| آ |
| | | میرزاده عشقی | ميرزاده عشقي |
| سید محمدرضا میرزاده عشقی، شاعر وطن دوست انقلابی، در سال ۱۲۷۲ خورشیدی در شهر همدان متولد شد. وي در 17 سالگی برای ادامه تحصیل بهتهران رفت و در اوائل جنگ بینالملل اول بهاستانبول مهاجرت كرد. عشقی پس از بازگشت بهایران با دولت وابستهوثوقالدوله بهمخالفت برخاست و مدتی زندانی شد. درآثار او كه آرزوهای خلق را فریاد میزد از شعر تا قصه و نمایشنامه بهچشم میخورد. ازجمله اشعار معروف وی جمهوری نامه است كه در مخالفت با رضاخان سروده و در آن چهره بسیاری از ریاكاران را با لحنی تند افشا كرده است. عشقی در روز پنجشنبه 12 تیر 1303 بهدستور رضاخان ناجوانمردانه ترور شد. برای تجلیل از او 30 هزار تن از مردم تهران درمراسم خاكسپاریاش شركت كردند.
هشتاد و پنج سال از مرگ عشقی میگذرد. شاعری که با نگاهی دقیق اما همیشه انقلابی، کمبودها را نظاره میکرد، ظلم و جور مستبدان را میدید و ذوق شاعرانهی خود را در نمایان ساختن آن بکار میبرد. او از شدت وطن دوستی، لحظهای آرام و قرار نداشت. همانگونه که شعر در او میجوشید، فکر وطن و نقایص روزافزون آن نیز جوشش بیپایان در او داشت. تا آنجا که شاید ذوق شاعرانهی او را نیز بتوان برخاسته از همان درد وطن دانست. در تمام کلیات میرزادهی عشقی، به ندرت میتوان به شعری یا مقالهای برخورد که دربارهی وطن و یا خیانت این و آن به میهن نباشد. قرارداد ایران و انگلیس با امضای وثوقالدوله، برای واگذاری امتیاز نفت به انگلستان، آنچنان او را بر آشفته میکند که مینویسد: شب و روز در وحشتنم، و هر گاه راه میروم، فرض میکنم که روی خاکی قدم برمیدارم که تا دیروز مال من بوده و حال از آن دیگری است. از این رو هر لحظه نفرینی به مرتکب این معامله میکنم. و با اشکی که همیشه در شعرهای عشقی آلوده به خون است، میسراید:
زانزلی تا بلخ و بم را اشک من گل کرده است/ غسل بر نعش وطن، خونابهدل کرده است او که انگلستان و سیاستش را مقصر همه نابسامانیها میداند، میسراید:
نازم به گوی بازی مردان انگلیس/ خم گشته دهر، ز چوگان انگلیس ایران و هند و تازی و سودان و ترک و چین/ افتاده همچو: گوی به میدان انگلیس
عشقی به هرکجا که میرود و هر چیزی را که میبیند باز آن درد وطن در ذهنش میخلد و به سرایش وطنیه دیگری میانجامد. سفر او به ترکیه، حاصلش اپرای" رستاخیز شهریاران ایران" است. او با مشاهدهی ویرانههای مدائن، هنگام عبور از بغداد و موصل و استانبول باز هم نه تنها به یاد عظمت ایران بزرگ میافتد، بلکه بر همهی مشرق زمین نیز که در زیر یوغ استعمار دول غربی است، دل میسوزاند:
ای گروه پاک مشرق، هند و ایران، ترک و چین/ بر سر مشرق زمین شد جنگ، در مغرب زمین/ در اروپا، آسیا را لقمهای پنداشتند/ هر یک اندر خوردنش چنگالها برداشتند/ بیخبر کآخر نگنجد کوه در حلقوم کاه/ گر که این لقمه فرو بردند، روی من سیاه/
او ضمن رنج بردن از جنایت و دزدی و خیانت و فقر و استبداد، به سراغ ریشههای اجتماعی آن نیز میرود. در شعری با عنوان احتیاج میگوید:
احتیاج است آن که زو طبع بشر، رم میکند/ شادی یک ساله را یک روزه ماتم میکند!/ در بر نامرد، پشت مرد را خم میکند/ ای که شیران را کنی روبه مزاج/ احتیاج، آی احتیاج
و در پایان شعر مصرعی شعاری نیز اضافه میکند: مرده باد آن کس که داد آن را رواج
عید خون
اما با وجودهمهی شناختی که او از منبع درد دارد، توصیه میکند که برای اصلاح مملکت باید هر سال در آغاز تابستان پنج روز عید خون بر پا کرد. این توصیه را او نه تنها به مردم میهن خود که به همهی مردم جهان میکند:
ای بشر مظهر شرافت شو/ نی ز سر تا بپا قباحت باش/ مرضی مانع شرافت تست/ در پی رفع این نقاهت باش/ وین تعدی است بر حقوق بشر/ از پی رفع این جراحت باش/ عید خون گیر پنج روز از سال/ سیصد و شصت روز راحت باش/
او نداشتن شرافت را تجاوز به حقوق بشر میداند، اما برپایی پنج روز عید خون، به نظر شاعر، اجرای مسلم حقوق بشر است. عشقی حتي در عید قربان، وطن را در قالب همان گوسفند قربانی میبیند که در زیر چنگال خصم اسیر شده است. گر چه مردم در برون در سرور و شادمانی هستند، اما او درون را نشسته به ماتم و سوگ میبیند:
مرا عزاست نه عید! این چه عید قربان است؟/ که گوسفند وطن زیر تیغ خصمان است!/ مرا به جامهی عیدی مبین، دلم خون است/ د رون عزاست و برون چراغان است/
شاعر انقلابی، تنها راه نجات ملت را از تیره بختی، انقلاب میداند و در شعری با عنوان لزوم انقلاب، درخت آزادی را نیز با خون خود و هم میهنانش آبیاری میکند:
این ملک، یک انقلاب میخواهد و بس/ خونریزی بیحساب میخواهد وبس/ امروز دگر درخت آزادی ما/ از خون من و تو آب میخواهد و بس/
عشقی اما برای انقلاب همه را واجد شرایط نمیداند. او انقلابیها را دست چین میکند. " تمام ایراد عناصر کهنه بر ما این است: آن وقتی که ما در مجلس هدف گلوله قزاقهای محمد علیشاه بودیم، شما کجا بودید. نمیدانم گناه ما چیست که آن وقت بچه بودیم و طبیعت میخواست ما را در مدرسه برای انقلاب آیندهی این سرزمین بپروراند."
عشقی در این مقاله شمشیر را از رو میبندد و ملک الشعرای بهار، شاعر آزادهی انقلابی را نیز از لبهی تیغ آن میگذراند. او ضمن تایید روزنامهی انقلابی" نو بهار" که ملک منتشر میکرد، میگوید: "باید یقین داشت که نویسندهی نو بهار، در آن ایام واقعا پاک و انقلابی بودند. ولی چون پنج شش سال متمادی داخل مبارزه با طایفهی مستبد و مرتجع بودند، خودشان هم مرتجع شدند."
شراب مرگ
او سپس خطاب به همهی انقلابیون قدیمی میگوید: شما خسته شدهاید، مایوس شدهاید، آدم خسته و مایوس به درد انقلاب و امور اجتماعی نمیخورد. زيرا خود به خود آنچنان مایوس و ناراضی میشود که آرزوی مرگ میکند:
باری از این عمر سفله سیر شدم، سیر/ تازه جوانم، ز غصه پیر شدم پیر/ پیر پسند ای عروس مرگ چرائی/ من که جوانم چه عیب دارم بی پیر/
او اما پا را از این هم فراتر میگذارد و از طبیعت گله میکند که اصلا چرا او را زاده است:
ای طبیعت گر نبودم من، جهانت نقص داشت؟ ای فلک گر من نمیزادی اجاقت کور بود؟
از سوی دیگر اما او حاضر است بخاطر وطن شراب مرگ بنوشد و تنها راه عاقلانه را همین شهادت میداند:
شراب مرگ خورم بر سلامتی وطن/ بجاست گر که بدین مستی افتخار کنم/ به شیخ گو نکند عیبم، این جنون، عقل است/ ترا نداده خدا عقل، من چکار کنم/
عشقی گاه زبان به اعتراف میگشاید و خود را دیوانهای مینامد که با هیچ نصیحتی سر عقل نمیآید:
یاران عبث نصیحت بی حاصلم کنید/ دیوانهام من عقل ندارم، ولم کنید/ ممنون این نصایحم اما من آنچنان/ دیوانهای نیم که شما عاقلم کنید/ مجنونم آنچنان که مجانین ز من رمند/ وای ار به مجلس عقلا داخلم کنید/
عشقی در سن سی و یک سالگی به دست دو مامور دولتی کشته شد. همه شعرهای او از سن هفده، هيجده سالگی تا زمان مرگ سروده شده است. در سرودههای او، گاه آشفتگیهایی به چشم میخورد که ناشی از همان جوانی و ناپختگی است. شاید اگر جلادان مهلتش میدادند، نظم و ترتیبی نیز در این آشفتگیها بوجود میآمد. ملک الشعرای بهار که در چهار ماه آخر عمر عشقی، با او نزدیک شده بود، و همان کسی است که عشقی او را مرتجع نامیده، پس از مرگ او میسراید:
وه که عشقی در صباح زندگی/ از خدنگ دشمن شبرو بمرد/ پرتوی بود از فروغ آرزو/ آن فروغ افسرد و آن پرتو بمرد/ شاعری نو بود و شعرش نیز نو/ شاعر نو رفت و شعر نو بمرد/
|
|
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر