خاطرات از قلم افتاده "علم"
به روایت اسدالله خرسندی
یکشنبه
صبح زود سفیر انگلیس هراسان به دیدنم آمد. میگفت روز پیش که شرفیاب بوده خودنویسش را روی میز قهوه جا گذاشته و چون این خودنویس اعطایی ملکه انگلیس بوده خیلی برایش مهم است. بهسرعت خودم را به دفتر کار همایونی رساندم چون میدانستم امروز والاحضرت شاپور غلامرضا و شریف امامی و امام جمعه و دریادار رمزی عطائی شرفیاب میشوند و دیگر پیدا کردن خودنویس محال خواهد بود!
وقتی وارد شدم شاهنشاه پای تلفن بودند. به مخاطب فرمودند: «گوشی خوشگله» و از من سؤال فرمودند: «چی میخوای؟» عرض کردم. «اعلیحضرت یک خودنویس اینجا ندیدند، مال سفیر انگلیس بوده!» شاهنشاه در تلفن سؤال فرمودند: «دیروز یک خودنویس اینجا ندیدی؟» بعد فرمودند: «روی همین میز کوچیکه!» بعد فرمودند: «کنار همون کاناپههه». بعد فرمودند: «ای شیطون، نمیدونستم دستت هم کجه . اگه دیگه تو این اتاق آوردمت!» بعد به من فرمودند: «نهخیر. کسی اینجا خودنویس ندیده!» عرض کردم: «مال سفیر انگلیس بوده» فرمودند: «مال هر خری بوده!» عرض کردم: «روی همین میز کنار کاناپه بوده» فرمودند: «اونجا را گشتی پیداش نکردی؟» عرض کردم: «فقط یک سنجاق سر!» فرمودند: «همان را بهش بده!» عرض کردم: «خودنویسش را میخواهد» فرمودند: «یک خودنویس بخرید به او بدهید» عرض کردم: «ملکه انگلیس به او داده بوده» فرمودند: «یک خودنویس بخرید بدهید به ملکه انگلیس به او بدهد!!»
چقدر حظ کردم از این پادشاه بزرگی که برای همه مسائل راه حل خودشان را دارند. چطور میتواند این همه قدرت در یک شخص جمع باشد و فقط یک نقطهضعف داشته باشد. تلفن کردم به سفیر انگلیس که چند تا کار شخصی مهم هم با او داشتم. گفتم چهل و هشت ساعت فرصت بدهد تا خودنویسش را پیدا کنم. گفت دیشب تا صبح برای خودنویسش گریه کرده. گفتم یک شب دیگر هم فرصت داری گریه کنی.
چهارشنبه
فرستادم گرانترین و شیکترین خودنویس ممکن را در شهر بخرند. بعد مثل آن شاهزادهای که لنگه کفش بلورین را برداشته بود و در شهر دنبال سیندرلا میگشت، با سنجاق سر دیروزی به خانه خیلی افرادی که میشناختم مراجعه کردم تا آن خودنویس را بگیرم و این خودنویس را بدهم. هیچ کدامشان از خودنویس خبر نداشتند و سنجاق را نمیشناختند.
ماشاءالله یکی دو تا هم نبودند. کمرم دردگرفت از بس، از پلهها بالا و پایین رفتم. در حیرتم از کمر اعلیحضرت!
عصری که خسته برگشتم احضار فرمودند. شرفیاب شدم. حیرت کردم که شاهنشاه آریامهر خودنویس سفیر انگلیس را به من دادند! بعد سراغ سنجاق دیروزی را گرفتند. حیرتزده تقدیم کردم. چهارشاخ مانده تعظیم کردم. حیران شده خارج شدم. هنوز هم در حیرتم از هوش و ذکاوت ملوکانه که چه جور زیرآبی عمل میفرمایند که ما نمیفهمیم. آن هم در دفتر کارشان یک روز در میان. تا حالا فقط قرار بود شهبانو نفهمد. حالا گویا قرار شده هیچکس نفهمد. نمیدانم خود دخترک فهمیده یا شاهنشاه آریامهر او را هم بیخبر گذاشتهاند!
سر شب سفیر آمریکا که برگشته تلفن کرد. گفت حال شاهنشاه را از دکتر ایادی پرسیده. گفتم دفعه دیگر از کاناپه بپرس.»
صبح زود سفیر انگلیس هراسان به دیدنم آمد. میگفت روز پیش که شرفیاب بوده خودنویسش را روی میز قهوه جا گذاشته و چون این خودنویس اعطایی ملکه انگلیس بوده خیلی برایش مهم است. بهسرعت خودم را به دفتر کار همایونی رساندم چون میدانستم امروز والاحضرت شاپور غلامرضا و شریف امامی و امام جمعه و دریادار رمزی عطائی شرفیاب میشوند و دیگر پیدا کردن خودنویس محال خواهد بود!
وقتی وارد شدم شاهنشاه پای تلفن بودند. به مخاطب فرمودند: «گوشی خوشگله» و از من سؤال فرمودند: «چی میخوای؟» عرض کردم. «اعلیحضرت یک خودنویس اینجا ندیدند، مال سفیر انگلیس بوده!» شاهنشاه در تلفن سؤال فرمودند: «دیروز یک خودنویس اینجا ندیدی؟» بعد فرمودند: «روی همین میز کوچیکه!» بعد فرمودند: «کنار همون کاناپههه». بعد فرمودند: «ای شیطون، نمیدونستم دستت هم کجه . اگه دیگه تو این اتاق آوردمت!» بعد به من فرمودند: «نهخیر. کسی اینجا خودنویس ندیده!» عرض کردم: «مال سفیر انگلیس بوده» فرمودند: «مال هر خری بوده!» عرض کردم: «روی همین میز کنار کاناپه بوده» فرمودند: «اونجا را گشتی پیداش نکردی؟» عرض کردم: «فقط یک سنجاق سر!» فرمودند: «همان را بهش بده!» عرض کردم: «خودنویسش را میخواهد» فرمودند: «یک خودنویس بخرید به او بدهید» عرض کردم: «ملکه انگلیس به او داده بوده» فرمودند: «یک خودنویس بخرید بدهید به ملکه انگلیس به او بدهد!!»
چقدر حظ کردم از این پادشاه بزرگی که برای همه مسائل راه حل خودشان را دارند. چطور میتواند این همه قدرت در یک شخص جمع باشد و فقط یک نقطهضعف داشته باشد. تلفن کردم به سفیر انگلیس که چند تا کار شخصی مهم هم با او داشتم. گفتم چهل و هشت ساعت فرصت بدهد تا خودنویسش را پیدا کنم. گفت دیشب تا صبح برای خودنویسش گریه کرده. گفتم یک شب دیگر هم فرصت داری گریه کنی.
چهارشنبه
فرستادم گرانترین و شیکترین خودنویس ممکن را در شهر بخرند. بعد مثل آن شاهزادهای که لنگه کفش بلورین را برداشته بود و در شهر دنبال سیندرلا میگشت، با سنجاق سر دیروزی به خانه خیلی افرادی که میشناختم مراجعه کردم تا آن خودنویس را بگیرم و این خودنویس را بدهم. هیچ کدامشان از خودنویس خبر نداشتند و سنجاق را نمیشناختند.
ماشاءالله یکی دو تا هم نبودند. کمرم دردگرفت از بس، از پلهها بالا و پایین رفتم. در حیرتم از کمر اعلیحضرت!
عصری که خسته برگشتم احضار فرمودند. شرفیاب شدم. حیرت کردم که شاهنشاه آریامهر خودنویس سفیر انگلیس را به من دادند! بعد سراغ سنجاق دیروزی را گرفتند. حیرتزده تقدیم کردم. چهارشاخ مانده تعظیم کردم. حیران شده خارج شدم. هنوز هم در حیرتم از هوش و ذکاوت ملوکانه که چه جور زیرآبی عمل میفرمایند که ما نمیفهمیم. آن هم در دفتر کارشان یک روز در میان. تا حالا فقط قرار بود شهبانو نفهمد. حالا گویا قرار شده هیچکس نفهمد. نمیدانم خود دخترک فهمیده یا شاهنشاه آریامهر او را هم بیخبر گذاشتهاند!
سر شب سفیر آمریکا که برگشته تلفن کرد. گفت حال شاهنشاه را از دکتر ایادی پرسیده. گفتم دفعه دیگر از کاناپه بپرس.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر