خداوند زيباترين تراژدي را براي مرگت نوشت
امروز دوشنبه است و روز ملاقات با شما. در سالن انتظار چندين نفر كه شما محرم رازهايشان بودهايد پيش ما آمده و دردِ دل ميكنند. يك دختر جوان به ما ميگويد، پدرم 5 ساله كه زندانه و حكمش اعدامه، يك مرد جوان ميگويد اين آخرين ملاقتمه و پدرم قراره دو روز ديگه اعدام بشه.
من با تمام وجود براي آنها متاسف شدم و به ناگاه صدايي ترسناك از قلبم براي تو درآمد و هراسانم كرد. اما عقلم پاسخ داد: "پدرِ تو فردي اسم و رسم دارِ و هيچكس نميتونه بهش حتي دست بزنه و چه برسه كه مثل اين افراد زجر كشيدهي گمنام، بكشنش".
اما اي دل غافل
بعد از يك ساعت اسمها را ميخوانند، پردههاي مندرس بالا ميروند و پدرم وارد ميشود. همه برايش دست تكون ميدن. مثل هميشه اول ميرود با همه خوش و بش ميكند. بعد ميآيد پيش ما اما مثل هميشه چهرهاش با طراوت نيست و غمي در چشمانش پيداست.
پدر نشست و گوشي را برداشت. به من گفت چرا اين جوري هستي؟ گفتم هيچي ولي بابا خوش به حالت نبودي، نبودي و صحنه هايي رو كه ما ديديمو، نديدي. با تعجب نگاهم كرد، گفتم بابا مهندس فوت شده. چشمان بغض آلودش من رو همراهي ميكرد.
گفتم خودشون زير تابوت رو گرفتن، خودشون دفنش كردن و خودشون هم صلوات ميفرستادند و ميخنديدن. گفتم بابا يك چيزي بگم ناراحت نميشي؟ گفت نه بگو باباجان، بابا سرمزارِ مهندس به حنيف گفتم الان دارم بيست سال ديگه بابامون رو مي بينم كه همين انسان هاي با تقوا با همين شرايط فجيع و اسفبار دفنش ميكنند. بابام گفت حالا چرا بيست سال ديگه؟ با خنده گفتم آخه خوب تو جووني، تازه 52 سالته؛ خنديد و گفت ادامه بده، گفتم ساعت يازده صبح به ما خبر دادن كه هاله خانم كشته شده، اشكهاي پدرم كه تا به حال مجال ديدنشان را نداشتم از چشمان زيبايش سرازير شد و با بغض گفت "خيلي نامردن".
بعد مامان گوشي رو گرفت، گفت: هدي جان اعتصابت رو بشكن، هدي جان من مريضم؛ يك كاري كن بياي بيرون و از من مراقبت كني. پدرم در جواب گفت: "فريده جان عزيزم، من اينجا دستم بسته است. اين تنها كاريه كه مي تونم بكنم. من اينجا خيلي متاثرم و اعتصاب غذا يك كم آرومترم كرده".
گفتي "شريف جان تندروي نميكنم آخه من كه خواسته اي براي خودم ندارم. فقط براي اعتراضه، شايد بتونم جلوي اين جور كارها را بگيرم، هر وقت احساس كنم حالم بده، به خاطر شماها اعتصابم رو ميشكنم. بعدش تازه يادت نيست پارسال من سه ماه متوالي روزه گرفتم، الانم روزي 50 دقيقه در حياط كوچك زندان ميدَوم".
پسرك اعلام مي كنه وقت تمام است خداحافظي كنيد. با خنده تو پرده رفت پايين و تو گفتي مواظب مامانتون باشيد. و خداحافظي آخر رو از پشت پرده با ما كردي و رفتي در حصارت جاي گرفتي، ما رفتيم خونه و به زندگي روزمره مان ادامه داديم. هفته به پايان رسيد و جمعه شد.
جمعه شب مامان با فريادي بلند خواب را از ما ربود. گفت خواب خيلي بدي از باباتون ديدم. من هم با خنده گفتم مامان جان چيزي نيست، بابا رو كه نميتونن كاريش كنن، ولي خوب پدر جان، من كه علم غيب نداشتم كه تو همون ساعت كشته شدي، آخه هيچ كس به ما نگفت تو رفتي.
شنبه هم با خيالي آسوده گذشت و يكشنبه رسيد. من و مامان و حنيف رفتيم سركار، ساعت ده صبح شد. يك خانم روزنامه نگار زنگ زد و گفت آقاي صابر مرده!! من هم با عصبانيت تمام گفتم خانم متوجه هستيد چي ميگيد و تلفن را قطع كردم. ديگه موج تلفنها شدت گرفت. حنيف راه افتاد بره بيمارستان ببينه كه حرفها دروغه و تكذيبش كنه، ساعت يازده صبح برادر عزيزم زنگ زد گفت: "جسد بابا رو ديدم. بابا از جمعه توي سردخونه است"، با خنده گفتم حنيف جان چيزي خوردي يا ديوونه شدي!؟ با گريه گفت: "نه شريف جان به خدا راسته، بابا رو بالاخره كشتن، شريف جان مرد باش برو دنبال مامان بياين بيمارستان مدرس".
خنده من، اول تبديل به بغض شد و بعد سكوت و مرور خاطرات و بعد اشك و ماتم. خلاصه پدر عزيزم الانه كه بيست دقيقه ملاقات كابينيمون تموم بشه، من رفتم بيمارستان ديدم مامانم نشسته ولي گريه نميكنه، با صداي بلند گفتم خدايا شكرت همش دروغ بود، ولي به اين فكر نكردم كه مامانم اصلا اين جور وقتها گريه نمي كنه، براي هاله هم اصلاً گريه نكرد. بعد آقا لطفي رو ديدم كه زارزار گريه ميكرد. پدر جان تا حالا گريهاش را نديده بودم.
من با حيرت مردم را ميديدم و تو دلم ميگفتم اينها ديوانه شدن. بهترين دوستم آمد و با گريه من رو بغل كرد. بعد من كم كم داشت باورم ميشد. رفتم پيش مامان، گفتم مامان جان گريه كن، بابا ديگه راحت شد. ديگه نميتونن ببرنش زندان، بغلش كردم و با خوشحالي تمام گفتم ديگه بازجوها مزاحم زندگي ما نميشن. ولي پدر عزيزتر از جانم، گريز از اين كه همان بازجوها و همان شخص بي نام و نشاني كه هميشه در بند 2 الف سپاه در مقابل صداي بلند و رساي تو، عليرغم مقام بالايش سرخم ميكرد و سكوت از روي ناچاري را برميگزيد، در سردخانه داشت از پيكر بيجان تو با شور و شعف عكس ميگرفت. تا نشان مزد دهندهگان با تقوا دهد و ارتقا يابد.
خلاصه پدر عزيزتر از جانم ما را با احترام تمام بردند در اتاقي در انتهاي بيمارستان، قاضي قتل گفت: "خانم صابر لطفاً شكايتتان را بنويسيد. اگر قصوري در مرگ شوهرتان رخ داده باشد، من عاملان آن را پيدا ميكنم". بعد من تو دلم گفتم عجب آدم هاي پاك و با ايماني هستند و حتما تقاص خون پدرم را ميگيرند. ولي 5 دقيقه بعد متوجه صداي فرياد مردم شديم كه ميگفتند جسد رو دارند ميبرند. بعدش ما به سمت سردخانه دويديم. ديديم بله، دارند پيكر بي روح تو رو ميدزدند.
مامان رفت خودش رو گذاشت لاي در سردخانه و با فرياد گفت نميشه ببريدش، جسد رو بديد به من. پدر جان تو كه حتي به نگاههاي غريبه بر صورت همسرت حساس بودي، نميداني چه دستهاي ناپاكي در آن لحظه بدن مادر مرا لمس كردند، و آنقدر بر بدنش كوفتند كه تمام دست و بازوهايش كبود شد. آن افراد با تقوا وقتي ديدند مادر من اصلا اين ضربات و كوفتگيها را حس نميكند. ما را به ناچار بر بالاي پيكر تو بردند. پدر عزيزم تازه فهميدم مرگ واقعيتي است نزديك؛ مادر باز هم گريه نميكرد.
حنيف گفت: "چرا پاي سمت چپ پدرم غرق در خون است". جماعتِ فربه فرياد زدند جاي آزمايش است. بعد من گفتم اين پارگيهاي درشت روي كمرش براي چيست؟ جماعت فربه خنديدن و گفتن پسرجان بعدن بهت نشون ميديم، اين خراشها براي چيه. پدرجان جسد غرقِ در خونت همان ابهت و طراوت هميشگيات را داشت. و بدن بيروحت هم با قدرت تمام به آسمان نگاه ميكرد. اصلا انگار زنده بودي، نشستم و پيشاني نوراني اما سرد تو رو لمس كردم شايد از زمين بلند شي، ولي ديدم نه و ياد حرفت افتادم كه ميگفتي، "اگر خوب باشيم خدا با ماست". پدرجان آخه تو كه به كسي بدي نكردي، پس چرا پيكرت غرق در خون بر روي زمين خفته است.
قاضي قتل اصرار عجيبي براي پاره پاره كردن بدن تو داشت. ميگفت: "بايد جسد رو كالبد شكافي كنند، آخه شايد سم خورده باشه"، اما با حمله ما مواجه شد و با فشار جمعيت ناخودآگاه حرفش را سريع پس گرفت. مامان فرياد ميزد كالبد شكافي نميخوام، جسد را نميذارم بدزديد. بعد مامان به زور سوار آمبولانس شد و پيكر تو رو بدون رضايت ما، روانه پزشكي قانوني كردند. البته همراه با گارد زرهپوش و اسكورت.
پدر عزيزم چقدر بزرگي كه اين جماعت باتقوا از پيكر بدون روح تو هم اينقدر وحشت دارند. آخه شايد مثل سال 79 هنوز هم نگران براندازيشان توسط پيكر بدون روح تو باشند.
پدر عزيزم در پزشكي قانوني به جاي دلجويي، از ما بازجويي به عمل آمد و انتهاي بازجويي را به اينجا كشاندند كه "ما پيكر هاله را ديديم، اصلا جاي مشتي روي بدنش نبود. اون نبايد به خاطر مرگ طبيعي هاله اعتصاب غذا ميكرد".
قرار شد بدون رضايت ما پيكر تو را كالبدشكافي كنند و ساعت 6 عصر به ما تحويل دهند. اما به ناگاه بازجوهايت از 2 الف سپاه به صحنه خودساخته هجوم آوردند و گفتند "اجازه داده نشده، جسَدِشو صبح بيايد بگيريد". ما هم بخاطر فشار شديد و شرايط بد آنجا با تو بدرود گفتيم و به جمع دوستانت پيوستيم و آن شب فقط ناله بود و ضجه و گريه و فراوان تبريكهايي كه براي شهادت تو به سمت ما سرازير ميشد.
پدرجان صبح ساعت 8 قرار تشيع جنازه با مردم گذاشتيم، آن روز وحشتناك، وضعيت روحيِ خانواده اكنون سه نفرهمان، بسيار بد بود. اما با دلگرميهاي بزرگي مواجه شديم. خيل عظيم مردم از پيرمردهاي 80 ساله تا همسران شهداي جنگ و خانوادههايي كه در سالهاي دور و نزديك به مانند ما فاجعهبار، داغدار شده بودند.
همه آن 2000 نفر فقط به ما تبريك ميگفتند و ما را در آغوش گرمشان ميگرفتند و از خاطره هايشان با تو مي گفتند. ما اصلا آنها را نميشناختيم ولي گويي كه سال هاست در كنار ما زندگي ميكردهاند.
پنج ساعت مردم قدرشناسي كه تو عاشقانه دوستشان داشتي به انتظار ايستادند. تا اين كه مقامات اجازه دادند تو غريبانه و مظلومانه در پاركينگ محصور آمبولانسها، به قول خودشان تشييع شوي، تمام مردم به احترام شرافت تو در برابر پيكرت زانو زده و ميگريستند و ما هم براي التيام زخمهاي چركينمان، بر پيكرت نماز ميخوانديم.
افراد با تقوي هم در حال فيلمبرداري از پيكر عريان و سلاخي شده تو در غسالخانه بودند. اميد كه اين فيلمها در آيندهاي بسيار نزديك به دست پرتوان مردم برسد. 20 نفر از افراد با تقوي آمدند زير تابوتت را بگيرند، اما دوستان شجاعت آنان را كنار زدند و تو را سوار آمبولانس كردند. تو را همراه با هزار زره پوش تا دندان مسلح نزد عمو مهدي در قطعه 100 بردند، پدرجان قبر خالي ات در محاصره و قبركنت هم از بازجوهايت در سپاه بود.
مامان داد مي زد: "هدي جان شهادتت مبارك"، حنيف ميگفت: "بابام شيره، براي شير كه گريه نميكنن، همتون بخنديد". من هم مات و مبهوت ولي خوشحال از آزاديت از قفس به ناگاه چشمانم به صورت زيبا و جوانت در خاك افتاد و دنيا برايم ماه خرداد شد و علاقه وافر تو به شهادت در اين ماهِ پر خاطره.
پدرجان تو را به خاك سپرديم و ده روز از شهيد شدنت ميگذرد. چه شهيد شدنت براي اعتصاب باشد و چه به شهادت دوستان غيورت در زير مشت و لگد بازجويانِ باتقوا باشد. باز هم براي ما مايه افتخار و شعف است.
كشته شدن تو بدترين و يا شايد بهترين ترجيع بند براي آغاز 23 سالگيام باشد. و به قول خودت:
"به اميد ياريِ دوست، راه مردانگي را پيش گيري.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر