جام مرا بر فروز، هستی و جانم بسوز
خام مرا پخته کن، شام من آور به روز
خسته تر از خسته ام، زار ز رنگ و ريا
پارگی و زخم دل، چاره نکرد پينه دوز
پير شدم پير تو، درد توام کُشت زار
قامت سروم شکست، شانه ز غم کرده قوز
در پی من روز و شب، حضرت سرمايه دار
زاهد و مفتی و شيخ، تشنه به خونم هنوز
عصر پليدی بود، دور سقوط است و جهل
کاسب دل ساده و توده ز جهل شّر فروز
غير حقيققت نخاست، از لبم و از زبان
خسته ام از برف دي، طالب فصل تموز
چشمه ی خورشيد را، سالک راهم نه شب
فاش بگفتم نه در، پرده به راز و رموز
پرده ی جهل پاره کن، چهر حقيقت ببين
در دل شب تا به کي، از چه گريزان ز روز
يار بخواند شحنه را، تا که به بندم کشد
محتسب اندر پی ام، با سگ و تازی و يوز
بيهده دلبر فروخت، گوهر نابی چو من
طبع گدا زادگان، با درمی کينه توز از
چه تو باور کني، ياوه ی بی مايگان
کُنده ی گز کی شود، مشعل مجلس فروز
تا به کی از قحبه گان، طاعت و فرمانبری
از چه ستايش که شب، کرده ترا سال و روز
پشت و کف پای من، داد خدا زد شيار
عدل خداوندگار، داغ و درفش است و سو
ز آن که بُدی سال ها، رزم منش افتخار
چهره ز من پوشد و، خصم منش دل فروز
خسته ام ای توده ی زحمت و رنج خيز
ز جا جان مرا تازه کن، جام مرا بر فروز
***
بيست و سوم مرداد ماه هشتاد و هفت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر