از سیاهچالهای ستم شاهی تا زندانهای مخوف جمهوری اسلامی - خاطرات زندان رسول شوکتی - بخش سوم
بخش سوم
نوروز 61 بدون هیچ مراسمی وتنها با روبوسی یکدیگر شروع شد همان روز برای اولین بار یک ملاقات حضوری دادند که برای ملاقات همان مراحل را طی کرده با چشم بند به اتفاق چند نفر دیگر سوار آمبولانس کرده واز بازداشتگاه سپاه به ساواک بردند .آمبولانس داخل محوطه نگهداشت ودر حد فاصل نگهبانی و دیوار ساختمان خانواده ها که در کوچه جمع شده وبه صف بودند ملاقات صورت می گرفت .
در این موقع یکی از خواهرانم گویا با پاسدارها دعوا کرده و هر چه لایقشان بوده به زبان آورده بود موقعیکه مرا به ملاقات می بردند پاسدار ها برای دستگیریش با همدیگر صحبت می کردند که نهایتا بخاطر عید بمن تذکر را احاله کردند .ملاقات با سه پاسدار برای کنترل بیشترانجام می شد وحق هیچگونه صحبت خارج از احوالپرسی نداشتیم حدود ده دقیقه زمان برای احوالپرسی صرف زیاد بود که بیشتر آنهم در چک وچونه با پاسدارها گذشت.
در بین صحبت ها مادر وخواهرانم بودن خانوادهائی برای آخرین ملاقات با عزیزان اعدامیشان را منتقل کردند و اینکه این دفعه که برای تحویل اجساد می آیند یک جعبه شیرینی وپول گلوله ها را با خود همراه داشته باشند . در بین خانواده ها یک همشهری بود به اسم خلخالی که نسبتا متمول به مقیاس درگز شهرمان. پسر بزرگشان رضا خلخالی بعنوان لیسانس وظیفه به جنگ اعزام وهمان اوایل اسیر شده بود .
پسر دومشان محمود که با من همسن وسال بود از مجاهدین بود که در مشهد دستگیر شده ودر این اکیپ ملاقاتی با من بود ودو خانواده در بیرون در صف با همدیگر درددل کرده بودند.موقع برگشت تقریبا همه زندانی ها اعدامی بودند ودر داخل آمبولانس چشم بند را کنار گذاشته وعلیرغم تذکرات متعدد پاسدارهای مسلح که گلنگدن کلاشینکفشان را کشیده وتهدید به رگبار بستن می کردند محمود به کنارم آمده وگفت که آخرین ملاقاتش بوده وامشب ویا فردا شب اعدام خواهد شد.من با محمود در یک دبستان هم نبودیم ولی بدلیل کوچک بودن شهرمان همدیکر را می شناختیم ولی با آمدن من به مشهد در همان اوایل دبیرستان دیگر همدیگر را ندیده بودیم. از وضعیت من اطلاع داشت از خودش وفعالیت اش گفت بلند حرف می زد وهر از گاهی جواب پاسدارها را که می خواستند کسی حرف نزند بتندی می داد .
یادم نمی اید حرفی بجز جریان پرونده ام بصورت خلاصه چیزی گفته باشم .در مقابل مرگی محتوم وآگاهانه که در پیش داشتند ودانستن شرایطی که تنها راه خلاصی از آن لودادن دیگران و انهارا بجای خود قربانی کردن ودروغ گویی و..بود هر حرفی ویا توصیه ای پوچ ومهمل واقع می شد.با رسیدن به بازداشتگاه سپاه با همدیگر روبوسی و وداع کردیم بسیار مصمم و محکم بوددر صورتی که من با بار غم توانفرسا بر دوشاهایم به اتاق برگشتم.
تا اوایل اردیبهشت ماه هیچ اتفاق خاصی نیفتاد ومن که در تمام روزهای بعد از ملاقات وبا اکیپ اعدامی ها بردن وآوردنم آنرا به معنی نا امیدی از آزاد شدن ونشانه بدست آوردن سرنخ هایی از من تحلیل می کردم وهر روز وهر شب منتظر یا شروع بازجویی ویا بردن به اعدام گذراندم .یکی دو روز قبل از انتقالم پسر جوانی حدود 17-18 ساله را سر شب به اتاق ما آوردند.همان روز خودرا معرفی کرده بود واز صبح سوار بر ماشینهای گشت برای شکار رفته و اوایل شب پس از خوردن بستنی وپالوده با آنان به اتاق ما فرستاده بودند .
وارد شد بدورش حلقه زدیم تا ببینیم بیرون چه خبر است با شروع صحبتش یکی یکی به بهانه ای جدا شدیم وی که با لباس شیک واطو شده بعد از شرح ماجرا خواستار معرفی دیگران شد واتهامات. محمد که شرح ماجرایش پیشتر آمد خودرا راننده تریلی معرفی کرد و مرا مهندس که سر کار حرفش شده وهمین امروز وفردا آزاد خواهد شد...فردا یا روز بعدش مرا قبل از ظهربا وسایل صدا کرده بچه ها فکر می کردند که آزاد می شوم .در بیرون به من گفتند که به تهران منتقل می شوی.دیگر حتمی دانستم که مسائلم رو شده است ورفتن به تهران یعنی شکنجه واعدام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر