کاپشن کرم - ماسک آبی
اول بنای ساعت 9 گذاشتند که معمولا یک ساعت پیشتر اعلام می کنند تا همه از نقاط دور و نزدیک گرد هم آیند. بعد از اینکه به دوستان تلفنی اطلاع دادیم، دوباره قرار به ساعت 8 موکول شد و بالاخره تحت فشارهای حکومتی حدود ساعت 30/11 شب قبل، ساعت 7 صبح برای شروع مراسم اعلام شد. که مسلما امکان اطلاع رسانی بسیار محدود می شد و خیلی از افراد به همین علت نتوانستند به موقع به مراسم برسند.در مسیر از اوایل فشم ایست بازرسی ماشین ها را متوقف و سوالاتی از آنان می پرسیدند. که کجا می روید و چرا می روید و چه نسبتی دارید؟ از آن پس جابجا ماشین های پلیس، و گارد ویژه و لباس شخصی مشاهده می شدند.ساعت 7 تا سر کوچه رسیدیم. نزدیک به 15 تا 20 پلیس نما که دو ترکه سوار موتور بودند با صداهای قهقهه خنده و عربده کشان سر کوچه ویراژ می دادند.از وقتی وارد کوچه شدیم تا پایان مراسم انواع و اقسام دوربین ها که به عمد روی صورت ها زوم می شد، مشغول فیلمبرداری بودند و به افراد دیگر اجازه فیلم و عکس نمی دادند.داخل منزل تا دم در جمعیت با چشمان گریان و لااله گویان ایستاده بودند. پس از غسل مرحوم سحابی برادر ایشان ضمن تشکر توضیح دادند که آنطور که با وزارت اطلاعات هماهنگ شده است فقط شعارهای مذهبی داده می شود و پیکر ایشان تا سر کوچه و اگر اجازه دادند کمی بیشتر و گرنه همان سر کوچه با آمبولانس به بهشت گندوئک منتقل خواهد شد.من به محض ورود به در خانه با خانم هاله سحابی مواجه شدم و تسلیت عرض کردم. به نظرم صبور و با متانت بودند عکس پدر در دست و پیشا پیش جمعیت با ندای لا اله الا الله از در حیاط خارج شدند.هنوز ده قدمی پیش نرفته بودند که صدای وحشیانه ضرب و شتم و جیغ خانم ها بلند شد و از این سو آهنگ لا اله الا الله تغییر کرد و حالتی غیظ آلود و اعتراضی به خود گرفت.متوجه شدم که خانمی نقش بر زمین شد. دختر هاله خانم نگران و گریان برای آوردن کمک به عقب برگشت. از همان دم کسی را بازداشت کردند و ندانستم چه کسی.مردم سوار اتوبوسها و ماشین های شخصی شدند. چند نفر از دوستان گفتند که مامورین عکس را از دست هاله خانم با زشتی و خشونت بیرون کشیده و آن را پاره کردند و پیکر مهندس را با اهانت به داخل آمبولانس پرتاب کردند و تابوت را روی آن انداختند. و هاله را مورد ضرب و شتم قرار دادند. از اینجا به بعد حال ایشان بد شد.وقتی به خیابانی که بهشت گلندوئک در آن بود رسیدم تمام خیابان در محاصره گارد و پلیس و لباس شخصی هایی بود که از اتوبوس نیروی انتظامی پیدا شدند و جلیقه فسفری که روی آن نوشته بود پلیس که مدام پوشیدند و درآورند ، در دست داشتند.در تمام مدت بر زبان همه بجز لا اله الا الله هیچ نبود.به آقای منتظری اجازه نماز خواندن نداده بودند. وقتی خواستند بر پیکر ایشان نماز گزارند مامورین مانع شدند . همه جمعیت با صدای بلند دو مرتبه برای ایشان حمد و سوره خواندند.در زمان خاکسپاری چند مرتبه صدای درگیری به گوش رسید. در حاشیه قبرستان تمامی لباس شخصی ها مستقر بودند برخی بگو بخند می کردند. جلیقه مذکور را از تن به در کردند. شاید نگران بودند در عین حضور مزاحمشان، دوست نداشتند که بعدا جزو جمعیت مشتاق مهندس نشان داده شوند.به محض اینکه مرحوم سحابی به خاک سپرده شد، مردی که کاپشن کرم پوشیده بود و ماسک آبی رنگ جلوی دهان داشت و به همه مزدوران امرو نهی می کرد، شروع به عربده کشی کرد که متفرق شوید. در حالیکه کسانی که دورتر بودند می خواستند سر خاک فاتحه ای بخوانند و وداع کنند.هر از گاهی مزدوران به پر و پای کسی می پیچیدند و به بهانه واهی که مثلاً چرا نمی روید ایجاد درگیری می کردند و چند نفری بر سر یک نفر خراب می شدند و او را به داخل ماشینهایی که به همین مناسبت تدارک دیده بودند می کشاندند.شاهد بودم که خانمی باردار که می خواست فاتحه بخواند منتظر بود که کمی خلوت شود و جایی پیدا کند به محض فاتحه خواندن و برخاستن ایشان پلیس ها که به سمت مزار آمده بودند که افراد را متفرق کنند به او متعرض شدند که چرا ایستادی برو دیگه و پای آن خانم در علفهای کف قبرستان گیر کرده بود و همان دم نتوانست قدم بردارد ماموران با اهانت و سینه به سینه او که چرا نمی ری مگه اومدی عروسی که اینقدر ناز می کنی و بسیار مشتاق بودند تا با شنیدن کلامی از او، باتوم را بر سر او فرو آورد که همسر خانم حائل شد و با سکوت از معرکه ای که مزدوران تدارک می دیدند بیرون رفتند.حال چند نفری خیلی بد شد یکی از آنان سوسن خانم بود. که می گفتند همه این شرایط و مخصوصا وضعیت هاله خانم باعث ضعف شدید ایشان شده بود که بحمدالله بخیر گذشت. همینطور خواهر مهندس.وقتی مردم دور سوسن خانم جمع شده بودند آن فرد کاپشن کرم افرادش را بدان سمت آورد و با عربده کشی مردم را بیرون می کرد، و می گفت اگه شما برید بیرون حالش خوب می شه!در مسیر مردانی را می دیدم که چند پلیس آنها را احاطه کردند بودند و دقیقا به پر و پای مردم می پیچیدند تا آشوبی بپا کنند. در دلم غوغایی بود. علیرغم خشونتی که در وجودم بود ظاهرم را آرام کردم.دم در قبرستان مادر جوانی که چادر بسر داشت ضجه می زد که فرزندش را نبرند به جلوی ماشین رفت و گفت باید مرا بکشید و او را ببرید مگر او چه جرمی مرتکب شده است؟ مردم هم برای اینکه اوضاع بدتر از این نشود از هر گونه شعار و خشونت پرهیز کردند. عده ای که نتوانستند این صحنه دلخراش را ببینند اعتراض کردند که چرا جوان مردم را می برید و ماموران با باتوم و لگد به سرو سینه و بدن آنها کوفتند.در حالیکه از سر خاک بر می گشتیم چند خانم را دیدم که بسیار بی تاب بودند و یکی از آنها گفت که هاله مرد خدایا هاله را کشتند بر سر و سینه خود می زد. یکی دیگر او را آرام می نمود که نه انشا الله اینطور نیست .... من حرف آن خانم ها را جدی نگرفتم و فکر کردم در اثر ضرب و شتم شاید بیهوش شده باشد. اخر او هنوز جوان است و از دست دادن دو عزیز آنهم اینچنین انسانهایی شریف و شایسته و سراپا همه خوبی، بسیار تلخ و بواقع مصیبتی عظمی است. بهر حال در ذهنم جا نمی گرفت.بنا شد به خانه برگردیم مثل اینکه بنا بود مراسم قرآن خوانی و ... در خانه انجام شود. خانه و کوچه پر از جمعیت بود. پشت در خانه رسیدم که صدای شیون و زاری دلم را ریش کرد. مدام نام هاله شنیده می شد. خدایا باورم نمی شد بیش از نیم ساعت همه در بهتی مرگبار بودیم آنها هم که می دانستند رویش را نداشتند یا نمی توانستند که به دیگران بگویند حتی برخی کتمان می کردند. طاقت نیاوردم تماس گرفتم. از صدای گریه بی امان پشت تلفن مثل اینکه باید حدس می زدم که آنچه نباید، اتفاق افتاده است. باورم نمی شد من سه ساعت پیش او را در حالی که سالم بود دیده بودم. چطور می توانم باور کنم؟لحظاتی بعد در منزل صحت خبر اعلام شد. صدای شیون و گریه از خانه و کوچه بهم می پیچید. دو آمبولانس به کوچه پیچید. چند نفر بد حال بودند.به خانه برگشتم. و شب هنگام متوجه شدم که خانواده سحابی را مجبور کردند که در ظلمات شب و دیر هنگام ساعت 11 هاله را به خاک بسپارند. تا مبادا که مردم حضور بیابند.
۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه
کاپشن کرم - ماسک آبی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر