چماق را عشق است!
در تاریخ ۲۱ - تیر - ۱۳۸۸
احمدسیف
علم تاریخ در ایران همانند دیگر علوم چندان پیشرفتی نداشته است. توضیج این عدم پیشرفت چندان ساده نیست. با نگاهی به ظواهر امر اما، می توان گفت، کم نیستند کتاب خوان هائی که بررسی تاریخ را با رمان تاریخی عوضی می گیرند و کم نیستند مورخینی که تاریخ را تنها باز نویسی وقایع و رویدادها می دانند. در صورتیکه تاریخ می بایستی از ظاهر قضایا بسی فراتر برود و چگونگی رخ دادن آن قضایا را بشکافد.
اگر به جریانان راست وابسته باشیم که این دست تحقیق و پژوهش ها را معمولا مفید فایده نمی دانیم. لابد رهبر خردمندی هست که می تواند سکان کشتی مملکت را در مواقع بحرانی در دست بگیرد و کشتی و سرنشینانش را به سر منزل مقصود برساند. این جماعت اگر خیلی « تاریخی » برخورد کنند از کورش سخن خواهند گفت که چه کرد، کلیمیان را از بند رهانید و بردگان را آزادی داد و اگر اهل جنگ و جدال باشند که نادر به دلشان حسابی می چسبد. فرزند شمشیر هم که بود، و تصویر فرحبخش تاریخی ما از خودمان، تکمیل می شود. این که با هندی ها همان کردکه مغولها با ما کردند، به این جماعت چه ربطی دارد؟ اجداد ما که نبودند؟ « تخت طاووس»، « کوه نور» و « دریای نور» را با چه مشقاتی به ایران آورد، همان خدا بهتر می داند. و آدم باید به راستی کله اش بوی قرمه سبزی بدهد و تنش بخارد که به نادرشاه بگوید بالای چشمت ابروست! و اما، نقل شده است که نادر برای لشگرکشی مجدد به قندهار، «مردم کرمان را آن چنان لخت کرد و همه چیزشان را مصادره نمود که از ۱۷۳۶ به مدت ۸-۷ سال آن ایالت با قحطی روبرو شده بود»[۱] البته گفتنی است که نادر فقط به دسترنج تولیدکنندگان توجه نداشت، گذشته از این که شمار بسیاری از جوانان را درارتش خود به کارهای غیر مولد واداشت و در این لشگرکشی ها، شماری را به کشتن داد، حتی در «فوریه ۱۷۳۸ به علت کمبود حیوانات بارکش، زنان و مردان کرمان را مجبور کرد که به جای حیوانات بارکش، لوازم و تجهیزات و دیگر مایحتاج مورد نیاز او و لشگریانش را به قندهار حمل کنند»[۲]. به همان دوره، این سخن نغز را هم از یک تاجر اسم ورسم دار داریم که «اگرشاه با همین نرخ از ما مالیات بگیرد، سال دیگر باید از چوب سکه درست کنیم، چون طلا و نقره بجز در خزانة شاه در جای دیگر یافت نخواهد شد»[۳]. حالا بماند که در هر شرایطی و در هر زمانه ای، دزدی، دزدی است. شاه و گدا ندارد. تنها تفاوت در این است که گدا برای سیرکردن شکم خود و خانواده می دزدد، و شاه و رئوسا، برای پرکردن جیب خود و دورو بری های خود. البته تفاوت دیگری هم هست : شاهان و دولتمردان با چراغ می آیند و گدایان اغلب بی گدار به آب می زنند.
اگر کمی زیادی ایران دوست باشند، یا گمان کنند که هستند، معمولا روی یعقوب لیث و طاهر ذوالیمینین حساسیت نشان می دهند که توانستند با نان و پیاز خوردن، با پس زدن اعراب ایران و ایرانی را زنده کنند. البته این جماعت نه از مزدک سخنی می گویند و نه از مازیار و نه حتی، از بابک خرم الدین. دلیل اصلی به گمان من این است که از دید راست گراهای ما، این ها « چپ » بودند و یک فرد راست گرا که نباید برای چپ ها تبلیغ کند.
باری، اگر وابسته به این جریان باشی، تاریخ برایت می شود سیر وگذری در محاسن فلان پادشاه که در فلان تاریخ با فر شاهی به مدت بهمان سال بر ایران، [چه پررو! بر جهان ] حکومت کرد ( مگر نشنیده ای که « هنر نزد ایرانیان است و بس »)و در این همه سال هم اگر بگوئی یک نفر کمترین شکایتی از روزگار داشت، نداشت. رهبری ی داهیانه و دور اندیشانه آن گونه بود که علاج همه مسائل قبل از وقوع حی و حاضر بود. اگر هم مشکلی و مسئله ای پیش آمده باشد که با ذهنیتی توطئه پندار یا رد پای فلان قدرت خارجی را در این جریانات پیدا می کنند و یا « وطن فروشی » جماعتی دیگر را به رخ می کشند. درد آور است ولی همیشه در تاریخ ما عناصر وابسته به قدرت های خارجی آغازگر تغییر بوده اند انگار که خودمان قادر به تشخیص نبوده ایم و نیستیم. و از سوی دیگر، قرن بیست و یکم رسیده است ولی هنوز که هنوز است ما دوست می داریم کبک سان رفتار کنیم . یعنی سرمان را بکنیم زیر برف و بکوشیم همه چیز را با توطئه حل و فصل نمائیم. باورتان می شود، گمان نمی کنم که در تمام طول وعرض تاریخ، ملتی به اندازة ما «نوکراجنبی» و«توطئه گرو توطئه چی» به خود دیده باشد!
اگرهم مذهبی باشیم که اصولا به چنین تئوری های طاغوتی نیازی نداریم. خودمان بهترینش را در قرآن داریم. فقط کافی است کمی پول بیشتر صرف حوزه علمیه کنیم تا برای ما کاشفین اسرار قرآنی تولید کنند. این « علما» هم برای ما این اسرار را کشف می کنند کمااینکه تا کنون کرده اند و الحمدالله در مملکت، هر چه که نداشته باشیم، « عالِم حوزوی » کم نداریم. بگذارید، واقع بین باشیم! برای دوستان مذهبی ما ، تاریخ مثل خیلی چیز های دیگر لازم نیست. چرا راه دور برویم! به ایران امروز بنگرید. سی سال است که حاکمیت همه وسائل ارتباط جمعی را درکنترل گرفته است. هر کس را که بخواهند می گیرند و هر روزنامه ومجله را که بپسندند می بندند. و در این مدت، به جان کوشیدند تا «فرهنگ» خویش را بر جامعه حاکم گردانند و حالا که پس از این همه فشار و کنترل موفق نشدند، آئینه ای هم انگار ندارند تا جلوی آن بنشیند و خود را وارسی کنند و برای برون رفت خود و جامعه از این وضعیت بحرانی راه حل پیدا کنند و یا حداقل در آن جهت بکوشند. هنوز که هنوز است از « تهاجم فرهنگی » سخن می گویند و هر روزه دارند « نوکر استکباری» می گیرند و می بندند و تصفیه می کنند که فلان و بهمان «مُبلغ » این و آن فرهنگ « غربی » است ! رادیو که در دست خودشان است. تلویزیون که از رادیو بدتر. « وزارت فخیمة ارشاد » هم که به « ارشاد» مشغول است. عناصرو جریانات « حزب الله» که کماکان به کتاب سوزی و حمله های فیزیکی به هر کس و هر جائی که اراده کنند، مشغول هستند و تازه از سوی بسیاری از جریانات با نفوذ و قدرتمندمورد حمایت قرار می گیرند. پس کدام « تهاجم »فرهنگی و از کدام طریق؟ وقتی آدم تاریخ را خوب نشناسد، نتیجه همین می شود. بگذارید با خودمان تعارف نکنیم: قابل ترحم می شود.
اگر وابسته به یکی از جریانات و گروههای « چپ » باشیم که اولا، « امامان» ما از سیر تا پیاز همه چیز را گفته اند و توضیح داده اند . بعلاوه انواع و اقسام برنامه های حداقل و حداکثرهم هست و کافی است به یکی از زبان های خارجی آشنا باشی، ( حالا اگر فارسی ات خراب بود، چه اهمیتی دارد، ما که نمی خواهیم معلم ادبیات بشویم! ) و آنها را به فارسی دری و غیر دری برگردانی. جمله ای از این، پارگرافی از آن دیگری را به هم وصله پینه کنی، از رفو کاری هم غفلت نمی کنی، و یکصدوبیست و چهار هزار بار هم تکرار کنی که داری از« وضعیت مشخص، که به واقع برایت چندان هم « مشخص» نیست، تحلیل مشخص می کنی ، دیگر همة مسائل حل خواهد شد. در بارة تاریخ هم که همة مسائل را امام چهارم، حضرت استالین حل کرده است. در کارخانجات روسیه، یا شوروی سابق، چنان مقراضی ساخته اند که با آن می توانی با حداقل زحمت تاریخ جوامع را به مراحل از پیش معلوم شده تقسیم کنی، و اگر هم جائی کم و زیاد آورده ای، به صدای بلند چند بار می گوئی: یا جد بزرگوار پروکروست فرزانه، به فریادم برس. دودی بلند می شود و پروکروست هم مشکل را حل می کند. و همة اسناد و شواهد غیر مفید و مسئله ساز را می توانی به بقال سر کوچه بفروشی که از کاغذهایش برای فروش پنیر و کشک استفاده کند.
شوخی بس است. و اما از این وقایع نویسی ها ئی که به جای تاریخ به خورد ما می دهند، انتقاد اصلی و اساسی که می توان بر آنها وارد کرد این است که حتی در بارة این وقایع هم راست نمی نویسند و درست نمی گویند. بی سند حرف نزنم . صدراعظم پرقدرتی را در مملکت گردن می زنند[امیر کبیر را می گویم] ولی وقایع نویس می نویسد به ورم مفاصل در گذشت و دیگران هم کماکان رد وپای توطئه در آن می یابند. مملکت را قحطی می گیرد و به روایتی چند میلیون زن و مرد و جوان و پیر می میرند، ولی وقایع نویس حتی اشاره ای هم به قحطی نمی کند و حتی می نویسد که در همان سال، مردم از خوشی نمی دانستند چه بکنند؟ [ بنگرید به حقایق الاخبار ناصری، نوشتة خورموجی] و حتی روایت است که این سلطان آخری وقتی صدای «انقلاب» را شنید، با چوب دستی چند ضربه ای به کسی که سیزده سال صدراعظمش بود نواخت که « فلان فلان شده، تو که همیشه می گفتی این مردم به واقع مرا دوست می دارند ، پس این کابوسی که از توی هلیکوپتر دیدم، چی بود؟» . راست و دروغ این داستان گردن راوی که مدعی است خود به چشمهای خود شاهد بوده است. « سلطان» کنونی که هنوز « صدای انقلاب را نشنیده است! و تازگی ها هم خبر داریم که بی بی سی و سی ان ان تهران و بسیاری از شهرهای ایران را به « اغتشاش» کشانده اند و حتی درخیابان های تهران، مردم را به گلوله بسته اند! پرتی و بی ریشگی از این بیشتر!
و اما، مشکل دیگر ما به گمان من تنبلی است که به صورت بی حوصلگی تظاهرمی کند . البته خودمان قبول نداریم که این چنین ایم. ولی ، خوب ، کی این دوره و زمانه عیب خودش را قبول دارد که ما داشته باشیم! مثلا انتظارداریم یک مقاله چند ده صفحه ای در بارة تاریخ، به همة سئوالاتی که در باره تاریخ داریم پاسخ بدهد. که صد البته نمی دهد. به قول قدیمی ها ، چنین کاری تازیانه زدن و ران شتر طپاندن است. البته در میان آن جماعتی که چنین نگرشی جا می افتد، ما گاه با وضعیتی به شدت خنده دار روبرو می شویم. مثلا چند سال پیش کتابی خوانده بودم که علاوه بر تاریخ ایران و تاریخ اروپا، به بررسی تاریخچة فلسفه و تحولات فکری هم در ایران و هم دراروپا پرداخته بود، آنهم نه برای مدت کوتاه …. بلکه از عهد عتیق تا عصر حاضر. از آن خنده دار تر، نویسنده ای به نام آقای حسن اعظام قدسی که به تحقیق قبل از صد سالگی مرحوم شده است کتابی نوشته است تحت این عنوان : « خاطرات من یا روشن شدن تاریخ صد ساله…..». یکی از دوستان این مرحوم به من ایراد گرفت، که اگر ریگی به کقشت نیست چرا از مرحوم عبدالله مستوفی حرف نمی زنی؟ گفتم چه حرفی؟ گفت:مگر نمی دانی که مرحوم مستوفی که سالیانی چند وزیر مالیه فارس بوده کتابی نوشته تحت عنوان : شرح زندگانی من: تاریخ اجتماعی و اداری دورة قاجاریه..». آنها که نزدیک به صد و سی سال بر ایران حکم راندند و این که، سی سال هم بیشتر است!
اشکال این نوع شتاب زدگی ها و تنبلی های تاریخی – فرهنگی این است که هم نویسنده و هم خواننده تنبل وتنبل تر می شوند و مسئله ای در این میان روشن نمی شود. ولی حلوای ختمش را هم نوش جان می کنیم. بعلاوه، به دلیل این شتاب زدگی جمع بندی مفید و قابل استفاده از تجربیات صورت نمی گیرد و چون این چنین است، نتیجتا، ما هم دست مایه ای برای حرکت به جلو و به کمال نداریم. به نظر می آید انگار که دائم روی یک دایره حرکت می کنیم . « انقلاب مشروطه » می کنیم ، ولی ۱۵ سال بعدش با رضا خان قلدر طرف می شویم که حتی ظواهر همان مشروطه نیم بند را هم بر نمی تابد. و رضا شاه [ همان رضا خان قلدر] هم با فحش و فضیحتی نا گفتنی از سرزنان چادر بر می دارد و سر همة ایرانیان «کلاه پهلوی » می گذارد [ یعنی متجدد شدن ما هم انگار بدون چماق غیرممکن است ! ]. غیر از این است آیا که متجدد شدن چماقی مارا به جائی رسانیده است که در سالهای پایانی همان قرن- پس از یک انقلاب عظیم ضدخود کامگی دیگر، باید پاسخ گوی مکتب « یا روسری، یا توسری» بشویم و چیزی نمانده که همگی برای انکه آن دنیایمان از دست نرود عمامه و چادر به سر کنیم! حتی الان بنگرید که از بیت المال می خورند و روی منبر می روند، وبرای من و شما همان «معجونی» را می پیچند که رضا خان و ناصرالدین شاه قاجار دربیش از صد سال پیش پیچیده بودند! یعنی تو گوئی نه دراین مملکت بلازده مان انقلاب مشروطه ای داشتیم و نه این انقلاب عظیم ضد خود کامگی را از سر گذرانیده ایم!
اگرمی پذیریم که برابری و آزادی فردی، اگرعمده ترین مشخصه یک جامعه مدرن نباشد بی گمان یکی از عمده ترین مشخصه ها ی آن است، آن گاه، می پرسم: تفاوت با چماق از سر زنان چادر بر داشتن و یا با چماق بر سر زنان چادر کشیدن در چیست؟ جز این است آیا که در هر دو مورد مای ایرانی عشق و اعتقاد مان را به چماق اثبات می کنیم . بدبختی ما در این است که اگر چه به این چماق دوم به درستی و راستی می تازیم ولی نمی دانم چرا چماق اول توجهی بر نمی انگیزد؟ ای کاش استفاده از چماق فقط به این مورد محدود می شد! این روزها روزنامه ها و سایت های انترنتی را بنگرید و بخوانید ، کمتر کسی از مدافعان حاکمیت را می بینید که چماق به دست دراین صفحات خودرا نمایان نکند! خوب وقتی درکمان از تاریخ خودمان به این صورت مخدوش است و به علاوه این عشق و علاقه گسترده و عمیق به چماق وجود دارد، پس چرا از زمین و زمان شکوه می کنیم که زندگی مان این گونه است؟
اگر کشف اجباری و چماقی حجاب به زمان رضا شاه به قول زیدی بشود « سرآغاز تجدد درایران». خوب با این ادراکات مغشوش از تجدد و از تاریخ، چرا تعجب می کنیم که کارمان به سامان نرسیده است؟ آن چه که سرآغازش باچماق باشد، متاسفانه چندین دهه بعد، هم چنان چماق به دست می خواهد حرفهایش را به پیش ببرد! به گمان من، ما دربرخورد به این مقوله این خبط اساسی را مرتکب می شویم که گمان می کنیم چماق با توجه به موقعیت کسی که چماق می زند، بدو خوب دارد. درحالی که آن چه که اهمیت تعیین کننده دارد این است که همین که « چماق» وارد می شود، آزادی از پنجره می گریزد و این البته که مهم نیست که آیا پیروان زیدند که موجب فرار آزادی می شوند یا پیروان عمرو. آزادی در جامعه ای که در آن برخوردهای چماقی پذیرفتنی باشد، نمی تواند وجود داشته باشد ووجود ندارد. و جامعه ای که در آن آزادی فردی به رسمیت شناخته نشود، با ساختن چند تا آسمان خراش و یا با ویراژ دادن در اتوموبیل های گران قیمت ( عمدتا) وارداتی متجدد نمی شود. ما را به واقع سیاستی دیگر باید. آیا وقت آن نرسیده است که با کنار گذاشتن تنبلی ها و ساده اندیشی ها که به واقع آفت فرهنگی جامعة ماست برای یافتن پاسخ به این سئوال کوشش کنیم:
راستی: چه بکنیم تا درقرن بیست و یکم چماق هم چنان این همه مقدس نباشد ؟
[۱] به نقل از لمبتون: مالک و زارع در ایران، اکسفورد ۱۹۶۹، ص ۱۳۲
[۲] همان، ص ۱۳۲
[۳] به نقل از هانوی: گزارشی تاریخی از تجارت بریتانیا در بحر خزر، لندن ۱۷۵۴، جلد ۱، صص ۵۸- ۱۵۷
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر