند میکند، شمشیر دو دم اسلام که مدام در فضا میچرخد، بر گردنش فرود میآید، سردبیر آدینه را از فرودگاه میربایند و پس از ماه ها شکنجه روانی و جسمی زیر فشار افکار عمومی جهانی رها میکنند، غفار حسینی را در خانهاش به قتل میرسانند، غفار حسینی، گر چه به ایران برگشته بود ولی هرگز دست از مبارزه کشیده بود و با کانون نویسندگان ایران فعالیّت میکرد و همه جا حضور داشت و در سفرهایی که به اروپا آمد، هر بار گزارش مفصل و دقیقی از فعالیتهای کانون و مبارزات مردم میداد و کانون نویسندگان ایران «در تبعید» را در جریان وقایع میگذاشت. مجله گردون و سردبیر آن عباس معروفی زیر ضرب قرار میگیرد و به خوردن چند ضربه شلاق محکوم میشود و بعدها، فاجعۀ قتلهای زنجیرهيی پیش میآید و کانون نویسندگان ایران «در تبعید» در کارزاری که در سراسر دنیا و در میان ایرانیان مهاجر و تبعیدی در گرفته و علیه این جنایات دست به اعتراض زدهاند شرکت میکند و صدایش را از طریق رادیوها، مجلات، بیانیّهها، گردهمآئیها، جلسههای سخنرانی و کنفرانسها به گوش مردم ایران و جهان میرساند. کانون نویسندگان ایران «در تبعید» که دوران بحرانی سالهای ۸۸ تا ۹۱ را از سر گذرانده بود، به آرامش نسبی درونی میرسد و این وضعیت از جهاتی منوط به احوال روحی اعضا است که پس از سال ها آوارگی و سرگردانی، باری به هرجهت، دور از وطن، در گوشهيی جا افتادهاند و اضطرابها، نگرانیها کمرنگتر شدهاند و تنشهای ناشی از بلاتکلیفی کاهش یافته است و پس از آن همه اصطحکاک و درگیریها، برخوردها صیقل یافتهاند و به دریافت معقولتری از رسالت کانون در تبعید رسیدهاند و در این راه میکوشند. مجمع عمومی هر ساله، به موقع برگزار میشود، دفترهای کانون که نسیم خاکسار مسؤلیت ویر استاری و رضا اغنمی مسؤلیت چاپ و پخش آن را به عهده گرفتهاند به موقع منتشر میشوند. خبرنامۀ داخلی، اعضای کانون در تبعید را که در اروپا ـ آمریکا و کانادا و ... پراکندهاند در جریان مسائل، مشکلات و وقایع اتفاقیه میگذارد، سال به سال، به شمار اعضای کانون در تبعید افزوده میشود و نیروی جوان و تازه نفس، جای خالی عزیزان را پر میکند و زندگی ادامه مییابد.
کانون نویسندگان ایران «در تبعید» که در سال ۱۹۸۲ با امضای پانزده نفر، موجودیتش را اعلام کرده بود، در سال ۱۹۹۹، منشی کانون، اسد سیف، اعضای کانون را ۱۴۹ نفر اعلام کرد که از آن میان 51 نفر در مجمع عمومی ماینز شرکت کرده بودند. در این گردهمائی سالانه، مسأله تجدید فعالیت کانون نویسندگان ایران در ایران، در محور بحثها قرار میگیرد. در آن روزها، کانون تحت حمایت وزیر ارشاد جمهوری اسلامی مجالی یافته بود تا در وضعیتی اضطراری و در فضائی پر از بیم و هراس، شماری از نویسندگان را فرا بخواند و مجمع عمومی را تدارک ببیند و پیش از انتشار منشور و اساسنامه، اعضای هیأت دبیران را انتخاب کند. در پی این انتخابات، دو بیانیّه از جانب کانون صادر شد که موجب نگرانیها گردید و در نتیجه اعتراضاتی در میان روشنفکران داخل و خارج و از جمله، کانون نویسندگان ایران «در تبعید» برانگیخت. در آن بیانیهها که با نام خداوند جان و خرد استقلالش از هر قدرت سیاسی و اصل لائیک بودن کانون خدشه وارد شده بود. در مجمع عمومی ماینز، ساعتها در این باره بحث و تبادل نظر شد و سرانجام قطعنامهیی به اتفاق آرا به تصویب رسید. در این قطعنامه، پس از ستایش و تجلیل مبارزات نویسندگان ایران برای آرمان آزادی اندیشه و بیان آمده است: «... اما مایلیم دوستانه بگوئیم که چند تنی که به تازگی با امضای اعضای هیأت دبیران وقت انتشار یافته با نهایت تأسف برخوردار از آن دقت و سنجیدهنگری پیشین نبوده و از گوهرۀ پیشین منشور فاصله گرفته است. در نتیجه این نگرانی در ما پدید آمده است که مبادا آزادی اندیشه و استقلال از هر گونه جهاننگری و نظام اعتقادی و استقلال از قدرت سیاسی در حرکتهای اخیر کانون برکنار گذاشته شده باشد و راه روشن و غرورآفرین دفاع از آزادی اندیشه و بیان و قلم ـ بیحصر و استثناء برای همگان ـ به بیراهه و سنگلاخ مصلحتجویی و توسل به تقیه که خود نوعی سانسور است، بیانجامد. تاریخ سی سالۀ کانون نشان داده است که نمیتوان مبارزه با سانسور را از مبارزه برای آزادی اندیشه جدا کرد. هیچ مصلحتی نادیده گرفتن این اصل بدیهی را توجیه نمیکند و نمیتوان در راه رسمیت یافتن کانون قربانی کرد. کانون نویسندگان ایران، مأمن همۀ نویسندگانی بوده است که جدا از اعتقادات و جهاننگریهای گوناگون به پیکار برای آزادی اندیشه و بیان و نشر برخاستهاند...».
شمار دیگری از روشنفکران و نویسندگان تبعیدی، متن مشابهی را منتشر میکنند و مواضع تازه کانون نویسندگان ایران را به نقد میکشند و با لحنی دوستانه و دلسوزانه به آن ها هشدار میدهند. حذف «اندیشه» از منشور کانون و آوردن شعر فردوسی «به نام خداوند جان و خرد»، بر بالای بیانیههای اعضای هیأت دبیران و حمایت ضمنی وزیر ارشاد جمهوری اسلامی، به بحثهائی دامن میزند و به مجلهها و رادیوها نیز راه پیدا میکند و این کار به مذاق عدهیی که به تازگی مسؤلیت پذیرفتهاند خوش نمیآید. از آن میان هوشنگ گلشیری به دفاع برمیخیزد و در مناظرهیی با اسماعیل خوئی که از رادیوی RFI پخش میشود به طور تلویحی مدعی میشود: نویسنده و یا نویسندگانی که از ایران خارج میشوند، خود به خود عضویت آن ها درکانون معلق میگردد. یعنی نويسندگانی که در تبعید به سر مي برند، حق دخالت در امور کانون در ایران را ندارند. گلشیری معتقد است که دفاع از اندیشه در حوزۀ رسالت کانون نمیگنجد « ... و ما آن را برداشتیم».
به هر حال، تا کنون منشور و اساسنامۀ جدید کانون نویسندگان منتشر نشده و به جز همان یکی دو بیانیه، من خبری از فعالیتهای آن ها ندارم. پیداست که نظر هوشنگ گلشیری به تنهائی، نظر کانون نویسندگان ایران نیست و خاموشی آن ها یحتمل مکث و تأملی است روی همین معنی.
این بار، اختلاف نظر روی مبانی و اصول کانون، فعالیّت قانونی و رسمی آن در این سوی مرز، در تبعید به وحدت نظری که جوهر آن در قطعنامه آمده است ختم میشود و در ایران، در آن فضای پرآشوب و اختناق و بیم مرگ که همه جا سایه انداخته است، آرام آرام خاموش میشود. در آن فضای باز سیاسی!! و در دوران حکومت مردی که کمر همت به ایجاد توسعۀ سیاسی و جامعۀ مدنی اسلامی بسته بود، عزیزان و فرهیختگان این قوم خفه میشوند و مبارزات مردم و دانشجویان به خون کشیده میشود، روزنامهنگاران یکی پس از دیگری محاکمه میشوند و به زندان میافتند و لبخند شیرین ریاست جمهوری بدرقۀ راهشان میگردد، در آن فضا بیتردید اگر کانون نویسندگان ایران بخواهد قد علم کند دو راه بیشتر پیش رو نخواهد داشت: یا در کنف حمایت جناحی از حکومت قرار میگیرد و هویت و استقلال اش را از دست میدهد و با دادن امتیازهائی رسمی و قانونی میشود، یا مانند همۀ سالهای گذشته، به قول احمد شاملو، در وجود تک تک نویسندگان به حیاتش ادامه میدهد و با حفظ و وفاداری به اصول و مبانی کانون در حد توانش مبارزه میکند. سرنوشت کانون نویسندگان ایران، با سرنوشت مردم گره خورده است. آزادی اندیشه و بیان آرمانی است که این روزها از گلوی همه گروه های اجتماعی که دل در گرو سعات مردم و پیشرفت و ترقی کشور دارند، فریاد میشود. کانون نویسندگان ایران در این عرصه تنها نیست. اگر دوستان ما این مهم را دریابند و در اردوئی که متعلق به آن هاست باقی بمانند و با نرمش انعطاف رفتار کنند: کانون جان به سلامت خواهد برد و از این مبارزه سرفراز بیرون خواهد آمد. در این مبارزه کانون نویسندگان ایران « در تبعید» درکنار آن هاست، همان گونه که در گذشته یک دم از آن ها غافل نمانده است. نویسندگان تبعیدی ایران، روزها و سال ها و ماه های سختی را از سرگذراند و تجربههای فراوانی در خانۀ کانون کسب کردند و به رغم همه مشکلات، از جان و جیفه مایه گذاشتند تا چراغ کانون خاموش نشود. در این نوشته به مناسبت، از شماری نام بردهام و این به آن معنا نیست که دیگران هیچ نقشی نداشتهاند برای مثال، تدارک مجامع عمومی، همیشه از دشوارترین کارهائی بوده که بر عهدۀ اعضای هیأت دبیران وقت میگذاشتند ولی همیشه کسانی از اعضا بودند که به دون داشتن مسؤلیت ویژه، این مهم را انجام میدادند. تا آن جا که به خاطر دارم، سعید یوسف، عسکر آهنین، رضا علامهزاده، قادر... ربوبی، اسد سیف، و سایر عزیزان در انجام این کار، تهیه سالن و مسکن برای مدعوین از هیچ تلاشی فرو گذار نکردند.
باری، در همۀ این سال ها، نویسندگانی از افقهای فکری و سیاسی متفاوت زیر سقف کانون در تبعید ماندند و برای آرمانی مشترک در حد توان و امکاناتشان مبارزه کردند و مبارزه میکنند و این دستآورد کم نظیری در جنبش روشنفکری ایران است. بیشک، کانون نویسندگان ایران «در تبعید» در دورههائی کمکاری، اشتباه و کجرویهائی نیز داشته است که به اختصار به آن ها اشاره شد ولی به رغم همۀ افت و خیزها و بحرانها، به همت عزیزانی که یکدم دست از تلاش برنداشتند زنده ماند و به عهدی که در آغاز بسته بود وفا کرد و از چنان اعتبار و حیثیتی برخوردار گردید که شایستۀ نویسندگان تبعیدی ایران است.
بیشک اگر روزی تاریخچه جنبش روشنفکری ایران به رشتۀ تحریر درآید، کانون نویسندگان ایران و پارۀ تبعیدی آن، جایگاه ویژهيی خواهند داشت!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* این مقاله در سال دو هزار میلادی به در خواست ناصر مهاجر به رشتة تحریر در آمد تا در کتابی به نام «روشنفکر» منتشر می شد. علت تأخیر انتشار مقاله درنشریه ها به خاطر قولی بود که به او داده بودم. گیرم یازده سال گذشت و از«روشنفکر» هیچ خبری نشد. باری، «شنا بر سنگ» در آن زمان به ایشان تقدیم شده بود که هنوز به قوّت خویش باقی است.
[۱]ـ نعمت آزرم، حسن حسام، غفار حسینی، مهدی خانباباتهرانی، محمود راسخ، م.ح.رودباری، م.سحر، عاطفه گرگین، منوچهر محجوبی، رضا
مرزبان، علی میرفطروس، بهمن نیرومند
[۲]ـ نقل از شمارۀ اول خبرنامۀ کانون (؟)
[۳]ـاسماعیل خوئی، پرویز اوصیا، نسیم خاکسار، محمد جلالی چيمه (م . سحر)، احمد ابراهیمی
[۴]ـ حسن حسام، سماکار و حسین دولتآبادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر