نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه

گزارشی از کودکان کار وخیابان مشهد در آستانه فرا رسیدن سال نو





در حال و هواي عيد و بهار و بازار، من را هم ببين ... همين جا هستم!
اين روزها در ميانه حال و هواي عيد و بهار و بازار ... در جاي جاي شهرمان كودكاني را مشاهده مي‌كنيم كه سر چهارراه‌ها، زيرگذرها، پارك و اماكن عمومي ايستاده‎اند و مشغول به كاري هستند. شايد تجربه كرده باشيد وقتي كودكي با يك دسته گل به دنبال‌تان مي‌آيد و از شما مي‌خواهد كه از او گل بخريد. در آن لحظه شما چه احساسي را تجربه كرده‌ايد؟ بهتر است بپرسم چه فكري از ذهنتان گذشته است.
"محمد" مي‌توانست در مدرسه باشد درس بخواند و به آرزوهايش برسد اما الان او با جعبه فال در دست و يك پرنده كوچك در آغوش، گوشه خيابان مشغول فال گرفتن است.
مي‌گويد: مادرم مريض است بايد عمل كند پدرم چند سال است كه فوت كرده و مادرم در خانه‌ مردم كار مي‌كند.
آرزويش اين است كه "در آينده دكتر بشم و مادرمو خوب كنم ولي دو تا خواهر دارم كه درس مي‌خونن و من مجبورم كار كنم تا حداقل اونا بتونن به آرزوهاشون برسن."
كودكان مثل محمد را در اين شهر بسيار مي‌توان يافت؛ سر يكي از چهارراه‌هاي همين شهر، دختري را مي‎بينم كه با دوست كوچكش اسپند دود مي‌كند و شيشه ماشين‎ها را برق مي‌اندازد.
مي‌روم سراغشان. با آن نگاه روشن و گونه‌هاي آفتاب سوخته خنده نمكينش را مي‌پراكند، توي نگاه پرسشگرم. مي‌گويد: هر روز صبح تا شب سر چهارراه‌ها اسپند دود مي‌كنم، گاهي گل مي‌فروشم.
اسمش زهراست. ادامه مي‌دهد: درس مي‌خونم و كلاس دومم ولي تابستونا مي‌آم و به بابام كمك مي‌كنم.
در باره خانواده‌اش كه مي‌پرسم ادامه مي‌دهد: سه تا خواهريم، مامانم نمي‌تونه راه بره، من از همه كوچك‌ترم. افسانه - دوستش كه تا آن موقع ما را نگاه مي‌كرد - با قرمز شدن چراغ خداحافظي مي‌كند و دست زهرا را مي‌كشد.
توي پارك با "حسن" آشنا مي‌شوم. يكي ديگر از كودكان كار مهاجر است و كفش مردم را واكس مي‌زند. پسرعمه‌اش هم همراهش هست و فال مي‎فروشد. حسن با اينكه 10 سال دارد ولي بي‌سواد است و آرزويش داشتن يك دوچرخه است.
"سعيد"، پسر عمه‌اش هم خجالت مي‎كشد و فرار را به ماندن ترجيح داد.
"نعيمه"، دختركي است با گل مريم در دست و لباس نازكي بر تن كه هيچ تناسبي با سردي هوا ندارد. تمام گل‌هايش را كه مي‌خرم كلي ذوق مي‎كند. از پدرش مي‌گويد كه معتاد است: هميشه گل مي‌فروشم ... اگر اين كار رو نكنم يا اگه كسي ازم گل نخره بابام منو مي‌زنه.
فقط 7 سالش است. دستهايش پينه بسته و خشكيده است. كمي لكنت زبان دارد و من متوجه كبودي‌هاي روي پيشاني و دست‎هايش كه مي‎شوم با خودم فكر مي‌‎كنم: پدرش دست‎هاي سنگيني دارد!
به دست‌هايش كه نگاه كردم ديدم پينه بسته و خشكي زده...
در گوشه‌ گوشه شهرمان كودكاني هستند كه محكوم‌اند كار كنند. كودكاني كه با آينده و فردا خداحافظي كرده و چشم به حال دوخته‌اند. استعدادهايي دارند كه مي توانست به بار بنشيند اما در لحظه‌ جوانه زدن خشكيده است. به راستي براي اين كودكان چه كار مي‌توان كرد؟
منبع:ایسنا
 

هیچ نظری موجود نیست: