گروهی از کسانی را که پیش یا پس از دومین دستگیری گسترده رهبران و اعضای برجسته حزب توده در هفتم اردیبهشت ۱۳۶۲ از مرز گذشتیم و به اتحاد شوروی پناه بردیم، در آغاز در یک اردوگاه پیشاهنگی در شهر لنکران جمع کردند، و سپس به ساختمانی در استراحتگاه زاغولبا در حومه باکو منتقل کردند.
در میان این افراد گروه بزرگی از اعضای رده بالای شاخه آذربایجان حزب بودند، و نیز کسانی از تهران و برخی شهرستانهای دیگر. از جمله حمید فام نریمان (۱۳۸۷ – ۱۳۰۷) زندانی سیاسی قدیمی و عضو کمیته مرکزی حزب، ایراندخت ابراهیمی (۱۳۸۴ – ۱۳۰۴) از نسل پیشین مهاجران شوروی، عضو کمیته مرکزی حزب و مسئول تشکیلات زنان آذربایجان، هرمز ایرجی (در گذشته ۱۳۷۴) استاد "پاکسازی" شده دانشگاه و عضو مرکزیت تشکیلات تهران، و چند نفر از اعضای مشاور کمیتهی مرکزی حزب در این جمع بودند.
علی خاوری، زندانی سیاسی سابق و عضو هیأت دبیران و دبیر اول بعدی حزب که به هنگام دستگیری دیگر رهبران به عنوان مسئول "کمیته برونمرزی" حزب در خارج بود، هم در لنکران و هم در زاغولبا به دیدار ما آمد. رفتار مقامات محلی با او و با ما بسیار احترامآمیز بود و پذیرایی گرمی از ما میشد. اما برخورد نزدیک ما با واقعیتهای جامعه و زندگی اتحاد شوروی پس از انتقال از اردوگاه به محل زندگیمان آغاز شد.
اسناد انتشاریافته حکایت از آن دارند که در ژوئیه ۱۹۸۳ (تیر ۱۳۶۲) دولت شوروی تصمیم گرفت که اعضای حزب توده ایران را به شهر مینسک پایتخت جمهوری بلاروس، و اعضای سازمان فدائیان (اکثریت) را به شهر تاشکند پایتخت ازبکستان منتقل کند (منبع ۱، ص ۱۳).
اما این انتقال دو ماه دیرتر و در ماه سپتامبر صورت گرفت. ما را از اردوگاه زاغولبا، و گروهی را از اردوگاه سومقائیت (Sumgait)، در مجموع ۲۰۰ نفر، در تاریکی شب سوار هواپیمایی اختصاصی کردند و نیمهشب به مینسک و به ساختمان ۱۲ طبقه و نوسازی رسیدیم که قرار بود محل زندگی ما باشد.
از همان نیمهشب بر سر تقسیم آپارتمانها اعتراض و نارضایتی آغاز شد، زیرا سرپرستان برخی از مردان مجرد را به انتخاب خود در آپارتمانهای مشترک جا دادهبودند.
امیرعلی لاهرودی، یکی از رهبران سهگانه بعدی حزب، در خاطرات خود مینویسد ( ص ۶۶۷) که "مجردین جداگانه در خانههای مستقل منزل گرفتند" که درست نیست. او همچنین ادعا میکند که "این منازل با تمام اسباب و وسایل زندگی مجهز شدهبود"، اما در منزل یک اتاقهای که به خانواده من رسید، جز دو تختخواب و یک میز آشپزخانه و دو صندلی، دو پتوی نازک، و سرویس بسیار ابتدایی آشپزخانه از جنس لعابی، چیز دیگری نبود. از جمله یخچالی در کار نبود.
ما به هوای سرد این منطقه عادت نداشتیم، شوفاژها قرار نبود تا پیش از پایان سپتامبر روشن شوند، چارچوب پنجرههای این ساختمان ناهموار بود و باد سردی از شکافهای آنها، و حتی از درز دیوارهای پیشساخته و بتونی ساختمان به درون راه مییافت، و با آن پتوهای نازک بدون ملافه دشوار بود خوابیدن.
روز بعد اکبر شاندرمنی (۱۳۷۴ – ۱۲۹۵)، حزبی کهنسال و یادگاری از "گروه ۵۳ نفر" که به سرپرستی این جمع ۲۰۰ نفره گمارده شدهبود، در سخنرانی پرشوری در بیرون ساختمان گفت که گرچه حصاری پیرامون ساختمان نیست، اما تا مقامات محلی موافقت نکردهاند، ما اجازه نداریم به شهر برویم، و با هیجان و احساسات فراوان افزود: "رفقا! هر کس برود و نامه به خارج بفرستد، یا با تلفن با جایی تماس بگیرد، خائن به حزب است. من هرگز این کار را نخواهم کرد.".ماهها از ورودمان به شوروی میگذشت، اما هنوز بستگانمان در ایران نمیدانستند که آیا ما به سلامت از مرز گذشتهایم، یا نه.
نخستین باری که به شهر رفتیم، خیابان اصلی و مرکز شهر مینسک، این نخستین شهر شوروی که میدیدیم، در مقایسه با خیابانهای پر از مغازه تهران و نیز خیابانهای پر از چراغهای نئون در فیلمهای امریکایی و اروپایی، فضایی پر هیبت و ترسناک داشت. خیابانهایی وسیع با اتوموبیلهایی قلیل، ساختمانهایی عظیم، ویترینهای انگشتشمار و بدون چراغ و تزیینات، پیادهروهای پر از مردمی که خاموش و بی صدا راه میرفتند و کنار خط عابر پیاده میایستادند تا پلیس راهنمایی به آنها اجازه عبور دهد. سکوت خیابانها بیش از هر چیزی دلآزار بود.
در نخستین ساعتها مرعوب شده بودم و حتی میترسیدم با همراهان به صدای بلند حرف بزنم. جایی را بلد نبودیم و هیچ کس نمیایستاد تا به پرسشهای ما پاسخ دهد. چند نفری هم که ایستادند، انگلیسی یا آلمانی نمیدانستند. احساس بیگانگی کامل میکردم. میدانها آنچنان وسیع بودند که انتهای آنها بهزحمت دیده میشد و مجسمهها و بناهای یادبود عظیم و غولآسا بودند. احساس میکردم که ذره ناچیزی بیش نیستم.
به ما گفتهبودند که اگر کسی پرسید کجایی هستیم، نگوییم ایرانی و بگوییم افغان. اما مردمی که جوانانشان در همان هنگام در جنگی بیمعنا در افغانستان درگیر بودند و کشته میشدند، با شنیدن و دیدن این که خود "افغان"ها در مینسک در گشتوگذار هستند، هیچ واکنش مهرآمیزی نشان نمیدادند و ما بهزودی تصمیم گرفتیم که راستش را بگوییم.
یکسان بودن اجناس در همه فروشگاهها، کمیاب بودن میوه و سبزیجات، نازل بودن کیفیت اجناس (از جمله همه انواع صابون دستشویی با یک بار خیس شدن به خمیری بیشکل تبدیل میشدند)، نایاب بودن برخی چیزهای روزمره و لازم مانند قیچی، کارد آشپزخانه، یا ناخنگیر، یا برخی لوازم منزل مانند چرخ خیاطی یا یخچال در پایتخت یک کشور "اروپایی"، یا فراوانی کالایی که مصرف چندانی نداشتند، مانند چیزی شبیه به راکت تنیس برای تکاندن فرش و گلیم و موکت که انواع آن از جنس پلاستیک، چوب، آلومینیوم، یا نیهای نازک در فروشگاههای بزرگ در تعداد زیاد چیده شدهبود، و بسیاری واقعیتهای دیگر که به چشم میدیدیم، با تصور ذهنی ما از بهشت "سوسیالیسم واقعاً موجود" هیچ خوانایی نداشت و شگفتزدهمان میکرد.
البته همه را میشد تحمل کرد. ما نه برای زندگی لوکس، که از ترس جان به اینجا آمدهبودیم و وضع ما در مقایسه با رفقایمان که در همان هنگام در زندانها شکنجه میشدند، البته شاهانه بود. اما، بی قیچی و ناخنگیر دشوار بود زندگی کردن، و من ابلهانه توجیه میکردم که لابد قیچی "وسیله تولید" به شمار میرود و "وسایل تولید در جامعه سوسیالیستی در اختیار دولت است" ماهها طول کشید تا ما توانستیم وسایلی از این دست را از این در و آن در تهیه کنیم.
ضربه بزرگ هنگامی فرود آمد که کمی پس از پایان کلاسهای چهارماهه زبان روسی ماهیانهای را که صلیب سرخ بلاروس به ما میپرداخت قطع کردند و همهمان را واداشتند که از روی فهرستی از کارها که اداره کاریابی مینسک ارائه دادهبود، کاری برای خود انتخاب کنیم. اینها اغلب کارهای دشوار و سطح پایینی بود که مردم آنجا خود کمتر مایل به انتخاب آنها بودند، مانند عملگی، آجرچینی در کورههای آجرپزی، گورکنی، پاک کردن مجراهای فاضلاب، فیلترشویی، و از این دست، و نیز برخی کارهای کارگری صنعتی.
کسانی از دهان حمید صفری، یکی دیگر از کسانی که به رهبری سهنفره حزب رسید، شنیدند که او گفت: "مشکل حزب ما این بوده که کارگر در آن کم بوده و روشنفکران در میان اعضا اکثریت مطلق را داشتهاند. اکنون بهترین فرصت است که اعضای حزب اینجا با رفتن به میان طبقه کارگر "پرولتریزه" شوند و در آینده در ایران در طبقه کارگر جای گیرند (نقل بهمعنی)."
امیرعلی لاهرودی در خاطراتش این موضوع را انکار میکند. او مینویسد: "صفری و خاوری یک بار به مینسک رفتند و با مهاجرین ملاقات کردند. شکایت از کار سخت فیزیکی بهمیان آمد. صفری در جواب این شکایات گفته بود که شما عضو حزب طبقه کارگر هستید. حالا فرصتی پیش آمده با وضع کار و زندگی کارگران شوروی آشنایی پیدا میکنید، زندگی آنها را از نزدیک لمس میکنید.سخنان صفری مانند بمب منفجر شد. بعداً آن را نقل هر مجلس کردند: حزب میخواهد ما را پرولتریزه کند. در این رابطه نامههایی به دفتر حزب مینوشتند که باید بهجای صیقل دادن به پولاد، مقالات "مردم و دنیا" را صیقل دهیم. آری سرنوشت حزب طبقه کارگر در دست روشنفکرانی بود که در مقابل حوادث غیر مترقبه عاجز میماندند و در مرحله مشخص مهاجرت نیز نتوانستند اعصاب خود را کنترل کنند..." (ص ۶۹۰ – ۶۸۹، سه نقطه از لاهرودیست).
من در آن جلسه با شرکت خاوری و صفری نبودم، اما نامه مورد اشاره لاهرودی به احتمال زیاد به قلم من است، زیرا من بودم که چرخدندههای پولادی میتراشیدم و صیقل میدادم، و نیز من بودم که خواستار "صیقل دادن" مقالات "نامه مردم" و مجله "دنیا" بودم، و منظورم ویرایش نثر بد و پر غلط آنها و ایجاد تغییری در مطالب بیمایه آنها بود.
لاهرودی خود اینجا تناقض گویی میکند و از نفوذ روشنفکران در حزب گله میکند. او در جای دیگری نیز میگوید که صفری تنها مانده بود و "بهتنهایی قلم زد و نگذاشت نامه مردم تعطیل شود" (ص ۶۹۵). اما گواهان زنده فراوانی وجود دارند که میتوانند شهادت دهند که هر گونه ابتکار فردی برای یافتن و انتخاب شغلی دیگر و انتخاب راهی دیگر، از جمله تحصیل، به بنبست میرسید، زیرا مقامات صلیب سرخ از دادن معرفینامههای ﻻزم خودداری میکردند و میگفتند که: "حزب شما گفته است که شما باید کارگری بکنید". از جمله در چند مورد جوانانی را که به ابتکار خود در دانشگاهها جایی یافتهبودند، از سر کلاس درس بیرون کشیدند و گفتند که حزب اجازه نمیدهد که آنها تحصیل کنند.
اینچنین بود که کسی در جمع دویستنفره ما روحیه و حال و روز خوشی نداشت. کار سنگین و اجباری کارگری بر شانهها و دلها سنگینی میکرد و دل و دماغی برای کسی باقی نمیگذاشت. همه خسته و بیحوصله بودند. ما، بزرگترها، غصه ایران و زندان و شکنجه رفقایمان را هم داشتیم. جوانها چیزی جز سیاهی فراروی خود نمیدیدند. صفری در جلسهای به مردان مجرد پیشنهاد کرد که از دختران بلاروس ساکن خوابگاه مجاور همسری برگزینند، سرشان را بیاندازند پایین، زندگیشان را بکنند، و کاری به کار تحصیل و سیاست نداشتهباشند.
در غرقاب سیاهی و ناامیدی، از آن جمع، یکی از این جوانان با پریدن از طبقه دهم ساختمانمان خود را کشت؛ سه نفر بارها با رگ زدن، سیم برق و خوردن قرص دست به خودکشی زدند و هر بار آشنایان بهموقع نجاتشان دادند؛ دو نفر مجبور شدند مدتی در آسایشگاه روانی بهسر برند، یک نفر میبایست هر ماه خود را به روانپزشک نشان میداد، و چند روانپریش سرپایی داشتیم. یکیشان که دانشجوی سابق بود، خیال میکرد که ک.گ.ب همه جا او را دنبال میکند، زیرا مشکوک شدهاند که او لنین است که از روی یخهای فنلاند عبور کرده و آمده تا بار دیگر انقلاب بلشویکی بر پا کند. یک نفر دیگر نیز دیرتر خود را کشت. اما هیچیک از اینها در سیاست رهبری حزب تغییری ایجاد نکرد.
علی خاوری، تنها عضو رسمی و واقعی هیأت دبیران حزب، با آغاز مهاجرت گسترده اعضای حزب ناگهان در وضعیت دشواری قرار گرفتهبود. او کمتر کسی را در میان این مهاجران میشناخت و به کمتر کسی میتوانست اعتماد کند. از این رو چاره را در آن یافت که برای نجات حزب و اداره امور جمع بزرگ مهاجران به دفتر و دستک از پیش موجود فرقه دموکرات آذربایجان یا همان "جمعیت پناهندگان سیاسی ایران" در باکو به صدارت امیرعلی لاهرودی، و نیز به برخی از رهبران پیشین حزب، مانند حمید صفری، تکیه کند.
اما این هر دو، و بسیاری دیگر از کسانی که خاوری به کار گرفت، در پلنوم وسیع هفدهم حزب در فروردین ۱۳۶۰ در تهران توسط نورالدین کیانوری از ترکیب مرکزیت حزب اخراج شدهبودند. این را احسان طبری از جمله به من نیز گفتهبود. او گفت: در یکی از اجلاسهای پلنوم ۱۷، رفیق کیانوری گفت که آن عده از اعضای مرکزیت حزب که بدون اجازه حزب در خارج ماندهاند، دیگر عضو مرکزیت حزب نیستند. اجلاس با سکوت تأیید آمیز خود این حکم را تصویب کرد (نقل بهمعنی).
طبیعی بود که بهکار گرفتن اخراجیان، اعتراض کسانی را که خود را در حزب صاحب حق آب و گل میدانستند بر میانگیخت. همچنین این دو نفر سالهای درازی دور از ایران بودند. لاهرودی (زاده ۱۳۰۲) جوانی ۲۳ ساله بود که در سال ۱۳۲۵ از ایران خارج شد و دیگر هرگز، حتی پس از انقلاب، به کشور بازنگشت، و صفری نیز سالی پیش از او ایران را ترک کردهبود و پس از انقلاب تنها چند ماهی در ایران بود و بار دیگر، در مخالفت با سیاست حزب، به لایپزیک رفت و همانجا ماند. (و در دهه ۱۳۷۰ درگذشت).
این دو درک چندانی از ایران، رویدادهای آن و نسل کسانی که در انقلاب شرکت داشتند و حزب را در ایران از نو ساختند نداشتند و زبان مشترکی با آنها نمییافتند. اینان بهجای دموکراسی درون حزبی، که ما آموختهبودیم، و دنبال کردن اساسنامه حزب از جمله در گزینش افراد برای شرکت در پلنومهای حزب، به شیوهای که به آن عادت کردهبودند، یعنی شیوه استالینی "مرکزیت" و فرماندهی از بالا، کارها را پیش میبردند.
اینان اعتراضها را در واقع درک نمیکردند و ترجیح میدادند که معترضان دست از سرشان بردارند و به راه خود بروند. کار بهجایی رسید که حمید صفری گفت: رفقا! ما کادر لازم نداریم. پانزده نفر برایمان بماند، کافیست. (نقل بهمعنی) و اینچنین بود که او خود در تحریریه "نامه مردم" تنها ماند. ما در داخل عادت داشتیم که روزانه انبوهی از خبرها از همه نشریات، حتی از مخالفانمان بخوانیم، اما اینان هرگز اجازه ندادند که حتی روزنامههای کیهان و اطلاعات داخل به هزینهی خودمان به دستمان برسد.
سانسور و باز کردن و خواندن نامههایمان خود داستانیست پر آب چشم. هنگامی که نسخهای از نامهی معترضانهی بابک امیرخسروی با عنوان "نامه به رفقا" در پاییز سال ۱۳۶۳ (پایان ۱۹۸۴) به مینسک رسید و دستبهدست گشت، خاوری و لاهرودی بهسرعت خود را رساندند و یکیک همه را بازجویی کردند که نامه را از کی گرفتهاند، به کی دادهاند، به چه اجازهای آن را خواندهاند، و چرا پارهاش نکردهاند! چنین برخوردی از نظر من توهین به آزادی اندیشه و بیان، توهین به آرمان حزب و حزبیت، توهین به شخص من، توهین و به عقل و خرد و آزادی انتخاب من بود، فرقی با بازجویی در زندانهای امنیتی نداشت و به هیچ شکلی نمیتوانستم زیر بار آن بروم.
با روی کار آمدن میخائیل گورباچوف در اتحاد شوروی (۱۱ مارس ۱۹۸۵، ۲۰ اسفند ۱۳۶۳) و باز شدن راه خروج از آنجا در پی تلاش کسانی از میان ما مهاجران، نخست از مینسک و سپس از باکو و تاشکند، کاروان مهاجرت دگرباره ما، این بار از شوروی به غرب به راه افتاد. کاری ناممکن، ممکن شدهبود: کسانی از نسلهای پیشین مهاجران به شوروی با ابراز تمایل به خروج از شوروی از اردوگاههای کار اجباری سیبری سر در آوردهبودند و بسیاریشان همانجا پوسیدند.
گروههایی از ما از مینسک و باکو از سال ۱۳۶۴ به غرب رفتند. در تابستان ۱۳۶۵ ما نیز کارهای مقدماتی دریافت گذرنامه و خروج از آنجا را انجام دادهبودیم و من در بیمارستان شماره ۴ مینسک بستری بودم. در اتاقی دهنفره تخت یازدهم را برای من جا دادهبودند. این تخت در آستانه در ورودی بود و رفتوآمد به اتاق را دشوار میکرد. روزی در باز شد و علی خاوری را بالای سر خود یافتم. تا پیش از آن هرگاه که او به مینسک آمدهبود، همواره من بودم که پس از ایستادن در صفی طولانی به سراغش رفتهبودم، کارها و مسئولیتهای پیشینم را در حزب برایش بر شمردهبودم و خواستار کار حزبی شدهبودم، و او حرفهایم را شنیده و ناشنیده با بیاعتنایی ردم کردهبود.
این بار او همراه با ولادیمیر سموخا Semukha رئیس صلیب سرخ بلاروس به دیدنم به بیمارستان آمدهبود. برخاستم و با هم به اتاق ملاقات رفتیم. سموخا سراغ رئیس بخش را گرفت، و رفت. خاوری قدری حال و احوالم را پرسید و سپس گفت: رفیق! ما تازه فهمیدهایم که تو کیستی و شاید تنها بازمانده هیأت تحریریه سابق نشریه "دنیا" هستی. ما به تو و کارت احتیاج داریم. (نقل به معنی) پاسخی نداشتم جز آنکه بگویم: "دیر گفتید، رفیق! ما هم داریم از اینجا میرویم." و برای آنکه راه خروجم را نبندند، افزودم که میتوانم در غرب برایشان کار کنم و کمکشان کنم، و او پذیرفت.
دقیقهای بعد سموخا بازگشت، خداحافظی کردند، و با هم رفتند. و دقیقهای بعد خانم دکتر رئیس بخش آمد، مرا به اتاقی آرام و دنج و چهارتخته که دو تخت آن خالی بود منتقل کرد، پروندهام را مرور کرد، چندین آزمایش تازه تجویز کرد و چندین دارویم را عوض کرد. گویا سموخا سفارشم را کردهبود. عجب! پس اینجا در جامعهای با نظام "برابری و برادری" هم پارتیبازی وجود داشت و رسیدگی پزشکی به افراد مختلف فرق داشت. نمیدانم که آیا داروهای جدید تأثیر مثبت چشمگیری بر حالم داشت، یا نه، اما خوشحالم از اینکه در طول اقامتم در شوروی برخورداری از امتیازهای اینچنینی، جز همین یک بار، باری بر وجدانم ننهاد.
ما که حتی همانجا هم چندی بود که در حوزههای حزبی شرکت نمیکردیم و حق عضویت نمیپرداختیم، نزدیک سه ماه بعد در اوائل اکتبر ۱۹۸۶ به سوئد آمدیم.
به نوشته لاهرودی واپسین جلسه آن هیأت سیاسی حزب که او در آن عضویت داشت، در فروردین ۱۳۶۹ در منزل محمد کاظمی در برلین غربی برگزار شد و در آن «همه اعضای هیأت سیاسی، ۱۲ نفر، به دو قسمت تقسیم شدند و در برابر همدیگر نشسته و از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۶ بعد از ظهر سر هم داد کشیدند و بدون نتیجه گیری برای همیشه از همدیگر جدا شدند."
خاوری، لاهرودی و صفری به برلین شرقی بازگشتند. دیگران هر کدام به جایی رفتند و ستیزهجویی در عالیترین ارگان حزبی خاتمه یافت.
علی خاوری، تنها عضو رسمی و واقعی هیأت دبیران حزب، با آغاز مهاجرت گسترده اعضای حزب در وضعیت دشواری قرار گرفتهبود. او به کمتر کسی میتوانست اعتماد کند
در میان این افراد گروه بزرگی از اعضای رده بالای شاخه آذربایجان حزب بودند، و نیز کسانی از تهران و برخی شهرستانهای دیگر. از جمله حمید فام نریمان (۱۳۸۷ – ۱۳۰۷) زندانی سیاسی قدیمی و عضو کمیته مرکزی حزب، ایراندخت ابراهیمی (۱۳۸۴ – ۱۳۰۴) از نسل پیشین مهاجران شوروی، عضو کمیته مرکزی حزب و مسئول تشکیلات زنان آذربایجان، هرمز ایرجی (در گذشته ۱۳۷۴) استاد "پاکسازی" شده دانشگاه و عضو مرکزیت تشکیلات تهران، و چند نفر از اعضای مشاور کمیتهی مرکزی حزب در این جمع بودند.
علی خاوری، زندانی سیاسی سابق و عضو هیأت دبیران و دبیر اول بعدی حزب که به هنگام دستگیری دیگر رهبران به عنوان مسئول "کمیته برونمرزی" حزب در خارج بود، هم در لنکران و هم در زاغولبا به دیدار ما آمد. رفتار مقامات محلی با او و با ما بسیار احترامآمیز بود و پذیرایی گرمی از ما میشد. اما برخورد نزدیک ما با واقعیتهای جامعه و زندگی اتحاد شوروی پس از انتقال از اردوگاه به محل زندگیمان آغاز شد.
اسناد انتشاریافته حکایت از آن دارند که در ژوئیه ۱۹۸۳ (تیر ۱۳۶۲) دولت شوروی تصمیم گرفت که اعضای حزب توده ایران را به شهر مینسک پایتخت جمهوری بلاروس، و اعضای سازمان فدائیان (اکثریت) را به شهر تاشکند پایتخت ازبکستان منتقل کند (منبع ۱، ص ۱۳).
اما این انتقال دو ماه دیرتر و در ماه سپتامبر صورت گرفت. ما را از اردوگاه زاغولبا، و گروهی را از اردوگاه سومقائیت (Sumgait)، در مجموع ۲۰۰ نفر، در تاریکی شب سوار هواپیمایی اختصاصی کردند و نیمهشب به مینسک و به ساختمان ۱۲ طبقه و نوسازی رسیدیم که قرار بود محل زندگی ما باشد.
از همان نیمهشب بر سر تقسیم آپارتمانها اعتراض و نارضایتی آغاز شد، زیرا سرپرستان برخی از مردان مجرد را به انتخاب خود در آپارتمانهای مشترک جا دادهبودند.
امیرعلی لاهرودی، یکی از رهبران سهگانه بعدی حزب، در خاطرات خود مینویسد ( ص ۶۶۷) که "مجردین جداگانه در خانههای مستقل منزل گرفتند" که درست نیست. او همچنین ادعا میکند که "این منازل با تمام اسباب و وسایل زندگی مجهز شدهبود"، اما در منزل یک اتاقهای که به خانواده من رسید، جز دو تختخواب و یک میز آشپزخانه و دو صندلی، دو پتوی نازک، و سرویس بسیار ابتدایی آشپزخانه از جنس لعابی، چیز دیگری نبود. از جمله یخچالی در کار نبود.
ما به هوای سرد این منطقه عادت نداشتیم، شوفاژها قرار نبود تا پیش از پایان سپتامبر روشن شوند، چارچوب پنجرههای این ساختمان ناهموار بود و باد سردی از شکافهای آنها، و حتی از درز دیوارهای پیشساخته و بتونی ساختمان به درون راه مییافت، و با آن پتوهای نازک بدون ملافه دشوار بود خوابیدن.
روز بعد اکبر شاندرمنی (۱۳۷۴ – ۱۲۹۵)، حزبی کهنسال و یادگاری از "گروه ۵۳ نفر" که به سرپرستی این جمع ۲۰۰ نفره گمارده شدهبود، در سخنرانی پرشوری در بیرون ساختمان گفت که گرچه حصاری پیرامون ساختمان نیست، اما تا مقامات محلی موافقت نکردهاند، ما اجازه نداریم به شهر برویم، و با هیجان و احساسات فراوان افزود: "رفقا! هر کس برود و نامه به خارج بفرستد، یا با تلفن با جایی تماس بگیرد، خائن به حزب است. من هرگز این کار را نخواهم کرد.".ماهها از ورودمان به شوروی میگذشت، اما هنوز بستگانمان در ایران نمیدانستند که آیا ما به سلامت از مرز گذشتهایم، یا نه.
نخستین باری که به شهر رفتیم، خیابان اصلی و مرکز شهر مینسک، این نخستین شهر شوروی که میدیدیم، در مقایسه با خیابانهای پر از مغازه تهران و نیز خیابانهای پر از چراغهای نئون در فیلمهای امریکایی و اروپایی، فضایی پر هیبت و ترسناک داشت. خیابانهایی وسیع با اتوموبیلهایی قلیل، ساختمانهایی عظیم، ویترینهای انگشتشمار و بدون چراغ و تزیینات، پیادهروهای پر از مردمی که خاموش و بی صدا راه میرفتند و کنار خط عابر پیاده میایستادند تا پلیس راهنمایی به آنها اجازه عبور دهد. سکوت خیابانها بیش از هر چیزی دلآزار بود.
در نخستین ساعتها مرعوب شده بودم و حتی میترسیدم با همراهان به صدای بلند حرف بزنم. جایی را بلد نبودیم و هیچ کس نمیایستاد تا به پرسشهای ما پاسخ دهد. چند نفری هم که ایستادند، انگلیسی یا آلمانی نمیدانستند. احساس بیگانگی کامل میکردم. میدانها آنچنان وسیع بودند که انتهای آنها بهزحمت دیده میشد و مجسمهها و بناهای یادبود عظیم و غولآسا بودند. احساس میکردم که ذره ناچیزی بیش نیستم.
به ما گفتهبودند که اگر کسی پرسید کجایی هستیم، نگوییم ایرانی و بگوییم افغان. اما مردمی که جوانانشان در همان هنگام در جنگی بیمعنا در افغانستان درگیر بودند و کشته میشدند، با شنیدن و دیدن این که خود "افغان"ها در مینسک در گشتوگذار هستند، هیچ واکنش مهرآمیزی نشان نمیدادند و ما بهزودی تصمیم گرفتیم که راستش را بگوییم.
یکسان بودن اجناس در همه فروشگاهها، کمیاب بودن میوه و سبزیجات، نازل بودن کیفیت اجناس (از جمله همه انواع صابون دستشویی با یک بار خیس شدن به خمیری بیشکل تبدیل میشدند)، نایاب بودن برخی چیزهای روزمره و لازم مانند قیچی، کارد آشپزخانه، یا ناخنگیر، یا برخی لوازم منزل مانند چرخ خیاطی یا یخچال در پایتخت یک کشور "اروپایی"، یا فراوانی کالایی که مصرف چندانی نداشتند، مانند چیزی شبیه به راکت تنیس برای تکاندن فرش و گلیم و موکت که انواع آن از جنس پلاستیک، چوب، آلومینیوم، یا نیهای نازک در فروشگاههای بزرگ در تعداد زیاد چیده شدهبود، و بسیاری واقعیتهای دیگر که به چشم میدیدیم، با تصور ذهنی ما از بهشت "سوسیالیسم واقعاً موجود" هیچ خوانایی نداشت و شگفتزدهمان میکرد.
البته همه را میشد تحمل کرد. ما نه برای زندگی لوکس، که از ترس جان به اینجا آمدهبودیم و وضع ما در مقایسه با رفقایمان که در همان هنگام در زندانها شکنجه میشدند، البته شاهانه بود. اما، بی قیچی و ناخنگیر دشوار بود زندگی کردن، و من ابلهانه توجیه میکردم که لابد قیچی "وسیله تولید" به شمار میرود و "وسایل تولید در جامعه سوسیالیستی در اختیار دولت است" ماهها طول کشید تا ما توانستیم وسایلی از این دست را از این در و آن در تهیه کنیم.
ضربه بزرگ هنگامی فرود آمد که کمی پس از پایان کلاسهای چهارماهه زبان روسی ماهیانهای را که صلیب سرخ بلاروس به ما میپرداخت قطع کردند و همهمان را واداشتند که از روی فهرستی از کارها که اداره کاریابی مینسک ارائه دادهبود، کاری برای خود انتخاب کنیم. اینها اغلب کارهای دشوار و سطح پایینی بود که مردم آنجا خود کمتر مایل به انتخاب آنها بودند، مانند عملگی، آجرچینی در کورههای آجرپزی، گورکنی، پاک کردن مجراهای فاضلاب، فیلترشویی، و از این دست، و نیز برخی کارهای کارگری صنعتی.
کسانی از دهان حمید صفری، یکی دیگر از کسانی که به رهبری سهنفره حزب رسید، شنیدند که او گفت: "مشکل حزب ما این بوده که کارگر در آن کم بوده و روشنفکران در میان اعضا اکثریت مطلق را داشتهاند. اکنون بهترین فرصت است که اعضای حزب اینجا با رفتن به میان طبقه کارگر "پرولتریزه" شوند و در آینده در ایران در طبقه کارگر جای گیرند (نقل بهمعنی)."
امیرعلی لاهرودی در خاطراتش این موضوع را انکار میکند. او مینویسد: "صفری و خاوری یک بار به مینسک رفتند و با مهاجرین ملاقات کردند. شکایت از کار سخت فیزیکی بهمیان آمد. صفری در جواب این شکایات گفته بود که شما عضو حزب طبقه کارگر هستید. حالا فرصتی پیش آمده با وضع کار و زندگی کارگران شوروی آشنایی پیدا میکنید، زندگی آنها را از نزدیک لمس میکنید.سخنان صفری مانند بمب منفجر شد. بعداً آن را نقل هر مجلس کردند: حزب میخواهد ما را پرولتریزه کند. در این رابطه نامههایی به دفتر حزب مینوشتند که باید بهجای صیقل دادن به پولاد، مقالات "مردم و دنیا" را صیقل دهیم. آری سرنوشت حزب طبقه کارگر در دست روشنفکرانی بود که در مقابل حوادث غیر مترقبه عاجز میماندند و در مرحله مشخص مهاجرت نیز نتوانستند اعصاب خود را کنترل کنند..." (ص ۶۹۰ – ۶۸۹، سه نقطه از لاهرودیست).
من در آن جلسه با شرکت خاوری و صفری نبودم، اما نامه مورد اشاره لاهرودی به احتمال زیاد به قلم من است، زیرا من بودم که چرخدندههای پولادی میتراشیدم و صیقل میدادم، و نیز من بودم که خواستار "صیقل دادن" مقالات "نامه مردم" و مجله "دنیا" بودم، و منظورم ویرایش نثر بد و پر غلط آنها و ایجاد تغییری در مطالب بیمایه آنها بود.
لاهرودی خود اینجا تناقض گویی میکند و از نفوذ روشنفکران در حزب گله میکند. او در جای دیگری نیز میگوید که صفری تنها مانده بود و "بهتنهایی قلم زد و نگذاشت نامه مردم تعطیل شود" (ص ۶۹۵). اما گواهان زنده فراوانی وجود دارند که میتوانند شهادت دهند که هر گونه ابتکار فردی برای یافتن و انتخاب شغلی دیگر و انتخاب راهی دیگر، از جمله تحصیل، به بنبست میرسید، زیرا مقامات صلیب سرخ از دادن معرفینامههای ﻻزم خودداری میکردند و میگفتند که: "حزب شما گفته است که شما باید کارگری بکنید". از جمله در چند مورد جوانانی را که به ابتکار خود در دانشگاهها جایی یافتهبودند، از سر کلاس درس بیرون کشیدند و گفتند که حزب اجازه نمیدهد که آنها تحصیل کنند.
اینچنین بود که کسی در جمع دویستنفره ما روحیه و حال و روز خوشی نداشت. کار سنگین و اجباری کارگری بر شانهها و دلها سنگینی میکرد و دل و دماغی برای کسی باقی نمیگذاشت. همه خسته و بیحوصله بودند. ما، بزرگترها، غصه ایران و زندان و شکنجه رفقایمان را هم داشتیم. جوانها چیزی جز سیاهی فراروی خود نمیدیدند. صفری در جلسهای به مردان مجرد پیشنهاد کرد که از دختران بلاروس ساکن خوابگاه مجاور همسری برگزینند، سرشان را بیاندازند پایین، زندگیشان را بکنند، و کاری به کار تحصیل و سیاست نداشتهباشند.
در غرقاب سیاهی و ناامیدی، از آن جمع، یکی از این جوانان با پریدن از طبقه دهم ساختمانمان خود را کشت؛ سه نفر بارها با رگ زدن، سیم برق و خوردن قرص دست به خودکشی زدند و هر بار آشنایان بهموقع نجاتشان دادند؛ دو نفر مجبور شدند مدتی در آسایشگاه روانی بهسر برند، یک نفر میبایست هر ماه خود را به روانپزشک نشان میداد، و چند روانپریش سرپایی داشتیم. یکیشان که دانشجوی سابق بود، خیال میکرد که ک.گ.ب همه جا او را دنبال میکند، زیرا مشکوک شدهاند که او لنین است که از روی یخهای فنلاند عبور کرده و آمده تا بار دیگر انقلاب بلشویکی بر پا کند. یک نفر دیگر نیز دیرتر خود را کشت. اما هیچیک از اینها در سیاست رهبری حزب تغییری ایجاد نکرد.
علی خاوری، تنها عضو رسمی و واقعی هیأت دبیران حزب، با آغاز مهاجرت گسترده اعضای حزب ناگهان در وضعیت دشواری قرار گرفتهبود. او کمتر کسی را در میان این مهاجران میشناخت و به کمتر کسی میتوانست اعتماد کند. از این رو چاره را در آن یافت که برای نجات حزب و اداره امور جمع بزرگ مهاجران به دفتر و دستک از پیش موجود فرقه دموکرات آذربایجان یا همان "جمعیت پناهندگان سیاسی ایران" در باکو به صدارت امیرعلی لاهرودی، و نیز به برخی از رهبران پیشین حزب، مانند حمید صفری، تکیه کند.
اما این هر دو، و بسیاری دیگر از کسانی که خاوری به کار گرفت، در پلنوم وسیع هفدهم حزب در فروردین ۱۳۶۰ در تهران توسط نورالدین کیانوری از ترکیب مرکزیت حزب اخراج شدهبودند. این را احسان طبری از جمله به من نیز گفتهبود. او گفت: در یکی از اجلاسهای پلنوم ۱۷، رفیق کیانوری گفت که آن عده از اعضای مرکزیت حزب که بدون اجازه حزب در خارج ماندهاند، دیگر عضو مرکزیت حزب نیستند. اجلاس با سکوت تأیید آمیز خود این حکم را تصویب کرد (نقل بهمعنی).
طبیعی بود که بهکار گرفتن اخراجیان، اعتراض کسانی را که خود را در حزب صاحب حق آب و گل میدانستند بر میانگیخت. همچنین این دو نفر سالهای درازی دور از ایران بودند. لاهرودی (زاده ۱۳۰۲) جوانی ۲۳ ساله بود که در سال ۱۳۲۵ از ایران خارج شد و دیگر هرگز، حتی پس از انقلاب، به کشور بازنگشت، و صفری نیز سالی پیش از او ایران را ترک کردهبود و پس از انقلاب تنها چند ماهی در ایران بود و بار دیگر، در مخالفت با سیاست حزب، به لایپزیک رفت و همانجا ماند. (و در دهه ۱۳۷۰ درگذشت).
این دو درک چندانی از ایران، رویدادهای آن و نسل کسانی که در انقلاب شرکت داشتند و حزب را در ایران از نو ساختند نداشتند و زبان مشترکی با آنها نمییافتند. اینان بهجای دموکراسی درون حزبی، که ما آموختهبودیم، و دنبال کردن اساسنامه حزب از جمله در گزینش افراد برای شرکت در پلنومهای حزب، به شیوهای که به آن عادت کردهبودند، یعنی شیوه استالینی "مرکزیت" و فرماندهی از بالا، کارها را پیش میبردند.
اینان اعتراضها را در واقع درک نمیکردند و ترجیح میدادند که معترضان دست از سرشان بردارند و به راه خود بروند. کار بهجایی رسید که حمید صفری گفت: رفقا! ما کادر لازم نداریم. پانزده نفر برایمان بماند، کافیست. (نقل بهمعنی) و اینچنین بود که او خود در تحریریه "نامه مردم" تنها ماند. ما در داخل عادت داشتیم که روزانه انبوهی از خبرها از همه نشریات، حتی از مخالفانمان بخوانیم، اما اینان هرگز اجازه ندادند که حتی روزنامههای کیهان و اطلاعات داخل به هزینهی خودمان به دستمان برسد.
سانسور و باز کردن و خواندن نامههایمان خود داستانیست پر آب چشم. هنگامی که نسخهای از نامهی معترضانهی بابک امیرخسروی با عنوان "نامه به رفقا" در پاییز سال ۱۳۶۳ (پایان ۱۹۸۴) به مینسک رسید و دستبهدست گشت، خاوری و لاهرودی بهسرعت خود را رساندند و یکیک همه را بازجویی کردند که نامه را از کی گرفتهاند، به کی دادهاند، به چه اجازهای آن را خواندهاند، و چرا پارهاش نکردهاند! چنین برخوردی از نظر من توهین به آزادی اندیشه و بیان، توهین به آرمان حزب و حزبیت، توهین به شخص من، توهین و به عقل و خرد و آزادی انتخاب من بود، فرقی با بازجویی در زندانهای امنیتی نداشت و به هیچ شکلی نمیتوانستم زیر بار آن بروم.
با روی کار آمدن میخائیل گورباچوف در اتحاد شوروی (۱۱ مارس ۱۹۸۵، ۲۰ اسفند ۱۳۶۳) و باز شدن راه خروج از آنجا در پی تلاش کسانی از میان ما مهاجران، نخست از مینسک و سپس از باکو و تاشکند، کاروان مهاجرت دگرباره ما، این بار از شوروی به غرب به راه افتاد. کاری ناممکن، ممکن شدهبود: کسانی از نسلهای پیشین مهاجران به شوروی با ابراز تمایل به خروج از شوروی از اردوگاههای کار اجباری سیبری سر در آوردهبودند و بسیاریشان همانجا پوسیدند.
گروههایی از ما از مینسک و باکو از سال ۱۳۶۴ به غرب رفتند. در تابستان ۱۳۶۵ ما نیز کارهای مقدماتی دریافت گذرنامه و خروج از آنجا را انجام دادهبودیم و من در بیمارستان شماره ۴ مینسک بستری بودم. در اتاقی دهنفره تخت یازدهم را برای من جا دادهبودند. این تخت در آستانه در ورودی بود و رفتوآمد به اتاق را دشوار میکرد. روزی در باز شد و علی خاوری را بالای سر خود یافتم. تا پیش از آن هرگاه که او به مینسک آمدهبود، همواره من بودم که پس از ایستادن در صفی طولانی به سراغش رفتهبودم، کارها و مسئولیتهای پیشینم را در حزب برایش بر شمردهبودم و خواستار کار حزبی شدهبودم، و او حرفهایم را شنیده و ناشنیده با بیاعتنایی ردم کردهبود.
این بار او همراه با ولادیمیر سموخا Semukha رئیس صلیب سرخ بلاروس به دیدنم به بیمارستان آمدهبود. برخاستم و با هم به اتاق ملاقات رفتیم. سموخا سراغ رئیس بخش را گرفت، و رفت. خاوری قدری حال و احوالم را پرسید و سپس گفت: رفیق! ما تازه فهمیدهایم که تو کیستی و شاید تنها بازمانده هیأت تحریریه سابق نشریه "دنیا" هستی. ما به تو و کارت احتیاج داریم. (نقل به معنی) پاسخی نداشتم جز آنکه بگویم: "دیر گفتید، رفیق! ما هم داریم از اینجا میرویم." و برای آنکه راه خروجم را نبندند، افزودم که میتوانم در غرب برایشان کار کنم و کمکشان کنم، و او پذیرفت.
دقیقهای بعد سموخا بازگشت، خداحافظی کردند، و با هم رفتند. و دقیقهای بعد خانم دکتر رئیس بخش آمد، مرا به اتاقی آرام و دنج و چهارتخته که دو تخت آن خالی بود منتقل کرد، پروندهام را مرور کرد، چندین آزمایش تازه تجویز کرد و چندین دارویم را عوض کرد. گویا سموخا سفارشم را کردهبود. عجب! پس اینجا در جامعهای با نظام "برابری و برادری" هم پارتیبازی وجود داشت و رسیدگی پزشکی به افراد مختلف فرق داشت. نمیدانم که آیا داروهای جدید تأثیر مثبت چشمگیری بر حالم داشت، یا نه، اما خوشحالم از اینکه در طول اقامتم در شوروی برخورداری از امتیازهای اینچنینی، جز همین یک بار، باری بر وجدانم ننهاد.
ما که حتی همانجا هم چندی بود که در حوزههای حزبی شرکت نمیکردیم و حق عضویت نمیپرداختیم، نزدیک سه ماه بعد در اوائل اکتبر ۱۹۸۶ به سوئد آمدیم.
به نوشته لاهرودی واپسین جلسه آن هیأت سیاسی حزب که او در آن عضویت داشت، در فروردین ۱۳۶۹ در منزل محمد کاظمی در برلین غربی برگزار شد و در آن «همه اعضای هیأت سیاسی، ۱۲ نفر، به دو قسمت تقسیم شدند و در برابر همدیگر نشسته و از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۶ بعد از ظهر سر هم داد کشیدند و بدون نتیجه گیری برای همیشه از همدیگر جدا شدند."
خاوری، لاهرودی و صفری به برلین شرقی بازگشتند. دیگران هر کدام به جایی رفتند و ستیزهجویی در عالیترین ارگان حزبی خاتمه یافت.
علی خاوری، تنها عضو رسمی و واقعی هیأت دبیران حزب، با آغاز مهاجرت گسترده اعضای حزب در وضعیت دشواری قرار گرفتهبود. او به کمتر کسی میتوانست اعتماد کند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر